تادانه

يه لقمه نون
پاييز 73 بود، ترم اول دانشگاه بودم. نمايشي نوشته‌بودم به اسم "يه لقمه نون"، به امير حسيني، مدير نمونه مردمي رشادت قزوين پيشنهاد دادم كه اين متن را براي جشنواره تئاتر آماده كنم. قبول كرد. سيدابراهيم ميرقاسمي و حبيب علي‌مردي كمكم كردند. ابراهيم شعرهاي نمايش را گفت و حبيب هم طراحي لباس بچه‌ها را انجام داد.
نمايش اجرا شد. اول هم شد در جشنواره تئاتر استاني قزوين. از اين نمايش فقط يك عكس دارم كه هرچه گشتم نتوانستم پيدايش كنم و يك نوار. نواري كه يك روي آن با صداي ابراهيم ميرقاسمي، متن نمايش خوانده شده و در روي ديگر، صداي بچه‌هاست كه نمايش را اجرا كرده‌اند.
الان داشتم نوار را گوش مي‌دادم. حالم بد شده. دلتنگ شده‌ام. ياد آن روزها افتادم. بازيگرهاي نمايش، همه دبستاني بودند. كسي كه نقش كشاورز را بازي مي‌كرد كلاس پنجم ابتدايي بود و به غير دو نفر كه يادم هست يكي نقش گاو را بازي مي‌كرد و كلاس چهارم بودند، بقيه همه سوم ابتدايي بودند.
الان داشتم فكر مي‌كردم حالا كه چهارده سال از اون موقع مي‌گذرد، اين‌ها كجا هستند؟ كدام‌شان درس خواندند؟ چه رشته‌اي خواندند؟ حالا چكار مي‌كنند؟ باور كنيد حال پدري را پيدا كردم كه سال‌هاست از بچه‌هاش خبري ندارد.
ياد مهدي حسين‌پور افتادم كه دنبال فرصت مي‌گشت تا بخندم و از سر و كولم بالا برود. ياد بچه‌هاي ديگر مي‌افتم كه وقتي مي‌خنديدم كلاسي را كه در آن به عنوان سالن تمرين استفاده مي‌كرديم، روي سرشان مي‌گذاشتند.
محسن ورسه‌اي از همه‌شان بزرگتر بود. هميشه فكر مي‌كردم اين‌ آدم آينده خوبي خواهد داشت. همه بچه‌ها از خانواده‌هاي تحصيل‌كرده و متوسط به بالا بودند.
نمي‌دانم حالا كجا هستند. من از طريق همين وبلاگ‌نويسي، خيلي از هم‌كلاسي‌هاي ابتدايي و راهنمايي خودم را پيدا كردم كه بهم ايميل زدند. اميدوارم يكي‌ از بچه‌هاي نمايش "يه لقمه نون" اين مطلب را بخواند و بداند كه بقيه كجايند و خبري بهم بدهد.
چقدر دلم تنگ شده براي اون روزها كه چهار روز اول هفته دانشگاه بودم و بعد بعدازظهر سه شنبه به عشق تمرين مي‌رفتم به طرف قزوين و تا بعدازظهر جمعه، مدام تمرين بود و تمرين و تمرين.

بازيگران نمايش "يه لقمه نون":
كشاورز (محسن ورسه‌اي)، گندم‌ها ( سردار مظلومي، مهدي رمضاني، مهدي حسين‌پور، مازيار شريعت پناهي، علي‌اصغر جنت‌آبادي)، گاو (عليرضا شلويري)، آسيابان (سالار مظلومي)، نانوا (اميرمسعود عرب‌شاهي)، شاگرد نانوا (آرش صباغان)، فرم‌سازها (محمدحسين بابايي، بابك همت‌پور، محسن اكبري و مجتبي خوئيني)
اجرا: بهمن 1373، قزوين

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پنجاهمين شب بخارايي
شبهاي بخارايي ... اينجا
سام پورمهدي ... اينجا
اسدالله امرايي ... اينجا
يادداشت آراكيليان ... اينجا
تورج دريايي ... اينجا
جليل دوستخواه ... اينجا
جواد ماهزاده ... اينجا
خجسته كيهان ... اينجا
رضا قيصريه ... اينجا
مهشيد ميرمعزي ... اينجا
سودابه اشرفي ... اينجا
فرامرز طالبي ... اينجا

سرگردان شب هاي بخارا (Pdf)
فهرست موضوعي و سخنرانان(Pdf)

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
short story
Unileg (Ye-Leng)
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad

Read more

***
Gourchal
Yousef Alikhani
Translator: Mandana Davar-Kia

Read more

***
It was not the wife waving
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad

Read more
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دركه، ديروز ،4 بعدازظهر
بدون شرح
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سيمين دانشور و ديگران
مادر نويسندگان و خانم زمان ما
محمدعلي سپانلو
بانويي، پناه پريشاني‌هاي ما
جواد مجابي
يك خاطره از خانم دانشور
رضا سيدحسيني
از خانم سيمين دانشور گفتن
مسعود بهنود
برگشتگاهي افتخارآفرين در تاريخ ادبيات فارسي
صفدر تقي‌زاده
بانويي بدون هيچ‌گونه دژگال
عبدالعلي دست‌غيب

***
ديدار با سيمين دانشور ... اينجا
عكس هايي از سيمين دانشور ... اينجا
لينك هاي ديگر ... اينجا

تادانه‌نوشت: مطالب "سيمين دانشور از نگاه ديگران" امروز به همت "محمد ولي‌زاده"، دبير ادبيات روزنامه اعتماد ملي در اين روزنامه منتشر شده است.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با سيمين دانشور
هميشه عادت به نوشتن با من بوده. چه زماني كه خواب هايم را مي نوشتم و چه زماني كه در بازار قزوين كار مي كردم يا ساكن كوي دانشگاه تهران بودم يا خانه مجردي، سربازي و ...
دو سال گذشته جدا از اين كه با افشين نادري، روستا به روستا مي رفتيم و قصه جمع مي كرديم در الموت، من خسته و كوفته از پياده روي هاي دو ساعته و سه ساعته و بعد گوش دادن گاهي به قصه هاي تكراري راويان تازه در روستاي جديد، مي نشستم به نوشتن لحظه به لحظه آنچه به سرمان مي آمد از حركت مان از تهران به قزوين و بعد به الموت و بعد روستا به روستا و آدم ها و سكنات و برخوردها و ... گويي عكس مي گرفتم و حالا كه نگاه مي كنم مي بينم بيش از 400 صفحه خاطرات سفر دارم از بيش از 65 روستا كه البته به دليل پادردهاي مداوم من، اين طرح فعلا مسكوت مانده تا شايد مرحله سوم را پيش ببريم ...

بگذريم، ببخشيد كه حرف حرف مي آورد و خوراك آدميزاده حرف است و مخصوصا آدم هايي مثال نويسنده تادانه كه آدم حرافي در جمع نيست بالطبع حالا كه سكوت هست و خودش و اين درخت روبه رويي و زير سايه اش نشسته، كلمات را مي ريزد اينجا و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد.

اما قصدم از اين مقدمه بلند چه بود؟
بسياري اوقات به سفري مي رويم، به جايي مي رويم، با كسي حرف مي زنيم، واقعه جالبي را مي بينيم و يا ضربه روحي رواني خاصي به ما دست مي دهد، پيشنهاد مي كنم در اين مواقع حتما بنويسيد.
نگوييد كه حالا يك سفر است مثال باقي سفرها. جايي است مانند بقيه جاها. آدمي است مانند ديگر آدم ها و ...
بنويسيد كه بعدها با گذشت زمان پي خواهيد برد كه گنجينه اي داريد كه كسي ندارد جز تنها شما و آن ها كه داستان مي نويسند مي بينند كه چه گنجينه اي به دست دارند و آن مي توانند كرد كه ديگران نتوانند.

اما باز قصدم از نوشتن اين دو مقدمه مفصل چه بود؟
از مرداد 82 تا تير 83 درگير صفحات ادبيات روزنامه جام جم شدم. بعد از 68 شماره، راهم را كج كردم به جام جم آنلاين. به بخش ترجمه. كاري كه پنج سال پيش از اين كه بيايم به جام جم ، در گروه ماهواره روزنامه انتخاب كرده بودم.

بگذريم. چرا نمي توانم حرفم را بزنم آخر؟
آن روزها هم صفحات ادبيات جام جم بود و هم مجله ادبي قابيل. هر دو را همزمان پيش مي بردم.

اما اصل ماجرا پس از اين همه پرگويي:
چند بار زنگ زده بودم به او؛ آن وقت ها كه ده سال قبل مصاحبه مي گرفتم با جماعت نويسنده. هر بار خانمي گوشي را برمي داشت و هر بار هم خودش را به گونه اي معرفي مي كرد "من خواهر خانم دانشور هستم"، "من خدمتكارشون هستم" ، "خانم مريضن" و ... براي همين ديگر رغبت نكرده بودم از زنگ زدن و اصرار واهي براي ديدار و گفتگو با كسي كه مي گفتند بزرگ بانوي ادبيات است و من نمي دانستم اين يعني چه و ياد دوران نوجواني مي افتادم كه جلال آل احمد عشق مان بود و عشق مي كرديم كه سيمين دانشور، زنش بوده؛ همين و بس.

البته زماني نچندان دور يكي از كيف هاي اصلي ام پيدا كردن آدم هايي از ادبيات مان بود كه با من هم رگ و ريشه و به قول قاسم روبين "هم‌گهواره‌اي"‌ باشند. مثلا چه كيف كردم وقتي ديدم جواد مجابي كه اصالتا قزويني است در الموت به دنيا آمده است يا قاسم روبين كه اصالتا قزويني است، الموت را به خوبي مي شناسد و يا كاظم سادات اشكوري كه در قزوين درس خوانده، الموت را زير پا گذاشته تا برسد به اشكور و مهدي سحابي قزويني، الموت را دوست دارد و عنايت‌الله مجيدي در روستاي كوشك الموت به دنيا آمده و داستان "نقاش باغاني" هوشنگ گلشيري در الموت مي‌گذرد و فرخنده آقايي، عاشق درياچه اوان است و مدام به آنجا مي‌رود و ... در اين ميان چه كيفي كردم وقتي رسيدم به يادداشتي از نيما درباره شعرهايش كه "من شاعر زبان تاتي‌ام" و بعد "اورازان" جلال آل احمد كه ما الموتي ها و طالقاني ها هم‌زبانيم و هم‌فرهنگ و "عزيز و نگار" نشان اين هم‌زباني و هم‌فرهنگي است كه اين قصه از "آردكان" روستايي در طالقان آغاز و در "بالاروچ" روستايي در الموت به پايان مي‌رسد.
القصه، يك بار وقتي از زبان زنده‌ياد "سيدمحمدتقي ميرابوالقاسمي" شنيدم كه جلال آل احمد هم درباره عزيز و نگار، تحقيقات زيادي كرده، بي درنگ به خانم دانشور زنگ زدم اما او بي هيچ ترديدي گفت: نه. چنين چيزي صحت ندارد.
كه البته بعدها فهميدم خانم دانشور اشتباه مي‌كرد و نشانه‌هاي زيادي در دست است كه جلال آل احمد و پروفسور پوپ و پوركريم و ... روي قصه عاميانه عزيز و نگار تحقيق كرده بودند كه البته هيچ كدام به نتيجه اي نرسيد.

بعد يك روز پاييزي در جام جم، غروب بود و من كار روزانه ام تمام شده بود. همين طور كه دفترچه تلفنم را ورق مي زدم از خيل آن همه اسم، نمي دانم چرا روي اسم سيمين دانشور ماندم. زنگ زدم.
- سلام.
- سلام. شما؟
- عليخاني.
- عليخاني تو هستي؟
خنده ام گرفته بود يا شايد هم درست تر اين است كه بنويسم در آن لحظه دچار غرور شدم كه سيمين دانشور كه ديگر برايم سر و گردني از جلال بزرگتر شده بود، مرا مي شناسد.
حرف حرف آورد و من ذوق زده به چشم هاي بچه هاي گروه فرهنگ و ادب نگاه مي كردم كه ذوق شان را نمي توانستند منكر بشوند كه سيمين دانشور است كه 45 دقيقه است با همكارشان حرف مي زند.
دلتنگ بود آن روز يا سرحال، نمي دانم. در واقع يك امكان شد براي من كه احساس كنم چقدر دوستش دارم. همين و بس.
از جلال گفت. از مرحوم سيداحمد خميني گفت و از كتاب روشنفكران جلال و پنهان شدن هاي قبل از انقلاب سيداحمدآقا در منزل آن ها و بعد واگذاري حق انتشار كتاب روشنفكران براي پيشبرد انقلاب و ...
بعد از انقلاب گفت و جنگ و اين كه جنگ بايد همان بعد از آزادي خرمشهر تمام مي شد و اين كه زنگ زده بوده به سيداحمدآقا كه تمامش كنيد و...
گفت: يك روز بيايي منزل، خيلي حرف ها دارم كه بگويم.
گفتم: خانم دانشور، مجله اي هم دارم. داستان مي دي يا يادداشت كه بذارم اونجا؟
گفت: باشه. فردا زنگ بزن، حتما. به روي چشم.

نمي دانستم آن روز چه گفتم بعد از تلفن به همكارانم و چه فكر كردم و چه ذوق كردم و ... مي دانيد كه معشوق هرچه ديرتر به چنگ آيد، عاشق را خوشتر باشد.
حتي اگر فرخنده آقايي يادش باشد، از ذوقم زنگ زدم به او و همه چيز را گفتم.

فردايش هم زنگ زدم. باز خوب حرف زد. حرف زد و از دلتنگي هاش گفت (باور مي كنيد جزيياتش يادم نيست؟ حالا مي بينيد چرا آن مقدمه طولاني را نوشتم؟)
بعد من پرسيدم خب خانم دانشور، كي بيام داستان را بگيرم؟
گفت: گفتي مجله ات اسمش چي بود؟
گفتم: قابيل.
مكث نكرد. امان نداد. پشت بند فحش مي داد و بد مي گفت كه شايد براي خود دليل داشت كه بيراه نمي نويسم.
مي گفت: شما جوان ها احمقيد. بيشعوريد. فهم نداريد. هيچ چيز ديگه براتون ارزش نداره. قابيل هم شد اسم؟ داري سنت برادركشي تبليغ مي كني؟
و ...

اين ها را نوشتم كه يادم باشد كه بعدهاي بعد كه ياد سيمين دانشور مي افتم ياد اين چند جمله اش بيفتم و اين كه حيف آن روز كه با او گفتگو كردم، تمام حرف هايش را كه توي گوشم زنگ مي زد ننوشتم.

پسانوشت: راستي بعدها يك بار هم بخاطر گذاشتن عكس بدون حجاب دانشور در عكاسخانه نويسندگان معاصر، قابيل از اين كه برود زير حمايت جايي، محروم شد و ...

سووشون را بي ترديد بايد يكي از پنج انگشت دانست و نه حتي ده انگشت دستان نحيف ادبيات معاصر ما.

اما جزيره سرگرداني و ساربان سرگردان. بايد خواند آن ها را؛ همين.

عكس ها ... اينجا
ديدار با سيمين دانشور ... اينجا
دانشور از نگاه ديگران ... اينجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سيمين دانشور در اغما

علائم حیاتی دانشور بهبود یافته است

درباره سيمين دانشور
سيمين دانشور در اغما
ساربان ادبیات ایران زنده است

سيمين دانشور تحت مراقبت‌هاي ويژه است
سيدعلي صالحي: سيمين تسليم مرگ نشده است
اظهارات ضد و نقيض درباره درگذشت سيمين دانشور

گفت و گوى شرق با سيمين دانشور
سيمين دانشور به روايت ويكيپديا

كتاب ها
بالا بلند نجيب قصه هاي ايراني
گفت وگوي اعتماد با سيمين دانشور

بانوي ارديبهشت
بيهوشى سيمين دانشور
حال سیمین دانشور وخیم است
بانوي رمان‌نويسي ايران در بيهوشي
نويسندگان سيمين دانشور را تنها نگذاشتند
پيگيري خبر خبرگزاري وزارت ارشاد؛ سيمين دانشور زنده است
گفتگوی علی دهباشی با رادیو زمانه درباره خانم دانشور را بشنوید

براي سيمين دانشور
بانوي داستان هاي تلخ
سیمین دانشور در خانه ادبیات ایستاده است

Simin-Daneshvar
Amazon.com: Simin Daneshvar: Books
Savushun: A Novel about Modern Iran
Simin Daneshvar - Wikipedia, the free encyclopedia
THE IRANIAN: Beh ki salaam konam? Simin Daneshvar

تادانه‌نوشت:‌ پيش از اين كه اين مطلب را منتشر كنم از دوستي شنيدم سيمين دانشور تمام كرده و براي اين كه از صحت خبر مطلع شوم به سيدعلي صالحي زنگ زدم. گفت نيم ساعت قبل تنفسش معمولي شده. اما هر كس مي‌خواهد بداند واقعا چه خبر هست به بيمارستان پارس زنگ بزند ... اين هم شماره ‌اش: 88960051
راستي مي‌گن زنگ نزنيد. البته من مي‌گم زنگ بزنيد تا بدانند كه ادبيات هنوز زنده است و اديب هم. اگر هم نخواستيد بريد بيمارستان يا زنگ بزنيد اين عكس ها را ببينيد:‌ يك و دو و سه و چهار كه سيمين بهبهاني، سيدعلي صالحي، قاسم روبين، فريبرز رئيس دانا، جاهد جهانشاهي و ... در عكس ديده مي شوند.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بزرگداشت دكتر ورجاوند

پايگاه اطلاع رساني براي نجات يادمان هاي باستان برگزار مي كند
همايش ايران ِ ورجاوند
بزرگداشت شادروان استاد پرويز ورجاوند

با سخنراني:
دكتر ناصر تكميل همايون؛ ايران فرهنگي
دكتر هوشنگ طالع؛ تاريخ تجزيه ايران
دكتر داود هرميداس باوند؛ ابهامات مرزي ايران و عراق
دكتر قدرت الله جعفري؛ زبان فارسي در آذربايجان
دكتر محمدعلي دادخواه؛ پرونده ملي سد سيوند

سه شنبه، دوم مرداد 1386 ، از ساعت 16 تا 20
دانشكده علوم پزشكي تهران، تالار ابن سينا (در شمالي دانشگاه تهران)

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"گم سوار" در خانه نمايش
نمايش گم سوار
به نويسندگي و كارگرداني و بازيگري امين آبان
برگزیده دومین جشنواره سراسری تئاتر تک و حائز رتبه نويسندگي و كارگرداني و بازيگري از جشنواره هاي ماه، نمايشگران اراك و جشنواره منطقه اي لرستان

زمان اجرا: از يكشنبه 31 تير به مدت 2 هفته به جز شنبه ها. ساعت 18:30
آدرس: خيابان انقلاب. ميدان فردوسي. خيابان پارس. اداره تئاتر. خانه نمايش
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دسترسي به مار ...
همكارم عصباني است مي گويد وحشتناك است، مار را هم زده ام در جستجوي گوگل، داده "مشترك گرامي، دسترسي به سايت مورد نظر امكان پذير نمي باشد."
مي خندم و مي گويم: خب، خوب كاري كردند.
همكاران ديگر مي خندند.
يكي دارد مي گويد "عجب روزگاري يه ها. خب يه باركي اينترنت رو قطع كنند كه خيال ما هم راحت بشه."
مي خندم و مي گويم: فكر نمي كنيد كار خوبي كردن كه نگذاشتند مار وارد شود؟
همان همكار عصباني چين به پيشاني مي اندازد و مي گويد "مسخره ام مي كنيد؟"
مي گويم: نه جان شما.
بعد مي گويم، نمي دانم بلند گفته ام يا اين كه دارم اينجا مي نويسم و فكر مي كنم بلند بلند دارم داد مي زنم كه "مگر همين مار نبود كه وارد بهشت شد."
بعد مكث مي كنم و مي بينم خوب چيزي به ذهنم رسيده.
ادامه مي دهم "اگر همين مار نبود كه بياد و شيطان بتونه بره توي جلدش و از غفلت نگهبان بهشت استفاده كنه و بره داخل و اون وقت حوا خانوم را خام بكنه، از كجا معلوم حضرت بابا، جرات پيدا مي كرد دست بزنه به سيب مامان جون."
همكاري از آن ته سالن بلند بلند قهقهه مي زند.
خانمي سرش را پايين انداخته و گويي متوجه نيست چه مي گوييم و دارد با تلفن پچ پچ مي كند.
بعد همكار ديگري بلند مي گويد: "دوستي هم فيلتر شده!"
مي گويم خب لابد براي اين كه همه دوستي ها به رختخواب ختم مي شوند و اين ممانعت، براي در گناه نيفتادن است.
يكي از آن ته داد مي زند "بچه ها من فيلترشكن دارم. بدم؟"
آن همكار عصباني كه ديگر ساكت شده، مي پرسد: يعني هميشه با اين بريم داخل؟
من مي نويسم "ها. يعني بله. در واقع بايد هم اينطور باشه."
همكار ديگري مي آيد نزديكم. مي گويد: " اون وقت ممكنه ما يه عمر بدبخت نشيم؟"
مي گويم: مگر اين كه خودمون دستي دستي، دست بزنيم به سيب سرخ حوا."
آن همكار اولي مي گويد: بابا يه كلمه گفتيم ما حالا. شما اينقدر چرا بسطش مي دهيد؟
و من مي نويسم: زدم "كلمه". زد دسترسي به طرف مورد نظر شما امكان پذير نمي باشد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
فيلمی براي سعيد موحدي
رضا زنگي آبادي، داستان‌نويس و فيلم‌ساز در حال ساخت فيلمي درباره زنده‌ياد "سعيد موحدي" است. از تمامي كساني كه مطالبي اعم از عكس، فيلم، دست‌نوشته يا يادداشت و ... از موحدي دارند، درخواست مي شود با رضا زنگي‌آبادي تماس بگيرند.
تلفن
09132431276

ايميل
info@khanesh.ir

آدرس پستي
كرمان، صندوق پستي 1491 – 76135
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ذوقي كه حالا كرده ام بي شباهت به آن بچه اي نيست كه برايش كفش نو خريده اند و به جاي اين كه بپوشدش، بغل كرده و به سينه اش چسبانيده.
ذوقي كه حالا كرده ام، ديرهنگام آمده اما بهنگام آمده.
ذوقي كه حالا كرده ام ريشه در سال هاي دانشجويي دارد، آن وقتي كه براي اولين بار نامش را از ساعد فارسي رحيم آبادي شنيدم. هم او بود كه جدا از نام "سرگئي پاراجانوف" نام سهراپ سپهري را برد و مرا در دنيايش غرق كرد و بعد فيلم هاي تاركوفسكي را برايمان گذاشت و ... حيف كه نيست حالا.
ساعد آن وقت ها كه ما را با پاراجانوف و سپهري و تاركوفسكي آشنا مي كرد تازه ليسانس نقاشي گرفته بود و هنوز مي خواند تا فوق ليسانس پژوهش هنر قبول بشود و بعد بشود استاد دانشگاه كه ... كاش نمي رفت ساعد.
آن وقت ها ساعد در هنرستان سوره درس مي داد، رضا هدايت هم بود. هر وقت دلم مي خواست فيلم ببينم مي رفتم ساعد را مي ديدم و هر وقت دلم ساعد را مي خواست مي رفتم فيلم مي ديدم. بارها وقتي مي رفتم بهش سر بزنم، مي ديدم فيلم گذاشته براي شاگردانش. فيلم هاي "كودكي ايوان" ، ايثار" ، "آيينه" و ... را همان جا ديدم و بعد خانه رضا هدايت و محسن فرجي.
آخرين باري كه ساعد را ديدم رفته بودم خانه اش تا فيلم "سايه فراموش شده نياكان ما" پاراجانوف را بگيرم. گرفتم و آوردم و براي خودم يك وي اچ اس كپي برداشتم.
بعد ساعد رفت.
بعد ديگر تاركوفسكي را گم كردم.
بعد سهراب گاهي مي آمد و گاهي مي رفت.
اما پاراجانوف را داشتم. سايه نياكان بود يادگار ساعد و بعد "افسانه قلعه سورام" كه تلويزيون نصفه نيمه پخشش كرد.
و حالا ذوق كرده ام. مي داني چرا ساعد؟

بعد از كلي اين در و اون در زدن بالاخره جايي را پيدا كردم كه فيلم هاي پاراجانوف را داشته باشد. رفتم بازارچه سنتي ستارخان و فروشگاه پارس. از همان كنار كباب فروشي جلوي بازارچه در ضلع جنوبي خيابان ستارخان رفتم. چند قدم پايين تر بود. مردي بسيار مهربان و آرام نشسته بود. وقتي گفتم پاراجانوف. مثل بقيه قيافه احمقانه پيدا نكرد كه يا بخند يا عاقل اندر سفيه نگاهم كند. گفت دارم. سه تا فيلم هست و گفتگو با پاراجانوف.
گفتم كدام ها؟
گفت: رنگ انار، عاشق غريب و افسانه قلعه سورام.
چهار DVD كه قيمت همه شان شد 6000 تومان.
مي بيني ساعد! درست فيلمي را نداشت كه تو برايم به يادگار گذاشتي. مي بني ساعد!
مي بيني چه ذوق كرده ام از ديدن شان. از ديدن اين همه تصاوير كه نقاشي هستند. نقاشي هاي خوشرنگ شرقي و خونرنگ. مي بيني چه متعجب مانده ام از اين همه ذهن فعال نقاش گونه اش. كه چه وقت گذاشته براي اين همه ميزانسن چيني. چه بگويم. فقط عكس مي بينم و عكس و نقاشي.
مي بيني ساعد!

عكس ها از اينجا و اينجا و اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پايان‌نامه اي درباره "تات‌ها"
جلسه دفاع
پایان‌نامه کارشناسی ارشد رشته ایران‌شناسی
(گرایش فرهنگ مردم )
موقیعت تاریخی و جغرافیایی تات ها
استاد راهنما:
دکتر کتایون مزداپور
دانشجو: صدرا عمویی
زمان : ساعت 30/4 یکشنبه 24 تیر
مکان : تهران – بزرگراه همت – پل شیخ بهایی – خ شیخ بهایی – خ ایرا‌ن‌شناسی – بنیاد ایران‌شناسی – تحصیلات تکمیلی
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
با صدور حكمي از سوي عليرضا ملکیان معاون مطبوعاتي وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي يوسف قوچاني غروي به عنوان دبير چهاردهمین جشنواره مطبوعات منصوب شد.
غروي پيشتر دو دوره دبير و چهار دوره پياپي داور جشنواره مطبوعات بوده است و در سمت هاي مختلفي از جمله دبير سرويس مقالات روزنامه كيهان ، نماينده و خبرنگار موسسه كيهان درشبه قاره هند ، سردبير روزنامه كيهان بين الملل ، سردبير روزنامه آفرينش ، معاون سردبير روزنامه قدس ، دبير سرويس سياسي روزنامه جام‌جم فعاليت داشته و هم اينك سرپرست جام‌جم‌آنلاين است.
بر اساس اعلام روابط عمومی معاونت امور مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي چهاردهمین نمایشگاه و جشنواره مطبوعات به طور همزمان از 16 تا 22 آبان ماه امسال برگزار خواهد شد.

تادانه نوشت: یوسف قوچانی غروی، نقش مهمی در ماندن تادانه و نوشتن نویسنده این وبلاگ داشته. تبریک مجدد می گویم به او که سرشار از حس زندگی است و کودک درونش هنوز بادبادک بازی می کند.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با محمد محمدعلي
محمد محمدعلي - عكس: تادانهكتابش را خوانده ام، "گفتگو با شاملو و دولت آبادي و اخوان" را. حسن لطفي هم فيلم شب جلال آل احمد در قزوين سال 74 را نشانم داده. شماره اش را هم منصور كوشان به من داده. جزء همان چهار پنج شماره اولي است كه پيدا كرده ام. زنگ مي زنم منزلش؛ از تلفن عمومي جلوي خوابگاه سنايي، زير پل كريمخان و اول خيابان سنايي. همسرش مي گويد:
- شما؟
- عليخاني هستم.
- گوشي خدمت تون.
گوشي را به او مي دهد:
- سلام آقاي محمدعلي.
اسمش برايم آشنا مي آمد؛ محمد محمدعلي. گفت:
- محل كار من رو بلد هستي؟
- نه.
- پس يادداشت كن. تقاطع انقلاب و فلسطين. ساختمان گيو. طبقه هفتم.

صبح كلاس دارم. از دانشگاه تهران راهي نيست تا آنجايي كه گفته. پياده مي روم. جلوي در نگهبان مي گويد:
- كجا تشريف مي بريد؟
اسم محمد محمدعلي را كه مي آورم پيش از اين كه بگويم طبقه هفتم. مي گويد با آسانسور برويد طبقه هفتم.
مي روم. چند نفر توي اتاقش نشسته اند. سلام مي كنم. محمدعلي معرفي مي كند:
- آقاي پوينده. آقاي قاسم زاده. اين هم از دوستان دوستان قزويني ما. مراقب باشيد ها!
خنده ام مي گيرد. جمله اش آشنايم كرده با اين فضا. اسم پوينده را شنيده ام اما چيزي از او نخوانده ام.
محمد قاسم زاده نگاهم مي كند:
- خبرنگار هستي؟
- نه. دانشجوام. يه سري سوال دارم.
براي اين كه زود كارم را انجام داده باشم، دست مي برم توي كيفم و سوالات تايپ شده اي كه پيش از اين به منصور كوشان، فرشته ساري، رضا جولايي و فرخنده آقايي داده ام به محمدعلي مي دهم.
كمي نگاهش مي كند و سوالات را به محمد پوينده كه كنارش نشسته مي دهد و از من مي پرسد:
- از كتاب هاي من چيزي خواندي؟
- بله. گفتگو با شاملو و دولت آبادي و اخوان.
نگاه مي كند به پوينده و قاسم زاده و مي بينم كه پوزخندش را از پوزخند محمد قاسم زاده جدا مي كند و مي گويد:
- بعد مي داني كه من رمان نويسم؟
- بله. خب...
مي مانم چي بگويم. مي گويم:
- خب مي خوانم.
بعد يادم مي آيد كه كتاب "نقش پنهان" را در كتابفروشي بامداد قزوين ديده بودم. عكسش را هم از پشت جلد آن ديده بودم كه وقتي وارد اتاقش شدم ديدم درست همان است با خط ريشي كه روي موهاي آن به پشت گوشش كشانده شده بودند.
دست برد تو كشوي ميزش. كتابي بيرون آورد.
- اين رو بگير فعلا. به غير از اين اينجا چيزي ندارم.
كتاب "بازنشستگي" را به من مي دهد. نگاه مي كنم. دو داستان دارد؛ مرغداني و بازنشستگي.
سوسكي از پايه ميزي كه طرف محمد پوينده است بالا آمده و راست راست دارد از پرونده هاي روي ميز مي رود بالا و از بالا يك راست مي رود طرف محمدعلي. محمدعلي نگاهي به قاسم زاه مي كند و قاسم زاده بلند مي شود مي رود از اتاق بيرون. محمدعلي، مجله آدينه اي را كه روي ميز هست برمي دارد و لوله مي كند و محكم مي كوبد به سوسكي كه مي پرد طرف ميز قاسم زاده.
به من نگاه مي كند و بعد به پوينده كه سوالات را خوانده و چيزي مي خواهد بگويد. محمدعلي فقط مي گويد:
- عجيب گيري كرديم اينجا ها.
كبوتري از آسمان داغ خيابان انقلاب دورش را كم مي كند و پشت پنجره اتاق محمدعلي مي نشيند. همان جا دارد از دانه هايي كه معلوم است از قبل برايش ريخته اند دانه مي چيند. سر و نوكش وقتي دانه مي چيند ديده نمي شود و فقط كمري ديده مي شود كه بالا و پايين مي شود.
پوينده مي گويد:
- كتاب هاي من رو خونديد؟
- ...
دست مي كند توي كيفش. "سوداي مكالمه، خنده و آزادي" را درمي آورد و برايم امضاء مي كند. دارد مي گويد:
- كمي از اين مباحث تئوري بداني، براي خودت بهتر است. سوالاتت را پخته مي كند.
گير كرده ام. كتاب هاي نويسنده را نخوانده ام. يك مترجم نشسته و از مباحث تئوري مي گويد كه از آن ها هم دورم و در خوابگاه هم ديده بودم چند نفري حرف مي زنند و اسم هايي را مي برند كه من هيچ از آن ها نمي دانستم: سوسور، گادامر، بارت و ...
مي خواهم بلند شوم و خداحافظي كنم كه محمد قاسم زاده با يك پيف پاف دراز قرمز مي آيد داخل.
محمدعلي نگاه مي كند به سوسك ها. يكي از پايه ميز بالا مي آيد. يكي رفته ميان مجله لوله شده آدينه و يكي از پايه ميز چند كشويي پشت سرش در حال صعود است و ... مي گويم:
- با اجازه!

زنگ مي زنم كه جواب ها آماده است؟
مي گويد: بايد بيايي با هم كمي حرف بزنيم. بايد تو رو يه كم روشن كنم.
خوشحال مي شوم. نويسنده اي رغبت كرده حرف بزند با من. كيف مي كنم. سرشار مي شوم. كلاس بعدي را نمي روم و يك راست مي دوم به طرف ساختمان گيو يا همان فجر.
- سلام.
- سلام. مرد مومن تو چه جور كتابي از ما نخونده جرات كردي بيايي گفتگو كني؟
- ...
- اشكال نداره. همه همين هستن اما كسي جرات نداره بگه كه نخونده يا اگه خونده بد خونده اما خوشم اومد ازت. معلومه كه با جربزه اي.

اين رفت و آمدها تا زماني كه گفتگو آماده شود به هر دو سه روز يك بار رسيده بود و هر بار محمدعلي با مهرباني اش، حرف مي زد و مي ديدم كه بيش از آن كه مثل برخي از نويسنده ها باشد كه بخواهد با دانسته هاي كتابي اش، خفه ام كند، آدمي است كه دارد از تجربه هاي خودش مي گويد و هر بار كه سيگاري آتش مي زد، تمام تنم مور مور مي شد، رويم نمي شد پيشش سيگار بكشم. گونه اي ابهت برايم داشت كه اين روند تا چند سال بعد كه به گونه اي با او در مجله آدينه همكار شدم ادامه داشت؛ تا دوره سردبيري منصور كوشان. محمدعلي مطابق قبل هنوز مسوول بخش داستان بود و من شده بودم مسوول بخش معرفي كتاب و گاهي هم گفتگو مي گرفتم.
به واسطه اين كه محمدعلي مركزي براي ديدار نويسنده ها و شاعران بود با افراد زيادي آشنا شدم. اولين بار قاسم روبين را محمدعلي اينطور معرفي كرد: دو قزويني! واي به حال من! محمدرضا صفدري را همان جا ديدم. صفدري كه به زودي ديدارش را خواهم نوشت كه چه لذتي بردم وقتي محمدعلي ما را به هم معرفي كرد و اين معرفي باعث شد سه روز بعد بروم شهرك انديشه (شهريار) پيش صفدري.
محمدعلي گفتگويي كه با او انجام داده بودم به مجله دوران فرستاده بود. گفت: مي خوام ربطتت بدم به شيرزادي و بروبچه هاش.
ربط هم داد. ربطي كه باعث شد نزديك به يك سال هر پنجشنبه به جلسات قصه مجله اي بروم كه از پايه هاي ثابت آن علي اصغر شيرزادي، اصغر عبدالهي، محمدرضا گودرزي، اسدالله امرايي، حسين مرتضاييان آبكنار، حميد ياوري، حميد محرميان معلم، مراد فرهادپور، محمود جوانبخت، محمد بكايي و ... بودند. جلساتي كه بسيار از آنجا آموختم و بسياري اوقات از بي سوادي ام رنج بردم و بسيار هفته هايم سرشار شد و بسيار انگيزه پيدا كردم براي خواندن و خواندن و خواندن تا بعد بنويسم.
محمدعلي بود كه گفت راستي مي داني بيژن بيجاري هم اين ساختمان است؟
به زودي ديدار با بيژن بيجاري را هم خواهم نوشت كه بسيار از او آموختم اگرچه يك سال طول كشيد تا با او ارتباط بگيرم و بتوانم راضي اش كنم به گفتگو و چقدر كمكم كرد در شناخت بهتر داستان و نوشتن داستان جدي.

بعدها محمدعلي اولين بار مرا به مجله آدينه برد. آن وقت ها به واسطه محمد قاسم زاده كه هنوز كتابي منتشر نكرده بود گفتگويم با فرخنده آقايي رفته بود مجله زنان و منتشر شده بود. گفتگويم با محمدعلي در مجله دوران منتشر شده بود. گفتگويم با رضا جولايي و فرشته ساري در هفته نامه ولايت قزوين منتشر شده بود و اندكي احساس اعتماد به نفس پيدا كردم.
با محمدعلي راه افتاديم از ساختمان گيو. رفتيم به طرف چهار وليعصر. بعد رفتيم ميدان وليعصر. بعد رفتيم سوار اتوبوس هاي گيشا شديم كه بليطي بودند. محمدعلي اولين رديف پشت راننده نشست و دسته بليط ها را از كيفش بيرون آورد. خواستم من حساب كنم به حسابي كه او داشت لطف مي كرد و من را مي برد به مجله آدينه تا با مديرمسوولش آشنايم كند كه آنجا كار كنم. گفت: به ما از اداره از اين بليط ها زياد مي دن. تو بذار جيبت. راستي اينجا نشستم كه پاي تو اذيت نشود.
ذاكري، بداخلاق ترين روزنامه نگاري بود كه هيچ وقت فكر نكردم روزنامه نگار است و بيشتر به بازاري ها مي آمد كه من سال هاي نوجواني ام را همراه كار كردن در حجره هايشان تمام كرده بودم. وقتي محمدعلي معرفي ام كرد. نگاهي به سر تا پايم كرد و گفت: خبرت مي كنم.
هيچ نپرسيد كه چه كاره ام. كار بلدم يا نه. و اين باعث شد كه من كه مثل هميشه از لباس هاي مندرسي كه مي پوشيدم خجالت مي كشيدم، بيشتر خجالت بكشم و ديگر هرگز ميل نكنم براي كار كردن در چنين جايي كه البته يك سال بعد منصور كوشان دعوتم كرد به آنجا و معرفي كتابش را سپرد به من و ذاكري لابد باز نگاه كرده بود به قد و بالايم كه هر بار كه مي خواست حق التحرير هر صفحه 2500 تومان را به من بدهد و در هر ماه چهار صفحه هم مي شد اين معرفي كتاب ها، فهرستي را مي گذاشت جلويم كه فلان كتاب را معرفي كرده اي در مجله و در كتابخانه نيست كتابش؟ و من مجبور بودم هر كتاب را همان جا معرفي كنم و همان جا بگذارم بماند.

محمدعلي را هميشه دوست داشته ام و بيش از آن كه داستان نويس و رمان نويس و نويسنده معروف باشد بخاطر صميمتش دوستش داشته ام. اولين داستانم را هم او در ويژه نامه داستان مجله آدينه منتشر كرد كه حالا كه نگاه مي كنم مي بينم بيشتر هم نسلان من به او مديونند و اولين داستان هايشان در آن سه چهار ويژه نامه داستاني كه محمدعلي منتشر كرد براي اولين بار به طور جدي منتشر شد.

حرف ها زياد دارم از ديدارها با محمدعلي كه شايد زماني كه اين ديدارها براي كتاب شدن آماده مي شدند اضافه كنم مثلا روزهاي سياه اتوبوس و گردنه حيران و ارمنستان.
روزهايي كه خبر مرگ پوينده آمد.
روزهايي كه مختاري را كشتند.
روزهايي كه كوشان و چند نفر ديگر از ايران رفتند.
روزهايي كه محمدعلي مي گفت پيشش نروم و من فكر مي كردم لابد خسته شده است از من و حالا مي بينم كه بيچاره حق داشته و سعي مي كرده نادانسته در نطفه خفه نشوم.

سه سال قبل زنگ زدم كه براي قابيل، داستان بدهد. امروز و فردا كرد. بعد رفت كانادا. وقتي آمد گفت بيا برايت مطلب دارم. رفتم ديدم كه گويي حرف از قابيل را بيشتر از اين كه در ايران شنيده باشد از دوستان شهروند شنيده بود از نسرين الماسي عزيز و حسن زرهي بزرگ. رفتم منزلش. عكس هاي زيادي از او گرفتم كه اين ها بخشي از آن ديدار هستند.

آخرين بار در شب نويسندگان نسل جديد يا به گفته برخي "نسل پنجم" ديدمش. بيشتر معتقد بود اين شب بايد به نام شب نويسندگان نسل چهارم باشد. خودش از نويسندگان نسل سوم بود و با اين احوال گفت فرقي نمي كند كه جديدي ها خود را نسل چهارم يا پنجم بدانند، مهم اين است كه اعلام حضور مي كنند.

اين ديدار چرا اينقدر پراكنده شد؟
شايد به اين دليل كه بعد از فرخنده آقايي، محمد محمدعلي دومين نويسنده اي است كه طي اين سال ها مهرباني شان شامل حالم بوده اگرچه يكي را آن سال ها بيشتر مي ديدم و يكي اين سال ها هم مدام از حضورش دلگرم مي شوم.
راستي چيزي يادم افتاد. مي خواستم بپرسم "آقاي محمدعلي، آخرش اين قدم بخير... را خوانديد؟"

Labels: , , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عكس‌ها | سيمين دانشور

ديدار با سيمين دانشور ... اينجا
دانشور از نگاه ديگران ... اينجا
عكس ها ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با شهريار مندني پور
صبح امروز خواب ماندم. ديشب تا ساعت سه و نيم بيدار بودم. كار امشبم نيست. مدت زيادي است از پادرد و سردرد و تيك هاي عصبي خوابم نمي برد. تلفن همراه را هم چون روي ويبره مي گذارم حتي اس ام اس هاي مدام و زنگ هاي پيگير كورش نور عزيز از محل كارم هم فايده اي نداشت براي بيدار كردنم و وقتي بيدار شدم دو ساعت از زمان كاري هر روز و سه ساعت از بيداري هر روزه ام مي گذشت.
راه افتادم. توي راه سرم درد مي كرد. چشم هايم مي سوخت جز دوران كار در روزنامه انتخاب الان بيش از سه سال و اندي است كه صبح كار شده ام و رنگ خواب صبح نمي بينم. در اين ميانه ياد "شهريار مندني پور" در اتوبوس خط آزادي-ونك و بعد ميني بوس ونك - ميرداماد، آرامش بسيار خوبي به من داد.
داشتم با به ياد آوردن خاطرات سفرم به شيراز (تنها سفرم به اين شهر) در ارديبهشت 1376 كيف مي كردم. تمام آن چهل دقيقه اي را تا برسم به مندني پور فكر مي كردم و همسر مهربان و دختر و پسر بزرگوارش.
داشتم فكر مي كردم مندني پور چه بزرگ بود كه من جوان 22 ساله را پذيرفت و حتي در منزلش جاي داد و يك هفته پذيرايي ام كرد تا بتوانم از او بياموزم. من نرفته بودم گفتگو كنم. درست كه بهانه اصلي ام گفتگو كردن با يكي از نويسندگان نسل سوم بود اما هميشه گفته ام كه اين گفتگوها برايم كلاس درس بود و به جاي اين كه بروم كلاس داستان نويسي شخص خاصي، مدام داستان هاي اين افراد را مي خواندم و به بهانه گفتگو مي رفتم و مي نشستم پاي صحبت شان.

هنوز ارديبهشت 1376 را به خاطر دارم. منصور كوشان پرسيد: با مندني پور هم مصاحبه كردي؟
خواستم بهش جواب بدم آرزويم هست اما نه پولش را دارم كه بروم شيراز و يك هفته آنجا بمانم و نه شماره اي از او كه ...
همان جا به خانم مهرافروز فراكيش گفت: شماره شهريار رو بديد خانم فراكيش!
خانم فراكيش، شماره را به كوشان داد و كوشان همان وقت كه من نشسته بودم و داشتم به كتاب ها نشر آرست نگاه مي كردم زنگ زد به مندني پور.
- سلام شهريار!
...
- اين دوست ما آقاي عليخاني رو مي شناسي؟
...
- اين مياد شيراز باهات گفتگو كنه؟
...
- كي بياد؟
...
بعد گفت سلام رسوند و گفت بيا. هر وقت راه افتادي يه زنگ بهش بزن. اين هم شماره اش. آدرسش رو هم همون وقت بهت مي ده. اين هفته شيرازه. جايي نمي ره.
آن وقت ها مجله تكاپو را تازه از كوشان گرفته بودم. گفتم: آقاي كوشان اين دو مجلد كوشان كه هفت و شش تا (در واقع سيزده شماره) از مجله تكاپو را به من داديد انگار ناقص است؟
- چطور؟
- اون شماره اي كه توقيف شد رو مي خوام.
- خانم فراكيش، يه مجلد از هفت تا چهارده رو بده به اين دوست جوان قزويني ما.
وقتي گرفتم و نگاه كردم. گفتم:
- خب من دفعه بعد اون مجلدي كه قبلا بهم داديد و بردم خوابگاه، براتون ميارم.
- نمي خواد، بفروش به يكي كه دوست داره.
جرقه اش به ذهنم رسيد. وقتي آخر هفته رفتم قزوين به دوستان ادب دوست كه جمعه ها جمع مي شديم و داستان مي خوانديم گفتم چنين چيزي دارم. كسي مي خواد؟ امير مردعلي گفت من.
گفت: چند؟
كوشان گفته بود: 2500 تومان خوبه.
گرفتم و يك راست رفتم سراغ باقلوا فروشي. بعد يادم افتاد كه بايد بليط رزرو كنم براي شيراز. از قزوين روزي يك اتوبوس به شيراز مي رفت. اگر اشتباه نكنم حركت پنج بعدازظهر هر روز بود. بليطش هم 1450 تومان.
با خودم حساب كردم كرايه دو طرف من مي شود 2900 تومان. كمي هم پول خودم داشتم. چند تا كتاب ديگر هم همراهم بردم خانه اميرمردعلي و آن ها را هم به 1000 تومان فروختم و در واقع با 3500 تومان راهي شيراز شدم. (نخنديد تو رو خدا)
فكر كردم كار خوبي هم مي كنم كه دارم چهار سنگ پا براي مندني پور مي برم. يكي براي خودش و سه تا هم براي خانمش و دخترش، باران و پسرش دانيال. نمي دانم اصلا چرا فكر كردم آن ها هم ممكن است مثل من ميلكي قزويني، سنگ پا مصرف كند.
اگرچه وقتي سنگ پا و باقلوا را به عنوان سوقات قزوين به شهريار مندني پور دادم، نخنديد فقط كاملا جدي گفت: مي دانستي سنگ پا مال قزوين نيست؟
گفتم نه.
گفت: مال همدان هست ولي به اسم قزوين در رفته.

چه فرق مي كند كه حالا اينجا بنويسم يك راننده در ترمينال شيراز سرم كلاه گذاشت و مسير آنجا تا قصرالدشت را دويست تومان از من تلكه كرد به جاي پنجاه تومان و اين كه رفتم جا خوردم از مهر شهريار مندني پور (چقدر حالا كه اين ها را مي نويسم، دلم برايت تنگ شده آقاي مندني پور، كاش ايران بودي و مي توانستم بهت زنگ بزنم و بگم كه چقدر دوستت دارم و چه بزرگ بودي كه برايم بزرگي خواستي). بعد اتاق دخترش باران را در اختيار من گذاشتند و به من گفت: تازه از راه رسيدي (ساعت به گمانم از هشت رد شده بود). بخواب تا من برم سر كار و برگردم.
من خوابيدم. نفهميدم چطور خوابم برد.
بعد كه بيدار شدم ديدم صداي صحبت مي آيد. شهريار بود و همسر مهربان و مودبش با پدر و مادر شهريار. چقدر پدر و مادرش به دلم نشستند. اصلا احساس غربت نكردم.
با شهريار رفتيم بيرون. ديده بود سيگار مي كشم. وقتي رفت سيگار بگيرد آمد و وينستون قرمزي هم به من داد: از اين ها بكش ببين چطوره؟
من نهايت مونتانا مي كشيدم و اون هم روزي دو تا و نهايت سه تا. حالا وينستون. اعتراف مي كنم كه پدرم درآمد تا اولين سيگار را تمام كنم اما حالا هر وقت سيگار وينستون مي كشم خيابان هاي شيراز را مي بينم و شهريار را كه صدايش آرامم مي كرد و هنوز يادم هست اولين سوال را او از من كرد: چند سالته يوسف؟
- متولد 1354
- خوب اومدي جلو!
و من چه پز دادم و پك محكمي به سيگارم زدم.
بعد صبح ها مي رفتيم حافظيه كه محل كارش بود. او كار مي كرد و من قدم مي زدم و بعد مي رفتيم قهوه خانه حافظيه و قليان بود و گپ و مي آمديم منزلش. استراحت مي كرديم و از غروب شروع مي كرديم به گفتگو تا ساعت دو نصفه شب؛ در زيرزمين خانه شان كه اتاق كوچكي بود با فراوان كتاب و چراغ مطالعه بسيار بزرگ و كامپيوتري كه من تا آن زمان جايي نديده بودم.
يك شب هم "ع. عامري" آمد و همراه مان شد. يك بار هم رفتيم تا دم منزل ابوتراب خسروي، شهريار خيلي از ابوتراب تعريف مي كرد. من هنوز تا آن زمان جز تك داستان هايي در آدينه،چيزي از ابوتراب خسروي نخوانده بودم. رفتيم دم منزلش اما نبود.
بعد يك هفته سر رسيد و زمان حركت من كه از قبل رزرو كرده بودم. اما سوالاتم تمام نشده بود.
الان كه به آن شش نوار نود دقيقه اي اين سفر گوش مي كنم مي شنوم كه آخرين سوال ها را در بوق و صداي خيابان ها و بلندگوي ترمينال پرسيده ام و هنوز يادم هست كه سوالاتم تمام نشد و شهريار مندني پور گفت: ادامه اش مي دهيم.
آن گفتگو هرگز به سرانجام نرسيد اما بعدها ديدم كه كتاب "ارواح شهرزاد" مندني پور منتشر شد و ديدم كه بيشتر آن حرف ها كه بسيار كمك كردند در اين كتاب آمده درباره داستان نو.

خيلي برام جالبه اما جدا از حرف هاي ارزشمند مندني پور در گفتگوي يك هفته اي كه با او داشتم و تنها 33 صفحه از آن 220 صفحه در كتاب "نسل سوم" منتشر شد اما بعضي چيزها كه ربطي به داستان نويسي هم نداشت و شهريار مي گفت يادم مونده مثل اين موضوع كه وقتي ازش پرسيدم آقاي مندني پور بهت نمياد بچه به اين بزرگي (منظورم دخترش بود) داشته باشيد؟
گفت: من قسم خورده بودم سه كار رو انجام ندم. اول اين كه سيگار نكشم. دوم اين كه سربازي نرم و سوم اين كه زود ازدواج نكنم اما زود ازدواج كردم. نه تنها سربازي نرفتم كه رفتم خط مقدم جبهه و ديگر اين كه سيگار كشيدم.

بايد اعتراف كنم كه "سايه هاي غار"، "هشتمين روز زمين" و "موميا و عسل" كتاب هايي بودند كه باعث شدند با داستان امروز آشنا بشوم. پيش از اين داستان ها من فقط با كارهاي دولت آبادي و درويشيان و ... ارتباط مي گرفتم و وقتي از اين سفر برگشتم تازه داستان هاي گلشيري به من مزه مي داد.
بايد اعتراف كنم آن آرامش حضوري كه من زمان خواندن كتاب هاي مندني پور در آن روزها پيدا كردم هرگز برايم تكرار نشد و شايد به همين دليل هم بود كه اگرچه كارهاي بعدي او را دوست داشتم اما به قوت سه كار اولش نديدم و چقدر دلم تنگ شده ...
كاش از آن سفر عكس داشتم و كاش عكسي با مندني پور داشتم و ... متاسفانه هرگز جز اين يكي دو سال اخير كه براي قابيل و تادانه از اين و آن عكس گرفتم، هرگز از هيچ كدام از نويسندگاني كه باهاشون گفتگو مي كردم عكس نمي گرفتم. حيف!
محمد محمدعلي، اولين داستانم در را در تهران منتشر كرد در مجله آدينه؛ سال 1375 و دومين داستانم را شهريار مندني پور در "عصر پنجشنبه"؛ سال 1380.

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
18 تير باعث شد
بعضي چيزها را آدم پنهان مي كند كه آزار نبيند اما من ديگر چيزي را پنهان نمي كنم چرا كه با وجود پنهان كردن شان باز آزار ديدم.

هميشه ترسيدم جايي بگويم يا بنويسم كه در شلوغي هاي استان شدن قزوين در سال 72 من با يك دفتر دويست برگ توي جمعيت مي دويدم اين طرف و اون طرف و مدام يادداشت برمي داشتم. شلوغي هاي قزوين تجربه بزرگي براي من بود اگرچه در اين پانزده سال گذشته از اين موضوع بارها آسيب ديده ام و اين آسيب ها سه ماه بعد از آن زمان آغاز شد. وقتي كه در دانشگاه امام صادق قبول شدم و ردم كردند. وقتي در رشته حقوق كنسولي دانشكده وزارت خارجه قبول شدم و ردم كردند. وقتي در رشته علوم قضايي قوه قضاييه قبول شدم و ردم كردند. بگذاريد براي اولين بار به صراحت از خودم تعريف كنم. من با رتبه 126 وارد دانشگاه شدم آن سال. بعد همه اين ها را هم قبول شدم اما به دليل اين كه گفتند در شلوغي هاي قزوين عكست هست از گزينش ردم كردند. دو سه بار هم از گزينش صدا و سيما و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي هم رد شدم و ... حالا با حقوقي كمتر از يك آبدارچي (!) در جام جم آنلاين، مترجمي زبان عربي مي كنم.

جرمم چي بود؟ كنجكاوي يك جوان هيجده ساله كه فكر مي كرد اگر در اين شلوغي ها شركت نكند و اين تجربه ها را در دفتر دويست برگش ننويسد، حتما نويسنده نخواهد شد و حتما خواهد مرد؟! به خدا جرمم همين بوده و بس.

بعد هم كوي دانشگاه تهران.
باور مي كنيد مي ترسم از اين جا بنويسم؟
باور مي كنيد يك مجموعه داستان آماده درباره فضاي كوي دانشگاه و ساختمان هايش، مخصوصا ساختمان هاي 17 و 18 و 14 و 15 و 9 (ساختمان كورها) و 22 دارم، حتي اسمش را هم با خودش آورده: "من و ابوالعلاء" ، اما جرات نمي كنم منتشرشان بكنم.
باور مي كنيد يك دفتر دويست برگ هم از شلوغي هاي كوي دانشگاه تهران دارم و از دو سال زندگي در خوابگاه سنايي (اول خيابان سنايي و زير پل كريمخان) و دو سال زندگي در كوي دانشگاه و ساختمان هايي كه نوشتم.
اما جرات نمي كنم بنويسم.
چرا جرات نمي كنم و نمي كردم؟

فكر مي كردم شايد با محافظه كاري، كاري گير بياورم كه من ِ تنها در اين تهران ِ درندشت به قول الموتي ها "خانه به كجا" نشوم. اما حالا چي؟
آيا شده ام آني كه بايد؟
آيا يكي براي درآوردن "قابيل" "دستت درد نكند" گفت؟
آيا يكي براي اين همه خرحمالي براي شب هاي بخارا و مزخرف نويسي ها در "تادانه" پهن بارم كرد؟
آيا اصلا فرقي مي كند من تمام ذهن و فكرم را گذاشته ام براي شناختن يك منطقه جغرافيايي و آن منطقه را در ذهنم صد چندان كرده ام كه از تويش چند مجموعه داستان درآورده ام كه يكي اش منتشر شده، يكي اش زير چاپ است و يكي دنبال ناشر؟

اين همه قصه عاميانه از مردم جمع كردم آيا چاپ شدند؟

اين همه روستا به روستا پياده رفتم و قصه جمع كردم و سفرنامه نوشتم و حالا شب ها از زانو درد خوابم نمي برد، آيا به هيچ دردم خورد؟

بيش از 4000 صفحه با نويسنده ها گفتگو كردم آيا بيش از آن 300 صفحه نسل سوم چيزي اش چاپ شد؟

بيش از دويست طرح نانوشته در همان فضاي داستان هاي قدم بخير و اژدهاكشان دارم. اما رغبت نمي كنم بنويسم شان.

يك مجموعه داستان درباره تجربياتم در بازار قزوين و دوراني كه در آنجا باربري مي كردم دارم اما چرا حوصله ندارم منتشرشان كنم؟

چرا خجالت مي كشم از همه كودكي هايم بنويسم كه از كلاس سوم ابتدايي، پدرم ما را مي برد سر كار كه كمك خرجي براي خانواده بياورد؟

اين همه دنبال پدربزرگ تبعيدي ام گشتم تا پيدايش كنم.

اين همه دنبال آدم هاي عجيب غريب رفتم و دفترهاي دويست برگم فقط چاق تر شدند.

اما ننوشتم شان. چون ترسيدم.

اما گيرم كه نوشتم. گيرم كه چاپ هم كردم. گيرم عده اي نديدند و عده اي خواندند. آيا اتفاق خاصي هم مي افتد؟
به خدا نمي افتد.
اصلا فرقي نمي كند.
نمي كند.

دارم خفه مي شم. به خدا دارم خفه مي شم. تمام عضلاتم گرفته. دارم خفه مي شم.

اين ها را ننوشتم كه موبايلم بعد از يكي دو هفته يك بار زنگ بخورد.
اين ها را ننوشتم كه ايميل پر از همدردي بشود
اين ها را ننوشتم كه ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
short story
It was not the wife waving
Yousef alikhani
Translator: paymaan JafarNejad

Man had been retired. Wife wasn’t old yet. Man wanted to return to Milek*. Wife said: “I’m not old yet but I can’t go back.” Man said: “I have nothing to do in the city.” Wife said: “Well! Find a job!” Man was at home, getting older. Wife said: “Go out and stay young!”
But man wanted to go back. Wife didn’t want to, she was sleepless. When she slept, she dreamed they had returned to Milek.
Wife knew if they had stayed in the city, she would have never agreed to go ahead and find a wife for her own husband. She made the marriage proposal by herself and she planned the wedding by herself. Man left the wife at home. The house only had one room and a back room, which was dark. It was their turn to get water. Man had to go to their orchard and water the trees. Wife said: “I go to water, it’s your wedding night; you stay home!”
Wife went to water. She knew if she had been awake she would have never agreed to go to the orchard. She had a light in her hand and a spade under her arm. She didn’t take a Daas*, she thought she had a pin on her chest* and she would be safe. Water was good. Man had told her: “It’s non sense to have seven dry years in Milek. Now Milek has plenty of water and it’s dying for someone to live in.”
Wife changed the water gate toward their Kol-dari-bon*. Water rushed into the Keil*. She wanted four Keils of water and the light was reassuring her that there was nothing around to threaten her.
The First Keil was loaded. The Second Keil was over loaded. The Third Keil was under loaded. Then The Forth Keil was over.
Wife wanted to return, it was getting light. She didn’t take the road; she was worried about encountering Milek’s residents seeing her alone that early in the morning and asking her why she had set a marriage for her husband. Wife would have answered that her husband’s wife was beautiful. She took the path over the Kolisar*, she could see Milek from there. Milek was straight ahead, still sleeping. The sunlight had just risen over the stone castle to lighten Milek.
While she was still sitting on a stone under a Tadaneh* tree in Kolisar, she remembered that the Man had to work in the morning and he’s going to be late. She yelled from there: “Yousefi Peeeer, Hooy!”
Man had overslept. Wife knew she’s dreaming. She knew Man is retired. She knew the factory was in Qazvin* and now they are in Milek. She saw The Tadaneh tree over her head, but she was still yelling: “Wake up…, Wake up…, Hooy! You have slept late!”
Man and his wife probably have slept side by side. Wife saw her voice arose to the village and from there it turned to a tornado. But it wasn’t tornado. It seemed like a black wind. No, the black was not dirt and dust: “Oh my God… it’s a Deev*!” The black Deev came, came out of their house, came down the alley. He continued and passed the cemetery and shrine, and turned into the road.
Wife was still sitting. The Black Deev was getting close like a tornado. He got close to Kolisar. He just said: “Return!”
Wife had nothing to say, but heard:
“Kol-dari-Bon is mine!”
When the wife saw that Deev didn’t attack her to pull the pin out of her chest, she went to the orchards. Then Deev went and stand in the Forth Keil and from there he whispered into Wife’s ear: “From now on here’s mine!”
Wife was sleeping. Her man had been retired. Wife was insisting that for them Milek was not a place to live anymore.
Wife was returning with her Man. The black Deev was in Kol-dari-bon, laughed away, and waved to the window of the Man and Wife’s old house. From there, someone was waving him.


Daas: A sharp curved weeding tool with a wooden handle. It’s similar to an Indian tool named kirpi
Deev: Here means giant, evil.
Qazvin: A city in Iran, some 165km northwest of Tehran.
Having a pin on her chest:
An old belief says a metal pin on your chest keeps you safe from evil.
Keil: A small canal for watering the orchards.
Kol-dari-bon: Name of an orchard. Literary means through lots of trees
Kolisar: Name of a village.
Milek: Name of a village.
Tadaneh: Local name for Ash tree. It’s a holy tree in Milak


داستان "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" نوشته يوسف عليخاني
***

Gourchal
Yousef Alikhani
Translator: Mandana Davar-Kia
Read more

Unileg (Ye-Leng)
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad
Read more
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من ديوانه‌ام يا ديوانه‌ام
دارم خفه مي‌شم. دور خودم مي‌چرخم. ايرنا مي‌گه:‌ باز چي شده؟ يه روز شادي، يه روز گرفته. چته آخه؟
مي‌گم بخدا نمي دونم ايرنا. بخدا نمي دونم
مي گه يه چيزت هست كه گرفته اي. نه از شادي ديروزت، نه از گرفتگي و سردرگمي امروزت.
مي گم ايرنا يه اتفاقي افتاده. بخدا يه اتفاقي افتاده. حالم بده ايرنا. حالم بده. از صبح حالم گرفته است.
مي گه اينقدر به خودت فشار نيار، آخرش سكته مي كني ها.
مي گم بخدا اتفاقي افتاده ايرنا. از صبح دلشوره دارم. حالم بده. نمي تونم كاري بكنم.
مي گه مثلا چه اتفاقي؟
مي گم بخدا هيچي توي اين زندگي ندارم اما خوشحالم كه هنوز اين احساس رو زنده نگه داشتم كه اگه قراره اتفاق خوبي بيفته قبلش احساس مي كنم. اما اين اتفاقي كه امروز قراره بشنويم اصلا شادي آور نيست. گلوم خشك شده.
مي گه خب اينقدر سيگار نكش.
مي گم ربطي به سيگار نداره. بخدا نداره ايرنا. يه اتفاقي داره مي افته.
مي گه ديونه اي تو.

راست مي گه من ديونه ام. اما شما بگيد. از اين اتفاق بدتر؟ من حق نداشتم حالم بد باشد؟ آخه تا كي؟ چرا اينقدر فشار؟
شما باور مي كنيد؟ اينجا هم ديگه نيست كه من مثل چهارده ماه قبل برم و چيزي درباره اش بنويسم و عكس بگيرم از اينجا. خسته شدم. خسته. حتي ديگه دستم به نوشتن نمي ره. تو رو خدا يكي به من بگه. من حالم خوبه؟ اين بچه ها خوبن؟

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با يك تعميركار

رفتيم داخل. من با پارچه اي كهنه موتور را گرفته بودم. فقط برده بودم كه نشان بدهم كه كوچك و بزرگ ندهد به ما. گفت:‌ داغه؟
به شوخي گفتم:‌ نه، من سوسولم. مي ترسم دستم سياه و روغني بشه.
خنديد.
گفتيم گفتند بيايم پيش شما، كارمان را راه مي اندازيد با يه صلوات.
خنديد و گفت: يه آدمي بود طرف بهش خرما تعارف كرد. كل جعبه را گرفت. طرف بهش گفت يه دونه ورداريد. گفت مرد مومن يه دونه خرما كه فقط به اندازه نيت كردن منه. دو سه تا هم الحمد و دو سه تا هم قل هو الله. مي شه اون وقت كل جعبه ديگه.
نفهميدم يعني چي.
گفتم اين موتور خرابه.
برداشت بازش كند. خواستم بگم. باباجان من پنجاه هزار تومان آوردم يه نو را بگيرم از شما.
گفتم بذار كارش را انجام بدهد.
داد. اين طوري:
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
links

بني‌فاطمه * محمودي * خوابگرد * كتابلاگ * پنهاني * هادي * حسنين * ناتور * ناجيان * ناظم * رسول‌پور * هدايت * فرجي * هنوز * زيتون * حسين نژاد * لواساني * ذهن پريشان * مرعشي * مطلق * عابدي * گوراب * بي‌نياز * پرستو * آزاد * آقازاده * اكبري * امرايي * ابن‌محمود * ابراهيم‌زاده * استادي * اسدي * حقدار * حيراني * رياحي * شهربانو * دوستخواه * دينازاد * دات * رحيميان * سيف الديني * فرخنده * مقانلو * منيرو * اسماعيلي * ورطه * عاطفه * ياشار * تواضعي * رشوند * حسيني * داور * حبيبي * رئيس‌دانا * زنگي آبادي * فرهنگي * كرماني‌نژاد * يزدانجو * صاحبان * آرام * آرام * غياثي * سردوزامي * معروفي * نوش‌آذر * شاهرخي * نمك‌چيان * پورمحسن * جعفري * رفيع‌زاده * روشن * شفيعي * عبداللهي * اكبرياني * اكرامي‌فر * ولي زاده * هاشمي * والي‌زاده * نعيمه * تركي * جليل‌خاني * جمالي * جامي * جعفري * حقيقت * زهرا * رضايي * جليل‌زاده * فهيمه * فرناز * فرجامي * فرشيد * قاجار * قاسمي * قدمي * قزوه * قزويني * كهريزي * كو * كيهو * كاكايي * كاوه * كتيبه * كتايون * كشاورز * لاله * مقيسه * منتجبي * مهتدي * مهديه * مهرناز * مهران * مولوي * ميرقاسمي * ميرافضلي * ماني * مانا * ماه‌كولي * مجيدي * مجد * محمدي * محمدپور * مخاطب * مختاباد * مظنونين * نقيبي * نوپا * نوري * نورعليشاهي * نيلي * نيازي * نيروانا * نيستاني * نارنج * نازيلا * هما * همتي * هرزه * هزاردستان * وانهاده * وثوق * ياراحمدي * ياسين * ياسر * کفاش * کرم‌پور * گلي * گوهرپور * آقاعلیخانی * آليس * آوات * آواز * آروين * آرش * آسيه * آشيل * آشوري * الله‌وردي * اليزابت * الپر * اختر * بلوطك * بهمن * بهنام * بهار * بهرام * بيژني * بياباني * باراكا * برون‌كا * بريراني * بزرگمهر * پل‌پنهان * پنجه‌اي * پنجره * پندار * پيكرتراش * پاكسيما * تهراني * توكلي * توكا * حميدرضا * حواري * حسن‌لي * چراغی * چشم‌هايش * زلال‌پرست * زمزمه‌ها * زرين دخت * خزان * خراب‌آباد * دهقاني * رهگذرنامه * روانشيد * روجا * روح * روزها * دوبوار * داوركيا * دارايي * درخشان * رفيع * سلاجقه * سميرا * سهام * رازيگر * سورئاليست * سينما * سينا * سياوشون * سيادت * سپيده * ساتيار * سروش * سعيدي * شفاعي * شفاعي * شهامت * شيرواني * شاه حسيني * شاهرخي * شاد * شاعرانه * شبگرد * شرف * شريفي فر * شراره * صف سري * صنم * صبور * صبا * صدرا * ضيابري * طلوعي * طارمي * ظريف * عاطف * عاكفيان * عرب‌زاده *



ادامه در بلاگ رولينگ


اعتماد” اعتماد ملی
ایران” کارگزاران” تهران امروز
همبستگي” حيات نو
آفتاب يزد
فرهنگ آشتي
اطلاعات” کیهان
جام جم آنلاین
همشهری‌ آنلاین
بی‌بی‌سی” بازتاب
شرق” هم‌میهن
بازنگار” هفتان” بالاترين
خبرچين
مهر” ایسنا” فارس
خبرگزاري شهر
کتاب” میراث” ایلنا
كتاب هفته
ايرنا

قابيل” سخن” ماندگار
جن و پري” دوات” ديباچه
مرور” والس” وازنا
آتي‌بان” پندار” قفسه
هزارتو” خانه داستان
بازنگار” هفتان” راديو زمانه
بلاگ نيوز” بلاگ‌چين
وبلاگها” خانه هنرمندان

کتابخانه خوشه

افق” ققنوس” بخارا
خوانش” كافه تيتر” انبوه
انبوه” اشكور” شادهي” کلور
وفس” ديلمستان” گالش
طالقان” پايگاه الموت
رزجرد” هرانك” ميلك

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
short story
Gourchal
Yousef Alikhani
Translator: Mandana Davar-Kia

How did the 3-year-old boy know that the man who stepped into the chapar – coming to him – standing above his head – was his father? Even the dogs of Gourchal didn't bark that an alien came, and when he ran his look over the resin shoes of his father, his military trousers, his rabbit-ear collar and then a tall man who was standing and staring at him just mourned bitterly and fell in front of pomegranate tree.
Hassan moved the child. He looked. There was no movement. The ear-cut dog always sitting beside the small pool had also come on by him. Now he was just a corpse on his coffin hands. He stood up and shouted:
- Ghadam Bekheir, Ghadam Bekheir! Hooo…
He kicked the door of the house. It opened wide. There was no one in.
When they caught Hassan, the child was one-year-old and now after two years he came again. He came with carriers up to Shah-Roud Bridge head and the rest path on foot to reach Gourchal before night.
The river was running over the stones tough with roar, passing by down to the head of the bridge that was further away behind some mounts, pouring into Shah-Roud.
The numb body of the boy was on his hands and when he kneed beside the balcony of the house, putting the child on the ground, he got sure that he was dead – his look at one side.
The mooing of a caw came from the stable that was under his feet. Ghadam Bekheir came out of there with a basket with no hey within. Her boots covered with dung until neck. But now the dogs of the yard were barking; it wasn't clear they were barking for Ghadam Bekheir whose man had come back or welcoming Hassan who was staring at the corpse of his son. Then he was looking at Ghadam Bekheir who was putting the basket on the lumber to come up. Ghadam Bekheir said hello just when she climbed up the slope of the stable and reached the balcony and roof of it. She came on and then saw the boy. She started mourning in a way that even the people of the village on the other side of the river heard it. She took the child from Hassan.
She spent the entire last two years alone with no one's assistance. Then she weaned the boy. She worked in the stable, watering the fresh saplings that Hassan had planted before his arresting.
As if the boy had died thousand years ago and as if no matter at all Hassan came back to start a new lease of life. Ghadam Bekheir put the child on the side of the balcony – the roof of the chapar below – in front of her feet, starting mourning bitterly. It seemed the mourning was complaining to Hassan who had left her for years and has brought another catastrophe with himself now he came back.
- Oh my child, oh my child! Where did you go now that your father has come back? Where did you go? Oh my God! My God! My little guard! God, my very dear child! My child! My child!
Her scarf fell off her head and Hassan was stirring at her. White strings filled her date-colored hair, and her curly hair had become so much tussled that indicated it has been a long time since her hair was combed – she just braided the down part of her hair. The braided hair was fallen out of her scarf and becoming spread about. Ghadam Bekheir was opening them. Hassan just said:
- He had become a man.
- What about you? Was prison good for you? Was the steeling of an armful of hay worth being away so many years?
Hassan stood up, fastening the laces of his shoes.
- What about your friends? Did you see your master wasn't good for – the master was the master of them not you – you miserable.
The look of the corpse was left on the dogs that were going around in the yard. One in the gate. One in the yard in front of manger. One went to the corner of the balcony, putting its snout over its hands and the other was on the roof of the house – where Gourchal was under its feet.
Ghadam Bekheir said:
- What have you got to do with gunmen? A band of pilferers who have nothing. Didn't you have a wife? Didn't you have a child?
Ghourchal…
Gourchal became alive. When he went the pomegranate tree had a wing no more and now like a woman with some breasts opened its wings and along with the fallen roses of the framework casted a shade over the pool of the yard.
The little child was dead. As Ghadam Bekheir just remembered what happened again, hugged the child, kissed him and mourned.
- One came, one went. Now that he came you went. Which coming and which going should I be found of? God! My child! God! My child!
Hassan stepped into the house, taking the bed-clothes wrapper and brought it into the balcony. Ghadam Bekheir put the child just there on the ground.
Hassan said:
- Gourchal is here, but we must bring our first dead to the other side of the river, putting him under the care of Lab-e-Roudiya.
Ghadam Bekheir was shaking her head and repeating to herself as if she was rocking the cradle:
- Just here, I brought him in the cradle. I was rocking the cradle at one side and making bed-clothes wrapper at the other side. But what now? Oh my God! My Child! Now I must bring him in bed-clothes wrapper to the edge of the river and bury him – bury him…
- Ala La La Gol-e-Fandogh
- Babat Rafteh touye Sandogh
Hassan said:
- I moved yesterday. I spent the night on the head of the bridge. I wore my rezin in the early darkness of morning not to be late more.
- Ala La La Gol-e-Fandogh
- …
Hassan leant against the wall of the room at the one side of the balcony. He thought thanks God that he had built the half of the house. As if Ghadam Bekheir heard his voice she answered:
- I brought workers from Milak – they came from Nahiyeh, they came from riverside, they all worked for the blessing of their dead.
- Why didn’t you go to your brother in Milak?
- They came after me, but I had to be in here, not in Nahiyeh, not in Milak and no other places.
- You didn’t care I came back directly from Ghazvin to Aghgol.
- …
But maybe she thought about it. Maybe she thought times and times that he was late because he had returned Makou. It had been a long time since his exile was ended, but she was yet rocking the cradle with her foot and painted balls and balls of string so as that bed-clothes wrappers to be sold well, and repeated to herself that her child is here. Now nothing – the child that is now lying with no movement under bed-clothes wrapper.
Hassan said:
- There was no news about you…
- What news? Did you expect me to come after you? Each going has a coming. Anyway you would have come…
- But how did you know I would come back after two years?
- Year…year oh my God! My child! My child!
Hassan stood up and looked at Gourchal out of the balcony. His house was the only house in Gourchal with its chapars around it and down part – rice field on the right and the gardens field on the left. Up part of the house was just mountain and maintain. Where the rice field and gardens field finished, it was the river that embraced the properties of Lab-e-Roudiya’s people on the other side.
- I have learned to sew giveh with rezin.
- I have also learned how to erect the frame of bed-clothes wrapper.
- You have kept Gourchal alive…
- It was also the kind of the master who permanently came with my brother from Milak.
- Nobody teased you?
- For Gourchal?
- Ala La La…Gol-e-Pouneh…

Note
Chapar: barbed bushes used for surrounding house and garden
Rezin: a kind of tire material for making shoe
Giveh: a kind of comfortable shoe made of cotton
Lab-e-Roudiya or Lab-e-Roudiha: the name of a region referring to the people of that region living on the fringe of the river
Poetic recitation: sleeping song for children with an accent specific to the Alamout of Iran
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مرور چند كتاب
نمي دانم كي من را با اينجا آشنا كرد و اصلا يادم نمي آيد چرا رفتم عضو شدم و چرا بعد براي همه دوستانم هم دعوت نامه فرستادم و بعد هم كه رفتم داخلش، فكر مي كردم جايي است كه كتاب مي توان گرفت. اما بعد كه آشنا شدم ديدم نه، جايي است كه مي تواني كتاب هايي را كه خوانده اي مرور كني. اين ها هم مرور چند روز گذشته من هستند در goodreads

پيرمرد و دريا ارنست همينگوي:
پيرمرد و دريا يادم داد كه نوشتن رمان ماندگار، جنگولك بازي نيست. لقمه را از پس كله بردن به سوي دهان نيست. رمان يعني رمان و داستان داستان است. جذابيت روايت و قصه است كه داستان را داستان مي كند و نه هيچ چيز ديگر

ناتور دشت سلينجر:
دوستش داشتم و باز هم دوست دارم بخونمش. هرچه رمان ها و داستان هاي كوتاه خارجي را مي خوانم و اعتماد به نفس پيدا مي كنم براي نوشتن با خواندن كارهاي ايراني، برعكس اين احساس را پيدا مي كنم از بس به گمان خودشان هنري نوشته اند.

دلتنگي هاي نقاش خيابان خيابان چهل و هشتم سلينجر:
داستان هايي تنها. تن هايي رها. داستان هايي كه به آدم مي گويند كه بنويس. داستان نويسي به همين سادگي كه مي بيني. فقط بنويس. اين كتاب و دبليني هاي جويس نقش زيادي در نوشتنم داشته اند

بارون درخت نشين ايتالو كالوينو:
اين كتاب را هر وقت مي خوانم يك بار ديگر جور ديگر زندگي مي كنم

صدسال تنهايي گابريل گارسياماركز:
چي مي‌تونم بنويسم جز اين كه من هم تونستم اين كتاب رو بخونم و شانسش رو داشتم كه بخونمش. بعضي وقت ها حسودي ام مي شود به بعضي نويسنده ها. همين

مردي كه همه چيز، همه چيز، همه چيز داشت ميگل آنخل آستورياس:
ياد خيلي چيزها را برام مياره

بيگانه آلبر كامو:
با بيگانه به راحتي آشنا شدم و هنوز آغازش را گاهي با خود زمزمه مي كنم:‌مادر امروز مرد شايد هم ديروز. رماني سرد و آرام. اينگونه است كه رمان هاي ماندگار در ذهن آدم هم ماندگار مي شوند

ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com