تادانه

ديدار با حروف
سيدمحسن بني‌فاطمه هميشه حكم همزاد را داشته برايم. تمام پسوردهايم دست اوست. در تمام دوران كار قابيل فقط توانستم به او اعتماد كنم و اولين كسي است كه داستان‌هايم را مي‌خواند.
از سفر شمال آمده بود. آمد اينجا. با ماهور، دخترش و خانمش.
ديشب و امروز اينجا بودند.
حالا رفته و من فقط دارم به عكس‌هايي نگاه مي‌كنم كه ديروز و امروز ازش گرفتم. دلم گرفته حسابي.

دنباله‌نوشت: از محسن خيلي چيزها مي‌توانم بنويسم، از روزهايي كه نمي‌شناختمش و فقط مي‌دانستم وبلاگي هست با نام افسانه‌اي "چه كسي از ويرجينياوولف مي‌ترسد" تا روزهايي كه شهرام رحيميان بود و پروين قاسمي و من و همين "من و ويرجينيا" كه نمي‌شناختمش هنوز.
بعد خودش را معرفي كرد.

سال‌هاي دور خبرنگار "مهر" بوده و درس‌خوانده برق و حالا آقاي مهندس. همه‌فن‌حريف كامپيوتر و طراحي و كارهاي فني كه قابيل و خيلي از سايت‌هاي ديگر بدهكارش هستند.
كرمان زندگي مي‌كند. داستان مي‌نويسد كه اميدوارم به زودي اولين مجموعه‌اش دربيايد. بعد مي‌ماند ترجمه‌هايش از جان‌آپدايك.
آن وقت "خوانش" و "بام كوير" كرمان وامدار اوست و سخت‌كوشي‌اش.

خواننده حرفه‌اي داستان است و ادبيات را خوب مي‌شناسد و عالي مي‌فهمد؛ چيزي كه دريغ اين روزهاست و دريغ از وجود آدم‌هاي بي بغض و كينه‌اي چون او.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با آزيتا قهرمان
محسن فرجي مدام مي‌خواند:
از روزهاي باستاني زمين مي‌آيم؛
از دلشوره‌هاي ساده‌ي حوا
حزن عارفانه‌ي مريم
از انتظار چهارده ساله‌ي راحيل
تا اشتياق دردمند زليخا.
هماره آواره چهره‌ي خوب تو بودم
اي عشق
...

اولين بار كه پرسيدم. خنديد. نگاه كرد و گفت از كتاب "آوازهاي حوا" بود اين شعر.
گفتم:‌ مال كيه اين كتاب؟
گفت:‌ نمي‌شناسي مگه؟
گفتم:‌ نه.
نه تنها "آزيتا قهرمان"‌ را نمي‌شناختم كه "نازنين نظام شهيدي" را هم به واسطه محسن، آشنا شدم با خواندن كتاب "بر سه‌شنبه برف مي‌بارد" و "ندا ابكاري" و "نسرين جافري" و "فرشته ساري" و "حافظ موسوي"‌و "عزيز معتضدي" و ديگر شاعران جوانتر آن سال‌ها را.

بيشتر كتاب‌هايي كه من به خوابگاه مي‌بردم كتاب داستان بودند و بيشتر كتاب‌هايي كه محسن مي‌آورد كتاب شعر بودند. شعرهاي "آزيتا قهرمان" بيشتر به دلم مي‌نشست كه آن روزها داشت چيزي ته دلم مي‌لغزيد و شاعرانه‌ام مي‌كرد كه اتاقم پر شده بود از بوي كاج و بابونه و گل بسم و ...

بعدها باز با محسن بوديم در روزنامه انتخاب و او خبرنگار بود و من مترجم اما كمتر خلوت داشتيم با هم. اما هر وقت كتاب "آوازهاي حوا" را مي‌ديدم دلم تكان مي‌خورد و خلوت روزهاي خوابگاه و حضور آدم‌هاي شاعر و نويسنده و كتاب‌خوان به خاطرم مي‌آمد.

گذشت تا يك سال و نيم پيش ايميلي رسيد از كسي كه باور نكردم خودش باشد. نوشته بود برايم:
سلام آقاي عليخاني عزيز
بعضي از كارهايتان را در سايت‌ها خواندم اما هنوز نتوانستم كتاب "قدم بخير مادربزرگ من بود" را داشته باشم. اگر برايتون زحمتي نيست كتاب را برايم به همين آدرس سايت در سوئد بفرستيد.
با مهر و دوستي
آزيتا قهرمان

از شوق، پر درآورده بودم. اول از همه هم زنگ زدم به محسن. او هم شاد شد. بعد كاري كه نمي‌كنم اغلب،‌ كردم. تمام داستان‌هاي "قدم بخير ... " را برايش ايميل كردم.
دو روز بعد ايميل ديگري رسيد از او. نوشته بود:‌
دوست عزيزم
كتاب را الان تمام كردم. بايد بگويم ميلك را وارد روياهاي ما كرده ايد. يك بار از يك كلمبيا پرسيدم واقعا ماكوندو، دهكده ماركز در صد سال تنهايي وجود دارد. گفت آره اما هيچ ربطي به ماكوندويي كتاب صد سال تنهايي ندارد. به هرحال ما هم به ميلك سفر كرديم و آنجا بوديم و هر يك ميلك خودمان را داريم. از خوبي‌هاي اين كتاب يكي كوتاه بودن و واقعا كوتاه بودن قصه‌هاست. شروع غيرمترقبه و پايان‌هاي ناگهاني كه اين همه داستان‌ها را لق و بي بنياد نمي‌كند حال و هوايي سوررئال به فضاها مي‌بخشد. من از داستان سوم به بعد بيشتر توانستم با كارها ارتباط بگيرم و در پايان اين احساس را داشتم كه دست خالي برنمي‌گردم. كتابتان را دوست داشتم. شاد باشيد.
با مهر و دوستي
آزيتا قهرمان


بعد كه تشكر كردم. تلفنم را برايش گذاشتم. زنگ زد. حرف زديم. در سوئد زندگي مي‌كند و دختر و پسرش در هند هستند.
بعد آن شب از زني گفت قاقازاني كه من گفتم از حومه قزوين است. گفت او باعث شده دنيايم داستاني شود. چون در كودكي‌هايش قصه‌هاي عجيب و غريبي هميشه برايش تعريف مي‌كرده.
بعد قرار شد درباره اين زن بنويسد و برايم بفرستد كه آن زمان هنوز قابيل منتشر مي‌شد. قرار شده بود در قابيل منتشرش كنم. بعد خبري نشد.

بعد ايميلي آمد كه درباره قدم‌بخير مي‌خواهد چيزي بنويسد و بعد باز خبري نشد. تا اين كه باز امشب زنگ زد.
شادي‌ام باورنكردني است. گفت كه سرش خيلي شلوغ است و دو سال است در آنجاست و مي‌گويد كه خيلي سخت بوده اخت شدن با فضاي سوئد و ياد گرفتن زبان. كلاس مي‌رود و تمام زندگي اش شده داستان و شعر و ادبيات و غير از هنري زندگي كردن، زندگي ديگري نمي‌شناسد و افتخار مي‌كند كه اين چنين زندگي مي‌كند.
مشهد هميشه برايم با نام و ياد "آزيتا قهرمان" و "نازنين نظام شهيدي"‌ و شاعران و نويسنده هاي بزرگ همراه بوده است.
بعد از "نازنين نظام شهيدي" حرف زديم. گفت كه تاريخ زنده نازنين است از سال 68 تا زمان مرگش و حالا دختر نظام شهيدي در هند با پسر و دخترش هم‌خانه است.
آن وقت از "محسن ميهن‌دوست"، مردم‌شناس معروف مشهدي گفت و گفتم "اوسنه"هايش را دوست دارم و گفت اين مرد عاشق است؛ عاشق كارش.
چهارمين مجموعه شعرش هم با ترجمه سهراب رحيمي و ويرايش يك شاعر برجسته سوئدي به زودي به زبان سوئدي در اين كشور منتشر مي شود.
آزيتا قهرمان فقط شعر نمي‌گويد. داستان هم مي‌نويسد. عكس‌ هم مي‌گيرد و آدم‌ها را دوست دارد.

بعد ديدم بد نيست اين‌ها را بنويسم و بنويسم كه چه شادم من كه عشق‌هاي دوران نوجواني و دانشجويي‌ام را اينطور يافته‌ام و خوشحالم كه با داستان‌هايم ارتباط گرفته‌اند. به آزيتا قهرمان گفتم كه برايم غيرقابل توصيف بود زماني‌ كه محمد شريفي، نويسنده "باغ اناري" نامه‌اي درباره "قدم‌بخير مادربزرگ من بود" برايم فرستاد و ...و بعد وقت گذاشت و "اژدهاكشان" را پيش از انتشار با دقت خواند و نظراتش را برايم نوشت.

امروز چه شادم من و متن داستان‌هاي "اژدهاكشان"‌را الان برايش ايميل كردم تا بعد كه كتاب دراومد هم اين كتاب و هم قدم بخير را برايش پست كنم.

Azita Ghahreman
آزیتا قهرمان
متولد 1341 در مشهد

آوازهای حوا، 1371
تندیس های پاییزی، 1375
فراموشی آیین ساده ای دارد، 1381
کتاب هفت 1، 2 و 3 برگزیده ی شعر امروز خراسان
جایی که پیاده رو به پایان می رسد شل سیلوراستاین ترجمه آزیتا قهرمان و مرتضی بهروان

Azita GhahremanAzita GhahremanAzita Ghahreman

آوازهاي حوا ... اينجا
تنديس‌هاي پاييزي ... اينجا
فراموشي آيين ساده‌اي دارد ... اينجا
جايي كه پياده‌رو به پايان مي‌رسد ... اينجا

سايت آزيتا قهرمان ... اينجا
سايت صحنه‌ها (با مديريت سهراب رحيمي) ... اينجا
آزيتا قهرمان در قابيل ... اينجا


ايميل آزيتا قهرمان
Azitaghahreman@yahoo.com

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

گشت و گذاري در داستان هاي بيژن نجدي
روزنامه كارگزاران - صص 8 و 9
سه شنبه - ششم شهريور 1386
به همت ياسين نمكچيان

نسخه پي دي اف (Pdf)... اينجا
به صورت عكس ... اينجا

متن مطالب اين ويژه نامه به زودي در تادانه به طور كامل منتشر مي شود

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"ساينا" نوشت - 2
ديروز قزوين بودم كه به زودي مي نوسم چرا رفته بودم و وقتي هم برگشتم يازده شب بود و خسته بودم از اين همه رانندگي و از اين كه از پنج صبح تا آن وقت يك روز كاري كامل را پشت سر گذاشته بودم. با اين حال به ايرنا زنگ زدم. گفت ساينا خواب است. ايرنا گفت پنجشنبه-جمعه بيا بناب.
گفتم حوصله ندارم. يك چيزهايي اين روزها خيلي درگيرم كرده شايد كلماتش آمد براي نوشتن.
بعد خواستيم خداحافظي كنيم كه گفت : راستي ساينا امروز مي گفت "مامان! مامان! مي دوني عيد زود زود مياد. بعد اون شبي كه قراره فرداش عيد بشه هر آرزويي بكني مي شه. مثلا عروسك بخواي، مياد زير بالشت. مي دونستي ؟ مي دونستي؟" گفتم خب اين ها رو كي بهت گفته. گفت پادينا.
بعد ايرنا گفت. يه چند ساعتي گذشت و دوباره ساينا از بين بچه ها كه داشتند توي باغ آقادايي بازي مي كردن اومد جلو و گفت "مامان! مامان! آرزو يعني چي؟"

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"گوهران"‌ ِ ويژه‌ي شعر كُرد
ويژه‌نامه شعر كُرد فصلنامه تخصصي شعر گوهران منتشر شد.
شماره‌ي پانزدهم گوهران با عنوان ويژه‌ي شعر كرد (شعر كرد؛ پاسپورت سرزمين بلوط) با دبيري فرياد شيري، شاعر جوان و سردبيري سعيده آبشناسان در 200 صفحه منتشر شد.
اين ويژه‌نامه با سرمقاله دبير اين شماره (فرياد شيري) با عنوان "ادبيات كردي و فراز و فرودهاي آن در ايران" آغاز و شامل پنج بخش "كليات"، "كردستان عراق"، "كردستان ايران"، "شعر كلاسيك كردي"‌ و "ادبيات كودك كردي" مي شود.
اين شماره با قيمت 2950 تومان شماره بهار 1386 است كه تاريخ انتشار تيرماه را بر پيشاني خود دارد.
گوهران پيش از اين ويژه نامه هايي درباره نيما يوشيج (دوجلدي)، احمد شاملو (دو جلدي)، سيمين بهبهاني (دو جلدي)، م. آزاد، م.ع.سپانلو، منوچهر نيستاني، عمران صلاحي، نصرت رحماني، فرخ تميمي و غلامحسين غريب و هوشنگ ايراني منتشر كرده است.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد مهدي اخوان ثالث

مهدي اخوان ثالث
مهدي اخوان ثالث
آمدن: 1307، مشهد
رفتن: چهارم شهريور 1369، تهران

شعرها ... اينجا
شعرها (شنيداري) ... اينجا
خیال آمیز و افسانه ای ... اينجا
متخلص به م اميد ... اينجا
شاعر حماسه های شکست خورده ... اينجا
تسلط به اوزان ادبيات کلاسيک و علاقه بسیار به زبان خراسانی ... اينجا
اخوان ثالث در ويكيپديا ... فارسي - انگليسي - اسپرانتو

آيا شعر در ايران مرده است؟ ... اينجا
انتشارات زمستان ... اينجا

poet ... here and hear
Winter ... here
Mehdi Akhavan Sales ... here
M. Omid) was born in 1928, in Mashhad ... here

مهدي اخوان ثالث

به ياد احمد شاملو ... اينجا
به ياد هوشنگ گلشيري ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با محمد سليماني نيا
محمد سليماني نياتازه وبلاگ نويس شده بودم؛ اينجا. بعد تازه داشتم با سايت ها و وبلاگ ها آشنا مي شدم. شهرام رحيميان بود و رضا قاسمي و نسرين رنجبر ايراني و پروين قاسمي و سيدمحسن بني فاطمه و حسن محمودي و ياشار احدصارمي و ناصر غياثي و ... كه از اين همه آدم حالا ديگه كسي نيست بگمانم به جز حضور كمرنگ آدم و حوا و چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسيد و ياشار و ناصر غياثي . سال 81 بود. بعد از مهرماه.
بعد توي اين الف. ب. پ ... نوشتن هاي اوليه من كه وبلاگم را به كمك "من و ويرجينيا" كه تا يك سال بعدش هم نمي دانستم نويسنده اش كي هست و كجا هست، پر كرده بودم از عكس خودم و طرح جلد دو كتاب منتشر شده ام و گفتگوها و يادداشت ها درباره شان، عكس ها رو از سايتي گرفته بودم كه خيلي گل درشت بود اين ميان. اين سايت، اسمش "سخن" بود. هم "نسل سوم" رو معرفي كرده بود اون وقت و هم "عزيز و نگار" را.
بعد يك روز فرخنده آقايي زنگ زد و گفت تحريريه سايت سخن تشكيل شده.
بعد توضيح داد كه خودش و منيرو رواني پور و اميرحسن چهلتن هستند كه چلهتن سردبيري مي كند اين سايت را.
آن وقت گفت مدير اجرايي و مسوول اين سايت هم كسي هست به اسم "محمد سليماني نيا".
دو روز بعد آقاي سليماني نيا زنگ زد روزنامه انتخاب. هر سلامي عليك مي آورد و اگر اين سلام پيش از اين بي حضور آدم هم رد و بدل شده باشد كه ديگر نور علي نور مي شود، چون من قبلا سخن را ديده بودم و آقاي سليماني وبلاگ و كتاب هايم را.
بعد آن وقت فرخنده آقايي يك روز زنگ زد كه غروب پنجشنبه همه جمع مي شويم در لابي هتل اوين. تو هم بيا.
- من؟ من چرا؟
گفت: تصميم جمع اين بوده.
بعد آقاي سليماني نيا زنگ زد.
از همان روز اول صداي آرام و متينش نشان مي داد كه چقدر اين آدم با پرستيژ و مودب است. اگرچه گاهي برخي آدم ها ديده ام يك يا دو جلسه اول چنين نقشي بازي مي كنند و بعد با آدم پسر خاله مي شوند. اما محمد سليماني نيا همچنان همان آدم آرام و متين و با پرستيژ و كاري است كه شش سال قبل در غروب يك روز پنجشنبه در لابي هتل اوين ديدم.
منيرو نيامد آن روز. جلسه با حضور چهلتن و آقايي و سليماني نيا و من انجام شد كه چه كارها انجام شود و چه كارها باعث ديده شدن اين سايت كه اولين سايت جدي ادبي است مي شود.
رسما شده بودم مسوول بخش مصاحبه. براي اولين و آخرين بار در فضاي اينترنت براي يك كار پول هم دريافت كردم. اوايل هر گفتگو ده هزارتومان و بعد پانزده هزارتومان.
اينترنت راهي برايم باز كرده بود كه پيش از اين در آن راه نرفته بودم. كتاب هايي را مي ديدم از دور كه نديده بودم. كتاب هايي آن سال به يكباره در ايران منتشر شد كه هيچ وقت نه قبل و نه بعدش به آن اندازه منتشر نشد. كتاب هايي از نويسنده هاي مهاجر يا به قول خودشان "تبعيدي".
براي همين وقتي اولين گفتگو را با يك نويسنده ايراني گرفتم و ناز و غمزه و اين محيط نشناختن هايش را ديدم، تصميم گرفتم امتحاني هم در فضاي گفتگو با نويسنده هاي مهاجر داشته باشم. خوشبختانه آن روزها رمان "دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد" شهرام رحيميان را خوانده بودم و سه داستان از من در سايت سخن هم باعث شده بود دوستي اندكي ميان من و نويسنده مورد علاقه ام كه هميشه به او غبطه خورده ام ايجاد شود. دومين گفتگوي سخن رو با شهرام گرفتم كه در واقع اولين گفتگوي سري گفتگوهاي ادبيات مهاجرتم بود. بعد هم به ترتيب با رضا قاسمي، بهرام مرادي، خسرو دوامي، مهرنوش مزارعي، ياشار احدصارمي، بيژن بيجاري و ساسان قهرمان و ... گفتگو كردم كه همه اين گفتگوها به جز گفتگو با ساسان قهرمان، همگي در بخش گفتگوي سايت سخن هست. در اين ميان با چند نويسنده ساكن ايران هم مصاحبه گرفتم مثل رضا جولايي، جواد مجابي و مهناز كريمي.
مدتي اين مثنوي تاخير شد. تحريريه سخن از هم پاشيد و مدت زيادي بدون اين كه اعلام شود فرخنده آقايي، بدون حضور چهلتن، سردبيري سايت سخن را برعهده داشت و در اين ميان، حلقه اتصال اصلي اين جمع، هيچ كس نبود جز محمد سليماني نيا.
ترديدي ندارم هنوز هيچ سايتي نتوانسته كاري را كه سخن در بخش هاي هشتاد سال، هشتاد داستان، نقد و بررسي سخن، صفحه ويژه نويسندگان، آثار منتشر شده سال و داستان نوقلمان و جايزه ادبي صادق هدايت ... شروع كرد نقطه پرش خيلي ها شد.
آقاي سليماني نيا مدير اجرايي جايزه صادق هدايت است و بارها شاهد بودم عده اي داستان ها را تايپ نكرده مي فرستادند. عده اي ناقص مي فرستادند و ... در عين حال توجه داشته باشيد به مثلا سال اول برگزاري اين جايزه، يعني سال 81. وقتي كه نود و نه درصد نويسندگان ما نه مي دانستند اينترنت چيست و نه ايميل داشتند و حتي اگر به لطف كسي ايميل دار شده بودند، بلد نبودند از آن استفاده كنند.
محمد سليماني نيا اما با حوصله به جماعت لطف كرد. وقت گذاشت. وقتي هم كه ديگر تحريريه نداشت سخن، دست تنها مدتي پيش رفت. اما مگر چقدر مي توان بي هيچ كمك مالي پيش رفت؟ آيا هيچ وقت در اين مملكت كاري بدون حمايت مالي پيش رفته؟
سخن تعطيل نشد رسما اما هيچ وقت ديگر جز بخش داستان ها و نقدهاي نوقلمان، به روز نشد و همچنان مانده است پابرجا.
سليماني نيا بعد از تجربه خوب سخن و جايزه صادق هدايت، كار ديگري را شروع كرد. طراحي سايت پارس پلت. در آخر اين يادداشت فهرست كاملي از سايت هاي ادبي و سايت هاي نويسندگان كه با استفاده از اين طراحي ساخته شده اند در فهرستي آمده. سايتي كه همچنان پيشتاز است و بي گمان نود درصد مجله هاي ادبي معتبر مثل قابيل، جن و پري، آتي بان، مرور، والس، وازنا و ... با استفاده از اين طراحي پيش رفته و مي روند.
اما سليماني در همين حد هم باقي نماند. او كه به زبان انگليسي مسلط است با ذوق ادبي كم نظيرش، شروع به ترجمه كتابي كرد كه تا جايي كه مي دانم طي دو سال گذشته بيش از هشت يا نه چاپ خورده و اگر ناشرش طي شش ماه گذشته ايران بود، شايد به چاپي دو برابر چاپ هاي كنوني مي رسيد (خوشبختانه چاپ دهم اين كتاب به وسيله همان نشر قصه، دارد اين روزها درمي آيد). او مترجم كتاب عطر سنبل، عطر کاج نوشته فيروزه جزايري دوماست.
هيچ آدمي به صبوري او نديده ام كه به راحتي با يك تلفن و ظرف 48 ساعت يك سايت را راه اندازي كند و بعد در تمام مدت اينطور خوب پشتيباني كند سايت هاي زير مجموعه اش را. و هميشه افتخار اين رو داشتم كه با حمايت او، فرخنده آقايي و شهرام رحيميان و سيدمحسن بني فاطمه، قابيل را منتشر مي كردم.
كاش وكاش و كاش خودش وبلاگ نويس بود تا همه از تجربياتش استفاده كنيم و مي دانم يكي از خوانندگان پر و پا قرص تمام وبلاگ ها و سايت هاي ادبي است و او خوب مي داند چه مي كند و چه مي بيند. خسته نباشيد آقاي سليماني نيا. ممنون براي تمام خوبي ها.
* پس نوشت: راستي آخرين دسته گل آقاي سليماني نيا رو فراموش كردم بنويسم. اينجا را ديديد؟
** ديگر اين كه محمد سليماني نيا، كم عكس ترين آدمي است كه تا به حال ديده ام و متاسفانه بيش از 18 روز است كه گوشي موبايلم خراب است و خانه به كجا شده ام كه لااقل از دوربينش استفاده كنم و مطابق معمول براي اين ديدارنوشتم عكس داشته باشم.

سایت‌های نویسندگان:
صادق هدايت ... اينجا
فرخنده آقايي ... اينجا
اميرحسن چهلتن ... اينجا
شهرام رحيميان... اينجا
قاسم كشكولي ... اينجا
ميهن بهرامي ... اينجا
رزا جمالي ... اينجا
پروين سلاجقه ... اينجا
فرهاد حسن زاده ... اينجا
علي اصغر حقدار ... اينجا
ليلا صادقي ... اينجا
انصافپور ... اينجا
علي آرام ... اينجا
علي ميرفتاح ... اينجا

نشریات ادبی:
سخن ... اينجا
مجله ادبي قابيل ... اينجا
جن و پري ... اينجا
آتي بان... اينجا
مرور ... اينجا
وازنا ... اينجا
والس ادبي ... اينجا
رمزآشوب ... اينجا
خانه داستان ... اينجا
مصلح شرق ... اينجا
هارمجيدون ... اينجا

چند سایت خبری:
ايران تئاتر ... اينجا
خانه موسيقي ... اينجا
خبرنگار ... اينجا
ماهنامه نقد نو... اينجا
خانه مطبوعات كرمان ... اينجا
***
راستي يك نكته جالب امروز بعد از تمام شدن اين نوشته متوجه شدم. وقتي رفتم به اينجا تا لينكش را بردارم و بياورم، متوجه اين موضوع شدم:
پنجشنبه، 3 شهريور، 1384
من رفتم اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به سفارش ساينا، دخترم
اول شهريور نشده، راهي مي شديم. همه مي خواستند راهي بشوند، فصل فندق بود و يك ماه جنب و جوش و به قول زن بابابزرگم ، وقت "جنگل جوش"‌ميلكي وچه (بچه). فندق مي چيديم و هنوز به وقت گردو نرسيده باز نوبت مي زديم كه سيمرغ به ما برسد و برگرديم قزوين.
حالا دخترم ساينا، شانزده روز است كه رفته بناب. ايرنا، همسرم متولد تهران است اما بناب (پنج كيلومتري مراغه در آذربايجان شرقي) زادگاه پدر و مادر اوست و شهريور بهترين زمان براي تجديد خاطره او و پسردايي ها و پسرخاله هايش به شمار مي رود.
شهريور، فصل انگورچين بناب است و پدر و مادر ايرنا (آقاجون و مامان جون) وقتي راه مي افتند ما هم همراه مي شويم. اغلب البته من روزهاي آخر مي روم كه يكي دو روز در باغ انگور آقا دايي ايرنا بگردم و گردو بخورم و بچرخم در قاناها و بعد همه با هم برگرديم.

اما چرا اين پست را نوشتم.
ايرنا را ديشب بردم راه آهن و راهي كردم. همين چند دقيقه پيش زنگ زدم ببينم راحت رسيده يا نه. ساينا گوشي را برداشت. سلام نكرده از ذوقش گفت:‌ بابا‌ بابا بابا! لطفا در وبلاگت بنويس ما از صداي گرگ ترسيديم.
گفتم كجا دخترم؟
گفت باغ حاجي.
بعد گفت:‌ بابا لطفا بازم بنويس كه من و آرمين و آيلين (دوقلوهاي پسرخاله ايرنا) با هم دعوا كرديم.
گفتم باشه.
باز گفت: بابا بابا!
- جانم دخترم.
- يه چي ديگه هم بگم بنويس. باشه؟
- باشه.
- بنويس آرمين و آيلين و آرين (پسر دخترخاله ايرنا) دارن بازي مي كنن و منو بازي نمي دن.
- چرا؟
- چون مي گن تو ماشين نداري.
- خب به مامان بگو بخره.
- بابا بابا بابا
- جانم.
- از افشين هم تشكر مي كني كه كتابش رو برام داده.
- چشم. بهش زنگ مي زنم مي گم.
و بعد گفت كه بروم. زود هم بروم. خيلي هم دوستم دارد و بعد اين كه ... دلم گرفت. واقعا اين كه مي گويند زبان مادري، چه راست مي گويند.
من اين همه روي الموت و گويش الموتي و ميلك، زادگاهم كار مي كنم اما حتي نمي توانم ساينا را در فصل فندق كه هنوز فصل جنگل و جوش بچه هاست ببرم آنجا.
ساينا چند ماه ديگر شش ساله مي شود و امروز احساس كردم من چه پير شده ام. پير و فرتوت اما خوشحالم كه هستم و هنوز مي توانم بنويسم.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
فراخوان مجله ماندگار
شماره مهر ماه ماندگار به شعرها و داستان های شما اختصاص خواهد داشت.
آثار خود را به همراه عکس به آدرس زیر ارسال كنيد.
info@mandegar.info

آدرس سایت:
www.mandegar.info
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تادانه يعني چي؟
تادانه يعني ... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آسمان صبح ياكريم دارد
اينجا هم آسمان دارد
آسمانش هم ياكريم
ياكريم هاش، قمري نام
قمري هاش بالاي آنتن ها

اينجا آسمان دارد
اما اردبيل نيست
كه تبريزي داشته باشد
و
سقرچين هاش
از آسمان بيايند و
رختي بشوند
تن عريان تبريزي ها را

اينجا آسمانش قمري دارد
اما بي صداست اينجا
اينجايي كه اردبيل نيست
تا سارهاش با صدايي از يك پا
صبح را ببرند بالا
با پرگرفتني پررررران
پرررررررررررررر
پنج صبح اول شهريور 86- شهرك فرهنگيان
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"خط تیره آیلین" کهباسی

نشست نقد و بررسی کتاب "خط تیره آیلین" نوشته ماه منیر کهباسی در نشر ققنوس

گزارش تصويري ... اينجا
گزارش خبرگزاري مهر از اين جلسه ... اينجا
خريد اين كتاب ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
Body of Iranian soldiers

The body of a young Iranian soldier killed in 1985 during fighting on the southern front 100 kilometers from Basra. The war between Iran and Iraq broke out in 1980 and lasted until 1988 following disputes over border disagreements

به نقل از corbis

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدارهاي تادانه‌اي
ديدار با احمد محمود ... اينجا
ديدار با سيمين دانشور ... اينجا
ديدار با جواد مجابي ... اينجا
ديدار با فرخنده آقايي ... اينجا
ديدار با علي دهباشي ... اينجا
ديدار با رضا جولايي ... اينجا
ديدار با شهرام رحيميان ... اينجا
ديدار با محمد شريفي .... اينجا
ديدار با محمد محمدعلي ... اينجا
ديدار با شهريار مندني پور ... اينجا
ديدار با علي اشرف درويشيان ... اينجا
دیدار با حسن لطفي ... اينجا
ديدار با جمشيد شمسي‌پور ... اينجا

ديدار با آزيتا قهرمان ... اينجا
ديدار با فريدون حيدري ملك ميان ... اينجا
ديدار با جعفر نصيري شهركي ... اينجا
دیدار با عنایت الله مجیدی، محقق و کتابدار ... اينجا
دیدار با مهدی محی‌الدین بناب، مترجم کتاب‌های روان‌شناسی ... اينجا
ديدار با محمد سليماني نيا، مترجم ... اينجا
بخارا؛ موزه ادبیات ایران - دیدار با علی دهباشی و بخارا ... اينجا
ديدار با عربعلي شروه، نقاش و مجسمه ساز و مترجم ... اينجا
دیدار با رضا هدایت، نقاش و داستان نويس ›››
ديدار با محسن فرجي ... ›››
ديدار با داود غفارزادگان... ›››
ديدار با عليرضا روشن، شاعر ›››
ديدار با محمد آقازاده، روزنامه نگار ›››
ديدار با علي عبداللهي، مترجم و شاعر ›››
ديدار با افراسياب آقاجاني، مجسمه ساز ›››
ديدار با ناصر وحدتي، نويسنده و خواننده گيلك ›››
ديدار با محمدهاشم اكبرياني، شاعر و روزنامه نگار ›››
به ياد كامران محمدي، داستان نويس و روزنامه نگار ›››
ديداري به بهانه خداحافظي با كاوه گلستان، عكاس ›››
به ياد جمشيد شمسي پور خشتاوني، شاعر تالش ›››
ديدار با علي موذني، نويسنده و فيلمنامه نويس ›››
خداحافظي با ابراهيم فرخمنش، پدر تئاتر قزوين ›››
ديدار با خسرو دوامي، داستان نويس و مترجم ›››
ديدار با محمدآصف سلطانزاده، داستان نويس ›››
ديدار با ناصر غياثي، داستان نويس و مترجم ›››
ديدار با حسين محي الدين، تكخال هنر ايران! ›››
درددل با محمدقلي صدراشكوري ، شاعر ›››
به ياد علي قانع، داستان نويس رودباري ›››
خداحافظي با عمران صلاحي، شاعر ›››
به ياد عباس معروفي، نويسنده ›››
ديدار با نامه قزوين ›››
ديدار با پدر و پسري كه هر دو نماينده مجلس هستند ... اينجا
ديدار با تعميركاري كه هنوز مثل ما نشده ... اينجا
ديدار با "كافه‌تيتر"ي‌ها ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با رضا جولايي
آخرين مصاحبه ام را در دفتر كتاب ماه ادبيات و فلسفه انجام دادم، اگر اشتباه نكنم درست آخرين روزهاي سال 82 بود و از آن روز تابه حال ديگر با هيچ نويسنده اي مصاحبه نكرده ام اما چرا اين ها را نوشتم؟ نوشتم كه بنويسم در ادامه اش: با اين حال از فروردين 75 تا اسفند 82 درست 235 گفتگو گرفته ام. نود درصد اين گفتگوها با نويسنده ها بوده و ده درصد باقي با موسيقي دان ها و شاعران و امراي ارتش (مي دانيد كه من دوران سربازي، خبرنگار دايره خبر نيروي زميني ارتش بودم) و از اين 235 گفتگويي كه گرفتم و حوصله ندارم حساب و كتاب كنم كه ماهي چند تا مي شود، 3 گفتگويش با "رضا جولايي" نويسنده و ناشر بوده است.

حسن لطفي شماره اش را داد. پاييز 75 بود. زنگ زدم. پيش از او با محمد محمدعلي و منصور كوشان و اصغر عبداللهي هم تماس گرفته بودم. اولي و دومي را ديده و سومي، شماره بيژن نجدي را داده بود و مانده بود از شماره هايي كه حسن لطفي داده بود به رضا جولايي زنگ بزنم.

رضا جولايي هم شماره فرخنده آقايي و فرشته ساري و ناهيد طباطبايي را داد كه اين ها هم نويسنده هاي خوبي هستند كه ديدار فرخنده آقايي را نوشته ام و به زودي ديدار ساري و طباطبايي را هم خواهم نوشتم.

اما رضا جولايي:
وقتي زنگ زدم نبود. خانمش گفت اين شماره منزل است لطفا به انتشارات زنگ بزنيد. شماره را داد. يادم مي آيد تركيبي از كلمات 2 و 9 بود.
زنگ زدم. نبود.
دوباره زنگ زدم. بود اما گفت دارد مي رود منزل.
گفتم از قزوين آمده ام (كه دروغ مي گفتم و من دانشجو بودم در تهران).
گفت دوستان قزويني چطورند؟
گفتم دست بوس شما.
گفتم مي خواهم با شما مصاحبه بكنم.
گفت لطف مي كنيد.
گفتم امروز مي خواهم بيايم پيش تان.
گفت خب تشريف بياريد.
بعد آدرس داد. "مي آييد تجريش. بلديد؟"
- بله. يك بار كه رفته بود نمايشگاه كتاب، برگشتن آمديم تجريش و ماشين گرفتيم براي پل گيشا.
"بعد از پل تجريش مي آييد ميدان قدس. بعد وارد دزاشيب مي شويد. كمي كه جلو آمديد روبه روي آموزش و پرورش ... نشر جويا"

يادم مي آيد از تلفن عمومي طبقه اول دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران زنگ زده بودم. وقت نهار بود اما رغبت نكردم بروم طرف شانزده آذر و غذاخوري بالاي تالار مولوي. دچار دل ضعفه شدم. اغلب اينطور مي شدم. هنوز هم وقتي قرار است بروم سفر. قرار است بروم ديدار كسي. قرار است داستان جديدي كار كنم و ... دچار دل ضعفه مي شوم.
نرفتم نهار خوري و راه افتادم. نگاه كردم به ساعت ديواري جلوي در. ساعت هنوز يك نشده بود.
آرام آرام رفتم كنار، كنار آقاي فردوسي نشستم و سيگاري روشن كردم. تلخ بود. خيلي تلخ بود. تازه سيگار مي كشيدم. من كه از سيگار كشيدن محسن فرجي متنفر بودم به تازگي براي اين كه بوي سيگار او در خوابگاه برايم عادي شود، گهگاه پس از "كونه كشي" دانه كشي مي كردم.
سيگار را له كردم بين سنگ فرش و سبزه كنار يادبود آقاي فردوسي.
يللي تللي راه افتادم. گفته بود بعد از ناهار. گفته بود بعد از ساعت چهار. گفته بود در خدمتم.
پياده راه افتادم كه شايد بتوانم ناهار بخورم. از در شانزده آذر درآمدم. پايم نرفت طرف غذاخوري. از همان كوچه ادوارد براون رفتم به طرف كارگر.
فرجي را ديدم داشت مي دويد طرف ناهار خوري. گفتم: محسن جان، بخوام برم تجريش بايد از كجا برم؟
گفت سلام. كجا مي ري؟
- پيش رضا جولايي.
فرجي به خوبي جولايي را مي شناخت. چند ماهي نمي شد پشت ويترين يكي از كتابفروشي ها، "سوء قصد به ذات همايوني" جولايي را نشانم داده و گفته بود: جولايي از نويسنده هاي خوب است.
نشنيده بودم اسمش را.
اسم بقيه را هم نشنيده بودم.
براي من نويسنده هاي ايراني يعني صادق هدايت، صادق چوبك، بزرگ علوي، جلال آل احمد، سيمين دانشور، جمال ميرصادقي، احمد محمود، علي اشرف درويشيان و محمود دولت آبادي و نهايت اسمي هم از هوشنگ گلشيري و عباس معروفي و منيرو رواني پور شنيده بودم. بقيه را نمي شناختم.

از كارگر رفتم طرف جمالزاده و سوار اتوبوس هاي تجريش شدم. ساعت شده بود يك و ربع. داغ بود هوا. هنوز پاييز پاييز نشده بود. اتوبوس پر شد و راهي شديم.
آن وقت ها خوابگاهم هنوز زير پل كريمخان (خوابگاه سنايي) بود و فقط در 23 روز اول پس از ثبت نام در مهر 73 را چند روزي در كوي دانشگاه رفته بودم و از اتفاق بزرگراه چمران برايم دلنشين شده بود.

تجريش كه پياده شدم. پرسيدم. جالب اين كه هيچ وقت از پرسيدن ابا نداشتم. هميشه و هر وقت بي اطلاع مي شوم با پرسيدن پر مي شوم.
بعد رسيدم به ميدان قدس. تابلوي دزاشيب را ديدم.
پرسيدم آموزش و پرورش خيلي جلوتره؟
راننده اي گفت سوار شيد بهتره.
سوار شدم و راه افتاد. چند قدم آن طرف تر نگه داشت. يادم مي آيد به خودم گفتم: براي همين يه ذره راه؟

آن وقت خياباني ديدم مثل خيابان مولوي قزوين. درخت هايي ديدم مثل درخت هاي سپه قزوين. بعد شيرواني هايي ديدم مثل راه ري و دباغان قزوين. بعد جوي آبي ديدم مثل راه آهن قزوين و ... كركره نشر جويا پايين بود.

نشستم كنار سكوي خانه اي روبه روي نشر جويا. نشر جويا شمالي خيابان بود و آفتاب خور در آن ساعت روز. خانه اي كه نشسته بودم جنوبي بود و سايه ور. نشستم و نشستم و نشستم و نشستم.
ساعت نمي رود اين وقت ها.
هر ماشيني كه مي ايستاد فكر مي كردم الان مردي پياده مي شود كه رضا جولايي است.
بعد با خودم فكر كردم كاش حداقل قيافه اش را ديده بودم. كاش عكسي از او ديده بودم كه اينقدر دلم تاپ تاپ نكند.
اما هيچ ماشيني، ماشيني نبود كه رضا جولايي در آن باشد.
خيابان خلوت بود و نرم بادكي مي آمد.
مني كه آن روزها در روز دو يا نهايت سه تا سيگار مي كشيدم در آن فاصله سه چهار تا سيگار كشيدم.

هنوز طرح مبهمي از كباب فروشي دزاشيب در آن روز دارم و ...

مرد ايستاد. قفل را باز كرد. كركره را كه خواست بالا ببرد. رفتم جلو و دستم را ديد كه كمكش مي كردم.
- سلام.
- سلام. آقاي عليخاني؟
فقط مجموعه داستان "حکايت سلسله پشت کمانان" را خوانده بودم. قوتش را ديده بودم. با ديدن اسم رمان تازه اش هم اين حس را داشتم كه كسي كه فقط از دوره قاجاريه مي نويسد؟ چه شكلي است؟ آيا خودش از اين تيره و طايفه است؟

همان جا سرپا حرف زديم. همان جا سرپا از بدي فضا گفت. همان جا سرپا از قزويني ها احوال پرسيد. همان جا سرپا گفت با آقايي و طباطبايي و ساري هم گفتگو كنم. همان جا سرپا سوالات من را گرفت كه سر فرصت جواب بدهد و همان جا سرپا كتاب هايش را از قفسه ها برداشت و برايم امضا كرد.

نشر جويا اگر اشتباه نكنم به اندازه كف دستي است نهايت دو متر در سه متر.

اين گفتگو بعدها در سه شماره در هفته نامه ولايت قزوين چاپ شد.

بعد دوباره رفتم سراغش. دفعه بعد كه رفتم ديدم دستگاه كپي هم گذاشته. مي گفت كتابفروشي جواب نمي دهد.
هر بار كه مي رفتم مي ديدم نسبت به دفعه قبل نااميدتر و دلچركين تر از فضاي ادبيات و سانسور و كتاب نخواني هاست.

دفعه دوم سال 81 براي سايت سخن رفتم سراغش. براي اولين بار آدرس منزلش را داد كه هميشه مي شنيدم در نياوران است. يادم مي آيد نزديك يك پمپ بنزين بود و هنوز هم وقتي مي روم طرف دارآباد، مي بينم خانه اي نشسته در كنار پمپ بنزيني كه من وقتي وارد شدم رفتم طبقه زيرزمين و با خانه اي ساده و صميمي روبه رو شدم.

اين گفتگو بهترين گفتگوي من بوده با نويسنده ها. بسيار مسلط بودم در زمان گفتگو. متنش در سايت سخن هست. گفتگوي جدي اي است با يك نويسنده كه اميدوار بودم كاش مي توانستم ده تا گفتگوي اينطوري بگيرم.
همان روز در گفتگو از الموت حرف زديم و از داستان هاي من كه يادم مي آيد "قدم بخير مادربزرگ من بود" رفته ارشاد تا مجوز بگيرد و من از طايفه اي از الموت گفتم كه ديدم چشمان جولايي برق زد و حرف زد و حرف زد و حرف زد و بعد شنيدم كه آن برق بي جهت نبوده.

هميشه بهترين زمان براي ديدن جولايي، رفتن به نشر جويا در نمايشگاه كتاب است كه يا خودش نشسته يا همسر مهربان و تيزهوشش. بسيار زن زرنگي است و به گمانم اين زن، بايد شيدايي هاي جولايي را سامان داده باشد و با دنيا همراهش.

گفتگوي سومم با جولايي هم براي روزنامه جام جم بود كه با عنوان "كوتوله هاي ادبي مي تازند" همان سال 82 چاپ شد و هنوز وقتي فصل جايزه هاي ادبي مي رسد لينك اين گفتگو هم دوباره رو مي شود و دست به دست مي چرخد.

يك بار جولايي تلفني، گفت كه "راستي آقاي عليخاني، آن موضوع الموتي ها كه گفتيد يادتان هست؟"
- بله. برايتان خيلي جالب بود.
- نوشتمش.

اعتراف كنم خوشحال نشدم. موضوعي بود كه خودم درگيرش بودم. چند بار هم نوشته بودمش. اما نمي شد تا اين كه يك داستان از آن سري داستان ها را در مجموعه جديدم "اژدهاكشان" با عنوان "كَل ِكاو" (گاو نر) آورده ام.
محسن فرجي هم اين موضوع را نوشته يك بار، در مجموعه "چوب خط" كه داستان فرجي با تمام زيبايي اش هيچ سنخيتي با اصل اين موضوع در الموت ندارد.

ديروز هفت تير بودم. داشتم مي رفتم انقلاب و بعد نشر نگاه. اما به جاي رفتن به انقلاب رفتم طرف نشر ويستار. بعد يادم افتاد راستي جولايي به زودي در اينجا داستان خواني خواهد داشت.
رفتم داخل. گفتم لااقل خانم حاجي زاده را ببينم و سلامي عرض كنم.
همسر خانم حاجي زاده را شناختم. يك بار ديده بودمش در منزل شان. همان بار كه همراه حسن محمودي رفته بوديم منزل خانم حاجي زاده تا با دكتر خرمي گفتگو كنيم كه نمي دانم آن گفتگو اصلا چه سرنوشتي پيدا كرد.
- اين جلسات داستان خواني شما كي هست؟
- ساعت پنج. الان هم ساعت چنده؟
- پنج دقيقه به پنج.
- خب پس تشريف داشته باشيد.
-
سر پله خانم حاجي زاده را ديدم كه ديدم دقيق دارد نگاه مي كند و به جا نياورده است. گفتم: عليخاني هستم يوسف.
و فوري گفت: سلام . ايرنا چطوره؟
ايرنا حلقه اتصال من و خانم حاجي زاده بوده هميشه در تلفن هاي گهگاهي اين سال ها. ايرنا و خانم حاجي زاده از شاگردان دكتر براهني بوده اند.

رضا جولايي نشسته بود بالا. دمغ بود. اول مكث كردم. آقاي معصومي نافه و بايا، داشت باهاش حرف مي زد. بعد رفتم جلو. بوسيدمش و چند تا عكس با همين موبايل گرفتم كه پانزده روزي خراب بود و تازه درست شده.

قصد نداشتم بمانم. حس خوبي نداشم. فضا سنگين بود. به گمانم دختر آقاي جولايي همراهش بود. اما ماندم چون شنيدم كه داستاني را مي خواند كه همان داستان الموتي اش هست.

حرف زد قبل از داستان. حرف هايي كه من هميشه دوست داشته ام و مي ستايمش وقتي به صراحت مي گويد پسمدرنيسم پدر ادبيات ما را درآورد و شعر ما را منحرف كرد.
حرف هايش هميشه برايم دلنشين بوده. اين سال ها صدايش را بيشتر تلفني شنيده ام و براي همين صدايش آرامم كرده با تمام عصبي بودن صاحبش.

داستان را خواند. به قول يكي از حاضران، "نويسنده اي چون جولايي چرا اينقدر بي توجه است به كلمات؟ " با اين حال برايم شگفت آور بود كه او با شنيدن چند جمله از من درباره الموت، چنين خوب تخيل كرده و داستاني نوشته كه با آن كه هيچ ربطي به الموت و آن طايفه ندارد اما داستاني است چنين نيرومند و استخوان دار.

جولايي را دوست دارم چون او، همه را دوست دارد.









سايت رضا جولايي ... اينجا


سه گفتگو:
در كتاب نسل سوم ... اينجا
در سايت سخن ... اينجا
در روزنامه جام جم ... اينجا

ديدارهاي تادانه اي ... اينجا

Labels: , , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
برای یعقوب یادعلی
اين روزها هركي از راه رسيده تا تونسته به نفع خودش از "يعقوب يادعلي" عزيز حرف زده. نمي دانم يعقوب يك روزي اين ها را خواهند خواند يا نه يا مثل هميشه از دور همه ما را خواهد پاييد و خبري ازش در جمع نخواهد بود؟
چند بار با يعقوب يادعلي حرف زده ام. يك بار شش سال قبل و وقتي كه در روزنامه انتخاب بودم. يك بار وقتي در روزنامه جام جم بودم و يك بار هم وقتي در مجله قابيل بودم. هر سه بار هم جدا از اين كه كنجكاو بودم ببينم صداش به كدام سو پرواز مي كند باهاش كار داشتم. بار اول براي اين كه ازش مطلب بگيرم براي مجله كيش فردا. بار دوم براي گفتگو با جام جم و سومين بار براي گرفتن داستاني براي قابيل كه هر سه بار هم البته "نه" شنيدم و اين كه "بي خيال يوسف!"
هميشه كارهايش را دنبال كرده ام و گيرم كه فقط داستان كوتاه "تيمسارها و دكه ها"يش را دوست داشته باشم اما به هرحال دوستش داشته ام و خوشبختانه يعقوب با وجود اين كه خودش مثل من و عده اي ديگر در تيررس نبود اما دوستاني مثل حسن محمودي و رضا شكراللهي و محمدحسن شهسواري و ... داشت كه خوب هوايش را داشته باشند.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تادانه از آغاز تا اكنون

تادانه نام درخت مقدس ميلكي‌هاست. مدتي قبل پاتوقم شده بود پارك قيطريه، پر بود از درخت تادانه كه شهري‌ها می‌گويندش زبان گنجشك. فراوان بود ‌اما من ميلكي مثل شازده كوچولو، عاشق همان تك درخت تادانه ميلك خودمان هستم كه جد اندر جد بهش آويز بسته‌ايم. به اين درخت ديده‌ام كه داغ داغان هم می‌گويند؛ در تمام مناطق رودبار و الموت و طالقان و اشكورات و رامسر هم ديده‌ام درخت تادانه، درخت نظركرده است، درختي كه هر مطلبي بخواهند از آن می‌گيرند؛ ميلك دو تا تادانه درخت داشت، می‌گفتند ريشه شان به هم وصل است. يكي اش در ميلك بود و يكي بيرون آبادي. می‌گفتند اين‌ها بدون هم زنده نمی‌مانند‌اما تادانه داخل آبادي خشك شده و تادانه بيرون ميلك هنوز زنده است. حالا هم فکر می کنم تلاش من برای این است که نگذارم ریشه تک درخت تادانه میلک بخشکد.
بد نيست آدم گاهي نگاه بكند به پشت سرش.ببيند خوب رفته؟ بد رفته؟ اصلا رفته يا نه؟ شايد هم در جا زده؟ چطور فكر می‌كرده ديروز وحالا چه فكري در سر دارد و بالاخره ببينيم چه كرده‌ايم و چگونه بوده‌ايم و چرا بوده‌ايم و آيا بوده‌ايم اصلا؟
در نگاهي گذرا به نوشته‌هاي قبلي‌ام ، لااقل از ارديبهشت 85 كه قابيل دو ساله و متوقف شد و بعد دوباره برگشتم به وبلاگ نويسي‌ام تا دوره "... و قابيل هم بود" را به گونه اي در تادانه ادامه بدهم چرا كه در قابيل، هيچ شده بودم و تمام من شده بود براي ديگران.
و سر آخر هم اين كه اين‌ها كه می‌بينيد لينك مستقيم است به مطالبي كه طي دو سال گذشته در تادانه نوشتم كه باز آني نشد كه دنبالش بودم. خودم هم نمي‌دانم دنبال چي مي‌گردم شايد روزي با گسترش اينجا باز آمدم.
ارادتمند يوسف
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با حسن لطفي
حسن لطفي ديدار با حسن لطفي ... اينجا

گفتگو با راديو فرهنگ (محسن حكيم معاني)
بخش اول ... اينجا
بخش دوم ... اينجا
بخش سوم ... اينجا

چند عكس... اينجا

گفتگو با روزنامه جام جم ... اينجا
در نشر ققنوس ... اينجا

ديدارهاي تادانه اي ... اينجا

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عزيز و نگار | کتاب و فیلم
عزيز و نگارزماني هم كه كتاب شد قرار نبود كتاب بشود، بعد هم كه فيلم شد قرار نبود فيلم بشود و همان طور كه كتابش مورد توجه قرار گرفت و تجديد چاپ و شب برايش برگزار شد، فيلمش هم، دست به دست گشت و بعد هم جايزه برد و ... خوشحالم اين شانس را داشتم در كنار عزيز و نگار ديده بشوم. اگرچه شايد زماني كه نه سال قبل شروع كردم به كنار زدن خاك ها از روي سينه مردم و نسخه 1330 اين قصه الموتي - طالقاني و زنده نه، بيدارشان نمي كردم، نه نوشته اي پيدا مي كردم درباره اش و نه حرفي بود از اين قصه البرزنشين ها و حالا خوشحالم هل شان دادم به اين كه ديده بشوند؛ عزيز و نگار را مي گويم و من اين وسط اصلا كار خاصي انجام ندادم چه در زمان كتاب و چه در زمان فيلم شدن.
فقط به نداي جانم گوش دادم. همين.
هيچ وقت يادم نمي آيد اگر وقتي افشين نادري پرسيد تو كه الموتي هستي چنين قصه اي مي شناسي و من دنبالش نمي رفتم كه بشناسمش، شايد كتاب نمي شد.
و اگر زماني كه علي دهباشي گفت دوربين رو بردار و برو طالقان و الموت و از گردنه ها فيلم بگير براي شب عزيز و نگار، من دست نمي بردم به آرشيو فيلم هايي كه با دوربين "هندي كم" از مردم گرفته ام و از ميان بيش از 30 ساعت فيلم، اين فيلم تدوين نمي شد، شايد هيچ وقت اين فيلم هم نبود. خوشحالم كه خسته نشدم و دنبالش را گرفتم و اگر فيلم به وسيله "حامد كلجه اي" فيلمساز قزويني، يك شبه در شركت فيلمسازي خيال قزوين تدوين نمي شد، شايد هيچ وقت چنين فيلمي هم نبود.
پس خوشحالم كه دست عزيز و نگار را دادم به دست هم و راهي شان كردم، من فقط از ميلك كوچك خراب شده ي امروز خالي، بيرون شان آوردم؛ همين و بس.
***

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دومين جايزه‌ي شعر خبرنگاران
داوران دومين دوره‌ي جايزه‌ي شعر خبرنگاران معرفي شدند.
به گزارش ايسنا، محمدهاشم اکبرياني، عليرضا بهرامي، عليرضا بهنام، زهير توکلي و سپيده جديري به‌عنوان داوران اين دوره معرفي شده‌اند.
دبيرخانه‌ي جايزه همچنين از کليه‌ي شاعران و ناشران خواسته است، پنج نسخه از کتاب‌هاي خود را که در سال 1385 منتشر شده، تا آخر شهريورماه به نشاني تهران، صندوق پستي 3496-16765، دفتر جايزه‌ي شعر خبرنگاران ارسال و نشاني و شماره‌ي تماس خود را قيد کنند.
بر اساس اين گزارش، پس از انتشار اولين خبر مربوط به دومين دوره‌ي جايزه‌ي شعر خبرنگاران در خردادماه سال جاري، تاکنون شاعراني از شهرهاي مختلف کشور آثار خود را فرستاده‌اند که اميد مي‌رود تا پايان شهريور، ديگر شاعراني که در سال 1385 موفق به انتشار کتاب شده‌اند، مجموعه‌هاي خود را به دبيرخانه‌ي اين جايزه بفرستند.
كتاب‌هاي شعر شركت‌كننده در اين جايزه بايد به زبان فارسي و در سال 1385 انتشار يافته باشند، يا اعلام وصول آن‌ها در سال 1385 باشد.
جايزه‌ي شعر خبرنگاران سال گذشته در نخستين دوره‌ي برگزاري با داوري: محمدهاشم اكبرياني، عليرضا بهرامي، سپيده جديري، محمدحسين عابدي و پوريا گل‌محمدي، به مجموعه‌ي شعر "يك بسته سيگار در تبعيد" اثر غلامرضا بروسان اهدا شد.
***
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شب عجيب ابراهيم يونسي
ديشب شب ابراهيم يونسي بود. بعد از چند ماه رفته بودم به شب هاي بخارا. براي من شبي عجيب بود و پر انرژي.

ديشب از اين كه بر اثر يك اتفاق و يك ديالوگ كوتاه متوجه شدم كسي كه كنارش نشسته ام "آذر عالي پور" مترجم كتاب هاي "فلانري اوكانر" است، در پوست خودم نمي گنجيدم. كتاب هاي اوكانر (مجموعه داستان شمعداني و رمان شهود) در دوره دانشجويي همدم هميشگي ام بودند و بعدها هم نظريات اوكانر درباره داستان كوتاه را دوست داشتم و هرجا مطلبي از او منتشر مي شد جمع مي كردم. ديشب از اين كه ديدم آذر عالي پور همان است كه طي دوازده سال گذشته با خواندن بارها و بارها ترجمه اش به شوق آمده ام بسيار خوشحال شدم. شايد به زودي ديداري با او بنويسم و عكس هايي اختصاصي براي تادانه از او بگيرم.

بعد هم براي اولين بار "احمد باطبي" را ديدم. بسيار خوش سيما بود و واقعا چنان بود كه درباره اش مي گفتند و در عكس معروفي كه باعث آن همه بلا شد برايش. آن عكس را ديده بودم اما خودش را از نزديك نه. شنيده بودم يكي دو بار براي عكاسي رفته به شب هاي بخارا اما به چشم خودم نديده بودم. بسيار مسلط عكاسي مي كرد و من داشتم فكر مي كردم چه جالب! همه زندگي اين آدم بخاطر يك عكس يك جريان خاصي پيدا كرد و تا دم مرگ رفته و اگرچه با عفو رهبري از اعدام رهيده اما به هرحال زندگي اش را يك عكس ساخته و حالا خودش عكاس شده. با ديدن او به ياد كوي دانشگاه افتادم و زندگي ام در آنجا و بعد حسرت اين كه كاش زماني همت كنم و آن دوران را بنويسم كه يادداشت هاي بسيار برداشته ام از گوشه هاي پنهان زندگي در اين شهرك زيبا.

شب ابراهيم يونسي، رمان نويس و مترجم ديشب به همت علي دهباشي، سردبير مجله بخارا و عليرضا رئيس دانايي، مدير انتشارات نگاه و ناشر كتاب هاي يونسي در خانه هنرمندان برگزار شد. شبي كه در آن رضا سيدحسيني، عبدالله كوثري، خشايار ديهيمي و سلطاني و دهباشي سخنراني كردند و خانمي هم بخشي از رمان يونسي را خواند.
بگذريم كه سيدحسيني مثل هميشه از همه چيز گفت و هيچ چيز نگفت و بيشتر همگان از بودنش خوشحال بودند تا گفته هايش درباره موضوع جلسه و بحث كوتاه كوثري و سخنراني خاص سلطاني (از نوع كُردش)، تمام جلسه حتي اگر به خاطر همان ده- دوازده دقيقه سخنراني خشايار ديهيمي هم برگزار شده باشد، مي ارزيد. اين مرد بزرگ از بزرگ مرد ديگر (يونسي) حرف زد و ذوق و شوق و بعض را در كلام و نگاه و صورتش مي توانستي ببيني. و بعد همان چند كلام پاياني دكتر ابراهيم يونسي.
در واقع حسرت من اين بود كه كاش دهباشي از قاسمعلي فراست مي خواست تا نسخه اصلي فيلمش درباره يونسي را به او بدهد تا اينقدر گوش جماعت از ديدن نسخه كپي و بد كيفيت آزار نبيند. دكتر يونسي در همين فيلم كه تلويزيون هم چند سال قبل پخش كرد! گفت پايش را در دوراني كه در ارتش خدمت مي كرده از دست داده است. ديگر اين كه همه آمدند و درباره ترجمه هاي دكتر يونسي حرف زدند و كسي دعوت نشده بود تا از رمان نويسي او بگويد.
شب ابراهيم يونسي غنيمتي بود براي ادبيات زابراه ما. اگرچه يونسي كلاسيك باشد و نويسنده امروز از روي غرور ، وقت نگذارد براي خواندن رمان هايش. اما آيا مي تواند فراموش كند كه با "هنر داستان نويسي" او شروع كرده به نوشتن؟

گزارش روابط عمومي مجله بخارا را هم در اينجا بخوانيد

در آغاز پنجاه و سومين شب از شبهاي مجله بخارا كه به دكتر ابراهيم يونسي اختصاص داشت و در عصر يكشنبه بيست و يكم مرداد در خانه هنرمندان ايران برگزار شد علي دهباشي از ابراهيم يونسي چنين ياد كرد :
« به نام خداوند جان و خرد
با سلام از طرف مدير انتشارات نگاه ، آقاي عليرضا رئيس دانا و مجله بخارا به ميهمانان گرامي به ويژه آقاي دكتر ابراهيم يونسي ، همسرشان و فرزندان برومندشان خيرمقدم عرض مي كنم .
مفتخر هستيم كه پنجاه و سومين شب از شب هاي مجله بخارا به آقاي دكتر ابراهيم يونسي اختصاص يافته است .
استاد ارجمند جناب آقاي يونسي
ما از شما متشكر هستيم كه دعوت دوستداران خود را پذيرفتيد كه از حضور شما بهره مند شوند . فرصت را مغتنم مي شماريم و دوستان سخنران از اهميت كار قلمي شما خواهند گفت.
جناب آقاي دكتر يونسي ، نيم قرن از چاپ اولين كتاب شما ، ترجمه رمان « آرزوهاي بزرگ » از چارلز ديكنز مي گذرد . در طي پنجاه سال قلم شما با اراده اي ستودني در دشوارترين شرايط زندگي از حركت باز نايستاده است . به يمن همين اراده و استواري جنابعالي بوده است كه ما با مهمترين متون ادبيات غرب در قرن گذشته آشنا شديم . معرفي بسياري از اين نويسندگان مهم براي اولين بار توسط جنابعالي انجام گرفت .
آنچه را كه جنابعالي در حوزه نقد ادبي به زبان فارسي هديه كرديد راهنماي نسلي از نويسندگان و منتقدان اين مرز و بوم شد . همگان از تأثير كتاب هاي « سيري در ادبيات غرب » ، « جنبه هاي رمان » ، « سيري در نقد ادب روس » و تاريخ ادبيات آفريقا ، روسيه و يونان در رشد و پا گرفتن نقد ادبي در دهه هاي اخير خبر دارند.
استاد ارجمند ، گستردگي آثار قلمي شما محدود به رمان و نقد ادبي نيست . بلكه در عرصه مسايل تاريخ و سياست نيز متون مهمي را ترجمه كرديد كه در ارتقاء انديشه سياسي در جامعه ما نقش مهمي ايفا كرد . هم در اين حوزه كتابهاي تخصصي و بسيار مهم شما درباره كرد و كردستان حائز اهميت است . اين كتابها كه بالغ بر ده مجلد مي شود از متون درجه اول كردشناسي در جهان محسوب مي شود. انتشار اين بخش از آثار شما منجر به شناسايي عميق و دقيق و جامعي نسبت به تاريخ پر فراز و نشيب كردها شد . اين آگاهي ها را مديون قلم شما و احاطه جنابعالي مي دانيم .
جنبه ديگري از توانايي هايي قلمي شما عرصه رمان نويسي است . جمعاٌ د رمان به قلم شيرين شما منتشر شده كه هر كدام چندين مرتبه به چاپ رسيده اند. تصاويري كه جنابعالي در كتاب هاي « گورستان غريبان » و « دعا براي آرمن » و ديگر رمان هايتان از زندگي مردم به دست داده ايد از صحنه هاي فراموش ناشدني تاريخ داستان نويسي ايران است .
استاد ارجمند ، جناب آقاي دكتر ابراهيم يونسي
ما دوستداران شما خوشحاليم كه اين افتخار را پيدا كرديم تا در آغاز دهه هشتم زندگي تان ساعاتي را با جنابعالي بگذرانيم . كارنامه اي چنين پربار و افتخار آميز كه نزديك به نود اثر را در خود ثبت كرده سعادتي است كه نصيب جنابعالي شده و ما نيز مفتخر و بهره مند هستيم به اين كارنامه درخشان. در مقابل جنابعالي بخاطر همه آنچه كه از اراده و دانش و استواري و عدالتخواهي داشته ايد سر تعظيم فرود مي آوريم و آرزوي تندرستي برايتان داريم. »
و پس از نمايش فيلمي مستند از ابراهيم يونسي ، رضا سيد حسيني طي سخناني كوتاه از اين همه تلاش و استمرار در توسعه فرهنگ و ادب در تمامي زمينه ها از وي تشكر كرد و افزود « آشنايي مردم با ادبيات جهان را به نوعي مترحمان سبب شده اند و معمولاٌ انتخاب متن براي ترجمه توسط مترجمان تصادفي بوده اما يونسي در اين زمينه يك استثناست . او با فكر انتخاب و ترجمه كرده ، كتابي مثل « جنبه هاي رمان » فورستر را در زماني ترجمه كرده كه در ادبيات ما نياز به آن احساس مي شده و سپس تاريخ ادبيات ها را يك به يك ترجمه كرده است . ادبيات انگليسي قرن هجدهم و نوزدهم چيزي نيست كه هركسي براي ترجمه به سراغشان برود. نوعي نظم در كار ايشان بوده و مي توان گفت كه يونسي نقشه پيشبرد فرهنگي اين سرزمين را در سر داشته و از قلمي شيوا نيز برخوردار بوده است . »
سپس عبدالله كوثري از ابراهيم يونسي سخن گفت « سخن گقتن از كسي و كساني كه انسان در سال هاي نوجواني بسياري چيزها و بسياري كسان را از دريچه چشم آنها ديده و شناخته جاي سپاس دارد و بايد از آقاي دهباشي به خاطر اين فرصت سپاسگزار باشيم . كساني از هم عصران من كه در سنين 13 و 14 سالگي با « آرزوهاي بزرگ » آشنا شدند و چارلز ديكنز را شناختند ادبيات غرب را شناختند و به ويژه ادبيات كلاسيك غرب را . با همه اهميتي كه رمان دارد اگر كسي رمان قرن نوزدهم را نخوانده باشد لذت ادبيات را درك نكرده است . بعضي گمان مي برند كه ادبيات در همين 50 سال بوده كه شكل گرفته . اما با تجربه شخصي خودم مي گويم كه بدون ادبيات قرن 19 رمان را نمي شناختيم . آقاي يونسي و ديگر هم نسلانشان راويان نسلي بودند كه ما مي شناختيم كه دو ويژگي داشت ، زماني كه شروع كردند مي دانستند كه چه كارهايي بايد انجام شود ، يعني انبوه عظيم آثار كلاسيك ، خواه در فرانسه ، خواه در روس ترجمه شد و ما آن ها را خوانديم . ويژگي دوم كه هر چه دورتر مي شويم كم رنگ تر مي شود اين نسل با زبان فارسي آشنايي عميقي داشتند ، زماني كه شروع كردن آزمون زبان را طي كرده بودند . اين مسئله مهمي است . متأسفم كه اين را مي گويم اما با گذشت زمان اين گونه آشنايي ها كمرنگ مي شود . چه در نوشتن و چه در ترجمه زبان اصل است . ادبيات با لايه هاي پنهان و آشكار كلمه ها را غني مي كند . يعني ادبيات كلمه را غني مي كند ، ادبيات تفكر ما را غني مي كند . كسي كه با ادبيات آشنا مي شود عميق تر فكر مي كند . اين را ما از نسل گذشته خوب آموختيم اما چطور عمل كرديم بحث ديگري است . من از بسياري فارسي آموختم ولي وقتي مي گويم يونسي به من فارسي ياد داد تعارف نكرده ام . چون از 14 و 15 سالگي آثارش را خواندم . اميدوارم آنچه را به ما آموختند ما هم بتوانيم به نسل جوانتر بياموزيم . »
به دنبال آن بيتا رهاوي فصل هفتم از رمان « گورستان غريبان » نوشته يونسي را براي حاضرين خواند و سپس خشايار ديهيمي از چگونگي آشنايي و دوستي اش با ابراهيم يونسي حكايت كرد « من نيز چون عبدالله كوثري با يك نسل پس از او با آثار كلاسيك اروپا به ويژه چارلز ديكنز توسط دكتر يونسي آشنا شدم و در همان سنين چواني در پي آشنايي با او به خانه اش راه يافتم و به دنبال آن دوستي ما پاي گرفت و ديدارهايمان ادامه يافت و يونسي در اين ديدارها از خاطرات خود ياد مي كرد كه گرچه بسياري از آنها تلخ بود و يادآور مشكلات و رنج هاي فراوان اما يونسي همواره يادآوري آنها را با طنزي خاص همراه مي كرد كه به همين خاطر لطفي خاص به اين خاطرات و تجربه ها مي داد . يونسي مظهر كار است و تلاش و مداومت و همانطور كه عبدالله كوثري و آقاي سيد حسيني اشاره كردند ترجمه هاي ايشان از نظمي خاص متابعت مي كرد و صرفاٌ از سر تصادف نبود و همين يكي از نكات بارز ابراهيم يونسي است . »
محمد علي سلطاني سخنران بعدي بود كه اظهار داشت « جامع بودن شخصيت استاد يونسي ـ تربيت يافته جامعه سياسي سنتي با تمام امكانات تحصيلي و تربيتي و حضوري و حصولي و كسبي آن ، فردي نظامي ـ دانشكده ديده و تئوري و علمي مراحل تجربي و درسي آن را طي كرده و به دريافت مدارج نظامي نايل شده . با انديشه اي سياسي ، نه سياست تئوري و تبليغي و طوطي وار ، با نيت براندازي نظام سلطنتي ، از نشيب و فراز و گرفت و گير زمان گذشته و گرفتار آمده دژخيمان محكوم به اعدام . ...استاد يونسي از سياست به فرهنگ كاربردي و عملي رسيد ، و در ترجمه و تأليف بالغ بر نود اثر ارزنده را به حال و آينده اين سرزمين اعطا كرد ، نود اثر موفق و با طي اين مراحل به نقطه اوج رسالت اجتماعي و فرهنگي خود مي رسد. يونسي با وجود آنكه خود كرد است اما همواره به زبان فارسي ترجمه مي كند كه خود نشان دهنده اعتقاد او به اهميت و كليت زبان فارسي است .
كيمياگري استاد يونسي و زندانياني از اين گونه كه زندان را به دانشگاه بدل مي كنند ، از عصر اين سينا تا عصر حاضر ، آثار جاويدان ادب و فرهنگ شرق به جاي دانشگاه در زندان جوانه زد كه خود تاريخ و تحليل مفصل دارد » سلطاني در ادامه سخنانش افزود « يكي ديگر از مشخصه هاي بارز استاد يونسي عبور از ايدئولوژي ها است . استاد يونسي واقع گراست و واقع گرايي او را مي توان در رمان هايش چون « گورستان غربيان » ، « دادا شيرين » ، « كج كلاه و كولي » و ... ديد »
و در خاتمه ابراهيم يونسي به گرمي از همه سخنرانان ، تك تك ، و نيز همه حاضرين تشكر و قدرداني كرد.
علي دهباشي

نفر دوم دكتر ابراهيم يونسي

همسر ابراهيم يونسي

پسر دكتر يونسي

عليرضا رئيس دانايي، مدير نشر نگاه

رامسري، ناشر

رضا سيدحسيني، مترجم

عبدالله كوثري، نويسنده

بيتا رهاوي

خشايار ديهيمي، مترجم

محمدعلي سلطاني

دكتر ابراهيم يونسي



محمد گلبن، محقق

عليرضا يكرنگيان، مدير نشر خجسته

ناهيد طباطبايي، نويسنده

آذر عالي پور، مترجم

بهمن قبادي، فيلمساز

يوسف عليخاني

دكتر ابراهيم يونسي در حال امضاي كتاب ميراث شوم كه نشر نگاه به عنوان هديه به حاضران مي داد

عکس‌ها: جواد آتشباری

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رودبار و الموت
رودبار و الموت"رودبار و الموت" تا قرن هفتم با عنوان "رودبار" معروف بوده و در كتاب‌ها نامش "رودبار" آمده است. پس از آن به دليل حضور ياران حسن صباح در این منطقه، "الموت" معروف تر شد. اين منطقه به نام هاي ديگري نيز چون بالا الموت و پايين الموت و رودبار محمدزمان خاني و خشكه رودبار نيز معرفي شده است.
در حال حاضر و پس از تقسیمات کشوری سال 1383، این منطقه به دو بخش "رودبار الموت" و "رودبار شهرستان" تقسیم شده که مرکز رودبار الموت، معلم‌کلایه و مرکز رودبار شهرستان، رازمیان است. قلعه حسن صباح در روستای گازرخان در بخش رودبارالموت و قلعه لمبسر در بخش رودبار شهرستان قرار دارد. دو بخش رودبارالموت و رودبارشهرستان يا به عبارتي "رودبار و الموت"‌ بزرگ بخشي از قزوين به شمار مي‌روند.
مردم روستاهاي الموت به جز دو روستاي "كرد" زبان و پنج روستاي "ترك" زبان و روستاهای "مراغی" زبان، باقي به گويش "تاتي" سخن مي گويند. پروفسور يارشاطر در يادداشت هاي مختلف خود درباره الموت و زبان تاتي مي گويد: "نگوييم زبان تاتي، بگوييم زبان مادي. " رودبار و الموت (رودبار الموت و رودبار شهرستان) به داشتن نزدیک به 300 پارچه آبادی معروف بود که در حال حاضر از این تعداد، تنها کمتر از 150 روستا زنده و سرپاست.
زبان تاتي رودبار و الموت همان زبان تاتي‌اي است كه در طالقان و رودبار شهرستان و رودبار زيتون و كلور خلخال و وفس و تا اندكي در بويين زهرا استفاده مي شود. گويش تاتي الموت با گويش تاتي تاكستان قرابت بسيار ناچيزي دارد. برخي نيز پيشنهاد مي‌كنند به جاي استفاده از كلمه "تاتي" از كلمه "ديلمي" استفاده شود.
مردم این منطقه در بخش رودبارالموت با مردم تنكابن و در بخش رودبار شهرستان با مردم روستاهاي اشكورات، ارتباط فرهنگي و معيشتي بسيار داشته اند.

alamoutعکس‌هایی از رودبار و الموت ... اینجا
عكس‌های سروش کیایی از الموت... اینجا
عكس‌هاي پاييز الموت ... اينجا
حسن صباح در الموت ... اینجا
رنج بر فراز قله‌ها ... اينجا
روستاي تاريخي میلک ... اينجا
خواب‌هایی که داستان شدند... اینجا
مه، مثل گربه اي توي دره ها ... اینجا
دیدار کاوه گلستان از الموت ... اینجا
قلعه الموت به روایت گوگل ارث ...اينجا
زباني فراتر از ميلك من؛ تاتي ... اينجا
سفر به زادگاه قدم بخير ... اينجا
اول مهر نيست مگر؟ ... اينجا
ديولنگه و كوكبه ... اينجا
تقديرزن ... اينجا
دو رفيق ... اينجا
هفت‌خواهران و ديو... اينجا
علي و گوساله‌اش ... اينجا

alamoutشب عزیز و نگار ... اينجا
نوروز در الموت ... اينجا
قلعه‌يي‌ ناشناخته‌ از قلاع‌ اسماعيليه‌ ... اينجا نیما یوشیج ... اينجا
عنايت‌لله‌ مجيدي ... اينجا
جعفر نصيري‌شهركي ... اينجا
يوسف عليخاني ... اينجا
احمد عاشورپور ... اينجا
فريدون پوررضا ... اينجا
ناصر وحدتی ... اینجا
سیدمحمدتقی میرابوالقاسمی ... اینجا
بازمانده اسماعيليه در ايران ... اينجا
رنگ در باغستان ... اينجا
درباره روستاي گرمارود ... اينجا
بالاروچ، روستايي زنده و داستاني ... اينجا
ماهایا پطروسیان در الموت ... اينجا
عاشقي تنها بر فراز قله‌هاي ايلان ... اينجا
فیلم مستند "عزیز و نگار" ... اينجا

alamoutدرياچه اوان، روستای پيچ‌بن ... اينجا
كودكانه‌هاي يوسف عليخاني ... اينجا
اصلاحيه براي يك خبر ... اينجا
معرفي چند كتاب ... اينجا
تير ماه سيزده ... اينجا
گيل و ديلم ... اينجا
سفر به الموت ... اينجا
قلعه لمبسر ... اينجا
قلعه الموت (گازرخان) ...اينجا
جشن فندق‌چيني ... اينجا
جمال کريمی آتانی؟ ... اينجا
اسماعيليان حشيش نمي‌كشيدند ... اينجا
پایگاه فرهنگی‌-تاریخی الموت ... اینجا
از رودبار الموت به قهستان ... اينجا
جستجوي ردپاي اسماعيليان در روستاي ميمند ... اينجا
سفرنامه الموت و يادداشت فرخنده آقائی درباره سفر به الموت ... اينجا
عکس‌هایی از سفر (شهرام رحیمیان،‌ ابوتراب خسروی، فرخنده آقایی، مژده دقیقی، پاکسیما مجوزی و یوسف علیخانی به الموت) ... اینجا
عزیز و نگار و دو نکته در مورد داستان‌های عامیانه - سعید موحدی ... اينجا

عروس بید، مجموعه داستان ... اینجا
اژدهاکشان، مجموعه داستان ... اينجا
قدم‌بخیر مادربزرگ من بود، مجموعه داستان ... اينجا
قصه‌های مردم رودبار و الموت ... اينجا
عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه ... اينجا
به دنبال حسن صباح، داستان زندگی خداوند الموت ... اينجا

نقشه رودبار و الموت ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com