تادانه

اما بهانه اين يادداشت انتشار داستاني از محمد شريفي نعمت آباد در قابيل هست. بايد رفت و ديد چكار كرده اين شاعر و نويسنده دوست داشتني . اينجا را كليك كنيد
::
::
::

مگر سكوت خداوند
مجموعه شعر
محمد شريفي نعمت آباد
نشر فرزان
1384
دوستاني كه مايلند اين كتاب را تهيه كنند به اين آدرس مراجعه كنند
::
::
::
سري به وب نوشته هاي قبل زدم رسيدم به پنجشنبه، 5 تير، 1382 كه يادداشتي را لينك داده بودم از سيدمحسن بني فاطمه كه آن روزگاران چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسيد را مي نوشت. اين بود آن نوشته: خيلي وقت نمي شود، فكر كنم سال 71 يا 72 بود كه مجموعه قصه محمد شريفي نعمت آباد از نشر گردون بيرون آمد. كساني كه «باغ اناري» را خواندند همه با نثر روان و سنجيده ي او به فضاي خاص و شگفت قصه هاي او وارد شدند. همان سال از «باغ اناري» در ليست انتخابي قلم زرين «گردون» نيز تقدير شد. همان سالي بود كه «راز كوچك» فرخنده آقايي و «مدار صفر درجه» احمد محمود جايزه را بردند. چه قدر بد است كه ما هميشه بايد حسرت گذشته نه چندان مان را بخوريم. گردون انگار اولين جايزه ادبي مان بود
اين را كه چرا يك نويسنده ي خلاق و مستعد ناگهان ناپديد مي شود، نمي توان با يك دليل و دو دليل تحليل كرد. اصلا اين كار ادبيات نيست كه دنبال آن باشد. خدا جامعه شناسان، مردم شناسان، روان شاسان و خيلي چيزهاي ديگرشناسان را براي همين آفريده است. محمد شريفي غرق در زندگي ايراني و گرفتاري هاي آن انگار كمي از قصه نويسي دور شده است اما دو مجموعه شعري كه آماده كرده است، به علاوه پايان نامه دوره ي فوق ليسانس ش با عنوان «بررسي تطبيقي مفهوم مرگ، ابديت و عشق در آثار خيام و اميلي ديكنسون» از جمله فعاليتهاي عمده ي اوست
:: : :: : ::
محسن اين روزها پدر شده من كه تبريكم را گفته ام. دختر شدن اين جماعت نويسنده و شاعر هم نسل ما هم يكي از بدبختي هاي بزرگ است كه بايد درباره اش يادداشتي بنويسم كه قريب به بيست و چند نفر از هم سن و سال هاي من همه دختردار مي شوند و همه در آرزوي پسر مانده ايم. قابيل دوباره منتشر شد. شده تحريريه اي. من هم داستاني داده ام كه اميدوارم انتخابش بكنند و منتشر بشود. بخشي از رمان من هست. هر بخش را يكي از دوستان اداره مي كند. زحمت شكل و شمايل تازه اش را هم باز طبق معمول محسن عزيز كشيده در اين روزها كه بايد شب زنده داري كند براي ماهور
::
::
::
آخرين شعر - محمد شريفي
در همسايگي من روباهي ست كه دلش به اندازه ي همه ي ابرهاي زمستان گرفته است. ماهها مي شود كه بر پوزه ي باريك او اثري از خنده ديده نمي شود
اگر چه خود من هم دست كمي از او ندارم، اما گاهگاهي به شوخي هم كه شده مي خندم. دل آدم خيلي مي گيرد، وقتي كه همسايه اش را اين همه غصه دار ببيند. امروز صبح زمستاني كه خورشيد از مشرق برنيامد و بوران و برف، همه جا را فرا گرفت، روباه عبوس با چشماني اشكبار دوان دوان از لانه اش بيرون آمد و پوزه اش را در پنجره ي شبدري اتاقم گذاشت و گفت: آقا گرگه! گوش كن؛ آخرين شعري رو كه نوشته ام برات بخونم
گوشهايم را تيز كردم تا روباه عبوس با صدايي بغض گرفته آخرين شعرش را خواند: دلم از تكرار اين همه خروس گرفته است
:: از كتاب باغ اناري/ برنده قلم زرين گردون ::
::
::
::
بعدالتحرير: حالا ديدم كه امروز ساير محمدي هم در ستون گفتگوي صفحه آخر روزنامه ايران هم با محمد شريفي گفتگو كرده است
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
امروز هنگام وبگردي دو سه موضوع جالب ديدم كه بد نيست شما هم بدانيد
اول: اين كه در وبلاگ ايهاث ( به عربي ) ديدم مطلبي نوشته به اسم جشن طلاق. تعجب كردم. متن نوشته اش را برايتان ترجمه مي كنم كه جالب تر باشد
دوست من دو ماه قبل بعد از 15 سال ازدواج از شوهرش جدا شده. ما تصميم گرفتيم همان طور كه مردم براي ازدواج جشن مي گيرند ما هم براي طلاق اين دوست من و آزادي جديدش جشن بگيريم. اين هم عكس. ازدواج كرده هاي در راست عكس هستند و طلاق گرفته ها در وسط. نويسنده وبلاگ هم در وسط ايستاده
اين طور كه فهميدم ايهاث در ونكور زندگي مي كند چون اين شهر را بهترين شهر دنيا مي داند براي زندگي كردن. مطلب جالب ديگري هم در همين وبلاگ خواندم و برايم جالب بود. زن ها خيلي قابل مطالعه هستند و من براي همه شان - چه آن ها كه دوست شان دارم و چه آن كه دوست شان ندارم - احترام قائل هستم و به نظر من از ما مردها خيلي بهتر هستند. ايهاث در وبلاگش يادداشتي دارد درباره هفت كاري كه قرار است در آينده انجام بدهد‘ هفت كاري كه مي تواند انجام بدهد‘ هفت كاري كه قادر نيست انجام بدهد و ... يكي از قرارهاي آينده اش هم نوشتن رمان است. ايهاث به نظر كوهنورد خوبي هم مي آيد. قلم خوبي هم دارد مثل خيلي از بانوان وبلاگ نويس ما كه به گمان من در وبلاگ نويسي يدي قوي تر از هم جنسان من دارند. عكسي هم گرفته از دخترش كه دارد از كتابخانه باباش در دفتر دانشگاه بالا مي رود. يادداشتي هم دارد درباره چه گوارا و مي نويسد پيراهني دارد كه عكس چه گوارا رويش هست و هر وقت بخواهد نشان بدهد كه مثلا انقلابي است اين پيرهن را تنش مي كند
***
مطلب بعدي هم درباره هزار و يك شب هست
در الجزيره خواندم كه امسال سريالي در مصر پخش مي شود كه باز برگرفته از داستان هاي هزار و يك شب هست. اما اين دفعه داستان ها از زبان شهرزاد گفته نمي شود تا شهريار او را نكشد. اين بار شهريار در جامعه اي زن سالار – مثال آنچه ما گرفتارش هستيم – شروع كرده به قصه گويي تا شهرزاد او را نكشد. خيلي ها به اين سريال كه روزهاي ماه رمضان در مصر پخش مي شود ايراد گرفته اند ولي با اين حال شهريار دارد كار خودش را انجام مي دهد. اين هم خبرش در الجزيره
***
مطلب آخري هم درباره كانديدا شدن زن نوشت و هنوز است در مسابقه بين المللي وبلاگ هاي ژورناليستي كه جاي بسيار خوشوقتي دارد. شما هم برويد و به اين دوستان راي بدهيد. اينجا را كليك كنيد
***
ديگر اين كه من نمي دانستم سميح القاسم‘ شاعر معروف فلسطيني تصادف كرده و بعد از نه ساعت بيهوشي دوباره برگشته به دنيا. خب لابد عمرش با ما بوده . حرف هايي زده درباره مرگ كه شنيدن يا خواندنش خالي از لطف نيست. اينجا را ببينيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
لاك پشت | سكينه كريمي
لاك‌پشت يه زني بوده، اون وخت مردم خمير مي‌كردن توي خانه‌ها، نون مي‌پختن. قديما، خيلي عذر مي‌خوام، شپش فراوان بود. زنه شپش‌ ره مي‌زاره روي خاني كه نان پهن مي‌كنن و اونجا مي‌كشه، بعد اون لاكي كه خمير توش بوده مياد و روي پشتش مي‌مانه و اون هم لاك‌پشت مي‌شه

***
به نقل از كتاب قصه هاي مردم رودبار و الموت

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

افراد مسلح ناشناس روز گذشته و همزمان با محاكمه صدام و 7 تن از مشاورانش در الخضيره، مجسمه ابوجعفر المنصور، خليفه عباسي و بنيانگذار بغداد را با كارگذاشتن مواد منفجره، به طور كامل منهدم كردند
پايگاه اينترنتي الجزيره به نقل از خبرگزاري فرانسه نوشت: سربازان آمريكايي و نيروهايي پليس و ارتش عراق، زمان انفجار اين مجسمه در منطقه المنصور حضور نداشتند
اين مجسمه به وسيله خالد الرحال، از پيشگامان جنبش مجسمه سازي هنري عراق اواخر دهه هفتاد ميلادي ساخته شد
مجسمه دو متري سر عمامه پوش خليفه عباسي از برنز ساخته شده بود
در اين حال قاسم سبتي، نقاش عراقي گفت: مي ترسيم مدتي ديگر به بهانه هاي احمقانه ميدان هاي بغداد از آثار هنرمندان خالي شود و نسل هاي آينده نتوانند آثار ما را ببينند
عبدالله بن محمد بن علي بن العباس، معروف به ابوجعفر المنصور ، دومين خليفه عباسي ( 775 – 714 ) از جمله خلفايي بود كه به علوم توجه خاص داشت و پس از بناي بغداد، اين شهر را پايتخت خود ساخت
براي ديدن خبر و عكس هاي ديگري در اين باره اينجا اينجا و اينجا را كليك كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شش روز پيش اين خبر را خوانده بودم اما زياد جدي نگرفته بودم تا اين كه آخر هفته كه طبق معمول براي سر زدن به پدر و مادرم به قزوين رفتم، متوجه شدم كه جماعت بدجوري قضيه را جدي گرفته اند. كدام قضيه؟ قضيه جهاني شدن قزوين را
شش روز پيش اينجا خوانده بودم جهاني‌شدن قزوين در سازمان ملل پذيرفته شد. بعد هم رفته بودم جايي كه دوستان مطلع با اظهار خرسندي داشتند از برنامه ريزي هايي در اين باره صحبت مي كردند. من هم گفتم خوشحالم اين اتفاق دارد مي افتد اما اخر هر چيزي بايد زمينه چيني ها داشته باشد يا نه. چطور مي توان جايي را جهاني كرد كه هنوز منطقه اي هم نشده است. براي چه منظور بايد اين كار را كرد. دوستي گفت باز تو چرند گفتي؟ به جاي اين كه آستين هات رو بالا بزني و بيايي يه گوشه اش را بگيري و ... گفتم منظورت اينه كه بخور بخوره؟ گفت نمي فهمي
پنجشنبه و جمعه را قزوين بوديم. قبل از اين كه برويم خانه پدرم به ايرنا گفتم اول برويم فندق بخريم بعد. باور كنيد از ورودي شهر تا برويم بازار ... آنقدر توي ترافيك مانديم كه دست آخر خورديم به وقت افطار و تعطيلي بازار و ... به ايرنا گفتم يعني مگه مي شه چنين جاي مسخره اي رو جهاني كرد. خيابوناي اينجا براي چاروادارها ساخته شده نه اين همه ماشين. بعد هم مي خوان با اين خبر مسخره جهاني شدن قزوين‘ مردم جهان رو بكشن اينجا ؟ كه چي؟
قبلا يعني ده يازده سال قبل - وقتي ما داشتيم براي كنكور مي خوانديم - و همچنين بيست سال قبل - وقتي ما بچه بوديم، البته آن هايي كه ذهن سالمي ندارن بخوان كودك - اون موقع قزوين به چهار بخش تقسيم مي شد در نگاه كلي. بخش اول كه جنوب و جنوب غربي را شامل مي شد و قزويني هاي اصيل ساكن اونجا بودن. محله راه ري، دباغان، مولوي، آبگوشت محله، امامزاده حسين و ... منطقه دوم منطقه مركزي و شرقي شهر بود كه خيابان خيام نشان دهنده مردم اون مناطق بود. آدم هاي پولدار در اين مناطق ساكن بودند. در منطقه سوم بيشتر آدم هاي فرهنگي و نظامي ساكن بودند. در مناطقي مثل پادگان و يخچال و دانشگاه. چهارمين منطقه هم منطقه اي بود كه آدم هايي مثل خانواده ما اونجا بودن. يك سري آدم مهاجر و زير خط فقر و روستايي. اغلب هم از رشت و الموت و طارم بودند
اين كه گفتم ده بيست سال قبل قزوين اين طوري بود دليلش اينه كه حالا قزوين جدا از داشتن اين مناطق، دو برابر شده و بخش شمالي شهر را آپارتمان هاي شركت ها و سازمان ها و كارخانه هاي شهر صنعتي البرز و ... شاخص كرده
نمي دانم كدام بخش قزوين جهاني شده اما به گمان من اگر اين موضوع صحت داشته باشه بزرگترين پوزخند سال هست ولي باز هم بگويم خوش به حال اون هايي كه به جهاني شدن نزديك ترند
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
امروز در خبرگزاري ايسنا خواندم كه براي اولين بار بوف كور صادق هدايت به عربي ترجمه شد. تعجب كردم. با خودم گفتم اينقدر يك خبرگزاري مي تواند بي مسووليت خبر منتشر كند؟ چه كسي اين خبر را منتشر كرده؟ يعني خانواده هدايت هم نمي دانند بيش از پنج بار بوف كور هدايت به زبان عربي ترجمه شده است؟
يعني اين همه تلاش مترجمان عرب در ترجمه ادبيات فارسي و بالعكس، همه پشم بوده و كشك و ... يا... يقه كي را بايد چسبيد؟ شايد خبرنگار؟ اما نه در اين مورد بخصوص نبايد خبرنگار بيچاره اشتباه كرده باشد و بايد ناشر – حالا ورجاوند يا نشر هدايت – را در اين خصوص مقصر دانست كه چنين اطلاعات ناقصي به خبرنگار – باز بيچاره – داده است. چرا مي گويم بيچاره؟ چون كه نمي داند اين كار، فقط يك شغل نيست كه حالا با حقوق هاي اندك اين صدهزار خبرگزاري و سايت اينترنتي كه اين روزها مثل قارچ هم ريشه مي دوانند ، مشغول آن شود. شغلي است كه لااقل بايد در بخشي كه در آن كار مي كني ، دايره المعارف باشي
اما خبر امروز ايسنا... تا به حال لااقل دو ترجمه مختلف از بوف كور هدايت با جشم خودم ديده ام. يكي اش را در كتابخانه ام دارم و دومي را كاش از نمايشگاه كتاب تهران ( غرفه هاي كتاب عربي ) مي خريدم. اولي ترجمه محمد دسوقي شتا، مترجم برجسته مصري است كه يادم نمي رود اولين ترجمه جدي من براي روزنامه ها، ترجمه مطلبي درباره درگذشت وي و ترجمه هاي مختلفي كه از ادبيات فارسي داشته است. دومي ترجمه خانمي بود به نام زبيده اشكناني. شنيده ام كه اصالتا ايراني است و اشكناني اما ساكن دبي است و دوست نويسنده اي با او ارتباط دارد
دسوقي شتا همچنين 14 داستان كوتاه صادق هدايت را نيز به عربي ترجمه كرده است كه هم اين كتاب را و هم بوف كور را با عنوان البومة العمياء از يكي از حراجي كتاب هاي انقلاب خريدم سال 75. چقدر هم خوشحال شدم از پيدا كردن آن و فروشنده كه نمي دانست چه چيزي را پيدا كرده ام به قيمتي مفت به من فروخت. جالب تر اين كه متن فارسي بوف كور – جيبي چاپ 1349 – را هم از يكي از حراجي كتاب هاي قزوين خريدم، اگر اشتباه نكنم به سي تا تك تومن
ترجمه سوم را درحالي كه همين الان در گوگل به دنبال كلمه البومة العمياء بودم ، پيدا كردم. مترجمش عمر عدس است و اين ترجمه شش سال قبل به وسيله انتشارات الجمل منتشر شده است. از اينجا مي توانيد بخريد
چهارمين مترجم را هم باز الان پيدا كردم: أحمد بن خالد البدلي ... اطلاعاتي درباره زندگي اش و ترجمه بوف كور اينجا را كليك كنيد
كتاب بوف كور ترجمه دسوقي شتا را از اينجا بخريد
كتاب بوف كور ترجمه زبيده اشكناني اينجاست
صادق هدايت پيشگام داستان نو ايران... الجزيره
نقدي بر بوف كور يا به نوشته اونا البومة العمياء
گفتگو با خانم پروين حبيب كه مي گه بوف كور را متاسفانه به زبان عربي خوانده و كاش فارسي بلد بود و متن فارسي آن را مي خواند
مطلبي درباره صادق هدايت و اشاره به ترجمه بوف كور به عربي
من ديگه خسته شدم شما اگر دوست داشتيد برويد گوگل و بنويسيد البومة العمياء و اين جستجو را ادامه دهيد
***
در ضمن اين مطلب هم خواندني است : سرگذشتي بوفي كه كور به دنيا آمد
***
ابراهيم دسوقي شتا، مولوي، صادق هدايت و محمود دولت آبادي

بيست و نهم فروردين 78 – روزنامه مناطق آزاد – صفحه هنر – به بهانه مرگ مترجم عربي ادبيات فارسي – ديدگاه مرحوم ابراهيم دسوقي شتا درباره مولوي، صادق هدايت و محمود دولت آبادي – از مولوي تا دولت آبادي
چندي پيش دكتر دسوقي شتا كارشناس ترجمه ادبيات كلاسيك و سنتي فارسي، در مصر درگذشت. او در 1944 به دنيا آمد. در بيست و هشت سالگي ازدانشگاه قاهره دكتراي ادبيات شرق گرفت. از 1984 تا 1982 به ليبي رفت و در دانشگاه بنغازي مشغول تدريس شد و به ترجمه مهم ترين آثار ادبيات نو كهن فارسي پرداخت. دسوقي شتا، صادق هدايت را به خوانندگان عرب زبان شناساند. با ترجمه بوف كور و چهارده داستان كوتاه از او. وي همچنين گزيده يي از شعرهاي معاصر فارسي را نيز به زبان عربي برگرداند. ترجمه شش دفتر مثنوي معنوي جلال الدين رومي – مولوي – از ديگر فعاليت هاي اوست
إبراهيم الدسوقي شتا پيش از مرگ در گفتگو با هفته نامه مصري اخبار الادب گفته بود: فارسي داراي عنصري اساسي است كه متاسفانه هنگام ترجمه، موسيقي زباني آن از بين مي رود. اين هماهنگي، تناسسب عجيب بين الفاظ و معاني و حروف چون موج رواني است كه ترا دربرمي گيرد و با خود مي برد. هر وقت يك متن فارسي مي خواندم، احساسم اين بود كه من در ترجمه عربي ام هيچ كاري نمي كنم
دكتر شتا، رمان بوف كور نوشته قصه نويس ايراني صادق هدايت را در اواخر دهه شصت ترجمه كرد، اما اجازه انتشار نيافت تا پايان دهه هفتاد كه به همراه 14 داستان كوتاه از او به چاپ رسيد
او درباره محمود دولت آبادي چنين گفته است: اميدوارم كه او جايزه نوبل را بگيرد
آثار و تاليفات دكتر إبراهيم الدسوقي شتا: التصوف عند الفرس، الثوره الايرانيه، الصراع، الملحمه، النصره، دور العثماني في حركه التحرر، دراسه علي مصر و ايران و تركيا، اللغه الفارسيه المبتديين زبان فارسي و الشعر الفارسي الحديث، دراسه و مختارات
ترجمه ها: كشف المحجوب هجويري، دور المتصوف الايرانيين في ميدان التصوف الاسلامي و سياحتهم الي مصر، قصص من الادب الفارسي المعاصر- چهارده داستان كوتاه از صادق هدايت، رمان البومه العمياء - بوف كور صادق هدايت، رمان كليدر نوشته محمود دولت آبادي، العوده الي الذات - بازگشت به خويشتن نوشته دكتر علي شريعتي ، مثنوي معنوي جلال الدين رومي و جامع الحكمتين ناصر خسرو

روي عكس كليك كنيد و مطلب كامل را بخوانيد
***
براي خواندن يادداشتي درباره خبر ايسنا و مترجم هاي مختلف بوف كور به زبان عربي اينجا را كليك كنيد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يك علي بود: يك مادر پير داشت. خانه چيزي نداشت. توي يك آبادي بود يك‌دانه گوساله‌ داشت. گفت: مادر
گفت: بلي
گفت: اين گوساله را سر ببريم و اين محل را دعوت كنيم، يك شب اينها را شام بريم. اينها ما را تا باهار مي‌برند و البته زمستاني سر مي‌رود
گفت: باشد
خيلي خب. يك شب گوساله را سر مي‌برن و شامي درست مي‌كنند و عرض به خدمت شما باجه‌اي داشتن آنجا را درست مي‌كنن برايِ جسارت است جسارت است دستشويي ـ (مي‌خندد، خجالتم مي‌آيد بگويم) مردم را دعوت مي‌كنند. البته شامه را مي‌خورند و مردم همه مي‌روند و چند روزي مي‌ماند
بعد مي‌گويد: مادر امشب از فلان خانه دود در مي‌آيد؛ حتم ما را دعوت مي‌كنند به آنجا
فردا شب مي‌شود مي‌بينند هيچ خبري نيست. مي‌مانند دست از پا كوتاه‌تر. چيزي هم ندارند، يك روزي مي‌بو، جسارته اين چيز ]مدفوع[ را جمع مي‌كند و مي‌ريزد توي يك صندوقچه و اين را مي‌برد بازار بفروشد
شب مي‌شود و مي‌بيند قافله جمعيت هستند. مي‌آيند و آنجا بار مي‌اندازند و اين هم مي‌رود كنار. مي‌گويند: تك‌ نمان بيا پيش ما
گفت: من نمي‌آيم پيش شما. من گوهر شب چراغ دارم و شما بار من را مي‌دزديد. من بايد اينجا تك بمانم
مي‌گويند: يك جعبه گوهر شب چراغ دارد، ما همه اين جنسي كه داريم معلومه كه به آن جعبه نمي‌ارزد
بالاخره اينها مي‌خوابند. اين علي هم مي‌خوابه. حالا ملتفت اين‌ها هست. خواب ندارد. وقتي نصفه شب شد، اين‌ها مي‌آيند و جعبه را حركت مي‌دهند. جعبه را حركت مي‌دهند و مي‌برند. حالا اين بيدار هست. نفري يك بار جنس براي اين مي‌گذارند. صبح مي‌شود و اين جنس را مي‌برد خانه. آنها مي‌روند تا فردا مي‌شود و مي‌گويند: بيايم. ببينيم اين چي هست؟ گوهر شب‌چراغ
باز مي‌كنند و (مي‌خندد) مي‌بينند اي داد بي‌داد. اين كه گوهر شب‌چراغ نيست
از اين طرف هم اين مي‌آيد خانه و خياط مي‌آورد و براي خودش كت و شلواري و براي مادرش ]لباس[ مي‌دوزد. مردم محل از اين ناراحت مي‌بون. مي‌گون: اين چه كار كرده
مي‌گون: تو چه‌كار كردن و فلان
بحث اين‌ها درمي‌آيد. يك روزي مي‌رسد و مي‌گويند: بايد اين را برسانيم كربلا
اين را مي‌ريزند توي يك صندوق و مي‌برند پهلوي روغن مي‌گذارند كه به آب بزنند كه ببرند كربلا. البته شب مي‌بو صبح مي‌بو. چوپانه با چند تا گوسفند مي‌آيد مي‌بيند يك نفري توي صندوق گريه مي‌كند. اين مي‌آيد و مي‌گويد: چرا گريه مي‌كني؟
مي‌گويد: من را مي‌خواهند بفروشند كربلا من نمي‌رم
ـ چطور نمي‌ري؟
مي‌گه: نمي‌رم ديگه
مي‌گويد: تو گوسفندهاي من را نگه مي‌داري من ‌برم كربلا؟
مي‌گويد: بله
مي‌گويد: خب تو بيا توي صندوق بخواب
اين را توي صندوق مي‌خواباند و هلش مي‌دهد توي آب كه برود كربلا. گوسفندها را صاحب مي‌شود و فردا مي‌آورد منزل. تو مي‌گويي اين گوسفندها را از كجا گير آورد؟ او مي‌گويد اين گوسفندها را از كجا گير آوردي؟
علي مي‌گويد: توي اين دريا اينقذر گوسفند هست. من فقط اين‌ها را توانستم از دريا بكشم بيرون
خيلي خب همه فردا حركت مي‌كنند به طرف دريا كه گوسفند بگيرند. اين هم گوسفند را مي‌برد دم دريا نگه مي‌داره، عكس گوسفند در آب صاف دريا مي‌افتد. اين مي‌ره گوسفند را بگيره، اون مي‌ره گوسفند را بگيره، نصف خلايق مي‌رن توي دريا. اين برمي‌گردد و مي‌آيد
علي هم اين طوري صاحب گوسفند مي‌بو
اين هم داستان علي
هركس به ما داد دم و دودي/به مطلب برسد زودي به زودي
***
به نقل از كتاب قصه هاي مردم رودبار و الموت

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نوشته ایان مکوین - ترجمه مریم فرج جمعه
در نیمه دهه شصت، وقتی دانشجوی ادبیات انگلیسی بودیم باید کتابی به نام شکل گیری رمان نوشته ایان وات، مورخ و منتقد ادبی را هم می خواندیم. این کتاب بسیار شفاف و زیرکانه نوشته شده بود و این حقیقت را آشکار می کرد که اکثر خوانندگان رمان در سال های آغازین به وجود آمدن این شکل ادبی، زنان بودند
آنها در مراحل بعد خود جامعه جدیدی از نویسندگان زن را در جوامع بوژوازی تشکیل دادند و باعث پیشرفت رمان شدند و تا جایی که توانستند بر محتوای آن تاثیر گذاشتند
رمان در قرن هیجدهم اولین موفقیت خود را مدیون ریچاردسون است که رمان کلاریسا را نوشت. نویسنده در این رمان به شکل کاملا تفصیلی و توصیفی به احساسات و حالات روانی انسان پرداخته است
پیش از این که با پسرم گریگ به پارک نزدیک خانه مان برای توزیع مجموعه رمان هایی که انتشارات ونتگ برای من فرستاده بود، بروم همیشه به حرف های ایان وات فکر می کردم ولی وقتی این رمان ها را در پارک برای فروش گذاشتیم کمتر از پنج دقیقه زنان های زیادی که در پارک جمع شده و داشتند غذا می خوردند و روی سبزه ها فرش انداخته و نشسته بودند دور ما جمع شدند و 30 رمان به فروش رسید
هر کدام از این زن های جوان - از اتفاق تمام کسانی که ما دیدیم زن های جوان بودند - در قلب لندن با یک نوع شیفتگی و وقار از ما رمانی خریدند. خیلی ها هم کتاب ها را دست مالی کردند تا مثلا یکی را بخرند، بعد با هم پچ پچ هم می کردند که " این رو بخوونم یا اون رو؟" و بعضی هم از ما دو تا و سه تا رمان خواستند
اما مردها. مردهایی که در پارک بودند چینی به پیشانی می انداختند و با شک به ما نگاه می کردند. حتی وقتی به آن ها گفتیم ما نیاز مالی نداریم باز باور نمی کردند و می گفتند: "نه. هرگز. ما احتیاجی به این کتاب ها نداریم. ممنون رفیق. فعلا این ها را لازم نداریم. " و در نهایت تنها یک نفر آمد و کتاب خرید و رفت. آدم حساس و جالبی به نظر می رسید
برخورد مردم با رمان قرن هجدهم همچنان قابل مقایسه با عصر حاضر است. روان شناسان می گویند زنان در درک طبیعی مسایل مختلف در مقایسه با مردان بسیار منسجم تر عمل می کنند و در این خصوص از شعور بالایی برخوردارند
با وجود آن که جامعه شناسان می گویند توقف یک موضوع به دلایل مختلف اتفاق می افتد اما با توجه به رابطه میان فروش کتاب و میزان خوانده شدن رمان باید گفت همه چیز بر این موضوع متفق القولند که وقتی زنان دست از خواندن بردارند رمان خواهد مرد
***
درباره ایان مکوین
ایان مکوین، نویسنده انگلیسی سال 1948 در هامبشایر به دنیا آمد. دوران کودکی خود به دلیل شغل نظامی پدرش در کشورهای شرق دور ( کره ، ژاپن و چین و ... ) ، آلمان و شمال آفریقا گذراند. از دانشگاه ساسکس انگیس فارغ تحصیل شد. او اولین دانشجویی بود که مدرک نویسندگی خلاق را داشت. اولین مجموعه داستانش با عنوان " عشق اول، عادات اخیر" سال 1975 برنده جایزه سامرست موام شد. دومین مجموعه داستانش را به اسم " لای صفحات" در سال 1978 منتشر کرد.
اولین رمانش " پارک سیمانی " سال 1978 منتشر شد. پس از آن رمان آرامش گمشده ها را سه سال بعد به چاپ رساند. از آثار اوست
بیگناه - 1990
سگ سیاه - 1992
آمستردام - 1998 - برنده جایزه بوکر
کفاره - 2000
روز شنبه - 2005
مکوین نمایشنامه ها و فیلمنامه های تلویزیونی زیادی نوشته است. رمان " خواب و بیداری" 1994 ، رمان کودک و نوجوانان است
به نقل از اینجا و اینجا

***

مريم جمعه فرج، نويسنده اماراتي
مدتي قبل ايان مكوين،‌ رمان نويس معروف انگليسي و نويسنده رمان روز شنبه،‌ طي مقاله اي در يكي از روزنامه هاي اين كشور خبر از ارتباط زنان و مرگ رمان داد. گفته او اين سوال را در ذهن ايجاد مي كند كه رمان چه زماني مي ميرد؟ فرضيه مكوين تنها برگرفته از تجربه شخصي اوست اما قابل توجه است
مرگ رمان و داستان كوتاه، سوالي است كه بارها به وسيله روشنفكران مختلف گفته و تكرار شده اما رابطه ميان مرگ رمان و زنان ،‌ شگفت انگيز است. ما مي دانيم كه زنان به عنوان نويسنده و مولف اين نوع ادبي از امتياز ويژه اي برخوردار هستند و با اين همه سخنان مكوين و ايجاد رابطه ميان رمان و زنان و پايين آوردن آن ها در حد يك خواننده مصرف كننده حيرت آور است
زنان و مرگ رمان، فتح باب خوبي براي اين سوال از زنان؛ خواه اديب يا غير اديب؛‌ متخصص و غير متخصص،‌ است كه آيا زنان بيشتر از مردان كتاب و رمان مي خوانند كه اگر اين روند متوقف شود فاجعه اي رخ خواهد داد؟ اگر اين موضوع درست است، به راستي چرا زنان بيشتر از مردان كتاب مي خوانند؟ آيا به دنبال موضوع مهمي در كتاب ها هستند؟
اين سوال زماني عنوان مي شود كه بسياري از زنان تنها صفحات مد، زيبايي،‌ خبرهاي بي ارزش و لطيفه روزنامه ها و مجلات را مي خوانند. با اين حال از اين موضوع هم نبايد غافل شد كه شهرزاد هنوز زنده است و تا زماني كه زنده است رمان هم زنده خواهد ماند. ما شهرزاد هستيم
به نقل از روزنامه البيان
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com