تادانه

سفرنامه دشت مغان - 5
عكس اختصاصي تادانه

مشغول برپايي آلاچيق هستند. آلاچيق ها در حاشيه دشتي بزرگ نشسته اند. جوان دوست، مدير اجرايي جشنواره پيداست مي داند خبرنگار يعني كي و كارش يعني چي. مي گويم «مي خواهم پيش از جشنواره بروم توي عشاير.»
با راهنمايي كه از دفتر عشايري همراه مان آمده صحبت مي كند همراه مان بيايد. جوان ديگري مي دود جلو كه «من بروم.» به نظرم مي رسد جواني است شلوغ كه بهتر است با او نروم. راهنما مي گويد «نه ماه است مادرش را نديده. اين با شما بيايد بهتر است.»
پرايد ِ بابك از بريدگي جاده، راه كج مي كند و مي رود طرف كاجستان ِ كوهستان انتهاي قشلاق‌دشت. جوانك كه اسمش اعتماد است شروع مي كند به حرف زدن «چرا اينقدر فارس ها، حاكمان ترك را در طول تاريخ بد نوشته اند؟»
نگاه مي كنم به بابك كه راديو را خاموش كرده. مي گويم روشن كند. مي گويد «اينجا كسي راديو و تلويزيون ايران نمي گيره.»
تجربه نشان داده در اين مواقع بايد گوش كنم و اگر حرف بزنم بحث مي كنند و بدون اين كه حرف آدم را گوش كنند حرف خود را مي زنند. مي گويد «چون سلطان محمود غزنوي، جوك نامه را قبول نكرد، تاريخ نويس هاي شما نوشته اند سلطان بدي بوده.»
بابك مي گويد « تلويزيون ايران چقدر برنامه درباره مردم آذربايجان پخش مي كنه كه مردم ما احساس كنن سهمي دارن درش؟»
چيزي ندارم بگويم. مي پرسم « بعد اين برنامه هاي جمهوري آذربايجان را كاملا مي فهميد؟»
«مي فهميم؟ فرهنگ ماست.»
اعتماد، چانه اش گرم شده و نشسته رديف پشت و هي مي زند به شانه من كه حرف بزنم و حرف بزند. مي پرسم «راستي چرا گفتي 9 ماهه مادرت رو نديدي؟ مگه مادرت توي همين عشاير نيست كه داريم پيش شون؟»
«چرا، ولي من دانشجو هستم مشكين شهر. حقوق مي خوانم.»
« نمي ترسي اين حرف هايي كه مي زني سرت رو به باد بده؟»
«حرف بدي مگه مي زنم؟»
«چه عرض كنم!»
«خب به تو مي گم. به همه كه نمي گم.»
مي خندم كه خيلي زود «پسرخاله» شده است. از حرف هايش فهميده ام كه آن راهنماي عشايري هم برادرش بود و حالا اعتماد آمده در برگزاري جشنواره كمك شان كند؛ تداركاتي است.
آلاچيق هاي عشاير نشسته اند در دشتي كه تا چشم كار مي كند گل است و سبزه و آب. پرايد در مسيري مي رود كه جاده نيست. وارد مجموعه اي از آلاچيق ها كه مي شويم، سگ ها به پيشوازمان مي آيند. دوربين فيلمبرداري را آماده مي كنم كه از شيشه تا نيمه پايين كشيده ماشين، فيلم بگيرم. بابك فورا شيشه را بالا مي كشد و مي گويد « يك سال يك آقايي همين كار را كرده و فكر كرده سگ ها فقط با ماشين مي دون. اون وقت يكي شون مي پره توي ماشين.»
كنار آلاچيقي مي مانيم كه چند مرد در حال خرد كردن علف هستند. كلاه شاپو، نشان مردان عشاير ايل شاهسون است كه 32 طايفه هستند. زن ها اما همه پوشاك محلي دارند و سربند و لباس هاي رنگارنگ شان همچنان حفظ شده است.
اعتماد مي گويد «شاهسون به تركي يعني شاه دوست. شاه صفي وقتي مي خواد عشاير طرفدار خودش را مشخص كنه، مي گه شاهسون ها يك طرف، بقيه يك طرف و 32 طايفه مي رن طرف شاهسونا. اما حالا خيليا به جاي شاهسون سعي دارن بگن ايلسون.»
***
منتشر شده در اينجا
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان - 4

مجوز را خودش تايپ مي‌كند؛ رئيس فرهنگ و ارشاد اسلامي. خوشحالم كه حالا مجوز عكاسي و فيلمبرداري و گردآوري فرهنگ مردم گرفته ام و دو روز مي توانم با نشان دادن اين نامه، هر جا بروم.
تا مي نشينم توي پرايد ِ بابك مي گويد «بابك جان! تا غروب چقدر درمياري؟»
- 20 هزار تومن.
- خب امروز پس با هم باشيم.
تا نشستيم راديو روشن شد. خواننده زن داشت چهچهه مي زد و نگاهم آنقدر به مرز جمهوري آذربايجان ماند تا بابك به حرفم كشيد «ناچارم مسافركشي كنم، ماهي 300 هزار تومن قسط دارم.»
مي پرسم: خب چرا نمي ري جايي استخدام بشي؟
نگاهم مي كند. لابد حسودي مي كند كه من استخدام هستم و حالا دارم به او پز مي دهم و داغش را تازه مي كنم. مي خندم و مي گويم «البته خود من الان ده يازده سالي يه، خبرنگار- مترجمم و هنوز هم دو ماه از سال رفته، باهام قرارداد يك ساله بسته مي شه كه اميد ندارم سال بعد همان قرارداد هم بسته بشه.»
دنده معكوس مي دهد و ماشين آرام مي شود. حرف را عوض مي كنم: «كشت و صنعت خوب باعث معروف شدن دشت مغان شده ها.»
مي گويد « خب . بله.»
بعد مي رسيم به روستايي كه در حاشيه جاده نشسته و دارد نگاه‌مان مي كند. مي گويد «اينجا چيزهايي داريم كه خودمان قدرش را نمي دانيم. يه گياهي درمياد اينجا اسمش ييليك ِ. يه تركيه اي چند ساله مياد و از اين مردم مي خره و كاميون كاميون مي بره تركيه. »
مي پرسم « چه جوري هست گياهش.»
انگشتش را مي گيرد طرف بوته اي كه كنار جاده، دامنش را پهن كرده است ميان ريگ ها.
بابك دارد حرف مي زند و من دارم به چيز ديگري فكر مي كنم: سال قبل مهمان يك شاعر و استاد دانشگاه كه سال ها آلمان بوده، بوديم. ترشي اي آورد و گفت « ببخشيد كم است، فقط براي نوبري بد نيست.»
نگاه كردم به ترشي. از خوشحالي پر در‌آوردم. گفتم « اين كه كپرگل ما الموتي هاست.»
گفت «اسمش كاپرن است.»
برايش توضيح دادم كه اين گياه در الموت هم هست و مادرم خرداد ماه مي رفت غوزه اش را مي‌چيد و مي‌آورد و مي‌ريخت در دبه ها و تويش آب مي ريخت و چند روز توي آفتاب مي‌گذاشت تا به قول خودش، جوش بزند و زهرش برود و بعد پهن مي كرد روي پارچه تا خشك بشود. آن وقت كپرگل يا كفرگل را جمع مي كرد و توي كيسه هاي كوچك نگه مي داشت، بعد هم با تخم مرغ سرخش مي كرد و با برنج مي خورديم.
بابك داشت همچنان توضيح مي داد «يارو كيلويي 500 تومن مي خره و مي بره تركيه.»
نگاهش مي كنم. ادامه مي دهد «حالا ترشي اش را از تركيه مي آورند و كيلويي خداد تومن مي‌فروشن.»
نگاه مي كنم به آلاچيق هاي عشاير، در دو سوي جاده. مي گويم «كاشكي وقت بذاري و همزمان كه مسافركشي مي كني فرهنگ مردم ايل شاهسون را هم جمع كني.»
جواب مي دهد «تا فوق ليسانس نگيرم كسي تحويلم نمي گيرد. فايده اي نداره.»
رسيده ايم به جعفرآباد. مي رويم به جايي كه مركز عشايري است. خودم را معرفي مي كنم. مي گويد برويم به محل برگزاري جشنواره كه مسوولان آنجا هستند.
سه نفري مي رويم به طرف جايي كه زمان آمدن، راننده پارس‌آبادي نشانم داده بود.

***

منتشر شده در اينجا و اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان - 3
عكس اختصاصي تادانه

راننده اي كه مرا از جعفرآباد به بيله سوار آورده و مسافرانش را يكي يكي پياده كرده، از كوچه هاي پر از دست انداز مي رود طرف سازمان تبليغات اسلامي بيله سوار. با خجالت مي گويم «شما ديگه زحمت نكشين، خودم پيدا مي كنم.»
جواب نمي دهد. از پله هاي قالي پوش تبليغات اسلامي بالا مي رود و به روحاني اي كه كنار دو آقاي محاسن دار در ميان اتاقي پر از كتاب ايستاده، مي گويد كه خبرنگار است و مجوز مي‌خواهد. چيزي مي شنود كه نمي ماند و برمي گردد. مي روم جلو و توضيح مي دهم كه «خبرنگارم و آمده‌ام مجوز بگيرم و فردا جشنواره كوچ عشاير است.» نگاهم مي كنند و چيزي نمي گويند. راننده صدايم مي كند كه بيا!
كوچه هاي پر از چاله و چوله را رد مي كنم و ياد روستاي علي صدر در همدان مي افتم كه غار علي صدر، پول ريخته توي اين روستا اما كوچه هايش همچنان خاكي است و در زمستان نمي شد پا برداشت از گِل هاي ميانه و كنارش. بعد ذهنم مي رود به روستاي كندوان و به راننده مي گويم «فقط پول هتل بين المللي اش شبي بيش از 150 هزار تومانه، آن وقت اول روستا عوارضي گذاشته ان و پول مي گيرن از مردم و ...»
راننده گويا نمي شنود چي مي گويم، پاسخ نمي دهد.
به مجتمع فرهنگ و ارشاد اسلامي مي رسيم. وارد مي شويم. خدمتكار مشغول تي كشيدن است. راهنمايي مان مي كند به طرف اتاق رئيس.
راننده به رئيس مي گويد كه چه بلايي سرم آمده و مي خواهم قبل از جشنواره عشاير بروم به ميان عشاير غير جشنواره اي و حالا مجوز ندارم.
آقاي يوسفي ميزي بزرگ دارد با دوربين فيلمبرداري كه انگار از اكسسوار صحنه اي كنارش به شمار مي رود و اما پنجره بالاي سرش اصلا مناسب نيست كه كاغذ كارتني كه به آن آويزان است زمخت شده در اين صحنه. كتابخانه اي هم پشت سرش هست آهني و چند طبقه. كتاب و جزوه و پرونده در ميانش خودنمايي مي كند. مهربان مي خندد و مي گويد «اگر از اول اينجا آمده بودين اذيت نمي شدين.»
خوشحال مي شوم و شروع مي كند به بازگو كردن تلاش هايي كه داشته براي ساختن اماكن فرهنگي در جعفرآباد كه تعدادش حالا بيشتر از اماكن فرهنگي پارس آباد است. مدير كتابخانه آنجا بوده. و بعد مي رسد به بيله سوار كه «همين جايي كه مي بينيد كتابخانه بود. كسي در بيت رهبري دارم، رفتم و پول ساخت و سازش را گرفتم و فرمانداري هم زمين را داد و حالا كلي كارمند دارم.»
همه اش به ساعتم نگاه مي كنم كه تند و تند جلو مي رود و دارم حساب مي كنم اگر به آفتاب ظهر بخورم، رفتن به ميان عشاير به لعنتِ خدا هم نمي ارزد كه نه مي شود عكاسي كرد و نه داغي هوا به كسي اجازه مي دهد حرف بزند.
آقاي يوسفي سفارش مي دهد بربري و خامه بخرند. تازه چاي آورده اند. نگاه مي كنم به راننده كه دارد خودش را معرفي مي‌كند به رئيس ارشاد «ليسانس علوم اجتماعي دارم. زنم هم ليسانس روان شناسي باليني‌يه. يه ساله كه درس مان تمام شده. خلخال درس خوانديم.»
برايم جالب است. چيزي به من نگفته بود. پيداست كه يوسفي هم مي شناسدش. مي گويد «بچه بودين وقتي ما جوان بوديم.»
دست دراز مي كنم قند بردارم از قندان كه مي بينم كشمش وارفته اي ته اش نشسته است. با خنده مي گويم: «خوش سليقه هم هستين كه.»
بابك به جاي يوسفي مي گويد «غدقن است؛ هم قند و هم نوشابه. در تمام ادارات دولتي.»
و من فكر مي كنم چه جالب! اگر بخواهند كاري بكنند از جايي مثل بيله سوار ِ اردبيل گرفته تا تهران هم قانون غيرقابل نقض است. اين است كه به نظرم مي رسد پس مي توانند خيلي كارها كنند كه از من ِ‌ دست ِ‌خالي برنمي آيد. مي گويم «ببينيد آقاي يوسفي اين منطقه خيلي بكر است. رويش كار نشده. چه چيزي بهتر از اين!»
بعد اشاره مي كنم به راننده كه ديگر اسمش را هم فهميده ام «بابك» است و ادامه مي دهم «تصور كنيد يك سال اين آدم را به كار بگيريد چقدر فرهنگ مردم اين عشاير را مي‌شود ضبط و ثبت كرد.»
رئيس فرهنگ و ارشاد بيله سوار مي گويد «يه فرم هايي آمده براي ما. من هم خيلي علاقمندم به فرهنگ مردم. خيلي وقت ها مي نشينم و از پيرمردها و پيرزنان فاميل مي پرسم و اين فرم ها را پر مي كنم.»
***
منتشر شده در اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان - 2
عكس اختصاصي تادانه

راننده جلوي در بخشداري نگه مي دارد و ساختماني خاكي رنگ را نشانم مي دهد كه دو بخش است. يك بخش شهري تر است و بخش ديگر، تهراني تر!
از مهرباني هاي راننده تشكر مي كنم و هزارتوماني را به او مي دهم و وارد همان ساختمان تهراني تر مي شوم. ديگر ساعت هشت شده است. آبدارخانه روبه روي پله هايي است كه شيشه قدي دودي بالاي سرش به ديوار است. ترديدي ندارم هر كس اين وقت صبح با چاي از آبدارخانه دربيايد بايد آبدارچي باشد. با اعتماد به نفس سلام مي كنم و مي گويم «عليخاني هستم. از جام جم آمده ام؛ تهران. براي جشنواره كوچ عشاير.»
نگاهي مي كند به سرتاپايم كه سرشانه اي از او بلندترم. راه مي گيرد به اولين اتاق دست راست ِ‌ من. اين اتاق، اتاق اطلاعات نيست و بُردي در ميان دارد و ميزي با كلي قلم و تلفن و امكانات كارمندي. مردي در حال چسباندن كاغذ بر بُرد است؛ لابد دستورالعمل كار روزانه. همان جمله را تكرار مي كنم كه بداند كي هستم و از كجا آمده ام و چه كار دارم.
به اكراه رو برمي گرداند و دستم كه دراز شده تا دستش را به احترام بفشارد، مي گيرد و زود مي‌رود پشتش تا گره مي شود. مي پرسد «مجوز دارين؟»
مي گويم « مجوز؟ نه. كارت اما دارم.»
دستم مي رود به جيب پنجم ِ شلوار شش جيبم و كيف پول را درمي آورم تا كارت خبرنگاري را نشانش مي دهم. بي نگاهي به آن، حرفش را ادامه مي دهد «بريد بيله سوار و مجوز بگيرين از اداره ارشاد اسلامي.»
نگاهش مي كنم. يك آن زبانم قفل مي شود. يك آن فكر مي كنم باز اين كارم از آن اشتباهاتي است كه نبايد مرتكب مي شدم. يك آن به ذهنم مي رسد كه اين همه سفر رفته ام و هرگز از كسي اجازه نخواسته ام و به راحتي گزارش تهيه كرده ام و بعد فكر مي كنم كاش گول حرف راننده را نمي‌خوردم تا به بخشداري بروم كه به گفته او برگزاركننده جشنواره است و همو گفته بود كه كمكم خواهند كرد.
چيزي نداشتم بگويم. پا به پا شدم. دلم لك زده بود براي يك ليوان آب. مرد چاي مي‌نوشيد و نگاهم مي‌كرد.
فكر مي كردم «بيله سوار» بايد همان نزديكي باشد. سر خيابان روبه روي بخشداري ايستادم. از راننده اي مي پرسم «چطوري برم بيله سوار؟»
جواب مي‌دهد «خطي هايش اونجان.»
به ميدان اشاره مي كند. دارم به طرفي مي روم كه آمده ام. پرايدي، دنده عقب دنده عقب، مي‌آيد و جلوي پايم ترمز مي كند.
«بيله سوار؟»
سوار مي‌شوم. دو مسافر دارد؛ يكي جلو و يكي هم عقب.
باز دنده عقب دنده عقب، مي‌رود طرف ميداني. دو سه بار هم تكرار مي‌كند مسير را اما وقتي مسافري پيدا نمي‌كند، گاز مي‌دهد به جلو و از بريدگي نزديك بخشداري دور مي‌زند و از مسير ديگري مي‌رود به طرف ميداني. عصباني ام. نمي‌توانم خودم را كنترل كنم. بلند مي‌گويم «يارو انگار نه انگار خبرنگار احمقي مثل من 15 ساعت كوبيده از تهران تا پارس آباد و تا اينجا آمده و به جاي استقبال و كمك كردن مي گه گِد بيله سواره. گفتم لابد بيله سوار، همين كوچه بغلي يه. حالا چقدر فاصله هست تا اونجا؟»
راننده فقط از آينه جلو نگاه مي كند و مسافر كناري ام جواب مي دهد « نيم ساعتي مي شه.»
مسافر كنار راننده چيزي به او مي گويد كه راننده به تركي به او جواب مي دهد «نه بابا. مجوز چيه. مي خوان اذيت كنن.»
شير مي شوم و مي گويم «كي منو مجبور كرده بيام اينجا كه حالا اينطوري برخورد مي كنن؟ بابا اين مملكت داره به طرفي مي ره كه همه ما هم كمكش مي كنيم. همكار من حاضر نيست از تهران تا قم بره و من از تهران كوبيده ام تا پارس آباد و بعد اين هم از برخورد اينا.»
راننده به حرف مي آيد «همه يه جور نيستند.»
بين راه دارم گوش مي كنم به صداي مجري آذري راديو آذربايجان كه صدايش مثل شيشه است و هيچ خشي در صداي راديو نيست. مسافر كناري وقتي از سه راهي مي رويم به طرف بيله سوار، به حرف مي آيد. دست راست جاده را نشان مي دهد و مي گويد « پاسگاه جمهوري آذربايجان را مي بيني؟»
نگاه مي كنم به ساختمان هاي آن طرف كوهستان كه جمهوري آذربايجان است و ما در خط مرزي پيش مي رويم. بعد به اين طرف نگاه مي چرخانم كه پرايد دارد پيش مي رود. مي پرسم «راسته كه اصلاندوز خيلي مار داره؟»
راننده جواب مي دهد «قديم ها بوده، الان ديگه مار هم نمي تونه اين جاها دوام بياره.»
***
منتشر شده در اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان - 1
عكس اختصاصي تادانه

يك باور، در اين سال هاي سفر، برايم قديمي شده كه اگر در سفري، وقت سحر و پيش از شلوغي و آمدن آدم ها شروع به رفتن كنم، سفرم، سفري خوب خواهد شد و انرژي موجود در فضا هم همراهي ام مي كند تا غريبه نباشم با زمين و آدم و حتي حيوانات. ساعت 7 صبح روز پنجشنبه 26 ارديبهشت 86 چشمانم را كه باز مي كنم اتوبوس ايستاده و مسافران پاياني، پياده مي شوند. مي‌پرسم«آخرشه؟» مي شنوم « بله. پارس آباد مغان اينجاست.»
كمتر از چهل و هشت ساعت قبل، خبري سه خطي و فكس شده به روزنامه، كنجكاوم كرده بود كه راهي اين سفر شوم: « دومين جشنواره كوچ عشاير ايل شاهسون 27 ارديبهشت در قشلاق دشت جعفرآباد بيله سوار اردبيل برگزار مي‌شود.» اول زنگ زدم به 118 و بعد به روابط عمومي راه‌آهن. شنيدم كه قطار فقط تا تبريز مي رود و سلماس. قيد ِ هواپيما را زدم كه عادت كرده ام هرچه هزينه سفر كمتر شود، راغب ترم به رفتن. زنگ زدم به ترمينال غرب. بعد از كلي اين در و آن در زدن رسيدم به تعاوني اردبيل. پرسيدم از اردبيل تا جعفرآباد چقدر راه است. پيرمردي كه صدايش بوي سال ها رانندگي و جاده مي داد و پيدا بود حالا بازنشستگي اش را در تعاوني نشسته است گفت «بهتر است يك سره بري پارس آباد.»
از اتوبوس كه پياده مي شوم مثل هميشه از سوار شدن به خودروهايي كه عاشقانه مسافران را در همان پاي پله هاي اتوبوس در آغوش مي گيرند و بعد سر مي برّند، حذر مي كنم و اندكي كه جلوتر مي روم، از راننده پيكاني كه منتظر مسافر است، مي پرسم «چطوري برم جعفرآباد؟» جواب مي دهد «مي توني بري سر خروجي پارس آباد به طرف جعفرآباد. خطي داره.»
پانصد تومان مي دهم و خودروي دربستي دو خيابان و اندكي بيشتر جلوتر كه مي رويم، ترمز مي‌كند و پياده مي شوم.
آفتاب تيز صبح افتاده است به شيشه خودروها و چشم ها را مي زند. راننده پژوي خطي مي‌آيد جلو: «جعفرآباد؟»
كمتر از چند دقيقه انتظار طول نمي‌كشد و سه نفر كه به نظر مي رسيد بايد از كارگران شركت صنعتي و كشاورزي دشت مغان باشند سوار مي‌شوند.
دو طرف جاده سبز است و سبزه ها به زانو مي رسند. راننده نگاهي مي‌كند به كوله پشتي و به تركي مي‌گويد: «پارسال خيلي با عظمت بود. زن ها مسابقه اسب سواري داشتند. فقط حيف يك نفر افتاد و مرد.»
نگاهش مي كنم و مي گويم « چقدر راه هست از پارس آباد تا جعفرآباد؟»
جواب مي دهد « دو كيلومتر جلوتر نوشته 25 كيلومتر.»
بعد انگشتش را مي گيرد به دورتر و مي گويد « باران هاي ما اين ها هستند.»
نگاه مي‌كنم به آبياري قطره اي كه در تمام دشت هاي سبز تا دورها هاله هاي رنگين كمان ساخته بودند. مي‌شنوم «آن دورتر هم باغات كشت و صنعت دشت مغان است؛ باغات هلو و ...»
صدا از پشت سر مي‌ آيد.
راديو موسيقي آذري پخش مي كند. از راننده مي‌پرسم: «باران كم مي بارد اينجا؟»
- يه هفته مي باريد تا همين امروز. در كل اما باران نداريم و زود هم اين سبزه ها زرد مي‌شن.
- كشاورزا خودشان اينجا را مجهز كردن به اين سيستم آبرساني؟
- نه دولت آورده. لوله‌كشي با اون ها بوده. ساليانه پول آب مي گيرن.
مسافر پشت سري مي‌گويد: ما اينجا كشاورزي داريم كه سه بار در سال كشت مي كنه. يك بار گندم مي كاره. بعد كه گندما رو درو كرد، چغندر مي كاره. چغندرها را كه برداشت كرد، دي ماه پنبه مي كاره تا بهار سال بعد.
راننده از دور آلاچيق هاي ورودي شهر را نشان مي دهد و مي گويد «پارسال اينجا شد بازار شام از بس شلوغ بود.»
بعد هم توصيه مي‌كند «برويد به بخشداري تا كمك تان بكند.»
***
منتشر شده در اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با دكتر رنجبر ايراني
بدون نيما هم شعر نو متولد مي‌شد
گفتگو: يوسف عليخاني


در شيراز به دنيا آمده و تا 22 سالگي در اين شهر به سر برده است. شعر را از 14 سالگي آغاز كرد و 2 سال بعد برنده جايزه اول مسابقات ادبي سراسري روزنامه اطلاعات شد. ضمن تحصيل در رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه شيراز، همكاري با سازمان راديو تلويزيون فارس را به عنوان نويسنده، تهيه‌كننده و مجري آغاز و بيش از 500 برنامه ادبي و فرهنگي را تهيه و اجرا كرد. او در برنامه «بعدازظهر يك روز سرشار» به معرفي شاعران و شخصيت‌هاي برجسته ادب و هنر مثل استاد مسعود فرزاد، دكتر علي حصوري، دكتر ايرج دهقان، اسماعيل خلج، محمدرضا شجريان و بهمن رجبي پرداخت.
نسرين رنجبر ايراني همزمان با تحصيل در رشته زبان و ادبيات فارسي در مقطع كارشناسي ارشد در تهران، همكاري با كيهان را آغاز مي‌كند و با نام‌هاي مستعار گوناگون داستان‌هاي كوتاه و بلند در زن‌روز مي‌نويسد. سپس به عنوان ويراستار و عضو هيات تحريريه به استخدام كيهان فرهنگي درمي‌آيد.
وي در سال 1365 به علت بيماري فرزندش به آلمان مهاجرت مي‌كند و ضمن ادامه تحصيل در دوره دكتري ايران‌شناسي، فعاليت‌هاي ادبي خود را ادامه مي‌دهد و مدتي نيز در دانشگاه هامبورگ به تدريس ادبيات كلاسيك و معاصر ايران مي‌پردازد.
دكتر رنجبر ايراني، عضو كانون نويسندگان آلمان و خانه ادبيات هامبورگ است. از وي كتاب‌هاي ستاره كوچك غمگين (آلماني و فارسي)، بوهاي سوخته (آلماني)، نرگسي در شنزاري (فارسي) و كاست سكوت بر درگاهي (شعر با صداي شاعر) و تاريخ تحول شعر نو فارسي (به آلماني) منتشر شده است.
كتاب «تاريخ تحول شعر نو فارسي»، پايان‌نامه دكتري نسرين رنجبر ايراني است كه به وسيله انتشارات كلاوس شوارتز در برلين، يعني ناشر آثار كساني چون پروفسور آنه ماري شيمل، اسلام‌شناس معروف منتشر شده است.
او اين روزها به پيشنهاد كانوني از ايران شناسان و علاقه‌مندان به ادبيات فارسي كه ناشر كتاب آخر وي نيز يكي از اعضاي آن است و نيز يكي از دانشگاه‌هاي آلمان و دست‌اندركاران نشريه ايران‌زمين كه بيش از 20 سال است به زبان آلماني منتشر مي‌شود، به ايران آمده است تا پس از گفتگو با شخصيت‌هاي برجسته فرهنگ و ادبيات و هنر كشور، به آلمان بازگردد و رسما سردبيري مجله ايران زمين به زبان فارسي را آغاز كند.
گفتگوي ما سرآغازي است براي آشنايي با اين شاعر، نويسنده، منتقد و استاد دانشگاه كه يك مجموعه داستان، يك مجموعه شعر، يك مجموعه مقاله و نقد رمان، چند داستان براي كودكان و نوجوانان و يك كار پژوهشي در زمينه ادبيات نيز براي انتشار در ايران به همراه خود آورده است.

خانم دكتر ايراني! محور گفتگوي ما كتابي است كه بتازگي از شما در آلمان و به وسيله ناشر كتاب‌هاي پروفسور آنه ماري شيمل منتشر شده است. اسم اين كتاب چيست؟
اسم كتاب به آلماني Die Entwicklung der modernen persischen Dichtung و به فارسي تاريخ تحول شعر نو فارسي است.
كتاب دقيقا كي چاپ شده است؟
كتاب در فوريه 2006 منتشر شد و در نوامبر 2006 به بازار آمد. الان ماه مي‌2008 است و تقريبا يك سال و نيم از انتشار كتاب گذشته است.
چطور شد به آلمان رفتيد؟
همسر من پيش از انقلاب در آلمان درس خوانده بود و در ايران هم در شركت زيمنس كار مي‌كرد. پس از آن كه پسر 5 ماهه من از روي تخت افتاد و مجبور شديم جمجمه او را عمل كنيم كه متاسفانه هنوز سوراخي به قطر تقريبا 5/1سانتي‌متر روي سرش باقي مانده و ترميم نشده است، مدارك پزشكي او را به آلمان فرستاديم. بعد به توصيه پزشكان آلماني، او را براي معاينه و معالجه به آلمان برديم. بعد شرايطي پيش آمد كه ما همان جا ماندگار شديم.
پيش از رفتن به آلمان در ايران مشغول چه كاري بوديد؟
عضو هيات تحريريه كيهان فرهنگي بودم، براي زن‌روز و برنامه كودك كانال 2 تلويزيون مي‌نوشتم، با صفحات شعر مجلات ادبي همكاري داشتم و به عنوان ويراستار ادبي در انتشارات وزارت ارشاد كار مي‌كردم.
و در آلمان تحصيل را ادامه داديد؟
بله. تصميم اين بود كه درسم را ادامه بدهم. خيلي مشكل بود. در سال 1365 (يعني 1987) كتاب‌هاي فارسي مورد نياز من به زحمت در آلمان پيدا مي‌شد. كتاب‌هاي تخصصي كم بود و پروفسوري كه من بتوانم با او كار كنم و رشته‌ام را ادامه بدهم، نبود. سرتاسر آلمان را گشتم، حتي با سوئيس و اتريش تماس گرفتم و كسي كه بتوانم كارم را با او ادامه بدهم، پيدا نكردم؛ چرا كه بيشتر ايران‌شناسان آلمان علاقه‌مند به زبان‌هاي قديمي، باستان‌شناسي و تاريخ هستند و تخصص آنان در همين رشته‌هاست. بالاخره در دانشگاه بامبرگ در جنوب آلمان با پروفسور فراگنر كه از معروف‌ترين ايران‌شناسان آلماني است مشغول به كار شدم. منتها باز هم نمي‌توانستم ادبيات فارسي را انتخاب كنم. آن زمان قرار شد موضوع تز ِ‌ من بررسي مشكلات زنان ايراني و مشكلات حقوقي و خانوادگي زنان باشد، براساس 72 نامه‌اي كه من از خوانندگان زن‌روز با دستخط خود آنها در اختيار داشتم. اينها بخشي از نامه‌هايي بودند كه من براساس آنها داستان‌هاي «با شما مشورت مي‌كنم»، «قصه‌هاي هجرت» و از اين قبيل را مي‌نوشتم.
به اسم خودتان؟
نه. با چند اسم مستعار، هفته‌اي 4 يا 5 داستان مي‌نوشتم. تعدادي از اصل نامه‌هاي خوانندگان «با شما مشورت مي‌كنم» در اختيار من بود و آن‌ور آب به اين جور دستخط‌ها به عنوان مواد اوليه پژوهش خيلي اهميت مي‌دهند. آقاي پروفسور فراگنر با شوق و ذوق بسيار از من خواستند براساس اين نامه‌ها كار كنم و من هم 3 سال مشغول بودم و بسختي كار مي‌كردم.
چرا؟
چون فرزندانم كوچك بودند ما در هامبورگ زندگي مي‌كرديم و من درس‌هاي مربوط را در دانشگاه هامبورگ مي‌خواندم و امتحان مي‌دادم و تاييديه شركت در امتحانات را در بامبرگ تحويل مي‌دادم. گاهي وقت‌ها مجبور بودم يكي دو بار در ماه براي صحبت با پروفسور فراگنر كه استاد راهنما و مشاور من بودند، به بامبرگ بروم. يادم است قطار سوار مي‌شدم و شب تا صبح توي راه بودم. صبح مي‌رسيدم و تا عصر دانشگاه بودم، كارهايم را انجام مي‌دادم و عصر سوار قطار مي‌شدم و شب توي راه بودم و صبح روز بعد به هامبورگ مي‌رسيدم. ولي پس از 3 سال، رئيس بخش ايران‌شناسي دانشگاه بامبرگ عوض شد و ايشان خواستند كه من علاوه بر زبان پهلوي و اوستايي و اسلام شناسي كه خوانده بودم، زبان تركي را هم ياد بگيرم كه گفتم نه. ديگر نمي‌توانستم.
يعني شما مجبور بوديد زبان پهلوي را بخوانيد؟
بله. البته نه به طور كامل.
در حد آشنايي؟
تقريبا. پهلوي را در 3 ترم و اوستايي را 2 ترم خواندم. 3 ترم هم زبان پشتو خواندم. پس از 3 سال وقتي قرار شد چند ترم هم تركي بخوانم، خسته شدم و رها كردم. گفتم نمي‌خواهم ديگر دنبال اين جريان بروم و پرداختم به چاپ كتاب و فعاليت‌هاي ادبي كه قطع نشده بود.
شما پيش از كتاب «تاريخ تحول شعر نو فارسي» كتاب‌هاي ديگري هم در زمينه ادبيات داريد؟
بله. يك افسانه به اسم «ستاره كوچك غمگين» منتشر كردم.
براي كودكان؟
همان‌طور كه در پيشاني اين كتاب نوشته شده، كتابي است براي كوچكترها و بزرگترهايي كه ستاره‌ها را دوست دارند و ماهشان را هنوز گم نكرده‌اند. چون بزرگترهاي اين داستان، متاسفانه ماهشان را گم كرده‌اند.
به آلماني است يا فارسي؟
به 2 زبان آلماني و فارسي. بعد يك مجموعه شعر از شعرهاي پراكنده‌اي كه در دستم مانده بود، منتشر كردم.
به چه اسمي؟
«نرگسي در شنزاري». من شعرهايم را جمع نكرده بودم. اولين شعرم را در 14 سالگي سرودم و يكي دو سال بعد اولين شعرم كه يك غزل بود در مجله فردوسي چاپ شد.
«نرگسي در شنزاري» هم دو زبانه منتشر شد؟
نه. اين مجموعه شعر به زبان فارسي است. مجموعه ديگري هم منتشر كردم كه در آن شعرهاي من به آلماني ترجمه شده است.
با چه عنوان؟
«بوهاي سوخته». البته با نشريات فارسي زبان به طور پراكنده كار مي‌كردم و نقد كتاب و تئاتر و داستان كوتاه برايشان مي‌فرستادم.
بعد چطور شد كه شعر نو فارسي موضوع پايان‌نامه دكتري شما شد؟
دو سه سالي را پس از رها كردن دوره دكتري در بامبرگ صرف فعاليت‌هاي ادبي كردم و بعد متوجه شدم راه ورود ِ‌كتاب‌هاي فارسي به آلمان و اروپا باز شده و راحت‌تر مي‌توانستيم كتاب‌هاي مرجع به دست بياوريم. علاوه بر آن در دانشگاه هامبورگ روانشاد پروفسور امريك اظهار آمادگي كردند كه تز من را در زمينه ادبيات فارسي بپذيرند. موضوع كارم را عوض و از نو شروع كردم. من به تخصص معتقدم و به نظرم آن موضوع قبلي مشكلات زن ايراني حداقل كار يك جامعه‌شناس بود نه من كه به ادبيات علاقه‌مند بودم. پس از اين كه موضوع پايان‌نامه‌ام تاريخ تحول شعر نوي فارسي تعيين شد و دو‌سوم كارم را انجام داده بودم، پروفسور امريك بر اثر سكته قلبي درگذشتند. در اين فاصله ديگر من عضو كانون نويسندگان آلمان شده بودم و با آلماني‌ها هم فعاليت‌هايي داشتم و يك جمع ادبي ماهي يك بار در خانه ما تشكيل جلسه مي‌دادند كه هنوز هم ادامه دارد.
پس از مرگ پروفسور امريك، چه كار كرديد؟
مجبور شدم با 2 بچه كه البته بزرگتر شده بودند، دور آلمان راه بيفتم و پرس و جو كنم كه كجا مي‌توانم يك پروفسور ديگر پيدا كنم و كارم را ادامه بدهم. خوشبختانه در دانشگاه توبينگن، آقاي پروفسور گاوبه و پروفسور ريشتر بون بورگ را كه از ايران‌شناسان بنام هستند، پيدا كردم و كارم را ادامه دادم.
و سرانجام 2 سال پيش از تزتان دفاع كرديد.
بله. از تز دفاع كردم و امتحان شفاهي دادم و كتاب را چاپ كردم.
به اين ترتيب شما 2 دوره دكتري را در آلمان گذرانده‌ايد.
درست است. دانشگاه بامبرگ،‌ بيش از دو‌سومش انجام شده و اگر فرصتي پيدا كنم و آن را تكميل كنم، مي‌توانم مدرك دكتري اين دانشگاه را هم بگيرم.
من غير آلماني زبان خيلي مشتاقم ببينم داخل اين كتاب شما چه خبر است. شما شاعران خاصي را بررسي كرديد يا روند شعر نو را مدنظر داشتيد؟

يكي از كارهاي بسيار راحتي كه من مي‌توانستم انجام بدهم، اين بود كه يك نويسنده يا شاعر را انتخاب كنم؛ خواه آلماني يا ايراني و از تمام زوايا يا از يك زاويه خاص به كارشان نگاه كنم و پايان نامه‌ام را بنويسم شايد هم مي‌توانست كار ارزشمندي باشد، منتها من با خودم فكر كردم از اين كاري كه مي‌كنم و با آن همه تنگي‌وقت و مشكلات خاصي كه من داشتم و بسياري نداشتند، چه نتيجه‌اي مي‌خواهم بگيرم. اگر مي‌خواستم ضمن مدرك گرفتن يك كار پژوهشي هم توي كتابخانه‌هاي آلمان بگذارم، باز هم مي‌توانستم بررسي كار يك نويسنده يا مقايسه‌اي بين دو اثر فارسي و آلماني را انتخاب كنم. اما در طول اقامتم در آلمان و تماس با آلماني‌ها، بويژه اهل ادب و ايران شناسان آن‌هم در چند دانشگاه متوجه شده بودم كه علاقه‌مندان به زبان و ادبيات فارسي، ادبيات معاصر ما را كم مي‌شناسند، بويژه چند ترمي كه در دانشگاه هامبورگ ادبيات فارسي تدريس مي‌كردم.
زبان و ادبيات فارسي؟
خير. ادبيات فارسي. شعر كلاسيك و شعر معاصر تدريس مي‌كردم. يك ترم هم رمان نويسي فارسي را درس دادم.
به آلماني؟
آلماني و فارسي. زبان اصلي آلماني بود و زبان كمكي، فارسي.
مخاطبان ايرانيان بودند يا آلماني‌ها.
دانشجوها، آلماني‌هايي بودند كه ايران شناسي رشته اصلي يا فرعي‌شان بود يا ايرانياني كه در آنجا بزرگ شده بودند و مي‌خواستند به دليل آشنايي با فارسي، ادبيات ايران را هم بشناسند. اتفاقا يادم مي‌آيد وقتي رمان فارسي را تدريس مي‌كردم تصادفا آقاي محمود دولت‌‌آبادي هم هامبورگ بودند كه يك روز از ايشان دعوت كردم و به كلاس ما آمدند و آقاي دكتر خالقي مطلق هم چون آنجا بودند، آمدند. به هرحال، من ضمن تماس‌هايم با آلماني‌هاي علاقه‌مند به ايران‌شناسي و ادبيات فارسي متوجه شده بودم اينها، اطلاعات كمي از ادبيات معاصر فارسي دارند.
كلاسيك را مي‌شناسند؟

كم و بيش. بستگي دارد. ايران شناساني كه در ايران تحصيل كرده يا مدتي ايران بوده‌اند، ادبيات كلاسيك را مي‌شناسند و بعلاوه، منابع و مآخذ هم درباره ادبيات كلاسيك تا اندازه‌اي و بويژه درباره شعر كلاسيك وجود دارد. مثل كارهاي پورگشتال، پاول هورن و بويژه ريپكا. در زمينه شعار معاصر فارسي هم كارهايي شده است: مقاله‌ها و ترجمه‌هاي پراكنده و...
از سوي ايراني‌ها يا آلماني ها؟
هر دو گروه. دانشجويان خود من مثلا به عنوان كار كلاسي، يكي درباره فروغ نوشته، يكي درباره سهراب سپهري و ديگري درباره نيما. از مقالات يكي دو صفحه‌اي گرفته تا پايان نامه فوق‌ليسانس در زمينه كار شاعران نوشته شده است. كساني هم مثل آقاي كورت شارف، شعرنوي فارسي را مي‌شناسند و ترجمه‌ها و مقالاتي از ايشان در دسترس است. آثاري از شاعران پس از نيما هم ترجمه و منتشر شده است.
آقاي دكتر رضواني هم كه از يكي از دانشگاه‌هاي خوب آلمان در رشته ايران شناسي، دكتري گرفته و موضوع پايان‌نامه‌اش ادبيات معاصر بود، شعر چهار و پنج شاعر ايراني (نيما، سپهري، فروغ، شاملو و اخوان) را بررسي همه جانبه كرده ‌است. آنچه كم بود، كتابي بود كه نماي كلي از شعر نو فارسي به ايران شناس عرضه كند. تصويري ساده و روشن و تا حد ممكن همه جانبه. فكر كردم كه نياز اين دانشجويان اين است كه ابتدا بدانند اصلا شعر نو فارسي چگونه شعري است، چه تفاوت يا تفاوت‌هايي با شعر كلاسيك دارد، از كي به وجود آمده و پيشقراولان اين جريان چه كساني بوده‌‌اند و جريان‌هايي كه بعدا به وجود آمدند، چه بودند؟ خواننده علاقه‌مند وقتي اين شناخت كلي را به دست آورد مي‌تواند روي هر كدام از مباحث و هر كدام از شاعران شعر نو يا حتي روي هر يك از شعرهاي هر شاعر اين جريان كار كند و مقاله پژوهشي يا پايان نامه بنويسد.
و با مروري بر شعر كلاسيك فارسي شروع كرديد؟
بله. به اين دليل كه براي شناساندن شعر نو، گريزي از مقايسه اين شعر با شعر كلاسيك نداشتم. پس من ابتدا بايد مروري بر شعر كلاسيك داشته باشم. نگاهي به تاريخ، ويژگي‌هاي فني، وزن و عروض و قافيه، قالب‌ها، سبك‌ها و دوره‌هاي شعر كلاسيك كه براي ايران‌شناس يا دانشجوي آشنا با اين مباحث يادآوري و مرور باشد و به خواننده علاقه‌مند و كنجكاو ولي غيرآشنا هم تصويري روشن، ساده و كلي از شعر كلاسيك بدهد كه شعر كلاسيك فارسي چيست و چه خصوصياتي دارد؟
براي مقايسه بعدي.
بله. براي اين كه وقتي من از تحول وزن، دگرگوني فرم و قالب شعر يا زبان، جاي قرار گرفتن قافيه و امثال اينها در شعر نو حرف مي‌زنم، خواننده معياري براي سنجش و دريافت اين تفاوت‌ها و دگرگوني‌ها داشته باشد. فرض كنيد من از تغيير جاي قافيه در شعر نو در مقايسه شعر كهن حرف مي‌زنم، خواننده بايد جاي قافيه را در شعر كلاسيك بشناسد و به ياد بياورد تا متوجه بشود. همين‌طور است وقتي مثلا از فرم و قالب شعر نو صحبت مي‌شود. سپس به شعر نو و تاريخچه آن پرداختم.
شعر مشروطه هم گويا در كتابتان هست.
بله. شعر مشروطيت را هم به عنوان حلقه ارتباط شعر كلاسيك و شعر نو آورده‌ام و شعر مشروطه و چگونگي نوگرايي در شعر اين دوره را بررسي كرده‌‌ام.
هدفتان ارائه تصويري كلي از شعر معاصر فارسي بود؟
و البته شعر كلاسيك و همچنين تفاوت‌هاي اين دو شعر از لحاظ زبان، محتوا، وزن و قافيه، تا اين همان چيزي بشود كه در مقدمه ادعا شده است؛ يعني سكوي پروازي براي مطالعات و پژوهش‌هاي بعدي.
شما دوره مشروطه را دوره حدفاصل يا حلقه ارتباطي گرفته‌ايد. خيلي از محققان مي‌گويند شعر نو از نيما شروع نمي‌شود و برمي‌گردند عقب‌تر.
اگر از من مي‌پرسيد، به گمان من شعر نو ريشه‌اش در سبك هندي است؛ اما آغاز آگاهانه و نوگرايي در شعر به دوران مشروطيت برمي‌گردد و حتي پيش از آن در دوره قاجار نوگرايي‌هايي بويژه در نثر آغاز شده بود. حالا اين كه آنها چه چيزهايي را نوآوري مي‌دانستند و كار شاعران اين دوره تا چه حد به نو شدن شعر واقعا كمك كرده، بحث ديگري است. استاد شفيعي كدكني در ادوار شعر فارسي به اين مساله پرداخته‌اند. پس از مشروطه و پيش از نيما هم كساني را داشتيم.
مثل چه كساني؟
شمس كسمايي، جعفر خامنه‌اي، مقدم ميرزاده عشقي، لاهوتي و ديگراني كه شايد نامشان هم فراموش شده باشد، نوآوري‌هايي در شعر كرده بودند؛ ولي شكي نيست كه شعر نو به معنايي كه امروز مي‌شناسيم با نيما شروع مي‌شود.
به اين دليل اين موضوع را پرسيدم كه مثلا درباره داستان، برخي معتقدند جمالزاده، پدر داستان معاصر فارسي نيست.
نظر من اين است كه پدر شعر نو فارسي نه يك شخص مثلا نيما، بلكه شرايط و نياز زمان بوده و اين نوزاد بايد به دنيا مي‌آمده است. اوضاع تاريخي، اجتماعي و طبعا ادبي زمانه، جنين شعر نو را پرورده بود و اگر نيما هم نبود، نياز زمانه و روند ادبيات به گونه‌اي بود كه شعر نو فارسي متولد مي‌شد. نيما مثل يك قابله حاذق هنگام تولد اين نوزاد در زمان و مكان حاضر بود. كاري كه او كرد اين بود كه نوزادي درشت را در كمال زبردستي و به سلامت بدون اين‌كه سر و دستش بشكند، به‌دنيا آورد. اين نظر من است. اما به عنوان پژوهشگر ناچارم به پژوهش‌هايي كه پيش از من انجام شده متكي باشم و در هر حال، اين واقعيتي است كه شعر نو با نيما شروع مي‌شود. پيش از نيما هم تلاش‌هايي شده بود، اما او اين كار را آگاهانه انجام داد. ايرج ميرزا جايي مي‌گويد: «مي كنم قافيه‌ها را پس و پيش / تا شوم نابغه دوره خويش». نيما اما فقط قافيه‌ها را پس و پيش نكرده و وزن عروضي را تغيير نداده است. وي علاوه بر اين كه تغييراتي در شعر ايجاد كرده، تئوري و نظريه ادبي شعر نو را هم عرضه كرده و منظر و ديدگاه شعر را هم تغيير داده است. نيما تحقيق و تعمق كرده و مي‌دانسته چرا اين كارها را مي‌كند. در حالي كه ديگران پيش از نيما فقط به جهت درك شايد غريزي نياز روز و آشنايي با ادبيات تركي و اروپايي نيازي را احساس مي‌كردند و ميل به تجدد و نوآوري داشتند و تغييراتي در شعر دادند؛ اما نيما از هرجهت شعر را بررسي كرده و پيشنهادهايي براساس مطالعه، تحقيق و تجربه داده است كه تا امروز معتبر هستند. هرچند زيباترين نمونه‌هاي شعر نو را نه خود او، كه پس از او آمدگان سروده‌اند. البته صرف‌نظر از چند شعر نيما.
براي آوردن شاهد مثال از شاعران معاصر، نمونه‌هايي هم از شعرهايشان به آلماني ترجمه كرده‌ايد؟
بله. گاهي شعري را به عنوان مثال و نمونه به آلماني ترجمه كرده‌ام. برخي جاها هم از ترجمه‌هاي موجود استفاده كرده‌ام كه البته نام و نشان مترجم و منبع ترجمه ذكر شده‌است. اين پايان‌نامه براي ايرانيان نيست و توضيح داده‌ام مخاطبان من چه كساني هستند. كتاب‌هاي «تاريخ تحليلي شعر نو فارسي» شمس لنگرودي و «ادوار شعر فارسي» دكتر شفيعي كدكني به من در استفاده از منابع و مآخذي كه به آنها دسترسي نداشتم، بسيار كمك كرده است. اين كتاب من مثل هر كار پژوهشي ديگر به كارهاي پژوهشي پيش از خودش متكي است.
در دوره معاصر جدا از نيما چه كساني را بررسي كرديد؟
از شاعران مكتب سخن و شاملو، فروغ، شفيعي كدكني، سپهري و اخوان مثال‌هايي آورده‌ام و البته از نيما.
بسياري از كساني كه نسرين رنجبر ايراني را مي‌شناسند، تصور مي‌كردند چون منتقد ادبيات داستاني هستيد، موضوع پايان‌نامه‌تان به جاي شعر نو فارسي ادبيات داستاني معاصر باشد.
شعر دغدغه اول من بوده است. از طرفي، همان‌طور كه گفتم. متوجه شده بودم در زبان آلماني كاري مثل آنچه من در اين كتاب انجام داده‌ام، يعني كتابي كه بتوان با خواندن آن تصويري روشن از كل شعر فارسي و بويژه شعر نو به دست آورد، وجود ندارد. اگر فرض كنيد من يك نويسنده آلماني را مي‌گرفتم و كار مي‌كردم، از خود مي‌پرسيدم براي كي دارم كار مي‌كنم. اگر براي خواننده و ادب‌دوست ايراني مي‌نويسم كه اين كار به دردش نمي‌خورد؛ چون به آلماني نوشته شده است. اگر براي خواننده آلماني زبان مي‌نويسم كه خودش ميليون‌ها صفحه درباره نويسندگان آلماني در اختيار دارد و پژوهش‌هاي بسيار عميقي انجام شده و كار من چيزي را به جايي اضافه نمي‌كند، بهتر است وقتم را صرف كاري كنم كه كمبودش حس مي‌شود؛ يك خدمت فرهنگي به عنوان سنگ اوليه بنايي كه پس از اين ساخته و تكميل خواهد شد و در ادامه كار پورگشتال و ريپكا، به جاي كاري براي گرفتن مدرك و خاك خوردن در طبقه كتابخانه‌ها اين را هم اضافه كنم كه اين كار به هيچ رو مدعي كامل و بي‌نقض بودن نيست و در حد نخستين قدم براي رفع يك كمبود در زمينه‌اي خاص است.
شما نقد رمان هم مي‌نويسيد و نگاه خاص خودتان را داريد كه قابل توجه است. گمان من اين بود كه پايان‌نامه‌تان درباره رمان و ادبيات داستاني معاصر باشد.
اتفاقا قصد دارم در دوره فوق دكتري درباره اين موضوع كار كنم.
چطور ناشر آلماني پيدا كرديد براي پايان نامه دكتري‌تان.
ناشران آلماني بسختي حاضر مي‌شوند پايان نامه‌ها را منتشر كنند، مگر آن كه خود نويسنده، هزينه چاپ را متقبل شود يا بخشي از هزينه را بپردازد. من مقدمه و عنوان تزم را براي پنج شش ناشر فرستادم و همه براي من نوشتند كه اگر خودت مي‌تواني همان طور كه مرسوم است هزينه را بپردازي، ما چاپ مي‌كنيم. تا اين كه رسيدم به اين ناشر كه اصلا فكر نمي‌كردم كار من را چاپ كند چون ناشري است كه كارهاي پروفسور آنه ماري شيمل و امثال او را چاپ مي‌كند. براي ايشان هم مقدمه را فرستادم و اينها هم همين جواب را دادند. تصادفا تلفن كرده بودم كه خواهش مي‌كنم مطلب را پس بفرستند. خود ناشر آنجا بود، با هم صحبت كرديم و ايشان همان حرف‌هايي را كه برايم نوشته بود، تكرار كرد. من پرسيدم:‌ شما مي‌توانيد تمام كار من را بخوانيد؟ ايشان پاسخ داد كه وقت نداريم بفرستيد، اگر فرصتي پيش آمد مي‌خوانيم، دو سه هفته‌اي طول مي‌كشد. كار را فرستادم، 5 روز بعد برايم ايميل زدند كه اين كاري است قابل انتشار و چاپ و اين انتشارات مايل است آن را با سرمايه خودش چاپ كند و روشن است كه من بشدت خوشحال شدم.
در چه تيراژي؟
معمولا دو سه هزار نسخه در مرحله اول چاپ مي‌كنند و اگر بازار خوبي داشت، بيشتر چاپ مي‌كنند. البته در كتاب تيراژ ذكر نشده، اما عبارت چاپ اول آمده است. شايد ناشر حدس زده است كه كتاب به چاپ‌هاي بعدي هم مي‌رسد.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با زنده ياد حاج قربان

بي هيچ توضيحي، گفتگوي محمدرضا رستمي با زنده ياد حاج قربان سليماني، بخشي معروف خراسان شمالي را بخوانيد كه امروز اتفاقي از آرشيو جام جم پيدا كردم؛ به تاريخ شنبه 2 اسفند 1382
(Pdf) و (jpg)

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ماندن يا رفتن ...
همين دو دقيقه پيش توي بالكن بودم و با يكي از دوستان همكار كه داستان‌ نويس و روزنامه نگار خوبي است و زماني مجله ادبي اينترنتي منتشر مي كرد صحبت مي كردم كه يك دفعه بي مقدمه گفت «تو پوستت مثل بعضي حيوونا خيلي كلفته كه هنوز از پا نيفتادي با اين همه فضاي بدي كه در اينترنت هست.»
پرسيدم «يعني چي؟»
بعد توضيح داد چهار سال پيش، بعد از اين كه وبلاگش را بست و دات كام شد و يادداشتي ادبي نوشت و كلي بد و بيراه بهش گفتند قيد اين فضا را زد و تا به حال ديگر نه يادداشتي ادبي نوشته و نه ديگر به وبلاگ ها سر زده است.
گفتم «حق با توست!»
گفت «پس چرا تو كه شنيدم اين همه فحشت مي دهند و ... هنوز موندي و بي خيال وبلاگ نمي شي؟»
برايش تعريف كردم «عيد امسال رفته بودم خانه پسرعمويم كه دو سه سالي بود خانه اش نرفته بودم. پسر باجناق ِ پسر عمويم آمد نزديكم. سلام كرد. سلام كردم. گفت دانشجوست. بعد اسمش را گفت و تازه يادم افتاد زماني كه من پشت كنكوري بودم او دانش آموز ابتدايي بود و يكي دو باري ديده بودمش در جمع هاي خانوادگي. حالا او جواني شده برومند و دانشجو. گفت خوشحال است كه افتخار مي كند. پرسيدم به چي؟ گفت به تادانه. از خوشحالي داشتم پر درمي آوردم. گفتم چطوري پيداش كردي؟ گفت يه بار اسم ميلك را در گوگل زده بوده و رسيده به تادانه.»
اين همكار خوب داستان نويس كه اميدوار نيست روزي جرات كند با اين فضاي موجود، مجموعه داستانش را منتشر كند گفت «خوش به حالت كه هنوز دلخوشي اي داري.»
بهش جواب دادم «دلخوشي نيست، تلاش است براي نفس كشيدن. گاهي خسته مي شوم. گاهي دلزده مي شوم. گاهي مي دانم مانع كارم هست اما از وقتي ديدم كه مي شود با هيچ، يك روستاي نابود شده را هم ساخت دوباره در كلمات و ذهن ها، همين آرامم مي كند.»
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
براي کی نمي نويسم
مدتي است دارم به اين حقيقت مي رسم كه براي نويسندگان ديگر و منتقدان و روشنفكران نمي نويسم و خواننده داستان هاي من كساني هستند كه اصلا نمي شناسم شان.

مدتي است در سفر به روستاها و شهرهاي مختلف، نسخه هاي از «قدم بخير مادربزرگ من بود» و «اژدهاكشان» را مي برم و به دست آدم هايي كه كورسوادي دارند مي رسانم.

مدتي است به اين نتيجه رسيده ام كه هرچه به نويسندگان و روشنفكران نزديك تر مي شوم، از نوشتن بيشتر باز مي مانم.

مدتي است كه تلاش مي كنم داستان هايي بنويسم كه حداقل آدم هاي داستانم رغبت كنند بخوانندشان.

مدتي است كه ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خرداد؛ ماه ِ‌ سعيد و ساعد
خرداد بود كه ساعد رفت؛ از آن تلفني كه مرا خواند به بيمارستان مهراد در ميرعماد ِ تخت طاووس ، حالا شش سال مي گذرد؛ ساعد فارسي رحيم‌آبادي نماند بعدش و حالا در رحيم‌آباد رودسر گيلان خوابيده است.
خرداد بود كه سعيد رفت؛ از آن تلفن لعنتي كه گفت بيمارستان است يك سال مي گذرد؛ سعيد موحدي رفته بود و تلفن دروغ مي‌گفت و اگر زودتر خبر را مي‌داد لااقل مي بوسيديمش نه آن كه برسيم به زمان سنگ‌گذاري و الان در باغ بهشت ِ قم مانده است.
خرداد بود كه مرگ به پيشواز دوستان‌مان آمد.
خرداد است كه سومين روزش را به خاطر ساعد از دست داديم و پانزدهمين روزش را براي سعيد.
خرداد است الان و دعا مي‌كنم پيشمرگ دوست شوم كه گردنه‌هاي اين ماه را به جان و دل مي‌خرم و پا از سفر برنخواهم داشت.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
وقتي خبرها دروغ مي‌گويند
عكس اختصاصي تادانه

نتوانستم اين مطلب را ننويسم از بس اين خبرنگاران عزيز از روي دست ِ خبرهايي كه برايشان فكس يا ايميل مي شود اين همه در جهالت مردم ما نقش دارند.

دومين جشنواره كوچ عشاير ايل شاهسون روز جمعه برگزار شد. اول هيچ خبري نبود؛ جالب اين كه تعجب كرده بودم آنقدر عكاس و خبرنگار در آن جمع مشغول عكس گرفتن و خبرنويسي بودند.

خبر را فارس روي خط فرستاد : «در اين جشنواره كه با حضور گروه‌هاي عشايري از استان‌هاي چهارمحال بختياري، كهگيلويه و بوير احمد، فارس، آذربايجان شرقي و غربي، استان كرمانشاه، كردستان و نيز اردبيل برگزار شد»
بعد خبر ايسنا آمد: «يكي از مسوولان با اشاره به حضور بيش از 45 طايفه از ايل شاهسون در جشنواره‌ي كوچ عشاير منطقه‌ي ييلاقي جعفرآباد بيله‌سوار، بيان كرد: در اين جشنواره، علاوه بر عشاير شاهسون، عشاير مهماني از ديگر استان‌هاي كشور نيز حضور داشتند».
امروز هم خبر ايرنا آمده روي خط: «اين جشنواره با حضور نمايندگاني از مردمان كوچ‌نشين استانهاي كرمانشاه ،كردستان،فارس، كهكيلويه و بويراحمد، چهارمحال و بختياري ، آذربايجان غربي ، آذربايجان شرقي و جمع كثيري از عشاير منطقه مغان برگزار شد»

و اين هم خبر تا حدودي درست‌تر:‌ «در خبرها آمده بود دومين دوره جشنواره كوچ عشاير همچون سال گذشته جدا از 32 طايفه ايل شاهسون، شاهد حضور عشايري از استان‌هاي آذربايجان شرقي، آذربايجان غربي، فارس، كهگيلويه و بويراحمد، چهارمحال و بختياري، گيلان و سيستان و بلوچستان خواهد بود، اما علاقه‌مندان و گردشگران شاهد 12 چادر چند طايفه ايل شاهسون و سياه‌چادري از عشاير طايفه بايزيد ايل مامشكي (آذربايجان غربي)‌ بودند.»

نمي‌دانم موضوع روشن است يا نه. اول اين كه ايل شاهسون 32 طايفه دارد و نه آنطور كه ايسنا نوشته 45 طايفه. بعد هم سال گذشته جدا از طايفه هاي ايل شاهسون از استان هاي ديگر مثل فارس هم آمده بودند اما امسال تنها يك طايفه از آذربايجان غربي آمده بودند و بعد هم ...

واقعا اين خبرها باعث باشكوه‌ نشان‌داده شدن جشنواره عشاير مي‌شوند؟

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
زنده‌ام تا روایت کنم
اين نقد سر دراز دارد؛ از عمرش فكر كنم چيزي بيش از هشت ماه مي‌گذرد.
با خانم دكتر پاشايي از طريق گودريز آشنا شدم؛ «قدم‌بخير مادربزرگ من بود» را با دانشجويانش در كلاسش در دانشگاه كاشان خوانده بود. «اژدهاكشان» را به عنوان تشكر برايش بردم كه اين كارش اعتماد به نفس داد به من؛ فراوان.
بعد نقدي نوشت بر «اژدهاكشان» كه اگر چاپ مي‌شد شايد يكي دو نقد اول بود در معرفي اين مجموعه داستان.
اشتباه من اين بود كه همان اول به دكتر علي طلوعي، دبيرتحريريه جام‌جم دادمش و دكتر چون خودش داستان‌هاي نيمه‌بندم را دوست دارد اصرار كرد اين حتما بايد در آنجا منتشر شود كه با وجود صفحه‌بندي موافقت نشد با انتشارش؛ مي‌گويند چون ما در جام‌جم كار‌ مي‌كنيم نبايد درباره ما در آنجا چيزي نوشته شود.
بعد ماند.
بعد دكتر طلوعي بستري شد.
بعد دكتر طلوعي ديگر نيامد جام‌جم.
دكتر پاشايي همان بار اول با حجب و حياي مهربانش گفته بود: ببخشيد كه خوب نشد، اولين نقدي است كه به فارسي مي‌نويسم. داستان‌هاي هاي قدم‌بخير شما را هم به عنوان كار كلاسي ترجمه انگليسي و نقد كار كرديم.

و حالا امروز شنبه است و اين هم نقد منتشر شده (HTML) و (PDF)
(اصل نقد را هم اينجا گذاشته‌ام)
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ايل شاهسون
حالا كه اينجا نشستم بايد خواب مي بودم و شايد هم خوابم و اينجا نشستم.
ساعت 4 بعدازظهر راه افتاديم از جعفرآباد به طرف اردبيل و دو ساعت بعدش ناهار و شامي آنجا خورديم كه ناهار نخورده بوديم و شام هم نزديك بود؛ بعد كه شمرديم خنده مان گرفت دو نفري 12 سيخ جيگر و گوشت و ... خورده بوديم.
بعد من ياد سقرچين (سار)هاي اردبيل افتادم كه در سفر قبلي همراهي ام مي كردند و آن وقت جاهايي كه رفته بودم. نمانديم چون مرخصي نداشتم.
ساعت 7:30 وارد ترمينال اردبيل شديم و حركت اتوبوس 8 شب بود كه پدرمان را درآورد با آن همه فس و فس كردن و مثل اتوبوس خطي رفتن (انگار نه انگار ولوو سوار شده بوديم).
ساعت 7:14 دقيقه هم در ترمينال غرب پياده شديم و من فقط رسيدم كوله و دوربين ها را بگذارم خانه و آبي به سرم برسانم و بدوم طرف روزنامه؛ باز درباره اين سفر مي‌نويسم؛ اين سفر و عباس (عباث) جعفري كه دنيايي داد اين سه روز به من ِ بي دنيا.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جشنواره عشاير دشت مغان
هر وقت برمي گردم و مي نويسم كه رفته بودم اينجا و اينجا و اينجا و اينجا ... دوستان ايميل مي زنند و گله مي كنند كه چرا قبل از رفتن نمي گويي كه ما هم بياييم.
الان دارم قبل از رفتن مي گويم كه گله اي باقي نمانه.
تا سه ساعت ديگر سوار اتوبوس هاي «پارس‌آباد» مغان مي شم كه برم توي عشاير اونجا؛ البته جشنواره عشاير جعفرآباد مغان روز جمعه برگزار مي شه اما من دو روز زودتر مي رم تا بيشتر و بيشتر از ديدن عشاير و رنگ لباس ها و زندگي شان لذت ببرم.

پساتادانه‌نوشت: كساني كه توانايي 15 ساعت نشستن در اتوبوس هنگام رفتن به پارس آباد (در شمال اردبيل) و بعد 2 ساعت ميني بوس تا جعفرآباد و آن وقت زندگي در فضاي روستايي (به هرحال گاو و گوسفند و سگ و مرغ هم هستند ديگر) ندارند و خسته هم مي شوند از برگشتن با اتوبوسي كه آيا باشد و آيا نباشد و بعد شايد دربه دري و خيابان خوابي و ... اين خبر را نخوانند.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جلاد ِ قزوینی دورنمارت
من بودم و حبیب و ابراهیم و هرمز؛ هرمز بعدها در نورنبرگ محکوم شد و از شهربند ِ قزوین به بعد دیگر ندیدیمش.
آن وقت ها که هنوز نورنبرگ نبرده بودیمش، من بودم و حبیب و ابراهیم و هرمز. چند نفر دیگری هم بودند که با ما دوست بودند اما همخون نه.
آن وقت ها که ما همه جا با هم می رفتیم یکی از جاها خانه علی طاهری بود.
علی طاهری معلم هرمز و حبیب و ابراهیم بود و هرمز هم شاگرد مدرسه ای اش بود و هم شاگرد تئاتری اش.
بعدها من و حبیب و ابراهیم هم شاگرد تئاتری اش شدیم؛ معلم هامان شدند ابراهیم فرخمنش و احمد میرفخرایی و علی طاهری.
"آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" برتولت برشت را با کارگردانی فرخمنش اجرا کردیم و بعدها که دیگر نورنبرگ، هرمز را برد و قبول شدن در دانشگاه تهران من را و بعد سربازی حبیب و آن وقت ابراهیم را، گاهی باز جمع می شدیم در کتابخانه علی طاهری.
یک روز علی طاهری زنگ زد خوابگاه.
صدایم کردند در راهرو.
رفتم گوشی را برداشتم.
علی طاهری پرسید می تونی هفته ای یک بار بیایی قزوین؟
گفتم بله.

بعد رفتم قزوین. زنگ زدم که آقای طاهری من قزوین ام.
گفت تنها بیا.
رفتم منزلش. گفت حال بازی کردن داری؟
گفتم بله.

بعد کپی نمایشنامه ای را درآورد و گفت دو پرسوناژ دارد؛ یکی را من بازی می کنم و یکی را تو.
پرسیدم: نوشته کی هست؟
گفت: فریدریش درونمارت.

بعدها "قاضی و جلادش" را دورخوانی کردیم و آخر هفته ها را من رفتم قزوین و بعد به میزانسن که رسیدیم، آقای طاهری راهی تهران شد و خانواده اش را آورد. هیچ وقت به اجرا نرسیدیم متاسفانه.

دیشب برای همین بود که رفتم به شب ِ فردریش دورنمارت. گزارش ... اینجا
***
عكس‌هاي «جواد آتشباري» از اين مراسم ... اينجا
عكس‌هاي «سالي بيداروطن» از شب فردريش درونمارت ... اينجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دومين سالگرد «قابيل»
صبح امروز در جواب به لطف دوستي نوشتم «درست 26 ارديبهشت 1385 بود كه قابيل عمرش را داد به شما» و بعد هم آهي كشيدم كه بيشتر همينطوري بود تا آه به معناي افسانه آه.

آن وقت براي دوستي ديگر داشتم اين را به شوخ‌طبعي باز مي‌گفتم «درست 26 ارديبهشت 1385 بود كه قابيل عمرش را داد به شما» كه دلم گرفت و آه كشيدم و گفتم «جدي جدي امروز 24 ارديبهشت است و فردا نه، پس‌فردا 26 ارديبهشت مي‌شود!»

بعد ديدم چه زود گذشت تمام اين سال‌ها؛ 26 ارديبهشت 1383 مجله قابيل را راه انداختم و بعد هنوز به 26 ارديبهشت 1384 نرسيده به كمك "سيدمحسن بني‌فاطمه" رانديم براي سال دومش و در 26 ارديبهشت 1385 مانديم؛ همين.

بعد دخيل بستم به درخت تادانه كه داد بزنم تو رو خدا اينجا نياييد! چون چيزهايي كه شما دوست داريد در اينجا نوشته نمي‌شود و من فقط از ميلك مي‌نويسم همان‌طور كه در داستان‌هايم.

بعد رسيدم به اينجا، بعد دلم گرفت، بعد همين ديروز بود كه دوست ديگري ايميل زده بود كه نمي‌شود بزني زير عهدت و دوباره منتشرش كني؟
بعد گفتم كاش از اول هم نيامده بودم به بازي كه اهل بازي نيستم و براي همين هم هر وقت دلم گرفته در رفته‌ام به كوهستان و خوشحالم كه كوهستاني‌ام و از اهالي آنجا.

اين روزها داستان است كه همين‌طور دارد مي‌آيد و تمام شب‌ها و روزهايم پر از كلمه شده و ببخشيد كه كمتر اينجا مي‌آيم جز براي عرض سلام و ادب.

سلامت باشيد.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با هوشنگ عباسي
هوشنگ عباسي
از سوال آخر شروع مي كنم كه وقت صفحه بندي به خاطر اين كه يك چهارم اگهي نصيب صفحه گفتگو شد حذفش كردم. سوال اين بود:

درست 10 سال پيش وقتي به شما زنگ زدم تا درباره «قصه عزيز و نگار» اگر نسخه‌اي داريد كمك بگيرم، گفتيد تحقيقتان آماده چاپ است. حال بعد از 10 سال انتشار آن به كجا رسيده؟ آيا طلسم چاپ آن خواهد شكست؟

قصه عزيز و نگار به دليل تم عاشقانه و رمانتيك‌گونه و عناصر سمبليك و نمادي كه در آن است، از دوران كودكي براي من يك داستان دلپذير و جذاب بود. به همين علت درصدد بودم رواياتي از آن را جمع‌آوري و چاپ كنم.
درسال 1365 روايتي از اين قصه را كه در منطقه سياهكل و ديلمان اجرا مي‌شد، با صداي مصطفي رحيم‌پور ضبط و پياده كردم. روايتي ديگر از اين قصه را زنده‌ياد سيدمحمدتقي ميرابوالقاسمي به من داده بود و روايتي ديگر را نيز به آن اصافه كردم. در مجموع 3 روايت شد و مدخلي هم بر آن نوشتم. در سال 1375 دوست ناشري اين كتاب را از من گرفت با اين كه مجوز چاپ آن در سال 1380 يعني يك سال پيش از چاپ كتاب شما صادر شده بود، شرايط به‌گونه‌اي تغيير كرد و آن ناشر امكان چاپ آن را نيافت؛ اما در آن هنگام كه كتاب در دست ناشر بود شما با من تماس گرفتيد و از من خواستيد تا روايتي اگر از اين قصه دارم براي چاپ در مجموعه‌تان به شما بسپارم. با ناشر تماس گرفتم و گفتم اگر كتاب را چاپ نمي‌كنيد به آقاي عليخاني بدهم. تاكيد كرد كه بزودي چاپ خواهد كرد. بعدها كتاب شما چاپ شد، اما طلسم چاپ اين كتاب نشكست. راستش من وقتي مجموعه عزيز و نگار شما را ديدم، تقريبا آن را جامع يافتم و ديدم سنگ تمام گذاشتيد و ضرورت چاپ و انگيزه انتشار را از دست دادم. شايد روزي نسخه‌هاي جديدي به دست من برسد و بخواهم روي آن كار كنم، ولي فعلا درصدد چاپ آن نيستم. در مجموع ما در شرايطي هستيم كه نمي‌شود براي آينده برنامه‌ريزي كرد. بسياري از برنامه‌ها آن‌گونه كه آدم مي‌خواهد پيش نمي‌رود. بالاخره بايد تحمل كرد، ماند و تلاش كرد.

گيلان؛ نهالي برآمده از فرهنگ تناور ايراني‌
گفتگو با هوشنگ عباسي، مردم‌شناس
دوشنبه 23 ارديبهشت 87 صفحه 7
(
html) و (Pdf)
***
گفتگو با دكتر محمود روح‌الاميني ... اينجا
گفتگو با دكتر محمود صداقت‌كيش ... اينجا
گفتگو با دكتر حسن ذوالفقاري ... اينجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از خاطرات «احمد محمود»
ahmad mahmoud15 مرداد 64
دو شب است که تلویزیون خراب شده است. سیاه سفید است و مال عهد بوق. 18 سال است کار می کند یک بار لامپ سوخته و ... دو شب است که تصویر نمی دهد. دیشب سارک داشت تو اتاق مطالعه می کرد. لامپ خود به خود سوخت. لامپ نداشتیم که عوضش کنیم. بلند شد و رفت تلویزیون را روشن کرد به این امید که شاید درست شده باشد!! تصویر نداشت. گفت اینهم از تلویزیون!
خوب. مفهوم حرفش این است که همه چیز زندگی مان خراب است. حرفش درست است. این بود که شنیدم و زیرسبیلی رد کردم. شش هفت سال بیکاری بعد از انقلاب و جلوگیری از چاپ کتابهایم نتیجه ای بهتر از این ندارد آن هم با خرج سنگین زندگی، خدا عاقبتش را به خیر کند.

16 مرداد 64
نمی دانم به خودم تلقین کرده ام که وقتی سیگار تیر می کشم سرم درد می گیرد یا واقعا خاصیت سیگار تیر این است. به هر جهت شیراز می کشم. چند ماه قبل هم زمزمه اش شروع شد که سیگار تیر بد است و حرف‌هایی از این دست و اغلب کسانی که سیگاری بودند از کشیدن سیگار تیر امتناع کردند. سیگار هم که در بازار آزاد چندین برابر قیمت دارد. بقال سرمحل به عنوان سهمیه روزهای دوشنبه و پنجشنبه سیگار می دهد. 2 بسته سیگار شیراز و چهار بسته سیگار تیر. به عبارت دیگر هفته ای 4 بسته شیراز و 8 بسته تیر و مجبور هستیم که سیگار تیر را هم بگیریم چرا اگر نگیریم شیراز هم نمی دهد. حتی به جای تیر، اشنو هم نمی دهد.

2 آذر 64
امروز بار دیگر تنگدستی را احساس کردم. بار دیگر احساس کردم که این غول داد جوانه می زند. زنم گفت پول آب را باید بدهیم. گفتم تا کی مهلت داریم، گفت ششم. گفتم حالا بماند. چهار روز دیگر فرصت هست. زنم احساس کرد که 348 تومان ندارم بدهم. دلم نمی خواست فکر کند پول ندارم و دلش توی هول و ولا افتد. صداش کردم و گفتم کی پول آب را می برد و می دهد. گفت خودم. گفت دارم می روم به طرف بانک گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار تومانی را گرفت و گفت خیال کردم نداری. در واقع نداشتم. چند هزار تومانی گذاشته ام کنار که اگر مریض شدیم دم در بیمارستان نمیریم. چون تا پول نگیرند کسی را به بیمارستان راه نمی دهند و چه بسا آدم که به همین بهانه تلف شده اند. دل زدم به دریا و یکی از هزار تومانی ها را دادم. معلوم نیست چه وقت کتاب هایم اجازه انتشار خواهند یافت. خواهد گذشت. باید تحمل داشت و خوشبختانه همه مان آدم های قانع و سازگاری هستیم.

16 آذر 64
دستم به نوشتن نمی رود. بدجوری کسل و دلزده شده ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می نویسم با کمال دلزدگی است. گاهی فکر می کنم که اصلا چرا باید بینویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد وحتی باید اعتراف کنم آنچه را که تا امروز نوشته ام با اشتیاق کامل نبوده است. گاهی شور نوشتن دست می داد کاری را آغاز می کردم، دلمردگی می آمد، طوری که شاید باید نیمه راه می ماندم،‌ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان چاپ بود و اگر امکان بالیدن بود وضع طور دیگری بود. مثلا تا آنجا که یادم هست نسخه اول رمان همسایه ها سال 1342 آغاز شد و اردیبهشت سال 1345 به پایان رسید. نسخه خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه اول همسایه ها تمام شد. طبیعاتات دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از این که اهواز را ترک کنم،‌چند صفحه از رمان همسایه ها به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سرپنج" در جنگ جنوب چاپ شد. جنگ جنوب نشریه محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعه اش بدهیم اما با آمدن من به تهران در همان شماره اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحه دیگر همسایه ها را در زمستان 1345 دادم مجله پیام نوین. چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان همسایه ها. بعد سال 1346 یکی – دو تکه اش را دادم مجله فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکه اش یادم است "راز کوچک جمیله".
به هرجهت همسایه ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود اما چشمم آب نمی خورد که کسی چاپش کند. یکی – دو مجموعه داستان دادم انتشارات بابک چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشرم راضی. همسایه ها را پیشنهاد کردم و حتی نسخه خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارات بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید بهنگام امضاء قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود. نسخه خطی را گرفتم و بدرم خانه. روزی ابراهیم یونیسی سرافرازم کرد و آمد خانه ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آن ها اعدام می شد از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه جهان بی خبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب 17-18 سال بعد بود که دیدم و از گذشته ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. عبدالعلی دستغیب، یونسی و اسماعیل شاهرودی را برداشته بود و آمده بود خانه ام. من و یونسی نشستیم به حرف زدن. تصادفا مجموعه پسرک بومی داشت تجدید چاپ می شد. نمونه های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونه های چی هست؟ ‌گفتم که چه هست. نمونه ها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند . بعد دیم که در تجدید چاپ هنر داستان نویسی آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان هسمایه ها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخه خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم زدم زیر بغلش و برد خانه. یکی – دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه ها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف می زند. گفت که نظریاتی هم دربایه همسایه ها دارد. گفتم چی هست؟‌ شرح داد. پاره ای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و نبا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایه ها را بردیم و دادیم رضا جعفری. خواند و پسندید اما حرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد. تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید می بود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایه ها چاپ شد (سال 1353) اما در اداره سانسور شاهنشاهی! خوابید. صد تا واسطه تراشید شد اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز هماره مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس اداره نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور درآمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین ا منیت توی کتابفروشی ها به دنبال نسخه هیا اول گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال 1357 که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلابی می رفت و دسگاه دستپاچه شده بود کتاب همسایه ها در 11 هزار نسخه چاپ و توزیع گردید. در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خورده،‌ همسایه ها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. 11 هزار نسخه امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فورش پیدا کرد. امیرکبیر 22 هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (22 هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصاف ها مهلت نفس کشیدن نمی دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت می خواهد 23 هزار جلد جیب پالتویی چاپ کند با قیمتی ارزان تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حق التالیف را باید نصف کنی. گفتم چرا؟ گفت برای این که زیاد چاپ می کنم گفتم آخر زیاد که چاپ می کنی زیاد هم می فروشی. استدلال کرد گفتم اصلا 5 هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق التالیفم برای ناشر صرف نظر کنم. قبول کرد. با همان 20 درصد 33 هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد.
داستان یک شهر را سال 1358 تمام کردم و آماده چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد،‌ بعد مصادره شد. نسخه همسایه ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار می کرد. داستان یک شهر را چاپ کرد (11 هزار نسخه) فروش رفت اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمی داد. رضا جعفری نشر نو را تاسیس کرد. همسایه ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب ها را در اختیار نشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (11 هزار نسخه). زمین سوخته را آماده کردم چاپ کرد (11 هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ کرد. آمد هسمایه ها را چاپ کند که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگری چیزی چاپ نشد. اما همسایه ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتیم که بابا، شما می گویید همسایه ها نباید چاپ شود اما بازار پر است از نسخه های تقلبی که به عنوانت کمیاب 4 تا 5 برابر قیمت رو جلد می فروشند. گفت جمعش می کنیم اما نکرده اند.
خوب،‌حالا دستی می ماند که به نوشتن برود؟
و اما مجموعه های غریبه ها، پسرک بومی و زایری زیر باران؟
از همان اول که همسایه ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال 61) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعه های مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه این که قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!!
می دانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصله دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمی شوند و نمی گذارند چاپ شوند، فرض می کنم که قرارداد مجموعه ها هم با امیرکبیر فسخ شده باشد و در اختیارم هستند. جز این که باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت 7 بعدازظهر روز 13 مرداد رادیو مسکو گفت که همسایه ها در شوروی در 50 هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز 14 مرداد نیز تکرار کرد.
می خواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایه ها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای به دست آوردن نسخه کتاب با MEZHKINGA که گویا نمایندگی کتاب های روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که Out of Print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بی کلاه ماند. در مورد داستان غریبه ها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجله آسیا،‌آفریقا شماره 4 سال 1980 چاپ شد. نسخه روسی مجله را به هزار تقلا در تهران پیدا کردم. می خواستم نسخه انگلیسی و یا فرانسه اش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخه روسی همسایه ها مثل آب خوردن بود اما حالا شده است سد سکند و همیشه همینطور بوده است.
واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.

از صفحه 165 تا صفحه 169 مجله رودکی 20 (پرونده احمد محمود). سال دوم. آبان و آذر 68
***
مرتبط
ديدار با احمد محمود ... اينجا
به ياد احمد محمود ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
كتاب‌هايي چند
اين روزها فقط اين كتاب‌ها درمان دردهايم هستند؛ نمايش‌گاه كتاب هم درمان‌گاه.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com