تادانه

يادم نمي آيد در تمام اين چند سال وبلاگ نويسي يادداشتي را به طبع و تقليد و دنباله روي از كسي نوشته باشم اما اين بار اين كلمات هستند كه مي آيند و من تنها از آمدن اين كلمات لذت مي برم تا شايد دست آخر لذت ببرم از هماهنگي و همراهي خودم و اين انگشت ها و كلمات
امروز ديدم خوابگرد و پرستو و خسرو نقيبي درباره موضوعي نوشته اند كه قابليت نوشته شدن دارد. حرف هاي زيادي دارم درباره اين موضوع و اگرچه حتي مثل سيد شايد جنگ را از نزديك لمس نكرده باشم اما بگمان من همه ايراني ها - چه داخل و چه خارج - با پوست و گوشت و استخوان و همه وجود زميني و ذهني خود اين موضوع را درك كرده و با آن زندگي كرده اند. زماني كه جنگ شروع شد من شش سالم بود و زماني كه تمام شد 13 ساله بودم اما اگر يكي در خط مقدم جبهه خاطره دارد من هم از پشت جبهه خاطره دارم و همان طور كه همه مي دانيم و مي گويند خاطرات و زندگي اي دوران كودكي در تمام عمر با انسان همراه خواهد بود و فراموشش نمي شود
مثل تمام هم سن و سال هاي خودم عضو گروه سرود مسجد محل بودم و هيچ وقت يادم نمي رود آقاي اميني كه خيلي هم دوستش داشتيم و مدام ما را به اردو مي برد يك دفعه ناپديد شد. هفته قبلش ما را برده بود امامزاده باراجين - جايي است تفريحي زيارتي در شمال قزوين و حكم دركه و دربند تهران را دارد - بعد نيامد. گفتند اعزام شده جبهه. هفته بعد كس ديگري ما را برد و بعد هم شنيديم آقاي اميني شهيد شد. به همين راحتي، و تمام اين سال ها آقاي اميني در زمان دلتنگي هايم واسطه اي بوده براي خيلي چيزها و
ميلكي هاي زيادي به جبهه رفتند چه داوطلب و چه سرباز اما همه سالم برگشتند و تنها يك نفر از ده پاييني ها - ورگيل - رفت و مفقودالاثر شد . اسمش ابراهيم بود، ابراهيم مظفري. هنوز صورتش را در خاطر دارم كه ريش هم درنياورده بود. برادر داماد عمه ام بود و من كه مي رفتم خانه عمه براي ديدن تلويزيون، او را آنجا مي ديدم. بعد هم رفت و
بعد هم زد و برادر محمد شيخي، دوست جمال عباسقلي ها كه آن سال ها تازه رفته بود جبهه و با تركش هايي در پا و دست برگشته بود شهيد شد. تازه از طريق جمال با محمد آشنا شده بودم ، رفتيم پايگاه شهدا قزوين - شهدا را قبل از تشييع جنازه مي بردند آنجا - كه حالا شده كانون فرهنگي. وقتي بسيجي كه آنجا بود ما را داخل اتاقي برد كه هيچ يادم نيست چه شكلي بود و از كجا رد شديم تا به آنجا رسيديم، كفني را كنار زد و ... محمد تعريف كرده بود كه با سيمينوف زده اند به پيشاني اش. اين سال ها شكاف نازك و به هم رسيده پوست پيشاني برادر محمد را در خاطر دارم
تا از دبستان دهخدا برگردم خانه بايد از كوچه پسكوچه ها و ميانبرهاي زيادي رد مي شدم. نمي دانم چرا ولي پدرم تاكيد داشت از خيابان نيايم و از كوچه ها بروم. آن وقت ها آگهي مراسم شهدا را جدا از اين كه تك تك به ديوار مي چسبانند يك زمان هم برمي داشتند و سي چهل نفري يك پوسترشان مي كردند خيلي هايشان را مي شناختم چون مال همان پايگاه ابوالفضليه منبع آب بودند كه مي رفتم و سرود مي خواندم. توي اين آدم ها يكي هم اسمش يوسف علي ماني بود هيچ وقت يادم نمي رود حالي پيدا كردم كه اگر اين ميم خ مي شد يعني من؟ من هم مي توانستم شهيد بشوم
قاريان پور معلم هنر ما بود - معلم هاي هنر فقط خط را هنر مي دانستند و در اين كلاس هنر خطاطي و بيا تا گل برافشانيم درس داده مي شد- وقتي گفتند برادر آقاي قاريان پور شهيد شده چون از اين قاريان پور بدمان مي آمد حوصله اين كه برويم مزار شهدا را نداشتيم اما بعدها كه رفتيم ديديم روي سنگ مزارش نوشته شده مشتي خاك به درگاه خداوند. گفتند برادرش از او هنرمندتر بوده
بعدها هم اين سنگ مزار را زياد ديدم در دوران جواني ام وقتي كه پشت كنكور بودم و با خودم قرار گذاشته بودم تا شب هاي جمعه بروم و به از قبرستان و مزار شهدا قزوين ديدن بكنم. فقط هم اين شب ها نبود كه هر وقت نااميد مي شدم از قبول شدن مي رفتم اونجا و وقتي به سن جماعت اهل قبور نگاه مي كردم و مي ديدم اغلب زمان شهيد شدن كمتر از هيجده نوزده سال دارند به خودم نهيب مي زدم بدرك كه كنكور قبول نمي شي. خون تو از خون اين ها رنگين تره
به سن ما قد نداد كه برويم جبهه و مي دانم اگر ادامه پيدا مي كرد مي رفتم و اين طور نبود كه حالا مثل خيلي چيزهاي ديگر توجيهي برايش پيدا بكنم كه ... يك روستايي وقتي به روستايش حمله بشود قبل از توجه به اين كه كدخدا و ريش سفيد چي مي گويد خودش را مي بيند و دختر و زن و مادر و خواهر و باغ و زمينش كه به يغما خواهند رفت. مي رود براي مبارزه تا سرش را بتواند بالا بگيرد
يك سال قبل براي اولين بار داستاني نوشتم درباره جنك. داستان بلندي به اسم خروسخوان. براساس خاطرات سروان سيد اسماعيل ميرقاسمي اين داستان را نوشتم. سيد اسماعيلي برادر دوست ما سيد ابراهيم بود كه ما مي رفتيم خانه شان. آدم شوخي بود و برايمان صداي خروس در مي آورد. يك بار ازش پرسيديم چرا صداي خروس در مي آورد و چرا به سيد خروس معروف بوده در جبهه. تعريف كرد . ده سال قبل بود سال 74 . وقتي كه تازه آمده بودم دانشگاه و ابراهيم آمده بود تهران براي ديدن من در خوابگاه سنايي - زير پل كريمخان و اول خيابان سنايي كه حالا شده دفتر كشتيراني. بعد رفتيم رباط كريم براي ديدن سيد اسماعيل و او حكايت سيد خروس بودنش را تعريف كرد. بعد از ده سال، سال گذشته داستان را نوشتم و دادم به چند نفر از اهل فن خواندند و وقتي تاييدشان را گرفتم دادم به جايي كه كارش مثلا درآوردن اين نوع كتاب هاست. كتاب رفت بررسي شد و در اولين اقدام اسم كتاب - سيد خروس - حذف شد چرا كه اين عنوان وهن سادات است؟ نمي دانم يعني چي. بعد هم ... تغييراتي در كتاب انجام شد و دست آخر كرديمش خروسخوان. كتاب هنوز منتشر نشده. توي اين مدت هم جرات نكرده بودم حرفي بزنم كه از آن نگاه آقابالاسر و مثلا روشنفكري مي ترسيدم
نمي دانم جنگ مال جمهوري اسلامي نيست. نه تنها جنگ كه هرچيزي وقتي رسمي بشود وقتي از حالت مردمي اش دربيايد اين مي شود كه مي بينيم
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
كيجه مي‌پيش نَنَيش ماه رمضانه
چشمم چشمت وينه روزه حرامه

منه مولت بدين ماه روزه سرشو
نامزد بازيه كنم تي نفس درشو

كيجه قدبلند من نوكر تو
چند سال خدمت كنم بر مادر تو

چند سال خدمت كنم، چيزي نگيرم
مواجب‌هاي من دور سر تو
***
گل افروز ملکی - روستای پیچ بن / رودبار و الموت
***
ترجمه به فارسي
دختر پيش من ننشين چون ماه رمضانه
چشمم چشممت را مي بينه روزه ام باطل مي شود
به من مهلت بده ماه رمضان تمام بشود
آن وقت چنان با تو نامزد بازي بكنم كه نفست در برود
دختر قد بلند من نوكر تو هستم
چند سال به مادرت خدمت مي كنم
چند سال خدمت مي كنم و چيزي نمي گيرم
مواجب من هم فداي سر تو
***
به نقل از كتاب قصه هاي مردم رودبار و الموت / كتاب اول: الموت پايين

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اولين عكس من - بهار 1361همين ديروز بود انگار كه من و تهمينه، خواهرم مانده بوديم تا دوماه آخر كلاس دوم من و سال تحصيلي 60 ، 61 تمام بشود و ما هم بياييم قزوين. آمده بودم قزوين يك بار، پدرم بهار همان سال من را آورده بود قزوين تا خانه عمو بمانم و عكس بگيرم براي پرونده ام و چه خوب كاري كرد آن عكس را گرفت وگرنه مي ماند تا چند سال بعد و حالا من باز غمگين مي شدم كه چرا اولين عكس عمر من اينقدر دير گرفته شده است. بابا از دو سال قبل از ميلك كنده بود و آمده بود قزوين و رفته بود كارخانه تبد كه آن وقت ها مي گفتن تبد گدا، مامان هم چند ماه بعد از بابا آمده بود. فيروز را هم تازه از حوزه علميه بيرون كرده بودن و داشت توي بازار كار مي كرد
آقاي مسعود شعباني، معلم كلاس اول و يوسف سبكرو، معلم كلاس دومم را همين دو سال قبل پيدا كردم. يكي حالا توي خيابان غياث آباد قزوين ساكن است و بچه هايش بزرگ هستند. سبكرو هم ساكن تاكستان است. وقتي رفتم خانه اش فهميدم كه از همان الموت زن مي گيرد در زمان خدمتش
ولي خيلي دنبال خانم معين، معلم كلاس سوم، خانم توراني، معلم كلاس چهارم و آقاي غياثي گشتم كه پيداي شان نكردم. حالا كه فكر مي كنم مي بينم عجيب است آن قدر كه دلم براي معلم هاي دوران ابتدايي ام تنگ مي شود براي معلم هاي راهنمايي و دبيرستان نه. همين طور آن قدر كه براي آقاي شعباني و سبكرو دلتنگ مي شوم براي خانم معين و توراني و آقاي غياثي نه
هيچ وقت يادم نمي رود وقتي مادرم من را برد دبستان دهخدا و بعد از معرفي رفتم سركلاس ( چند روز ديرتر رفته بوديم ) وقتي رفتم توي كلاس، خانم معين پرسيد با عليخاني معروف نسبتي داري؟ گفتم نه. بعدها اين عليخاني معروف هميشه مثل سايه دنبالم بوده. منظورم شيخ قدرت عليخاني نماينده بويين زهراست. هيچ وقت خدا هم او را نديده ام اما هميشه اين اسم روي سرم سنگيني كرده و بارها وسوسه شده ام اين فاميلي را عوض كنم اما حيف كه تمام زندگي من به گذشته ام متصل است و اين وابسته بودن به طايفه عليخاني هاي ميلك و ... مبصر كلاس سوم ما اسماعيل شد. اسماعيل همسايه عمه مهينم بود كه آن موقع چون ما تلويزيون نداشتيم من مي رفتم خانه شان و مي ديدم، هم تلويزيون را و هم اسماعيل را.خيلي زود لهجه تاتي را سعي كردم فراموش كنم و شهري بشوم و از اين كه بهم مي گفتن الموتي افتاد توي قوطي، ناراحت نشوم و دعوا راه نيندازم و وووو
ناگهان+ زود+ دور+ دير+ دلتنگي+ ... اين ها كافي هستند براي بيان اين لحظه ها؟ من كه فكر نمي كنم

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از يارفي تا كشكه دشت
آن عهدها ديگر گذشت
از كشكه دشت تا يارفي
دختر نمي ديم تارفي

***

دلم مي خواد بالاروچ زن بگيرم
صد و ده كت خدا داره بالاروچ
***
وقتي رسيديم بالاروچ، همون اولش فهميديم با روستايي متفاوت روبه رو هستيم. از پسر دخترخاله ام شنيده بودم كه زن هاي اين روستا توي كوچه و ميدان اونجا دست آدم رو مي گيرن كه فالت رو بگيرن و خوانده بودم كه بخش زيادي از داستان عزيز و نگار در بالاروچ اتفاق مي افتد و كل احمد يا به عبارتي گل احمد، رقيب عزيز، بالاروچي است اما نرفته بودم آنجا
ظهر بود كه ماشين گرفتيم تا از زوارك به بالاروچ برويم نزديك ساعت يازده. اولش وقتي پرسيديم نقال شان كيه، جواب درست و حسابي نگرفتيم. گفتن فلاني. ما را بردن به خانه كسي كه خودش نبود و بچه هاش داشتن پخش مستقيم فوتبال مي ديدن. از پسر خانواده پرسيديم بابا كجاست؟ گفت مياد بعد هم گفت كه باباش به كوچه پسكوچه. اولين پيرمرد را كه ديديم دوربين را روشن كرديم و شروع كرديم به زبان بازي. دختر پيرمرد را اول روستا ديده بوديم و پرسيده بوديم اما نشانه عوضي داده بود. بعد همراه پيرمرد رفتيم خانه اش كه براي مان قصه بگويد. يكي هم از همون بيرون كه داشتيم از پيرمرد فيلم مي گرفتيم زبان بازي مي كرد و مي گفت ازش عسك ورداريم. ديگه داشت عصباني مان مي كرد. رفتيم داخل خانه. او هم آمد
گفتن قصه عزيز و نگار را بلد است بگويد اما بلد نبود، يادش نمانده بود. شروع كرد از دوران چاروداري اش حرف زدن. گفتيم خاطره نمي خوايم قصه بگيد
نگفت و همان كه مي خواست عسكش را ورداريم شروع كرد به گفتن عزيز و نگار و انصافا خوب هم گفت و خوب هم آوازهاش را خواند. بعد هم كه جو گرفتش شروع كرد به خواندن آوازهاي عروسي و بعد از شما چه پنهان. پا شد و كمري هم گرداند
از آنجا كه آمديم بيرون، توي كوچه، خانمي برايمان چند تا قصه گفت. بعد هم پدر شهيدي بود كه چند قصه مذهبي خوب بلد بود . شوهر زني كه در كوچه براي ما قصه گفته بود قصه گوي توانايي بود، قصه هايش را كه ضبط كرديم گفتن حوا خانمي قصه هاي خوبي بلد هست. رفتيم پشت بام خانه اي كه عده اي جمع بودن. مردي برايمان شعرهاي زيادي خواند و بعد خواستيم برگرديم كه ديديم زني دارد شعر مي خواند. همان شعرهايي كه بالا و قبل از شروع اين مطلب نوشتم. راه افتاده بوديم كه از اين روستاي زنده و رقصان و داستاني بيرون بياييم كه فهميديم حوا خانم قصه گو همان بوده كه آن شعرها را خوانده. آنجا وقتي شعرها را خواند گفتيم قصه بلديد؟ گفت نه
حالا بعد از گذشت چهار پنج ماهي از سفر ما به بالاروچ، گاهي اين سه بيت مياد سر زبانم. نمي دانم چرا ولي عجيب برام دلنشين هستن
از يارفي تا كشكه دشت
آن عهدها ديگر گذشت
از كشكه دشت تا يارفي
دختر نمي ديم تارفي

***

دلم مي خواد بالاروچ زن بگيرم
صد و ده كت خدا داره بالاروچ
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ناشر: سازمان‌ پژوهش ‌و برنامه ‌ريزي ‌آموزشي، ‌انتشارات ‌مدرسه
تاريخ نشر: 1383 / جلد: رقعی /تعداد صفحات: 80
نوبت چاپ: اول / تیراژ: 5000 نسخه / قيمت: 420 تومان
ISBN: 964-385-416-7
نشاني فروشگاه انتشارات مدرسه
تهران. خيابان سپهبد قرني. پل كريمخان زند. كوچه شهيد محمود حقيقت طلب. شماره 36
تلفن: 88800324 فكس: 88903809

كتاب داستان زندگي ابن بطوطه، سفرنامه نويس مغربي براي مقطع سني نوجوانان است. كتاب ابن بطوطه شامل پنج بخش: سال شمار زندگي، زندگي نامه، پيوست ها، توضيح اعلام و منابع مي شود
سال شمار زندگي ابن بطوطه
703 : تولد در شهر طنجه
725 : شروع سفر
754 : پايان سفر
756 : پايان املاء سفرنامه
779 : وفات در مغرب
ابن بطوطه سفرنامه‌اي دارد شامل دو بخش: اول گزارش سفر از آغاز تا هنگام ورود به هندوستان 725 تا 735 هـ . ق و بخش دوم شامل بقيه‌ي داستان تا پايان سفر در اواخر 754
يوسف عليخاني كتاب ابن بطوطه را سال 1379 نوشته است. وي در سري كتاب هاي فرزانگان، داستان زندگي صائب تبريزي شاعر سبك هندي را نيز سال 1380 نوشته كه زير چاپ است
عليخاني در سري نوشتن داستان - زندگي شخصيت هاي تاريخي، كتاب به دنبال حسن صباح را نيز سال 83 به سفارش نشر ققنوس نوشته و اين كتاب در مرحله تصويرسازي است
مشخصات اين كتاب در بانك اطلاعاتي خانه كتاب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

عادات حسن صباح و يارانش در گفت و گو با
دكتر اللهيار خلعتبري، استاد تاريخ دانشگاه شهيد بهشتي


حسن صباح در الموتوقتي صحبت از الموت و گياه هاي دارويي اين منطقه مي‌شود ناخودآگاه ذهن‌ها به سمت حسن صباح و پيروانش مي‌رود و شايعاتي كه مبني بر استفاده اين قوم از گياهان دارويي و به خصوص حشيش وجود دارد.اما بنا به گفته دكتر اللهيار خلعتبري اين گفته موثق نيست. يكي از مهم ترين منابع تاريخي مخالف اسماعيليان تاريخ جهانگشا نوشته «عطاملك جويني» است. او بيشترين تهمت ها و الفاظ منفي و زشت را نسبت به حسن صباح و اين فرقه به كار برده است. با اين حال او هيچ گاه از مصرف حشيش نزد اين قوم سخني به ميان نياورده است
گروه فرهنگ، سام فرزانه_ گروه مردم شناسي سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري از چندي پيش در حال جمع آوري و طبقه بندي گياهان دارويي منطقه الموت است تا پس از مستند نگاري، آنها را احيا كنند. وقتي صحبت از الموت و گياه هاي دارويي اين منطقه مي‌شود ناخودآگاه ذهن‌ها به سمت حسن صباح و پيروانش مي‌رود و شايعاتي كه مبني بر استفاده اين قوم از گياهان دارويي و به خصوص حشيش وجود دارد. براي همين با دكتر اللهيار خلعتبري ،عضو هيات علمي گروه تاريخ دانشگاه شهيد بهشتي و معاون پژوهشي دانشكده ادبيات، تماس گرفتيم تا بپرسيم آيا چنين چيزي واقعيت دارد يا خير. دكتر خلعتبري همان جا پشت تلفن اعلام كرد كه اصلا چنين چيزي هيچ مبناي تاريخي ندارد. حرف اصلي را همان‌جا پشت تلفن زد و ادامه گفتگو را به فرداي آن روز در دفترش در دانشكده ادبيات موكول كرد

فدايي اسماعيلي
آيا اسماعيليان ايران از حشيش يا ماده مخدر ديگري استفاده مي كردند؟
- من با قطعيت مي‌گويم كه در هيچ يك از منابع تاريخي فارسي يا عربي موجود از اين مسئله حرفي گفته نشده است
در منابع مخالف اسماعيليان چطور؟
- يكي از مهم ترين منابع تاريخي مخالف اسماعيليان تاريخ جهانگشا نوشته «عطاملك جويني» است. او بيشترين تهمت ها و الفاظ منفي و زشت را نسبت به حسن صباح و اين فرقه به كار برده است. با اين حال او هيچ گاه از مصرف حشيش نزد اين قوم سخني به ميان نياورده است. در كتاب «جامع التواريخ» كه بعد از جهانگشا نوشته شده و آن هم از منابع مهم دوره اسماعيليان به حساب مي آيد نيز دراين باره سخني به ميان نيامده است. مضاف بر اين عطاملك جويني هنگام حمله هولاكو خان مغول به قلاع اسماعيلي و فتح آن‌ها به عنوان مشاور علمي همراه هولاكو بوده و از نزديك اين قلعه ها را ديده است. اگر چنين چيزي بوده او حتما متوجه آن مي‌شده است. همچنين خواجه نصيرالدين طوسي كه از علماي شيعه هست به مدت 18 سال در قلاع الموت به عنوان يك زنداني معتبر و محترم زنداني بود. مسلما اگر چنين چيزي بود خواجه نصيرالدين ديده بود
آيا آن زمان هم استفاده از حشيش و مواد مخدر، بار اخلاقي منفي داشته است يا خير؟
- اصلا به خاطر همين بار اخلاقي منفي چنين تهمتي به آنها مي زدند. اصولا فداييان اسماعيلي ماموريت عمده اي داشتند. آن هم ترور بزرگان سياسي سلجوقي و عباسي و فاطمي بود. حتي قاضيان و فقها و اهل كلام سنت را مي كشتند. اينها براي انجام ماموريت هاي خود بايد مدت‌ها شايد چندين روز منتظر فرصت مي نشستند تا به قرباني خود نزديك شوند و قرباني را با خنجر از پا در آورند. اينها اگر حشيش مي كشيدند نمي توانستند تمركز لازم براي كار خود را داشته باشند. در تاريخ ميانه ايران بدترين لقبي كه به اين قوم داده شده است، توسط خواجه نظام الملك در كتاب سياست نامه است. او به آنها فاسق، فاجر و فاسد مي گويد اما به آنها حشيشي نمي گويد
پس در تاريخ هيچگاه به استفاده اين قوم از حشيش اشاره نشده است؟
- تنها در يكي دو منبع از جمله در زبده النصره در مكاتبه اي كه «الامر»، خليفه فاطمي براي اسماعيليان شام نوشته است، در آنجا اسماعيليان نزاري را به عنوان حشيشيون نام مي برد
اروپايياني كه در جريان جنگ‌هاي صليبي يا بعد از آن وارد جهان اسلام شدند، با يك سري مقاومت از سوي اسماعيليان نزاري در مقابل خود يا خلفا رو به رو شدند. چنين شهادت طلبي هايي براي آنها غير قابل باور بود: كه چگونه كسي مي‌آيد خود را براي مردن آماده مي كند. آنها عقيده داشتند كه اين افراد تحت تاثير موادي قرار دارند كه چنين به سوي مرگ مي روند. اسسن در زبان فرانسه به معني قاتل است. اسسينه هم به معني به قتل رساندن است. براي اولين بار سيلوس دوساسي اسلام شناس معروف فرانسوي كه همراه ناپلئون به مصر آمده بود، ريشه هاي مشترك لفظ اسسن و حشيش مطرح كرد. او از رابطه ريشه شناسي واژه اي بين اين دو كلام استفاده و ميان اين دو واژه ارتباط را برقرار كرد و گفت اين مردم هر دوي اين ويژگي ها را دارند. البته اين حرف او درباره اسماعيليان منطقه شام بود نه الموت. يعني كساني كه مستقيم با اروپايان مي‌جنگيدند
در صحبت هاي خود اشاره كرديد كه اسماعيليان از خنجر براي ترور استفاده مي‌كردند. آيا علت خاصي داشته كه اين افراد از تيروكمان يا زهر براي ترور استفاده نمي كردند؟
- اين افراد به واسطه تعليمات مذهبي كه مي ديدند، بر اين باور بودند كه اگر در چنين ماموريت‌هايي كشته شوند، به بهشت مي‌روند. البته بهشتي كه آنها در ذهن داشتند بهشتي روحاني با معادي روحاني بود. آنها در پي شهادت بودند و اين عمليات شهادت طلبانه خود را با وسيله اي كه ريسك بيشتري براي خود آنها در پي داشت انجام مي دادند تا شايد زودتر خود نيز به شهادت برسند و به بهشت موعود خود دست پيدا كنند. براي همين از خنجر استفاده مي‌كردند. از طرفي تعداد اين افراد كم بود و با اين شيوه ترور آنها مي‌توانستند در بين دشمنان ايجاد وحشت بيشتري بكنند. براي همين هرچقدر كارشان خطرناك‌تر بود موفق‌تر مي‌شدند
درباره استفاده اسماعيليان از مواد غذايي غني شده چطور؟ آيا اين قصه هم به نظر شما خلاف واقع است؟
- اگر اشتباه نكنم، حاجي خليفه در «كشف الظنون» مي‌نويسد كه اسماعيليان از نواله مانندي براي غذا استفاده مي‌كردند. نواله غذايي است كه به شتر مي‌دهند و مثل خمير است. اسماعيليان هم عسل، گردو و گشنيز را با هم مخلوط مي‌كردند و بعد از اينكه مخلوط خشك شد آن را به عنوان غذاي راه با خود مي‌بردند. با اين ماده مي توانستند تا سي روز يا بيشتر از پانصد گرم اين مخلوط استفاده كنند. اين ماده داراي مواد غذايي بسيار مقوي بود
آيا حمام‌هاي بخور كه به اسماعيليان نسبت مي‌دهند نيز شايعه است؟
- اين ها حرف‌هاي بي‌ربطي است. ماركوپولو در سفرنامه خود از جوي‌هاي عسل و شير سخن گفته است يا باغ بهشت كه مي‌گفتند جاي با صفايي بوده كه حسن صباح پيروانش را در آنجا پرورش مي‌داده است. مي‌گويند كه در آن باغ تمام گياهان و درختان موجود بوده است. اين حرف‌ها به نظر من غير واقع هستند. چطور خواجه نصيرالدين طوسي متوجه چنين چيزي نشده است؟ در حال حاضر با گرم خانه و سرد خانه است كه ما مي‌توانيم تمام گياهان و ميوه‌ها را در چهار فصل داشته باشيم. اما آن زمان چنين امكاني نبوده است. و منطقه الموت از مناطقي است كه در هشت ماه سال بارندگي برف دارد و عملا نمي‌توان چنان باغي را كه ماركوپولو از آن سخن گفته در آن منطقه تصور كرد. كمااينكه ماركوپولو از جنوب ايران گذشته است. اينها در حد افسانه است كه ماركوپولو شنيده و در سفرنامه خود آورده است
پس تنها ارتباط اين قوم با گياهان دارويي همان نواله مانندي است كه به عنوان غذا با خود مي‌بردند؟
- البته امكان استفاده دارويي از گياهان در آن منطقه وجود دارد. چون مردم مناطق كوهستاني اصولا از اين گياهان براي درمان استفاده مي‌كردند. يك آقاي پل آمير نامي پيدا شده كه هيچ وجود خارجي هم ندارد و اين آقاي ذبيح الله منصوري چيزهايي نوشته است كه هيچ جايي در تاريخ ندارد. اين آقا يك نكته اي از ميان صدها نكته را مورد توجه قرار مي داد و به آن موضوعاتي اضافه مي‌كرد
چرا چنين مطالب سستي به لحاظ تاريخي مي‌توانند وارد باورهاي عامه از تاريخ شوند؟
- اطلاعات تاريخي مردم ايران كم است. براي همين وقتي با چنين چيزهايي روبه‌رو مي‌شوند آن را باور مي‌كنند. شما وقتي از تاريخ خود آگاهي نداريد مثل جواني بيست ساله هستيدكه در آن سن شناسنامه ندارد. ندانستن تاريخ باعث مي‌شود كه كتاب‌هاي امثال آقاي منصوري و نويسندگان جديد مورد توجه مردم قرار بگيرد. آنگاه كتاب‌هاي استادان تاريخ مورد غفلت قرار مي‌گيرد
چرا با وجود بودن كتاب‌هاي خوب در اين حوزه باز هم مردم دنبال كتاب‌هاي غير علمي تاريخ مي‌روند؟
- كساني كه كتاب‌هاي پرفروش تاريخي مي‌نويسند، بلد هستند چطور تاريخ كه خود به خود رشته خشكي است را نرم كنند. قديم‌ها كه نانوايي كم بود نان خشك داشتند و بعد براي خوردن آن نان به آن آب مي‌پاشيدند تا نرم شود. به آن آبي كه مي‌پاشيدند پف نم مي‌گفتند. اين افراد قصه‌هاي تاريخ را با پف نم قابل هضم مي‌كنند. متاسفانه من اين كتاب‌ها را در دست دانشجويان تاريخ نيز ديده‌ام

جدا از اين مطلب براي آشنايي با حسن صباح، اسماعيليه و رودبار الموت اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا ، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا و اينجا را كليك كنيد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

فصل نامه ی تخصصی شعر گوهران شماره هفتم و هشتم بهار و تابستان 84، ویژه ي غلامحسين غريب و هوشنگ ايراني، در دو جلد منتشر شد
صاحب امتیاز ، مدیر مسوول و سردبیر این فصلنامه " سعیده آبشناسان " است و محمدعلي سپانلو ( دبیر بخش فرانسه) ، سعید سعیدپور ( دبیر بخش انگلیسی) و سعید آذین ( دبیر بخش اسپانیولی ) اعضاء تحريريه فصلنامه تخصصي شعر هستند
گوهران شماره هفت و هشت- جلد اول - ويژه خروس جنگيجلد اول فصلنامه گوهران شماره هفتم و هشتم با نوشته هايي از منوچهر آتشي، شمس لنگرودي، عنايت سميعي، مشيت علايي، سعيد سلطان، محمدعلي شاكري يكتا، سعيد سعيدپور، هيوا مسيح، محسن شهرنازدار، مهدي اورند، ايليا ديانوش و مازيار نيستاني است كه در كنار گفتگوي منتشر نشده اي با نيما يوشيج / كبوتر ارشدي و بررسي بازتاب نمادهاي شعر اخوان / زهره رحمتي ، منتشر شده است
در اين جلد اشعاري از نيما يوشيج، هوشنگ ايراني، منوچهر آتشي، محمدعلي سپانلو، منصور اوجي، پرويز خائفي، پوران فرخزاد، رضا چاپچي، ايرج زبردست، فرامرز سه دهي، عليشاه مولوي، اكبر اكسير، منصور بني مجيدي، عزيز ترسه، فهيمه غني نژاد، پوران كاوه ، بهاره رضايي، روجا چمنكار و ... آمده است
گوهران شماره هفت و هشت- جلد اول - ويژه خروس جنگيجلد دوم گوهران نيز دربرگيرنده اين مطالب است: بازخواني ادبيات برگرفته از تفسير طبري سوريه يوسف/ محمود دولت آبادي، بهمن نامه دومين حماسه منظوم زبان فارسي / محمدعلي سپانلو و تابوي فردوسي در محاق نقد/ محمد قراگوزلو
كارلوس خوسه گوادموس و خوليو سسار آگيلار/ سعيد آذين، درآمدي بر شعر معاصر كردي / فرياد شيري، خاطرات خنده دار/ عمران صلاحي، شروه شعر شيدايي/ محمد احمد پناهي سمناني، تباين و تنش در ساختار شعر نشاني/ حسين پاينده، زنان زخم خورده / پوران فرخ زاد، بحثي درباره شعر چريكي/ حميد احمدي، رابعه و عشق/ مهري شاه حسيني، رباعي و بن مايه ساختاري آن/ احمد وكيلي، در پرسه واژه ها و آينه/ محمود معتقدي، آهنگ مهم ترين ركن شعر كودك يا ..؟ / شاپور جوركش و سنگ گورهاي ادگارلي مسترز/ عباس صفاري، مطالب ديگر جلد دوم اين فصلنامه تخصصي شعر هستند

برای دیدن سایت فصل نامه ی تخصصی شعر گوهران اینجا را کلیک کنید
پست الکترونیکی مجله گوهران
info@goharan.com
poet@goharan.com
تلفکس: 88250884
نشاني دفتر نشريه: تهران – صندوق پستي 1397 - 14665

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
هتل ماركوپولو نوشته خسرو دوامي
ناشر: نيلوفر
تاريخ نشر: 1384 / جلد: رقعی/ تعداد صفحات: 162
نوبت چاپ: اول / تیراژ: 1500نسخه / قيمت: 1600 تومان
ISBN: 9644482409

هتل ماركوپولو سومين مجموعه داستان خسرو دوامي است. او متولد 1336 در تهران، از سال 1361 ساكن لوس‌آنجلس است. از دوامي جدا از مجموعه داستان هتل ماركوپولو، مجموعه داستان «پرسه/1377» و «پنجره /1380/ري‌را» داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقالاتي در نشريات داخل و خارج به چاپ رسيده است. دوامي همچنين مدتي جنگ ادبي كتاب نيما را منتشر مي‌كرد
هتل ماركوپولو يازده داستان رودخانه ی تمبی، پارک ، سپید، سیاوش، خرگوش، پله، شاهد، دیدار، مهتاب و آقای مشکاتی را دربر مي گيرد
گفتگوي سخن با خسرو دوامي، نقد مليحه تيره گل بر مجموعه داستان پنجره، نقد حسن ميرعابديني بر مجموعه داستان پنجره نوشته دوامي، نقد حسن محمودي بر داستان هاي مجموعه پرسه، وبلاگ دوامي و هتل ماركوپولو در سايت سخن
دو داستان از مجموعه داستان هتل ماركوپولو را با هم بخوانيم: داستان پله و داستان ديدار

..............................


از شيطان آموخت و سوزاند نوشته فرخنده آقايي
ناشر: مولف / تاريخ نشر: 1384 / جلد: رقعی
تعداد صفحات: 352 /نوبت چاپ: اول /تیراژ: 1500نسخه
قيمت: 3200 تومان /تلفن مرکز پخش :88794218
ISBN: 964-06-6969-5

رمان از شيطان آموخت و سوزاند نوشته فرخنده آقايي منتشر شد
رمان جديد فرخنده آقايي درباره زني جوانی است كه پس از جدا شدن از شوهر ش، مدت ها در كتابخانه های شبانه روزی زندگي مي كند و پس از اخراج از فرهنگسرا زندگي دشواري را شروع مي کند
از شيطان آموخت و سوزاند به شكل خاطرات دفترچه يادداشت و روايت اول شخص نوشته شده است.اين كتاب دومين رمان اين نويسنده است. آقايي پيش از اين كتاب هاي تپه هاي سبز ( مجموعه داستان ) ، راز كوچك ( مجموعه داستان ) ، يك زن يك عشق ( مجموعه داستان )، جنسيت گمشده ( رمان ) و گربه هاي گچي ( مجموعه داستان ) را منتشر كرده است
وي برنده جايزه بيست سال ادبيات داستاني بعد از انقلاب است

سايت فرخنده آقايي

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يوسف عليخاني: هر لحظه براي گردآوري اين سنت در حال فراموشي دير است
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران ايسنا، يوسف عليخاني و افشين نادري به سفارش پروژه الموت - به سرپرستي دكتر حميده چوبك - كه زير نظر سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري فعاليت مي‌كند، كار تدوين اين مجموعه‌ي هفت جلدي را عهده دار هستند
جلد نخست اين مجموعه با عنوان «قصه‌هاي مردم رودبار و الموت»، كتاب اول: الموت پايين (زوارك و روستاهاي اطراف) شامل 21 روستا، 35 راوي و بيش از صد قصه و ترانه به پايان رسيده و به زودي منتشر خواهد شد
كتاب با مقدمه‌ي مفصلي درباره‌ي رودبار و الموت، گويش تاتي، حسن صباح و اسماعيليه، قصه عزيز و نگار، قيام دهقانان الموت (به رهبري جلال بيك و ولي‌خان خواجوي) و شيردل شاعر، شروع مي‌شود. همچنين شناسنامه راويان، شناسنامه آبادي‌ها، فرهنگ اصطلاحات، نمايه و عكس راويان و روستاها، بخش‌هاي ديگري از اين كتاب 550 صفحه‌يي است
قصه‌ها نيز در بخش‌هاي مختلفي مثل اخلاق، اوليا، شوخي، حيوانات و ترانه‌ها تقسيم‌بندي شده است. جلد‌هاي ديگر اين مجموعه عبارت است از: الموت بالا (گازرخان و روستاهاي اطراف)، معلم كلايه و روستاهاي اطراف، مراغيان رودبار و الموت، رجايي دشت و روستاهاي اطراف، رازميان و روستاهاي اطراف و دستگرد و روستاهاي اطراف
عليخاني با اشاره به اينكه در حال گردآوري كتاب دوم هستند، متذكر شد: اين سنت دارد فراموش مي‌شود و هر لحظه براي گردآوري اين قصه‌ها دير است
او همچنين با اشاره به فرهنگ بكر اين مناطق گفت: به خاطر صعب‌العبور بودن، فرهنگ اين روستاها دست نخورده مانده و فرهنگ و زبان در چنين روستاهايي باقي مانده است
يوسف عليخاني اين روزها مشغول به اتمام رساندن رمان «ملخ‌هاي ميلك» است

اين خبر را در ايسنا ، جام جم آنلاين ، همشهري ، خبرنگار، انتخاب ، شورای گسترش زبان فارسی و آفتاب نيز مي توانيد بخوانيد


..............................


قدم بخير و ديكته داستان به نويسنده
ابراهيم خدادوست
84/6/13
قدم‌بخير مادر بزرگ من بود، اولين مجموعه يوسف عليخاني است كه توسط نشر افق منتشر شده است. در نگاهي كلي به اين اثر مي‌توان گفت دو ويژگي باعث شده است كه اين مجموعه را از مجموعه‌هاي هم نسلان يوسف عليخاني جدا كند. اولين ويژگي كه در تمامي داستان‌ها به چشم مي‌آيد عنصر وهم و جادوست و دومين ويژگي برجسته اين مجموعه، نوع روايت ... ادامه

براي خواندن چند داستان از اين كتاب و نقد - گفتگوهاي ديگري بر اين آن اينجا ، اينجا و اينجا را كليك كنيد

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خبرنگار اعزامي روزنامه ايران به منطقه الموت قزوين، براي نخستين بار با مردي در كوههاي اين منطقه به گفت و گو نشسته كه ۱۴ سال است در غار زندگي مي كند. سيد مسلم يگانه با طي مسافتي طولاني، سخت گذر و خطرناك در ميان دره «دزدپست» روستاي ايلان به اين مرد كه همچون كوه استوار است، دست يافته است. اين گزارش جالب را بخوانيد
جايي در اوج، نزديكتر به آسمان، بر فراز كوههاي سنگين و مغرور ايلان كه گذشت زمان تنها خراشهاي ناموزوني به صورتشان كشيده، كمي مانده به غروب او را ديدم. نگاهش مثل آبي آسمان و سنگهاي همان كوه بي ادعا مي نمود و پرسخاوت. انگار طبيعت از او چيزي شبيه خود ساخته بود، زلال و بي نياز و محجوب. آنقدر راحت و بي دغدغه مرا پذيرفت كه اصلاً انتظارش را نداشتم. من را كه با هزار زحمت از كوهها گذشته بودم تا به او برسم، از دور ديده بود و شايد در دل به من خنديده بود. با همان لبخند معناداري كه رازي عجيب در نگاهش مي نشاند. مرا كه از باريكه كناري كوه به منزلش برد، هنوز در شك و ناباوري بودم. به صورتش كه خوب نگاه مي كردي، گذشت زمان را مي شد در چهره اش ديد. خطوط نازك كنار چشمهايش كه وقتي مي خنديد، تشديد مي شد و نگاه نافذش را بيشتر مي نماياند. لباسش كهنه و وصله خورده و اما تميز بود. كلاه كوچك سبزرنگي هم بر سر داشت. ۱۴ سال است كه همه چيز شهر و روستا را ترك كرده، از مردم با همه ظواهرش گذشته و با روحي و شايد باوري فقط و فقط از آن خويش، به اين كوهها پناه آورده است. شايد اين سنگهاي سترگ و اين انجماد سخت بيشتر او را مي فهميدند و براي فرياد آنچه به آن رسيده بود، اينجا جاي بهتري بود. مي گفت «شيطان مرا به اين روز كشانده. هنوز هم گاهي به سراغم مي آيد و به گونه اي به مبارزه ام مي خواند. من با شيطان مي جنگم و براي پيروزي در اين مبارزه ۱۴ سال تنهايي
خانه اش غار كوچكي بود كه دورش را با گل پوشانده و يك در چوبي كوچك و يك پنجره كوچكتر در آن تعبيه كرده بود. در چوبي زرد رنگي كه ارتفاع آن فقط ۵ وجب و ۴ انگشت و عرض آن ۳ وجب بيشتر نبود. داخل غار هم ارتفاعي بيشتر از اين نداشت، آن هم براي مردي با حدود ۱۶۵ سانتيمتر قد. مي گفت «گاهي صبحها كه از خواب بلند مي شوم، به دليل فراموشي، سرم به سقف كوتاه غار مي خورد.» جالب بود، همان فضاي كوچكي كه در غار بود، هم با سليقه و وسواس به دو بخش تقسيم شده بود؛ يكي اتاق كوچكي هرچند دالان مانند براي خواب و ديگري جايي براي آشپزي و به اصطلاح آشپزخانه. وقتي از او پرسيدم، چه چيزي مي خورد و چطور غذا مي پزد؟ با خنده گرمي آرام جواب داد: «پلوسبزي، پلو لوبيا، نان، آبگوشت و بيشتر كته.» گاهي براي خريد مواد غذايي به روستاهاي اطراف مي رود و آذوقه مورد نيازش را تهيه مي كند و باز مي گردد، اما اكثر مردم نمي دانند كه او محل زندگي اش در غاري با فاصله زماني زياد با آنان است. او تمام اين خريدها را با ۲۵ هزار توماني كه كميته امداد هر سه ماه و گاهاً هر ۵ ماه يك بار به او كمك مي كند، انجام مي دهد
مي گويد: «ماهها است كه گوشت نخورده ام و با ۲۴۰۰ توماني كه بايد براي گوشت داد، مي توانم خيلي چيزهاي ديگر خريداري كنم.» نفت را هم خود او از روستاي «آتان» با پاي پياده و به تنهايي حمل مي كند. راهي سه ساعته از «آتان» تا قسمت بالايي دره «شاه بشه تله» كه محل زندگي اوست. با گالشي كه به پا مي كند، راحت از صخره ها بالا مي رود و براي پايين رفتن از كوه هم به مشكلي بر نمي خورد. دلش مي خواست براي اتاقش يك در آهني محكم داشته باشد كه هم زمستان را امن تر بگذراند و هم از شر موشهاي صحرايي كه باعث آزارش مي شوند، در امان باشد. از سوي ديگر، اتاقك كوچكي در سمت راست محل خوابش است كه در آن حمام مي گيرد. وسايل حمام او را يك تشت به جاي وان حمام و دو پيت حلبي براي گرم كردن آب تشكيل مي دهد. همچنين در اين محل او مواد خوراكي اضافي خود را نگهداري مي كند. در واقع اين محل علاوه بر حمام، يك انبار نيز برايش محسوب مي شود. غروب كه سر مي رسد، نور زرد آفتاب صورت آفتاب سوخته اش را مهربانتر نشان مي دهد. من، عكاس و بلد منطقه را كه روي صندلي هايي كه خود ساخته بود، نشسته ايم، به يك ليوان آب خنك دعوت مي كند و چه چيزي ارزشمندتر از همان كه با هزار زحمت از دره اي عميق با پاي پياده مي آورد. آن هم يك پيرمرد ۶۸ ساله كه به استناد شناسنامه كهنه اش او را متولد ۲۵ ارديبهشت سال ۱۳۱۴ معرفي مي كند. تنها وسيله ارتباطي آقاي ميرزايي با دنياي خارج، يك راديوي نارنجي كهنه است و در دفترچه قديمي بانكش تنها ۳ هزار تومان پول نقد دارد. از گذشته كه از او مي پرسيم، چيزي مثل يك حسرت كهنه و يك دلواپسي قديمي در نگاهش مي نشيند. مي گويد: «وقتي هنوز يك سالم نشده بود پدرم فوت كرد و مادرم هم وقتي ۸ يا ۱۰ سال بيشتر نداشتم از اين دنيا رفت. سپس جده ام مرا بزرگ كرد. براي سربازي به تهران رفتم. چيزي بيشتر نمي گويد. تنها با كنايه و شوخي مي گويد: «الآن هم كارت پايان خدمت خود را گم كرده ام و مي ترسم بيايند و مرا دوباره به سربازي ببرند.» وقتي مي پرسم چرا در شهر نمانده است، مي گويد: «مردم حرف هاي مرا نمي فهميدند و مرا ديوانه خطاب مي كردند و مرا از خود مي راندند و من هم به اينجا آمدم.» از روستاييان شنيده ام كه وقتي جوان بود عاشق دختري بوده و چون نتوانسته با وي ازدواج كند به كوه زده است
اما خود وي در اين مورد چيزي نمي گويد. شايد غرورش اجازه نمي دهد پشت حرف هاي ساده اش دنيايي معني است كه در هر كلمه اي كه مي گويد ابهام تلخي نشسته است
وقتي نظرش را در مورد بازگشت به شهر مي پرسم، به تلخي مي گويد: «اگر جاي ساكت و خلوتي باشد، مي آيم. اما جاي شلوغ نه.» آنقدر به تنهايي اش عادت كرده كه دوست ندارد كسي آن را از او بگيرد. پس از اين همه سال، همين سكوت و تنهايي تنها همدم و مونس او بوده اند و حالا از شلوغي شهر با همه رنگ ها و فريب ها و ظواهرش روگردان و گريزان است و همچنان از آن دوري مي كند
شايد آنقدر در پاكي طبيعت محو شده كه چيزي شبيه به آن شده مي گويد: «دلم مي خواهد كسي باشد كه از من پرستاري كند. حالا ديگر پير هستم و نياز به يك پرستار دارم.» هر چند به قول خودش هيچ وقت بيمار نشده و از دارو، قرص و شربت استفاده نكرده و مريضي اش چيزي جز يك سرماخوردگي ساده نبوده، اما نياز به داشتن پرستار را چيزي جدا از پرستاري در وقت بيماري مي دانست. شايد منظورش كسي است كه با روح او بياميزد و از بين همه آدم ها كسي پيدا شود كه او را همانطور كه هست بپذيرد. از اقوام و آشنايان هر چند كه از وي دورند، با احترام ياد مي كرد. از برادر و خواهرش كه در روستاهاي ايلان و آتان زندگي مي كنند. متأثر از اينكه نمي تواند براي آنان كاري انجام دهد جز آنكه گهگاه به ملاقاتشان برود. اعتقاد دارد، «سيگار و مواد مخدر چيز بيهوده اي است. كاري عبث. كسي كه بداند چه مي خواهد به دنبال اين چيزها نمي رود.» هوا كه تاريكتر مي شد، ما را كه محو صحبت ها و چهره گرم و مهربانش هستيم، تشويق به بازگشت مي كند كه مبادا با تاريكي هوا در كوه گم شويم يا حادثه اي برايمان پيش بيايد. انگار چيز جديدي كشف كرده باشم دوست دارم بيشتر با او باشم تا همه زواياي روحش را بيابم و چيز جديدي پيدا كنم. اما چاره اي نيست. خورشيد كه در تنوره افق پايين مي رود، راه بازگشت را در پيش مي گيرم و با هزار سؤال و خاطره و هيجان او را همانجا تنها گذاشته و باز مي گردم. تنها چيزي كه برايم جالب است اين كه اين روزها در عصر پيشرفت، تكنولوژي و مدرنيسم، در قرن ۲۱ ، هنوز هستند آدم هايي
كه به چرا زيستن فكر مي كنند، نه چگونه زيستن و زندگي در غار را به زندگي در شهر ترجيح مي دهند
به نقل از روزنامه ايران

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خيلي دير داريم به پايان مرحله اول گردآوري قصه هاي مردم رودبار و الموت مي رسيم. سه روز گذشته من و افشين نادري مرخصي گرفته بوديم و خانه نشستيم تا نمونه خواني تايپي كتاب اول اين قصه ها ( كتاب اول: الموت پايين / زوارك و روستاهاي اطراف ) را انجام دهيم
كار‘ خيلي سخت پيش مي رفت. 325 صفحه شده بود البته بدون مقدمه و شناسنامه راويان و روستاها و فرهنگ اصطلاحات و نمايه. ديشب بالاخره تمام شد و امروز مي برم به مهرافروز فراكيش عزيز‘ تحويل شان بدهم كه زحمت تايپش را هم خودش كشيده با يكي از همكارانش
از انتهاي الموت - جايي كه سر از سلمبار و گردنه هاي سه هزار درمي آورد و با چند ساعت پياده روي مي توان به مرز تنكابن رسيد و رفت به خرم آباد. - تا گرمارود و كلان و زوارك و بالاروچ و ... جمعا اين منطقه كه در ميان اهالي و فرهنگ هاي جغرافيايي به الموت پايين معروف است از 21 روستا تشكيل مي شود با نزديك به 35 راوي و بيش از صد قصه و ترانه
الموت پايين به دلايلي از اهميت برخوردار است. اول از همه بخاطر اين كه بالاروچ‘ روستاي زادگاه كل احمد‘ رقيب عزيز در قصه عزيز و نگار در اين منطقه قرار دارد. بعد قيام دهقانان الموت به رهبري جلال بيگ و ولي خان كلاني‘ روستاي زوارك و قلعه شازده عين السطنه‘ استاد شيردل وركي كه هم خياط بوده و هم شاعر و وجه گردشگري پيچ بن و ... موضوعات ديگري مثل حسن صباح و گويش تاتي و ... خيلي چيزهاي ديگر كه با باقي مناطق رودبار و الموت مشترك است
از اسفند سال 83 من و افشين نادري به پيشنهاد دكتر حميده چوبك‘ مدير پروژه الموت راهي منطقه شده ايم و قرار است قصه هاي مردم رودبار و الموت را در 7 مرحله گردآوري كنيم. بدي كار روستا اين است كه وقتي كار روزمره شان شروع شود نمي تواني كسي را در شش ماه اول سال گير بياوري كه حوصله تعريف كردن قصه داشته باشد‘ آن هم سنتي كه دارد فراموش مي شود. براي همين پس از گردآوري قصه هاي مرحله الموت پايين و بخشي از مرحله الموت بالا‘ مشغول پياده كردن نوارها شديم. پياده كردن اين نوارها بيش از دو ماه به طول انجاميد و بيست روزي هم تايپشان و حالا تازه نمونه خواني اول را انجام داده ايم
.اميدواريم توانايي و امكان ادامه را داشته باشيم و بتوانيم به گازرخان‘ معلم كلايه‘ مراغيان‘ رجايي دشت‘ رازميان و دستگرد هم برسيم
براي اطلاع بيشتر اينجا را كليك كنيد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com