تادانه

حمله اعراب به ایران - 2
مقدمه سعید نفیسی بر کتاب ِ بابک خرم دین: یکی از بزرگترین جنبش‌هایی که ملت ایران در مدت دراز زندگی پست و بلند خود آشکار کرده جنبش ملی است که در قرن دوم و سوم هجری برای کوتاه کردن دست تازیان (اعراب) پدیدار کرده است. یگانه سبب دستبردی که اعراب به ایران زدند و تنها چیزی که توانست این دیار بدان بزرگی و توانایی را اسیر و دست نشانده یک مشت مردم سراپا برهنه بیابان‌گرد اشترسوار کند و آن هم فردای آن روزی که خسرو دوم پرویز لرزه بر پشت امپراطوران بیزنتیه افکنده و تا قسطنطنیه رفته بود همان تباهی دربار ساسانی و فرسوده شدن خاندان شهریاری ایران و خشمی بود که مردم این سرزمین در نتیجه ناکامی‌ها و بیدادگری‌های طبقات ممتاز و خاندان‌های منسوب به طبقه حاکمه و محروم بودن اکثریت نزدیک به اتفاق مردم ایران از هرگونه حقوق بشری و آزادی‌های مادی و معنوی و لذایذ و بهره جویی‌های روحانی و جسمانی داشتند وگرنه ملت ایران در این زبونی و بردگی گناهی نداشت. تا دم واپسین جان‌فشانی و پایداری کرد، تا نزدیک صد سال مردم برخی از نواحی خراسان و ماوراءالنهر رام نشدند و در میدان جنگ مردانه کوشیدند، مردم گیلان و دیلمان و طبرستان تا دویست سال نگذاشتند پای بیگانه خاک پدران شان را بیآلاید.
اینجاست که همه بزرگی روح ایرانی آشکار می‌شود. مردم دیگری که در فلسطین و شام و مصر و شمال آفریقا سرنوشت ایرانیان را یافتند به یک‌باره نابود شدند و امروز کمترین اثری زنده از زبان و نژاد و تمدن و فرهنگ شان نیست. اما ایران هنوز مانده است و ایرانیان خود به از همه می‌دانند که باز هم خواهند ماند. این همه از آن است که تفاوت بسیار بزرگی میان ملت ایران و ملل دیگر جهان هست: ایرانی بی حوصلگی و شتاب‌زدگی و سبک‌سری در برابر حوادث ندارد. به کارهایی کودکانه که حادثه را سخت‌تر و ناگوارتر و دشمن را خشمگین‌تر و روز سیاه بدبختی را تیره‌تر کند دست نمی‌زند. حرکت مذبوح نمی‌کند و ظاهرا سر تسلیم پیش می‌آورد اما در باطن دست از اندیشه خود و آرزوهای خود برنمی‌دارد و با آن که در ظاهر بردبار و ناتوان‌نماست در باطن مصر و پایدار است و توانایی شگرفی در صبر و حوصله خویش اندوخته است. اگر امروز نتوانست فردا و اگر فردا نشد پس فردا سرانجام کار خود را می‌کند و روزی بر دشمن بدخواه چیره می‌شود و کینه دیرین را اگر هم سال‌ها بگذرد باز روزی می‌ستاند.
روشن بینی و تیزبینی و دوراندیشی کامل و ابرام و پشتکار شگرف همواره یکی از خصال ملت ما بوده است که با تعصب و دوستداریی ریشه دار و پای‌برجا درباره نیاکان خود می‌آمیزد و دیار خویش را از این گرداب‌های خون و تندبادهای حوادث جهان تا امروز باقی نگاه داشته و به دست ما سپرده و اندیشه پدران بزرگوار خود را تا امروز از دست نداده است.
در تاریخ هیچ دیاری آن همه جنبش و کوشش و بردباری را که ایرانیان در مدت سه هزار سال تاریخ و سه هزار سال پیش از تاریخ برای رهایی خویشتن از دستبردهای پیاپی ملل نژاد سامی و نژاد یافثی آشکار کرده‌اند نمی‌توان دید و بی هیچ تردید و دودلی همه این تمدن درخشان نژاد آریایی ایرانی که هنوز با همه سستی‌های امروزین بر جهان مادی و معنوی می‌درخشد نتیجه همان مردانگی‌ها و نیک اندیشی‌ها و روشن بینی‌هاست. از نخستین روزی که تاریخ ملل آریایی آغاز می‌شود تا هم اکنون همواره نژاد ایرانی سپر بلای همه حوادث دردناک و خون آلود تاریخ بوده است. گاهی در برابر تاخت و تازهای طوایف سکایی سینه سپر کرده، گاهی سد در برابر خزرها و تاتارها و هفتال‌ها (هیاطله) کشیده، روزی دستگاه جهانگشایی و کشورستانی یونانیان و مقدونیان و رومیان را برچیده، روز دیگر نگذاشته است که تازیان (اعراب) بنیاد تمدن آریایی را دگرگون کنند، روزی تاخت و تاز ترکان و ترکمانان را مانع شده، روز دیگر با گشاده رویی و تیزهوشی خاص خود ترکتازی مغول را درهم نوردیده و هر بار این اروپای مغرور را که اینک با شتابی شگرف رو به زوال و انقراض می‌رود از خطر نیستی رهانیده و این خطر جانکاه را با دست مردانه خود از میان برده است.
اگر با نظری دقیق و منصفانه بر تاریخ دوره ای که ایرانیان در برابر تازیان (اعراب) ایستاده‌اند بنگریم گویی همه مردم ایران، از مرز شام گرفته تا اقصای کاشغر، هم‌داستان و یک‌کلمه بوده‌اند وهمه با یکدیگر پیمان بسته بودند از هر راهی که بتوانند این گروه سوسمارخوار بی خط و دانش را نگذارند بر جان و دل ایشان فرمانروایی کند و زبان و اندیشه و نژاد و فرهنگ و تمدن شان را براندازد.
تا جایی که توانستند در میدان‌های جنگ جانسپاری کردند و پس از آن که دیگر از شمشیر برنده و سنان شکافنده و تیر دلدوز خویش کاری ساخته ندیدند از راه دیگر رخنه در بارگاه خلافت افکندند: گروهی گرد خاندان عباس برآمدند و شهر بغداد را در گوشار ایران بر یثرب و بطحا برانگیختند و شکوه دربار ساسانیان را بار دیگر تازه کردند. گروهی دیگر در گوشه و کنار مردم را به قیام خواندند و معتزلی و خارجی و شعوبی و صوفی و اسماعیلی و قرمطی و زیدی و جعفری، هر یک تاری بر گرد تازیان (اعراب) تنیدند و هر یک شکافی در آن سد آهنین که عمربن خطاب می‌پنداشت بر گرد دیار خویش و مردم خویشتن کشیده است افکندند.
در میان کسانی که علمداران این جنبش‌های ملی ایران بوده‌اند چند تن را باید زنده نگاه دارنده ایران شمرد و جای آن دارد که ایرانیان ایشان را پهلوانان داستان و تاریخ خود و جانشینان شایسته دستان و زال و رستم و بهمن و اسفندیار رویین تن بدانند و حماسه‌های بسیار وقف سران این مردم بزرگ مانند ماه آفرید و سنباد و مقنع و ابومسلم و مازیار و افشین و بابک و طاهر پسر حسین فوشنگی و مردآویز دیلمی و عمرو پسر لیث رویگر سیستانی و اسماعیل پسر احمد سامانی و پسران بویه کنند.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
حمله اعراب به ایران - 1
وقتی داشتم درباره ناصر خسرو تحقیق می کردم در تاریخ اسلام به چیزهایی برمی خوردم که سرم به قول امروزی ها سوت می کشید؛ از برخوردی که اعراب با ایرانیان کرده اند و به زور شمشیر چه کارها که نکرده اند. یادداشت هایی از آن برخوردها برداشته ام که به مرور در اینجا منتشرشان می کنم.
این روزها مشغول تحقیق روی موضوع دیگری هستم که به نوعی باز با اسلام مرتبط است. دیشب داشتم کتاب «تاریخ هزار ساله اسلام در نواحی شمالی ایران» را می خواندم، آنقدر حالم بد شده بود که با سردرد خوابم برد. همیشه گمان مان بوده ایرانیان با آغوش باز، اعراب بادیه نشین و تازه مسلمان را در آغوش گرفته و اسلام آورده اند؛ البته این چیزی بوده که سال های سال در گوش مان خوانده اند و هنوز هم می خوانند اما تاریخ چیز دیگری می گوید.
در همان صفحات آغازین کتابی که دیشب می خواندم، به یازده جنگ اعراب با مسلمانان طی سال های 12 هجری تا 21 هجری اشاره ای شده بود. تاریخ می گوید ایرانیان 9 سال با اعراب مسلمان جنگیده اند و سرانجام در جنگ یازدهم پیروزی نسیب اعراب بادیه نشین می شود و مثل مور و ملخ وارد سرزمینی می شوند که برای آن ها مثال بهشت بوده و پیامبر اسلام هم نویدش را داده بود که اگر ایمان بیاورید ایران و یمن و سوریه از آن ایشان خواهد بود (احمد کسروی – شهریاران گمنام. ص 125)
خلاصه در صفحه 43 «تاریخ هزار ساله اسلام در نواحی شمالی ایران» یکی از برخوردهای رئوفانه و پر از مهر و بخشش مسلمانان نسبت به ایرانیان شکست خورده از اعراب و اسیران جنگی آمده است: «چهارمین جنگ به نام الیس در کنار رود فرات روی داد که آن هم جنگ سختی بود و سرانجام ایرانیان مغلوب شدند و خالد بن ولید، فرمانده سپاهیان اسلام همه اسیران را گردن زد و خون کشته شدگان را در فرات ریخت که سه روز آب آن رود خون آلود بود.» (سال 12 هجری)

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
قصه های پرهیزکاران

هشت تاشون یه جا بودن و پنج تا یه جا و سه تا یه جا. شش روز طول کشید تا هشت تای اول را خانه به خانه بگردم و سه روز در پنج جای دوم بودم و یک روز در سه جای آخر.
رفته بودم که بروم به جهنم اما رسیدم به بهشتی با آدمیانی پرهیزکار.
حالا کلی عکس و فیلم و صدا دارم که باید طبقه بندی شون کنم راوی به راوی و روستا به روستا.
صبح سه شنبه 23 مهر راه افتادم و بعدازظهر پنجشنبه 2 آبان برگشتم.
آژانس شان، لندرور بود و کرایه اش خوداد تومان برای رفتن به هر روستا در دل آن کوهستان. برای همین چاره ای نداشتم جز پیاده روی و سوار شدن گهگاهی. خشکسالی بود و بی آبی و تانکر تانکر، آب می بردند برای پرهیزکاران. از دیروز که رسیدم تا خود الان خواب بودم و خواب که چه عرض کنم، بیدارباشی با زانودرد و پادرد و گذر آدمیانی فراوان که دیدم و ندیدم و رفتم و نرفتم و ...

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به دنبال ناصر ِ خسرو
و سپاس می کنم خدای را که توفیق به پایان رسانیدن داستان زندگی ناصرِ خسرو را به من ارزانی داشت اما پس از سپاس از خداوند، بر خود واجب می دانم قدردانی کنم از کسانی که اگر حمایت و راهنمایی و تحمل شان نبود، این کتاب، سرانجام پیدا نمی کرد.
از عنایت الله مجیدی تشکر می کنم که اگر راهنمایی او نبود شاید مشغول مطالعه زندگی حکیم قبادیان نمی شدم. سپاسگذارم از عبدالرحمان عمادی و نصرالله هومند که اولی با زمینی دانستن ناصرِ خسرو یاری ام کرد و دومی، باعث شد تاریخ های هجری و شمسی و یزدگردی را از هم بازشناسم. مریم حسینیان، آداب و رسوم مردم خراسان را یادم داد و ایرنّا محی الدین بناب، دست نوشته ها را خواند و قوت قلمم شد. فرخنده آقایی، میترا داور، علی دهباشی و مهری شاه حسینی، بی دریغ حمایتم کردند و اگر محبتِ محمد حسینی و امیرحسین زادگان نبود، به این مجموعه راهی نداشتم.
***
به دنبال حسن صباح ... اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
صائب تبریزی
آن که گریان به سر خاک من آمد چو شمع
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به یاد عمران صلاحی
دیروز رفته بودم کریمخان، دنبال چند تا کتاب. نشر چشمه بسته بود. چند جا رفتم تا رسیدم نشر ثالث. دیدم که ساعت 5 است و رونمایی کتاب گفتگو با عمران صلاحی از سری کتاب های تاریخ شفاهی ادبیات ایران زیر نظر محمدهاشم اکبریانی ساعت 6 برگزار می شود. ماندم.
ماندم تا بعد از چند ماه که جایی نرفته و کسی را ندیده بودم دوستانم را ببینم. نشستم و نگاهم تمام وقت مانده بود روی چهره یاشار، پسر عمران صلاحی و همسر و دخترش. متاسفانه همه کسانی که پشت میکروفون می رفتند از یاشار حرف می زدند و تعریفش می کردند و دریغ از این که کسی اشاره ای به دخترش بکند و انگار نه انگار این دختر تنها هم دختر عمران است. زن عمران هم تمام وقت بغض می کرد و خیره می شد به لامپ ها و تعریف هایی که دیگران می کردند از شوهر شاعر که آرزو داشته میز کاری داشته باشد و مجبور نباشد شعرهایش را در آشپزخانه و پشت میز آن جا بنویسد.
عمران صلاحی را همیشه در جلسات مختلف می دیدم که بلند بود و آرام و این آخری ها البته در خیلی از برنامه های دولتی هم شرکت می کرد و مدام اینجا و آنجا دعوتش می کردند؛ مکافاتی که سر کسانی مثل منوچهر آتشی و م. آزاد هم آمد و دم آخری نیازمند خانه شاعران شده بودند و به سکه ای مجبور بودند به همه جا بروند.
یک دفعه یاد موضوعی افتادم که به عمران صلاحی و خودم ربط داشت:
سال 80 دنبال قصه عزیز و نگار راه افتاده بودم توی در و دهات پشت کوه های البرز. در این گشت و گذارها به پیرمردی رسیدم که این قصه را به نظم درآورده بود. معلم بازنشسته بود و در روستایی که زندگی می کرد فرش فروشی و باغبانی می کرد. گفتگویی با او انجام دادم که مدتی بعد در روزنامه انتخاب منتشر شد. در معرفی اش نوشته بودم او جدا از معلمی، باغبانی و فرش فروشی، شعر هم می گوید و خطاطی هم می کند. یک روز محسن فرجی که همکارم در انتخاب بود به شوخی، مجله دنیای سخن را نشانم داد که در صفحه ع. شکرچیان، مطلبی به طنز درباره این گفتگو و شغل های آقای شاعر نوشته شده بود. ع، همان عمران بود و شکرچیان، همان صلاحی. در ادامه شغل های آقای شاعر طالقانی، شغل های دیگری هم نوشته بود و این گفتگو را به طنز گرفته بود.
علیرضا رئیس دانا، کنارم نشسته بود. گفت "حیف شد! زود رفت." نمی دانم چرا یک لحظه حسودی ام شد به عمران و گفتم "خوش به حالش! می ماند که بیشتر از این بماند؟"
عمران را بیشتر طنزپرداز می دانستم تا این که محسن فرجی یکی از بهترین شعرهایش را ، وقتی که دانشجو بودیم و ساکن خوابگاه سنایی (پل کریمخان) برایم خواند و خواندیم همیشه. شعر دیگری از او به خاطر ندارم و فکر می کنم این آرزوی هر شاعر و نویسنده ای است که اثری از او مدام ، حتی شده به وسیله یک نفر، زمزمه شود. این شعر عمران را همیشه زمزمه می کردیم:

کمک کنیم هلش بدیم، چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره، برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب وا بشه چند تا حنجره
به ما که خسته ایم بگه خونه بهار کدوم وره
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغ مون زباله سپور شده
مسافر امیدمن رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشم مون پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته ایم بگه خونه بهار کدوم وره
کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می کنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می کنن
آخر خط که می رسیم خط رو درازش می کنن
آهای فلک که گردنت از همه مون بلن تره
به ما که خسته ایم بگو خونه بهار کدوم وره؟

ولی واقعا چه زود زمان می گذرد. 12 مهر 85 بود که عمران رفت.


عکس های جواد آتشباری از شب رونمایی کتاب گفتگو با عمران صلاحی در نشر ثالث:

علی دهباشی و محمدهاشم اکبریانی

هوشنگ مرادی کرمانی

کامبیز درمبخش

منوچهر احترامی

همسر و دختر عمران صلاحی

سیمین بهبهانی و همسر حمید مصدق

یاشار صلاحی

خانواده صلاحی و سیمین بهبهانی در حال رونمایی کتاب

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
یوسف علیخانی
شناسنامه ام می گوید متولد اول فروردین 1354 هستم اما مادرم شناسنامه ام را قبول ندارد و می گوید «سیزده بدرم را خراب کردی با آمدنت. هر سال زن ها و دخترهای میلکی، طناب می بستند به درخت کهنسال تادانه تپه روبروی روستا و اون سال نحسی سال را با تو به در کردم.»
دوم ابتدایی را هم همانجا خواندم و بعد رفتیم قزوین. اوایل از این که بهم می گفتند پشت کوهی، حالم بد می شد اما بعد که فهمیدم الموتی «دیلمی» هستم، سر از پا نمی شناختم.
بعد نمایشنامه نوشتم و فیلمنامه و تئاتر بازی کردم و فیلم ساختم و نقاشی کردم و عکس گرفتم تا دست آخر، دیدم، من فقط بلدم روستایی را روایت کنم که دیگر نیست و آدم هایی که یکی یکی با رفتن شان دستم را باز گذاشتند برای نوشتن.
تمام سال های خوابگاه (در خوابگاه سنایی، زیر پل کریمخان و کوی دانشگاه) و مجردی (در کوچه پسکوچه های خیابان کارگر و چهارراه حسینی نظام آباد) و بعد سربازی و صفریک و ستادنزاجا و آن وقت، مترجمی برای روزنامه انتخاب (که مثلا دانشگاه درس عربی خوانده بودم و در پشت مونیتور ماهواره های عربی، این زبان را یاد گرفتم). چند سالی گفتگو با نویسنده های داخل و خارج ایران، چند سالی مترجمی برای انتخاب و چند سالی مترجمی و خبرنگاری برای روزنامه جام جم (درآوردن صفحه داستان و صفحه فرهنگ مردم) و چند سالی اینترنت بازی و راه انداختن مجله «قابیل» و «تادانه» و چند سالی پیاده رفتن ها به روستاهای رودبار و الموت و گردآوری قصه های عامیانه و نوشتن زندگی بزرگانی مثل حسن صباح، ناصر خسرو، ابن بطوطه و صائب تبریزی، به سفارش ناشر (برای یک لقمه نان) ، هیچ وقت دورم نکرد از نوشتن داستان که حالا دوتایش منتشر شده است.
حالا هم دختری دارم که به عشقش، مدام می نویسم و کار می کنم و با ویراستاری و کارهای پژوهشی، گذران می کنم تا کی، کاروانی، بازم گرداند به زادگاهم.


اژدهاکشان
مجموعه داستان، نشر نگاه، ۱۳۸۶
* شایسته تقدیر در جایزه جلال آل احمد
* نامزد هشتمین دوره
جایزه هوشنگ گلشیری

قدم‌بخیر مادربزرگ من بود
مجموعه داستان، افق، چاپ اول ۱۳۸۲، چاپ دوم ۱۳۸6
* نامزد جایزه کتاب سال
* برنده جایزه ویژه شانزدهمین جشنواره روستا


حسن صباح، داستان زندگی خداوند الموت، نشر ققنوس، ۱۳۸۶
صائب تبريزي، داستان زندگي شاعر سبك هندي، انتشارات مدرسه، ۱۳۸6
ابن بطوطه، داستان زندگي سفرنامه نويس معروف، انتشارات مدرسه، چاپ اول ۱۳۸3 ، چاپ دوم ۱۳۸6
عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه، نشر ققنوس، چاپ اول ۱۳۸1 ، چاپ دوم ۱۳۸5
نسل سوم داستان نویسی امروز ایران- گفتگو با نویسندگان، نشر مرکز، ۱۳۸۰

ساخت فيلم مستند، عزیز و نگار (برنده جايزه بهترين فيلم هفتمين جشنواره منطقه اي سينماي جوان ايران و نمايش داده شده در دوازدهمین جشنواره بین‌المللی فیلم کوتاه تهران-سينما فلسطين)

زیرچاپ
*به دنبال ناصر خسرو (داستان زندگی حکیم و شاعر قبادیانی)
* قصه های پرهیزکاران (گردآوری قصه های مراغیان رودبار و الموت)
* قصه‌های مردم الموت. در 2 جلد (الموت پایین و الموت بالا) به همراه افشین نادری

* خروس خوان، داستان بلند


Yousef Alikhani, an Iranian writer was born in 1975 in the village of "Milek" in the Roodbar and Alamut region of Qazvin. He holds a Bachelor's degree in Arabic Language and Literature from the University of Tehran. His first short stories were published between 1995 and 1996 in local magazines in Qazvin.

Published works:
Dragon killing (short stories), Negah Publication, 2007
Ghadam Bekheir was my grandmother (short stories), Ofogh Publication, 2003

Looking for Hassan Sabbah:, the Life story of the god of Alamut for Young Adults, Qoqnoos Publication, 2007
saeb tabrizi’s Life, Madraseh Publication, 2007
Ibn Batuteh’s Life, Madraseh Publication, 2004
Aziz and Negar: Re-reading a love story, Qoqnoos Publication, 2002
The Third Generation of Fiction Writing in Today’s Iran: Interviews with Writers, Markaz Publication, 2001

The Stories of the People of Alamut and Roodbar, in collaboration with Afshin Naderi (to be published).

يوسف عليخاني من مواليد 1975 في قريه تعرف بـ"ميلك" حيث تقع على مقربه من رودبار الموت بقزوين
يحمل شهاده بكالوريس اللغه العربيه من جامعه طهران.

نشر حتي الان سبع كتب. منها:
* قتل التنين (قصص قصيره)
* قدم بخير كانت جدتي (قصص قصيره)
* عزيز و نيغار (دراسه في قصه عاميه بهذه العنوان)
* جيل الثالث الكُتّاب الايرانيين (حوار مع الرواييون الجيل الحديث )
* ابن بطوطه ( قصة حياه ابن بطوطه لاطفال)
* صائب تبريزي ( قصه حياة الشاعر الايراني )
* حسن صباح ( قصة حياة عميد النزاريين )

منذ سنتين هو مع احدي زملاءه قد سافر الي قُراء رودبار الموت الايرانيه و قد جمعا مجموعه قصص عاميه من فواه العوام. هذا الكتاب سينشر في الايام المقبله.

إخراج فيلم وثائقيه تحت عنوان "عزيز و نيغار"

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com