تادانه

"ساينا" نوشت - 2
ديروز قزوين بودم كه به زودي مي نوسم چرا رفته بودم و وقتي هم برگشتم يازده شب بود و خسته بودم از اين همه رانندگي و از اين كه از پنج صبح تا آن وقت يك روز كاري كامل را پشت سر گذاشته بودم. با اين حال به ايرنا زنگ زدم. گفت ساينا خواب است. ايرنا گفت پنجشنبه-جمعه بيا بناب.
گفتم حوصله ندارم. يك چيزهايي اين روزها خيلي درگيرم كرده شايد كلماتش آمد براي نوشتن.
بعد خواستيم خداحافظي كنيم كه گفت : راستي ساينا امروز مي گفت "مامان! مامان! مي دوني عيد زود زود مياد. بعد اون شبي كه قراره فرداش عيد بشه هر آرزويي بكني مي شه. مثلا عروسك بخواي، مياد زير بالشت. مي دونستي ؟ مي دونستي؟" گفتم خب اين ها رو كي بهت گفته. گفت پادينا.
بعد ايرنا گفت. يه چند ساعتي گذشت و دوباره ساينا از بين بچه ها كه داشتند توي باغ آقادايي بازي مي كردن اومد جلو و گفت "مامان! مامان! آرزو يعني چي؟"

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment