تادانه

خبرنگار اعزامي روزنامه ايران به منطقه الموت قزوين، براي نخستين بار با مردي در كوههاي اين منطقه به گفت و گو نشسته كه ۱۴ سال است در غار زندگي مي كند. سيد مسلم يگانه با طي مسافتي طولاني، سخت گذر و خطرناك در ميان دره «دزدپست» روستاي ايلان به اين مرد كه همچون كوه استوار است، دست يافته است. اين گزارش جالب را بخوانيد
جايي در اوج، نزديكتر به آسمان، بر فراز كوههاي سنگين و مغرور ايلان كه گذشت زمان تنها خراشهاي ناموزوني به صورتشان كشيده، كمي مانده به غروب او را ديدم. نگاهش مثل آبي آسمان و سنگهاي همان كوه بي ادعا مي نمود و پرسخاوت. انگار طبيعت از او چيزي شبيه خود ساخته بود، زلال و بي نياز و محجوب. آنقدر راحت و بي دغدغه مرا پذيرفت كه اصلاً انتظارش را نداشتم. من را كه با هزار زحمت از كوهها گذشته بودم تا به او برسم، از دور ديده بود و شايد در دل به من خنديده بود. با همان لبخند معناداري كه رازي عجيب در نگاهش مي نشاند. مرا كه از باريكه كناري كوه به منزلش برد، هنوز در شك و ناباوري بودم. به صورتش كه خوب نگاه مي كردي، گذشت زمان را مي شد در چهره اش ديد. خطوط نازك كنار چشمهايش كه وقتي مي خنديد، تشديد مي شد و نگاه نافذش را بيشتر مي نماياند. لباسش كهنه و وصله خورده و اما تميز بود. كلاه كوچك سبزرنگي هم بر سر داشت. ۱۴ سال است كه همه چيز شهر و روستا را ترك كرده، از مردم با همه ظواهرش گذشته و با روحي و شايد باوري فقط و فقط از آن خويش، به اين كوهها پناه آورده است. شايد اين سنگهاي سترگ و اين انجماد سخت بيشتر او را مي فهميدند و براي فرياد آنچه به آن رسيده بود، اينجا جاي بهتري بود. مي گفت «شيطان مرا به اين روز كشانده. هنوز هم گاهي به سراغم مي آيد و به گونه اي به مبارزه ام مي خواند. من با شيطان مي جنگم و براي پيروزي در اين مبارزه ۱۴ سال تنهايي
خانه اش غار كوچكي بود كه دورش را با گل پوشانده و يك در چوبي كوچك و يك پنجره كوچكتر در آن تعبيه كرده بود. در چوبي زرد رنگي كه ارتفاع آن فقط ۵ وجب و ۴ انگشت و عرض آن ۳ وجب بيشتر نبود. داخل غار هم ارتفاعي بيشتر از اين نداشت، آن هم براي مردي با حدود ۱۶۵ سانتيمتر قد. مي گفت «گاهي صبحها كه از خواب بلند مي شوم، به دليل فراموشي، سرم به سقف كوتاه غار مي خورد.» جالب بود، همان فضاي كوچكي كه در غار بود، هم با سليقه و وسواس به دو بخش تقسيم شده بود؛ يكي اتاق كوچكي هرچند دالان مانند براي خواب و ديگري جايي براي آشپزي و به اصطلاح آشپزخانه. وقتي از او پرسيدم، چه چيزي مي خورد و چطور غذا مي پزد؟ با خنده گرمي آرام جواب داد: «پلوسبزي، پلو لوبيا، نان، آبگوشت و بيشتر كته.» گاهي براي خريد مواد غذايي به روستاهاي اطراف مي رود و آذوقه مورد نيازش را تهيه مي كند و باز مي گردد، اما اكثر مردم نمي دانند كه او محل زندگي اش در غاري با فاصله زماني زياد با آنان است. او تمام اين خريدها را با ۲۵ هزار توماني كه كميته امداد هر سه ماه و گاهاً هر ۵ ماه يك بار به او كمك مي كند، انجام مي دهد
مي گويد: «ماهها است كه گوشت نخورده ام و با ۲۴۰۰ توماني كه بايد براي گوشت داد، مي توانم خيلي چيزهاي ديگر خريداري كنم.» نفت را هم خود او از روستاي «آتان» با پاي پياده و به تنهايي حمل مي كند. راهي سه ساعته از «آتان» تا قسمت بالايي دره «شاه بشه تله» كه محل زندگي اوست. با گالشي كه به پا مي كند، راحت از صخره ها بالا مي رود و براي پايين رفتن از كوه هم به مشكلي بر نمي خورد. دلش مي خواست براي اتاقش يك در آهني محكم داشته باشد كه هم زمستان را امن تر بگذراند و هم از شر موشهاي صحرايي كه باعث آزارش مي شوند، در امان باشد. از سوي ديگر، اتاقك كوچكي در سمت راست محل خوابش است كه در آن حمام مي گيرد. وسايل حمام او را يك تشت به جاي وان حمام و دو پيت حلبي براي گرم كردن آب تشكيل مي دهد. همچنين در اين محل او مواد خوراكي اضافي خود را نگهداري مي كند. در واقع اين محل علاوه بر حمام، يك انبار نيز برايش محسوب مي شود. غروب كه سر مي رسد، نور زرد آفتاب صورت آفتاب سوخته اش را مهربانتر نشان مي دهد. من، عكاس و بلد منطقه را كه روي صندلي هايي كه خود ساخته بود، نشسته ايم، به يك ليوان آب خنك دعوت مي كند و چه چيزي ارزشمندتر از همان كه با هزار زحمت از دره اي عميق با پاي پياده مي آورد. آن هم يك پيرمرد ۶۸ ساله كه به استناد شناسنامه كهنه اش او را متولد ۲۵ ارديبهشت سال ۱۳۱۴ معرفي مي كند. تنها وسيله ارتباطي آقاي ميرزايي با دنياي خارج، يك راديوي نارنجي كهنه است و در دفترچه قديمي بانكش تنها ۳ هزار تومان پول نقد دارد. از گذشته كه از او مي پرسيم، چيزي مثل يك حسرت كهنه و يك دلواپسي قديمي در نگاهش مي نشيند. مي گويد: «وقتي هنوز يك سالم نشده بود پدرم فوت كرد و مادرم هم وقتي ۸ يا ۱۰ سال بيشتر نداشتم از اين دنيا رفت. سپس جده ام مرا بزرگ كرد. براي سربازي به تهران رفتم. چيزي بيشتر نمي گويد. تنها با كنايه و شوخي مي گويد: «الآن هم كارت پايان خدمت خود را گم كرده ام و مي ترسم بيايند و مرا دوباره به سربازي ببرند.» وقتي مي پرسم چرا در شهر نمانده است، مي گويد: «مردم حرف هاي مرا نمي فهميدند و مرا ديوانه خطاب مي كردند و مرا از خود مي راندند و من هم به اينجا آمدم.» از روستاييان شنيده ام كه وقتي جوان بود عاشق دختري بوده و چون نتوانسته با وي ازدواج كند به كوه زده است
اما خود وي در اين مورد چيزي نمي گويد. شايد غرورش اجازه نمي دهد پشت حرف هاي ساده اش دنيايي معني است كه در هر كلمه اي كه مي گويد ابهام تلخي نشسته است
وقتي نظرش را در مورد بازگشت به شهر مي پرسم، به تلخي مي گويد: «اگر جاي ساكت و خلوتي باشد، مي آيم. اما جاي شلوغ نه.» آنقدر به تنهايي اش عادت كرده كه دوست ندارد كسي آن را از او بگيرد. پس از اين همه سال، همين سكوت و تنهايي تنها همدم و مونس او بوده اند و حالا از شلوغي شهر با همه رنگ ها و فريب ها و ظواهرش روگردان و گريزان است و همچنان از آن دوري مي كند
شايد آنقدر در پاكي طبيعت محو شده كه چيزي شبيه به آن شده مي گويد: «دلم مي خواهد كسي باشد كه از من پرستاري كند. حالا ديگر پير هستم و نياز به يك پرستار دارم.» هر چند به قول خودش هيچ وقت بيمار نشده و از دارو، قرص و شربت استفاده نكرده و مريضي اش چيزي جز يك سرماخوردگي ساده نبوده، اما نياز به داشتن پرستار را چيزي جدا از پرستاري در وقت بيماري مي دانست. شايد منظورش كسي است كه با روح او بياميزد و از بين همه آدم ها كسي پيدا شود كه او را همانطور كه هست بپذيرد. از اقوام و آشنايان هر چند كه از وي دورند، با احترام ياد مي كرد. از برادر و خواهرش كه در روستاهاي ايلان و آتان زندگي مي كنند. متأثر از اينكه نمي تواند براي آنان كاري انجام دهد جز آنكه گهگاه به ملاقاتشان برود. اعتقاد دارد، «سيگار و مواد مخدر چيز بيهوده اي است. كاري عبث. كسي كه بداند چه مي خواهد به دنبال اين چيزها نمي رود.» هوا كه تاريكتر مي شد، ما را كه محو صحبت ها و چهره گرم و مهربانش هستيم، تشويق به بازگشت مي كند كه مبادا با تاريكي هوا در كوه گم شويم يا حادثه اي برايمان پيش بيايد. انگار چيز جديدي كشف كرده باشم دوست دارم بيشتر با او باشم تا همه زواياي روحش را بيابم و چيز جديدي پيدا كنم. اما چاره اي نيست. خورشيد كه در تنوره افق پايين مي رود، راه بازگشت را در پيش مي گيرم و با هزار سؤال و خاطره و هيجان او را همانجا تنها گذاشته و باز مي گردم. تنها چيزي كه برايم جالب است اين كه اين روزها در عصر پيشرفت، تكنولوژي و مدرنيسم، در قرن ۲۱ ، هنوز هستند آدم هايي
كه به چرا زيستن فكر مي كنند، نه چگونه زيستن و زندگي در غار را به زندگي در شهر ترجيح مي دهند
به نقل از روزنامه ايران

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment