تادانه

پنجاه و شش ساله، روستاي ميلك (رودبار و شهرستان از توابع قزوين)، خانه دار، بيسواد
عكس: تورج خامنه زاده

يه مادر بوده، هفت تا دختر داشته. مادره كه مي ميره، يه ديوه مي ره اول يه دانه خواهره را كول مي گيره و مي بره. اونه مي بره يه خانه، اونه شقه مي كنه، آويزان مي كنه. بعد دوباره مي ره يه خواخور ديگه اش ره مي آوره و مي گه: بيا بريم پيش خواهرت
اونم شقه مي كنه، آويزان مي كنه. شب مي شه، مي ره يه خواهر ديگه ره هم مي آورده. بعد همه خواخوران ره يه دانه يه دانه مياره. همه ره مي بره، مي مانه خواخور كوچيكه
خواخور كوچيكه ره مي بره اما نمي كشه. مي گه: اين دو تا تشي را بايد بريسي. اين دو تا كوزه را هم بايد با چشمي اشك، پر كني اينجا بزاري
هيچي، خواخوره مي گه چي كنم چي نكنم. اين كار براي من خيلي سخته. من چه جوري چشمي اشكي همراه اينه پر بكنم
مي گه: خا، اين دو تا تشي را هم براي تو مي ريسم
چاره اي نداشته ديگه. مي گه (ديوه): خا اين كوزه ره هم بايد پر كني
مي گه خب. پر مي كنم
ديوه نهاره مي خوره و مي ره مي خوسه. ديوه مي خوسه و اين مي گه چي بكنم؟
يه كم آب نمك درست مي كنه و كوزه ره با اون پر مي كنه. هيچي، اون دو تا تشي ره هم مي ريسه
خلاصه، ديوه مي خوسه و اين مي ره از جيفش، كليدا ره ورمي داره. مي بينه اين خواخورش اينجا اويزانه. اون يكي دره واز كنه، وينه اون خواخورش اونجا اويزانه. اي خاكي سر! همه ره آورده، از بين برده. مي گه: چي بكنم؟
كليد ره از جيف ديو درمياره و مي ره همه درا ره واز مي كنه و خودش هم فرار مي كنه. ديوه هم كه خوابه و هفت شو و هفت روز خواب هست
هيچي، فرار مي كنه و ديوه مياد. اين ور، اون ور مي زنه مي بينه دختره نيست
دختره حالا رسيده به يه نجاري. مي گه: يه گهواره اي براي من درست كن. من توش بخوابم و به راهي بشه براي اين كه ديوه منه پيدا نكنه
نجاره براي اين يه گهواره درست مي كنه. مي ره درسراي پادشاه. مي ره درسراي پادشاه. اونجاها مي مانه تا ديوه كم كم اين هفت شو و هفت روزش تمان مي شه و از خواب پا مي شه
ديوه پا مي شه و مي بينه اه! دختره كه ني. كليدا ره ورداشته و درا ره واز كرده و خودش هم فرار كرده. هي اين راه، هي اون راه، ديوه مي بينه چاره اي نداره. مي زنه سر به درويشي
لباس درويشي تن كنه و مي ره در سراي پادشاه. در مي زنه. مي گه: همچين آدمي اينجا نيامده؟
مي گن: نه
دختره اونقدر خوشكل و خوش تيپ بوده. دختر سالمي بوده، زن پادشاه به پسرش مي گه اين دختره ره براي تو بگيريم
مي گه: نه، اين دختر به درد من نخوره
زن پادشاه به دختره مي گه غذا ره از روي پله بيار
تصور كن مثلا خانه ما باشه. يه پله مي رفته بالا، يه پله مي آمده پايين. مي گه: بيا شامتو بگير
هيچي، كم كم پسر پادشاه، اينه مي بينه. مي بينه نه خوب دختري هست. قشنگ، خوب، خوشكل. هيچي، پسر پادشاه با اين دختر ازدواج مي كنه و ديوه هم شهر به شهر، دنيا به دينا، مي چرخه دختره ره پيدا بكنه
دختره ره پيدا مي كنه اما پسر پادشاه – نمي دانم چه جوري – اما شمشير مي زنه و ديوه ره مي كشه. ديوه هم ديگه نمي تونه دختره ره ببره. دختره راحت مي شه و با پسر پادشاه عروسي مي كنه
***
به نقل از اينجا

***
تقديرزن / ولي‌محمد عليخاني ... اينجا
دو رفيق / حسينعلي عليخاني ... اينجا
هفت خواهران و ديو / خانم‌جاني مهاجري ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
شب است، سرد است، برف آمده است
كسي بيدار نيست، كرسي هم نيست
امشب اما حسينعلي خان و ولي‌محمد خان عليخاني و خانم جاني مهاجري براي من قصه گفتند
راستي! فايل صوتي تقدير زن هم باز نشد كه نشد

Post a Comment