تادانه

رضا ولي زاده را هرگز بيكار نديده ام، يا در حال خبرنگاري بوده، يا نوشتن و يا گفتگو و ... هرگز ولي زاده را بيكار نديده ام.
وقتي هم كه ايستگاه را راه انداخت، این وبلاگ ایستگاهی شد براي تازه ترين خبرها در حوزه هاي فرهنگي و ادبي و رسانه اي و توانست با بازديد كننده خوبي كه داشت، جان تازه اي به اين حوزه ها ببخشد.
رضا را آخرين بار زماني ديدم كه فراخوان داده بود براي گردآوري خاطرات دكتر شكرخواه و آمده بود تا دكتر را ببيند. همچنان پرتوان بود و كوشا.
مدتي خبري از او نداشتم و شنيدم كه دارد زيرزيركي كارهايي مي كند تا خبركي داد و همه ما را در انتظار گذاشت كه اين بازنگاري كه مي گويد قرار است چه چيز را بازنگاري كند.
حالا بازنگار آمده، به همت او و با طراحي محمد سيلماني نيا، مدير سايت سخن و پارس پلت و طراح سايت هاي بنياد صادق هدايت، مجله ادبي قابيل و جن و پري و آتي بان و مرور و ... بسياري سايت هاي ديگر. سليماني نيا را كه مي شناسيد؟
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آمریکا در عراق
اين آدم داره به چي فكر مي كنه؟
اين بچه توي بغل اين چكار مي كنه؟
رنگ اين عكس چرا سبز لجني يه؟
اين نظامياي پشت سرش كي ان؟
چرا همه چي يه رنگي يه و بچه يه رنگ ديگه داره؟
چرا ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
روزنامه امروز، فردا کهنه می‌شود اما داستان و رمان ماندگار است
تأثير روزنامه‌نگاري بر داستان‌نويسي فارسي/6
ابزار رسانه براي روزنامه‌نگارانِ نويسنده توهم‌زا نيست

يوسف عليخاني، داستان نويس خبرگزاري فارس: يك نويسنده و روزنامه‌نگار گفت: اينكه ابزار رسانه براي روزنامه‌نگارانِ نويسنده، توهم‌زا است، سخن موجهي نيست
يوسف عليخاني - داستان‌نويس و مترجم خبرنگار - در گفت‌وگو با خبرگزاري فارس، گفت: خيلي از ما بدون اين كه رشته روزنامه‌نگاري را خوانده باشيم، وارد اين عرصه شده‌ايم.‌ مايي كه مي‌گويم منظورم كساني است كه حالا ديگر با يك يا دو مجموعه داستان يا رمان،‌ نشان داده‌ايم داستان‌نويسي برايمان از روزنامه‌نگاري كه ممر درآمد است، مهم‌تر است.
وي ادامه داد: من زماني به خودم آمدم كه ديدم در روزنامه‌اي مشغول كار شده‌ام. قرار نبود خبرنگار بشوم. رشته دانشگاهي و علاقه من چيز ديگري بود. اما به دليل اين كه جلسه قابل اعتمادي براي آموزش داستان پيدا نكردم، تصميم گرفتم داستان‌نويسي را از راه گفت‌وگو كردن با نويسنده‌ها ياد بگيرم
نويسنده مجموعه داستان «قدم بخير مادربزرگ من بود» گفت: هيچ‌وقت نشده زمان تنظيم خبري،‌ پياده كردن نوار مصاحبه‌اي،‌ نوشتن گزارشي يا ترجمه خبري،‌ از تكنيك‌هاي داستان‌نويسي استفاده كنم چنان كه هيچ‌وقت عكس اين هم اتفاق نيفتاده. زمان روزنامه‌نگاري، روزنامه‌نگاري كرده‌ام و زمان داستان‌نويسي،‌ داستان‌نويسي و زمان ترجمه،‌ ترجمه. به گمان من هر كدام از اين مقوله‌ها براي خود نثر خاص خود را دارند. شما نمي‌توانيد با نثر داستاني،‌ خبر بنويسيد. چنان كه زمان نوشتن هم نمي‌توانيد از آن نثر خشك ژورناليستي استفاده كنيد
وي كه مجموعه داستان «اژدهاكشان» را آماده انتشار دارد، گفت: به نظر من تنها لطف روزنامه‌نگار بودن در متن حوادث بودن و به روز بودن است. اين كه از همه خبرها باخبريد و اگر اندكي حوصله و علاقه داشته باشيد و كنجكاوي آرام‌تان نگذارد، مي‌توانيد موضوعي را دنبال كنيد و با عنوان «خبرنگار» بودن خيلي زودتر به نتيجه برسيد
عليخاني اضافه كرد: البته اين كه شما هر روز مجبوريد چند صفحه براي كارتان بنويسيد با وجود اين كه اشاره كردم نثر ژورناليستي هيچ ارتباطي با نثر جادويي داستان ندارد، خود به خود اين نظم در نوشتن به شما كمك زيادي مي‌كند كه به راحتي بتوانيد موضوع دلخواه خود را بنويسيد
اين داستان نويس كه به زودي از وي كتاب «به دنبال حسن صباح» به وسيله نشر ققنوس به بازار كتاب مي‌آيد، تصريح داشت: بسياري از داستان‌نويسان و شاعران بزرگ مثل گابريل گارسيا ماركز،‌ جورج اورول،‌ آلبر كامو، ارنست همينگوي،‌ ماريو وارگاس يوسا، اورهان پاموك، آدونيس،‌ اوريانا فالاچي‌،‌ محمود درويش و حتي احمد شاملو، هوشنگ گلشيري و عمران صلاحي خود ما هم روزنامه‌نگار بوده اند كه البته نويسنده و شاعر بودن آن ها باعث ماندگاري شان شده نه خبرها يا گزارش‌هايي كه روزانه نوشته‌اند
عليخاني كه اين روزها به همراه افشين نادري در حال به پايان رسانيدن جلد دوم قصه‌هاي مردم رودبار و الموت است،‌ گفت: عمر هر خبر كمتر از يك روز است و عمر داستان نامعلوم. روزنامه امروز فردا كهنه مي‌شود، اما يك كتاب داستان يا رمان هرگز كهنه نمي‌شود و باعث ماندگاري نويسنده‌اش مي‌شود
وي در پاسخ به كساني كه معتقدند توهم روزنامه‌نگاران از آنان نويسنده نمي‌سازد، گفت: خيلي ها هم هستند كه پس از عمري نه داستان‌نويس مي‌شوند و نه روزنامه‌نگار و اين ربطي به متوهم بودن آن‌ها چون در روزنامه‌اي كار مي‌كنند، ندارد. من معلم‌هاي زيادي را مي‌شناسم كه فكر مي‌كنند داستان‌نويس خوبي هستند و با پول خودشان كتاب چاپ مي‌كنند و برخي هم با كمك آموزش و پرورش كتاب منتشر مي‌كنند، اما داستان‌نويس نمي‌شوند. داستان‌نويسي وراي تمام اين تقسيم‌بندي‌هاست كه حالا چون كسي روزنامه‌نگار خوبي است پس داستان‌نويس خوبي هم مي‌شود، چنان كه هيچ معلم خوبي داستان‌نويس خوبي نمي‌شود
اين روزنامه‌نگار ادامه داد: اين داستان است كه مي‌ماند و روزنامه‌نگاري كه داستان‌نويس ناموفقي است، خودش پي به توانايي‌اش مي‌برد و داستان‌نويسي را به نفع روزنامه‌نگاري كنار مي‌گذارد. به گمان من داستان‌نويسان خوب اگر روزنامه‌نگار خوب يا معلم خوب بودند ديگر نويسنده خوب نمي‌شدند
عليخاني در پايان گفت: درست است كه معلم ابزار تبليغي رسانه‌اي ندارد، اما در عوض ابزاري بزرگتر از رسانه دارد. وقتي معلمي كتابي را منتشر مي‌كند، مي‌تواند آن را به وسيله دانش‌آموزان خود به خانواده‌هاي آنها و از طريق خانواده‌هاي آن‌ها به ديگر خانواده‌ها هم برساند. پس اين كه ابزار رسانه براي روزنامه‌نگاران نويسنده، توهم‌زا است، سخن موجهي نيست

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رفته‌ام بالکن کتابخانه‌ام، ماه را می‌بینم؛‌ ماه شب چهارده است اما چرا اینقدر غمگین؟
رنگ نارنجی رو به بنفشش گونه ای دیگر است،‌ ستاره ای دیده نمی‌شود،‌ فقط هلال ماه است و بغضی فرو خورده.
تازه از بخارا آمده‌ام؛ از دیدار علی دهباشی.
رفته بودم میدان فردوسی، نبش قره‌نی، برای دیدن دوستی، تلفن زنگ می‌زند؛ روی صفحه تلفنم نوشته می‌شود علی دهباشی.
- سلام
- سلام
- چطوری آقای علیخانی؟
- خوبم آقای دهباشی،‌ من نزدیک شما هستم،‌ لطفا آدرس بدهید تا نیم ساعت دیگر می‌رسم آنجا.

وقتی نوجوان بودم "کلک" در می‌آمد؛‌ همیشه نام علی دهباشی برای ما؛ من و هرمز و حبیب و ابراهیم، یک اسطوره بود، اسطوره ای که آرزو داشتیم اندکی از توانش را پیدا کنیم.
بعد آمدم تهران برای درس خواندن. شنیدم دهباشی قزوینی است. زنگ زدم به شماره‌‌ای که ازش پیدا کردم. روی تلفن منشی بود؛ "سلام. من یوسف علیخانی هستم. از قزوین آمده‌ام. می‌خواهم شما را ببینم."
حالا یازده سال از آن تلفن می‌گذرد و من علی دهباشی را فقط دو بار از نزدیک دیده‌ام؛ یک بار یک ماه قبل در جلسه نقد تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران در کافه تیتر،‌ و بار دیگر هفته قبل در باشكوه صد و بيستمين سال تولد ملك الشعراي بهار در خانه هنرمندان كه بخارا برگزار مي كرد.
علی دهباشی همیشه برایم یکی بوده، بزرگتر از یکی های دیگر. یکی که هرگز نفهمیده‌ام اینقدر انرژی و توان را از کجا آورده؛ این همه انرژی و این همه توان و این همه کوشش.

می‌رسم دفتر بخارا؛ جواد ماهزاده، داستان نویس و خبرنگار تهران امروز هم هست. شهاب، پسر دهباشی، توی یکی از اتاق ها نشسته،‌ او را در کافه تیتر دیده‌ام؛‌ البته نمی‌دانستم پسر دهباشی است.

اندکی که می‌نشینیم،‌ دکتر احمد محیط می‌آید، روان‌شناس و مترجم و شاعر و عضو عالي رتبه سازمان جهانی بهداشت و سرپرست بیست و سه کشور مدیترانه‌‌ای؛ نمی‌دانم قرار است گفتگو کنند با او. گفتگو نیست،‌ گپی است که بیشتر دکتر محیط حكايت مي كند. ساکن اسکندریه است؛ در مصر.
از کارش می‌گوید که برای سلامت مردم کار می‌کنند در کشورهای دیگر،‌ از خاطراتش و از کتاب هایی که به دو زبان فارسی و انگلیسی به طور همزمان می‌نویسد، سنگ آفتاب اوکتاویو پاز را ترجمه کرده که به زودی منتشر می‌شود.
از دیدارهایش با "نجیب محفوظ" می‌گوید و آن اتاقی که در یکی از هتل های قاهره، روزهای چهارشنبه جمع می‌شده اند و تنها عرب برنده جایزه ادبی نوبل به او می‌خندیده و می‌گفته:‌ یک قهوه دیگر به او بدهید،‌ او از سرزمین حافظ آمده است
محیط به در و دیوار نگاه می‌کند و می‌گوید اینجا دفتر مجله نیست،‌ یک موزه ادبيات ايران است
دکتر محیط از خاطراتی با دهباشی می‌گوید که دهباشی با خنده تایید می‌کند و می‌گوید من و دکتر محیط از قرن پنجم با هم دوست بوده‌ایم و بعد از جلسات چهارشنبه شب صحبت می‌شود و بعد دهباشی در طرفه العینی قاب عکسی را از روی دیوار برمی‌دارد که یکی از شب های چهارشنبه شب است. یک به یک اسامی‌می‌گوید در عکس:‌ دكتر رضا براهنی. می‌گوید کنارش دكتر اصغر خبره زاده است. آن طرف تر دکتر امیرحسین آریانپور. بعد می‌گوید دكتر جواد مجابی هم اینجا نشسته است و بعد نصرت کریمی را دست می‌گذارد و بعد دیگران و دیگران و دیگران.
محیط می‌افزاید دهباشی یادت میاد اون شب را که می‌ترسیدیم پلیس بریزد و بگوید این همه آدم برای چی جمع شده اند؟ براهنی راه حل را پیدا کرده بود. گفته بود می‌گوییم برای روان درمانی نزد دکتر محیط آمده‌ایم و بعد همگی می‌خندیم.
و بعد دهباشی می‌گوید دکتر محیط یادت می‌آید آریانپور چه گفت؟ گفت اگر پلیس بیاید تمام فرهنگ ایران را امشب با خود برده است و بعد یاد مختاری و ووو...
در همین بین تلفن زنگ می‌زند. از بخارا بود؛‌ شاعر بخارایی از چاپ شعرش در بخارا تشکر می‌کرد و دعوت از دهباشي كه نوروز آينده را در بخارا و سمرقند مهمان نويسندگان و شاعران آن ديار باشد.
هنوز دقایقی نگذشته بود عبدالکریم تمنا، شاعر افغانستانی وارد شد،‌ دهباشی او را معرفی کرد؛ بیست سال رئیس کتابخانه هرات بوده است و عبدالکریم تمنا از دهباشی تشکر می‌کرد اجازه داد در شب سالگرد تولد بهار سروده‌‌ای که در رثای بهار گفته بود بخواند و رو به ما کرد و گفت یکان کس که در ایران به فکر ما هست، علی دهباشی است. او را در افغانستان و تاجیکستان بیشتر از ایران می‌شناسند؛‌ از بلندی های پامیر تا مرو،‌ هرات، مزار شریف، سمرقند و ووو...
مجلس چنان گرم شده بود که دهباشی گفت دکتر محیط خبر ویژه نامه ادبیات مصر را به دوستان بدهید تا همه خوشحال شوند.
دکتر محیط در تایید دهباشی گفت قرار است یکی از مجلات ادبی مصر ویژه نامه‌‌ای درباره ادبیات معاصر ایران با همکاری بخارا به عربی منتشر کند و دهباشی قرار است در ایران شماره‌‌ای را از بخارا درباره ادبیات معاصر مصر منتشر کند؛‌ همزمان در تهران و قاهره این اتفاق خواهد افتاد و بعد شبی را در تهران به یاد ادبیات مصر و نجیب محفوظ و جمال الغیطانی و یوسف القعید و ادوار الخراط و صنع الله ابراهیم و ... و شبی در قاهره به یاد نیما، آل احمد، چوبک،‌ دولت آبادی و شعر و ادبیات معاصر ایران برگزار کنیم.
و این همه خیلی زودتر از آن چه تصور می‌کنید در تهران و قاهره به دست دهباشی و دکتر محیط عملی خواهد شد.

دوست دارم بیشتر از دكتر محیط و کارها و حرف هایش بنویسم که حیف ضبط نبرده بودم با خودم. می‌دانم به زودی گفته هایش در بخارا یا در تهران امروز منتشر خواهد شد.

اما بخارای دهباشی
می‌گوید نود و هفت شماره از کلک را هفت سال با دل و جان و هزار مشقت بزرگ کردم؛ یکباره آمدند و كودتا کردند و مجله را كه فرزند خود مي دانستم از من گرفتند؛ گفتم آقای دهباشی، مهم شما هستید که این هفت ها را به دست آورده اید.
از آمدن بخارا می‌گوید و این که پنجاه و پنج شماره اش را درآورده با خون و دل.

می‌دانم که پنج صبح بیدار می‌شود و خودش می‌گوید اگر یک روز کار نکند موهایش به یکباره سفید خواهند شد.

بخارا، یک دفتر معمولی نیست؛ تاریخ زنده ادبیات و هنر و فرهنگ معاصر ایران است؛‌چنان که علی دهباشی. می‌گویم: چقدر این عکس ها قشنگ هستند آقای دهباشی!‌ این عکس رضا سید حسینی!‌ این عکس منوچهر ستوده!‌ این عکس شاهرخ مسکوب!‌ این عکس کریم امامی، این عکس آشتیانی، این عکس و این عکس و هزاران عکس دیگر؛ همه در هاله‌‌ای از عکس ها و طرح جلدهای بخارا نشسته‌ایم.

بالای سرم بزرگ علوی می‌خندد. صادق چوبک نگاه مان می‌کند. زنی با دامنی شعر خیره شده به ما و زنی بر ساحل جزیره سرگردانی...

این طرف سفرنامه حاج سیاح است و بالایش مجموعه سی و شش گفتار از فردوسی و شاهنامه و آن طرف تر، برگزیده آثار سیدمحمدعلی جمالزاده...

از دهباشی می‌خواهم کنار بخارا بماند تا عکسی از او بگیرم؛ کنار جلال ستاری، رضا سیدحسینی، شاهرخ مسکوب، بهار، شهریار و کریم امامی...

می‌آید این طرف تر. شب های بخارا را یادم می‌آورد؛ شب ادبیات آشوری، ‌شب کامبیز درمبخش، شب هشتاد سالگی سید حسینی،‌ شب جمالزاده، شب امبرتو اکو، شب ماندلشتايم، شب گونترگراس و شب ملک‌الشعرای بهار...

از او عکسی می‌گیرم با بخارای دهخدا.

یاد یار مهربان؛ رودکی و سیری در زندگی و سروده های ایرج میرزا و رابیندرانات تاگور و دکتر عبدالحسین زرین کوب و جلال آل احمد و عکسی با اسفندیار منفردزاده؛ می‌گوید مربوط به بیست سال پیش است که او را در امريكا ملاقات کرده. در گوشه‌‌ای دیگر با جمالزاده در ژنو. نمی‌دانم جمالزاده درگوش دهباشی چه می‌گوید؟ عکس دیگری با بهمن محصص در سفر ماه گذشته اش به ایران. کمی آن سوی تر با شاهرخ مسکوب ایستاده در نمايي از دانشگاه پرينستون.

تحفه های آن جهانی را یادم رفت بگویم؛ سیر علی دهباشی در زندگی و آثار مولانا جلال الدین رومی...

به نرمی باران فریدون مشیری و یادنامه صادق هدایت و پروین اعتصامی و سهراب شهید ثالث و...

ویژه نامه های پتر هانتکه و گونتر گراس و لویی فردینان سلین و اوسیپ ماندلشتام را مگر می‌شود فراموش کرد؟

این ها به گمان من همه ستاره اند؛ باور کنید ستاره اند و همین ها هستند که ماه شب چهارده را شاید اندکی از غم و بغض بیرون آورند.

می‌شنوم این روزها هرکس به دیدار علی دهباشی و بخارا می‌رود برای تسلی او در از دست دادن مجموعه هایش،‌ یا یک قلم خودنویس برایش هدیه می‌برد یا یک مجسمه جغد. آخر می‌دانید او در بین مجموعه هایش به این دو مجموعه خیلی دلبسته بوده است.

شنیدم هفته پیش دکتر علی بهزادی،‌ سردبیر سپید و سیاه به دیدار او رفته و قلم خودنویسی را که با آن سرمقاله های سپید و سیاه را می‌نوشته،‌ به او هدیه کرده است و خانم قمر آريان، قلم عبدالحسين زرين كوب را. گيتي الهي، قلم دكتر مهدي سمسار را و عمران، هفته اي قبل از فوت خود، قلم خود را با قطعه شعري به او هديه كرد.

می‌گویند کلکسیونی از خودنویس ها داشته و کلکسیونی از هفتصد و پنجاه مجسمه جغد که حالا نیستند ؛ به يغما رفته است زندگي اين مرد فرهنگي. ديگر همه از ماجرايي كه بر دهباشي رفته خبر دارند.
دارم نگاه می‌کنم به اطرافم. به حرف های دهباشی گوش می‌کنم که مدام زنگ می‌زنند؛ می‌خندد و می‌گوید شده‌ام منشی اینجا؛ روزی هزار بار آدرس بخارا را به این و آن می‌دهم؛ مدام آدم های مختلف می‌آیند،‌ علیرضا سیف الدینی و اصغر نوری هم می‌آیند. من و علیرضا سیف الدینی را می‌برد کنار قفسه‌‌ای؛ می‌گوید نگاه کنید!‌ این خودنویس صادق هدایت است. صادق چوبک قرار بود خودش خودنویسش را بدهد،‌ بعد که مرد زنش برایم فرستاد. این خودنویس آقای آشتیانی است و این یکی قلم يكي از رهبران مشروطه است و این یکی و این یکی و این یکی و ... و بعد افسوس از مابقي مجموعه اي كه به غارت رفته و ديگر در دسترس دهباشي نيست. دست‌خط امبرتو اکو را نشان می‌دهد و دست‌‌خط عمران صلاحی و سیمین بهبهانی و بعد عکس هایی که خودش از آدم های مختلف گرفته و در این اندک‌‌جای بخارا جای شان داده.

حالا که دارم این ها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم که واقعا علی دهباشی کیست؟
دارم به این فکر می‌کنم که کاش بشود چند روزی از او خواهش کرد، بنشیند و خاطراتش را بگوید؛‌ که کاش نشسته و نوشته باشد
دوست دارم با او مصاحبه کنم
دوست دارم او را مدام ببینم
دوست دارم این نیرو و انرژی غیرقابل توصیفش را اندکی داشته باشم و ...

حالا که این ها را نوشته‌ام،‌ اندکی سبک شده‌ام؛ دیگر ماه را سرخ و بنفش و بغض آلود نمی‌بینم، فقط یک چیز آزارم می‌داد. وقتی آقای دهباشی بعدازظهر به من زنگ زد چنان زود آدرس بخارا را گرفتم که بروم آنجا که یادم رفت بپرسم دهباشی برای چه زنگ زده بود.

راستی با من کاری داشتید آقای دهباشی؟













عکس های اختصاصی تادانه

***

شب های بخارا ... اینجا
ويژه‌نامه‌ کارگزاران برای دهباشی ... اینجا

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
قدم‌خير نام شيرزني از طايفه قلاوند يكي از شاخه‌هاي مهم ايل دريكوند در منطقه‌ي بالاگريوه‌ي استان لرستان است (در بخش الوار گرمسيري ساكن در جنوب و جنوب غربي لرستان) . يكي از مردان اين ايل به نام « بزرگ » كه در حدود 120 سال پيش زندگي مي‌كرد. از ميان فرزندان بزرگ ، « قني » (قندي) قلاوند پس از بلوغ فردي لايق و شجاع گرديد و به دليل كرم و بخشش و مهمان‌نوازي مشهور گرديد. قني فرزندان زيادي داشت و از ميان پسران وي باباخان و عباس‌‌خان و از بين دختران قدم‌خير و گوطلا به دليل دلاوري و شجاعت و شركت در جنگ‌ها از سايرين مشهورتر بودند. قدم‌خير دختري دلاور، زيبا و رشيد بود كه در جنگ‌هاي قبيله‌اي پشتيبان مردان قبيله‌ي خويش بود و گهگاه كه ايشان به محاصره در‌مي‌آمدند ، اين قدم‌خير بود كه بدون ترس از آتش تفنگ و گلوله‌ي دشمن به سنگرنشينان قبيله‌ي خود ، خوراك و مهمات مي‌رسانيد و گاهي رفتار شجاعانه‌ي او موجب مي‌شد كه ويژگي‌هاي زن بودن را فراموش كند
ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
حالم از اين همه تكبر به هم مي خوره
پنجشنبه ها با ماشين مي رم سركار، چون توي اين روز روساء سركار نميان و مي تونيم ما دون پايه ها ماشين مون رو بذاريم توي حياط
القصه، صبح ساينا رو گذاشتم خونه مادربزرگش و بعد ايرنا رو رسوندم بيمارستان و راهي شدم. زود رسيدم، رفتم حقوق ماهانه ام رو از عابر بانك گرفتم كه كسي نبود؛ البته دويست هزار تومن بيشتر نتونستم بگيرم و هفتاد و پنج هزارتومنش هم موند براي بعد. بعدش هم رفتم بنزين زدم. اون وقت خريد كردم؛ يك بسته چاي كيسه اي گلستان و دو عدد بيسكويت ساقه طلايي؛ رفيق هشت نه ساله گذشته ام، از همان دوران دانشجويي، بعد سربازي، بعد مجردي و حالا صبحانه روزانه ام، يه مدت كه مي خواستن گرانش بكنن از دويست تومن به دويست و پنجاه تومن و شش ماه بازار رو خالي كردن، از معده درد داشتم مي مردم
بگذريم، بعد هم كه رسيدم و نشستم سركارم ديدم تازه ساعت شده هفت و ربع؛ چهل و پنج دقيقه اي تا وقت قانوني آغاز كار و يك ساعتي تا آمدن بقيه همكارا مونده بود

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بعد از گردآوری لیست قزوینی های صاحب نام، اولین مطلبی که دیدم با این موضوع نوشته شد در اینجا بود؛ در وبلاگ گفتار سبز
کنجکاو شدم ببینم چقدر با این افراد آشناست که دیدم فرداش مسلح به یک جلد کتاب دویست و شصت و هشت صفحه ای آمد و گفت خیلی وقت برد اما دیده نشد؛ شناخت نامه نویسندگان لرستان/ ساسان والیزاده
کتاب را انتشارات افلاک، زمستان 1380 در خرم آباد منتشر کرده. قیمتش هزار و چهارصد تومان است و تقدیم شده به سید فرید قاسمی، به پاس اهتمام وافرش در گسترش مباحث لرستان پژوهی
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دیشب خانه نرفتم تا دیروقت با رضا هدایت حرف زدیم و بعد هم صبح از میدان حر با مترو رفتم توپخونه و از اونجا هم به میرداماد. هنوز کسی نیومده بود. نشستم مطلب عربعلي شروه را مي شناسيد؟ رو نوشتم
ساعت پنج بعدازظهر داشتم از روزنامه برمی گشتم خونه که سر خیابان پاس - فرهنگیان دیدم آقای شروه دارد می آید. تصور کنید چه حس و حالی به آدم دست می دهد. صبح آن نوشته و حالا آقای شروه روبه روی شما و بعد هم دوربین روی کول تان
چکار می کنید؟
ادامه مطلب

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديشب خونه رضا هدايت بودم، هر وقت دلم مي گيرد مي روم آنجا. رضا را دوست دارم، نقاشي هايش را دوست دارم، حرف هايش به دلم مي نشيند و حرف هايم را جدي مي گيرد
ديشب داستاني برايش خواندم به اسم ملخ هاي ميلك كه يكي از داستان هاي مجموعه آماده انتشارم اژدهاكشان هست، جالب بود رضا گفت رسمي كه من در داستان آورده بودم آن ها هم در كردستان دارند
ديشب حرف از عربعلي شروه شد؛ دايي رضا هدايت
حالم بد بود بدتر شد. چقدر ما بد هستيم كه آدم هاي بزرگ دور و بر خودمان را هم نمي شناسيم آن وقت به دنبال آدم هاي بزرگ در ناكجاآباد هستيم
عربعلي شروه نقاشي اي است كه تاكنون بيش از صد كتاب در حوزه كاري اش ترجمه كرده
مجسمه سازي چيره دست است
يكي از كاشفان غار عليصدر است
يكي از سنگ نوردان و كوهنوردان معروف ايران است
و ووو
حالم از خودم به هم مي خورد، عربعلي شروه همسايه ديوار به ديوار من است در شهرك فرهنگيان و من در دو سال و اندي گذشته بارها او را ديده ام اما حتي سلام هم نكرده ام به او
به زودي مي روم خانه اش، مطمئن هستم با حرف هاي جديد و عكس هايي از تابلوهايش برخواهم گشت
تا آن موقع، فعلا گزارش تصويري رضا هدايت را از آخرين نمايشگاه نقاشي اش در اينجا ببينيد
و گفتگوي علي اكبرمظاهري، شاعر را با او در اينجا بخوانيد

***
دیشب خانه نرفتم تا دیروقت با رضا هدایت حرف زدیم و بعد هم صبح از میدان حر با مترو رفتم توپخونه و از اونجا هم به میرداماد. هنوز کسی نیومده بود. نشستم مطلب بالا رو نوشتم
ساعت پنج بعدازظهر داشتم از روزنامه برمی گشتم خونه که سر خیابان پاس - فرهنگیان دیدم آقای شروه دارد می آید. تصور کنید چه حس و حالی به آدم دست می دهد. صبح آن نوشته و حالا آقای شروه روبه روی شما و بعد هم دوربین روی کول تان
چکار می کنید؟
خیلی حرف زدیم. نشستیم توی پارک فرهنگیان و کلی حرف زدیم. از شاهنامه گفت و این که همه باید شاهنامه و نظامی و مثنوی رو بخونن بعد پرسید دوست دارم نقاشی چینی یاد بگیرم؟
گفتم بدم نمیاد گفت یه جایی هست یاد می دن
اون وقت از چینی ها گفت و ذن و بودا و تفکر چینی
عربعلی شروه حرف می زد و من عکس می گرفتم قرار شده برم خونه اش و برام شاهنامه بخونه. آدم عجیبی یه. باید بیشتر باهاش بود و بیشتر ازش چیز یاد گرفت

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

اثرى از همهمه كودكانه در كوچه هاى روستا نيست.تنها مدرسه آبادى را كسی خريده تا آنجا را براى سكونت خويش آماده كند، مقبره امامزاده اسماعيل نيز هم. چشمه هاى پاييزى غليان آب را به دره ها رسانده اند، صدايى آرام در دل البرز نشسته است تا همه را بهره اى دهد. از اين بهره، سهمى هم به قبرستان تاريخى زرتشتيان رسيده است. اثرى تاريخى كه سابقه ديرينش به زمانى پيش از ورود اسلام به ايران برمى گردد. تپش زندگى در ديار تاريخى ميلك روز به روز كم آهنگ تر از پيش مى شود. تنها نهاد ادارى در اين روستا شوراى روستاست كه مسئول آن مدعى فرستادن ۲۰ نامه مختلف به سازمان هايى چون بخشدارى، جنگلبانى و ديگر سازمان هاى دولتى است.مضمون همه نامه ها نيز يكى بوده: به دادمان برسيد
ادامه مطلب

همين مطلب در بانك اطلاعات نشريات كشور... اينجا
اين مطلب در آرشيو تادانه... اينجا
وبلاگ داود پنهاني.... اينجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتم بعد اسم برنامه تان چيه؟
- عروج آسماني.
گفتم بدتر. با خودم فكر كردم باز از اين جلسات دولتي است كه براي بيلان كاري دارند زحمتي مي كشند در اين روزهاي هفته كتاب! روزهاي توجه به اهالي قلم! و... روزهاي جلسه پشت جلسه.
گفت بخدا به هيج جا وابسته نيستيم.
ادامه مطلب
***
گزارش اين جلسه به روايت مريم رئيس دانا ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

از شهر کلاغ‌ ها آمده ام. سال ها در قزوین زندگی کرده ام اما نمی دانستم که به این شهر می گویند شهر کلاغ‌ ها؛ حسن لطفی گفت. رفته بودم برای داستان خواندن در جلسه ای در قزوین؛ حسن لطفی و علی قانع و محسن فرجی و مریم رئیس دانا هم بودند. قرار بود محمد حسینی و جواد مجابی هم بیایند که نیامدند. دیر رسیده بودیم اما من در ورودی شهر با دیدن آن همه کلاغ از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم. پیاده شدم و دوربین به دست افتادم توی باغ های بادام قزوین.

عکس ها

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بچه تر كه بودم وقتي همراه گوسفندا مي رفتم صحرا، حضور هواپيماها را در آسمان كوهستان بيشتر و واضح تر احساس مي كردم. دم ابري اش يك طرف بود و صدايش يك طرف. بچه ها مي گفتند با انگشت نشان ندين مي بينن ما رو
هميشه فكر مي كردم اونا ما رو چه طوري مي بينن؟ مگه مي شه نوك انگشت كسي رو از آسمان ديد؟
و حالا مي بينم هيچ چيزي غيرممكن نيست
با گوگل ماهواره اي چقدر آشنا هستين؟
google earth
يكي از دوستان گفت الموت را با آن ديده. كنجكاو شدم كه يعني واقعا واقعيت داره؟
از اينجا دانلوش كردم و بعد ديدم تهران را راحت مي شود پيدا كرد من حتي تا جلوي در خانه مان در شهرك فرهنگيان هم رفتم
بعد دومين جايي كه رفتم ميلك بود
اول پيدا نكردم
آن وقت رفتم سراغ قلعه الموت
باور نكردني بود
چندتايي عكس گرفته ام
عكس آسماني قلعه حسن صباح در روستاي گازرخان در رودبار و الموت قزوين را ديديد بد نيست حالا عكس هاي زميني پاييز الموت، روستاي گازرخان و قلعه حسن صباح را هم ببينيد

ادامه عكس ها... اينجا

***

قلعه گازرخان مقر حسن صباح بوده و پس از او جانشين وي كيابزرگ اميد و ديگر خداوندان الموت در قلعه لمبسر زندگي مي كردند. متاسفانه با وجود آن كه بيش از پنجاه قلعه و گذرگاه و اثر باستاني از دوره حسن صباح در منطقه الموت وجود دارد تنها به قلعه الموت توجه خاصي شده است. جاي بسي خوشوقتي است كه از مدتي قبل پايگاه تاريخي قلعه لمبسر نيز با مديريت خانم دكتر حميده چوبك، سرپرست پايگاه الموت شروع به كار كرده است

پس از تقسيمات سال هفتاد و سه كشوري، قلعه الموت در بخش رودبار الموت قرار گرفته و قلعه لمبسر در بخش رودبار شهرستان

اين دو منطقه تا قرن هفتم با عنوان رودبار معروف بوده و در كتاب ها نامش آمده و پس از آن به دليل حضور ياران حسن صباح، الموت معروف تر شد. اين منطقه به نام هاي ديگري نيز چون بالا الموت و پايين الموت و رودبار محمدزمان خاني و خشكه رودبار نيز معرفي شده است

مردم روستاهاي الموت به جز دو روستا كه كردي حرف مي زنند و پنج روستا كه تركي حرف مي زنند باقي به گويش تاتي سخن مي گويند. پروفسور يارشاطر در يادداشت هاي مختلف خود درباره الموت و زبان تاتي مي گويد نگوييم زبان تاتي، بگوييم زبان مادي

زبان تاتي رودبار و الموت همان زبان تاتي اي است كه در طالقان و رودبار شهرستان و رودبار زيتون و كلور خلخال و وفس و تا اندكي در بويين زهرا استفاده مي شود. گويش تاتي الموت با گويش تاتي تاكستان قرابت بسيار ناچيزي دارد

مردم رودبار و الموت در بخش رودبارالموت با مردم تنكابن ارتباط فرهنگي و معيشتي بسيار داشته اند و در بخش رودبار شهرستان با مردم روستاهاي اشكورات

هيچ وقت اهالي زادگاه من، ميلك جز براي خريد عيد و عروسي و كفش و لباس به قزوين نمي رفتند و باقي خريدهاي شان از اشكورات تامين مي شد و هنوز بخاطر دارم اسب ها و قاطرها و چهارپاهايي كه فندق و انگور مي بردند به روستاهاي اشكور و از آنجا برنج و ذغال و ماهي مي آوردند. براي همين است كه ترانه هاي عروسي مثل رعناي، حيران حيرانه و قشنگ لاكو در الموت نيز همان اندازه معروف است كه در اشكورات

و قصه عاميانه عزيز و نگار نيز حلقه اتصال خوبي بوده براي مردم اين مناطق: طالقان، رودبار الموت، رودبار شهرستان، رودبار زيتون، اشكورات، تنكابن، گيلان و بخشي از مازندران

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
داستان های مجله ادبی قابیل ... اینجا
داستان های سایت سخن با مدیریت محمد سلیمانی‌نیا... اینجا
داستان های جن و پری به سردبیری میترا الیاتی ... اینجا
داستان های مجله دوات به سردبیری رضا قاسمی ... اینجا
داستان هاي ديباچه به سردبيري محمد بهارلو ... اينجا
کارگاه داستان سایت هوشنگ گلشیری به سردبیری محمد تقوی ... اینجا
داستان هاي سايت كانون ادبيات ايران به سردبيري عليرضا محمودي ايرانمهر .. اينجا
داستان های سایت آتی بان به سردبیری پوریا گل محمدی ... اینجا
مجله فرهنگی - ادبی ماندگار به سردبیری بهنام ناصح ... اینجا
کتابخانه اینترنتی آدم و حوا به سردبیری حسن محمودی ... اینجا
برترین داستان های جایزه بهرام صادقی در سايت خوابگرد... اینجا
داستان های سايت هارمجیدون به سردبیری میثم علیپور ... اینجا
داستان های والس ادبی به سردبیری سعید طباطبایی ... اینجا
بخش داستان مرور به سردبیری میترا داور ... اینجا
قفسه را فراموش نکنید... اينجا و اينجا و اينجا
داستان هاي سايت كلاغ ... اينجا
داستان هاي سايت فلش به سردبيري احسان عابدي ... اينجا
سايت خزه به سردبيري محمد ايوبي ... اينجا
مجله سپيدار به سردبيري ساسان قهرمان ... اينجا
داستان های رمزآشوب به سردبیری خالد رسول پور ... اینجا
بخش داستان مجله داستان به سردبیری جواد جزینی و پیروز قاسمی ... اینجا
داستان هاي شوراي گسترش زبان و ادبيات به سردبيري محسن سليماني ... اينجا
داستان هاي سايت صحنه ها به سردبيري سهراب رحيمي و آزيتا قهرمان... اينجا
باغ در باغ به سردبيري خليل پاك نيا ... اينجا
سايت علي آرام ... اينجا
سايت ادبكده ... اينجا
داستان هاي سايت لوح ... اينجا
داستان هاي سايت رواق... اينجا
داستان هاي سايت ادبستان ... اينجا
داستان هاي ماه مگ ... اينجا
مجله فروغ به سردبيري شهاب مباشري ... اينجا
مجله ادبيات و فرهنگ به سردبيري ميرزاآقا عسگري ... اينجا
مجله هزارتو ... اينجا
بخارا .. اينجا
اگر کارگاه ها و بخش های داستان در سایت های دیگر می شناسند لطفا اين فهرست را كامل كنيد

***
سايت نويسنده ها
رسول آباديان
پيمان اسماعيلي
ناتاشا اميري
ميترا الياتي
حجت بداغي
اميررضا بيگدلي
فرشته توانگر
رکسانا حمیدی
آرزو خمسه کجوري
ميترا داور
مصطفی رستگاری
مريم رئيس دانا
ضياء رشوند
رضا زنگي آبادي
سپيده شاملو
مظاهر شهامت
حسن شهسواري
سجاد صاحبان زند
ليلا صادقي
علي‌اصغر عزتي پاك
بهناز عليپور گسکري
يوسف عليخاني
محسن فرجي
حسن فرهنگي
علي قانع
ماه منیر کهباسی
سيامك گلشيري
پاكسيما مجوزي
مهسا محب علي
محمدحسين محمدي
كامران محمدي
حسن محمودي
عليرضا محمودي ايرانمهر
محمدرضا مرزوقي
مصطفي مستور
يلدا معيري
شهريار وقفي پور
پيمان هوشمندزاده
مهدى يزدانى خرم
مریم یوشی زاده
شيوا مقانلو
ابراهيم خدادوست
نعيمه دوستدار
سجاد صاحبان زند
محمد حسيني
اين فهرست هر لحظه و با راه افتادن وبلاگ ها و سايت ها ادبي و شخصي نويسندگان به روز مي شود پس لطفا راه اندازي سايت يا وبلاگ تان را به ما اطلاع دهيد و اگر سايت شما از اين فهرست جا مانده خبرمان كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تازه از میلک برگشته ام
جمعه رفتم و الان که دوشنبه است برگشته ام
رفته بودم قرمز و زرد و سبز و قهوه ای میلک را ببینم
دیدم ولی حیف که باران نزد
هیچ باران نزد
تهران که باشم مدام زیر درخت تادانه هستم در وبلاگم
میلک هم که رفتم بیش از هرجایی،‌ پاتوقم زیر تادانه درخت بود
خیلی عکس گرفته ام شاید گذاشتمش اینجا
پارسال همین موقع رفتم برای جمع کردن قصه های مردم میلک که روز به روز می میرند مثل مرگ همان قصه ها
از پارسال تا امسال یکی از قصه گوهای میلکی که پدربزرگم بود فوت کرد
امسال فقط قصه ضبط نکردم همه چیز ضبط کردم از مراسم مختلف شان درباره تولد و ازدواج و عزاداری و مرگ و ... چیزهای دیگر
خوشحالی ام دو برابر شد وقتی دیدم شهرنوش پارسی پور روی قدم بخیر مادربزرگ من بود نقد نوشته
دوباره در تادانه منتشرش کرده ام اگر كنجكاو بوديد ببينيد چي نوشته اینجا را کلیک کنید

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عكس هاي يوسف عليخاني از اردبيل، بقعه شيخ صفي، گردنه حيران، شورابيل و سرعين

اردبيل بودم، امروز نه. قبلا نوشته بودم اينجا كه سوم و چهارم و پنجم آبان ماه ميهمان همسايه مهربان و دوست داشتني اردبيلي ام شدم. ميهمان شهري كه آنجا را فقط با نام رضا سيدحسيني مترجم، مرحوم عمران صلاحي شاعر، مرحوم موذن زاده اردبيلي، داود غفارزادگان نويسنده، محمدرضا بايرامي نويسنده، حسين رضازاده پهلوان و بروبچه هاي وبلاگ نويس و شاعر و نويسنده جوان مثل آيدين فرنگي، مظاهر شهامت، سعيد احمدزاده اردبيلي ، آيدين ضيايي و اديبان مي شناختم

سه روز گشتم و عكس گرفتم و يادداشت برداشتم. به غير از عاصم كفاش اردبيلي، شاعر مردم اردبيل و وحيد ضيايي شاعر عمدا سراغ كسي نرفتم. خواستم اردبيل را چنان كه هست ببينم و براي همين حالا دوست دارم دوباره در اولين فرصت به اين شهر برگردم. اين روزها خيلي به سرم افتاده طرح هايي داستاني كه در اردبيل به ذهنم مي رسيد و يادداشت كرده ام به شكل داستان بنويسم و و خودم را نويسنده اي اردبيلي جا بزنم؛ تا چه پيش آيد شايد اين كار رو كردم چون اين شهر را خيلي دوست داشتم و به محبوبه هاي من اضافه شد

براي ديدن عكس هاي اين سفر اينجا را كليك كنيد

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اورژانس ديرآمد، مردم نگاه كردند، جوان الموتى مرد
حالم خیلی بده. الان داشتم دنبال کسانی می گشتم که جا مونده ان از لیست قزوینی ها. توی گوگل یه دفعه وقتی زدم الموتی+تولد، اومد؛ هاشم زرآبادی الموتی و بعد خبر مرگش؛ اورژانس ديرآمد، مردم نگاه كردند، جوان الموتى مرد
هاشم از دوستان خوب من بود
دوستان دوران کودکی
از سوم ابتدایی تا سوم راهنمایی با هم همکلاس بودیم ؛ ابتدایی رو در دبستان دهخدا و راهنمایی را در مدرسه شهید قدوسی
ادامه مطلب
***
راستی لیست قزوینی ها همین طور مدام داره تکمیل می شه. مدام ایمیله که می رسه و لیست آدم هایی که برخی شون رو از بس معروفن به ذهنم نمی رسید قزوینی باشن. برای دیدن لیست تکمیلی اینجا را کلیک کنید

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مي دانستيد اين ها قزويني هستند؟
حمدالله مستوفی
عبید زاکانی
شهید ثالث
نسیم شمال
علامه دهخدا
عارف قزوینی ، ‌خواننده
طاهره قرةالعین ،‌ شاعر
قمرالملوک وزیری ،‌ خواننده
مهدی سحابی ،‌ نویسنده، ‌نقاش و مترجم
شیرین نشاط ، عکاس و فیلمساز
مرحوم هادى ميرميران ، معمار
کابوک،‌ استاد هیپنوتیزم
مهشيد اميرشاهي،‌ نویسنده
***
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به یاد سفر سال گذشته ادونیس به ایران
واقعا راست گفته اند كوزه گر از كوزه شكسته آب مي خورد. آدونيس يا به عبارتي علي احمد سعيد، شاعر و منتقد برجسته معروف سوري و مقيم پاريس، عرب باشد و بعد عرب هاي عجم ستيز بيايند از عكس هايي استفاده كنند كه زماني يك عجم از آدونيس در تهران گرفته باشد
آدونيس سال گذشته آمد ایران. يادتان هست كه؟ در جلسات زيادي شركت كرد. سخنراني داشت و شعرخواني. من يك بار به سفارش جام جم آنلاين به جلسه پرسش و پاسخ او در خانه هنرمندان رفتم كه با گزارش و عكس اختصاصي برگشتم و يك بار هم به سفارش دلم به فرهنگسراي نياوران رفتم تا صداي شاعر را بشنوم كه شعر مي خواند و كاظم برگ نيسي، مترجم هم ترجمه اش را تكرار مي كرد؛ ترانه‌های مهيار دمشقي
از جمله عكس هايي كه آن روز از آدونيس گرفتم يه چند تايي در جام جم آنلاين كار شد و چند تايي هم در مجله ادبي قابيل؛ اينجا و اينجا و اينجا
حالا امروز در سايت معروف ميدل ايست آنلاين كه دو زبانه است هم به عربي و هم به انگليسي ديدم یکی از آن عکس‌ها را برداشته و با تغيير سايز و دفرمه كردن، دوباره كار كرده اند
ولی از شوخی گذشته جای خوشحالی دارد که اینترنت اینقدر مرزها را از بین برده که دیگر ادونیس فقط عرب نیست بلکه همان قدر عرب است که ایرانی است و همان اندازه ایرانی که فرانسوی و ... همین است که نشان دهنده بی مرزی است

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

اولین باری نیست که چنین حسی پیدا می کنم. اولین باری نیست که شکر می کنم در متن خبر هستم. اولین باری نیست که خبر را خیلی پیش تر از خیلی ها می بینم و اولین باری نیست که
بار اول یادم نمی رود هشت نه سال پیش بود دو برادر سیزده ساله میانماری را ماهواره ها نشان دادند که رفته بودند به مدرسه ای و همه را گروگان گرفته بودند. صبح فردا وقتی رفتم روزنامه حالم بد شد هر دو را کشته بودند و این بار برعکس روز قبل که دود سیگار از بینی شان بیرون می دادند خون فواره زده بود از بيني شان بیرون و لخته شده بود روي لب و دهان شان
بار دوم زمانی بود که اولین برج ساختمان تجارت جهانی را زدند. فیلم ضبط شده این صحنه را که الجزیره و سی ان ان و بی بی سی نشان داده بودند برده بودم بخش فنی تا تصویر بگیرم از روی فیلم که زنگ زدند که بیا که برج دوم رو هم زدند

ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تأثير روزنامه‌نگاري بر داستان‌نويسي فارسي
خبرگزاري فارس: چند نويسنده و روزنامه‌نگار در گفت‌وگو با خبرگزاري فارس از تأثير روزنامه‌نگاري بر داستان‌نويسي فارسي گفتند
گفتگوی مصطفی خلجی با محمدحسن شهسواري، محمد بهارلو، امين فقيري، رسول آباديان، حسين قندي، يوسف عليخاني، فريدون صديقي، محمدرضا سرشار و علي اصغر شيرزادي

ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اتفاق عجيب و غريبي نيست. يك نفر از نجاري خوشش مي آيد، يكي از پول درآوردن و ... هركسي كاري را دوست دارد و من فكر مي كنم هويت آدم ها يا كارهايي كه دوست دارند، ساخته مي شود واقعيت اين است كه من، نوشتن را از سال شصت و هشت با گالري كسري و كلاس هاي هوشنگ گلشيري شروع كردم. پيش از آن در سال هاي قبل از انقلاب، حدود سال پنجاه و شش در كتابخانه كانون پرورش فكري داستان مي نوشتم و در مجلات داخلي كانون منتشر مي شد. در همان سال ها با كتاب نمازخانه كوچك من گلشيري آشنا شدم. تا اين كه از طريق بچه هايي كه به كلاس آقاي طاهباز مي رفتند متوجه شديم كه گلشيري هم در گالري كسري كلاس دارد
در تمام آن دوره سعي كردم از گلشيري يادبگيرم و واقعيت اين است كه هرچه بيشتر با اين آدم آشنا مي شديم به عمق دانش او هم بيشتر پي مي برديم
من هيچ وقت نتوانستم از مقام يك دانش آموز تنبل خودم را بالاتر بكشم. بعد از همه اين سال ها، من سال هزار و سيصد و هشتاد و سه رمان نوجوان با نام كوچه صمصام را توسط انتشارات كانون پرورش فكري منتشر كردم كه جوايز بسياري را به خود اختصاص داد، اما متاسفانه تجديد چاپ نشد
نوشتن آن رمان هم يك اداي دين بود. اما اين مجموعه داستان باغ هاي شني محصول جلساتي است كه به مدد دوستان، بعد از هوشنگ گلشيري هم تشكيل شد و ما با آموزه هايي كه از گلشيري آموخته بوديم به قضاوت راجع به كارها مي پرداختيم
... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من پینگ مي كنم پس هستم
با دوستی که هر دو سه روز یک بار در وبلاگش مطلب تازه می نویسد صحبت می کردم گفت شماها چه طوري تا مي نويسين اسم تون مياد بالاي ليست لينك ها؟ گفتم يعني تو واقعا بلد نيستي؟ گفت نه. گفتم ما وبلاگمون را پینگ مي كنيم. گفت پینگ دیگه چه صیغه ای یه؟ گفتم پینگ صیغه خاصی نداره که صرف کردنش سخت تر از نوشتن در وبلاگ باشه. تو وقتی وبلاگت رو به روز می کنی می تونی به اونجا بری و با نوشتن اسم وبلاگ و دادن آدرست، پینگ کنی تا بقیه بفهمند مطلب تازه منتشر کرده ای
ادامه مطلب
***
برای پینگ کردن به اینجا بروید

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

آقای عنایت الله مجیدی،‌ محقق الموتی و رئیس کتابخانه دایره المعارف بزرگ اسلامی می گوید اردیبهشت الموت بهشت است یا به عبارتی دیگر بهشت الموت اردیبهشته و بسیاری دیگر هم هستند که مثل او فکر می کنند و دوست دارند اردیبهشت به الموت بروند تا این سیصد و چند پارچه آبادی را در مخمل سبز ببینند اما من گونه ای دیگر فکر می کنم. من دیوانه پاییز الموت هستم. الان چند سال است که از دهم آبان تا اوایل آذر نمی توانم تهران بند بیایم. یا میلک هستم یا توی گردنه های الموت. رنگ تازه این موقع است که تشخص پیدا می کند و من عاشق مخمل زرد و قرمز و سبز و سیاه و قهوه ای این خاک هستم

برای دیدن عکس های الموت اینجا را کلیک کنید

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com