تادانه

از يارفي تا كشكه دشت
آن عهدها ديگر گذشت
از كشكه دشت تا يارفي
دختر نمي ديم تارفي

***

دلم مي خواد بالاروچ زن بگيرم
صد و ده كت خدا داره بالاروچ
***
وقتي رسيديم بالاروچ، همون اولش فهميديم با روستايي متفاوت روبه رو هستيم. از پسر دخترخاله ام شنيده بودم كه زن هاي اين روستا توي كوچه و ميدان اونجا دست آدم رو مي گيرن كه فالت رو بگيرن و خوانده بودم كه بخش زيادي از داستان عزيز و نگار در بالاروچ اتفاق مي افتد و كل احمد يا به عبارتي گل احمد، رقيب عزيز، بالاروچي است اما نرفته بودم آنجا
ظهر بود كه ماشين گرفتيم تا از زوارك به بالاروچ برويم نزديك ساعت يازده. اولش وقتي پرسيديم نقال شان كيه، جواب درست و حسابي نگرفتيم. گفتن فلاني. ما را بردن به خانه كسي كه خودش نبود و بچه هاش داشتن پخش مستقيم فوتبال مي ديدن. از پسر خانواده پرسيديم بابا كجاست؟ گفت مياد بعد هم گفت كه باباش به كوچه پسكوچه. اولين پيرمرد را كه ديديم دوربين را روشن كرديم و شروع كرديم به زبان بازي. دختر پيرمرد را اول روستا ديده بوديم و پرسيده بوديم اما نشانه عوضي داده بود. بعد همراه پيرمرد رفتيم خانه اش كه براي مان قصه بگويد. يكي هم از همون بيرون كه داشتيم از پيرمرد فيلم مي گرفتيم زبان بازي مي كرد و مي گفت ازش عسك ورداريم. ديگه داشت عصباني مان مي كرد. رفتيم داخل خانه. او هم آمد
گفتن قصه عزيز و نگار را بلد است بگويد اما بلد نبود، يادش نمانده بود. شروع كرد از دوران چاروداري اش حرف زدن. گفتيم خاطره نمي خوايم قصه بگيد
نگفت و همان كه مي خواست عسكش را ورداريم شروع كرد به گفتن عزيز و نگار و انصافا خوب هم گفت و خوب هم آوازهاش را خواند. بعد هم كه جو گرفتش شروع كرد به خواندن آوازهاي عروسي و بعد از شما چه پنهان. پا شد و كمري هم گرداند
از آنجا كه آمديم بيرون، توي كوچه، خانمي برايمان چند تا قصه گفت. بعد هم پدر شهيدي بود كه چند قصه مذهبي خوب بلد بود . شوهر زني كه در كوچه براي ما قصه گفته بود قصه گوي توانايي بود، قصه هايش را كه ضبط كرديم گفتن حوا خانمي قصه هاي خوبي بلد هست. رفتيم پشت بام خانه اي كه عده اي جمع بودن. مردي برايمان شعرهاي زيادي خواند و بعد خواستيم برگرديم كه ديديم زني دارد شعر مي خواند. همان شعرهايي كه بالا و قبل از شروع اين مطلب نوشتم. راه افتاده بوديم كه از اين روستاي زنده و رقصان و داستاني بيرون بياييم كه فهميديم حوا خانم قصه گو همان بوده كه آن شعرها را خوانده. آنجا وقتي شعرها را خواند گفتيم قصه بلديد؟ گفت نه
حالا بعد از گذشت چهار پنج ماهي از سفر ما به بالاروچ، گاهي اين سه بيت مياد سر زبانم. نمي دانم چرا ولي عجيب برام دلنشين هستن
از يارفي تا كشكه دشت
آن عهدها ديگر گذشت
از كشكه دشت تا يارفي
دختر نمي ديم تارفي

***

دلم مي خواد بالاروچ زن بگيرم
صد و ده كت خدا داره بالاروچ
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment