تادانه

افسانه‌هاي اشكور و نطنز
محقق فرهنگ‌عامه خانه نشين نيست - كاظم سادات اشكوري

كاظم سادات اشكوريقرار نبود افسانه‌هاي اشكور و نطنز ضبط شده بر نوارهاي متعلق به زنده‌ياد الول ساتن به زبان فارسي منتشر شود. طبق موافقتنامه بين مركز پژوهش‌هاي مردم‌شناسي و فرهنگ عامه و پروفسور الول ساتن به نمايندگي از طرف دانشگاه ادنبورگ اسكاتلند، قرار بود متن فارسي آن در ايران و متن انگليسي آن در اسـكاتلند انتشار يابد. در بند 3 موافقتنامه آمده است:<مركز پـژوهـش‌هـاي مـردم‌شـنـاسي و فرهنگ عامه، افسانه‌ها را در مجموعه‌اي و تحليل افسانه‌ها را در مجموعه‌اي ديگر به چاپ خواهد رساند و افسانه ها را به زبان انگليسي ترجمه خواهد كرد كه متن انگليسي پس از مقابله با متن فارسي در دانشگاه ادنبورگ به چاپ برسد....> در همان زمان كه متن موافقتنامه را، كه به امضاي پروفسور الول ساتن رسيده بود، براي اظهارنظر در اختيار من گذاشتند، قبل از شماره‌گذاري‌و امضاي مدير مركز، زيراكسي از آن تهيه كردم كه خوشبختانه هنوز در اختيارم هست. وقتي ديدم پروفسور الول ساتن ماده اي به خط خود در پايان متن فارسي اضافه كرده كه <هيچ‌يك از مواد اين قرارداد مشتمل يا دال بر تعهد مالي از طرف دانشگاه ادنبورگ محسوب نخواهد شد.> يادداشتي نوشتم و به مدير مركز تسليم كردم كه بهتر است ما متن افسانه‌ها را به زبان فارسي منتشر كنيم و نام همكار دانشگاه ادنبورگ (در اين مورد پروفسور الول ساتن) را در مقدمه بياوريم و آنها هم نام همكار مركز را در مقدمه كتاب به زبان انگليسي بياورند. اينكه پيشنهاد من تا چه حد مورد قبول واقع شده و چه تغييراتي در موافقت‌نامه داده‌اند بي اطلاع هستم. تنها اين را مي‌دانم و تاكيد مي‌كنم كه قرار نبود متن فارسي افسانه‌هاي دو منطقه موردنظر از روي نوارهاي پروفسور الول ساتن به فارسي درآيد. چنانكه افسانه هاي اشكور بالا‌ به زبان فارسي در سال 1352 منتشر شد و پروفسور الول ساتن نه تنها اعتراض نكرد، بلكه تشكر نامه اي برايم فرستاد كه عكس آن را ملاحظه مي فرماييد و هم درباره افسانه‌هاي اشكور در هلسينكي سخنراني كرد. آنچه مسلم است تنها كسي كه درباره افسانه‌هاي اين دو منطقه محق است من هستم و جالب اين است كه همراه و راهنماي پروفسور الول ساتن (به زعم حضرات) افسانه هاي اشكور بالا‌را در سال 1352 به نام خود چاپ و منتشر كرده و حتي مورد مواخذه قرار نگرفته است. ديگر اينكه در مصاحبه با مجله فرهنگي - هنري و پژوهشي گيله‌وا (در سال 1373) در پاسخ به سوال: <شما با ايشان (الول ساتن) در چه مناطقي كار كرديد؟ > گفته‌ام: <وقتي آقاي الول ساتن به ايران آمد، مرا براي همكاري با ايشان انتخاب كردند... دو منطقه را كه فاصله زيادي با هم داشتند يعني اشكور بالا‌ و بر زرود نطنز را براي جمعآوري افسانه ها در نظر گرفتيم... افسانه هاي اشكور بالا‌ را از روي نوار به كاغذ آوردم و چاپ شد و در مقدمه كتاب هم از آقاي الول ساتن ياد كردم، اما متاسفانه فرصتي نشد تا افسانه هاي برزرود را به دست چاپ بسپارم...> و در پاسخ سوال نتيجه كار با آقاي الول ساتن چه شد؟> گفته‌ام: قرار بود حاصل كار به فارسي و انگليسي در تهران و اسكاتلند منتشر شود و ... ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چاووش‌‌خوانی در الموت
چاووش‌‌خوانی در تمام ایران مرسوم بوده است و اگر کسی به زیارت امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) می‌رفت، مردم هنگام رفتن و مخصوصا برگشتن او،‌ به استقبالش می‌رفتند.
مردم روستاهای الموت نیز چاووشی می خواندند و گاه برای استقبال از زائر امام رضا از یک روستا به روستای پایین تر می‌رفتند و با ذکر صلوات، او را به احترام این که زائر امام رضا (ع) بود، به خانه‌اش بازمی‌گرداندند. هنگام بردن زائر به خانه، به زبان او می‌خواندند:

شکر لله،
شد نصیبم مشهد شاه‌رضا
یافتم بوی بهشت،
از مرقد شاه‌رضا
بر در اول،
که سقاخانه آن حضرت است
آب کوثر در میانش
شربت بیمارهاست
هرکسی یک جام
نوش کند،‌ دردش زایل شود
از حکیمان طبیبان جهان او را شفاست
یوسفی از مصر خوبان،
در خراسان آمده
سنگ بر تعظیم او،
از سنگ غلتان آمده
گرچه خانه سنگین شده زیارتگاه
شرافتش ز وجود علی عمران آمده

چاووشی‌خوان:
علی‌جان رمضانی، 65 ساله، روستای جولادک، رودبار الموت (قزوین)
از جلد دوم "قصه هاي مردم رودبار و الموت" ، آماده انتشار
گردآوری:‌ یوسف علیخانی و افشین نادری

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
«اژدهاکشان» منتشر شد

«اژدهاکشان» به وسیله نشر آموت به چاپ چهارم می رسد

مجموعه داستان «اژدهاکشان» نوشته یوسف علیخانی و شایسته تقدیر در نخستین دوره جایزه جلال آل احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری، به وسیله نشر آموت به چاپ چهارم می رسد.
اژدهاکشان، دومین مجموعه داستان یوسف علیخانی در 176 صفحه و شامل 15 داستان کوتاه (قشقابل، نسترنه، دیولنگه و کوکبه، گورچال، اژدهاکشان، ملخ های میلک، شول و شیون، سیامرگ و میر، اوشانان، تعارفی، کل گاو، آه دود، الله بداشت سفیانی، آب میلک سنگین است و ظلمات) است.
این مجموعه داستان در سال 1386 برای اولین بار منتشر شد و پس از انتشار با استقبال منتقدان و خوانندگان قرار گرفت و سه چاپ اول آن طی دو سال گذشته به وسیله نشر نگاه روانه بازار کتاب شده بود.
یوسف علیخانی درباره تجدید چاپ این کتاب به وسیله نشر آموت گفت: پس از این که مجموعه داستان جدیدم «عروس بید» مجوز انتشار گرفت، تصمیم گرفتم کتاب های «قدم بخیر مادربزرگ من بود» و «اژدهاکشان» و «عروس بید» به دلیل این که داستان های آن ها در یک فضا روایت می شوند با طراحی جلد تازه و یونیفرم یکدست با هم منتشر شوند.
وی افزود: اغلب داستان های دو مجموعه «قدم بخیر» و «اژدهاکشان» به زبان های آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و به زودی در آلمان و آمریکا منتشر می شوند.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با "قاسم كشكولي"‌

ديدار ... اينجا
عكس‌ها ... اينجا
سايت اين نويسنده .... اينجا

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اژدهاکُشان | مجموعه داستان | يوسف عليخاني

اينجا را كليك كنيد

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ابراهیمی الوند درگذشت

بی بی سی: درگذشت مترجم سرشناس
حسن محمودی: حسين از بين ما رفت
حسین نوروزی: یک دوست خوب بود
آرش شفاعي: وداع با مترجم دلسوز
دکتر عباس پژمان: آغاز بیماری
جواد جزینی: در بهشت اجدادی
ایسنا: حرف‌های دیگران
میراث: دیگر نمی نویسد
فارس: به‌روز در ترجمه
مهر: خانه‌ ترجمه‌ کودک و نوجوان
ابراهیم خدادوست: حسین ابراهیمی مرد
علي اصغر سيدآبادي: خداحافظ گمشده شهرزاد
احمد مسجدجامعی: به بهانه انتشار صدمين ترجمه

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
وضعيت | محمد شريفي
وقتی آموزگار پیر وارد کلاس شد، شاگردی که در میان میز و نیمکت های خالی به تنهایی خوابیده بود، گفت:"برپا!"
و همان طور خوابیده پس از لحظه ای گفت:"برجا!"
آموزگار پیر دفتر حضور و غیاب را پشت پنجره چوبی کلاس گذاشت و عینک مشکی ذره بینی اش را به چشم هایش زد و گفت:"آبنوسی!"
شاگرد تنهای کلاس با صدای بلند گفت:"غایب!"
"علی براتیانی!"
"حاضر!"
"جلال الدوله ای!"
"آقا! از جلال الدوله ای تا آخر همه غایبن."
آموزگار پیر همان طور که سرش روی دفتر حضور و غیاب پایین بود پرسید:"کجا رفته ان؟!"
صدایش خشک و کشدار بود. علی براتیانی ، شاگرد تنها، خمیازه ای کشید و گفت:"کسی نمی دونه!"
آموزگار پیر دفتر را بست و کنار تخته سیاه ایستاد. روی تخته، وسط آن نوشت:"درس امروز"
بیرون در حیاط مدرسه هیچ شاگردی نبود که کنار میله پرچمی که از چوب درخت گز تراشیده بودند، بایستد و بگوید:" ما همه می دانیم که معلم پدر دوم ماست و مدرسه خانه دوم ما ! "
علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، از لای میز و نیمکت ها بیرون آمد و روی نیمکت جلو کلاس سراپاگوش نشست. آموزگار همان طور که گچ سفید را در دست هایش می چرخاند به طرف پنجره رفت و آسمان را از لای ترک های شیشه نگاه کرد؛ بعد رو به علی براتیانی کرد و گفت: " فکر نمی کنم امروز بارون بیاد ! "
علی براتیانی در دفتر مشقش که بالای آن نوشته بود:" درس امروز" ، سر سطر نوشت: " فکر نمی کنم امروز بارون بیاد ! "
آموزگار پیر دوباره پای تخته سیاه رفت و زیر " درس امروز " نوشت: " نمی دونم چه مرگمه ! "
علی براتیانی در دفتر مشقش نوشت: " نمی دونم چه مرگمه ! "
آموزگار پیر پس از اندکی تأمل سرانجام رو به علی براتیانی ، شاگرد تنهای کلاس ، کرد و پرسید : " کلاس چندمی ؟! "
علی براتیانی در دفتر مشقش نوشت : " کلاس چندمی ؟! "
آموزگار پیر گفت : " فکر می کنم امروز دوشنبه باشه، فکر نمی کنم امروز بارون بیاد! "
بعد به کنار پنجره رفت و از لای ترک های شیشه ، آسمان را نگاه کرد و گفت : " دوشنبه ها روز مناسبی برای بارون نیس ! "
آسمان دودی رنگ بود؛ از لای ترک های شیشه می شد درخت تاق تشنه ای را دید که وسط حیاط در برابر باد صبحگاهی تعظیم می کرد؛ و کمی دورتر از درخت تاق، با کمی دقت می شد پسرکی را دید که دست در جیب قبای بلندش کرده بود و یک سوت پاسبانی در دهان داشت و یکسره آن را به صدا در می آورد. در کنار پسرک می شد سبدی را دید که پر از کاغذپاره های مشق شاگردان بود و کمی آن طرف تر ، جایی که دیوارهای مدرسه شروع می شد، می شد چرخش بادبادکی را هم در آسمان دودی رنگ دید که صدای گریه کودکی از کوچه های دورتر آن را تعقیب می کرد. آموزگار پیر به طرف تخته سیاه برگشت و با گچ سفید نوشت: " حرفی برای گفتن پیدا نمی شه ! "
علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، در دفتر مشقش نوشت : " حرفی برای گفتن پیدا نمی شه ! "
از راهرو مدرسه صدای پای ناظم اخمو به گوش نمی رسید؛ صدای خنده های چاکر منشانه رئیس هم شنیده نمی شد-- آموزگار پیر به یاد داشت که همیشه خنده های رئیس را چاکر منشانه وصف کرده بود. از آن گذشته، از داخل راهرو و از فضای کلاس های دیگر نه آوای "آب- بابا- آب " شاگردی شنیده می شد نه صدای " کره خر ! ساکت بنشین" معلمی. آموزگار پیر به در بسته کلاس نگاه کرد. یادش بود که در را خودش بلافاصله پس از ورود به کلاس بسته بود. به طرف پنجره رفت. علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، مداد را روی دفتر مشقش گذاشت و زیر لب، به گونه ای که فقط خودش می فهمید، شروع کرد به خواندن آهنگ " لالا لالا گل پونه..."
آموزگار پیر بار دیگر از ترک های شیشه، حیاط را نگریست: آسمان دودی رنگ بود؛ پسرک همچنان مشت در جیب، رو به کلاس سوت می زد؛ و همان صدای گریه کودک از کوچه های دوردست، بادبادک را در هوا تعقیب می کرد. علاوه بر این ، درخت تاق تشنه ، شاخه از تعظیم باد صبحگاهی هنوز بر نداشته بود. آموزگار پیر برگشت، کنار تخته سیاه ایستاد، خواست چیزی روی تخته بنویسد، اما باز پرسید: " کلاس چندمی؟! "
علی براتیانی روی دفتر مشقش بلافاصله نوشت: " کلاس چندمی؟! "
سکوت دیوانه کننده ای فضای کلاس را پوشانده بود. آموزگار پیر عقیده داشت این سکوت هم اکنون بر تمام فضای مدرسه مستولی است. ناگهان با خشم لجام گسیخته ای فریاد کشید: " اینجا کجاس؟! "
علی براتیانی بی آن که سکوتش را بشکند، روی دفتر مشقش نوشت: " اینجا کجاس؟! "
آموزگار پیر اندیشید سؤالش مبهم بوده است. در توضیح سؤال فریاد کشید: " منظورم اینه که اینجا مدرسه اس یا جای دیگه؟! "
علی براتیانی در دفتر مشقش در توضیح سؤال نوشت: " منظورم اینه که اینجا مدرسه اس یا جای دیگه؟! "
آموزگار پیر مستأصل شده بود. دوباره به طرف دفتر حضور و غیاب رفت، آن را گشود و شروع کرد به خواندن اسامی شاگردان: "آبنوسی؟! "
علی براتیانی مداد را روی دفتر مشقش گذاشت، گفت: " غایب! "
" علی براتیانی ؟! "
علی براتیانی گفت: " حاضر! "
" جلال الدوله ای؟! "
علی براتیانی به آرامی گفت: " از اینجا تا آخر همه غایبن آقا! "
آموزگار پیر دوباره پرسید: " کجا رفته ان ؟! "
علی براتیانی به آرامی گفت: " کسی نمی دونه آقا! "
آموزگار پیر دفتر حضور و غیاب را بست و کنار تخته سیاه رفت. با تخته پاک کنی که شاگردان کلاس از کلاه پدر یکی از همکلاسی هایشان ساخته بودند ، تخته سیاه را پاک کرد. علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، بلافاصله مداد پاک کن را از جیبش در آورد و تمام آنچه را که تاکنون بر دفتر مشقش نوشته بود به آرامی پاک کرد. هیچ صدایی هنوز از هیچ جای مدرسه به گوش نمی رسید. آموزگار پیر اندیشید: صبح مثل همیشه با صدای زنگ ساعت شماطه دار خودش بلند شده است؛ تا اینجا که هیچ اشتباهی در کار نبوده است. بعد از نرمش صبحگاهی و صرف صبحانه مثل هر روز از همان مسیر همیشگی آمده است. چشم های او هم که اشتباه نمی کنند. اگر او اشتباه بکند، علی براتیانی که اشتباه نمی کند. گذشته از آن ، اگر اینجا مدرسه نیست، پس آن میله پرچم چیست؟ ناگهان فریاد کشید: " اینجا مدرسه اس ! "
علی براتیانی در دفتر مشقش نوشت: " اینجا مدرسه اس! "
آموزگار پیر داد کشید: " اگر مدرسه نیس، پس آن میله پرچم چیست؟! "
علی براتیانی روی دفتر مشقش نوشت: " اگر مدرسه نیس، پس آن میله پرچم چیست؟! "
صدایی نمی آمد. سکوت بود. سکوتی مدهوش کننده و استیصال آمیز. آموزگار پیر به طرف پنجره چوبی کلاس برگشت. از لای ترک های شیشه یک بار دیگر بیرون را نگاه کرد: آسمان باز هم دودی رنگ بود؛ اما بادبادک در تاق تشنه حیاط متوقف شده بود. پسرک هم سوتش را به گردنش آویخته و کنار سبد نشسته بود، کاغذپاره های مشق را از آن برمی داشت و یکایک در هوا رها می کرد. صدای گریه کودک از کوچه های دوردست، قطع شده بود. آموزگار پیر برگشت . مستأصل شده بود. روی تخته سیاه نوشت: " حرفی برای گفتن پیدا نمی شه! نمی دونم چه مرگمه! "
علی براتیانی دیگر نمی نوشت، سزش را روی دفتر مشقش گذاشته و در خوابی ژرف فرو رفته بود. آموزگار پیر، مستأصل، در عرض کلاس درس قدم می زد. پس از لحظاتی طولانی ، که بنا به گفته های سابق خود او، لحظاتی کشنده و دردناک بودند، دوباره به طرف پنجره برگشت. از لای ترک های شیشه بیرون را نگاه کرد: آسمان هنوز هم دودی رنگ بود. تاق تشنه بادبادک را در هوا رها کرده بود. پرچم بر فراز میله چوبی تاب می خورد و پسرک سوتزن هم ناپدید شده بود. جای پسرک، کاغذپاره های مشق شاگردان در هوا به جا مانده بود.
آموزگار پیر به طرف تخته سیاه برگشت. صدای خرو پف آرام علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، فضای ساکت کلاس را به نحو تکان دهنده ای وهم آمیز کرده بود. آموزگار پیر وحشت کرد، در را گشود و با شتاب از راهرو گذشت و وارد حیاط شد. هنگامی که می خواست از در مدرسه بیرون برود، مستخدمه مدرسه که چادرش را باد به اهتزاز در آورده بود، وارد مدرسه شد، و با دیدن آموزگار پیر گفت: " جمعه ها که مدرسه تعطیله ، آقا! "
آموزگار پیر هاج و واج گفت: " مگه امروز دوشنبه نیست؟! "
مستخدمه گفت: " امروز جمعه است! "
آموزگار پیر گفت: " پس چرا علی براتیانی آمده بود؟! "
مستخدمه هاج و واج در چهره آموزگار پیر نگریست و گفت: " علی براتیانی که دو هفته پیش عمرش رو داد به شما ! "
آموزگار پیر وحشت زده در حالی که عقب عقب خودش را به کوچه می انداخت، گفت: " ... "

---شیراز - فروردین 1366 ---
***
ديدار با محمد شريفي .... اينجا
بوي سمرقند اين داستان‌ها ... قاسم كشكولي
نگاهی به داستان کوتاه وضعیت ... مريم حسينيان
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" ... محمد شريفي نعمت آباد
گفتگو با محمد شريفي ... ساير محمدي
روزگار ليلي ... محمد شريفي
آخرين شعر - محمد شريفي
وضعيت ... محمد شريفي
ويكيپيديا ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اژدهاکُشان
مجموعه داستان
يوسف عليخاني

نشر آموت
چاپ چهارم: زمستان 1388176 صفحه، 2200 نسخه، 3500 تومان
چاپ اول: 1386 چاپ دوم: 1387 چاپ سوم: 1388


* شایسته تقدیر در جایزه جلال آل احمد
* نامزد هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری


گزارش و عکس‌های جلسه نقد «اژدهاکشان» در سرای اهل قلم ... اینجا
گزارش و عکس‌های جلسه نقد «اژدهاکشان» در نشر افراز ... اینجا
گزارش و عکس‌های جلسه نقد «اژدهاكشان» در كانون ادبيات ... اینجا

گفتگو با(رادیو فرهنگ) ، (روزنامه جام‌جم) و (رادیو زمانه)
(پارسنامک)، (شهرگان)، (اعتماد ملی)، (کتاب هفته)

نقدها:
فتح‌الله بی‌نیاز: اژدهاکشان اثری مدرنيستي است و از ادبيات شفاهي بهره مي‌گيرد
محمدرضا گودرزی: این داستان‌ها از يك بُعد، مدرن هستند و از يك بُعد اسطوره‌اي
عبدالعلي دست‌غيب: علیخانی داستانی پدید آورده کاملا بومی و غیر اقتباسی
دكتر روشنك پاشايي (كارگزاران):‌ زمان داستان‌ها از روزگاران کهن تا اکنون است
ميترا داور: (مجله اينترنتي مرور) اژدهاکشان گامي‌‌ست در احیای ادبیات بومي
شهرنوش پارسی پور (رادیو زمانه): حضرتقلی اژدهاکشان، یک اسم اساطیرواری دارد
فريدون حيدري مُلك‌ميان:‌ (مجله ماندگار) معشوقه‌کشان یا واپسين تعبير رؤياهاي بدوي
م.ع. سپانلو، بني‌فاطمه‌ و پنهاني : (همشهري) داستان‌هاي خوف‌انگيز اژدهاکشان
اميد بي‌نياز: (مجله بخارا) اينجا ميلك است؛ پاتوق رئاليسم بومي ايران
سپيده جديري: ( اعتماد ملي) بر پايه داستاني‌كردن خرافه‌ها و باورها شكل مي‌گيرند
محسن فرجي:‌ (اعتماد ملي) در اژدهاکشان موفق به خلق دنياي داستاني خود شده
مريم حسينيان: ( قدس) علیخانی، خواسته يا ناخواسته به فرم هم نزديك شده است
سيده رباب ميرغياثي (اعتماد ملي): نویسنده، ناخودآگاه پاي در كفش مردم نگاران كرده
محسن حكيم‌معاني (همشهري):‌ مجموعه قبلي پر بود از واژه هاي نامانوس محلي
طلا نژادحسن: به کارگیری افسانه و تا حدود زیادی به روز کردن آن
آراز ایلخچویی:‌ می توانست خیلی بهتر باشد ولی یک عنصر اساسی غایب است
علی قانع: (فرهنگ آشتی) ... تلاشی برای وصل ادبیات بومی به ادبیات داستانی
بهنام ناصح: (ماندگار) يك شاهكار ادبي نيست ولی يك موفقيت محسوب مي‌شود
محمد مطلق: (روزنامه ايران) پشت سرت را نگاه نكن، اژدهاكشان استمحمدهاشم اكبرياني (م.مهاب): ( اعتماد) حادثه شگفتی ندارند اما خواندني هستند
مجتبي پورمحسن: (راديو زمانه) علیخانی همچنان بیشتر پژوهشگر است تا ...
ساير محمدي: (كتاب هفته) چقدر از شیوه و شگرد رئاليسم جادويي بهره گرفته‌ايد؟
مریم حسینیان: اگر "میلک" را از شما بگیرند، از کجا داستان می نویسید؟

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
انتظار و انتظار و انتظار
اين دوشنبه هاي عزيز
اين سه شنبه هاي برفي
اين ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خودي و ناخودي
پارسال همين روزها اين حرف ها را گفته ام و امسال هم همان ها را مي گويم
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با علي ايثاري
ديروز بالاخره خواندن و ويرايش كتابي را كه "اِيرَنّا" طي چند سال گذشته با خون و دل ترجمه كرده تمام كردم. اين كتاب مجموعه مقالات "ائولين ريد" است با عنوان "علم و جنسيت " كه يك فصل آن را ايرنا چند سال قبل و وقتي هنوز وبلاگ مي نوشت ترجمه كرده بود كه همان زمان در مجله ادبيات و فلسفه (ويژه اسطوره) با عنوان "چالش هاي مادرسالاري" منتشر شد. كتاب زمستان سال گذشته حروف چيني شده بود اما به دليل درگير شدن ما با بازسازي خونه، موند و موند تا اين كه طي يكي دو ماه گذشته، خود ايرنا اين 306 صفحه را نمونه خواني كرد و من هم براي بار آخر خواندمش.
همه اين ها را نوشتم به اينجا برسم كه گاهي آدم قدر لحظه اي را كه در آن هست نمي داند. ديروز وقتي مشغول خواندن اين كتاب بودم ، متوجه شدم چقدر حضور آقاي كسمايي را احساس مي كنم. زماني هم كه اژدهاكشان را براي آخرين بار ويرايش مي كردم اين احساس را داشتم.
علي ايثاري كسمايي را اولين بار در روزنامه مناطق آزاد ديدم؛ نيمه اول سال 78. آرام مي آمد در آن تحريريه كوچك مي نشست و من از ديدن آدمي چون او در ميان جوانان اين روزنامه متعجب مي شدم. هيچ وقت حواسش به كسي نبود. آرام مي آمد و آرام مي رفت.
هيچ وقت هم سلامي ميان من كه با لباس فرم دوران سربازي به روزنامه مي رفتم و آقاي كسمايي رد و بدل نشد و هميشه فكر مي كردم اين آدم چقدر "خاص" است.
بعدها هم پنجشنبه ها در دركه زياد مي ديدمش. تنها بود و يك كوله پشتي همراه داشت و حتي - يك بار به خودش گفتم و منكر شد - حتي يك بار سلام هم كردم جوابم را نداد و رد شد. شايد البته خسته بوده بنده خدا.
بعد گذشت و باز ديدمش در روزنامه.
بعد گذشت و من وارد جام جم آنلاين شدم. دكتر شكرخواه همان روز اول گفت: يوسف صبح ها تو هستي و آقاي كسمايي.
اتاقي بود كوچك به عنوان اتاق خبر و اتاق ديگري كه كورش نور و كيوان مافي آنجا بودند؛ اتاق فني و سايت.
بعدازظهرها هم دوستان ديگر بودند مثل بهرام افتخاري، محمدرضا نوروزپور.
همان روز اول دكتر شكرخواه گفت يوسف براي تو اشكالي نداره خبرهات رو آقاي كسمايي اول بخونه بعد بره توي سايت؟
گفتم نه. چرا بايد داشته باشه.

بعد خبرها را هر روز بعد از اين كه ترجمه و بعد تايپ مي كردم براي آقاي كسمايي پرينت مي گرفتم و بنده خدا با چه دقتي مي خواند و اشكالاتش را مي گفت. احتمالا خودش هم تعجب مي كرد كه چطور حرف هايش را گوش و عمل هم مي كنم.
برايم آموزنده بود. بخشي از آموخته هايم را مديون سپيده زرين پناه هستم در مناطق آزاد. بعد حسن محمودي در همين مناطق آزاد. بعد محمدرضا عرفانيان در روزنامه انتخاب . بعد عليرضا معزي در روزنامه جام جم. اما همه اين ها يك طرف بودند و نحوه ويرايش آقاي كسمايي يك طرف.
براي همين هم بود كه از همان روز اول تمام اين ويرايش ها را نگه داشتم.
گاهي در خلوت نگاه شان مي كردم و الان هم در خانه دارم شان. برايم كلاس درس بود.

علي ايثاري كسمايي، متولد 1325 بازنشسته بيمه است اگرچه نزديك به چهل سال در روزنامه كيهان كار كرده، مترجم مطبوعاتي نبوده فقط كه در كارنامه اش بيست كتاب در حوزه ترجمه هم قرار دارد مثل: روزنامه نگاري جهاني، رسانه ها و نوگرايي، آپارتايد خبري در اسراييل، از استالين تا يلتسين، سري و محرمانه و ... چند عنوان از كتاب هايش هم با ترجمه مشترك او و دكتر يونس شكرخواه منتشر شده.
هميشه توي حال خودش هست. هنوز هم كوه مي رود و مدام دلش براي ما مي سوزد كه قدر ريه هايمان را نمي دانيم و كوه نمي رويم واينقدر بدبين هستيم و ... هنوز نخودچي بادام هم مي خورد و رژيم مي گيرد گاهي.

ديروز وقتي داشتم كتاب ايرنا محي الدين بناب را ويرايش مي كردم احساس كردم چه نعمتي بوده كه اين سه سال گذشته، شاگردي علي ايثاري كسمايي را كرده و اگرچه شاگرد بدي بوده ام اما خرسندم كه او مهربان و بي آلايش، ايرادات من را مي گرفت و هيچ انتظاري هم نداشت جز مهرباني.

تادانه نوشت: راستي در حالي كه داشتم اين مطلب را مي نوشتم از كورش نور خواستم با موبايل عجيب غريبش كه بيشتر به لب تاب مي ماند، از آقاي كسمايي يواشكي عكس بگيرد. اون هم چه يواشكي اي عكس گرفت.






ديدارهاي ديگر ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
در انتظار دوشنبه
منتظرم تا دوشنبه بيايد
و مي دانم باردار خبرهاي خوب است
اگرچه از حالا نگراني هايم شروع شده
...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
استعفای گروهی کارگزاران
گروه ادب و هنر روزنامه كارگزاران متشكل از محمدهاشم اكبرياني، فرزين شيرزادي، محسن فرجي، ياسين نمكچيان و ايمان مهديزاده، روز سه شنبه به دليل عدم پرداخت حقوق معوقه و انتشار گهگاهي كارگزاران به طور دسته جمعي استعفا كرده و به فعاليت خود در اين روزنامه پايان دادند.
اين گروه كه ارديبهشت سال 85 و همزمان با آغاز به كار روزنامه كارگزاران، فعاليت خود را در اين روزنامه شروع كرده بودند طي يك سال و پنج ماه گذشته روزي دو صفحه در حوزه ادب و هنر منتشر مي كردند.
محمدهاشم اكبرياني دبير سرويس گروه ادب و هنر، فرزين شيرزادي (مسوول بخش داستان)، محسن فرجي (مسوول بخش سينما و تئاتر)، ياسين نمكچيان (مسوول بخش شعر) و ايمان مهديزاده (مسوول بخش هنرهاي تجسمي و موسيقي) بود. گفتني است پيش از مهديزاده، مسووليت بخش هنرهاي تجسمي و موسيقي روزنامه كارگزاران برعهده چنگيز محمودزاده بود.
اين گروه كه از فعال ترين گروه هاي بخش ادب و هنر در روزنامه هاي ايران به شمار مي رفتند با ارائه بخش هاي خواندني و به يادماندني چون شهرزاد پنجشنبه ها، گپ ها، ديدارها، شعر پنجشنبه ها و 24 ساعت از زندگي شخصيت هاي ادبي، صفحاتي خواندني به علاقمندان اين حوزه ارائه كردند.
تادانه ضمن اظهار تاسف از وضعيت پيش آمده طي چند ماه گذشته در روزنامه كارگزاران كه باعث قطع همكاري اين گروه از اين روزنامه شد، براي اين دوستان، سعادت و روزنامه اي بهتر آرزو مي كند.

مرتبط

محمدهاشم اكبرياني : و ما همچنان مي نويسيم گرچه باز هم سيلي بخوريم
ياسين نمكچيان : دل كندن از كارگزاران با همه نامهرباني‌هايش سخت است
نگین بهکام : اقاي كرباسچي چطور توقع داريد مملكتمان را دست حزبی بسپاريم كه ...
محسن فرجي: فکر می کنم این خبر دیگر کهنه باشد که ما استعفاي جمعي داده‌ايم
مرضيه رياحي: چرا اين دوستان اين‌ قدر صبر كردند و اجازه دادند اين همه مدت پول‌شان را بخورند؟
محمد آقازاده: هرگزروزنامه نگار مشو
ايمان مهديزاده: يكي از خبرنگاران گروه ادب و هنر روزنامه كارگزاران گزارش مي دهد
حسن محمودي: آن ها نمي توانند وضعيت خبرنگاران امروز كارگزاران را درك كنند
محمد مطلق: استعفاي گروهي در روزنامه كارگزاران
عليرضا بهنام: نه گفتن به بهره كشي
كتايون ربيعي : کارگزاران زنگ خطری است برای همهء ما
رضا ولي زاده : به آیین استعماری ارباب جراید "نه!" گفته اند
اميد ايران مهر: روزگار روزنامه نگاران ايراني و هاراگیری سامورائیان
صنم: برای کارگزاران هم باید فاتحه خواند
شهر: تعطيلي قريب الوقوع روزنامه كارگزاران

با تشكر از هفتان، بالاترين، بلاگ نيوز، بازنگار و جهان امروز و تمامي وبلاگ هايي كه در انتشار اين خبر سهيم بودند

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد شهريار

شهريار
سيد محـمـد حسين بهـجـت تـبـريـزي
(شهريار)
آمدن: 1285 تبريز
رفتن: 27 شهريور 1367 تهران

زندگينامه ... اينجا
صداي شهريار:
شعر اول
شعر دوم
شعر سوم
ديوان اشعار ... متن و صدا
186 شعر از ديوان اشعار ... اينجا
شركت در مجالس احضار ارواح ... اينجا
حيدربابا ... تركي و فارسي
روايتي براي "علي اي هماي رحمت" ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
داستان ايراني ننويسيم
سال هاي آغازين دهه هفتاد، ساكن كوي دانشگاه تهران بودم. تصور كنيد جواني بيست ساله كه هشت نه سال اول زندگي اش را در روستا بوده و بعد در شهري سنتي چون قزوين بزرگ شده حالا وارد محيطي شده چون كوي دانشگاه تهران. درست كه اين كوي در محيط بسيار بزرگ و شهري چون تهران قرار داشته و دارد اما خودش در وجه محدود، متشكل از آدم هايي بود كه همگي زندگي چون من را داشته و به آن محيط پرتاب شده بودند. بله پرتاب. چرا كه تصور كنيد در وجه شخصي در قزوين براي خودم كسي شده بودم و تصور مي كردم داستان نويس بزرگي شده ام و بعد در تهران با رفتن به جلسات ادبي، خود را كوچك مي ديدم.
در اين ميان كسي بود كه براي اولين بار پيش از اين كه بدانم در كوي دانشگاه تهران ساكن است در يكي از جلسات ادبي كه در مجله اي معروف برگزارمي شد آشنا شدم. اين آشنا كه بعد دوست و آن گاه همراه شد در اولين نشست بسيار مدرن و امروزي به نظر رسيد. آن روزها هركسي تئوري بيشتري از بَر بود دانشمندتر و به قولي داستان‌نويس‌تر ديده مي شد. اين دوست از آن گونه دانشمندان و داستان نويسان بود كه "مرگ مولف" را خوب مي دانست و با "شكست زمان و روايت دايره اي" و ... بسيار همراه شده بود. در آن نشست اول چنان خوب توانست حرف بزند كه بسيار از خودم نااميد شدم كه اگر داستان نويس بايد اين ها را بداند پس من حرف "مفت" مي نويسم و آن چه مي نويسم "داستان" يا "قصه" نيست. كه البته بحثش مفصل است كه عده اي از شاگردان يكي از استادان به "داستان"نويسي ايمان داشتند و عده اي ديگر ضمن رد آن ديگران، "قصه" نويسي را توصيه مي كردند كه جاي آن در اين مقال نيست.
القصه اين دوست كه "زياد دان" بود وقتي كلمات گهربارش تمام شد، اشاره كرد كه آيا مي تواند از سيگار من بكشد يا نه. بعد تعارف كردم و بعد سيگار كشيد و بعد دودش به من هم خورد و همان جا ازش خوشم آمد.
بيرون از جلسه با هم "هم‌صحبت" شديم و همراه و بعد مشخص شد كه هر دو هم مسيريم و هر دو راهي كوي اميرآباد هستيم.
شب را جلوي يكي از ساختمان هاي آشناي دولبه كوي حرف زديم و حرف زديم و او از دانسته هايش گفت و گفت كه داستان بايد براساس اين معيارها نوشته شود و اگر اينگونه نباشد داستان نيست و آنچه پيشينيان داستان نويس ما در نسل هاي گذشته نوشته، داستان نيست و بايد داستاني ديگر نوشت.
ديروقت شده بود. رفتيم به اتاقش. داستاني خواند. هيچ نفهميدم از داستانش جز دستي كه قهوه اي را به طرف محبوبه اش مي گرفت و دستي ديگر كه پيپ مي كشيد و دهاني كه حرف هايي مي زد كه او بيرون از اتاق برايم گفته و من مدام حسرت خورده بودم كه اين چقدر مي داند!
آن وقت اين گذشت.
آن وقت ما با هم بيشتر آشنا شديم.
آن وقت پنجشنبه جمعه ها كه كوي غذا نمي داد قرار شد مهمان او باشيم و او غذايي خوب درست كند.
درست هم كرد؛ با كره محلي و نعناي خشك و آب دوغ و نان محلي و كشك سيرداغ خورده.
خورديم و حرف زديم. بعد من گفتم چقدر اين غذا به من چسبيد ياد روستاي زادگاه خودم افتادم. آن وقت او هم سر دلش باز شد. بعد گفت كه روستازاده است و چون روستايشان بعد از دبستان، مدرسه و دبيرستان نداشته راهي شهر شده و آنجا كار كرده و درس خوانده و كره محلي و نعناي خشك و كشك و سير و ... از روستا برايش رسيده.
بعد گفتم خب چرا اين ها را نمي نويسي؟
خنديد و گفت: نوشته ام. دارم.
گفتم خب برايم بخوان.
گفت بعدا.
بعدا هم گفت بعدا.
يك روز گفتم خجالت مي كشي كه روستايي هستي؟
گفت مگر نديدي وقتي اين طور تئوري ها را بلغور مي كنم چه تحويلم مي گيرند.
و من خنديدم و گفتم دقيقا برعكس تو، وقتي من داستان هاي روستايي و كارگري ام را مي خوانم با نگاه "عاقل اندر سفيه" جماعت روبه رو مي شوم كه دارند نگاه مي كنند به لباس هاي اتو نكشيده و كفش هاي پاره و بي واكس و ...
گفت: دقيقا.
اين دوست را نديدم.
بعد دوباره ديدم.
آن وقت آمد خانه ام. ديگر دانشجو نبودم. سربازي هم رفته بودم. ديگر دوران مجردي را مي گذراندم.
وقتي آمد و آن همه كتاب از نويسندگان ايراني را ديد، خنديد و گفت:‌ تو كه هنوز شهري نشدي؟
گفتم چي؟ شهري؟
گفت ها.
يك علامت سوال گنده در سرم و نگاهم و چشمانم و ...
گفت:‌ ها. ايراني ها كه نويسنده نمي تونن بشن. خارجي ها رو بخوون. ماركز. همينگوي. كالوينو. فاكنر و ...
گفتم:‌ خوانده ام.
گفت:‌ خب چرا باز تو كه اين ها را خوانده اي از نويسنده هاي ايراني، مي خواني؟
آن روز خيلي بحث كرديم كه اين ها هيچ منافاتي با هم ندارند و داستان، داستان است و ايراني و خارجي ندارد.
البته اندكي بعد كمي ترديد كردم. ديگر يك دهه از كتابخواني ام مي گذشت و با بسياري از نويسنده ها هم گفتگو كرده بودم و اين گفتگوها باعث شده بود چند بار در داستان هايشان بگردم دنبال سوال و همين و همين و همين ها باعث شدند بيشتر و بيشتر بدانم از آن ها.
بعد يك جاهايي ترديد كردم. ديدم "بارون درخت نشين" كالوينو را مي خوانم و ارتباط مي گيرم اما فلان رمان برگزيده سال كه چند جايزه هم نصيب خود كرده، برايم ناآشناست.
متوجه شدم "صد سال تنهايي" ماركز و "خشم و هياهو"ي فاكنر و ده ها كار ديگر را مي خوانم و متوجه مي شوم با تمام سختي شان، اما داستان فلان نويسنده اي را كه اتفاقا با هم در كوي دانشگاه بوديم نمي فهمم.
بعد ديدم همه آن داستان ها دنيايي به دنياي خيالم اضافه مي كنند اما داستان هاي ايراني اينطور نيستند.
هي به خودم نهيب زدم كه داري منحرف مي شوي.
بعد ديدم كه دارم پچ پچه مي كنم با خودم.
بعد ديدم كه دارم كلافه مي شوم.
بعد ياد همان دوست افتادم.
بعد بهش زنگ زدم. اولين سوالي كه پرسيدم اين بود: هنوز مي نويسي؟
گفت:‌ نه.
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال شدم كه شكست خورده بود و ناراحت بودم كه اگر مي نوشت من بيشتر ارتباط مي گرفتم.
گفت: تلف شديم، رفت.
بعد من آمدم اينجا و اين ها را به گونه ديگري هم نوشتم. دوست داشتيد بقيه اين يادداشت را هم بخوانيد:
" آیا مقصودمان از ادبیات بومی ادبیاتی است که با عنوان شفاهی و یا نقل روایات مردمی می شناسیم؟ اگر این گونه است این ادبیات چگونه می تواند به ادبیات معاصر ما کمک کند تا جهانی شود؟ آیا جهانی شدن، اتوبوس، قطار یا هواپیمایی است که با سوار شدن در آن جهانی می شویم و در غیر این صورت خیر؟ شنیده ام برخی سینماگران می گویند اگر از برخی داستان های بومی و محلی استفاده کنیم جهانی می شویم. این به چه معناست؟ یعنی با استفاده از شخصیت ماه سلطان، ماه پیشونی یا فاطمه سلطان و... می توانیم جهانی شویم؟
بحث معرفی آثار کهن بحث دیگری است و ربطی به جهانی شدن ندارد. مثلا در "عزیز و نگار" که خودم کار کردم تمام تلاشم بر این بوده که این داستان فعلا در بحبوحه جهانی سازی نابود نشود وگرنه استفاده ای که می توان از آن برد در مرحله بعد است. ما هنوز به یک تفاهم نرسیده ایم که کدام تعریف ادبیات بومی است و کدام ادبیات منطقه ای و اقلیمی و... بنابراین وقتی توانستیم خلط میان ادبیات بومی و شفاهی را کنار بگذاریم و نگوئیم که با استفاده از داستان های بومی می توانیم به ادبیات جهانی برسیم آنگاه مبحث مان آغاز می شود.
اما بوم یعنی چه؟ اقلیم کجاست، منطقه، محل و... به چه معناست؟ برای من "بوم، محل و اقلیم" اینها بوده اند: روستای زادگاهم، منطقه رودبار الموت و بعد قزوین، بعد تهران و ایران. درواقع هر کدام به بخش ها و دوره های کودکی ، نوجوانی و دوره های زیستی دیگر و نیز مکان هایی که در آنها بوده ام تفکیک می شود. اینها برای من بوم یا منطقه هستند. حال چطور من این مصادیق را به خوبی می نویسم؟ چون با آنها نفس کشیده ام و می شناسم شان. مثلا وقتی روی روستای زادگاه خود متمرکز می شوم این شبهه ایجاد می شود که از نمودهای سنتی و بومی استفاده کرده ام. حال آنکه شخصیت های داستان های من شخصیت های امروزی هستند که بعضا با باورهایی درباره موجودات افسانه ای درگیر می شوند. چنین شخصیتی دارای فرهنگی خاص است که مخصوص اوست، در جایی زندگی می کند که حتی درختان مشخصی در آنجا رشد می کنند و وقتی شخصیتی را با ویژگی های اقلیمی آن محیط توصیف می کنم درواقع به یک محیط بومی دست یافته ام.
با نگاهی به ادبیات ایران چند نویسنده پیش ذهنم می آیند: صادق چوبک با داستان های جنوبی، بزرگ علوی به خاطر داستان های سیاسی، صادق هدایت به دلیل ترسیم انسانی درونگرا در بوف کور و گاه حتی آثاری بومی مثل سگ ولگرد، سیمین دانشور با سووشون، محمود دولت آبادی با جای خالی سلوچ و کلیدر، محمدرضا صفدری با داستان های جنوبی سیاسنبو و من ببر نیستم...، فرخنده آقایی با آثاری زنانه، رضا جولایی با قصه هایی درباره قاجاریه، محمد محمدعلی با نوشتن مرغدانی و بازنشستگی و خلق فضاهای کارمندی و تهران نشینی، منیرو روانی پور با داستان های جنوبی و... . چیزی که بعد از اینها به ذهنم می رسد این است که اینان دنیایی را خلق کرده اند که متعلق به آنهاست و آن را می شناسند.
به قول آنها که دلشان برای ایران می تپد، برای نوشتن داستان ایرانی باید ایرانی بود و در ایران تنفس کرد و برای نوشتن داستان جهانی باید انسان بود و همه مردم جهان را دوست داشت. این دوست داشتن اتفاق نمی افتد مگر اینکه هر کدام از ما در عین زندگی این زمانی و این مکانی فراتر از آنی باشیم که هستیم. ذات خود را فراموش نکنیم اما با مفاهیمی سروکار داشته باشیم که فراتر از محل، منطقه و قاره ما باشد و به مباحث بشری توجه کند.
گزاره "ادبیات بومی سکوی پرش ادبیات جهانی" مفهومی کلیشه ای و گویاست چون هم معنی آن معلوم است و هم به حد کافی نخ نما و دم دستی. متاسفانه در پس پشت ذهن کسانی که به این موضوع توجه دارند نگاهی ارباب منشانه و کدخداباشی وجود دارد که با تقسیم ادبیات به شهری و روستایی (بومی، منطقه ای، محلی و...) انگار دارند دو جنس بزرگ و کوچک را با هم قیاس می کنند. باید این اشتباه را کنار بگذاریم. ادبیات جهان ادبیات بومی بشر است.
ادبیات آمریکای لاتین و ادبیات روسیه و حتی ادبیات ترکیه و هند ادبیاتی جهانی بوده و هست. کلی نگری کار آدم های آسان طلب و سهل خواه است که یا خود جزئی نگر نیستند یا حوصله درگیری با این مباحث را ندارند. من با این حرف که "چون زبان فارسی مهجور است پس ادبیات ما جهانی نمی شود" موافق نیستم. خیلی از نویسندگان ما هنوز به دنیای اختصاصی خود (ادبیات اقلیمی وجودی خود) دست نیافته اند و اگر هم دست پیدا کرده اند تک اثره مانده اند.
وقتی اثر بومی جهان وطنی شود و با مفاهیم انسانی سروکار داشته باشد دیگر زبان مانع نیست. با وجود امکانات عصر ارتباطات این مسائل بهانه است. منصف باشیم. چند درصد ما حرفه ای می نویسیم؟ چقدر دلمان برای نوشتن می تپد و چقدر به حاشیه ها می پردازیم؟ چه میزان می خوانیم و تحقیق می کنیم؟ اینها همه بهانه است. ما هنوز با خودمان مشکل داریم. پیدا نکردن ناشر، مهجوریت زبان، توزیع بد، حذف توسط باندهای ادبی و... همه بهانه است و خودمان بهتر می دانیم که چقدر خود را به دامان نوشتن سپرده ایم؛ نوشتن به معنای زندگی. "

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
كرمان
نمايشگاه بين‌المللي كتاب كرمان
سفرنوشت ِ كرمان ... اينجا
عكس‌هاي ديدار با محمد شريفي ... اينجا
عكس‌هاي حمام گنجعليخان ... اينجا و اينجا
ادبيات بومي، سكوي پرش ادبيات جهاني ... اينجا و اينجا
عكس‌هاي نمايشگاه و انجمن داستان كرمان ... اينجا
اهرمي براي جهش ادبيات ما ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با محمد شريفي
از محمد شريفي يك مجموعه داستان "باغ اناري" و دو مجموعه شعر "سقوط پر در باران و مگر سکوتِ خداوند" منتشر شده و رمان هاى «سرجوخه آمين» و «باغ خُرفه» را آماده چاپ دارد. به قول قاسم كشكولي، او اگر ديگر هم ننويسد نويسنده است.
آرزو داشتم نويسنده باغ اناري را كه آرام‌بخش شب ها و روزهاي كوي دانشگاه تهران من و محسن بود از نزديك ببينم. داستان‌هايم را خوانده و نامه اي برايم نوشته بود.
وقتي رفتم كرمان. زنگ زدم. صبح روز بعدي كه رسيده‌بودم كرمان، از رفسنجان آمد. ساعت 10:45 دقيقه بود. رفتيم طرف ماهان؛ باغ شازده و آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولي.
تا غروب آن روز كه برگشتيم كرمان و رفتيم نشريه "بام كوير" حرف زديم و حرف زديم.
حرف هايي كه كاش مي توانستم اينجا بنويسم. اما ننوشتن از نويسنده اي كه خودش از همه چيز بريده و به آرامش رسيده، بهترين نوشتن است.
فقط عكس‌هايش را ببينيد كه در ماهان از او گرفتم؛ در باغ شازده و آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولي.






































***

ديدار با محمد شريفي .... اينجا
بوي سمرقند اين داستان‌ها ... قاسم كشكولي
نگاهی به داستان کوتاه وضعیت ... مريم حسينيان
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" ... محمد شريفي نعمت آباد
گفتگو با محمد شريفي ... ساير محمدي
روزگار ليلي ... محمد شريفي
آخرين شعر - محمد شريفي
وضعيت ... محمد شريفي
ويكيپيديا ... اينجا

ديدارهاي تادانه اي ... اينجا
***

سفرنوشت ِ كرمان ... اينجا
عكس‌هاي حمام گنجعليخان ... اينجا
عكس‌هاي ديدار با محمد شريفي ... اينجا
ادبيات بومي، سكوي پرش ادبيات جهاني ... اينجا
عكس‌هاي نمايشگاه و انجمن داستان كرمان ... اينجا

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com