تادانه

ببخشيد آقاي گلشيري!
ببخشيد آقاي گلشيري! ادبيات شوخي بردار نيست - قاسم کشکولی

بارها گلشيري، به اغلاط بوف كور به عنوان نقطه ضعف هدايت انگشت گذاشته و با اين خرده گيري به شاگردان تفهيم كرده، كه داستان هاي من، استاد [ غافل از اينكه نويسنده اي كه استاد شد كارش تمام شده است.] فاقد غلط و اشتباه است.
مي خواهم به همين" غلط" گلشيري اشاره كنم . غلط.
گلشيري غلط را ديده اما ...
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بر صحنه‌هاي ديگر
بر صحنه‌هاي ديگر ، بازي‌ها ديگر است - علي عبداللهي - گزارش

سيزدهمين ديدار بين المللي مترجمان تئاتر
و سي و دومين جشنواره ي دوسالانه ي تئاتر مولهايم در آلمان
12 تا 28 مي 2007 ، 22 اريبهشت تا 7 خرداد 1386

سیزدهمین دیدار بین المللی مترجمان تئاتر و آثار نمایشی در موسسه تئاتر مولهایم بر کناره روهر Muelheim با حضور 14 مترجم از 14 حوزه زبانی در کنارسي و دومين فستیوال دو سالانه تئاتر مولهایم از تاریخ 12 تا 28 ماه می 2007 (22 ارديبهشت تا 7 خرداد 1386) به همت دست اندركاران ITI آلمان و تئاتر شهر مولهایم برگزار شد.

تئاتر مولهایم برای ایرانیان کاملاَ آشناست و سالهاست روبرتوچولی Roberto Ciulli از مسئولان تئاتر این منطقه در ایران نمایش های مهمی را در تئاتر فجر اجراء و ارائه کرده است. ITI يا مؤسسه بین المللی تئاتر، در بیش از 90 کشور ازجمله ایران شعبه دارد. شبکه بین المللی دست اندرکاران تئاتر یا ITI ،60 سال پیش به همت یونسکو برای پیش برد تفاهم و دوستی میان فرهنگ های جهان از طریق تئاتر و هنرهای نمایشی بنیان گذاری شد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گوهران ويژه‌ي نيما يوشيج
فصل‌نامه‌ي تخصصي شعر "گوهران" شماره سيزدهم و چهاردهم، پاييز و زمستان 85 ويژه‌ي "نيما يوشيج"، پدر شعر نو منتشر شد.
گوهران ويژه‌ي "نيما يوشيج" به صاحب امتيازي، مدير مسوولي و سردبيري "سعيده آبشناسان" در دو جلد و 485 صفحه به تازگي روانه بازار كتاب ادبيات شده است.

فهرست مطالب جلد اول:
سرمقاله – اصلا شعر به چه درد مي خورد؟ دكتر مرتضي كاخي
ويژه‌نامه:‌ نيما يوشيج
شعر ققنوس
تصوير زندگي:
ققنوس منفرد – محمدعلي سپانلو
نيماي دست نيافتني – سيدمحمدعلي شهرستاني

ياد بعضي نفرات:
من و نيما – پرويز خانلري
شاملو از نيما مي گويد
پاي كرسي نيما – مفتون اميني

گپ و گفت:
گفتگو با سيمين دانشور – محمد عظيمي
گفتگو با بهجت الزمان اسفندياري
گفتگو با محمود موسوي
گفتگو با بيژن بيژني – محسن فرجي

از نگاه منتقد:
شيوه و شگردهاي نيما – م.اميد
زبان\ شكل و سبك شعر نيما يوشيج – دكتر اسماعيل خويي
نيما از بدويت به تمدن – م. ع. سپانلو
پوئتيك (شعرآفريني) نيما يوشيج – عبدالعلي دست‌غيب
زاده‌ي اضطراب جهان – دكتر روح‌انگيز كراچي
نيما و عشقي – حسين مسرت
ققنوس طرفه مرغي در هيبت آتش – دكتر عزيز شباني
ققنوس و مرغ آمين – سعيد سلطاني طارمي
آن نقطه كه انگيخته دود – هيوا مسيح
نيماخواني، نيما نوازي – پيام شمس‌الديني
روح زمانه و نيما – دكتر غلامرضا پيروز
تصحيح و ويرايش يا تخريب و ويرانش – احمدرضا بهرام‌پور عمران
نيما، امير و ادبيات ولايتي – محمد عظيمي

از زبان نيما:‌
از نامه اي به شين پرتو – نيما يوشيج
حرف‌هاي نيما يوشيج درباره‌ي شعر و شاعري – گزينش: هيوا مسيح
سروده هايي از نيما به گزينش مهدي اخوت – ترجمه‌هاي سعيد سعيدپور

تقديمي‌ها:
پرويز خائفي – عباس عارف – محمود موسوي – ايرج زبردست – مجيد بالدران- پيام شمس‌الديني- عبدالرحيم ثابت – حسن رمضانعلي‌پور – داود ملك‌زاده – اصلان اصلانيان – مريم عبادي آسايش – مازيار تهراني

فهرست مطالب جلد دوم:
شعر ايران:
دكتر محمدرضا شفعي كدكني – هوشنگ چالنگي- شهرام شاهرخ‌تاش- حافظ موسوي – بنفشه حجازي – ايرج صف‌شكن – نصرت‌اله مسعودي – روح‌انگيز كراچي – حسن فرازمند – پوران كاوه – شهين خسروي‌نژاد – فرامرز سه‌دهي – آيدا عميدي – بكتاش آبتين – داريوش معمار – مهرنوش مديرمعاليان – سعدي گل‌بياني – محمد رضايي – عليرضا نوري – كمال مرادي – محمد مهاجري – سيروس موگويي – سعيده زارع – ياسر رسولي – مهدي صفري دهكردي – پژمان بهادري- علي اصغر عطاء‌اللهي – محمدباقر حاجياني – پژمان حافظي – جواد قبادي – حسين قنوايي- وحيد غفوري – مريم فتحي – وجيهه ابراهيمي‌نژاد – قاسم طوسي – سيد مهدي حسام‌الذاكرين

نقد و نظر:
وقتي از افول حرف مي‌زنيم، از چه حرف مي‌زنيم – عنايت سميعي، رضا عامري، مريم خونساري، مهرداد فلاح و خليل درمنكي
تصويرهايي از روزگاري در چهار ديواري – دكتر رضا انزابي‌نژاد
سنت ستيزي ژاله – ثريا باوري‌پور
برخورد نزديك از نوع ديگر – هوشنگ خوش‌روان

شعر كلاسيك:
سرانجام كتايون – محمدعلي سپانلو
رندي در غزل‌هاي عاشقانه سعدي – دكتر بهروز ثروتيان

شعر مهاجر – سينماي شاعرانه
گفتگو با ناصر زراعتي – محسن فرجي
ده شعر از ناصر زراعتي (سوئد) – علي نادري (سوئد) – حبيب شوكتي (آمريكا) و دكتر سعيد رضواني (آلمان)

ترانه:
قاسم طوسي – هادي صفري‌پور

شعر كودك‌:
اصلان اصلانيان

شعر جهان:
آهاي برده،‌به خدمت پيش‌آ – نگاهي به زندگي ژوزف برودسكي- مرتضي ثقفيان
بيرون شب تحت فرمان است – آرش نقيبيان
چرا چيزي نمي‌نويسي – زندگي‌نامه و چند شعر از آن سكستون – امير زماني‌فر
در ازل باد بود، بعد خاك، و بعد قفس – آشنايي با يانوش پلينسكي – مرتضي ثقفيان

در بازار گوهران
اخبار ادبي
معرفي كتاب – محسن فرجي
معرفي سايت – حميد آبشناسان

از همكاران اين شماره گوهران جدا از ( دبير فرانسه:‌ محمدعلي سپانلو، دبير انگليسي:‌ سعيد سعيدپور)، مي‌توان از مهدي اخوت، عليشاه مولوي و محسن فرجي نام برد.
مدير هنري گوهران بهنام شاه حسيني و طرح هاي متن از محصص است و جلد اول ويژه نيما با طرحي از هانيبال الخاص و جلد دوم با طرحي از محصص مزين شده است.
نشاني دفتر نشريه:
تهران – صندوق پستي 1397- 14665
تلفن:
09122007758
نشاني سايت:‌
www.goharan.com
پست الكترونيكي:
ino@goharan.com
poet@goharan.com


شماره‌هاي قبلي فصلنامه "گوهران" ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مراغي يا مراقي؟

در منطقه الموت گويشي به اسم مراقي هست که خيلي عجيب و غريب است.از بين بيش از 300 آبادي، 16 آبادي مراقي نشين در اين منطقه وجود دارد.
خيلي ها مي گويند اين قوم از مراغه آمده اند اما اشتباه است. خود اهالي مصرند که اسمشان را با قاف بنويسند. هر دو املا وجود دارد. حدس هايي زده شده است ولي نمي شود درباره آن دقيقا صحبت کرد. از جمله اينکه بعضي از آنها مي گويند ما اهل مراقستان هستيم که جايي در غرب ايران است
گفتگو با دكتر يدالله پرمون

خاطرات مستقيم مرحوم ميرابوالقاسمي از ديدارهايي كه با مراقيان يا به نوشته او كله بزي‌ها داشت
اسماعيلي خواندن مراقيان الموت

گويش هاي تاتي و مراقي از نظر زبان شناسان و مردم شناسان بسيار حايز اهميت است زيرا اين گويش ها در حال انقراض هستند. گويش تاتي اگر چه در گذشته، در منطقه اي بسيار وسيع پراكندگي داشت اما امروزه خلاصه شده است در چند آبادي و روستا در آذربايجان شرقي، اردبيل و قزوين
واژه نامه گويش هاي تاتي و مراقي

گويش مراقي از گويش‌هاي بسيار پراهميت خانواده زبان‌هاي ايراني است كه هم اكنون كمتر از 1000 خانوار ساکن 18 پارچه آبادي در مناطق رودبار و الموت آن را به کار مي برند
گويش مراقي در فهرست ميراث جهاني ثبت نمي‌شود

طرح مشترک گردآوري نمونه هاي تاتي در آبادي هاي تات نشين استان قزوين و نيز نمونه هاي زبان هرزندي گلين قيه در شهرستان مرند استان آذربايجان شرقي نيز با همکاري دانشگاه الزهرا و تهران آغاز خواهد شد
تحليل زبانشناختي مراقي

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عكسي از علي موذني
علي موذني را خيلي دوست دارم، زماني نچندان دور كلماتش آرامم مي‌كرد. آخرين باري كه او را ديدم، رفته‌بودم منزلش؛ 26 بهمن 84. عكس‌هاي زيادي ازش گرفتم. يكي از عكس‌هاي آن روز را خيلي دوست دارم. امروز اين عكس را با فوتوشاپ به شكل‌هاي مختلف ديدم. گفتم بد نيست شما هم ببينيد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يك نامه | سروش افتخاري
من يك استاد بازنشسته دانشگاه هستم . خانه ما يعني من و دخترم نزديك خانه هنرمندان است. بيشتر بعد از ظهرها در برنامه هاي بسيار جالب خانه هنرمندان شركت مي كنيم . يا از نمايشگاه هاي مجسمه و نقاشي بازديد مي كنيم و در چايخانه خانه هنرمندان قدري روزنامه و مجله مي خوانيم . دوستان بسيار خوبي هم پيدا كرده ايم . تيپ جواناني كه به خانه هنرمندان مي آيند بسيار با فرهنگ هستند .
من در يك حساب سرانگشتي بر اساس ليست برنامه هاي خانه هنرمندان كه در اول اين محل نصب مي شود حساب كرده ام حدود 230 برنامه ماهانه در اين محل اجرا مي شود . از جشن ولادت حضرت علي (ع ) تا بزرگداشت استاد عزت الله انتظامي و زنده ياد علي حاتمي .
ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

عكس‌هايي از گروه موسيقي گيلان - آمارد ... اينجا
ديدار با ناصر وحدتي، نويسنده و خواننده گالش ... اینجا
آلبوم "زرنگیس" با صدای "ناصر وحدتی" (wma) ... اینجا
***
احمد عاشورپور ... اينجا
فريدون پوررضا ... اينجا
صفرعلی رمضانی ... اینجا

علي قانع ... اينجا
ناصر غياثي ... اينجا
كورش ضيابري ... اينجا
مجتبي پورمحسن ... اينجا
كاظم سادات اشكوري ... اينجا
محمدقلي صدراشكوري ... اينجا
جمشید شمسی‌پور (خشتاونی) ... اينجا
فريدون حيدري ملك‌ميان ... اينجا

ساعد فارسی رحیم‌آبادی ... اينجا
سيدمحمدتقي ميرابوالقاسمي ... اينجا

عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه ... اينجا

رودبار و الموت ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شب "محمد گلبن"
شب "محمد گلبن" عصر روز چهارشنبه پنجم خرداد در تالار بتهوون خانه هنرمندان برگزار شد .
علي دهباشي ، مدير مجله بخارا در آغاز این شب گفت: سي و هشتمين شب از شب هاي بخارا را آغاز مي كنيم . قبل از آنكه برنامه امشب را آغاز كنيم از دوستان و سروران گرامي حاضر در سالن تقاضا مي كنم به ياد و خاطره شهداي آزاد سازي خرمشهر برخيزند ، فاتحه بخوانند و يك دقيقه سكوت كنند.
وی افزود: همانطور كه مستحضر هستيد امشب مجله بخارا ضمن برگزاري جشن هفتاد سالگي استاد محمد گلبن از شصت سال فعاليت نويسندگي و فرهنگي ايشان تجليل به عمل مي آورد.
استادان و پژوهشگران امشب طي سخنراني هاي خود وجوه گوناگون زمينه هاي پژوهشي استاد گلبن را بررسي خواهند كرد و من نمي خواهم حرف تكراري بزنم.
ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رماني از اميل حبيبي
اولين بار نام اين رمان را از زبان "يوسف عزيزي بني طرف" شنيدم، البته او اسم رمان را "روزگار غريب قايم شدن سعيد ابي نحس بدخوشبين" ترجمه مي كرد.
اولين بار اسم رمان "الوقائع الغريبه في اختفاء سعيد ابي النحس المتشائل" را در گفتگويي كه با عزيزي براي روزنامه "مناطق آزاد" سال 77 داشتم شنيدم.
اولين بار وقتي سال 79 رفته بودم سوريه براي پوشش خبرهاي جشن تصحيح، اين كتاب را از دمشق خريدم.
اولين بار كه اين رمان را خواندم و تعجب كردم از غناي آن، مال دوران بيكاري ام بود 83. براي انجام خيلي از كارها جسارت خاصي داشته ام اما براي ترجمه اين كتاب هيچ جراتي در خودم نديدم چنان كه هميشه دوست داشته "زيني بركات" جمال غيطاني و ... را ترجمه كنم كه بضاعت من در زبان عربي اين اندازه نيست
و اولين بار است كه مي بينم كسي جرات كرده و اين رمان را ترجمه كرده است..
و اولين بار نيست كه سنگ ادبيات عرب را به سينه مي زنم و هميشه آرزو داشته ام چند سالي در جهان عرب زندگي كنم تا مسلط بتوانم روي داستان هاي كوتاه و رمان هايشان كار كنم كه شايد در داستان كوتاه از ادبيات معاصر ما عقب تر باشند اما در رمان، خيلي مانده تا به آن ها برسيم. ما چند نويسنده داريم مثل نجيب محفوظ، يوسف القعيد، ادوار الخراط، جمال الغيطاني، يوسف الكوني، عبدالرحمان منيف، الياس خوري، صنع الله ابراهيم و ... كساني كه عربند و به زبان هاي ديگر مي نويسند مثل طاهر بن جلون؟
اينجا بحث برتري نيست و كاش به جاي اين به تعداد انگشتان يك دست مترجم عربي كه همين ها هم چشم ندارند همديگر را ببينند چند مترجم گردن كلفت داشتيم و اينقدر هم ما ايراني ها به دلايل تاريخي و ... از عرب ها متنفر نبوديم و اندكي دقيق مي شديم در موسيقي و رقص و شعر و رمان هايشان. مثل همين رمان كه طي دو ماه گذشته "عطاءالله مهاجراني" دارد به شكل پاورقي در روزنامه اعتماد - پنجشنبه ها منتشرش مي كند.

اميل حبيبياميل حبيبي، اديب، روزنامه نگار و سياستمدار فلسطيني از اعرابي بود كه در اسراييل (فلسطين اشغالي) زندگي مي كنند. او 29 اوت 1921 در حيفا به دنيا آمد و تا سال 1956 در همان شهر بود و سپس به "ناصره" رفت و تا زمان مر گش در اين شهر سكونت داشت. سال 1943 وارد فعاليت سياسي در شاخه حزب سوسياليست فلسطين شد و سال 1945 با گروهي ديگر سازمان آزاديبخش ملي فلسطين را تاسيس كرد. پس از تشكيل دولت اسراييل در سال 1948 بار ديگر در جرگه سوسياليست ها فعاليت خود را از سر گرفت و به عنوان يكي از اعضاي حزب سوسياليستي اسراييل وارد كنيست (پارلمان اسراييل) شد. وي طي سال هاي 1952 تا 1972 نماينده پارلمان بود و در اين سال از سمت خود استعفا داد تا به فعاليت ها ادبي و مطبوعاتي اش برسد.
رمان معروف " روزگار غريب قايم شدن سعيد ابي نحس بدخوشبين" معروف ترين اثر ادبي اميل حبيبي به شمار مي رود كه از سه كتاب تشكيل مي شود: كتاب اول: يعاد - كتاب دوم: باقيه - كتاب سوم: دوباره يعاد
اميل حبيبي در سال 1990 نشان قدس كه بالاترين نشان فلسطين به شمار مي رود را از طرف سازمان آزاديبخش فلسطين دريافت كرد. سال 1992 نيز جايزه ادبيات اسراييل را كه ارزشمندترين جايزه ادبي اين رژيم است، از آن خود كرد.
اين نويسنده، روزنامه نگار و سياستمدار معروف فلسطيني مه 1996 درگذشت و در حيفا به خاك سپرده شد.

الوقائع الغريبه في اختفاء سعيد ابي النحس المتشائل
(ماجراهاي غريب پنهان شدن سعيد ابي النحس خوش خيال بداقبال)

نويسنده: اميل حبيبي
مترجم: عطاءالله مهاجراني

كتاب اول: يعاد
(1)
ماجراهاي غريب پنهان شدن سعيد ابي النحس خوش خيال بداقبال

(2)
سعيد گزارش مي دهد که در اسرائيل از صدقه سر يک الاغ زندگي مي کند

(3)
نام «يعاد» براي نخستين بار به ميان مي آيد

(4)
سعيد سري از اسرار خاندانش را افشا مي کند

(5)
چگونه صبح صادق، سعيد را از هلاکت در نقب هاي عکا نجات داد

(6)
چگونه سعيد براي نخستين بار به «پي نوشت» پناه مي آورد؟

(7)
سعيد خبرچين کيسه به سر بود

کتاب دوم؛ باقيه
(8)
چگونه سعيد به دلايل امنيتي از نوشتن بازماند

ادامه ... پنجشنبه ها در روزنامه اعتماد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ساعد فارسی رحیم‌آبادی

ساعد فارسی رحیم‌آبادی  (آمدن: 1343 - رفتن:‌ 1381)
ساعد فارسی رحیم‌آبادی
آمدن: 1343
رفتن: سوم خرداد‌ 1381

نقاشي‌هاي ساعد
ديدار با مادر ساعد

يادداشت هدايت
يادداشت فرجي
يادداشت حامدي
يادداشت چيت سازها

مسابقه نقاشی «ساعد فارسی» ... اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جایی که خورشید گام می زند
گزارشی از خورگام و بره سر
جام‌جم 3خرداد ص 14

راهنما می گوید: بره سری ها سه تیره هستند: نظری و کرمانج و شیوخ.
نظری ها نسب خود را به "نظر" نامی می رسانند که 300 سال قبل با گله اش راه از اشکور گرفته و به اینجا رسیده. جایی که 200 سال قبل از آن ها کرمانچ های قوچان آمده بودند. کردهایی مهربان و همیشه در تبعید. کرمانج ها هم که آمده بودند دیده بودند که 300 سال پیش از این دو گروه، شیوخ در اینجا بودند، شیوخی که نسب شان به اعراب می رسید و از علویانی که بزرگ شان، بزرگ آستانه اشرفیه بوده. علویانی که به همراه سید جلال الدین اشرف فرزند امام موسی کاظم و برادر امام رضا به این منطقه آمده اند.
همه از این سه گروه می گویند اما کسی یادی نمی کند از ساکنان بومی و اصلی بره سر و خورگام که کیان بوده اند اینان!
بره سر بخشی از خورگام است و خورگام بخشی از رودبار زیتون و رودبار زیتون بخشی از گیلان کنونی. اما پیش از این و بنا به تقسیمات تاریخی، رودبار زیتون ادامه رودبارهایی چون رودبار قصران، رودبار الموت و رودبار شهرستان بوده است و در کنار گیل و گیلانی ها، دیلم بوده و دیلمستان بزرگ را تشکیل می داده است.
نسخه Pdf

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
همه این آدم‌های تاثیرگذار
حسن جان سلام
حالت خوب است؟
تارا و آزیتا خوب هستند؟
شرمنده زندگی بدجوری مرا تارانده اما هرگز فراموشم نشده که می شود زمانی از این بدزندگی را به تارای تو و ساینای من ببخشیم.
ببخش که فراموش کردم زمان سفر به "خورگام" به تو زنگ بزنم که آزیتایت از آن دیار است.
حسن دلم برایت تنگ شده، برای صدایت که برایم تلفنی داستان می‌خواندی. مثل داستان آن زن کرد که ... یادت هست که؟
هیچ حواست هست ما بیش از دو سال است همدیگر را ندیده‌ایم؟
دلم تنگ شده برای تمام دلتنگی هایم.

حسن عزیز سلام
دوستان دیگری از من دعوت کرده اند تا در این بازی نه، در این همراهی، همسفرشان باشم اما نمی دانم چرا هر وقت می آمدم چیزی بنویسم، هوس سیگار می کردم و می‌رفتم بالکن (می‌دانی که خانه باشم از ترس ساینا و ایرنا می‌روم بالکن و روزنامه هم باشم از ترس آقای کسمایی) و سیگار می کشیدم و پشیمان می شدم از این همه عریان کردن خودم.

اما باور کن دوست داشته ام بنویسم تا امروز که باز هوسم انداختی بروم بالکن. اما نمی روم بالکن. می خواهم بعد از یک هفته درگیری این مطلب را بنویسم و ازت تشکر کنم که مثل دوستان خوب دیگرم، دعوتم کرده ای به این همراهی.

حسن جان!
هیچ وقت نمی توانم دخترعمه ام، صبورا را فراموش کنم که کتاب های "جک و لوبياى سحر آميز"، "سفید برفی و هفت کوتوله" و " سیندرلا" را برای خواهرم آورد میلک و من هنوز چهار سالم پر نشده بود.

هیچ وقت یادم نمی رود آقای مسعود شعبانی، معلم همزمان ما کلاس اولی ها و برادرم که کلاس پنجم بود، شاگران کلاس پنجم را مامور کرد نمایش "حجر بن عدی" را اجرا کنند و برادرم فیروز هم شد آن اسیر. یادت هست آن نمایشنامه را؟ هنوز آن ترسی را که زمان طناب به گردن انداختن برادرم پیدا کردم فراموش نکرده ام.

هیچ وقت نمی توانم یوسف سبکرو، معلم دوم ابتدایی را فراموش کنم که از ما کار می کشید و حیاط دبستان را چارو می‌زدیم و از آن کتابخانه فقیر دبستان 12 فروردین میلک، کتاب امانت می داد.

هیچ وقت خانم معین، معلم کلاس سوم ابتدایی در دبستان دهخدای قزوین را یادم نمی رود که بهم خندید.

هیچ وقت خانم تورانی، معلم کلاس چهارم ابتدایی را فراموش نمی کنم که گفت تو چرا همیشه املاء بیست می گیری؟

هیچ وقت آقای غیاثی، معلم کلاس پنجم ابتدایی ام را فراموش نمی کنم که نمایشنامه ای نوشت و به من نقش "شوروی" را داد و وقتی با کلاه بامزه ای که درست کرده بود فرستادم جلوی آن همه بچه که جای شوروی حرف بزنم، گریه‌ام گرفت و نتوانستم چیزی بگویم.

هیچ وقت سیدمحسن میرقاسمی را فراموش نمی کنم که با هم می نشستیم از روی کتاب های قدیمی می نوشتیم که بعد در مسابقه ای شرکت کنیم و جایزه بگیریم.

هیچ وقت آقای امینی، معلم گروه سرود پایگاه مقاومت ابوالفضلیه قزوین را در سال 66 یادم نمی رود که اجازه داده بود من سطل شربتی فروشی ام را با خودم ببرم داخل کلاس و بعد از کلاس بروم دنبال یه لقمه نون و بعد خودش رفت و شهید شد.

هیچ وقت احمد زرآبادی پور را فراموش نمی کنم که سال 67 وقتی دوم راهنمایی بودیم با او پیمان برادری امضاء کردم و خون انگشت هایمان را به هم زدیم که هیچ وقت همدیگه را فراموش نکنیم.

هیچ وقت آقای حسن تحریری، معلم ادبیات سوم راهنمایی ام را فراموش نمی کنم که یکی از انشاء های من را برداشت و خودش فرستاد برای مسابقه داستان نویسی اداره آموزش و پرورش.

هیچ وقت آقای نظرعلی پیش‌رویان، امور تربیتی دوره راهنمایی ام را فراموش نمی کنم که باعث شد نمایشنامه هایی که می نوشتم در دهه فجر اجرا شود.

هیچ وقت هرمز تنهایی، ابراهیم میرقاسمی، حبیب علیمردی، امیر مردعلی، اکبر طارمیلر، کورش بژگول، حسن قدیمی و ... را فراموش نمی کنم که می رفتیم خانه جمشید شمسی پور و علی طاهری.

علی طاهری کم وقت نگذاشت برای ما.
جمشید شمسی پور کم تشویق مان نکرد.
حتی مجید خوش الحان.
حتی آن مسوول بداخلاق کتابخانه شهدای قزوین.
حتی پدرم.
حتی مادرم.
حتی تو.

چطور من می توانم از آدم های بزرگ یاد کنم و بگویم که من با استفاده از لحن و زبان دولت آبادی و گلشیری و درویشیان و ساعدی و چوبک و کالوینو و بورخس و مارکز نوشته ام حال آن که یادم برود یاد بکنم از زنده یاد "ساعد فارسی رحیم آبادی" که باعث شد سعی کنم با لحن و زبان خودم بنویسم.

محسن فرجی باعث شد مداوم بنویسم.

ایرنا تشویقم کرد که جدی بنویسم.

فرخنده آقایی، شهرام رحیمیان، احمد غلامی، سید محسن بنی فاطمه، پروین قاسمی، افشین نادری و ... باعث شدند مجموعه داستان "قدم بخیر مادربزرگ من بود"‌چاپ بشود.

من باید از فریدون حیدری ملک میان بنویسم که به لج او، ده سال تمام نوشتم که بعد داستانم را بخواند و بگوید "خوب است!"

دوست داشتم از همه آدم های زندگی‌ام بنویسم اما وقتی به دوره دبیرستان رسیدم دیدم خیلی مسخره است، تازه از اینجا بود که من ارتباطم با آدم ها شکل گرفت و شکل گرفت و آدم های فراوان دیدم در زندگی ام.

بعد دوره تئاتر در قزوین،‌ مخصوصا شاگردی مرحوم ابراهیم فرخمنش. احمد میرفخرایی و ...

بعد دوره سینمای جوان قزوین، شاگردی کسانی مثل حسن لطفی و جعفر نصیری شهرکی و مجید نورالله پور و ...

بعد در دوره دانشجویی.

بعد در دوره مجردی.

بعد در دوره کارم در روزنامه انتخاب (68 تا 82 ). تو فکر می کنی داود پنهانی و آرش فال‌اسیری و محمدرضا عرفانیان، کم به من اعتماد به نفس دادند.

تو فکر می کنی بیهوده بوده کارم در روزنامه جام جم (82 تا اکنون)؟ تو چه می دانی من چه روزهای خوب و بدی داشتم اینجا.

من باید از این روزها بنویسم که هر لحظه ممکن است "اژدهاکشان"ام منتشر می‌شود. بنویسم و بنویسم که اگر "محمد شریفی‌نعمت‌آباد" ، "سیدمحسن بنی‌فاطمه" ، "محمد حسینی"، "فرخنده آقایی" ، "میترا داور"‌، فریدون حیدری‌ملک‌میان"، "داود پنهانی"، "داود غفارزادگان"، "فتح‌الله بی‌نیاز"، "علی موذنی"، "رضا هدایت"، "علیرضا روشن"، "بهار هاشمي"، "کتایون ربیعی"، "مهری توکلیان"، "قاسم کشکولی"، "علی دهباشی"، "م.ع. سپانلو" و "مریم رئیس‌دانا"‌ نبودند این موجود عجیب الخلقه هرگز به روزهای تولد نمی‌رسید.

و بعد. بعد و بعد و بعد.

باز بنویسم؟
نه بهت زنگ می‌زنم.
لطفا گوشی وردار حسن!
***
پس‌نوشت:
حسن جان بعد از این که گوشی را ورداشتی و نامه را برایت خواندم تازه یادم افتاد که من رسم به جای نیاورده ام در این بازی و آن دعوت آدم های دیگر است برای همراهی.
آمده ام به ویرایش صفحه و تازه یادم می افتد این بازی خیلی وقت است راه افتاده و من شاید جزء آخرین کسانی باشم که دارم می نویسم. برای همین به ذهنم رسید ازت یه خواهشی بکنم و اون این که بازی را از فضای وبلاگ بیرون ببر و در فضای روزنامه ادامه اش بده. یعنی ستونی باز کن در آنجایی که هستی و از نویسنده ها و شاعران خوب و دوست داشتنی معاصر دعوت کن این موضوع را برایت بنویسند و منتشرشان بکن.
من اگر جای تو بودم از این آدم ها دعوت می کردم چیزی بنویسند برای آن ستون:
1- م.ع.سپانلو
2- شهرام رحیمیان
3- عباس معروفی
4- فرخنده آقایی
5- علی‌اصغر شیرزادی
6- داود غفارزادگان
7- رضا جولایی
8- علی موذنی
9- محمود دولت‌آبادی
10- علی‌اشرف درویشیان
11- شهریار مندنی‌پور
12- محمدرضا صفدری
13- ابوتراب خسروی
14- میترا داور
15- علیرضا محمودی‌ایرانمهر
16- ناهید طباطبایی
17- ساسان قهرمان
18- خسرو دوامی
19- قاسم کشکولی
20- احمد غلامی
21- سیامک گلشیری
22- محمد حسینی
23- محمد شریفی‌نعمت‌آباد
24- محمدحسن شهسواری
25- اکبر سردوزامی
26- کورش اسدی
و ...

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌هاي اسماعيل كاداره
براي يك نويسنده، وابسته ماندن به كشوري كه بيش‌تر عمرش رابراي يك نويسنده وابسته ماندن به كشوري كه بيش‌تر عمرش را آن‌جا گذرانده غيرعادي نيست، گرچه جدا شدن از آن هم غيرعادي نيست. من جايي بين اين دو وضعيت هستم. درواقع، بخش بزرگي از آثارم در آلباني رخ نمي‌دهد، دربارة آلباني هم نيست. مثلاً «هرم» كه در سال 1996 در آمريكا چاپ شد، در مصر باستان رخ مي‌دهد، هرچند حاوي نظرية جهاني ديكتاتوري است كه طبيعتاً نوع آلبانيايي‌اش را هم در بر مي‌گيرد. «قصر روياها» در قسطنطنيه رخ مي‌دهد. ساير داستان‌ها و رمان‌هايي كه نوشته‌ام در مسكو، شمال يونان و شهر ترواي غيرواقعي كه پيش خودم تصور كرده‌ام، رخ مي‌دهد. در نوشته‌هايم نه براي ماندن در داخل آلباني تلاش به خصوصي كرده‌ام نه براي پرسه زدن در خارج.

گرچه فرصت‌هاي متعددي براي مهاجرت داشتم، در سياه‌ترين و خطرناك‌ترين دوران در آلباني بودم. هرگز تصورش را هم نمي‌كردم سقوط كمونيسم در دوران حياتم رخ دهد. وقتي تصميم به ترك كشورم گرفتم، خطر به‌خصوصي مرا تهديد نمي‌كرد. حاكم جبار مرده بود. رژيم ديگر مردم را تنبيه نمي‌كرد. در «بهار آلباني» دلايل ترك و اوضاع آن موقع را شرح داده‌ام. من با رييس حزب كمونيست كشور مكاتبات تلخي داشتم. از آن مكاتبات فهميدم كه علي‌رغم علائم ليبرالي كه رژيم مي‌فرستد، مقامات هيچ قصد شل كردن گره‌شان ندارند. آلباني در آستانة تبديل به يک كوبا يا كره شمالي ديگر بود. من نمي‌توانستم نقاب دورويي رييس جمهور يا حكومتش را بدون وسيله ارتباطي - راديو يا روزنامه- بردارم. امكان داشتن چنين سكويي در داخل آلباني ميسر نبود. اين شد که پيغامي به ناشر فرانسوي‌ام فرستادم و از او خواستم در پاريس يك برنامة تبليغاتي براي کتابم راه بيندازد تا سفر به آن‌جا موجه جلوه کند. پنچ ماه طول کشيد تا اجازة خروج گرفتم. بعد راديو صداي آمريكاي آلباني آن ميكروفوني را كه مي‌خواستم در اختيارم گذاشت و از آن طريق به هدفم رسيدم. سخنراني كه در آن راديو كردم (كه در «بهار آلباني» چاپ شد) در آلباني تأثير تكان‌دهنده داشت. رژيم سقوط كرد و هجده ماه بعد- همان‌طور كه در سخنراني‌ام قول داده بودم، به كشورم برگشتم. حالا نصف بيش‌تر وقتم را در آلباني مي‌گذرانم.

فكر نمي‌كنم سياست در آثار من بيش‌تر از نمايش‌هاي يوناني باشد. من هيچ‌وقت نه از گنجاندن سياست در كارهايم ترسيده‌ام و نه از نگنجاندن‌‌اش. هيچ‌وقت هيچ‌كس مرا مجبور به سياسي نوشتن نكرده است، حتي در سبعانه‌ترين سال‌هاي ديكتاتوري، تنها الزام، همان فشاري بود كه روي همه بود، كه فقط حق داشتيم دربارة موضوعات جهاني يا افسانه‌ها بنويسيم، که مجبور بوديم يكي دو اثر درباره زندگي معاصر بنويسيم. احمقانه نيست؟ در هر حال اين‌طوري بود. اگر اين را رعايت نمي‌كرديد، مجبور بوديد در مطبوعات، جلسه‌ها، هرجا، مواجه با سؤالي شويد كه: «رفيق X چرا دربارة زندگي سوسياليستي نمي‌نويسيد؟ شايد به اين دليل كه از اين نوع زندگي خوش‌تان نمي‌آيد؟ يا دليل جدي‌تري دارد؟» «دليل جدي‌تر» به معني مخالفت سياسي بود و امكان داشت شما را مستقيماً به زندان يا جلوِ جوخة آتش بفرستد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌های طاهر بن‌جلون
مي‌نويسم چون دوست دارم که بنويسم. دوست دارم با کمال صراحت و با تمام احساساتم بنويسم. نوشتن براي من يک کار روزمره است و به هيچ وجه هم آن را کار شاقي نمي‌دانم. اين يک نوع انجام وظيفه است. من از آن دسته نويسندگاني نيستم که وقت نوشتن رنج مي‌برند.

اصلا چرا مي‌نويسيد؟ اين سوال مهمي است. مهم اين است که ما از چيزي بنويسيم که آن را مي شناسيم. وقتي شما از روستاي خود، از شهرکي که در آن سکونت داريد و از همسايگانتان مي نويسيد، - چنان که نجيب محفوظ مي نويسد - اين امکان وجود دارد که هر خواننده اي در هر جايي که مي خواهد باشد، با آن اثر ارتباط برقرار می‌کند. اعتقاد دارم که تنها راه جهاني شدن ، نوشتن بومي و اصيل است.

به هيچ وجه دنبال شهرت نيستم ، مهم برايم خوانده شدن کتاب‌هايم است و اين که خواننده‌هاي معمولي و عادي هم در کنار دانشجويان و روشنفکران، آثارم را در همه جاي جهان بخوانند. شهرت، يک چيز خيلي سطحي و زودگذر است. 30سال است که هر روز و بي‌وقفه مي‌نويسم و در اين مدت هم هيچ‌وقت دنبال شهرت نبودم. به نظر من تنها راه رسيدن آثار يک نويسنده به دست مردم‌، کار جدي و مدام و بي طرفانه است. حالا مي خواهد سياسي بنويسد يا جامعه شناختي.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌هاي ايزابل آلنده
فكر مي كنم تنها بتوانم داستان را به زبان اسپانيايي بنويسم چرا كه داستان يك فرآيند بسيار منظم است كه فقط مي توانم در زبان خودم آن را انجام دهم

اولين دروغ داستان اين است كه نويسنده به آشفتگي هاي زندگي نظم مي دهد، نظم زماني يا هر نظمي كه نويسنده انتخاب كند. شما به عنوان نويسنده، تنها قسمتي از كل را انتخاب مي كنيد كه به نظرتان اهميت دارد و بقيه فاقد اهميت هستند. شما درباره آن چيزها از چشم انداز خودتان مي نويسيد. اما زندگي اين طور نيست. همه چيز همزمان و به صورت درهم ريخته اتفاق مي افتد و ما انتخاب نمي كنيم. ما رئيس نيستيم بلكه زندگي بر ما رياست مي كند. بنابراين وقتي نويسنده ايد، قبول مي كنيد كه داستان دروغ است و دستتان باز مي شود و مي توانيد هر كاري كه مي خواهيد، بكنيد. در دايره ها قدم مي زنيد. هرچه دايره، بزرگتر باشد به حقيقت بيشتري مي رسيد. هرچه افق فكري گسترده تر باشد و بيشتر راه برويد، هرچه بيشتر حول مسائل تعلل كنيد، شانس بيشتري براي پيدا كردن جزئيات حقيقت خواهيد داشت.

من معمولاً هم شنونده خوب و هم شكارچي داستان هستم. هركسي يك داستان دارد و همه داستان ها جالب هستند، اگر با لحن درستي بيان شوند. خواندن خبرهاي كوچك در روزنامه ها هم مي تواند براي من الهام بخش نوشتن يك رمان باشد.

من ده، دوازده ساعت را در روز، به تنهايي در اتاقم مي نشينم و مي نويسم. با هيچ كس صحبت نمي كنم. به تلفن جواب نمي دهم. من فقط وسيله بيان يا ابزار نمايش چيزي هستم كه ماوراي من اتفاق مي افتد. صداهايي كه درون من حرف مي زنند. من جهاني را خلق مي كنم كه داستان است اما به من تعلق ندارد. من فقط وسيله اي هستم كه در راستاي تمرين هاي مداوم و پرحوصله، چيزهاي زيادي درباره خودم و زندگي كشف كرده ام. اين فرآيند شگفت انگيزي است. چنان كه گويي با اين دروغ گويي _ در داستان _ چيزهاي كوچكي را درمي يابيم كه حقيقت دارد، درباره خودمان، زندگي، آدم ها و چگونگي جهان.

وقتي شخصيتي را پرورش مي دهم معمولاً به دنبال كسي هستم كه به عنوان مدل انجام وظيفه كند. مگر آنكه آن شخصيت را در ذهنم داشته باشم. آفرينش شخصيت هاي باورپذير آسان تر است. آدم ها پيچيده و داراي شخصيت هاي درهم تنيده هستند. آنها به ندرت تمام جنبه هاي شخصيتي شان را بروز مي دهند. شخصيت هاي داستاني هم بايد همين طور باشند. من به شخصيت ها اجازه مي دهم تا زندگي شان را در كتاب تجربه كنند. اغلب احساس مي كنم كه آنها در كنترل من نيستند. داستان معمولاً جهت گيري هاي غيرمنتظره اي دارد و كار من اين است كه اين جهت گيري ها را بنويسم نه اينكه آن را با نظرات خودم تحت فشار قرار دهم.

من تمام مدت يادداشت برمي دارم. يك دفترچه يادداشت در كيفم دارم و وقتي چيز جالبي مي بينم يا مي شنوم يادداشت مي كنم. مجموعه اي از بريده هاي روزنامه ها و اخبار تلويزيون دارم. حتي داستان هايي را كه آدم ها مي گويند مي نويسم. وقتي كتابي را شروع مي كنم تمام اين يادداشت ها را بيرون مي كشم چون برايم الهام بخشند. فوراً پشت كامپيوترم مي نشينم و بدون يك طرح كلي قبلي و با پيروي از غريزه ام مي نويسم. وقتي داستان را نوشتم براي اولين بار از آن پرينت مي گيرم و مي خوانم و درمي يابم كه كتاب درباره چيست. در نسخه دوم، به زبان، تنش، لحن و ضرباهنگ داستان مي پردازم.

نمي دانم. پايان داستان كوتاه با پايان رمان متفاوت است. داستان كوتاه تمام مي شود و تنها يك پايان مناسب برايش وجود دارد. بقيه پايان هاي ممكن، مناسب نيستند و شما اين را مي دانيد و حسش مي كنيد. پس ديگر كار كردن روي آنها بي فايده است. داستان كوتاه براي من مثل تير است. بايد جهت گيري درستي داشته باشد و بايد دقيقاً بدانيد كجا را هدف قرار داده ايد. اما درباره رمان هرگز چنين چيزي را نمي دانيد. نوشتن رمان، مثل نقش دوزي كردن روي پارچه رومبلي با رنگ هاي مختلف، كاري پرحوصله و سخت است. آهسته حركت مي كنيد و الگويي در ذهن داريد. اما ناگهان درمي يابيد كه چيز ديگري در ميان است. تجربه بسيار جالبي است؛ چون رمان زندگي خودش را دارد. در داستان كوتاه شما كنترل همه چيز را در دست داريد. اگرچه داستان هاي كوتاه خوب، بسيار كم است. اما تعداد رمان هاي به يادماندني زياد است. در يك داستان كوتاه اينكه چطور داستان مي گوييد مهم تر است از اينكه چه داستاني مي گوييد. فرم در داستان هاي كوتاه اهميت زيادي دارد. در يك رمان شما مي توانيد اشتباه كنيد و معدود آدم هايي متوجه اين اشتباه مي شوند. من معمولاً پايان هاي خوش را نمي پسندم. پايان هاي باز براي داستان هاي من كاربرد بيشتري دارند. چون من به تخيل خوانندگان اعتماد دارم.

بزرگ ترين تاثير بر داستان هاي من از همه نويسندگان بزرگ ادبيات شكوفاي آمريكاي لاتين بوده است. همچنين نويسندگان روسي و انگليسي زبان و كتاب هاي مربوط به كودكان و نوجوانان كه در دوران كودكي خوانده ام تاثير زيادي بر من گذاشته اند. از اين كتاب ها به مفهومي از طرح داستاني و شخصيت پردازي قوي در داستان رسيدم. خيال پردازي و اروتيسم را در «هزار و يك شب» كشف كردم. نويسندگان فمينيست كه در اوايل دهه هفتاد آثارشان را خواندم نقش مهمي در زندگي و نوشتن من داشته اند. در ضمن خيلي تحت تاثير سينما بوده ام.

وقتي كارم را شروع مي كنم، دقيقاً در برزخ هستم. هيچ ايده اي ندارم كه داستان به كجا مي رود و چه اتفاقي خواهد افتاد يا چرا بايد بنويسمش. من فقط مي دانم كه حتي نمي توانم بفهمم كه در آن لحظه به داستان وصل هستم يا نه؟ من آن داستان را انتخاب مي كنم چون براي من در گذشته مهم بوده يا در آينده مهم خواهد شد.

زبان و كشمكش هاي داستاني را زياد ويرايش مي كنم، اما طرح كلي داستان را نه. داستان يا شخصيت هاي آن، زندگي شخصي شان را دارند و من نمي توانم كنترلشان كنم. من مي خواهم كه شخصيت ها خوشحال باشند، ازدواج كنند و بچه هاي زيادي داشته باشند و با شادي زندگي كنند اما در داستان هرگز چنين اتفاقي نمي افتد. همانطور كه قبلاً گفتم پايان خوش به كار داستان من نمي آيد.

من با احساساتم كار مي كنم. زبان، ابزار و وسيله است. داستان من هميشه درباره احساسات عميقي است كه براي من مهم است. وقتي من مي نويسم سعي مي كنم از زبان در راهي مفيد استفاده كنم، كاري كه روزنامه نگار هم انجام مي دهد. وقت كم است و بايد توجه خوانندگان را به خود جلب كنم و اجازه ندهم كه برود. اين كاري است كه سعي مي كنم با زبان انجام دهم: خلق تنش. از روزنامه نگاري هم البته در اين راه استفاده مي كنم. مثل تحقيق و اينكه مثلا چطور يك گفت وگو را اداره كنم و چطور با مردم صحبت كنم.

چيزهاي سحرآميزي در قصه گويي وجود دارد. شما جهان ديگري را انتخاب مي كنيد. داستان تمام مي شود. وقتي داستاني گروهي را انتخاب مي كنيد، آدم هاي ديگر هم بخشي از نوشتنتان هستند و در اين صورت داستان، تنها متعلق به شما نيست. من چيزي را اختراع و ابداع نمي كنم بلكه تنها آنها را كشف مي كنم. چيزهايي كه در بعد ديگر هستند. يعني آنها قبلاً هم آنجا بوده اند و كار من اين است كه پيدايشان كنم و به روي كاغذ بياورم. پس اختراعي در كار نيست. در طول سال ها نوشتن، چيزهايي در زندگي و نوشته هاي من اتفاق افتاد كه مرا متقاعد كرد هر چيزي ممكن است. پس من پذيراي هر چيز هستم. وقتي ساعت هاي زيادي _ ساعت هاي خيلي خيلي زيادي را _ در سكوت و تنهايي مي گذرانيد، مثل من مي توانيد آن دنيا را ببينيد. تصور مي كنم آدم هايي كه براي ساعت هاي طولاني عبادت مي كنند يا در انديشه فرو مي روند يا تنها در يك صومعه يا چنين جاهايي مي مانند، قادر به شنيدن صداها و ديدن مناظري مي شوند كه ديگران نمي توانند. چون انزوا و سكوت اين زمينه را براي آنها مهيا مي كند. گاهي پيش مي آيد چيزي بنويسم كه خيال مي كنم حاصل تخيل من است. اما ماه ها يا سال ها بعد مي فهمم كه حقيقت داشته است. چه مي شود اگر چيزها به خاطر اينكه مي نويسمشان اتفاق بيفتد. بايد مواظب كلماتم باشم. اما مادرم مي گويد: «نه، آنها به اين دليل كه تو درباره شان مي نويسي اتفاق نمي افتند. تو اين قدرت را نداري. اين قدر خودبزرگ بين نباش. تو فقط مي تواني اتفاقاتي را كه مي افتد ببيني. كاري كه ديگران نمي توانند. چون وقتش را ندارند. آنها به سروصداهاي جهان مشغول هستند.» مادربزرگم غيب گو بود، اگر چه چيزي نمي نوشت اما مي توانست چيزهاي مختلف را حدس بزند و به اتفاقات و احساسات ناشناخته نفوذ كند. او آگاه بود. من فكر مي كنم كه فقط كمي از ديگران بيشتر آگاه بوده است.

واقعاً عجيب است كه آثار مرا در رده آثار رئاليسم جادويي قرار مي دهند؛ چرا كه من رمان هايم را متعلق به ادبيات رئاليستي مي دانم. آنها مي گويند اگر كافكا در مكزيك به دنيا آمده بود، نويسنده اي رئاليست بود. بنابراين محل تولد نويسنده، تاثير زيادي بر سبك كار او مي گذارد.
از گفتگو با ایزابل آلنده،‌ نویسنده شیلیایی، ترجمه مجتبی پورمحسن

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جام‌جم 2000 روزه

برای دریافت سایز بزرگ عکس، روی آن کلیک کنید!
تحریریه جام‌جم‌آنلاین
عكس:‌ ساتيار امامي

امروز روزنامه جام‌جم 2000 روزه شد و بنا به حساب یکی از همکاران، جام‌جم‌آنلاین هم 1552 روزه. من 745 روز از این مدت را در جام‌جم‌آنلاین و 400 روز را در تحریریه و در بخش فرهنگ و هنر مشغول به کار بودم و اگر آن فاصله 9 ماهه قطع همکاری‌ام با جام‌جم را در نظر نگیرم، الان نزدیک به چهار سال است که در این ساختمان چهارطبقه نفس مي‌كشم. هنوز کنار دفترچه یادداشتم این کلمات مانده: امروز 13 تیر 82؛ من وارد روزنامه جام‌جم شدم.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عکس‌های روستای ماسوله
ماسوله را آنقدر با عظمت ندیدم که پیش از این با دیدن عکس‌ها و نوشته‌هایی درباره این روستای تاریخی می‌شناختم.
ماسوله را جایی دیدم معمولی، مثل خیلی از روستاهای دیگر که چون به آن خیلی توجه شده، بیشتر به چشم آمده.
ماسوله را روستایی توریستی دیدم که نشانی از گلدان‌های معروف عکس‌های این روستا نداشت با رنگ‌های چشم‌نوازی که دوست داشتم یک‌بار هم شده، آن را ببینم.
ماسوله را روستایی دیدم مثل روستای "آتان" و "کلایه" و "هنیز" در رودبار و الموت قزوین.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفر به بره‌سر خورگام
سفرنوشت بره‌سر ... اینجا
عکس‌هایی از بره‌سر ... اینجا

دیدار با صفرعلی رمضانی، نوازنده گالش ... اینجا

دیلمستان ... اینجا
رودبار و الموت ... اینجا
میلک ... اینجا

عکس‌های دیگر ... اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پوپک و عزیز نگار
گفت دختر 10 ساله‌اش یادداشتی روی کتاب عزیز و نگار نوشته.
رفتم بیرون و طبق معمول این روزهایم، ضبط را روشن کردم. پوپک سلام کرد.
صدایش آشنا بود.
یادداشتش را خواند.
تمام تنم مورمور شد.
خواب از سرم پرید. باور نمی‌کردم.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دیدار با جمشید شمسی‌پور

• دیدار نوشت ... اینجا و اینجا

• منظومه ماسوله رودخان:
به تالشی mp3 - به فارسی mp3

• چند "هسا شعر"
به همراه ترجمه فارسی html و mp3

• و عکس‌ها


* عكس هاي مهدي وثوق نيا از جمشيد شمسی‌پور خشتاوني ... اينجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"بخارا" ویژه داستان
مجله بخارا قصد دارد ويژه‌نامه‌اي را به "نسل جديد نويسندگان ايران" اختصاص دهد.
داستان‌هاي‌تان را همراه با يك قطعه عكس و زندگي‌نامه كوتاه به اين ايميل بفرستيد:
dehbashi@bukharamagazine.com
توجه: چاپ شدن داستان در مجلات يا كتاب مانعي براي چاپ مجدد آن در ويژه‌نامه مذكور نيست.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌های گلشیری
وقتی قرار است یک مجموعه آثار من چاپ بشود و می گویند، فلان داستانش را بردار، مسئله ای ندارد. ولی در مورد رمان این کار را نمی کنم. تجدید چاپ «شازده احتجاب» من چند سال است که در صحافی مانده. رمانی را که سیزده سال رویش زحمت کشیده ام به جایی نمی برم که یک نوجوان بگوید این تکه را بردار. من خودم را ولی فقیه ادبیات می دانم. چه کسی می تواند راجع به من حرف بزند؟ بعد هم کارهایی است که برای تعداد معدودی از آدمها نوشته می شود. مثلا من «معصوم پنجم» را برای پنج نفر نوشتم یا مثلا «خانه روشنان» کار بسیار دشواری است. اما کارهایی هست که مخاطب عام دارد. می توانند بخوانند و لذت ببرند. مثل «دست تاریک، دست روشن». من مخاطب هایم را خودم انتخاب می کنم.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌هاي خوان رولفو
بعد از ناكامى اولين رمانم، داستان هاى كوتاه مى نوشتم و همان وقت هم دنبال فرجى مى گشتم براى پدرو پارامو كه از سال ۱۹۳۹ توى ذهنم داشتم. ايده را از گفته هاى مردى گرفته بودم كه قبل از مرگش زندگى اش جلوى چشمش تكرار شده بود. خواستم قهرمانم يك نفر باشد كه يك مرده برايش چيزى را تعريف مى كند. در واقع سوسانا سان خوان مرده بوده و از درون قبرش زندگى را مى گذرانده. از همان جا، با بقيه آدم هايى كه آنها هم مرده بودند روابطش را داشته. همه روستا در واقع مرده بودند. رمان اولم را با نظم و ترتيب منطقى نوشته بودم. اما بعد متوجه شدم كه زندگى هيچ جور روند منطقى اى ندارد. سال ها مى گذرند بدون اينكه اتفاق خاصى بيفتد و ناگهان در يك برهه زمانى كوتاه يك عالمه اتفاق با هم مى افتد. براى همه آدم ها هم وقايع با يك روند و شيوه اتفاق نمى افتند. من سعى كردم يك داستان را با اتفاقات گسترده و متعدد روايت كنم. سعى كردم فضا و زمان را بشكنم. خيلى ادبيات اسپانيايى خوانده بودم و كشف كرده بودم كه نويسنده ها فضا هاى داستان هايشان را با مهملات و چرنديات بى سروته پر مى كنند. خودم هم قبلاً همان كار را كرده بودم. فكر كردم آنچه بايد تعريف بشود فقط وقايع هستند و نه دخالت هاى ذهنى نويسنده، نه شيوه تفكر يا نگارشش. من لفاظى در نگارش را كم كردم و حتى به سمت حذف آن پيش رفتم. خودم را به روايت صرف محدود كردم و براى همين هم دنبال شخصيت هاى مرده بوده ام كه در زمان و مكان وجود نداشته باشند. ايده هايى كه نويسنده با آنها خلأ را پر مى كند، حذف كردم و از توصيفاتى كه آن موقع باب روز بود اجتناب كردم. فكر مى كردم كه سبك خيلى مهم است، اما لفاظى نه، خواستم شالوده شكنى باشد. در واقع پدرو پارامو تمرينى براى حذف كردن است. دويست و پنجاه صفحه نوشتم بدون اينكه خودم را به عنوان نويسنده در اثر دخالت بدهم. تمرين داستان كوتاه به من آموخته بود كه بايد بگذارم شخصيت هاى اثر با آزادى حرفشان را بزنند. تنها كارى كه من كرده ام به وجود آوردن فقدان در ساختار بوده. البته در پدرو پارامو ساختارى وجود دارد، اما ساختارى كه از فقدان و سكوت ساخته شده؛ از رشته هاى معلق، از صحنه هاى بريده شده، جايى كه همه چيز در آن همزمان اتفاق مى افتد كه همان بى زمانى است. همچنين موفق شدم به خواننده اين شانس را بدهم كه در پر كردن خلأهاى موجود در اثر با نويسنده همكارى كند. در دنياى مردگان، آنقدرها جايى براى دخالت هاى نويسنده نيست.

اسم روستايى كه من در آن تنهايى را كشف كردم توسكاكوئسكوئه است.
اما مى تواند هر اسم ديگرى هم داشته باشد. ببين، قبل از نوشتن پدرو پارامو من ايده داشتم، فرم و سبك. اما دچار فقدان جايگاه بودم. زبان من دقيق و شفاف نيست. منطقه اى كه اين اثر در فضايش زاده مى شود جايى است كه آدم ها نفوذناپذيرند، حرف نمى زنند. وقتى به روستايم رفتم ديدم كه مردم روى چهارپايه نشسته بودند و با هم حرف مى زدند. اما وقتى بهشان نزديك مى شوى ساكت مى شوند. براى آنها تو يك غريبه اى. بعد از باران حرف مى زنند. از اينكه خشكسالى خيلى طول كشيده و تو نمى توانى توى بحثشان شركت كنى. غيرممكن است. به زبان محلى خودشان حرف نمى زنند و حرف هايى كه به آن زبان مى گويند را به زبان نمى آورند. وقتى خيلى بچه بودم اين زبان را شنيده ام. اما بعد يادم رفته. حال مجبورم براى به يادآوردنش به شهود و الهام مراجعه كنم. چند تا از اساتيد ادبيات از آمريكاى شمالى آمده بودند به خاليسكو، به دنبال منطقه، دنبال چند تا آدم، چند تا چهره، چون آدم هاى پدرو پارامو چهره ندارند. اما آ نها هيچ چيزى پيدا نكردند. با فاميل هايم صحبت كرده بودند و آنها به آمريكايى ها گفته بودند كه من دروغگو هستم، كه هيچ كس را به اين نام ها نمى شناسند و هيچ كدام از وقايعى كه شرحشان را داده ام در آن روستا رخ نداده است. آخر همشهرى هاى من فكر مى كنند داستان ها واقعيت هستند. آنها تخيل و تاريخ را از هم تمييز نمى دهند و فكر مى كنند كه رمان بازتابى از وقايع عينى است كه بايد منطقه و آدم هايى را كه در آن زندگى مى كنند توصيف كند. ادبيات تخيل است پس نتيجتاً دروغ است.

شايد يك چيزى است كه ريشه در دوران كودكى من دارم. وقتى چهار سالم بود پدربزرگم مرد. شش سالم بود كه پدرم در درگيرى ها كشته شد. مى دانى كه بعد از انقلاب مكزيك باندهاى تبهكارى خيلى زياد بودند. او ۳۳ سالش بود. مادرم چهار سال بعد مرد. بين مرگ پدر و مادرم تبهكارها دو تا از عموهايم را كشتند، بعد بلافاصله پدربزرگ پدرى ام مرد، از غصه دق كرد، چون عاشق پدرم بود، پسر بزرگش. يك عموى ديگرم هم در جريان غرق يك كشتى مرد. به اين ترتيب در فاصله ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۰ من فقط مرگ را شناختم.

اين يك بحران گذار است. رمان نخواهد مرد و هيچ چيزى وجود ندارد كه جانشين آن بشود.

خوب، من در چهار ماه پدرو پارامو را نوشتم و مجبور شدم صد صفحه از رويش بردارم. بعضى شب ها يك بخش كامل مى نوشتم يا يك داستان كوتاه. سفرى طولانى بود اما بال هايم بريده شدند. حالا يك چيزى درونم آماده شده و دارد فرم مى گيرد. به يك مقدار آرامش احتياج دارم كه كارم را از سر بگيرم و قدرى سكوت. من منتظر جادوى شبى ديگر هستم. من يك شب زنده دارم. همه كارهايم را شب ها انجام مى دهم.
از مصاحبه فرناندو بنيتس با خوان رولفو

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
کتاب "هفت+یک"
مدتی است کتاب مرجع فقط می‌خرم و چند سالی است به دلیل کار در مطبوعات و اینترنت، همه کتاب‌ها به دستم می‌رسد و اگر می‌بینید کتابی معرفی نمی‌شود به این دلیل است که نویسنده یا شاعرش کم لطفی کرده است. بعد به ذهنم رسید بیایم روی سر در تادانه بنویسم که اینجا بنده ‌منزل است اما کلبه درویشی است و ناقابل دوستان. گاهی که دلتان گرفت، اتراق بفرمایید!
دیروز در نمایشگاه کتاب بیشتر کتاب‌هایی در زمینه "گیل و دیلم"‌شناسی و قصه‌های عامیانه نقاط مختلف ایران و اسماعیلیه الموت و قهستان کتاب خریدم و البته "کلیدر" را که هرگز طی سال‌های گذشته پولش را یک‌جا نداشتم.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آلبوم سفر به مازندران
همه شاعر بودند و من راوی این همه احساس لابد. سفر به این خوش‌باشی نداشتم تا به حال. صبح پنج‌شنبه رفتیم، صبح شنبه برگشتيم.
دفترچه يادداشتم اين‌بار چنان پر شده كه مي‌دانم از تويش بيش از صد صفحه سفرنوشت مي‌توان درآورد اما نمي‌دانم چرا رغبت نمي‌كنم اينجا منتشرشان كنم. شعر دوستان را هم به مرور در تادانه مي‌گذارم اما حوصله سفرنوشت ندارم چرا كه شايد نمي‌توان درسفرنوشتي اندك‌كلمه، سفر را مزه‌مزه كرد. با اين حال پيشنهاد مي‌كنم آلبوم عكس‌هاي سفر به شمال را ورق بزنيد.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ساینا علیخانی و میش ِ وحشی ِ چشمش که اصالت و میراث است

سايناکندو نیستی
تا موم ِ نگاهت را عسل بگیرم
از شهد ِ زنبور ِ کوهستان ِ ترانه‌هایم

کندر نیز نه
تا معبد ِ شعرم را
از عنبر ِ تحدب ِ مشرقی ِ چشم‌های ِ تو خوشبو کنم

نه
تو مژگانت ایلات ِ صدهزار قبیله‌ی ِ وحشی‌ست

شب
از صحرای ِ گندمرنگ ِ بخت ِ تو
ای پری روی ترکمنی
هزار شیرین ِ شبدیز‌ سوار
نعلین‌هاشان از خزر
عنان ِ اسب‌هاشان در دست ِ باد
بر برهوت ِ من فرود آمدند

ایشان را تن پوش
پاییز ِ میلک بود

به دستی‌شان سُرمه و سرما
به دیگر دست
سرود ِ سرنوشت ِ تو
نوشته بر طوماری از غان و از افرا

بر من
با صوتی
که آرامش ِ آبشاری ِ ریزش ِ چای در فنجان بود
این گونه خواندند:

"دخترکی هست
تبار او از پاییز
نسبش سایه‌ی ِ درخت ِ تادانه

زادگاه وی
گردنه‌های ِ مه است

خانه‌‌اش
در بلور ِ قندیل

دخترک را چشم‌
مفرغ ِ صخره‌های ِ اساطیری‌ست
و بلندای ِ گردنش
دریاچه‌ی ِ دو قوی ِ بی قرار

چشم در چشم ِ به رنگ ِ برگ ِ خزانش
با آن مصری موی این گونه بگو:

طالعت آفتاب است
اما
در سرزمین تو
خورشید را شلاق می‌زنند

او را بگو:

لیلی ِ معرب ِ چشمت را دور باد
باردار ِ اشک‌ها و باران شدن
با این همه زنهار
ای شیرین باستانی
که بخت ِ لیلی
- در آن دیار که تو زادی -
ابن سلام است
و سهم ِ مجنون
کنده و زنجیر"


شیرین‌های ِ مغموم ِ اشک من
این بگفتند
و قطره قطره
بی سرمه‌ای که بر چشم کشیده باشند
به سرمای خاک فرو چکیدند
تا موطن ما
همچنان
گورستان اشک‌ها باشد


تهران
شب 14 اردی‌بهشت 86
علیرضا روشن

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ادبيات در اينترنت و مطبوعات
بيش از پانزده "سر تيتر" براي صحبت‌هايم آماده كرده بودم كه خوشبختانه بعد از حرف‌هاي حامد يوسفي درباره تاثير متقابل ادبيات و سينما و بي‌سوادي سينماگران ايراني نسبت به ادبيات داستاني معاصر، بخش عمده‌اي از حرف‌هايم را زدم.
اونجا هم اعتراف كردم، اينجا هم مي‌نويسم كه من آدم حرف زدن نيستم و برايم هزار برابر لذت‌بخش‌تر است كه بنويسم تا حرف بزنم. كار بكنم تا تئوري صادر كنم و براي همين در نشست امروز هم درباره تجربيات خودم در اين فضا از سال 79 تاكنون حرف زدم كه به طور حرفه‌اي از سال 80 وبلاگ نوشته‌ام.
از تجربه وبلاگ‌نويسي نويسندگان و شاعران گفتم كه در آغاز همه با وبلاگ شروع كردند و در ادامه عده‌اي جا ماندند و يا رفتند و عده‌اي هم با انتشار مجله يا سايت اينترنتي، اين روند را ادامه دادند.
بعد درباره تاثير اينترنت، وبلاگ‌ها و سايت‌ها، مجلات اينترنتي بر معرفي ادبيات مهاجرت حرف زدم و بعد انتشار كتاب‌هاي داستان به شكل (Pdf) در صورت عدم انتشارشان در فضاي چاپي.
بازتاب گسترده مطالب، خودسردبير بودن، گذر از سانسور و دستيابي به استقلال از ديگر مباحثي بود كه در اين نشست درباره‌شان صحبت كردم.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌های لوئیس بورخس
- هرگز رمان ننوشته ام. چه بنظر من رمان برای نويسنده نيز همچون خواننده در نوبت های پی در پی موجوديت می يابد. حال آنکه قصه را می توان به يکباره خواند. به قول پو : چيزی به نام شعر بلند وجود ندارد.

- در برج عاج نشستن و در به روی خود از همگان بستن و به چيزهای ديگر انديشيدن شايد خود يکی از راه های تغيير دادن واقعيت باشد. من - به قول شما - در برج عاج می نشينم و شعر می گويم يا کتاب می نويسم، و اين خود می تواند چون هرچيز ديگری واقعی باشد. واقعيت را تنها زندگی روزمره گرفتن و مابقی را غيرواقعی دانستن اشتباهی است که عموما از طرف مردمان سر می زند. در سير طولانی زمان عواطف، عقايد و انديشه ها نيز چون وقايع زندگی روزانه واقعی خواهند شد، و حتی شايد خود سبب وقوع بعضی وقايع در زندگی روزانه شوند. من يقين دارم که همه رويازدگان و فيلسوفان جهان در زندگی امروزی به نحوی موثر بوده و هستند.

- همه کتاب هايی که تا به حال خوانده ام و همه کتاب هايی که نخوانده ام - يعنی همه کتاب هايی که تا زمان من نوشته شده اند - مرا تحت تاثير قرار داده اند.

- من نوشتن را با سبکی سخت خودآگاه و غريب و مبالغه آميز آغاز کردم. شايد علتش پروا و حجب جوانی بود. جوانان اکثرا بيم آن را دارند که طرح ها و اشعارشان جالب نباشد. از اين رو با وسايلی ديگر در پنهان کاری يا هنرنمايی می کوشند. من در آغاز نويسندگی می کوشيدم تا سبک کلاسيک نويسندگان اسپانيايی قرن هفدهم - چون که و دو يا ساودرا فاخاردو را به کار گيرم. بعد دريافتم که وظيفه من در مقام يک آرژانتينی آنست که چونان يک آرژانتينی بنويسم. پس يک فرهنگ آرژانتينی و آرژانتينی گری خريدم و چنان در سبک و واژگان، آرژانتينی دو آتشه ای شدم که ديگر نه مردم مرا می فهميدند و نه خودم می توانستم معانی کلمات را خوب به ياد آورم. کلمات مستقيما از فرهنگ لغت به دست نوشته من منتقل می شدند. بی آنکه از هيچ تجربه ای راه گرفته باشند. اکنون پس از چندين و چند سال حس می کنم که بهترين راه، آنست که با واژگانی بسيار ساده بنويسی و همه ذهنت را متوجه کسی کنی که شعرای نوگرا بکلی خود را از او غافل و منفک کرده ند، يعنی به خواننده بپردازی. فاکنر خود نويسنده ای نابغه بود اما تاثيری سخت خودسرانه و خطا و خوفناک بر ديگر نويسندگان نهاد. روش داستان گويی او با به هم ريختن زمان و توسل جستن به دو قهرمان با يک نام زاه رابه سوی ايجاد و تکميل هرج و مرج هموار می کند. هدف ما نبايد آشوب و اغتشاش باشد. گو اينکه لغزيدن در اين ورطه کاری بس آسان است. از اين رو من می کوشم تا واژگانم را محدود کنم و زور نمی زنم که بيش از آنچه لزومان و بيعتا و قهرا آرژانتينی هستم خود را آرژانتينی بنمايم؛ و هميشه برآنم تا مشکلات را بر خوانده هموار سازم و البته منظورم آن نيست که هميشه واضح و روشن می نويسم. نويسندگان يا از روی خستگی و يا از آنجا تصور می کنند هر آنچه خود می فهمند بر ديگران نيز مفهموم است، نا بهنجار و ناتراشيده می نويسند.

- من می خواهم درباره آنچه واقعی است بنويسم اما به نظر من واقعيت گرايی کار مشکلی است. بخصوص اگر بخواهی آن را در عصر و زمانه خود به کار ببری. اگر بخواهم داستانی درباره خيابان يا محله ای واقعی در بوئنوس آيرس بنويسم،‌فورا يک نفر خواهد گفت که مردم آنجا چنين حرف نمی زنند. از اين رو فکر می کنم بهتر است نويسنده به دنبال موضوعی برود که از دسترس زمان يا مکان او دورتر باشد. من بر اين انديشه ام که داستان هايم را در زمانه ای از ياد رفته، حدود پنجاه سال پيش ، و در محلات فراموش دشه و ناشناخته بوئنوس آيرس بپردازم تا کسی از نحوه دقيق گفتار و رفتار مردم آن خبر ندشاته باشد. به نظر من اين روش به تخيل نويسنده آزادی بيشتری می دهد. به گمان من خواننده از خواندن آنچه در گذشته رخ داده است، بيشتر لذت می برد. چه خود را با واقعيت روبرو نمی بيند و ناگزير از مقايسه يا مته به خشخاش گذاشتن در گفته های نويسنده نيست.


- مردم فقط به حکم وظيفه به ديدن فيلم هايی چون سال گذشته در مارين باد( فيلمی از آلن روب گری يه ) و هيروشيما، عشق من ( فيلمی از مارگريت دوراس) رفته اند و تعداد کسانی که از اين دو فيلم لذت برده اند بسيار کم است.

- البته نمی خواهم به هيچ منتقدی بتازم اما آن عده ای که در روزنامه ها قلم می زنند بسيار محتاط و دست به عصا هستند. مواظب اند که تيغ کلمات شان نه زياد به نفع کسی و نه چندان به ضرر کسی تيز شود. روزنامه ها با همه همشان می کوشند که خودشان را گير نيندازند.

- عامل اقتصادی می تواند بر نويسندگان تاثير بگذارد، شايد اگر نويسنده بداند که از کارش سود چندانی عايدش نخواهد شد، آزادی بيشتری حس کند.

- گارسيا لورکا به نظر من شاعری ضعيف است که فاجعه مرگش سبب شهرتش شد، البته از شعرهايش خوشم می آيد اما به نظر من چندان اهميتی ندارند. شعر او چندان جدی نيست بلکه بيشتر تصويری و تزئينی است . نوعی هنرنمايی پيچيده و عجيب و پر زرق و برق است.

- اما پند من به نويسندگان جوان:‌ که به اثر بينديشند و نه به نشر. در به چاپ رساندن کتاب شتاب نکنند و خواننده را از ياد نبرند. نيز - اگر دست اندرکار داستان سرايی اند - درصدد بيان چيزی که صادقانه از عهده تخيلش برنمی آيند، برنيايند. تنها به وقايعی بپردازند که به تخيل بعد و ديدی خلاق می بخشد،‌نه آنکه تنها مايه حيرت شود. در مورد سب کو سياق نويسندگی فقر واژان را بر غنای بيش از حد آن ترجيح می دهم. اگر بخواهم تنها يک ضعف اخلاقی را در اثری برشمارم همانا جلوه فروشی و خودنمايی ست. نوشته ای که در هرصفحه آن همه صفات و تشبيه ها نو باشند به چيزی جز عجب يا ميل به متعجب کردن خواننده گرفته نمی وشد. خواننده نبايد قدرت و مهارت نويسنده را حس کند. نويسنده بايد بی آنکه وجودش را تحميل کند و بدون قهر و زور، توانا و ماهر باشد. وقتی که ترکيب همه چيز در حسن باشد در عين راحتی و روانی ،‌بی همتا و تغيير ناپذير می نمايد. اگر در نوشته ای زور و تقلا حس کردی يقين بدان که بايد به نويسنده آن مشکوک شوی. نه اينکه حکم کنم که نويسنده بايد خود انگيخته و خود جوشنده باشد چه تعبير اين حرف آنست که نويسنده بايد يکسره و يکراست بر کلمه صحيح وبجا انگشت بگذارد که اين بسيار نامحتمل است. اما وقتی کار يک اثر پايان می يابد، بايد خود انگيخته بنمايد،‌حال آنکه شايد سرشار از صنايع پنهانی و کاردانی و استادی بدور از کبر و عجب (‌و بری از جلوه فروشی ) باشد.

- يگانه عهدی که می شناسم همانا تعهد نسبت به ادبيات و هم نسبت به صميميت و صداقت شخص خودم است.نويسنده می تواند وجدان خود را راضی نگهدارد و هر کاری را که درست می داند انجام دهد اما من نمی توانم شعارها و رساله های تبليغاتی مذهبی و سياسی و يا مشتی موهوم و معوج را ادبيات بدانم. نويسنده بايد آزادی تخيل و آزادی روياها را برای خود حفظ کند . من هميشه کوشيده ام تا عقايدم را از کارم دور نگه دارم و بيشتر دوست دارم که مردم از عقايدم بی خبر بمانند. اگر شعر يا داستان من موفق باشد اين موفقيت از منبعی عميق تر از عقايد سياسی من که شايد اشتباه محض باشد و از طرف شرايط محيط بر من تحميل شده سرچشمه می گيرد. در حقيقت آگاهی من از آن چه واقعيت سياسی اش می نامند ست ناقص است. عمر من در ميان کتاب ها سپری شده که بسياری از آنها به زمان های بس دور تعلق دارند و از همين رو شايد در اينجا هم اشتباه می کنم.

- بعضی مقالات درباره من نوشته شده که به نظر تند و کوبنده می آيند اما هميشه پس از خواندن آنها به خود گفته ام که خدای من،‌اگر خودم آن را نوشته بودم کوبنده تر می بود.

- به معاصرانم با تعظيم و تجليل می انديشم و وقتی به دشمنانم می انديشم بسختی کسی را به ياد می آورم، در واقع هيچ کس را به ياد نمی آورم

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌های گارسیا مارکز
تلاشی که صرف نوشتن یک داستان کوتاه می شود همسنگ تلاشی است که برای آغاز یک رمان باید به کار گرفت؛ چون همه چیز باید در بند نخست تعریف شود؛ یعنی ساخت، ‌لحن، ‌سبک،‌ ضرباهنگ، طول اثر و گاهی حتی شخصیت آدم اصلی داستان. آنچه می ماند شور نوشتن است،‌ یعنی صادقانه ترین شور انزواگرایانه ممکن، ‌و اگر باقی عمر آدمی صرف حک و اصلاح رمان نمی شود بدین سبب است که همان سختگیری آهنینی که برای آغاز کتاب ضروری است برای پایان بخشیدن آن نیز لازم است. اما داستان کوتاه نه آغاز دارد نه پایان، خواه از کار دربیاید یا درنیاید. و اگر درنیاید، تجربه شخصی من و نیز تجربه دیگران نشان می دهد که بیشتر اوقات برای سلامتی شخص بهتر آن است که کار در راستایی دیگر آغاز گردد یا این که داستان روانه سطل خرده کاغذ شود. شخصی که نامش را به خاطر نمی آورم با این عبارت آرامش‌بخش به موضوع اشاره کرده که: "نویسندگان خوب بیشتر به دلیل آنچه به دور می ریزند تحسین می شوند تا آنچه منتشر می کنند." درست است که من نسخه ها و یادداشت های نخست خود را به دور نریخته ام اما به کاری بدتر دست زده ام و آن این است که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام.

همیشه اندیشیده ام که هر نسخه از یک داستان بهتر از نسخه پیشین است. در این صورت انسان چگونه بداند که آخرین نسخه کدام است؟ باید گفت، درست همان گونه که آشپز در می یابد سوپ چه وقت آماده شده است. این راز حرفه ای است که نه از قوانین تعقل بلکه از جادوی غریزه تبعیت می کند. به هر حال من این داستان ها را بازخوانی نمی‌کنم، همان گونه که هیچ یک از کتاب هایم را بازخوانی نکرده ام تا مبادا پشیمان شوم. خوانندگان خود می دانند با این ها چه کنند.

نظرم يک نويسنده مي تواند هر چيزي که به ذهنش برسد را بگويد، به شرطي که به آن ايمان هم داشته باشد. اگر هم بخواهيد بفهميد که کسي به شما ايمان دارد يا نه، کافي است ببينيد خودتان به خودتان ايمان داريد يا نه. هر بار که «صد سال تنهايي» را شروع مي کردم، نمي توانستم به نوشته ام ايمان بياورم. تا اينکه لحن داستان درآمد و اين قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهميدم که نزديک ترين لحن داستان همان لحن مادربزرگم است وقتي که چيزهاي عجيب و غريب و هيجان انگيز تعريف مي کرد، لحني کاملاً طبيعي و همان چيزي بود که به آن ايمان پيدا کردم و اگر بخواهيد از ديدگاه ادبي هم نگاه کنيد همان لحني است که در کل رمان «صد سال تنهايي» حکمفرماست.»

اگر هم قرار باشد که ادبيات را محصولي اجتماعي بدانيم، خلق اثر ادبي صرفاً فردي است و در اکثر مواقع هم فردي ترين کار دنيا است. وقتي داريد چيزي را مي نويسيد، هيچ کس نمي تواند به شما کمک کند. تنهاي تنهايي، بي هيچ دفاع مثل يک کشتي غرق شده در اعماق دريا. اگر هم تلاش کني که از کسي کمک بگيري، که مثلاً نوشته ات را بخواند و راهي نشانت بدهد، بيشتر دچار تشويش مي شوي و آسيب وحشتناکي مي بيني چون هيچ کس دقيقاً نمي تواند بفهمد که موقع نوشتن چه چيزي توي مغزت مي گذرد. در عوض، براي دوستانم کار ديگري مي کنم؛ هربار که چيزي مي نويسم، حسابي پرحرفي مي کنم و قسمتي از نوشته را برايشان تعريف مي کنم و هر دفعه دوباره آن را از نو تعريف مي کنم. بعضي از دوستانم مي گويند که همين داستان را لااقل سه بار برايشان تعريف کرده ام، که البته هر دفعه با دفعه قبل کاملاً فرق داشته. راست مي گويند و من هم با عکس العمل هايشان در برابر هر داستان نقاط ضعف و قوتم را بهتر مي فهمم و با اين کار درباره خودم هم نظري پيدا مي کنم و از تاريکي هاي وجودم چيزي را مي کشم بيرون.

هر چيزي که نوشتم پايه و اساس رئال دارد وگرنه داستان فانتزي مي شد و فانتزي هم اگر باشد مي شود «والت ديسني». که هيچ رغبتي هم ندارم به آن. اگر کسي به من بگويد که يک گرم فانتزي در آثارم مي بيند، شرم مي کنم. من در هيچ کدام از کتاب هايم فانتزي ندارم. مثلاً آن قسمت معروف پروانه هاي جوان «مريسيو بوبيليونا».... که مي گويد؛«چه شگفت انگيز،» واي خداي من، خيلي خوب يادم مي آيد که وقتي شش سالم بود، برق کاري بود که در «آراکاتاکا» مي آمد خانه مان و مادربزرگم را به ياد مي آورم که پروانه مي گرفت... اين از همان رازهايي است که آدم دوست ندارد فاش کند ديگر. مادربزرگم با يک تکه پارچه پروانه هاي سفيد مي گرفت، آره سفيد. زياد پير نبود و يادم مي آيد که مي گفت؛«لعنتي، نمي خواهم اين پروانه را بيرون کنم ها اما هر بار که اين برق کار مي آيد خانه مان، اين پروانه هم فوراً مي آيد توي خانه». هميشه به يادم بوده اين موضوع. اما مي خواهم چيزي به تو بگويم. در واقع رنگ پروانه ها سفيد بود، اما من نمي توانستم به آن ايمان بياورم. اما اينکه جوان بودند را بهش ايمان داشتم و مثل اينکه تمام دنيا هم به آن ايمان آورده.

منابع:
* از مقدمه مجموعه داستان" سفر خوش،‌ آقای رئیس جمهور" گابریل گارسیا مارکز ترجمه احمد گلشیری
* گفت و گوي مگزين ليته رر با گابريل گارسيا مارکز درباره صد سال تنهايي، ترجمه؛ سعيد کمالي دهقان
* سال‌هاي گرسنگي؛ يادداشتي از ماركز درباره مشكلات مالي زمان نوشتن صد سال تنهايي، ترجمه يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com