تادانه

کتاب هایی که حکم کلاس درس را دارند
یک: «از خشت تا خشت» نوشته محمود کتیرایی، انتشارات موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، سال 1348. خلاصه شده این کتاب سال 1375 به وسیله نشر «ثالث» منتشر شده و در حال حاضر هر دو چاپ این کتاب نایاب است و چاپ سال 1348 با قیمت 120 هزار تومان و چاپ سال 1375 با قیمت 35 هزار تومان در بازار حراجی کتاب ها و دستفروش ها به فورش می رسد. کتاب 457 صفحه است و در آن از آداب و رسوم مردم مسلمان شیعی از زاده شدن تا مردن و برخی از خرافات و معتقدات آن ها سخن رفته است. «از خشت تا خشت» سند مکتوب بسیار بسیار مهمی در عرصه فرهنگ مردم ایران به شمار می رود.

دو: «فرهنگ نام های پرندگان» (در لهجه های غرب ایران؛ لهجه های کردی) و تطبیق آن ها با نام های فارسی و لهجه های محلی دیگر ایرن. تالیف استاد دکتر محمد مکری. چاپ اول این کتاب سال 1325 در چاپخانه پاکتچی منتشر شده و چاپ دوم با تیراژ 250 نسخه به شکل افست در سال 1976 (1355 شمسی) در پاریس تکثیر شد و چاپ سوم آن سال 1361 به وسیله انتشارات امیرکبیرروانه بازار کتاب شده. مولف با دقت قابل توجهی نام پرندگان را استخراج و دنبال کرده و پس از آوردن نام های دیگر پرنده به بیان داستان ها، حکایت ها و باورها درباره این پرندگان پرداخته است.

سه: «شناخت اساطیر ایران» نوشته جان راسل هنیلز ترجمه و تالیف باجلان فرخی. انتشارات اساطیر، چاپ اول 1383. چاپ دوم 1385. نویسنده پس از طرح کل تاریخ ایران، به خاستگاه اساطیر و طبیعت اسطوره پرداخته و پس از آن به اساطیر ایران باستان رسیده است. کیش خدایان، قهرمانان ایزدی، قهرمانان اسطوره ای، شناخت اساطیر زرتشتی، اسطوره آفرینش، نخستین پدر و مادر انسان، خدا و انسان، اساطیر پایان جهان، زروان گرایی، میتراگرایی، اساطیر مانوی، مزدکی، پیشدادی، کیانیان، آداب مربوط به مردگان، مرام آتش، باران، کوه ها، پرندگان و حیوانات اساطیری، گاهشماری اسطوره ای و اعداد و حروف اسطوره های سرفصل های این کتاب هستند.

چهار: «اسرار گیاهان دارویی» تالیف احمد حاجی شریفی (عطار اصفهانی). انتشارات حافظ نوین. چاپ اول 1382، چاپ دوم 1388 . مولف در دایره المعارف 950 صفحه ای اش به سراغ گیاهان دارویی رفته و به طور مثال در بخش «گیاه کبر» پس از ذکر 9 نام دیگر این گیاه مشخصات گیاه کبر را ریشه یابی کرده و خواص درمانی آن را بیان کرده است. او همچنین در ادامه درباره برگ و غنچه، میوه و تخم این گیاه به بیان توضیحاتی می پردازد.

اما چرا این چهار کتاب را انتخاب کردم در حالی که اغلب انتظار دارند به عنوان کسی که با نوشتن سر و کار دارم یک یا دو رمان یا داستان انتخاب کنم اما من فکر می کنم یک یا دو رمان را نمی توانیم به عنوان اصل قرار بدهیم. ما ریشه ها را فراموش کرده ایم. در حالی که ریشه ها به درد نویسنده یا محقق می خورد. گاهی پیدا کردن کتابی مثل «از خشت تا خشت» مکافات است مثل خودم که یک ماه تمام همه حراجی ها و بساط دستفروشی های کتاب را زیر و رو کردم اما باور کنید این کتاب ها گنجینه هستند. نوینسده امروز اگر می خواهد به تکرار خودش نرسد و کاری اصیل انجام دهد چاره ای ندارد جز اینکه گاهی لابه لای دایره المعارف ها دنبال یککلمه بگردد. این کلمه هم داستان است و هم تاریخ و هم فرهنگ. توصیه می کنم همه داستان نویس ها غیر از خواندن رمان و داستان سراغ این کتاب ها هم بروند؛ کتاب هایی که حکم کلاس درس را دارند.

منتشر شده در روزنامه «شرق» یکشنبه 3 مرداد 89 صفحه آخر - آخرین پیشنهاد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ليک ای جان در «اگر» بتوان نشست!
ما بروبچه‌های دانشکده ادبیات اون سال‌ها – بین 73 تا 77 – خیلی وقت‌ها از این مسیر رد می‌شدیم؛ یعنی قدم می‌زدیم و رد می‌شدیم.
بروبچه‌های دانشکده ادبیات اون سال‌ها، هیچ وقت جای درست و حسابی برای این که بنشینند و درباره ادبیات حرف بزنند، نداشتند – الان را نمی‌دانم – بعد وقتی خبردار می‌شدیم که مثلا توی ساختمان جنین‌شناسی در شمالی‌ترین ضلع دانشگاه تهران، جلسه نقد ادبی و داستان‌خوانی است، با سر می‌رفتیم.
وقتی از جلسه‌ها درمی‌آمدیم می‌افتادیم توی پورسینا –امیدوارم اسمش را درست یادم مانده باشد – سر ِ غربی این خیابان می‌رسید به شانزده آذر. یه عده مون می‌پیچیدند طرف جنوب خیابان که می‌رسید به انقلاب. یک گروه می‌رفتند طرف نصرت و یک عده هم مثل ما می‌زدیم از کوچه عبدی نژاد رد می‌شدیم که یه سرش، شانزده آذر بود و یک سرش، امیرآباد؛ باید ساکن کوی امیرآباد باشی و بدانی چه مزه ای دارد گز کردن خیابان امیرآباد از کوی دانشگاه تا خود ِ انقلاب که تا سه نصفه شب هم می‌شد از دکه همیشه بازش، سیگار گرفت.

اما از این همه مقدمه چه نصیب شما را ...


کتابفروشی «اگر»

مدتی قبل خبردار شده بودم دوستان خوبم اگر خدا بخواهد دارند «اگر»ی راه می‌اندازند برای فروش کتاب و همان وقت با توجه به شناختی که از این دوستان داشتم، تردید به خودم راه ندادم که اگر خیلی چیزها اجازه بدهد «اگر» می‌تواند پاتوق خیلی خوبی بشود برای ادبیات جدی ایران.

این مدت خیلی سرم را شلوغ کرده‌ام و نمی‌رسم حتی چایی‌ای برای خودم دم کنم.

گذشت تا دیروز. دیروز، زنگ زدم به یکی از همین رفیق‌های این سالیان که از پایه‌گذران «اگر» است. قرار شد اگر خدا خواست «اگر» را ببینم؛ قبول کنید اسم خاصی است که در ذهن‌ها و تاریخ ادبیات این مملکت خواهد ماند.

زنگ زدم از کجا بیام؟

اس ام اس داد: 16 آذر (از سمت بلوار کشاورز که بیایی) نرسیده به خیابان پورسینا. کوچه عبدی نژاد. پلاک 6.

جمع و جور بود. نُقلی بود و زیبا. البته گفتند زیرزمینش هم تا ماه آینده، رو به راه می‌شود.
صندلی‌های جمع و جوری هم دارد؛ حداقل در همکف که من دیدم. می‌توان نشست و بی‌دغدغه از فروشنده‌های بازاری که با چشم‌هایشان، جیب‌هایتان را پاره می‌کنند که «اگر خریدار نیستی، خوش اومدی!» می‌توان نشست و کتاب‌ها را با آرامش انتخاب کرد.

بعد هم وقتی کتابی را انتخاب کردید، خوشحال هستید که از «اگر» کتاب خریده‌اید؛ باور کنید حس غریبی نیست و می‌توان یک بار امتحان کرد.

شنیدم به زودی بخش کتاب‌های دست دوم و امانتی «اگر» هم رونق می‌گیرد.

اگر دیروز که به «اگر» رفتم، دوربین همراهم بود، شاید حالا زیر این عکس می‌نوشتم «اختصاصی تادانه» اما حیف که ماند برای زمانی دیگر.

خیلی دوست داشتم از دوستانم که برعکس آن مصراع معروف حضرت مولانا «ليک ای جان در اگر نتوان نشست»، «اگر» را جایی برای نشستن و ورق زدن و کتاب خواندن و کتاب خریدن، ساخته‌اند، نام ببرم اما بعد به خودم گفتم چه سود از نام‌ها که همه ما می‌آییم و می‌رویم و تنها نامی ‌نیک از ما بر جا می‌ماند؛ اگر خدا بخواهد البته. مثل همین نام «اگر».

کتابفروشی «اگر» از 9 صبح تا 9 شب با لب خندان پذیرای تمامی ‌ادب‌دوستان و علاقه‌مندان کتاب است.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بخارا منتشر شد؛ ویژه سیمین دانشور

شماره 75 مجله بخارا با تصویری از سیمین دانشور منتشر شد.
جشن نامه سیمین دانشور بخش اصلی شماره جدید بخارا با سردبیری «علی دهباشی» را شامل می شود.
نشسته در كُنج بنبست ارض/ علی دهباشی، سالشمار دكتر سیمین دانشور/ مهناز عبداللهی ، کتابشناسی سیمین دانشور/ ناهید حبیبی آزاد، مرگ رویا/ سیمین دانشور ، خواهرم سیمین/ ویکتوریا دانشور، بانوی قصهی ایران/ سیمین بهبهانی، دیدار در جزیره/ سیمین بهبهانی ، سووشون/ سیمین بهبهانی، چه اتفاق مبارکی برای سیمین دانشور/ دكتر حورا یاوری، بزرگبانوی داستانسرای فارسی/ دكتر محمدرضا قانونپرور، علمالجمال و جمال در ادبیات فارسی/ دکتر مسعود جعفری ، سیمین دانشور از نگاه ... بخشی از مطالب این جشن نامه هستند.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نویسندگانمان را دوست داشته باشیم
سجاد صاحبان زند: ده سال از درگذشت شاملو گذشت، اما در شرايطي كه همه انتظار داشتيم كه مراسمي در خور اين شاعر ايراني برگزار شود،‌ اتفاق خاصي نيافتاد و ادبيات باز هم در حاشيه اتفاق‌هايي افتاد كه ربطي به آن ندارد. شاملو در همه دو دهه‌اي كه بعد از انقلاب در ايران زندگي كرد، كتاب‌هايش را منتشر كرد و اگر نقدي داشت، آن‌گونه نبود كه باعث گله و شكايت كسي شود. او هرگز بازداشت را تجربه نكرد و بیشتر کتاب هایش منتشر شد، چون شاملو شاعري بود كه مي‌خواست در كشورش زندگي كند و همه قانون‌هاي كشورش را مراعات مي‌كرد. اگر هم نقدي بود، اگر هم صحبتي بود و اگر گلايه‌اي، همه براي كشوري بود عاشقانه دوستش داشت، براي مردمي بود كه هميشه براي آن‌ها سروده بود. در اين شرايط همه انتظار داشتيم كه ياد اين شاعر گرامي داشته شود . همه انتظار داريم كه بزرگداشت شاملو، بزرگداشتي براي شعر و ادبيات باشد. كه نشد. اما بي‌اعتنايي به ادبيات، قاطي كردن شعر و سياست فقط مربوط به شاملو و دهمين سال درگذشتش ندارد. از آن سوي بام، كساني قدر شاعراني همچون قيصر امين‌پور را نمي‌دانند، چون فكر مي‌كنند كه او شاعري دولتي است. كه نبود. كساني كه شعر و سياست را قاطي مي‌كنند فراموش مي‌كنند كه ادبيات خانواده بزرگي است كه جايي براي ديگران در آن نيست، آنچنان كه قيصر شعر فارسي، قيصر امين‌پور ، فروغ قرخزاد را خواهر خود مي‌دانست. حالا شما تلاش كنيد تا اسم فروغ را از ادبيات حذف كنيد. باور كنيد كه نمي‌شود.

صادق هدايت 60 سال پيش مرده است
صادق هدايت يكي از آن نويسنده‌هايي بود كه هرگز كار سياسي نكرد. او در روزهايي كه همه عضو حزب توده مي‌شدند و كمونيست شدن مد بود، عضو اين حزب نشد. هدايت به عنوان يك نويسنده و روشنفكر، منتقد بود. فقط همين . نه بيشتر و نه كمتر.
او به كساني كه احساسات مردم را بازيچه‌ قرار مي‌داند تا جيب‌هايشان را پر كنند، انتقاد مي‌كرد. او يكي از بزرگترين منتقدان رضا خان بود و همه مي‌دانند كه داستان "سگ ولگرد" او بيشتر از همه به استبداد رضاخان برمي‌گرد. درست در همان روزها بود كه هدايت ايران براي رجاله‌ها گذاشت و به غربت پناه برد. هدايت در غربت هم وضع خوبي نداشت تا آن‌كه جهان را گذاشت را گذاشت و رفت.
صادق هدايت روي خيلي از نويسنده‌ها تاثير گذاشت، از جمله جلال آل‌احمد. مي‌گويند هدايت اصلا از رفتن به جشن عروسي و اين چيزها خوشش نمي‌آمد، اما به جشن سيمين و جلال رفت. و جلال آل احمد هم تاثير خيلي زيادي از او گرفت. و جلال همان نويسنده‌اي است كه "غربزدگي" و "در خدمت و خيانت روشنفكران" را نوشت. او حتي يك بار هم در اين كتاب‌ها هدايت را نقد نكرد. و نكته جالب ديگر اينكه كتاب‌هاي صادق هدايت بارها بعد از انقلاب تجديد چاپ شده‌اند.
هدايت 60 سال است كه مرده، يعني 27 سال قبل از انقلاب. اما اين روزها بعضي‌ها يادشان افتاد كه كتاب‌هايش خوب نيستند. و واقعا هم بعضي از كتاب‌هاي صادق هدايت خوب نيست، نه براي اينكه محتواي خوبي ندارد. بعضي از كتاب‌هاي هدايت واقعا خوب نيستند، چون شعاري هستند و مدام شعار مي‌دهند، به جاي آنكه داستان يا شعر باشند. بيشتر منتقدان ادبي هم اين مساله را تاييد مي‌كنند و بدون اينكه اتفاق خاصي نياز باشد، اين كتاب‌ها به مرور حذف مي‌شوند. اما اين روزها بعضي‌ها خواسته و ناخواسته باعث مي‌شوند كه اين كتاب‌هاي نه‌چندان خوب، اسم‌شان دوباره بر سر زبان‌ها بيافتد، آن‌هم كتاب‌هايي كه گذر زمان داشت حذف‌شان مي‌كرد.
همان‌طور كه كسي به كتاب "آهنگ‌هاي فراموش‌ شده" شاملو را جدي نمي‌گيرد چون كار خوبي نيست و خود شاملو هم اصلا دوست نداشت دوباره منتشر شود، كارهاي بد و ضعيف صادق هدايت هم در گذر زمان حذف مي‌شود، اما نمي‌شود كارهايي مثل "بوف كور"، "سگ ولگرد"،‌ "داش آكل" و "سه قطره خون" را نديده گرفت. اجازه بدهيم كه زمان اين كارهاي بد را الك كند.

شاملو يك شاعر و شهروند ايراني بود
درست يك دهه از مرگ احمد شاملو مي‌گذرد. در اين دهه اتفاق‌هاي زيادي افتاد كه ربطي به شاملو ندارد، اما همين اتفاق‌ها كه ربطي به شاعر ندارد باعث شدند تا او مدام در حاشيه قرار بگيرد.
امسال هيچ مراسمي براي شاعر برگزار نشد ، حتي به اندازه يك آدم معمولي كه خانواده‌اش برايش بزرگداشت مي‌گيرند، براي شاملو مراسمي برپا نكردند. يعني شاعري كه شعرهايش به زبان‌هاي مختلف ترجمه مي‌شود، شاعري كه خيلي از مردم شعرهايش را زمزمه مي‌كنند، روزنامه‌نگاري كه منتقد هميشگي رژيم شاه بود، مترجمي كه شعرها وداستان‌هاي خيلي خوبي را به فارسي ترجمه كند، شهروندي درجه دو در ايران به حساب مي‌آيد.
شايد مي‌گويند كه برگزار شدن مراسم بزرگداشت شاملو، ممكن است تشنج ايجاد كند كه البته واقعا اين‌طور نيست. حتي مراسم راهپيمايي شاعر هم باعث اين كار نشد. در ضمن آيا مي‌شود مسابقه فوتبال استقلال و پرسپوليس را برگزار نكرد، چون ممكن است داور اشتباه كند يا فلان بازيكن حرف بدي بزند؟ شايد تماشاگران صندلي‌هاي اتوبوس را خراب كنند و خيلي شايد ‌هاي ديگر، اما مسابقه برگزار مي‌شود.
ما شاملو را دوست داريم، نه فقط براي اين شعرهاي قشنگي مي‌گفت و حس آدم‌ها را خوب بيان مي‌كرد. او را دوست داريم چون نويسنده‌اي پژوهشگر بود. فرهنگ چند جلدي «كوچه» را مي‌شود نديده گرفت؟ تصحيح ديوان حافظ را مي‌شود نديد؟ ترجمه‌هاي بي‌نظيرش را مي‌توانيم كنار بگذاريم؟ سابقه‌اش در روزنامه‌نگاري را مي‌توانيم نبينيم؟ اصلا فكر كنيم شاملو شاعر نيست،‌ اما فقط براي همان فرهنگ «كوچه» نبايد ستايش‌اش كنيم؟
به قول خود شاملو، كه هميشه مي‌خواست در ايران زندگي كند و ايراني باشد، "روزگار غريبي است".

شعرهاي قيصر شناسنامه اويند
اما این مسایل فقط به دولت و مسایل دولتی مربوط نیست. درست در شرايطي كه شاملو و هدايت به دليل بي‌سليقه‌گي قرار است حذف بشوند، عده‌اي كه خودشان را مثلا روشنفكر مي‌دانند،‌ قيصر امين‌پور را، قيصر شعر فارسي را بي‌آنكه بخوانند رد مي‌كنند، چون مي‌گويند كه او شاعري دولتي است و شعرهايش دولتي‌اند. چه بي‌رحمند اين دوستان و چه تلخ است بي‌آنكه چيزي را بخواني، درباره‌اش قضاوت كني.
وقتي قيصر رفت،‌ وقتي كه او ما را با دنيايمان تنها گذاشت، جلوي بيمارستان دي، محمدرضا شفيعي كدكني جلوي بيمارستان زار مي‌زد. شفيعي كدكني آدم كوچكي نيست. هيچ ربطي هم به دولت ندارد. اين روزها هم در يكي از دانشگاه‌هاي آمريكا درس ادبيات مي‌دهد و تحقيق مي‌كند. شعر قيصر بود كه او را به جلوي بيمارستان كشاند و نه چيزي ديگر.
حالا كمي كلي‌تر به قضيه نگاه كنيم. ما هميشه به آدم‌هايي كه زندگي خصوصي افراد را در كارهايشان دخالت مي‌دهند، انتقاد مي‌كنيم. مثلا مي‌گوييم كه اگر شاملو فلان اشتباه را در زندگي شخصي‌اش كرده، هيچ ربطي به آثارش ندارد. اما چرا وقتي به آدمي مثل قيصر امين‌پور مي‌رسيم، كارهاي نكرده‌اش را بهانه مي‌كنيم؟ خوشبختانه آن‌هايي كه قدشان كوتاه است و مي‌خواهند براي ادبيات نسخه بپيچند، در همان خان اول مي‌مانند. مردم خودشان راه درست را انتخاب مي‌كنند. اين روزها شعرهاي قيصر شعر فارسي كه در اوج خلاقيت ما را تنها گذاشت، بيشتر خواننده را در ميان جوان‌ها دارد. جوان‌ها به اين حرف‌ها توجهي نمي‌كنند و آن‌چيزي را مي‌خوانند كه دوستش دارند.
قيصر ، شاعر بود و عافيت‌طلب نبود. قيصر تنها بود و اگر نبود، در سومين سالگردش مراسمي در شان‌اش برگزار مي‌كردند. قيصر تنها بود و اگر نبود، مزارش را در شان يك شاعر درست مي‌كردند، كتابخانه‌اي كه مي‌خواستند كنار آرامگاهش بسازند پيشكش.
و جالب آنكه بعضي‌ها همين حرف‌ها را به نوعي در مورد سهراب سپهري هم مي‌زنند. بيچاره سهراب، فقط يك و نيم سال بعد از انقلاب زنده بود.

فروغ از شعر فارسي حذف شدني نيست
44 سال از مگر فروغ فرخزاد گذشته است، شاعري كه همگان اهميتش را در زبان فارسي مي‌دانيم. آن وقت در تذكره‌اي كه چند وقت پيش منتشر شد، اسم فروغ را حذف كرده بودند. واقعا آيا مي‌شود كه فروغ را حذف كرد؟
فروغ فرخزاد دو دوره شاعري دارد كه خودش هم نيمه اولش را خيلي قبول نداشت. او خودش را به دوره بعد از "تولدي ديگر مربوط مي‌دانست. مي‌گفت كه "عصيان" و "ديوار" به دختركي تازه كار تعلق داشته كه خيلي كار برايش جدي نبوده. او مي‌گفت كه "تولدي ديگر" شروع كار شاعري‌اش است و از قضا بعد از آن، كتابي منتشر نشد ، هر چند كه بعد از جوانمرگي فروغ، "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" منتشر شد.
حالا شما بياييد در مورد شاعري كه فقط همين يك كتاب "تولدي ديگر" را نوشته بحث كنيد، اگر چه خيلي از شعرهاي كتاب‌هاي قبلي‌اش هم قابل دفايند. آيا شاعري كه فقط يك شعر "علي كوچيكه" را سروده، قابل حذف شدن است؟ آيا شاعري كه "آيه‌هاي زميني " را سروده قابل حذف شدن است؟ نه. جوابش دقيقا "واضح و مبرهن" است: نه. نه.
حذف اسم فروغ فرخزاد اين سوال را در ذهن مردم به وجود مي‌آورد كه مگر او چه كرده بود. آن وقت ممكن است بعضي‌ها با ذره بين بيافتند توي شعرهاي فروغ. آن‌وقت ممكن است چيزهايي مورد توجه قرار بگيرد كه فروغ خودش هم در بلوغ شاعرانه‌اش دوستشان نداشت. و همه اين‌ها به دليل آن است كه بعضي‌ها به اشتباه سياست و ادبيات را قاطي مي‌كنند. و گاهي بعضي از اين مسايل، كاملا شخصي و سليقه‌گي است. به عنوان مثال، سردبير يكي از روزنامه‌هايي كه در آن كار مي‌كردم، هميشه روي اسم شاملو خط مي‌كشيد چون خودش دوستش نداشت. همين.

و ديگراني كه همه ايراني بودند...
جامعه معاصر ما تنها به همين اسم‌ها ظلم نكرده است. امسال كتاب‌هاي خيلي از نويسنده‌ها فرصت پيدا نكردند تا در نمايشگاه كتاب حاضر شوند. وقتي پاي صحبت موسلان مي‌نشينيم، حرف‌ها منطقي‌اند، اما آيا نمي‌توان گاهي كارها را سهل‌تر گرف؟
مثلا گفته مي‌شود كه كتاب‌هايي كه قبل از سال 1384 منتشر شده‌‌اند، نبايد در نمايشگاه باشند. اما كتابي كه در طي 5 سال هنوز توسط كسي خريده نشده، آيا مي‌تواند يكدفعه خواننده پيدا كند؟ گيرم كه اين كتاب اصلا خوب نباشد، وقتي كه اين كتاب را از نمايشگاه جمع آوري مي‌كنند، تنها اتفاقي كه مي‌افتد اين است كه توجه بيشتري به آن خواهد كرد. انسان هميشه كنجكاو است و دلش مي‌خواهد بداند در اطرافش چه خبر است. عده‌اي سودجو هم در اين ميان پيدا مي‌شوند و كتاب‌هاي بي‌زبان را فتوكپي مي‌كنند و مي‌گذارند جلوي كتابفروشي‌ها دانشگاه تهران. كتاب‌ها به بدترين شرايط توسط مردم خريده مي‌شود در حالي كه نسخه‌هاي درست و حسابي آن در انبارها خاك مي‌خورد.
امسال كتاب‌هاي عباس معروفي را جمع كردند، كتاب‌هاي هوشنگ گلشيري و غلامحسين ساعدي را. اما اين نكته چه پيامدي دارد؟ آيا مي‌شود اسم گلشيري را از ادبيات معاصر حذف كرد؟ جواب در يك كلمه "نه" است.
اما مي‌توانيم جور ديگري هم به ماجرا نگاه كنيم. اصلا مي‌توانيم اجازه بدهيم كه دايره دوستان ما بزرگتر شود. مثلا چند سال قبل، به نويسنده‌اي كه سياست‌هاي آمريكا در مورد جنگ عراق و افغانستان را نقد كرده بود، جايزه دادند. اين نكته به معني آن نيست كه جورج بوش آدم خيلي خوبي بود. شايد او حتي مي‌خواست كه سر به تن نويسنده كتاب نباشد. اما دندان روي جگر گذاشت و اجازه داد كه نويسنده كتابش را منتشر كند و جايزه هم بگيرد. بعد هم اين طرف و آن‌طرف كلي پز داد كه ببنيد من چه آدم خوبي هستم. بوش كه دستش به خون هزاران عراقي و افغاني آلوده بود، گاهي از اين اداها در مي‌آورد.
بايد دايره دوستانمان را بزرگتر كنيم و از روي سليقه قضاوت نكنيم، آن هم كه تيراژ كتاب در ايران به زور به 2 هزار تا مي‌رسد و كتاب‌هايي بعد از 5 سال هنوز فروخته نشده‌اند. بايد نگاهمان را عوض كنيم.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نقد «امین فقیری» بر «به وقت بهشت»
نرگس جورابچیان در یک مصاحبه می گوید: «عامه پسند می شود کلاس پایین و نوگراها بادی به غبغب می اندازند. من ترجیح می دهم همه اقشار جامعه از رمانم سر دربیاورند و لذت ببرند. به قول شما می شوم عامه پسند اما این طوری بهتر است. من می نویسم تا خوانده شوم. نمی نویسم تا عده ای خاص مرا بخوانند و از تکنیک نوشتارم تعریف کنند و ...»

انگار نرگس جورابچیان تکلیفش را با خود و خوانندگانش روشن کرده است، اما کار هم این چنین که می گویند سهل و راحت نیست. اغلب شاهکارهای مهم ادبی دنیا ظاهری ساده دارند. همه فهم نه بدین معنی که راحت الحلقوم باشد. بلکه نویسنده آن توانسته است لایه های ذهنی افکار و عقاید مختلف را کنار بزند و در آن وارد شود. مثل فردوسی، حافظ و سعدی. اگر هر کس به اندازه فرهنگ خود توانست با یک اثر ارتباط پیدا کند آن اثر مقبولیت عامه پیدا می کند. فروغ و شاملو همینگونه اند، بدون اینکه انگ عامه پسند بودن بر آن ها بخورد.

کتاب «به وقت بهشت» کتاب راحتی است. خوش خوان است. نثر نویسنده همانند آب روان دلپذیر و گواراست. این ها همه حسن کتاب است که آنرا خواندنی کند و از حیطه کتاب های عامه پسند بیرون بیاورد. عیب کتاب های عامه پسند این است که خواننده را به فکر فرو نمی برد و هیچ گاه در مورد سرنوشت کاراکترهای کتاب نگرانی به خود راه نمی دهد. اگر جای مقایسه ای باشد آن کتاب ها به انبوه فیلم های هندی شبیه اند. چرا که وقتی انسان از سینما بیرون می آید و پایش را از جوی خیابان به این طرف می گذارد دیگر چیزی از فیلم به یاد نمی آرود و دیگر اینکه در کتاب های عامه پسند چرا و چگونه! و در نتیجه منطق مهم زندگی جایی ندارند. خوانندگانی که به این کتاب ها رو می کنند از الفبای منطق ادبیات بی بهره اند. اصلا از خود نمی پرسند این آسمان و ریسمان ها چیست که نویسنده به هم بافته است اما کتاب «به وقت بهشت» نوشته نرگس جورابچیان در این ژانر قرار نمی گیرد. هرچند که به نویسنده آن تلقین کرده باشند که به نوعی نویسنده عامه پسند هستید. اینگونه نیست. کتاب از نثری زیبا بهره می برد. قسمت بندی ها فکورانه و زیباست. و از همه مهم تر دست در جایی گذاشته است که مبتلا به نیمی از جامعه است. آن هم مساله ازدواج و نگرانی های مربوط به آن و امر محتوم بارداری و داشتن بچه است ... ادامه

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
با محمد شریفی، نویسنده «باغ اناری»
روزنامه جام جم: محمد شريفي مجموعه داستان «باغ اناري» را پس از 17 سال دوباره به چاپ رسانده است. كتابي كه داستان‌هايش شايد براي آن زمان (87 سال پيش)‌ نو بوده است و امروز هم خواندني هستند. محمد شريفي در اين كتاب كه از سوي نشر آموت روانه بازار شده از تلخي‌ها و رنج‌هايي صحبت كرده است كه بيش از هر چيز خواننده را به عمق مي‌برد. عمقي كه شادي‌آفرين نيست. خواننده پس از خواندن كتاب به فكر فرو مي‌رود تا دركش را از خودش، زندگي و مرگ دوباره مرور كند. كتاب باغ اناري ابتدا سال 1372 به چاپ رسيد و اكنون در سال 1389 تجديد چاپ شده است.

داستان‌هاي اين كتاب متعلق به زمان‌هايي دورترند. يعني دهه 60. آن موقع چه ضرورتي مي‌ديديد كه اين كتاب را در سال 72 به چاپ برسانيد و حالا چه ضرورتي مي‌بينيد كه آن را دوباره منتشر كرديد؟
خود شما بهتر مي‌دانيد كه ضرورت فقط در لحظه نوشتن وجود دارد. حال، اين ضرورت يا حاصل يك پرسش در درون نويسنده است يا اصلا اشتياقي ناشي از يك اندريافت آني و شهودي است. بيشتر داستان‌هاي معدود كتاب «باغ اناري» هم از چنين اشتياقي نشات گرفته‌اند. البته، خود اين اندريافت‌ها گاه نتيجه همان پرسش‌هاي تلنبار شده در درون‌اند و چنان كه در داستان‌ها مشاهده مي‌كنيد به پاسخ قاطع هم نمي‌رسند، بلكه غالبا پرسش را از زوايايي گوناگون در معرض تماشا مي‌گذارند. داستان كه نوشته مي‌شود ضرورتش نيز براي نويسنده به پايان مي‌رسد؛ چراكه موجوديت نويسنده به تداوم نگاه پرسش‌آميز يا آنات شهودي او وابسته است. اين به اين معنا نيست كه نويسنده دغدغه انتشار ندارد. اتفاقا خيلي هم دارد. دست كم مي‌خواهد مثل كودكان با اشتياقي كودكانه يافته‌هايش را نشان بدهد. يا مي‌خواهد، حتي گاه همچون دن كيشوتي بينوا، خلأيي را به پذيرش نفس وادارد. اما دغدغه اصلي او اين نيست. چاپ اين كتاب هم در سال 1372 به پيشنهاد دوست شفيقي انجام پذيرفت و امسال هم به پيشنهاد دوست شفيقي ديگر ... ادامه گفتگو

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با نویسنده رمان «دیدا»
مجله چلچراغ: عشق هایی که به سرانجام می رسند برای ما آن قدرها جذاب نیستند. اما وقتی دو عاشق، تا انتهای کار به دنبال هم اند، قصه جالب می شود. حتی شاید آخر قصه گریه کنیم اما این قصه ها را بیشتر دوست داریم. قصه عاشقانه «دیدا» و طاهر هم از این داستان هاست. طاهر مردی جنگوست که عاشق زنی می شود و این دو نمی توانند به هم برسند. نویسنده تاریخ و این ماجرای عاشقانه را به هم آمیخته و نتیجه اش یک کار خواندنی شده. البته گاهی وجه تاریخی ماجرا پررنگ است مثل سه فصل اول رمان. «ابراهیم میرقاسمی» فیلمنامه هم می نویسد و در این رمان هم دوربین به دوش دارد. ببینیم در مورد رمانش چه می گوید.

• آیا «دیدا» برای جذاب شدن قصه طاهر وارد رمان شد؟
قرار بود ما در مورد شخصت های ایرانی کار کنیم و اسم طاهر به گوش من خورده بود: طاهر ذوالیمینین. این کنجکاوی برای من ایجاد شد که چرا این آدم را با «دو دست راست» توصیف کرده اند. همین کنجکاوی مرا به سمت 11-12 منبع کشاند که یکی از آن ها سریال «ولایت عشق» بود. بالای پنج هزار صفحه خواندم تا این کتاب را بنویسم. توی همین تحقیقات به یک اسم برخوردم: «دیدا». اما خیلی کم در موردش نوشته بودند. یعنی یکی دو پاراگراف در پنج هزار صفحه. فقط همین قدر می دانستم که این خانم معشوقه طاهر بوده. «دیدا» چنگ نواز بسیار خوبی بوده و طاهر هم برای او شعر می گفته اما این دو هر دو هرگز به هم نرسیدند. همین جا نطفه این رمان بسته شد. ما همیشه در تاریخ مردها را داشتیم و شمشیر را، حالا می‌خواستم از دیدی لطیف به این ماجرا نگاه کنم ... ادامه گفتگو

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
برگ نیسی، دیگر برگ نیسی نبود!


علی احمد سعید (آدونیس) و زنده یاد «کاظم برگ نیسی»
دوازدهم آذر 1384 - نیاوران - تهران - عکس اختصاصی تادانه

انگشتی از ده انگشت مترجمان زبان عربی کم شد.
این را جدی می گویم، هیچ تا به حال وقت کرده اید بشمارید که چند نفر مترجم عربی در ایران داریم که حالا اسمی هم در کرده باشند؟
می شماریم (از معروف ترها شروع می کنیم):
دکتر عبدالمحمد آیتی
زنده یاد حسین خدیوجم
آذرنوش آذرتاش
موسی اسوار
کاظم برگ نیسی
یوسف عزیزی بنی طرف
محمد جواهرکلام
دکتر عبدالحسین فرزاد
موسی بیدج
عبدالرضا رضایی نیا
و ...

باور کنید اگر بگردید در این دایره، به جای آن «...» ها می رسید به آدمی مثل من در ترجمه ادبیات عرب.
خنده دار بودن ماجرا هم همین جاست که آدمی مثل یوسف علیخانی با چند سالی مترجمی عربی برای روزنامه های مناطق آزاد و انتخاب و جام جم، مثلا اسم می شود در مترجمان عرب. چرا؟ چون تعداد اصلی هاشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد؛ به خدا نمی رسد!

حالا هم که یکی از انگشت ها کم شد.

ترجمه هایم را در دوره سربازی (با همان لباس آموزشی صفر یک) می بردم به روزنامه همشهری و می نشستم در لابی اش تا «یوسف عزیزی بنی طرف» بیاید و غلط هایم از برگردان داستان های زکریا تامر و جبران خلیل جبران را بگیرد. یا می رفتم به ساختمان «گیو» که محمد جواهرکلام، ترجمه ها را تایید کند.
بعد «عبدالوهاب البیاتی» آمد ایران؛ تیر 1378 و همزمان شد آمدنش با ماجرای کوی دانشگاه و بردندش به اصفهان و شیراز برای دیدن مفاخر ادبی مان و بعد از برگشتنش به دمشق و آن وقت ... دو هفته بعد جنازه اش در خانه اش به دست آمد.
شنیده بودم «محمدمهدی جواهری» هم وقتی آخرین بار به ایران می آید ، تا برمی گردد می میرد.
(چه آغوش بازی داریم برای شاعران معروف عرب!)
البیاتی که مُرد، سرباز بودم و برای روزنامه های «صبح امروز» و «مناطق آزاد» و «انتخاب» و «جوان» و ... حق التحریری می نوشتم؛ ترجمه و مصاحبه و مقاله و نقد و ...
البیاتی که مرد، یک صفحه در آزاد درآوردم برایش و دو صفحه در انتخاب. در آزاد چند شعر از او ترجمه کردم و سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم و ... در انتخاب هم در یک صفحه با بنی طرف حرف زدم و در صفحه ای دیگر با جواهرکلام.
دنیای ادبیات ایران بسیار تنگ نظر است و بدتر و افتضاح تر از آن دنیای مترجمان عرب که من دیدم و دلیلش هم اینکه نمی توانستی این انگشت ها را یک بار هم شده دور هم جمع کنی؛ بشوند یک مشت. (در شرایطی که هیچ ناشری حاضر نیست کتابی از ادبیات عرب منتشر کند و فرهیختگانش با تنفر به عرب نگاه می کنند و گاه به خنده هم می پرسند مگر عرب جز ملخ خوردن کار دیگری هم بلد است؟)
تمام سال های دانشجویی و بعد خبرنگار-مترجمی ام تا شش هفت سال قبل، در غرفه های عربی نمایشگاه کتاب تهران گذشت و تکی تکی می دیدم شان؛ همه آن 9 انگشتی که اسم بردم. هر کدام شان جدا جدا بسیار مهربان بودند و هستند مثل یکی شان که همین دیروز رفت اما آرزویم بود همدیگر را قبول داشته باشند و آغوش باز داشته باشند برای هم. آرزویم بود!

یکی شان که چند بار هم بیشتر ندیدمش «کاظم برگ نیسی» بود. بار اول را به خاطر دارم که یوسف عزیزی بنی طرف، معرفی ام کرد به او؛ در همان نمایشگاه کتاب. سری برایم تکان داد که معلوم بود به هیچش هم نگرفته. شاید همین برخوردش برایم جالب بود که دقت کردم دیدم با زنی (بیشتر می خورد خواهرش باشد) از این غرفه به آن غرفه می روند و لیست پشت لیست پر می کنند و حسرت می خوردم که کاش من به اندازه انگشت کوچیکه او عربی می دانستم؛ که نمی دانم هنوز و البته کمی به خودم دلداری داده ام که خب آن ها اصالتا عرب هستند و من عربی آموخته دانشگاهم؛ آن هم دانشگاه تهران که بیش از دانشگاه، پاسگاه است برای پاس دادن درس ها و بیش از آن که مکانی علمی باشد، جایی است سیاسی.

بار دوم در انقلاب دیدمش، باز مشغول گشت زدن در میان قفسه های کتاب و پشت ویترین ها. همان روزها از خودم می پرسیدم یک مترجم عرب را چه به تصحیح حافظ و سعدی ما!

بعد که «ترانه های مهیار دمشقی» درآمد که شعرهای آدونیس بود با برگردان کاظم برگ نیسی. شوق آمد تا رگ گردن. آفرین گفتم و اگر وقتی که «پیشدرآمدی بر شعر عرب»ش درآمد و ندانسته حسودی اش را کردم که درست کاری مثل همین کتاب را آماده انتشار کرده بودم اما این بار تسلیم شدم؛ باید دانشجوی عربی بوده باشی و بدانی که آدونیس حریمی دارد و حتی نزدیک شدن به شعرهایش، جسارت می خواهد و آن گاه بود که برگ نیسی، دیگر برگ نیسی نبود برایم.

آدونیس، آذر 84 آمد تهران. وقتی بود که در جام جم آنلاین بودم. یکی دو تا گزارش رفتم از دیدارش با اهالی شعر و فرهنگ ایران. باز برگ نیسی را کنار آدونیس دیدم در شب ضیافت شعر نیاوران.

و حالا متاسفم که خودم هم چیزهایی را نوشتم که شاید باید قبلا می نوشتم؛ در توصیف یک همکار. همکاری که آخرین حضورش در زندگی من، خواندن مدخل هایی است که برای دایره المعارف نوشته و برای یک رمان تاریخی، عجیب به کارم آمده این روزها؛ بنوالاحرار یا فرزندان آزادگان.

«اسدالله امرایی» که خبر داد، گفتم آنقدر خبر خنده دار بود که با همان تیتر ایسنا در تادانه لینک دادم. صبح هم همین طور راه به راه تلفن بود که «فلانی! شماره ای از دوستاش، نزدیکانش و خانواده اش می خواهیم.»

چه بگویم؟ چرا به دیگران نیشتر بزنم؟ جوالدوز به خودم می زنم که آیا همه این جماعت فقط همین اندازه می ارزند که بمیرند؟


نبودآباد
اینک این است زجرآباد
نه صدای پای فردایی
نه بادِ روشن زایی،
نازنینان!
بر نبودآباد
کدام صدا را گذر خواهد افتاد.

شعری از آدونیس با ترجمه «کاظم برگ نیسی» / ترانه های مهیار دمشقی/ نشر کارنامه/1377

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چیزها و شاعر، تنها در خانه
مجموعه شعر
کاوه سلطانی

نشر ابتکار نو
129 صفحه
چاپ اول 1388
1000 نسخه
2800 تومان

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مجموعه داستان «عروس بید» نوشته یوسف علیخانی در دویست و هشتاد و ششمین نشست کانون ادبیات ایران نقد و بررسی شد.

در این نشست که دوشنبه 28 مرداد 89 برگزار شد، نویسنده کتاب در آغاز داستان «بیل سر آقا» یکی از داستان‌های کتاب «عروس بید» را برای حاضران جلسه خواند.

در ادامه دکتر محمد دهقانی، استادیار دانشگاه و مترجم، سعید سبزیان، مترجم و منتقد ادبی و محمدرضا گودرزی، نویسنده و منتقد ادبی، مجموعه داستان «عروس بید» را نقد و بررسی کردند.

گزارش خبری، تصویری و صوتی این نشست ... اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
زنان عمارلو


به نقل از اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دانلود «شاهنامه» فردوسی (MP3)

روایت کامل بیت‌های شاهنامه
مبتنی بر نسخه (چاپ مسکو)
با صدای اسماعیل قادر پناه

صفحه 1-10 * صفحه 10-20 * صفحه 20-30 * صفحه 30-40 * صفحه 40-50
صفحه 50-60 * صفحه 60-70 * صفحه 70-80 * صفحه 80-90 * صفحه 90-100
صفحه 100-110 * صفحه 110-120 * صفحه 120-130 * صفحه 130-140
صفحه 140-150 * صفحه 150-160 * صفحه 160-170 * صفحه 170-180
صفحه 180-190 * صفحه 190-200 * صفحه 200-210 * صفحه 210-220
صفحه 220-230 * صفحه 230-240 * صفحه 240-250 * صفحه 250-260
صفحه 260-270 * صفحه 270-280 * صفحه 280-290 * صفحه 290-300
صفحه 300-310 * صفحه 310-320 * صفحه 320-330 * صفحه 330-340
صفحه 340-350 * صفحه 350-360 * صفحه 360-370 * صفحه 370-380
صفحه 380-390 * صفحه 390-400 * صفحه 400-410 * صفحه 410-420
صفحه 420-430 * صفحه 430-440 * صفحه 440-450 * صفحه 450-460
صفحه 460-470 * صفحه 470-480 * صفحه 480-490 * صفحه 490-500
صفحه 500-510 * صفحه 510-520 * صفحه 520-530 * صفحه 530-540
صفحه 540-550 * صفحه 550-560 * صفحه 560-570 * صفحه 570-580
صفحه 580-590 * صفحه 590-600 * صفحه 600-610 * صفحه 610-620
صفحه 620-630 * صفحه 630-640 * صفحه 640-650 * صفحه 650-660
صفحه 660-670 * صفحه 670-680 * صفحه 680-690 * صفحه 690-700
صفحه 700-710 * صفحه 710-720 * صفحه 720-730 * صفحه 730-740
صفحه 740-750 * صفحه 750-760 * صفحه 760-770 * صفحه 770-780
صفحه 780-790 * صفحه 790-800 * صفحه 800-810 * صفحه 810-820
صفحه 820-830 * صفحه 830-840 * صفحه 840-850 * صفحه 850-860
صفحه 860-870 * صفحه 870-880 * صفحه 880-890 * صفحه 890-900
صفحه 900-910 * صفحه 910-920 * صفحه 920-930 * صفحه 930-940
صفحه 940-950 * صفحه 950-960 * صفحه 960-970 * صفحه 970-980
صفحه 980-990 * صفحه 990-1000 * صفحه 1000-1010
صفحه 1010-1020 * صفحه 1020-1030 * صفحه 1030-1040
صفحه 1040-1050 * صفحه 1050-1060 * صفحه 1060-1070
صفحه 1070-1080 * صفحه 1080-1090 * صفحه 1090-1100
صفحه 1100-1110 * صفحه 1110-1120 * صفحه 1120-1130
صفحه 1130-1140 * صفحه 1140-1150 * صفحه 1150-1160
صفحه 1160-1170 * صفحه 1170-1180 * صفحه 1180-1190
صفحه 1190-1200 * صفحه 1200-1210 * صفحه 1210-1220
صفحه 1220-1230 * صفحه 1230-1240 * صفحه 1240-1250
صفحه 1250-1260 * صفحه 1260-1270 * صفحه 1270-1280
صفحه 1280-1290 * صفحه 1290-1300 * صفحه 1300-1310
صفحه 1310-1320 * صفحه 1320-1330 * صفحه 1330-1340
صفحه 1340-1350 * صفحه 1350-1360 * صفحه 1360-1370
Save Target As

به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ادغام شیوه های نویسندگی | باغ اناری
رسول آبادیان: محمد شریفی از آن جمله نویسندگانی است که با انتشار نخستین مجموعه داستانش توانست توجه مخاطبان جدی ادبیات داستانی را به سوی خود جل کند. این نویسنده که می توان از او به عنون یکی از چهر های مطرح دهه 60 نام برد، به دلیل استفاده بجا از قابلیت های بومی در ساختار داستان های مدرن،توانست نام خود را به عنوان یک نویسنده جستجوگر به ثبت برساند؛ نویسنده ای که نوعی گویش منحصر به فرد از یک اقلیم فراموش شده را بازتولید و عرضه کرد.
شریفی در داستان های مجوعه «باغ اناری» کوشیده است از ذات خرده فرهنگ های بومی برای رسیدن به جهانی مدرن بهره ببرد؛ به این معنا که شخصیت های او در همه داستان ها به نوعی جهانی می اندیشند و بومی زندگی می کنند. محمد شریفی شاید نخستین نویسنده ای باشد که از ساختار زبان بومی به شکل طنزآمیز استفاده نکرده و شیوه نوشتن او کلیشه ای از آب درنیامده است. کاری که شریفی در داستان هایش کرده، نوعی بدعت گذاری نیکو در نوع برخورد با عنصر زبان است؛ زبانی که در عین مهجور بودن بسیار شفاف و دست یافتنی است ... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از عامه‌پسندها چه می‌توان آموخت؟
عبدالجواد موسوی: «معجون عشق» مجموعه گفت‌وگوهاي يوسف عليخاني با چند نويسنده به اصطلاح عامه‌پسند است؛ نويسندگاني كه اگرچه مخاطبان جدي ادبيات در آنها به ديده تحقير و تخفيف مي‌نگرند، كتاب‌هايشان به شدت پرفروش هستند و مدام تجديد چاپ مي‌شوند. يوسف عليخاني كه هم ناشر و هم تدوين‌كننده كتاب معجون عشق است، بابت انتشار چنين اثري با واكنش‌هاي متفاوتي روبه‌رو شده. با او درباره ويژگي‌هاي ادبيات عامه‌پسند و نقشي كه اين نوع از ادبيات در زندگي ما ايفا مي‌كند به گفت‌وگو نشستيم.

*چيزهايي در زندگي شخصي ما وجود دارد كه از گفتن درباره‌اش پرهيز مي‌كنيم. يكي از اين چيزها خواندن داستان‌هاي عامه‌پسند است. خيلي از ما در نوجواني و جواني اين طور كتاب‌ها را خوانده‌ايم ولي خجالت مي‌كشيم آن را بيان كنيم و مثل گناه كبيره پنهانش مي‌كنيم. شما به عنوان نويسنده‌اي جدي چطور جسارت كردي به سراغ داستان‌هاي عامه‌پسند بروي؟ نترسيدي جامعه روشنفكري و كساني كه ادبيات جدي را دنبال مي‌كنند تحقيرت كنند؟
بحث را با اين اس‌ام‌اس كه يك ربع پيش برايم رسيده شروع مي‌كنم. يكي از نويسندگان جايزه بگير از طيف گلشيري وقتي فهميد كه من منزل خانم فهميه رحيمي هستم و دارم از او مصاحبه مي‌گيرم برايم اس‌ام‌اس فرستاد كه «به خانم رحيمي بگو من وقتي هجده سالم بود با كتاب «پنجره» عشق كردم، خوابش را هم مي‌ديدم و اصلا هم نمي‌دانستم گلشيري كيست» ... ادامه گفتگو
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
«الف» منتشر شد
ویژه نامه کتاب همشهری - خردنامه
شماره 51 - تیر 1389 - 196 صفحه - 2000 تومان
سردبیر: سیدعبدالجواد موسوی
دبیر تحریریه: آزاده میرشکاک

در این شماره می خوانید:

پرونده اولین کتابخانه دیجیتال علوم انسانی
پرونده ژوزه ساراماگو
پرونده جان راولز

گفتگو با جلال ستاری
گفتگو با دکتر حسن بلخاری
گفتگو با استاد همایون خرم
گفتگو با شاهرخ تندرو صالح
گفتگو با عباس صفاری
گفتگو با رضا امیرخانی
گفتگو با یوسف علیخانی
گفتگو با ناصر فکوهی
گفتگو با همایون علی آبادی
گفتگو با محمدرضا فردوسی
گفتگو با محسن مطلق
گفتگو با کیانوش گلزار راغب
گفتگو با محمدرضا فردوسی

و نقدهایی بر مجموعه شعر «خنده بر برف» نوشته عباس صفاری، «باغ ایرانی» سروده نوری الجراح ترجمه کوتی، «خاکستر آینه» محمدرضا ترکی، شعر آینه اندیشه (بازخوانی شعرهای ضیاء موحد)، «معبری به آخرالزمان» نوشته مصطفی جمشیدی، «عقرب های کشتی بمبک» نوشته فرهاد حسن زاده، «آنجا که برف ها آب نمی شوند» نوشته کامران محمدی، «به وقت بهشت» نوشته نرگس جورابچیان، «دوازده داستان سرگردان» نوشته مارکز، «بیدل به انتخاب بیدل» به کوشش علیرضا قزوه، «ببر سفید» نوشته آراویند آدیگا، «اگر ابرها بگذرند» نوشته سعید طباطبایی، «دلقک و هیولا» نوشته پیتر آکروید ترجمه سعید سبزیان و لرستانی، «صد» مجموعه عکس های پیمان هوشمندزاده، «این گروه خشن» ترجمه مجتبا پورمحسن، «فوتبال علیه دشمن» نوشته کوپر و ترجمه عادل فردوسی پور، «باغ اناری» نوشته محمد شریفی و ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نامه به «بهمن دری اخوی» | متن کامل
خانم «تالاری» دو بار تا به حال باعث شده یک هفته دستم به کار نرود، بار اول هفته آخر آبان 1387 بود که زنگ زد و گفت «لطفا 2 آذر تهران باشید.» خندیدم و پرسیدم «شما؟» خندیدند و گفتند «از بنیاد جایزه جلال آل احمد.»
یک هفته ای مردد بودم که واقعا این خبر واقعیت دارد؟ و دستم به هیچ کاری نمی رفت.
بار دوم دهم تیر ماه 89 زنگ زد و گفت «آقای علیخانی! شما از طرف بنیاد جایزه جلال آل احمد دعوت هستید تا در ضیافت شام اهل قلم صحبت کنید.» خندیدم و گفتم «خوشامدگویی است از زبان من؟» خندید و گفت «نه. هر چه خواستید بگویید.»
پنج روز مانده بود به ضیافت شام هتل لاله اهل قلم. در خیابان و کوچه و دفتر و خانه و روی زمین و زیر زمین و داخل اتوبوس و داخل مترو، مدام فکرم به این بود که چه بگویم؟ ده بار تصمیم گرفتم زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. بعد دستم رفت به نوشتن. نامه اول را پاره کردم؛ که دوستش دارم و کاش پاره نمی کردم. نامه دوم را برای دوستی هم خواندم؛ جالب اینکه آن شب در ضیافت بود و فکر می کرد همان نامه را قرار است بخوانم. نامه سوم را فقط زنم خوانده بود. گذشت و گذشت و به نتیجه ای نرسیدم تا یک ساعت قبل از مراسم که این نامه را نوشتم و دویدم کافی نت و تایپش کردم و یک نسخه اش را هم پس از قرائت به آقای «دری» تحویل دادم.
در چند روز گذشته دوستان زیادی ایمیل داده و تشکر کرده اند که گویا حرف دلشان بوده این حرف ها. اصل نامه را خواسته اند. ضمن تشکر از اظهارنظرها، نامه ام به آقای «بهمن دری اخوی» معاون فرهنگی جدید وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را در تادانه منتشر می کنم.

ضیافت اهل قلم در هتل لاله - 15 تیر 1389 - عکاس: پیام اکبری

با سلام که نامی از نام های خداست
یوسف علیخانی هستم، متولد اولین روز طبیعت در اولین ماه سال، در سال هایی که حالا از آن سی و اندی گذشته. نام پدرم حسینعلی است و نام مادرم خانم جانی. در خاکی به دنیا آمده ام که اویل بغض گلویم را می گرفت که چرا کسی نمی شناسدش؟ چرا نامی از آن در هیچ نقشه جغرافیایی نیست. من در روستایی کوچک از روستاهای رودبار و الموت به دنیا آمدم.
کودکی ام در روستا و نوجوانی در شهر قزوین و جوانی ام در تهران نوشته شده و همه سال های کودکی ام با این حسرت گذشت که چرا محل تولدِ همسالانِ دوران ابتدایی ام، شهری است بزرگ که همه می شناسندش و من را فقط یک پشت کوهی خطاب قرار می دهند که نامش را هم نشنیده اند.
بعدها که با کوله پشتی و ضبط و پوتین به پا، برگشتم تا ریشه خودم را واکاوی کنم، رسیدم به گنجی که یک دهه است به آن می نازم.
چند مجموعه داستان دارم که همگی در همان روستا یا شما فرض کنید جزیره ام می گذرد؛ جزیره ای که دیگر بر اقیانوس واقعیت پیدا نیست و خودم برایش جغرافیا تراشیدم و نقش زدم بر نقش هایی که می رفت در آبِ بالا آمده یکسان سازی، به فراموشی سپرده شود.
وبلاگی دارم که دیگر سایت شده. می دانید نامش چیست؟ «تادانه». بچه که بودم روستای ما دو تا درخت تادانه یا به قول کتاب ها زبان گنجشک داشت؛ یکی کنار امامزاده و یکی برابر محل. آن کنارِ امامزاده دیگر نیست و آن دیگری، امان نیافته از گنج یابان عتیقه جو.
نزدیک به دو سال است ناشر شده ام. می دانید نامش چیست؟ «آموت». آموت یعنی آموخت. این کلمه را از دلِ کلمه ای گرفته ام که برای همه شما آشناست؛ الموت. الموت یعنی آله + آموت (عقاب آموخت).
تمام سال های رفته ام در کوه و دشت و در میان مردم گذشته. یا برای دیدارشان کوبیده ام و دو ماه تمام در دل کوهستان، همنشین کرسی و گرما و سفره های پر از محبت شان بوده ام یا پا به پای قاطرهایشان راه رفته ام برای رسیدن به مردمانی دیگر در ناکجاآبادی که پیش از آن یا نام شان را نشنیده بودم یا اگر شنیده بودم تنها برای من در حد یک نام بودند. سوار بر اتوبوس، هفده ساعت رفته ام تا برسم به دشت مغان یا رفته ام به زنجان که قیدار نبی را ببینم و گنبد سلطانیه و معبد اژدها و مردان نمکی و سنگ قبرهای آزادیخواهان تاریخ ایران را در سجاس.
یا قطار من را برده به یزد؛ به شهر بادگیرها. در برابر شاهکاری چون امیر چخماق ایستاده ام و رسیده ام به مسجد جامع و در پیر چک چک نفس کشیده ام و پیربانو را دیده ام که کنار آتش نشسته همچنان و نگاهش مانده رو به دخمه های بی جنازه و بی لاشخور.
هواپیما هم اگر سوار شده ام برای دیدن ِ ماخونیک بوده، برای رفتن به آرامگاه ها و هفت بندها و ارگ بم و حمام گنجعلیخان و ...
گیلان را با نگاه داستان دیده اید؟
کردستان را با نگاه شعر خوانده اید؟
آذربایجان را در تاریخ و امروز دیده اید؟
خوزستان را با باد رفته اید؟
اصفهان و شیراز را بو کشیده اید؟
مازندران و خراسان و ایران را قدم زده اید؟
هیچ دقت کرده اید در بهشت زندگی می کنید و بهشت را در خیال تان، آسمانی می خواهید؟

سلام آقای معاون محترم فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی!
سلام اهالی قلم!
شده بروید در یک روز برفی به شهر گردوها؛ تویسرکان و برسید به لوازم التحریر فروشی ای و کتابی بخواهید از سر تفنن از آن شهر عجیب؟ و بعد فروشنده با تعجب، چند کتاب خاک گرفته ی سالیان دیده را برابر چشمان تان بگذارد و اشک تان بچکد روی جلدهایش؟
چند سال قبل مسوول بخش فرهنگ مردم روزنامه جام جم بودم. دو ماه اول را فقط نشستم و نام ها را شناسایی کردم. نام هایی گمنام که در گمنامی شان در شهر به شهر ایران ِ بزرگ، دل شان می تپد برای نجات جزیره هایشان. جزیره هایی که نامش را هم من و شما نشنیده ایم!
شده بروید به همدان و بدانید مردی، فیضی نام، سال ها از پس پرده قالیبافخانه ها، آوازهای غمگین زنان قالیباف را ضبط کرده و امکانی نداشته برای انتشارش؛ تا اکنون.
شده کنجکاو بشوید وقتی می شنوید آقایی در یزد، هفت جلد ترانه های چوپانی ثبت کرده، از او بپرسید چرا منتشر نشده این گنجینه؟
شده بروید به روستایی و ...
شده بروید به کوهستانی و ...
شده بروید به کتابخانه ای و ...

آقای بهمن دری اخوی عزیز!
شاید بخندند به این سنگِ وطن بر سینه زدن را، اما خواهش می کنم پیگیر بشوید بدانید که فلان آدم که حالا بازیگر شده، چرا از سال 1354 (یعنی سالی که طبیعت اجازه داد من پا بر زمین بگذارم) با همسرش و در دوره دانشجویی، آداب و رسوم یک شهر و تمام روستاهای اطرافش را گردآورده، چرا حمایت نمی شود؟ چرا اگر هم قول حمایت می گیرد، برگه های بازی های اداری و بوروکراسی مانع انتشارشان می شود؟

آقای دری!
همین سه شب پیش با خانمی حرف می زدم که تحصیل کرده مردم شناسی است در دانشگاه تهران. همسرش همکلاسی اش بوده. شش سال است برگشته اند به شهرستان. ده ها بار رفته اند به میراث فرهنگی و ... اما ... شما می دانید خیلی چیزها را و نگذارید من بگویم. هر دو بیکارند همچنان. شوهر پس از مدتی کار کردن در یک کارخانه به کارخانه دیگر رفته. بعد کارخانه دیگر و ... کارخانه و نه میراث فرهنگی یا یک جای فرهنگی دیگر مثلا. (تحصیل کرده مردم شناسی هستند بخدا! هر دو هم محققان خوبی هستند به والله!) حالا دارند بیمه بیکاری می خورند و شوهر دوره فنی حرفه ای می بیند برای آینده نامعلوم شان (و البته دختر یک سال و نیمه شان). این خانم را می شناسم. کتابی از او در نشرم آماده انتشار دارم. رفته و روی باورهای امامزاده های الموت کار کرده. کاری که می تواند یک آغاز باشد و سال های سال فقط روی همین موضوع مکث کند و تحقیق. ایرانشناس بزرگی هم پس از خواندن تحقیقش، انگشتِ عجبا گزیده و بر پیشانی کتابش ورقی نوشته. من باید این کتاب را حمایت کنم؟
من باید بروم دنبال آقای فیضی همدان؟
من باید بروم دنبال آقای نصرت آبادی یزد؟
من باید بروم؟
یک سال است خسته شده ام؛ خسته از دیدن نادیدنی ها. من نویسنده ام آقای دری! امشب کتاب هایم را به رسم هدیه تقدیم تان می کنم؛ به امید خواندن شان البته. اما باور می کنید پیش از این فقط دردهای خودم را می دیدم و حالا که در نشر آموت نشسته ام هر روز دردهای بسیار بسیار دردمندان دیگر را می بینم آقای دری!
یوسف علیخانی شانس می آورد و شایسته تقدیر می شود در جایزه جلال آل احمد.
یوسف علیخانی شانس می آورد و از رو نمی رود.
یوسف علیخانی پوستش کلفت تر از نامهربانی هاست.
اما بقیه چی؟
تا کی فقط ما باید پوست مان کلفت باشد؟
می دانید یوسف علیخانی با اکراه پذیرفته امشب اینجا سخن بگوید؟
به خودتان نگیرید. نه اهل بازی های سیاسی هستم و نه اهل سهم خواهی. یوسف علیخانی اگر کمک خواسته برای حمایت از ثبت و انشتار داشته های فرهنگ مردمش بوده؛ مردم ایران؛ ایران بزرگ.
می دانید تا به حال چندین و چندین و چندین بار سنگ روی یخ شده ام؟
شما بوده اید که ده سال قبل ببینید رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت قزوین چه برخوردی کرد با کار تحقیقی یک ساله اش که بعدها تحسین هم شد!؟
شما دیده اید که ببرندش پیش استاندار وقت قزوین و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و ... آن وقت هفته بعد استاندار تغییر کند و تمام آن قول ها ...

آقای دری!
سهم من یک داستان ِ بیشتر است و نه مقام و جاه و شهرت اما مدتی است فکر می کنم ... ول کنید حرفم را.
چند سال قبل دعوت بودم به مراسمی که چند آدم صاحب نام انگلیسی هم بودند. فقط دو جلد گردآوری قصه های مردم رودبار و الموت را دیدند که من و دوستم افشین نادری گردآوری کرده ایم. می دانید چه خواستند؟ چاپ شده اش را خواستند. گفتیم قرار است بشود. قرار است چاپ بشود. نشده آقای دری. چاپ نشده تا به حال. می دانید چه گفتند؟ گفتند در هرجای جهان کسی دو کتاب درباره زادگاهش کار کرده باشد تا آخر عمر بیمه است و مشکلی ندارد جز نوشتن!

آقای معاون محترم فرهنگی!
در روز اول نمایشگاه کتاب امسال، امکانی دست داد و 15 دقیقه با شبکه چهار گفتگو کردم. آنجا گفتم هر نویسنده ای فکر می کند رمانی برای انتشار دارد، نشر آموت حاضر به انتشار و حمایت از اوست. کاش فردا نماینده ای بفرستید و ببینید سیل ِ عظیم نویسندگان را برای انتشار کتاب هایشان.

آقای دری!
آقای دری!
آقای دری!
فرهنگ ما، فرهنگ ماست و ایران ما، ایران ماست. شما چاره ای ندارید جز سرفرود آوردن و حمایت کردن و دیدار با اهالی اش. پس نام تان را بزرگ بخواهید با دیدن ِ همه. همه اهالی قلم، اهالی کلمه هستند و کلمه خداست.

15 تیر 1389
با تشکر - یوسف علیخانی
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دختر اردبیل


به نقل از اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ضيافت شام اهل قلم
ضيافت شام اهل قلم به مناسبت روز قلم شامگاه گذشته (سه‌شنبه، 15 تيرماه) در هتل لاله برگزار شد.

به گزارش خبرنگار بخش فرهنگ و ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، يوسف عليخاني - داستان‌نويس و برگزيده‌ي جايزه‌ي جلال آل احمد - هم در سخناني با انتقاد از بي‌توجهي به اهالي فرهنگ و قلم، خطاب به بهمن دري اخوي - معاون جديد امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي -، گفت: يك سال است خسته شده‌ام؛ خسته از ديدن ناديدني‌ها. من نويسنده‌ام آقاي دري! امشب كتاب‌هايم را به رسم هديه تقديم‌تان مي‌كنم؛ به اميد خواندن‌شان البته. اما باور مي‌كنيد پيش از اين فقط دردهاي خودم را مي‌ديدم و حالا كه در نشر آموت نشسته‌ام، هر روز دردهاي بسيار بسيار دردمندان ديگر را مي‌بينم آقاي دري! يوسف عليخاني شانس مي‌آورد و شايسته‌ي تقدير مي‌شود در جايزه‌ي جلال آل‌ احمد. يوسف عليخاني شانس مي‌آورد و از رو نمي‌رود. يوسف عليخاني پوستش كلفت‌تر از نامهرباني‌هاست. اما بقيه چي؟ تا كي فقط ما بايد پوست‌مان كلفت باشد؟ مي‌دانيد يوسف عليخاني با اكراه پذيرفته امشب اين‌جا سخن بگويد؟ به خودتان نگيريد. نه اهل بازي‌هاي سياسي هستم و نه اهل سهم‌خواهي. يوسف عليخاني اگر كمك خواسته، براي حمايت از ثبت و انتشار داشته‌هاي فرهنگ مردمش بوده؛ مردم ايران؛ ايران بزرگ. مي‌دانيد تا به‌حال چندين و چندين‌بار سنگ روي يخ شده‌ام؟

اين نويسنده و ناشر در ادامه تصريح كرد: آقاي دري! سهم من يك داستانِ بيش‌تر است و نه مقام و جاه و شهرت؛ اما مدتي است فكر مي‌كنم ... ول كنيد حرفم را. چند سال قبل دعوت بودم به مراسمي كه چند آدم صاحب‌نام انگليسي هم بودند. فقط دو جلد گردآوري قصه‌هاي مردم رودبار و الموت را ديدند كه من و دوستم افشين نادري گردآوري كرده‌ايم. مي‌دانيد چه خواستند؟ چاپ‌شده‌اش را خواستند. گفتيم قرار است بشود. قرار است چاپ بشود. نشده آقاي دري. چاپ نشده تا به‌حال. مي‌دانيد چه گفتند؟ گفتند در هر جاي جهان، كسي كه دو كتاب درباره‌ي زادگاهش كار كرده باشد، تا آخر عمر بيمه است و مشكلي ندارد جز نوشتن!

عليخاني همچنين گفت: آقاي دري! فرهنگ ما، فرهنگ ماست و ايران ما، ايران ماست. شما چاره‌اي نداريد جز سر فرود آوردن و حمايت كردن و ديدار با اهالي‌اش. پس نام‌تان را بزرگ بخواهيد با ديدن همه. همه‌ي اهالي قلم، اهالي كلمه هستند و كلمه خداست ...

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رگ سرخی به تن بوم
رمان
ملیحه صباغیان

انتشارات ققنوس
312 صفحه
چاپ اول 1389
1650 نسخه
5200 تومان

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تجربه | ناشر | نویسنده
امروز پس از چند بار تماس و قرار نافرجام، آمد و رمانش را گرفت و برد. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و قبل از رفتن گفت «اشتباه کردید دوست من! این رمان من یکی از شاهکارهاست. روزی که دیدید به چندین زبان ترجمه شده و کلی جایزه جهانی برده، حسرت روزی را خواهید خورد که رمانم را رد کردید.»
خندیدم و گفتم «متاسفانه این تجربه برای جویس و پروست و فاکنر و همینگوی تا جایی که می دانم افتاده، اما از کارهای داخلی ... تا جایی که می دانم نه.»
باز نگاهی کرد و رفت.
دلم هُرّی ریخت. واقعا نکند بررس های نشر آموت اشتباه کرده باشند و ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دختر خراسانی


به نقل از اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تلاش براي عبور از ادبيات عامه‌پسند
حمیدرضا امیدی سرور (روزنامه همشهری): آنگونه كه از كم و كيف رمان «به وقت بهشت» پيداست و البته خود جورابچيان هم در گفت‌وگوهايش به آن اشاره كرده، او در نخستين رمان خود كوشيده طيف‎هاي مختلفي از مخاطبان را راضي نگه دارد و شايد به عبارت ديگر، هم مخاطب عام را راضي نگه دارد و هم اينكه مخاطب جدي را از دست ندهد. حاصل كار اما اگرچه در جذب مخاطب عام توفيق نسبي يافته ولي منتقدان و صاحب‌نظران توجه چنداني به آن نشان نمي‎دهند.
با اين وصف، مي‎توان گفت اگر به وقت بهشت به آن توفيقي كه نويسنده انتظار داشته دست نمي‌يابد، به اين دليل است كه خودآگاه يا ناخودآگاه براساس رويكرد دوم نوشته شده است؛ يعني جورابچيان رماني عامه‌پسند نوشته كه قرار است با يكسري تمهيدات، مخاطبان جدي‌تر را نيز به‌خود جذب كند. بنابراين دور از انتظار نيست اگر در به وقت بهشت دستمايه‎اي منطبق بر قواعد و فرمول‎هايي كه در اغلب رمان‎هاي عامه پسند شاهد هستيم را براي كار انتخاب كرده و ساختار روايي آن نيز كم‌وبيش از همان الگو‎هايي پيروي مي‎كند كه در چنين آثاري شاهد هستيم.

اما اين تنها يك روي سكه است، روي ديگر آن نشان مي‎دهد كه در عين حال گاه جورابچيان تعمداً از اين الگوها فاصله مي‎گيرد و با عنايت به پاره‎اي نكات در نحوه پرداخت رمان، بي‌ميل نيست كه به وقت بهشت را به اثري جدي‎تر بدل كند تا مخاطب خاص نيز بتواند با آن ارتباط برقرار كرده و از خواندنش لذت ببرد. حاصل كار او اگرچه خواننده جدي را آزار نمي‎دهد، اما او را جذب هم نمي‎كند و البته همين تمركز و پرداختن به نكاتي كه قرار است رمان جورابچيان را از سطح متعارف آثار بازاري فراتر ببرد، باعث شده‎اند تا او بخشي از مخاطبان عام خود را نيز از دست بدهد ... ادامه

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دختر «املش»ی


به نقل از اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اختصاصی تادانه؛ زبان قرآن | بخش دوم

جبرئيل و مستي چشم
مرتضا كربلايي‌لو


نزول جبرئیل بر پیامبر - معراج نامه

تمركز ما اين‌جا بر دو آيه‌ي چهارده و پانزده سوره‌ي حجر است كه يك گزاره‌‌ي شرطي است. آيه‌ي اول جمله‌ي شرط و آيه‌ي دوم جواب شرط. آيات را بخوانيم «لو فتحنا عليهم بابا من السماء فظلوا فيه يعرجون (14) لقالوا انما سكرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون (15)». برگردان فارسي آيه اين است «اگر بر ايشان دري از آسمان گشاييم در آن بالا بروند گويند چشم‌هامان مست شده بلكه ما مردمي جادو زده‌ايم.»
در اين آيه بنا به گزارش شيخ طوسي دو نظر مشهور وجود دارد (التبيان، ج6، ص323):
(1) نظر ابن‌عباس و اكثريت كه مرجع ضمير در «فظلوا يعرجون» را فرشتگان مي‌دانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اين كفار حتا اگر عروج فرشتگان در دري گشوده از آسمان را هم ببينند باور نمي‌آورند.
(2) نظر حسن بصري و جُبايي كه مرجع را خود كفار مي‌دانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اگر خود كفار از اين در گشوده بالا روند باز باور نمي‌آورند و مي‌گويند چشم ما مست گشته يا افسوني ما را زده است.
در هردو فرض، اين دو آيه به اين نكته اشاره دارد كه «كشف» ملازم ايمان نيست. و اين برخلاف تصور عام است كه مي‌پندارند بي‌ايماني آن‌كه ايمان نياورده از اين است كه واقعيتي را كه متعلق ايمانش هست به چشم نمي‌بيند و اگر يك‌وقتي كشفي صورت بگيرد و شخص به ديدار آن واقعيت نائل بيايد ديگر دغدغه‌ها رفته و وي دل‌ناگزير از ايمان است. اين آيه و آياتي ديگر در قرآن صريحا همچو ملازمه‌اي را رد مي‌كنند. آيه‌‌اي كه صراحت در اين زمينه دارد صد و يازدهم سوره‌ي انعام است: «و اگر ما بر ايشان فرشتگان را فرو بفرستيم و مردگان با ايشان سخن بگويند و همه‌چيز را رو به ايشان گرد ‌آوريم ايمان نمي‌آورند مگر آن‌كه خدا بخواهد. اما بيشترشان ناآگاهند.» ايمان ربطي به ديدار و ناديدار ندارد. اگر يك‌وقتي در يك كشفي چنين بيفتد كه فرشتگان ديدار بيايند و مردگان سخن بگويند و دري از آسمان گشوده گردد و عروجي در طبقات آسمان روي دهد، باز، «تصديقِ» اين ديده‌هاست كه ايمان است نه صرف ديدن‌شان. و آنچه در اين دو آيه از قول كفار آورده مربوط به همين تصديق است. كفار ديدنِ گشودن دري از آسمان و بالارفتن در آن را انكار نمي‌كنند. بلكه خاستگاه همچو ديدني را غيرواقع مي‌خوانند. مي‌گويند يا چشمان‌مان مست گشته يا جادو شده‌ايم.
اين گزاره‌ي شرطي كه در دو آيه‌ي فوق نشسته يكي از پيچيده‌ترين و گرانبارترين آيات قرآن درباره‌ي رابطه‌ي معرفت و وجود است. با اين پرسش آغاز مي‌كنيم: وقتي دري از آسمان گشوده مي‌شود كه مراد گشودن واقعي در آسمان واقعي است طوري كه كفار آشكارا مي‌توانند در آن بالا روند، چنان‌ آشكار كه انگار در هنگام روشنايي روز بالا مي‌روند (به قول زمخشري هنگام روشنايي روز به قرينه‌ي «فظلوا» كه براي انجام‌دادن كاري هنگام روز آورده مي‌شود چون «ظِلّ» به معناي سايه است و هنگام سايه‌اندازي، روز است. رك. تفسير الكشاف ج2، ص573) چرا شخصي كه در اين واقعيت جديد واقع مي‌شود حس مي‌كند بينايي‌اش مست گشته يا جادوزده شده؟ چرا به آنچه مي‌بيند تمكين نمي‌كند؟ چرا آنچه را مي‌بيند واقعيت نمي‌خواند؟
به نظر مي‌رسد اين از آن‌جاست كه انسان به طرزي بسيار مخفي مي‌داند كه «جهان» در اوست. بلكه «جهان» اوست. چگونه؟ آشكاري عالم هستي براي انسان هرچه باشد اين شرط لازم را دارد كه جهان بايد در حيطه‌ي وجود وي درآيد تا وي به آن آگاه شود. نمي‌شود انسان به چيزي آگاه شود كه از وي جداست. جهان براي وي آشكار مي‌شود ازين سبب كه جهان با انسان مي‌پيوندد. و اين پيوند تنها آن‌گاه ممكن است كه جهان در حيطه‌ي جان وي درآيد. يعني جهان در وي شود. يعني در جان مجردش. پس انسان تنها با صورتي از جهان كه در جان وي مي‌بندد با جهان مي‌پيوندد. اين صورت نباشد آگاهي‌اي در كار نيست. ولي نكته اين‌جاست كه ما هنگام سخن گفتن از جهان مي‌گوييم «جهان» و نمي‌گوييم «تصوير جهان در من». چرا؟ چون اين تصوير بر چيزي بسيار شفاف و به شدت آشكار نفش بسته طوري كه ما آن را نمي‌بينيم و مي‌پنداريم با خود جهان در پيونديم در حالي كه به واسطه‌ي آن آبگينه‌ي سخت شفاف با جهان پيوستيم. اين آبگينه چيست؟ جان ما. ما از آن‌رو كه مجرديم آبگينه‌ايم اما اين آبگينه چنان لطيف و چنان صاف است كه از خودِ ما پوشيده شده و تنها شيئي را كه در آن افتاده آشكار مي‌كند. آگاهي ما به جهان، به خود جهان نيست. به «تصوير جهان بر آبگينه» است. آبگينه كه خود را مي‌پوشاند اتفاقي كه مي‌افتد اين است: پديدارشدن «تصوير جهان» براي ما همچون «خودِ جهان». يعني از يادمان مي‌رود آنچه به ما پيوسته است تصوير است. نقشي است بر آبگينه. يادمان مي‌رود ما در تماشاي جهان نيستيم. در تماشاي جان‌مانيم. جاني كه آبگينه‌‌اي است ايستانده برابر جهان. همان جام جهان‌نما.
اما آيا اين آبگينه هميشه فراموشيده است؟ هميشه نامرئي است؟ هميشه به سود ظهور جهان كنار مي‌كشد و مستور مي‌ماند؟ آيه‌ي فوق مي‌گويد در برخي مواقع، ما ياد اين آبگينه مي‌افتيم و با خود مي‌گوييم «شگفتا آبگينه‌اي هم اين وسط هست!» اگر جهان براي‌مان آن‌گونه كه در باور ماست ظاهر نشود، ناگهان، ياد آبگينه‌ي رقيق مي‌افتيم. اما چه ياد افتادني؟ به گفته‌ي آيه، يك يادافتادن كژ. ادعاي كژ و كوژ شدن آبگينه سر مي‌دهيم و مي‌گوييم «بينايي‌مان مست شده». يعني آبگينه‌هامان تاب برداشته. تار گشته. حال آن‌كه اين همان آبگينه‌‌ي آشناي هميشگي است. تنها فرقي كه كرده اين كه به بهانه‌ي ديداري ناباور، از بطون درآمده و براي آناتي ظاهر گشته. تنها همين مواقع نيست ما ياد آبگينه مي‌افتيم. ميرزاجوادآقا ملكي تبريزي در رساله‌ي لقاءالله براي منزل تفكر يك توصيه دارد به اين مضمون كه به عدم بينديش. به نيستي انديشيدن يعني به چيزي نينديشيدن. دشوار است. خيال هرزه‌گردتر از آن است به مهار شخص درآيد و نقشي بر آن آبگينه نيندازد. اين دستور براي پاك كردن صفحه‌ي آبگينه از نقش است تا خودش را ببيني. نتيجه‌ي اين دستور فهم اين نكته است كه جهان در توست.


جبرئیل فرشته در نزد پیامبر اسلام. از کتاب مجمل التواریخ و القصص.

اين‌جاست كه مسأله‌ي بغرنج «ديدن» خودش را نشان مي‌دهد. «ديدن» به رغم تمام پيشرفت‌هاي علمي، هم‌چنان يك مسأله‌ي فلسفي است. ما جهان را چگونه مي‌بينيم؟ يكي مي‌گويد شعاعي از چشم بيرون مي‌تابد و بر شيء مي‌افتد. يكي مي‌گويد پرتوي از بيرون بر چشم مي‌تابد. يكي مي‌گويد ما اشيا را نه در واقعيت محسوس كه در عالم خيال منفصل مي‌بينيم. يكي هم مي‌گويد اصلا هيچ‌كدام اين‌ها نيست. ما جهان را در جان‌مان مي‌آفرينيم و آن‌گاه مي‌بينيم. اما اين آفرينش كار دستي نامرئي است. كار دستي شبرو است. از راهي دزدانه مي‌آيد و مي‌رود كه نمي‌بينيم و مي‌پنداريم كه خودمان مي‌آفرينيم و خودمانيم كه مي‌بينيم.
برگرديم به آن دو آيه‌ي فوق. آيات نشان مي‌دهد كه ما اين را هم مجمل مي‌دانيم كه ديگري براي‌مان جهان را در آن آبگينه‌ي مستور، نقش مي‌زند. تا اين‌جا ادعا اين بود كه آبگينه را از فرط آشكاري فراموش كرده‌ايم و مي‌كنيم. اكنون ادعاي دوم اين است كه آن دستي را هم كه بر اين آبگينه نقش مي‌آفريند نمي‌بينيم. پوشيده است و دزدانه نقش مي‌زند. فريب نمي‌دهد اما ردي هم نمي‌گذارد. اما باز گاهي ما اقرار مي‌كنيم كه اين دست در ما برده مي‌شود. اما كج اقرار مي‌كنيم و مي‌گوييم «بلكه ما جادوزده‌ايم.»
تا اين‌جا آنچه گفته شد بيشتر با فهم ابن‌عباس مي‌خواند كه كفار را صرفا تماشاگر عروج فرشتگان در لايه‌هاي آسمان مي‌دانست. اما بر اساس فهم حسن كه خودِ گويندگان را بالارونده در آن درِ گشوده از آسمان مي‌دانست چه روي داده؟ پيش‌تر گفتيم كه در رويدادهاي فرارونده، قرآن از مفهوم «روز» استفاده مي‌كند. از زمخشري ياد كرديم كه به قرينه‌ي فعل «ظلوا» ظرف زماني را «روز» گرفته است. اگر كافران را فرارونده در چنين رويداد روزانه بدانيم، آن «بل»ي كه در جواب شرط هست، به معناي «ترقي» خواهد بود. ترقي از ادعاي اول (مستي چشم‌ها) به ادعاي دوم (جادوزدگي)، همزمان با عروج خود شخص از عالم حس به سمت عالم خيال. تا در آسمان‌هاي محسوس است با خود از «مستي چشم» مي‌گويد. چون حس فرارونده به خيال، چنين مي‌نمايد كه اشيا را در يك سراب مي‌بيند. لرزان و در آستانه‌ي رفتن در آغوش هم. وقتي در مسير فرارونده‌اش از حس برگذشت و گام به آسمان خيال گذاشت، يعني جايي كه ابهام و بي‌مرزي اشيا غلبه مي‌كند و يك‌شيء صفت شيء ديگري را مي‌گيرد، از آن رو ‌كه مي‌بيند خيال شديد است كه بر ديدار فعلي و بلكه بر حس قبلي وي چيره است ادعاي «جادوزدگي» مي‌كند. چه جادو يعني تصرف جادوگر در خيال شخص تا چيزي را به طرزي ديگر ببيند. مانند ريسمان‌هاي ساحران كه به موسا مخيل مي‌شد مي‌جنبند. «ناگهان ريسمان‌ها و چوبدست‌هاشان، از جادو، در خيالش مي‌نمود كه مي‌شتابند.» (طه: 66)
سخن در باب آن آبگينه‌ي مستور و آن آفرينشگر پنهان كه بر آبگينه نقش مي‌اندازد ناتمام ماند. گزاف نگفته‌ايم اگر گفتيم جهان در ماست و ما جهانيم. بلكه هر آن، يك آفرينشگر پنهان، جهان را در ما مي‌آفريند. هزاران خورشيد، هزاران ماه، هزاران جنگل، هزاران اقيانوس آن به آن در جان ما فرومي‌روند و برمي‌خيزند، چنان تند كه از خودِ ما پنهاني. فرق كفار با پيامبران در اين است كه كفار اگر در روز بيفتند و بالا روند سخن از مستي و جادوزدگي مي‌كنند اما پيامبران از «رويا». ابراهيم براي فرزندش از رويايي گفت كه ديد سر پسر مي‌بُرد (صافات: 102). سوره‌ي فتح (= گشودن) از روياي محمد سخن گفت كه دخول در مسجد‌الحرام را ديده بوده است. (فتح: 27) فتحي كه رويايي در پي داشت. خدا شمار لشگر دشمن روز بدر را در خواب به پيامبر اندك نشان داد تا سست نشوند (انفال: 43). اگر كافر مي‌ديد نمي‌گفت رويا يا خواب، مي‌گفت جادوي خيال.
اين از موضع جادو.
و اما مستي چشم. قرآن در آيه‌ي 44 سوره‌ي انفال درباره‌ي «ديدن»‌هاي روز نبرد بدر سخن گفته است. «آن‌گاه كه رويارو شديد آنان را در چشم شما اندك نشان داد و شما را در چشم ايشان اندك، تا خدا كاري را كه شده بود به پايان رساند و بازگشت كارها به خداست.» اگر اين آيه نبود آيا كسي جز پيامبر كه در رويا ديده بود اندكند مي‌فهميد آنچه مي‌بيند «اندك‌شده» است؟ اين همان «حس فعال» است (رك. ملاصدرا، رسالة في اتحاد العاقل و المعقول، تصحيح بيوك عليزاده، ص 108)، همان نقش‌زن پنهان كه بر آبگينه‌ي جان‌مان ديدارها را رقم مي‌زند. روايتي از امام‌باقر عليه‌السلام خبر از نزاع جبرئيل و ابليس در بيش و اندك نمودن ديدارهاست. يك معركه در ديدارسازي. «روز بدر ابليس بر آن بود شمار مسلمانان را در چشم كفار اندك نشان دهد و شمار كفار را در چشم مسلمانان بيش. جبرئيل با شمشير بر او تشر زد. ابليس گريخت و مي‌گفت امان بده. و از بيم بريدن برخي اندامش در دريا افتاد.» (الاصفي، ج1، ص440) آيه‌ي پيش از اين از اندك‌نمودن كفار براي رسول در رويا مي‌گفت. آن را مربوط به خيال دانستيم. اما اين اندك‌نمودن مربوط به روز نبرد است در قياس به حس بينايي. واقع اين است كه اين دو از هم جدا نيست. يكي اصل است و آن ديگري فرع. يكي ارباب چيره است و آن ديگري برده. روياي رسول يك خواب ساده نيست كه يكي از ما ببيند و تمام. بلكه به حكم جامعيتي كه در وي است در آسمان لطيف عالم روي مي‌دهد. رسول فراگير است بر زمين و آسمان. رويايش هم. بنابراين جبرئيل كه با ابليس درافتاد همه در درون جان رسول افتاد. آبگينه‌اي به فراخي هستي. والا اگر درون رسول نبود كه همان دم ابليس را نابود مي‌كرد و به فرياد «امان بده»ي وي وقعي نمي‌نهاد. و ابليس نيز درون جان رسول فرصت گستاخي مي‌يابد. چون مي‌داند در امان است. مي‌داند در جان كسي گستاخي مي‌كند كه رحمت براي جهانيان است. آن روياي پيش از نبرد در خيال بود و مي‌گفت در عالم حس يعني روز نبرد نيز قرار است چشم‌ها ايشان را اندك ببينند. به اين مي‌گويند «تصديق رويا». و جبرئيل متولي اين اندك‌نمايي در چشم‌هاست. هموست عقل فعال و خيال فعال و حس فعال.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دو عکس منتشر نشده از عباث جعفری




عکس ها: تادانه - دشت مغان - خرداد 1387

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
با شرح!


به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دکتر مرتضوی هم رفت | علی دهباشی

امروز چهارشنبه 9 تیرماه 1389 ( 30 ژوئن 2010) ساعت 30/11 دقیقه، دکتر منوچهر مرتضوی در منزل خود در تبریز درگذشت. دکتر مرتضوی در سی سال اخیر خانه نشین بود.
دکتر مرتضوی در اول تیرماه 1308 در محلۀ شسگلان تبریز متولد شد. پدرش حاج سید ابراهیم آقا مرتضوی از مردان خوشنام شهر تبریز بود.
منوچهر مرتضوی تحصیلات ابتدایی را در دبستان فیوضات تبریز گذراند و مقارن سال 1318 تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فیروز بهرام تهران آغاز کرد و در سال 1325 وارد دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران شد. در دانشکدۀ ادبیات از کلاس درس استادانی همچون : ملک الشعرای بهار، بدیع الزمان فروزانفر ، سعید نفیسی ، مجتبی مینوی، محمد تقی مدرس رضوی و ابراهیم پورداود بهره مند شد. در سال 1329 لیسانس گرفت و در سال 1337 از رسالۀ دکترای خود (اوضاع ادبی آذربایجان در عصر ایلخانان) دفاع کرد و از سال 1332 تدریس در دانشگاه تبریز را آغاز کرده بود.
دکتر مرتضوی طی سال های تدریس به عضویت انجمن آسیایی دانشگاه سوربن درآمد و با لوئی ماسینون جلسات مباحثه و سخنرانی داشت. در سال 1344 اولین چاپ کتاب « مکتب حافظ یا مقدمه بر حافظ شناسی » را منتشر کرد. این کتاب پس از گذشت چندین دهه هنوز از کتابهای مورد بحث و مرجع در زمینۀ شناخت حافظ است. کتاب دیگر دکتر مرتضوی « مسائل عصر ایلخانان» بود که در سال 1370 با تجدید نظر منتشر شد. کتابهای « زبان دیرین آذربایجان»، «فردوسی و شاهنامه » از دیگر آثار دکتر مرتضوی است که در سالهای اخیر منتشر شدند.
دکتر مرتضوی در سال 1356 بنا به درخواست اکثریت استادان و دانشجویان به ریاست دانشگاه تبریز رسید و یکسال بعد در 1357 در پی حمله به دانشجویان استعفاء داد.
یکی از زمینه های ذوقی ادبی دکتر مرتضوی جنبۀ شاعری اوست که مجموعه شعر « چراغ نیمه مرده » است که در سال 1333 منتشر شد.
دکتر مرتضوی علاوه بر کتابهایی که اشاره کردیم مقالات بسیاری در مجلات ادبی معتبر منتشر کرده است. از آن جمله : « تأثر حافظ از سعدی» ، « تحلیل یکی از تمثیلات مثنوی» ، « دانش و دانشگاه در آذربایجان» و دهها مقالۀ دیگر.
پیکر او روز یکشنبه 13 تیر ماه (4 جولای ) با حضور تنها فرزندش و جمعی از ادبیان و استادان دانشگاه، در تبریز به خاک سپرده خواهد شد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com