تادانه

جشنواره داستانهاي ايراني

شب يلدا... اينجا
داستان خواني ها ... اينجا
داستان نويسان ايراني ... اينجا
ديدار با خانواده وثوق ... اينجا
آرامگاه فردوسي و اخوان ثالث ... اينجا
حسين آتش پرور، نويسنده ... اينجا
محمدباقر كلاهي اهري ... اينجا
داستان نویسان مشهدی ... اينجا
شام در طرقبه ... اينجا
اختتاميه ... اينجا

سايت ... اينجا
نتايج جشنواره ... اينجا
بررسی جشنواره ... اینجا
نوبت "داستان ايراني" رسيد ... اينجا
تهران، پايتخت داستان ايراني نيست ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو درباره عزيز نگار
يحيي باباييمرضيه رياحی: نام يوسف عليخانی بيشتر در عرصه ادبيات شناخته شده است. وی تا به حال داستان زندگی «ابن‌بطوطه»، «صائب تبریزی»، «حسن صباح»، بازخوانی عشقنامه «عزیز و نگار»، گردآوری قصه‌های مردم رودبار و الموت و دو مجموعه داستان «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» و «اژدهاكشان» را منتشر كرده است.
علاوه بر اين عليخانی سال‌هاست كه در عرصه مطبوعات نيز فعال است. وی در مستند عزيز و نگار به الموت می‌رود تا يك عشقنامه قديمی را به تصوير بكشد. اين مستند ديپلم افتخار بهترين فيلم بخش «چشم‌انداز سرزمين زيبای ما» هفتمين جشنواره منطقه‌ای سينمای جوان قزوين را به دست آورده است.


چه شد كه سراغ این سوژه رفتید؟

سال 71 در انجمن سینمای جوان قزوین دوره فيلمسازی گذراندم. فیلمنامه‌های زیادی ‌نوشتم كه چندتایی از آنها، همان زمان ساخته شدند. يكسری محدودیت‌ها و قبولی در دانشگاه دلیلی شد برای دوری از قزوین و ماندگاری در تهران. بعد هم داستان نوشتم كه قبل از ورودم به انجمن سینمای جوان قزوین هم می‌نوشتم.
من سراغ موضوع «عزیز و نگار»‌ نرفتم. درگیر قصه‌اش شدم و روایت‌های مختلفش را گردآوری كردم كه سال 81 مجموعه تحقیقاتم به وسیله نشر ققنوس چاپ و سال 8۵ هم تجدید چاپ شد.
تمام این سال‌ها طرح‌های فراوانی برای فیلم داشتم كه چون توان تهیه امكاناتش را نداشتم یا در قالب داستان بردم‌شان یا نیمه كاره فرستادم‌شان به بایگانی ذهنم. چند باری هم طرح‌هایی به برخی از نهادها دادم كه همه‌شان گم و گور شدند.
طی سه سال گذشته به همراه افشین نادری در روستاهای رودبار الموت در حال گردآوری قصه‌های مردم بوده‌ایم كه هنوز ادامه دارد و تازه دو مرحله از هفت مرحله‌اش را پیش رفته‌ایم. سال گذشته، علی دهباشی، سردبیر مجله بخارا و مسئول شب‌های بخارا تصمیم گرفت شبی به اسم «عزیز و نگار» برگزار كند. پیشنهاد داد دوربین بردارم و از گردنه‌های البرز فیلمی خام تهیه كنم تا در این شب نمایش داده شود. از ایشان خواهش كردم امكان تدوین به من بدهند تا از میان 3۵ ساعت فیلم خامی كه بخشی از آنها در همین روستاگردی‌ها به دنبال قصه‌های الموت از جمله قصه عزیز و نگار تهیه شده و بخشی هم مربوط به سال‌های دورتر در طالقان می‌شود، فیلمی كوتاه تدوین كنم. به كمك محسن آقالر، مدير سینمای جوان قزوین این امكان فراهم شد. حامد كلجه‌ای هم تدوین فيلم را برعهده گرفت.
فیلم یك شبه تدوین شد. همان شب هم صداگذاری كردیم. نریشن را هم همان شب نوشتم و ضبط كردیم و ساعت پنج صبح روز بعد فیلم آماده شد. فیلمی كه هرگز فكر نمی‌كردم فیلم خوبی شده باشد.

بومی بودن چقدر در ساخت این فیلم به شما كمك كرد؟

خیلی. به هرحال وقتی هم كه روایت‌های این قصه را جمع‌آوری می‌كردم می‌دانستم مردم شناسان كاركشته‌ای قبل از من به دنبالش بوده‌اند اما با این جسارت كه من هم روایت خودم را ارائه می‌كنم، دست به این كار زدم.
شاید بیش از ده طرح درباره موضوعات مختلف مربوط به مردم روستاهای رودبار و الموت و روستای زادگاهم «میلك» آماده دارم كه آرزو دارم زمانی بتوانم بسازم‌شان. تردید هم ندارم كسی نمی‌تواند براساس این طرح‌ها فیلمی بسازد و به همین دلیل هم ترسی از گفتن‌شان ندارم كه حالا هراس داشته باشم از روی دستم بر‌دارند. هركس اراده كند من همه این طرح‌ها را برایش می‌گویم. مهم این است كه روح سنگلاخ‌ها و چین و چروك‌های مردم روستاها را لمس كرده و بوی عرق خستگی‌هاشان را حس كرده باشند تا بتوانند كاری قابل توجه ارائه بدهند كه اگر چنین بشود نیازی نخواهند داشت به طرح‌های من.

شما بیشتر در عرصه ادبیات فعالید، فیلمسازی چقدر برای شما جدی است؟

زیاد. زیاد سفر می‌روم. در سفرها هم یك دوربین عكاسی فقط همراهم دارم و دفترچه یاداشتی جیبی. دوربینم، هم عكس می‌گیرد و هم فیلم. فراوان شده برای پیدا كردن یك آدم از اینجا تا آذربایجان یا كرمان رفته‌ام و مسیر را لمس كرده‌ام. این‌ها را البته نه به قصد فیلمسازی كه برای لذت بردنم انجام داده‌ام. سفرهایی كه من بخش كلامی‌اش را كشیده‌ام بیرون و ریخته‌ام روی كاغذ، حال آن كه می‌توان تصویری‌اش كرد.
چند بار به قصد ساخت فیلم (نه البته به قصد فیلمسازی حرفه‌ای) زنگ زده‌ام به فیلمبردارهای معروف از دوستان هم دوره‌ای در سینمای جوان كه فلان موضوع است مثلا و من دارم می‌روم ماكو و... فقط نیاز به یك فیلمبردار دارم و نه حتی امكانات دیگر. اما متاسفانه حرفه‌ای‌گری خب دور می‌كند آدم را از لذت بردن. برای همین هم هیچ‌وقت طرح‌های ذهنی‌ام زنده نشده‌اند.

فیلم «عزیز و نگار» با یك دوربین ساده هندی‌كم ساخته شده است. زمانی كه تصویر می‌گرفتید می‌دانستید كه قرار است فیلم بسازید یا بیشتر برایتان یك نوع تحقیق تصویری برای كتاب «عزیز و نگار» بود؟

سفر اول من به طالقان كه تمام شد حس كردم خیلی چیزها را نتوانستم با دوربین عكاسی زنده نگه دارم. یادداشت‌هایم گویا نیستند. حافظه‌ام خسته شده است. سفر بعدی به طالقان یك هندی‌كم امانت گرفتم و رفتم.
گذشت تا سفرهایم به الموت. باز بدون دوربین رفته بودم وقتی برگشتم با سه نفر حرف زدم. پر بودم از كلمه. می‌خواستم دیگران هم لذت ببرند از چیزهایی كه دیدم و شنیدم و حس كردم. با فرخنده آقایی و علی موذنی و داود غفارزادگان زیاد حرف می‌زدم آن روزها. علی موذنی گفت دوربین ببر علیخانی! گفتم ندارم. گفت من برایت امانت می‌گیرم. بعد خودم از برادرم امانت گرفتم. دوربین از عوامل مزاحم در زمان گردآوری قصه‌های عامیانه است و حواس راوی را پرت می‌كند اما از افشین نادری، همكارم خواهش كردم بگذارد فیلم بگیرم. چون زمان گردآوری قصه – چه زمانی كه تنها می‌رفتم و چه زمانی كه با او– فقط ضبطی بود و دوربین عكاسی‌ای. اما با این حال گرفتم‌شان. این 3۵ -3۶ ساعت فیلمی هم كه با همین هندی‌كم گرفته‌ام به این دلیل تهیه شد.

متاسفانه من هنوز كتاب «عزیز و نگار» را نخوانده‌ام اما در فیلم سرانجام داستان عشق عزیز و نگار به روشنی مشخص نمی‌شود و گمانه‌زنی‌های متفاوتی وجود دارد. شما به عنوان سازنده فیلم و البته نویسنده كتاب به قطعیتی رسیدید؟

هرگز. هرگز در هیچ چیز قطعیتی نیست. بسیار شده وقتی دارم داستانی می‌نویسم فكر می‌كنم پایانش اینطور و اینطور خواهد شد كه زمان نوشتن، به جایی رسیده ام كه خودم متعجب مانده‌ام.
داستان عشق در سرتاسر ادبیات ما و جهان چنین سرنوشتی دارد. درست كه هر راوی‌ای، روایت خود را ارائه می‌كند اما به گمانم روایتی زیباتر خواهد بود كه نگاهی به روایت‌های نسبی دیگر داشته باشد. روایت من هم روایت ِ روایت‌های نسبی دیگران است. فیلم «عزیز و نگار» در زمان كتاب هم چنین سرنوشتی داشت. چهار روایت مكتوب (دو نظم و دو نثر) و یازده روایت شفاهی را بررسی كردم. ترفندهای زبانی‌اش را بیرون كشیدم. بعد یك روایت مكتوب (روایت گرگانی و چاپ 1330 كانون نسبی كتاب ناصر خسرو) را پایه قرار دادم و براساس آن فراوان پی نوشت آوردم از روایت‌های شفاهی راویان زنده دیروز و رفته امروز. بعد روایت‌های دیگر را هم آوردم در كتاب.
فیلم «عزیز و نگار» هم قصد ندارد داستان عزیز و نگار را بازگویی كند كه اگر قرار بود اینطور باشد خب وقایع را می‌چیدم كنار هم و یك روایت را بازگو می‌كردم. هدف‌ام این بود كه نشان دهم مردم هنوز در كوهستان ها زنده‌اند و زندگی می‌كنند و هنوز هم گردهم جمع می‌شوند و قصه می‌گویند كه یكی از قصه‌هایشان عزیز و نگار است.

برای من جالب بود وقتی با مردم درباره عزیز و نگار صحبت می‌كردید هیچ‌كس نبود كه بگوید اطلاعاتی ندارد. واقعا این عشق در الموت این‌قدر ریشه كرده؟
اولین‌بار كه دغدغه این قصه گرفتارم كرد سال 79 بود. نسخه‌ای از همان چاپ ناصر خسرو را برده بودم قزوین كه با شوق به پدر و مادرم بگویم چنین قصه‌ای در الموت داریم و من بی‌خبرم.
وقتی شروع كردم به خواندن، پدرم گفت اشتباه می‌خوانی. با تعجب نگاهش كردم. خواند. مادرم از آشپزخانه به خنده گفت تو كه بدتر می‌خوانی. گفتم «مگه تو هم بلدی؟» بعد آمدند و نشستند و من دو نوار ضبط كردم كه در روایت‌های كتاب، روایت‌شان هست و البته در فیلم هم به نوعی.

به تازگی این فیلم در همایش الموت هم به نمایش درآمده؛ برخورد مردم عادی با این فیلم چطور بود؟

يادم است وقتی شب «عزیز و نگار» در خانه هنرمندان برگزار شد؛ من با ترس و لرز فیلم را به مسئول پخش دادم چون قبل از آن فقط خودم فیلم را دیده بودم و تدوینگرم. ترس از این كه اصلا فیلم خوب شده؟ اصلا خوب پخش خواهد شد؟ اصلا این فیلم كه با هندی‌كم گرفته شده، فیلم هست؟ با ترس رفته بودم ردیف آخر سالن و توی صندلی فرو رفته بودم. اما در همان دقیقه سوم فیلم، خنده و جنبش قلب بیننده‌ها را حس كردم.
در همايش الموت هم این حس را دیدم. لمس كردم. بعد از پخش فیلم «عزیز و نگار» در مركز هنرپژوهی نقش جهان، مردمی كه برای تماشای فيلم آمده بودند از من كپی فيلم را می‌خواستند.
مردم ما دنبال خودشان هستند. دنبال قصه‌های خودشان هستند. دنبال اینجا هستند و این‌هاست كه امیدوارم می‌كند به جمع كردن پول تا حداقل یك دوربین مینی دی وی بخرم و بیفتم به كوه و دشت و از داشته‌های خودمان، فیلم بگیرم؛ خواه فیلم بشوند بعدش یا داستان بشوند یا ... دوست ندارم بمیرند هرگز!

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چطور الموتي شدم؟
خيلي وقت بود سر نزده بودم به مرتضي وثوق؛ راوي شب هاي الموت
خيلي وقت بود خبري هم از او نداشتم در مسنجر ياهو.
خيلي وقت بود نديده باشم كاري بكند براي الموت. كه امروز ديدم از صبح تا ديروقت در كارخانه اي مشغول به كار شده .
اولين بار اما با تلخي شروع شد آشنايي مان.
يادداشتي درباره الموت را از تادانه برداشته و بدون ذكر منبع منتشر كرده بود. ايميل زدم و يادآوري كردم كه ذكر منبع يادت رفته آقا! (البته حالا خجالت مي كشم از بازگويي اش، اگرچه بسياري از دوست هايي كه حالا دارم آشنايي مان اينطور بوده است.)
بعد وبلاگش را ديدم كه هرچه درباره الموت مي ديد دوباره در وبلاگش منتشر مي كرد.
بعد اصلا وبلاگي راه انداخت به اسم رودبار و الموت تا جماعت را جمع كند كه شروع خوبي بود براي چنين كاري.
يك روز پرسيدم آقاي وثوق چند سالته؟
- 1356
- تهران هستي؟
- نه. مشهد زندگي مي كنم.
- الموتي هستي؟
- بله. در روستاي بالاروچ به دنيا آمده ام.
- خب چرا حالا مشهد زندگي مي كني؟
- قصه اش خيلي طولاني يه.
- چطور؟
- يك روز برات مي گم.


و گذشت و گذشت تا امروز كه رفته بودم به وبلاگش. ديدم مطلبي نوشته و آن راز را آشكار كرده؛ با كلي عكس قشنگ كه دوباره اينجا منتشرش مي كنم؛ البته با ذكر منبع!



پدرم سيد محمود رضا حاجي وثوق سال 1326 در شهر گناباد در استان خراسان چشم به جهان گشود پس از اخذ مدرك ديپلم در سال1346 به عنوان سرباز معلم در سپاه دانش مشغول به خدمت سربازي شد و جهت تدريس دانش آموزان روستايي به منطقه الموت اعزام شد . منطقه اي كه تا آن زمان شايد هيچ گنابادي اسم آن را هم نشنيده بود . پدرم در روستاي پايين روچ دوران سرباز معلمي را آغاز كرد و سپس بعد از اتمام خدمت سربازي به علت اينكه عاشق آن منطقه زيبا و مردم دل زنده اش شده بود به عنوان معلم استخدام شد و به روستاي بالاروچ رفت تا فرزندان پاك آن روستاي زيبا و دور افتاده را باسواد كند .

در آن زمان الموت از قزوين جاده خاكي و صعب العبوري داشت كه فقط اتومبيلهاي دو دفرانسيل و ميني بوسهاي دماغ دار ( جنگي ) رفت و آمد ميكردند . آن هم فقط تا مركز الموت معلم كلايه . از معلم كلايه تا روستاهايي همچون بالاروچ و پايين روچ و هرانك و ... بايد با اسب و قاطر يا پياده رفت و آمد مي كردند .

البته قابل به ذكر است حتي در آن زمان هم با همان وضعيت دشوار مورخان زيادي از كشورهاي مختلفي چون انگليس آلمان و فرانسه به آن منطقه مي آمدند براي تحقيق درباره عظمت تاريخ الموت . مادرم مي گويد : آن زمانها يك خانم انگليسي تك و تنها براي تحقيق به الموت آمده بود .

خلاصه پدرم سال 1349 عاشق يكي از شاگردانش ميشود . ايراندخت دختر 15 ساله اي بود كه در بالاروچ زندگي ميكرد و پدرم با او ازدواج كرد .

پدرم به درس و تربيت بچه ها خيلي حساس بود . هنوز بعد از گذشت 36 سال شاگردانش با گيسوان سفيد براي من از سختگيريها و تنبيه هاي پدرم مي گويند . و دعايش ميكنند كه نسبت به شرايط و مقتضيات آن زمان آن كودكان بازيگوش را مجبور به تحصيل ميكرد . آنها تعريف مي كنند : وقتي در حين بازيگوشي پدرت را ميديديم براي پنهان شدن هر كاري ميكرديم حتي از سوراخهاي سقف طويله ها خودمان را پايين مي انداختيم .

سال 1356 من به عنوان سومين فرزند پدرم در كلبه كاه گلي مادربزرگم در روستاي بالاروچ چشم به الموت گشودم ( كلبه اي كاه گلي موطني رويائيست ) قابله اي كه مرا به دنيا آورد اكنون پيرزنيست به نام تاجي كه وقتي به الموت ميروم او را ميبينم . و اينگونه عمه تاجي ناف مرا بر دامنه البرز بالاروچ زيبا بريد و من الموتي شدم . يك الموتي عاشق

پدرم 12 سال در الموت در اوج بي امكاناتي آن منطقه براي بالا بردن سطح سواد مردم در روستاهاي مختلف الموت كوشيد و هنوز در روستاهاي متعدد الموت كساني هستند كه نام وثوق را ياد آوري مي كنند . وثوق هر چند خراساني بود اما 40 سال است الفباي تعليم و تربيتش از قلم فرزندان الموت بر ورقهاي زندگيشان نگاشته ميشود و نامش مشهورتر از يك الموتي اصيل بر زبانهاي مردم الموت جاريست .

بعد از انقلاب به دليل مشكلات سياسي مسئولان آموزش و پرورش جمهوري اسلامي پدرم خود را به مشهد منتقل كرد و اينگونه اسارت من در فراغ معشوقه ام سرزمين پاك الموت آغاز شد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من افتاده‌ام به بازي
خواننده دارد مي رود خودش را از پنجره آپارتمان 40 متري اش طبقه دهم پرتاب كند پايين، آن وقت نشسته ام به اين كه زبان بازي كنم، فرم بازي كنم، ژانگولربازي دربياورم كه بهترين متن ادبي بنويسم كه بشود يكي از ده تا پايه اساسي ادبيات جهان!

خواننده دارد مي رود خودش را بكشد آن وقت من به او مي گويم خودت را لطفا نكش تا شايد من بهترين را بنويسم!

خواننده دارد از نداشتن تكيه گاهي براي ماندن، خودش را خلاص مي كند آن وقت من به فكر خودم هستم و فكر مي كنم با خلق اثري ماندگار، خودم را ماندگار كنم!

خواننده ديگر به اينجايش رسيده و نمي تواند لحظه اي مكث كند آن وقت من مي گويم لطفا خونسردي ات را حفظ كن!

چرا بايد بماند؟
چه چيزي به او مي گويم در اين دَم ِ آخر كه نكشد خود را؟ از پنجره پرتاب نكند خود را؟

غلط تايپي را بعد مي شود گرفت.
زبان بازي را مي توان در ويرايش هم انجام داد.
فرم تازه خودش مي آيد با حرف تازه اي كه مي گويي.
بياييم كمك كنيم خواننده نميرد فعلا.
بياييد نگذاريم پرتاب كند خودش را از پنجره آپارتمان 40 متري طبقه دهم.

خواننده مي بيند آداب و رسوم و فرهنگ و آيين ها دارند از بين مي روند و دوست دارد از اين ها بشنود آن وقت من نشسته ام به نشخوار نداشته هاي ذهن عليل و بيان تكراري هاي هزار بار گفته.

خواننده دارد كشته مي شود آقايان.
شهريار مي خواهد خودش را بكشد با اين كار.
خواننده من ديگر شهرياري هم نمي داند كه تنها شهرزاد را بكشد و شهرزادان ديگر را.
شهريار به اينجايش رسيده و توان ماندن ندارد؛ هم خودش را مي كشد هم تو را.

قصه گويي به اتمام نرسيده آقايان!
زبان بازي پيشكش تان دوستان!

چطور است كه با شنيدن حرف (حرفي كه هزار بار هم گفته شده و هزار بار هم به آن فكر كرده ايم در خلوت و بعد رسيده ايم به خودكشي) تازه، دست از پرتاب خودمان برمي داريم از آن آپارتمان ِ نمي دانم چند متري طبقه معلوم نيست چندم.

قصه بگو آقا!
لطفا حرف بزن برايم خانم!
بس است خواهش مي كنم!
از لاكت بيرون بيا و تنهايم مگذار!
تنها شده ام؛ تنها!
مي فهمي تنهايي يعني چي؟
زبان ِ بازي ات را در "زبان بازي" نمي فهمم نويسنده!
فرم تازه ات زيباست اما بازي است تنها!
لطفا بيا اندكي با من باش!
نگذار به سرانجام برسم.
قصه هنوز تمام نشده، لطفا داستان گويي بكن، داستان نويسي پيشكش ات!

شهرزاد كجاست؟ تنها شده ام؛ تنها. لطفا بگوييد بيايد اينجا. اين شهريار درونم خسته شده از كشتن ديوها. بگوييد بيايد كه اين بار مي خواهد اين شهريار تنها خودش را بكشد در جا. لطفا كسي به من فكر كند كه تنها شده ام. راهي ندارم براي ماندن.

لطفا بگو برايم قصه بگويد؛ قصه.
خسته شده ام؛ خسته.

نيست؟
نبود؟
من ...
منتشر شده در سايت داستان هاي ايراني

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
حروف ابجد
أبجد .. هوز .. حطي .. كلمن .. سعفص .. قرشت ... ثخذ .. ضظغ

أ =1
ب = 2
ج = 3
د = 4
هـ = 5
و = 6
ز = 7
ح = 8
ط = 9
ي = 10
ك = 20
ل = 30
م = 40
ن = 50
س = 60
ع = 70
ف =80
ص = 90
ق = 100
ر = 200
ش = 300
ت = 400
ث = 500
خ = 600
ذ = 700
ض = 800
ظ = 900
غ = 1000

واژه {الموت} {اله-اموت} ال، ه، الف، م، و، ت -1-30-5-1-40-6-400 به حساب ابجد با سال ورود حسن صباح به قلعه الموت یعنی 483 ق برابر است ... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مسابقه‌ داستانك‌ها
تمامي داستانک‌هايي كه در هر نقطه از جهان به زبان فارسي نوشته شده باشند، مي‌توانند در اين مسابقه شرکت کنند. موضوع داستانك‌ها آزاد است و هر شرکت کننده مي‌تواند سه (3) داستانك را به مسابقه ارسال کند. متوني از نظر مسابقه‌ي «كشف لحظه» داستانک تلقي مي‌شوند كه از اصلي‌ترين عناصر داستاني، يعني «روايت» و «گفتگو» برخوردار بوده و حداكثر صد و پنجاه (150) كلمه باشند.

جوايز:
برنده ي رتبه اول، پنج سکه ي بهارآزادي
برنده ي رتبه دوم، سه سکه ي بهارآزادي
برنده ي رتبه سوم، دو سکه ي بهارآزادي

آخرين مهلت:
پانزدهم اسفند ماه 1386.

پست الكترونيك :
award@iran-tcac.com

دبير و مجري مسابقه
عليرضا محمودي ايرانمهر

اطلاعات بيشتر ... اينجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از فروش اژدهاكشان
صبح به دوستي كه "اژدهاكشان" را خريده بود و داشت تبريك مي گفت، گفتم: اميدوارم حوصله كني و بخواني.
گفت: دارم مي خوانم.
گفتم پس خدا كنه ارتباط بگيري باهاش.
سكوت كرد.
بعد بهش گفتم هر وقت هم ارتباط نگرفتي "مال بد بيخ ريش صاحابش" بيار پولش رو بدم بهت كه زيان نكرده باشي.
خنديد و رفت.

اما بعد كه رفت با اين جمله درگير شدم و به خودم گفتم كاش واقعا اونقدر دستم باز بود كه هر كس كتاب را خريده و نپسنديده، پولش را پس بدهم كه زيان نكند.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از روستاي زادگاهم
عبدالرحمان الأبنوديمردم روستايم آواز مي خواندند. آن ها وقت كار و استراحت، بيكار نمي نشستند و مي خواندند.
اين روحيه شاعرانگي و آواز خواندن شان وقت ِ درو و آبياري و زندگي هر روزه شان، به من هم منتقل شده .
وقتي بچه بودم براي دروي گندم به صحرا مي رفتم و همراه بقيه مردم آواز مي خواندم. وقتي هم گوسفندان را به صحرا مي بردم يا براي صيد ماهي به رودخانه مي رفتم آواز مي خواندم.
آواز و شعر هيچ وقت از زندگي ام دور نبوده.
وقتي مدرسه رفتم با تعجب پرسيدم پس چرا اينجا شعر و آواز درس نمي دهند؟ وقتي هم به راديو گوش كردم ديدم ترانه هاي بي مزه پخش مي كنند حال آن كه مردم روستاي زادگاه من "أبنود" صدها شعر و ترانه زيبا از بر بودند و مدام زمزمه مي كردند.
هيچ وقت فكر نمي كردم شاعر بشوم. قاهره بودم. روزنامه ها شعرهايم را منتشر كردند. بعد ديدم مردم كوچه و خيابان، شعرهايم را زمزمه مي كنند. هيچ وقت به طور جدي به فكر چاپ شعرهايم نبوده ام.
طبيعت مادر استعدادها و تجربه هاست. هر وقت دلم مي گيرد و كاري براي انجام دادن ندارم به "أبنود" مي روم تا خاطراتم را به ياد بياورم و غرق لذت شوم. هيچ وقت ارتباطم را با روستاي زادگاهم قطع نكرده ام و وقت و بي وقت به آنجا مي روم.

تادانه نوشت: چند روز پيش گفتگويي خواندم با "عبدالرحمان الأبنودي" شاعر معروف مصري در الشرق الاوسط. دلم نيامد بخش هايي از آن را برايتان ترجمه نكنم.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جایزه‌ منتقدان مطبوعات
خبر ... اينجا
اينجا و اينجا و اينجا و اينجا
حواشي جايزه ... اينجا
يادداشتي از سر دلتنگي ... اينجا
گزارش تصويري ... اينجا
خيلي سال بود بوي پرتقال مي‌داد ... اينجا
سفري شبانه با بهمن شعله‌ور در تهران ... اينجا
مروي بر نامزدهاي جايزه نويسندگان و منتقدان مطبوعات ... اينجا

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رونمايي اشعار حميد مصدق

گزارش جلسه ... اينجا
عكس‌هاي سالي بيداروطن ... اينجا
عكس هاي احمد باطبي از مراسم ... اينجا
عكس‌هاي جواد آتشباري از اين مراسم ... اينجا

***
"انسانم آروزست" رونمايي شد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رمان باغ خُرفه شریفی
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" - محمد شريفي نعمت آباد

... و يادش آمد درست همين ساعت توي خال ِ نور، كه آن طرف تر، پشت ِ درخت ِ عناب ِ تو حياط مي‌افتاد، بچه‌ها مي‌بودند: جَر ... جير ... جَر ... جير ... جَر ... جير
و او همين ساعت از تو كرياس مي‌آمد؛ پاورچين پاورچين از برابر خفاش‌داني تو كرياس (كه كولَكدان ِ قديمي اجدادش بود) مي‌گذشت؛ آهسته عين هيس قدم به حياط مي‌گذاشت؛ ناگهان آل مي‌شد؛ در برابر خال نور مي‌ايستاد؛ و داد مي‌كشيد: برين گم شين خونه‌هاتون ... ظهر گرما دست از سر مردم برنمي‌دارين!؟ ... كي گفته برين تو خال نور بشينين!؟ ... اين جاي سگ سياهه، مگر نديدين!؟ ... خودم ديده‌م ... خودم هميشه ديده‌م. سگ سياه مياد همين جا، تو اين خال ِ نور مي‌شينه، مي‌شاشه! ... تار تار مي‌شاشه! ... اونوَخ شما مياين جاي تارتار ِ شاش ِ شگ مي‌شينين. عبرت ها!؟ ... مگر نمي‌دونين هر كي تو جاي سگ بشينه هار مي‌شه!؟ ... برين خونه هاتون، نكبت ها! ... هار مي‌شين! ... هار مي‌شين!
و بچه‌ها ناگهان آب مي‌شدند. تو زمين فرو مي‌رفتند، و از ترس صداي هار ِ او نيست مي‌شدند. و ناگهان عنّاب مي‌ماند با تاج ِ خاردارش در هوا، كه مي‌لرزيد، مي‌لرزيد و توري پاره پاره ي خال ِ نور را ، كه آن طرف‌تر از خودش مي‌افتاد، مي‌لرزاند، پيش مي‌انداخت، پس مي‌برد، و اندك اندك آرام مي‌كرد. و باز خال ِ نور ِ آرام بود، آن طرف تر ِ عنّاب؛ و حياط ِ هيس. و يادش آمد كه تا بچه ها نيست مي‌شدند، او آن جا مي‌ايستاد؛ مي‌ايستاد؛ آن قدر مي‌ايستاد تا دنباله‌ي صداي هارش هم گم مي‌شد؛ صداي هارش كه تا لَختي از عصر در گوش هايش خراش مي‌انداخت: برين گم شين ... تار تار مي‌شاشه .. هار مي‌شين ... عبرت ها... عبرت ها!
و او دور حياط مي‌چرخيد؛ مي‌چرخيد؛ آن قدر مي‌چرخيد تا سگ سياه از ديوار باغ خرفه بالا مي‌آمد؛ خود را به حياط مي‌انداخت؛ روي خشت‌هاي افتاده در پيش مرغ داني مي‌ايستاد؛ زُل زُل در چشم‌هاي او نگاه مي‌كرد؛ و ناگهان مثل وبا، واق واق سر مي‌داد. و او همان جا، كمي دورتر از خال نور، كه ديگر با كوه رفتن خورشيد گم شده بود، مي‌ايستاد؛ زُل زُل در چشم‌هاي وبا مي‌نگريست؛ و با صدايي ترس خورده، داد مي‌زد:
- چِخ هَن .. چِخ .. هَن!
و وبا پيش مي‌آمد. واق واق اش شلاق مي‌شد. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر درخت عنّاب. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر دار ِ قامت ِ او، كه در قباي سياه راه راه اش مثل بيد مي‌لرزيد. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر خال نور، كه با كوه رفتن خورشيد، پاك گم شده بود. و يادش آمد كه عصري از عصرها، وقتي كه بچه ها را تار و مار كرد؛ و لرز توري پاره پاره ي خال نور را ديد كه اندك اندك آرام شد؛ ايستاد؛ ايستاد؛ ايستاد؛ تا خراش صداي هارش كه در گوش‌هايش سوت جنون مي‌كشيد، گم شد. و ايستاد، ايستاد؛ تا خال نور گم شد. و ايستاد؛ تا تازيانه‌ي خفاش ها را از خفاشداني ِ كرياس به حياط شنيد؛ و ديد كه سگ سياه، چون آواري از وبا، خود را از ديوار باغ خرفه به حياط انداخت و شلاق واق واق اش را برند كرد؛ ناگهان به راز صداي سگ سياه پي برد ...

***
... هُل‌اش مي‌دادند. كسي را نمي‌ديد. هُل‌اش مي‌دادند؛ و در كوچه ي تنگ كلاغي مي‌بردندَش. به ديوارهاي هفت چينه كوچه‌ي تنگ كلاغي مي‌خورد. افتان و خيزان مي‌كشاندندَش. كسي را نمي‌ديد. نمي‌فهميد كوچه ي تنگ كلاغي به عقب مي‌رود يا او به جلو. نمي‌فهميد ... ناگهان مزه ي تلخ صوتي را كه هميشه از آن ترسيده بود، در بُن ِ حنجره‌اش حس كرد. صوت از حنجره به گلويش خزيد؛ در دهانش آمد؛ و ناگهان در كوچه‌ي تنگ كلاغي طنين انداخت: شُپَق!
خواست جلوي صوت را بگيرد، نتوانست. صوت، رُستم بود؛ باز در كوچه ي تنگ كلاغي طنين انداخت: شُپَق!
پرش ناگهاني چند كلاغ را شنيد كه از فراز ديوارهاي هفت چينه گذشتند؛ و به جاي قار قار، با هم، فرياد كشيدند: شُپَق!
قبايش هم كه به ديوارهاي هفت چينه ي كوچه تنگ كلاغي كشيده مي‌شد، مي‌گفت: شُپَق!
خواست فرياد بزند: خدايا!
اما فرياد زد: شُپَق!
خواست مويه كند: التوبه! التوبه!
اما زنجموره‌اش در هوا پيچيد: شُپَق! شُپَق!

به نقل از فصلنامه ادبي – داستاني "خوانش"، سال دوم – شماره هفتم. پاييز هشتاد و شش
***
ديدار با محمد شريفي .... اينجا
بوي سمرقند اين داستان‌ها ... قاسم كشكولي
نگاهی به داستان کوتاه وضعیت ... مريم حسينيان
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" ... محمد شريفي نعمت آباد
گفتگو با محمد شريفي ... ساير محمدي
روزگار ليلي ... محمد شريفي
آخرين شعر - محمد شريفي
وضعيت ... محمد شريفي
ويكيپيديا ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بوي پرتقال مي‌داد

حسن بني عامري را خيلي سال است مي شناسم؛ عصبي و لجوج و بدخلق در خاطر داشتم تا وقتي ديدمش در روزنامه جمهوري اسلامي (يادت هست حسن! خواستم سيگار بكشم و اتاقت پنجره نداشت؟ بعد هم كبريت گير نياوردم؟ سال 77 بود به گمانم)

بعد حسن بني عامري را ديدم مهربان و آرام و دوست داشتني و از اهالي ميلك حتي (يادت هست آمده بودي روزنامه انتخاب، پيش ِ محسن فرجي و ابراهيم زاهدي ؟ و بعد گفتي يوسف پس كي مي خواي كتاب چاپ كني؟)

حسن بني عامري اهل مصاحبه نيست و نبوده و نمي دانم خواهد شد در آينده آيا يا نه، اما ذره بين دستش گرفته و همه چيز را مي بيند و نمي گذارد چيزي از دستش دربرود (يادت مي آيد اولين بار درباره عزيز و نگار با راديو حرف زده بودم و شنيده بودي و تبريك گفتي؟)

بعد توانستم محمدرضا كاتب، يار غارش و گرمابه و گلستانش را وادارم به تن دادن به مصاحبه اما (يادت مياد با اين كه قول داده بودي، زدي زيرش، همون سال ها؟)

حالا خوشحالم كه بهت توجه كردند؛ اين شادي كم شادي اي نيست حسن بني عامري عزيز. خوشحالم فراوان فراوان
قربانت يوسف

درباره فرشته‌ها بوي پرتقال مي‌دهند ِ حسن بني‌عامري [امير احمدي آريان]
به نامزدهای جایزه منتقدان مطبوعات اضافه شد ... اينجا

گفتگویی پیش بینی نشده با حسن بنی عامری ... اينجا
کجايی حسن؟ خوبی؟ از ادبيات چه خبر؟ ... اينجا
پرتقال ها بوي بهشت مي دهند ... اينجا
يکي از بهترين ها ... اينجا
برنده جايزه واو ... اينجا

***

خبر ... اينجا و اينجا و اينجا
حواشي جايزه ... اينجا
گزارش تصويري ... اينجا
خيلي سال بود بوي پرتقال مي‌داد ... اينجا
سفري شبانه با بهمن شعله‌ور در تهران ... اينجا
مروي بر نامزدهاي جايزه نويسندگان و منتقدان مطبوعات ... اينجا

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفري شبانه با شعله‌ور

بعضي اوقات اين هم شادي است؛ شادي از اين كه بهمن شعله ور ايران است و تو داري مي بيني چهره اش را.
دوستي كه امروز زنگ زده بود كه حتما بيا مراسم منتقدان مطبوعات، تاكيد كرد كه برات جالب خواهد بود. پرسيدم چرا؟ گفت چون شعله ور مي آيد.
بعد گفت راستي جالبه بدوني كه شعله ور گفته دوست داره اين نويسنده هاي جوان را هم ببينه.
گفتم مثلا كي؟
گفت مثلا محمود دولت آبادي.

بعد مرديم از خنده؛ دوتايي.

پس‌نوشت: شاد بود و خندان؛ متولد 1319 است.
وقتي رسيدم احمد غلامي و مهدي يزداني خرم و كامران محمدي و حسن محمودي و نگار اسكندرفر و ناصر غياثي يك طرف بودند و بهمن شعله‌ور طرف ديگر. مودب و آشنا بلند مي شد و به تازه واردها دست مي داد و بعد مي نشست و ادامه حرفش را مي زد. باور نمي كردم اين آدم همون آدمي باشد كه من تصور مي كردم. فكر مي كردم بايد پير باشد و پير و پير. باور كنيد از من ِ 34 ساله شاداب تر بود.
از خاطراتش با شاملو گفت و جلال آل احمد و بهرام صادقي و ...
تهراني حرف مي زد؛ غليظ غليظ.
باور نكردني بود. مي گفتند بعد از چهل و چند سال برگشته ايران؛ باور نكردني بود چون از تهراني هاي امروزي تهراني تر و سليس تر حرف مي زد.
قرار شد من برسانمش تا ونك. با محمد حسيني و شعله ور راهي شديم. محمد اولين چيزي كه پرسيد همين بود كه چه خوب تهراني حرف مي زند. خنديد و گفت خب تهراني ام ديگه.
بعد من همين خاطره اي كه بالا خوانديد ازش پرسيدم. گفت نه اينطور نبوده و دولت آبادي رو با اين كه از نزديك نديده بوده اما مي شناخته. البته گفت زماني كه من كار مي كردم دولت آبادي نبود (گفت شهرستاني است انگار) كه گفتم بله سبزواري است.
بسيار خوش برخورد بود.
وقتي حرف مي زد خوشم اومد ازش.
خودش بود. بي هيچ ادا و اطواري.
مثل ماها نيست كه خودمون رو هزار جور مي گيريم.
فكر كنم امشب حسابي تعجب كرده كه چه طور جماعت از ديدنش كف كرده بودند.

گفتگو با بهمن شعله‌ور ... اينجا
درباره سفر شب ِ‌بهمن شعله‌ور ... اينجا
يك فصل از سفر شب ِ‌ بهمن شعله‌ور ... اينجا
درباره بهمن شعله ور - نوشته رضا مختاري ... اينجا
"سرزمين هرز" را در سال 1343 ترجمه كرد ... اينجا
سرزمين هرز-تي اس اليوت-بهمن شعله ور ... اينجا
نويسندگان فراموش شده؛ بهمن شعله ور - نوشته مهدي يزداني خرم ... اينجا
***
خبر ... اينجا و اينجا و اينجا
حواشي جايزه ... اينجا
گزارش تصويري ... اينجا
خيلي سال بود بوي پرتقال مي‌داد ... اينجا
سفري شبانه با بهمن شعله‌ور در تهران ... اينجا
مروي بر نامزدهاي جايزه نويسندگان و منتقدان مطبوعات ... اينجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نامزدهاي جايزه منتقدان

صفحه هشت و صفحه نه (Pdf)

مروري بر دوره هشتم [محمد ولي زاده]

درباره ميم ِعلي‌مراد فدايي‌نيا
[سعيد طباطبايي]
درباره سالمرگي ِ اصغر الهي [فرشته احمدي]
درباره حلقه كنفي ِ وحيد پاك‌طينت
[اسدا... امرايي]
درباره عسكر گريز ِ محمدآصف سلطان‌زاده [طلا‌ نژادحسن]
درباره شب‌هاي چهارشنبه ِ آذردخت بهرامي
[رضا مختاري]
درباره فرشته‌ها بوي پرتقال مي‌دهند ِ حسن بني‌عامري [امير احمدي آريان]
درباره زندگي مطابق خواسته‌ي تو ... ِ اميرحسين خورشيد‌فر [فتح‌ا... بي‌نياز]
درباره عقرب روي پله‌هاي راه‌آهن ... ِ حسين مرتضائيان آبكنار [جواد عاطفه]
***
مروري بر نامزدهاي جايزه پكا ... دوره هشتم
مروري بر نامزدهاي جايزه هوشنگ گلشيري- دوره هفتم
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
داستان‌های دیگر ...
گاهي فكر مي‌كنم اگر اينترنت نبود اين پدرسالاري تبليغ‌گران را چطور مي‌توانستيم زير پا بگذاريم و نشان بدهيم كه ما هم زنده هستيم و داريم نفس مي‌كشيم.

دوستي مي‌گفت عليخاني يادت هست چند بار قصد كردي از اينترنت بروي و وبلاگت را بستي؟ گفتم بله. گفت بعد حالا مي‌بيني كه خوب شد ماندي كه كتابت را نجات بدهي و باعث بشوي ديده بشود؟ گفتم خب؟ گفت خب حالا هم اين حرف‌ها را كه مي‌زنند درباره ننوشتن از روستا ، نخوان و نشنو و نبين! چون اين هم بگذرد.

خيلي‌ها -مخصوصا بچه‌هاي وبلاگ‌نويس- درباره "اژدهاكشان" نوشتند و نقش زيادي در فروشش داشتند. خيلي هم بودند كه نقد مثبت نوشتند و تعريف كردند و خوش خوشان ِ نويسنده شد. اما همه اين‌ها يك طرف تاثيرگذار بودند و طرف ديگر نقدهايي بود كه منفي بودند به ظاهر و بسيار تاثير گذاشتند بر فروش سريع كتاب. البته این هم از عجایب هفتگانه وضعیت کتاب در مملکت ماست که وقتی بد بگویی همه تشویق می شوند کتابت را بخوانند. وقتی عده ای دوست یا به ظاهر دوست! برایت شمشیر از رو ببندند، ناشرت خوشحال می‌شود از نزدیک شدن به زمان تجدید چاپ.

از مجتبي پورمحسن، شاعر و خبرنگار بايد تشكر كنم براي نوشته‌اش كه معتقد بود اژدهاكشان، پژوهش است نه داستان و عليخاني نويسنده نيست و محقق است ( تشكرم از اين جهت است كه او باعث شد بحث بياورد سخنش).

از ياسر نوروزي، منتقد و مسوول صفحات ادبيات روزنامه اعتماد تشكر مي‌كنم كه با نوشتن حاشيه‌اي بر اژدهاكشان در مجله شهروند امروز، باعث شد عده‌اي دلخور شوند و حاشيه بياورد حاشيه اش و باز از كتاب بگويند و كتاب و كتاب.

از "دوست ناشناس"ي که اسم مستعار بامزه ای هم داشت ، تشكر مي‌كنم كه شروع كرد به پيغام گذاشتن عليه "يوسف عليخاني" و "اژدهاكشان" در وبلاگ‌ها (درست در زمان تولد اين كتاب) و بعد كه كارش اينطوري نگرفت شروع كرد به نوشتن يادداشت در روزنامه‌ها و بعد باز پيغام گذاشتن و ايميل زدن براي اين و آن و ... كه از او بسيار تقدير مي‌كنم كه چنين پيگيرانه و مجدانه، ماجرا را دنبال كرد.

و باور كنيد حالا که دیگر ناسزایی آخر کیسه کسی نمانده است و دل عده ای خنک شده که به اندازه کافی دندانهای اژدهاکشان و علیخانی را خرد کرده‌اند تا در الموت را تخته کند و مثل بقیه که داستان می‌نویسند و عده ای خاص و تصمیم گیرنده خوششان می آید و جایزه می‌گیرند!! بنشیند مثل بچه آدم پشت میزش و بنویسد، به راستی دلم تنگ شده براي كسي كه بيايد نقدي بنويسد بر تمام داستان‌ها و با منطق و دلیل داستانی و به دور از نظر شخصی و سلیقه‌های خاص گروهی، با نقدی جانانه کمک کند که بتوانم به ضعف‌ها و قوت‌های داستان‌ها پی ببرم تا در مجموعه بعدي ام درصد اشتباهات را کم کنم (ترديد ندارم برخي موارد هم هست كه اشتباه نيست به گمانم و تاكيد دارم بر آن‌ها كه بحثش مي‌ماند كنار).

این روزها که وقت باران است و شاید برف و سرما و چای و سیگار ، داستان‌های دیگر پشت در ایستاده‌اند. نمی خواهم وقت را تلف کنم . باید بلند شوم ، سلامی بدهم به ميلك و رودباروالموت ، نگاه کنم به " قدم بخیر مادربزرگ من بود" و " اژدهاکشان" و باز شروع شود چهار صبح بیدار شدن‌ها ، لذت گنگ زندگی با آدم‌های داستان و سفرهای مدام خیال به هزارتوی لایه‌های پنهان دنیایی که دوستش دارم و برایش می نویسم. و چقدر در این سفر کوله‌بار اژدهاکشان و راهنمایی‌های دوستان می توانست کمکم کند؟ و چقدر این کوله‌بار سنگین است؟...نمی دانم!!!!!

از همه تشكر مي‌كنم، هم آن‌ها كه كتاب را خريدند، هم آن‌ها كه خواندند و شاد شدند و هم آن‌ها كه ناسزا گفتند "اين هم كتاب بود! مسخره كردند خودشون رو!" و هم آن‌ها كه بي تفاوت از كنارش گذشتند.

شاكرم از همه، هم آن صد و اندي نفري كه زنگ زدند و يك ربع و دو ربع و نيم ساعت و يك ساعت و چند ساعت، تعريف كردند و محسنات كتاب را گفتند و دريغ از اين كه مكتوبش كنند (شايد به حرف شان ايمان نداشتند) و هم از دوستان خوبم كه خوبي كردند و همان نقش را بازي كردند كه شايد من برايشان بازي مي‌كنم وقتي كتاب شان درمي‌آيد و اين كار اصلا هم بد نيست؛ خبررساني هست لااقل. و هم عزيزاني كه بد گفتند و عذر هم مي‌خواهم از كساني كه آزارشان دادم در اين مدت.

از آدم‌هاي مهربان اين حوالي اسم نمي‌برم كه همه‌شان بوي كاهگل مي‌دهند در اين روزهاي باراني ِ پاييزي و از بردن نام‌شان بيشتر شرمنده مي‌شوم.

ارادتمند
يوسف عليخاني
هجدهم آذر 1386
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رونمايي اشعار مصدق

در دهمين سالگرد خاموشي حميد مصدق ، مجموعه كامل اشعار اين شاعر معاصر توسط انتشارات نگاه منتشر شد . به اين مناسبت انتشارات نگاه با همكاري مجله بخارا مراسم رونمايي اين كتاب را در عصر روز سه شنبه 20 آذر ماه در محل اين انتشارات برگزار مي كند.

اين مراسم با حضور اعضاي خانواده حميد مصدق و با سخنراني دكتر محمد سرير ، مفتون اميني ، جواد مجابي ، محمد حقوقي ، شمس لنگرودي و سيروس علي نژاد برگزار مي شود. همچنين فيلم مستندي از زندگي حميد مصدق براي نخستين بار به نمايش در مي آيد.

***

"انسانم آروزست" رونمايي شد

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
همايش الموت
هفتمين نشست علمي هنر و باستان شناسي مركز هنرپژوهي نقش جهان وابسته به فرهنگستان هنر و ميراث فرهنگي با عنوان "منظر فرهنگي الموت" روز گذشته با همكاري پايگاه ميراث فرهنگي و گردشگري الموت در مركز نقش جهان برگزار شد.
همايش يك روزه الموت در دو بخش صبح و بعدازظهر با سخنراني دكتر موسوي گرمارودي اغاز و با تجليل و قدردارني از مهندس محمد فيروز شيباني، مشاور پايگاه به كار خود پايان داد.
گزارش خبري همايش الموت
گزارش تصويري اين نشست يك روزه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
منطر فرهنگی الموت
همايش "منظر فرهنگي الموت" برگزار شد
گزارش خبري همايش الموت
گزارش تصويري اين نشست يك روزه
***

قلعه حسن صباح
هفتمين نشست علمي هنر و باستان شناسي مركز هنر پژوهشي نقش جهان

منظر فرهنگي الموت
دژ- شهر الموت؛ مفهوم تازه اي از شهر ايراني

برنامه هاي صبح
(از 10 تا 14)
سخنراني دكتر موسوي، مدير پايگاه هاي ميراث فرهنگي
سخنراني حميده چوبك، مدير پايگاه الموت
سخنراني دكتر علي موسوي گرمارودي، شاعر الموتي
رونمايي كتابشناسي الموت (عنايت الله مجيدي، زهره فتحي نژاد)
پخش فيلم بازديد دكتر منوچهر ستوده از دژ حسن صباح


برنامه هاي بعدازظهر
(از 14:45 تا 17:30)
پژوهش هاي باستان شناسي دژ حسن صباح (فريبا محمدي، شهربانو سليماني و محمد محمودي) به سرپرستي حميده چوبك
پژوهش زمين شناسي (مهندس ضرغامي و زهره رحيمي پور)
گروه حفاظت و مرمت / حفظ تماميت و اصالت (حسني، جوادي، هنري، ميرشاهي، پيشدادي)
معرفي روستاي گازرخان (امين تاج بخشيان)
معرفي روستاي آتان (مجيد مرادي)
گزارش کار گردآوری قصه های مردم رودبار و الموت (جلد اول و دوم)
داستان خواني يوسف عليخاني، داستان نويس الموتي
نمايش فيلم عزيز و نگار
موسيقي الموت (طهماسب نيا)
صنايع دستي الموت (شهربانو سليماني)
تجليل و قدرداني از مهندس محمد فيروز شيباني، مشاور پايگاه فرهنگي–تاريخي الموت


زمان: 10 صبح تا 17 بعدازظهر چهارشنبه 14/9/1386
مكان: خيابان وليعصر، پايين تر از پارك ساعي، شماره 1011، مركز هنرپژوهي نقش جهان (وابسته به فرهنگستان هنر)
***


مرتبط
درباره رودبار و الموت ... اينجا


خبرگزاري كتاب: كتاب‌شناسي الموت رونمايي مي‌شود
خبرگزاري مهر: همه چیز درباره فرهنگ و تاریخ الموت بررسی می شود
خبرگزاري فارس: نشست «منظر فرهنگي الموت» برگزار مي‌شود
خبرگزاري ايسنا: هفتمين نشست علمي هنر و باستان‌شناسي با معرفي الموت برگزار مي‌شود
خبرگزاري ميراث فرهنگي: نقش جهان برگزار مي‌كند:"الموت" درنشست هنر و باستان‌شناسي
خبرگزاري حيات: نشست «منظر فرهنگی الموت» برگزار می‌شود


قلعه هزار ساله الموت، ثبت جهانى مى شود ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چند يادداشت و يك يادداشت
مريم حسينيان: لازم نیست تا آخر کتاب را بخوانید . حتی جلد کتاب هم می تواند به شما کمک کند. مثلا اگر جلد مجموعه داستانی قرمز است و رویش نوشته شده "اژدهاکشان" نشان می دهد که با کتابی درباره اژدها سروکار دارید که شاید با وهم و خیال مخلوط شده باشد. پس کمی مجبورید روشنفکر شوید. باید حرفهای معمولی و جملات کلیشه ای و ساده را کنار بگذارید. از کلمات قدیمی قرن شش و هفت هجری قمری استفاده کنید و جملات را طوری بچرخانید که خواننده نفهمد شما چه نوشته اید. بی خیال نقطه و علائم سجاوندی هم شوید. وقتی جان مخاطب شما بالا آمد تا یک پاراگراف را بخواند بعد می فهمد روی آشی که برای کتاب ونویسنده پخته اید، چقدر روغن نشسته است! ... ادامه


***


محمد مطلق: دوست عزيز آقاي ياسر نوروزي ، اولين باري است كه با قلم تان آشنا مي شوم و چشمم به ديدار تصوير زيبايتان روشن مي شود. بي طعنه مي گويم به امام زاده همزه عرب سوگند، از نوشته ات خوشم آمد نه به خاطر تيزبيني يا درك عميق ات بلكه فقط و فقط به خاطر هيجان و خون گرمي كه در نوشته ات بود. من هم معناي خيلي از گزاره هاي نقد نقدت را نفهميدم همان طور كه شما از "آب چكان تفرج صنع" منتقديني كه به نقد اژدهاكشان نشستند، چيزي نفهميديد. خوب مي نويسيد، گرم و احساساتي، مرا به ياد جواني ام مي اندازيد ... ادامه


***


فهيمه خضر حيدري: من البته منتقد ادبي نيستم و قرار هم نيست كه حالا چون زياد كتاب مي‌خوانم يا ادبيات خوانده‌ام يا مثلا چهار تا مطلب در چند تا مطبوعه وزين و غيروزين منتشر كرده‌ام احساس كنم كه ديگر همه چيز روبه‌راه است و بنده هم شده‌ام منتقد ادبي ، بله قصدم اصلا اين حرف‌ها نيست اما اين اواخر مطلبي خواندم با عنوان شريف « نقد » از نويسنده‌اي كه « منتقد و مسئول بخش ادبيات روزنامه اعتماد » معرفي شده بود كه با وجود آنكه منتقد ادبي نيستم ، اما واقعا هيچ شباهتي ميان اين نوشته غرض‌ورزانه با يك نقد ادبي پيدا نكردم. كاري ندارم به خام‌دستي آشكار نويسنده در پرورش معنايي كه احتمالا مورد نظرش بوده ، كاري هم ندارم به نثر ضعيف و نامفهوم نويسنده . چيزي كه مي‌خواهم درباره نوشته ايشان با عنوان « لذت مازوخيستي متن » بگويم بيشتر مربوط به زاويه و ارتفاع نگاه آقاي نوروزي است نسبت به همه منتقداني كه درباره « اژدهاكشان » يوسف عليخاني نظر خود را گفته‌اند ... ادامه

***
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اگر عاشق نيستيد ننويسيد!
اشتباه نكنيد منظورم اين نيست كه اگر عاشق ادبيات نيستيد لطفا ننويسيد. منظور من اين است كه اگر عاشق نيستيد، چيزي ننويسيد كه بعد بگوييد ادبيات است اين.
اگر عاشق نباشيم نمي توانيم چيزي بنويسيم كه به درد خواندن بخورد.
واقعا اگر كسي عاشق باشد چه خوب مي تواند بنويسد و چقدر كلمات مثل موم توي دستانش به رقص درمي آيند.

كدام ما مي توانيم منكر اين بشويم كه وقتي نوجوان بوديم و جرقه هاي از دوست داشتن (شما بخوانيد عشق) به وجودمان مي افتاد كاغذ پشت كاغذ سياه مي كرديم كه بگوييم دوستت دارم.

راستي اگر عشق نبود چطور يك كسي مي نوشت؟
اگر عشق نبود چطور يك نفر تمام زندگي اش را وقف يك روستا مي كرد كه از دلش به دنيايي برسد كه در جهان هم پيدايش نكرده؟
اگر عشق نبود چطور پيرمرد همسايه ما تمام زندگي اش را نوشته در دفتر دويست برگ هاي گالينگور و گذاشته توي صندوقچه اي كه فقط دخترش حالا بعد ازمرگش مي تواند خط ناخوانايش را ترجمه كند؟
عشق است كه به شما پا مي دهد براي راه رفتن.
دورتان مي كند از خود تا كلمه بدهد كه نزديك تان كند به خود.
اگر عشق نبود چطور اين همه آدم مي توانستند خودشان را بنويسند؟

اگر عشق نبود اصلا آدم مي توانست بنويسد؟
من فكر مي كنم بدون عشق، حتي يك كلمه هم زاده نمي شد، گيرم حالا من از يك روستا بنويسم و تو از دختر همسايه تان و آن يكي از پسر خيالاتش؟
حتي وقتي تو عاشق شهرت هستي در واقع انگيزه اي به بزرگي عشق همراهي ات مي كند كه نويسنده بشوي؟
غير از اين است؟
نه اصلا يك جور ديگري نگاه كنيم.
عشق كه نبايد هميشه آسماني باشد. يك نگاهي به وبلاگ هاي پرمخاطب بيندازيد! چيزي جز عشق، حتي در سطح زيرزميني و گناه آلوده اش، محرك زاده شدن اين همه كلمات شده است؟
منظور من از عشق به عنوان موتور حركت نوشتن، فقط محدود به نوشتن داستان نمي شود. منظور من عشق و كلمه است.
دقت كرده ايد وقتي عاشق پاييز هستيد حتي يك برگ كه مي افتد از آسمان كوتاه درختي، دل تان مي لرزد و كلمه شكل مي گيرد جاي آن برگ مرده؟
راستي هيچ وقت زندگي بزرگان ادبيات را خوانده ايد؟ ديده ايد كه دليل نوشته شدن رمان ها و داستان هاي ماندگار جهان به چه انگيزه هايي نوشته شده اند؟
چه محركي باعث مي شود تو ده سال بنويسي كه بعد آني كه بايد، نوشته ات را بخواند؟
آيا به صرف نوشتن،‌ نوشته اي؟

وقتي عاشق بشويد خالق مي شويد
باور كنيد شعار نمي دهم. عشق است كه باعث دربه دري مي شود اما همين عشق است كه شما را به وصال نزديك مي كند. شايد اگر وصال صورت پذيرد، كلمه ها پود شوند و تاري نماند تا وصلش كنيد به معشوق.
بيايم روراست باشيم. چند نفر از شما تجربه نوشتن از چيزي داشته ايد كه عشق در زاده شدنش نقش نداشته؟
عاشق مادرتان نيستيد؟
عاشق پدرتان نيستيد؟
عاشق زن تان نيستيد؟
عاشق شوهرتان نيستيد؟
عاشق بچه تان نيستيد؟
عاشق زادگاه تان نيستيد؟
عاشق كشورتان نيستيد؟
حتي گربه همسايه؟

عاشق نبوده ايد تا كلمه بيايد در آغوش تان بگيرد؟
چرا. من همين جا اعتراف مي كنم كه هر وقت پاييز مي رسد عاشق مي شوم.
بهار كه برسد خواب، ديوانه ام مي كند. تابستان را مي روم سفر. اما پاييز خواب و سفر از من دور مي شوند و تمام وقت مي نويسم. زمستان را هم مي خوانم. خيلي بد است اين. نمي خواهم نسخه بپيچم اما سعي مي كنم روراست باشم. اين شده كار اين سال هايم.
حالا هم كه دارم اين ها را مي نويسم عشق گفتگو با شما باعث شده اين كلمات بيايند اينجا.
اين كه بگويم دوست تان دارم.
شما چي؟
ادبيات را دوست داريد؟
ترديد نكنيد عشق كارها مي كند كه عقل در آن حيران مي ماند.

پس ترديد نكنيد، عاشق شويد تا نويسنده خوبي بشويد.

منتشر شده در داستان‌هاي ايراني

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
در حاشيه "اژدهاكشان"

لذت مازوخيستي ِ متن
ياسر نوروزي
(مجله شهروند امروز)

ياسر نوروزيبعد از نگاهي به سياه مشق هاي منتقدان كتاب اژدهاكشان به نظر مي آمد كه يا بايد صبر پيش گرفت و دنباله كار خويش يا درباره اش نوشت و نوشت. فكرم اين بود اگر داستان هاي اين مجموعه آنچنان كه برخي آب چكان به تفرج صنعش شتافتند مقبول باشد يا پاي شاهكاري در كار است يا كاسه اي زير نيم كاسه. نه قصد نيش و كنايه نيست. خيانت را برخي از اين دوستان كرده اند و ما سر دشمني با آن ها نداريم. آن قدر دوستي كردند كه خيانت از پهلويش گريبان دريد. شايد پس پرده چشم بصيرت داشتند والا چگونه مي توان تصاوير امپرسيونيستي ديد و "مونه" بيرون كشيد از داستان هاي "قشقابل" و "گورچال" و "شول و شيون"! ثبات قدم داشتند در دوستي اما جاي ابراز احساسات را اشتباه گرفتند و به نام نقد هر چه آمد تراوش كردند.
قصه اين است كه قصه اقليمي اگرچنين است كه "اژدهاكشان" دارد واي اگر از پس امروز بُود فردايي. قصه اقليمي اگر چنين است كه "اژدهاكشان" دارد، دوباره و سه باره و چندباره بخوانيم قصه هاي غلامحسين ساعدي و محمود دولت آبادي و احمد محمود را و ايضا محمدرضا صفدري و منيرو رواني پور را. قصه اقليمي اگر چنين است كه "اژدهاكشان" دارد ...
ادامه مطلب
***
مرتبط:
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com