تادانه

ماجرا به همين سادگی شروع شد که چون الموتی هستم و گاهی داستانکی سعی می کنم بنويسم دعوت شدم به اين برنامه. جعفر نصيری شهرکی دعوتم کرد، چند ماهی است که شده رييس حوزه هنری قزوين. جعفر فيلمساز است در درجه اول ، بعد عکاس و داستان نويس. هيچ وقت يادم نمی رود وقتی داستان يادگاری را در کلاس درس خواند چه حالی پيدا کرديم. معلم داستان نويسی ما بود سال ۷۱ در سينمای جوانان قزوين. اين داستان را آن موقع دولت آبادی خوانده و تشويقش کرده بود. بعد هم زد و فيلم ۲۰ دقيقه ای جعفر به اسم نان در آيگوآلادا در کنار فيلم پری مهرجويی برنده جايزه اول شد. ديگر هم عکس های جعفر از الموت به اندازه ای معروف است که پر بيراه نيست اگر او را عکاس الموت بناميم. برخی از عکس هايش را در اينجا و اينجا و اينجا ببينيد. نصيری چند سالی رييس سينمای جوانان قزوين بود و حالا چند ماهی است آمده حوزه هنری قزوين. هميشه از رفتن به برنامه هايی که بعدش پر از حاشيه بشود دوری کرده ام و اين بار هم اگر جعفر نبود و بهانه ديدن الموت - اگرچه هفته قبل همان جا بودم - هرگز به اين برنامه نمی رفتم.

ساعت دوازده از خانه راه افتادم. گفتم اول بروم چند تايی از قدم بخير مادربزرگ من بود، از ناشر بخرم که هميشه لطف دارد و ۳۵ درصد تخفيف می دهد،‌ ده تاش شد ۵۸۵۰ تومان. بعد هم رفتم به طرف ترمينال قزوين. کمتر با اتوبوس می روم که يازده سال رفتن در مسير تهران - قزوين زده ام کرده است. خوشبختانه اتوبوس پر بود و زود حرکت کرد. من دقيقا ساعت ۴ بود که رسيدم دم حوزه. يکی دو تا مينی بوس بود و دو سه جينی آدم. يکی شان را شناختم، يکی از بچه های کتابخانه شهدا که مال سال ۷۲ در آنجا پشت کنکوری بوديم. ريشی و سبيلی داشت و کتابی کت و کلفت دستش بود بگمانم نوشته ميرجلال الدين کزازی درباره خاقانی.

سيگارم را کشيدم که قاسم قوامی آمد. قاسم را شنيده بودم که شده معاون جعفر در حوزه. خيلی وقت بود نديده بودمش. يکی از بهترين نمايشنامه نويس ها و کارگردان های قزوين بود،‌ نمی نويسم هست که طی چند سال گذشته بی خبر بوده ام از او، هميشه آن وقت ها آرزو داشتم برايش بازی کنم. نمايشنامه های بسيار زيادی کار می کرد و هميشه موفق بود. با من هم همگهواره ای است چرا که تلاتری است و از تلاتر تا ميلک، پياده دو ساعت راه است و دوساعت راه روستايی يعنی هيچ.

بعد هم جعفر آمد و آدم های ديگر. برخی را می شناختم مثل محصص خطاط و قانع نقش برجسته بزن بر مس. يکی از بچه های کتابخانه شهدا را هم ديدم تنبوری روی دوشش بود و سبيل هايی که من بايد جلوش لنگ می انداختم. به عمد ريش هايش را نيم کوتاه کرده بود و سبيل های نازنينش کشيده شده بود به زمين تا سر به فلک بکشد.

گفتند برويد سوار شويد. گفتم باشد تا اين ها جا به جا بشوند من هم سيگار ديگری می کشم. رفتم از در حوزه بيرون که روی سکوی کنار خيابان و روبه روی ۵ مينی بوسی که قرار بود بروبچه های هنرمند قزوينی را به الموت ببرند،‌ نشستم. يکی از ميان جماعتی که روی سکوهای کناری نشسته بودند صدايم کرد:‌
- آقای عليخانی!
- بله.
- سلام من مرتضی هستم، مرتضی حسينی.
- شرمنده ، به جا نياوردم.
- خواهر زاده ابراهيم...
ابراهيم بود و من و حبيب و هرمز. هرمز خيلی زود جدا شد از ما. مانديم ما سه نفر. بعد هم ابراهيم جدا شد و من ماندم و حبيب. بعد حبيب را هم سه سالی بود که نديده بودم تا قبل از سال وقتی داستان خروسخوان را براساس خاطرات برادر ابراهيم نوشتم و باز ما چهارتا همديگه رو ديديم. بعدش يکی دو بار ديگه ديده ايم همديگه را. يک بار سال ۷۰ رفته بوديم خانه ابراهيم، يک دفه بچه ای شش ساله دويد توی خانه و گفت دايی!‌ دايی!‌ کفش اين دوستت چار وجبه!
کفش های من را می گفت و آن بچه شش هفت ساله آن وقت حالا مرتضی حسينی بيست و دو ساله شده بود. انزلی درس خوانده و شعر می گويد. با مرتضی و دوستانش: محسن انصاری سياهکالی و شاعر جوان کرمانی ساکن قزوين که اسمش را عجيبه که هيچ وقت نپرسيدم و محمد نامی و خانمی که به همراه مرتضی بود و به دعوت سعيد عاشقی مسوول بخش شعر حوزه آمده بودند. سعيد را هم خيلی سال بود نديده بودم. سعيد برادر مجيد عاشقی تدوين گر و عکاس و محمد عاشقی عکاس است. برادرهای خوبی هستند. مجيد را از سال ۶۷ وقتی که در نمايش حنايی بازی می کرد می شناسم و دوستش دارم.

بعد هم بلند شديم سوار مينی بوس ها شويم که ديدم شعبان لشگری ضياء آبادی دارد از ماشينی پياده می شود. با دخترش آمده بود . شعبان را از نمايشگاهی که سال ۷۱ در کتابخانه عارف برگزار کرد می شناسم. مرحوم ساعد فارسی رحيم آبادی نقاش و استاد دانشگاه و معلم کلاس های طراحی ما در سينمای جوان، تعريفش را بسيار کرده بود. شعبان نقاشی روستايی و کشاورز است. مجموعه ای نقاشی هايش را کسی از او می خرد و می برد آلمان و به اسم خودش داشته نمايش می داده که لو می رود کار او نيست و بعد می فهمند کار نقاشی است روستايی و اصيل که با رنگ های طبيعی به دست آمده از پوست گردو، انار و شاش گاو و تيغ جوجه تيغی نقاش می کند. آلمانی ها به کارهايش عنوان دادند و بعد نقاشی های شعبان معروف شد به سبک وحشی فرياد. با سعلبی فرد نقاش با او مصاحبه کرده ايم آن سال ها که نمی دانم نوارها را سعلبی چکار کرد. دختر شعبان هم شعر کار می کند گاهی چند سال قبل کارهايش را برای من می فرستاد که بعد که زد و انتخاب تعطيل شد و من رفتم جام جم و خانه را عوض کردم اين ارتباط قطع شد فقط گاهی می شنيدم که شعبان در فرهنگسران نياوران نمايشگاه دارد،‌ تازه از قزاقستان آمده،‌ در فرهنگسرای جوان نمايشگاه دارد و ... حالا چقدر حالم خوب شده بود با ديدنش و بوسيدن اين مرد چه لذتی به من می داد و ياد ساعد بخير!

شعبان گفت که در مينی بوس آن ها سوار شوم اما نشدم و کنجکاوی باعث شد در مينی بوسی سوار شوم که شاعران جوان قزوينی سوار بودند. می خواستم بدانم اين ها چه می گويند.

سعيد عاشقی گفت که چند روز قبل جلسه نقد کتاب های حضرتی بوده و اين جماعت به اصطلاح آوانگارد پنبه ای ازش زده اند که بيا و ببين و مثل هميشه حاشيه بر متن حضرتی چربيده و ... فقط گفتم من هيچ از شعر سر در نمی آورم و اين حاشيه های حضرتی را هم قبول دارم و اين که شاعر شاخصی نيست اما برخی از شعرهايش مثل گزارش ها و ممنوع ها خواندنی بودند. بچه ها بسيار سعی در ديدن آن بخش ديده شده و گفته شده داشتند.

آقای توی مينی بوس ما بود به اسم مقدم که هفته قبل من به سفارش جعفر رفته بودم از او کتاب دو بلبل روی شاخه پسته گردآوری مجيد بالدران - گردآوری شعرها و آداب و رسوم قزوينی - را گرفته بودم. با او خيلی حرف زديم باعث شد که من از الموت بگويم و حسن صباح و کار به جايی کشيد که راننده - چون من صندلی پشت راننده بودم - وارد بحث شد و با او رفيق شديم.

خيلی دارد اين نوشته طولانی می شود و قصد من اين نبود اما نمی دانم چرا احساس می کنم بايد اين ها را می نوشتم و اين که بعد از استراحتی کوتاه در کنار شاه رود و نخوردن سانديس ترش، راهی زوارک شديم.

وقتی به زوارک رسيديم هوا به قول الموتی ها نمازير بود. همه صف بستند برای خواندن نماز و خيلی زود در حياط مدرسه شبانه روزی پسران زوارک که فرش انداخته بودند جماعت جای گرفتند. هرچی سر چرخاندم علی موسوی گرمارودی را نديدم ولی ديدم که سيد ضياء حسينی،‌ امام جمعه الموت آنجا نشسته. خيلی دوست داشتم او را ببينم و حرفی را که شنيده بودم از زبانش بشنوم. شنيده بودم وقتی می رود سراغ مقام رهبری، مقام بعد از نيم ساعت حرف زدن با او درباره الموت می گويد:‌ خدمتی که حسن صباح به اسلام کرد هيچ کس تاکنون نکرده است.
می خواستم به آقای امام جمعه بگويم چطوره که هرچی آقا می گه تيتر می شه و می ره روی در و ديوار و پوستر می شه اما چيزی که ايشان درباره الموت و حسن صباح گفته فقط بايد سينه به سينه نقل بشه و نه مکتوب... حيف که نشد و نرفتم جلو جز وقتی که داستان خواندم و تنها لبخندش را ديدم. تعجب کرد که هشت ماه است در منطقه مشغول گردآوری قصه های مردم الموت هستيم و او بی خبر است و به دفترش سر نزده ايم.

بعد علی موسوی گرمارودی را جعفر با پژويش آورد. گفتند موسوی از قبل خودش آمده و رفته به روستای زادگاهش،‌گرمارود که دو سه روستا بعد از زوارک است. موسوی را با اين بار سومين باری بود که می ديدم. يکبار در دوران دانشجويی در نمايشگاه کتاب تهران در غرفه های عربی کتابی را ديده بودم که می خواستم بخرم و چون روز اول بود به ما دانشجويان نمی فروختند و ديدم که چون او اهل قلم است و استاد دانشگاه،‌ توی صف است احساس کردم شايد اين الموتی بودن دليل خوبی باشد برای نزديک شدن به او که جوابش نه بود برای خريدن کتاب من و چقدر چشم هايش را از پشت عينک ته استکانی اش،‌ ورقلمبيده ديدم آن روز.‌
بار دوم امسال در نمايشگاه کتاب تهران در سرای اهل قلم او را ديدم. با پدر ايرنا رفته بوديم کارت خريد کتاب خارجی بگيريم. محمدخانی به ما کارت داده بود که موسوی هم آمد و همان جايی نشست که ما نشسته بوديم. همين طور گفتم به او که در روستای زادگاهش با الياسی نامی و صادقی نامی صحبت کرده و قصه گرفته ام از آن ها. خودم را معرفی که کردم گفت عزيز و نگار را خريده و خوانده و بعد تبريک گفت. قدم بخير را به او دادم.
در زوارک هم آن جلو بود و تنها بعد از خواندن داستان رعنا،‌ سری برايم تکان داد و بعد بگمان اينکه می ماند جلو نرفتم و بعد فهميدم که جعفر او را برده به گرمارود اما جعفر فرداش به من گفت که موسوی گفت از تو خداحافظی نکرده و از طرف من خداحافظی بکن.

شاعران شعرشان را که خواندند سعيد عاشقی، شاعر و مجری برنامه صدايم کرد که بروم برای خواندن داستانم. تا من پوتين هايم را ببندم و از ته جمعيت بيرون بروم و برسم به تريبون،‌ سعيد کلی هندوانه داد زير بغل من به عنوان هنرمند بومی،‌ داستان نويس الموتی ،‌ چهره شاخص و از اين مزخرفات.
وقتی رسيدم به پشت تريبون،‌ تمام بدنم می لرزيد. خنده دار نيست؟ ولی باور کنيد واقعيت را می گويم به چند دليل اين ترس آمده بود. يکی اين که اولين بار بود بعد از دوازده سال در جمعی قزوينی و الموتی حضور پيدا می کردم و ديگر اينکه احساس می کردم در هر روستای اين منطقه چند قصه گوی بسيار چيره دست حضور دارند و برخی از آن ها هم در جمع هستند،‌ من چطور به خودم جرات بدهم و قصه ام را بخوانم؟ با صدای لرزان به عنوان يک الموتی به جماعت خيرمقدم گفتم و از حميده چوبک،‌ مدير پروژه الموت که در جمع بود تشکر کردم که پس از سال ها آرزوی گردآوری قصه های مردم الموت را برای من فراهم کرده است.
بعد شروع کردم به خواندن رعنا.
جعفر گفته بود قصه ای بخوان که کوتاه باشد و ده دقيقه ای سر و ته اش را جمع کنی و من به نظرم رسيد شايد رعنا بهتر باشد.
رعنا را خيلی جاها تا به حال خوانده ام اما برای اولين بار احساس کردم که در بهترين جايی که بايد، آن را می خواندم. نبض جماعت را احساس می کردم وقتی کلمه ای تاتی در داستان گفته می شد. گاهی از زير چشم به جماعت نگاه می کردم همه گوش شده بودند. تمام ترسم اين بود که نکند خسته کننده باشد برايشان. نکند...؟
قصه که تمام شد بدون تشکر از اينکه گوش کرده اند، بلند شدم و راه افتادم که بروم توی جماعت تا ديده نشوم. پس از خنده سيدضياء، سر تکان دادن موسوی، يکی از آقايان صدر مجلس که نشسته بود پايم را گرفت و گفت:
- برای انجمن الموتی ها کارت داريم!
مردی خوش سيما و خوش سبيل بود با موهای سفيد. اسمش الموتی بود.

خيلی از ماجراها بعد از اين معرفی و داستان خوانی شروع شد که گفتنش شايد به درد کسی نخورد و تنها به درد ارضای حس های ارضا نشده من بخورد اما بد نيست بگويم که مثلا وقتی رفتم ته جمعيت. چند دقيقه بعد يکی آمد نزديک و من را بغل کرد و گفت:
علی کوچنانی هستم. عضو قبل از انقلاب کانون نويسندگان که بعد از انقلاب يک سال و نيم زندان بودم. دنبالت می گشتم،‌ حتی می خواستم در جلسه نقد عزيز و نگار در ميراث فرهنگی بيايم که نشد. شاعر هستم.
مردی مهربان بود.
يا اهالی روستا که يکی يکی می آمدند و با من روبوسی می کردند. تمام ديروز حسابی تحويل گرفته شدم و ... بی خيال.

هم بخشدار و هم قاضی الموت ،‌ عليخانی هستند اما نه از عليخانی ها الموت که ساکنان کوچنان و ميلک هستند،‌ اين دو از عليخانی ها بويين زهرا و از اقوام شيخ قدرت هستند. به بخشدار گفتم سلام من را به سعيد آقا عليخانی برساند که داماد شيخ قدرت شده. سعيد مثل من عربی خوانده البته در مجتمع عالی قم. چند سالی است مطلب ترجمه می کند برای شرق و برخی از سايت های اينترنتی.
قاضی الموت آمد جلو و من را بغل کرد. گفتم رفيق نگاهت آشناست ولی به جا نمی آرم. گفت يادت مياد در مرحله دوم کنکور سال ۷۲ مسوولان ده نفر اول کنکور قزوين را توی يک اتاق جا داده بودند؟
گفتم بله.
گفت من صندلی اول نشسته بودم و تو صندلی دوم.
يادم آمد بعد از او سراغ صندلی سوم را هم گرفتم کسی به اسم پارياد. عبدالله عليخانی در قم، حقوق قبول می شود آن سال و حالا قاضی شده. گفتم خوش به حالت و بدا به حال آدمی لاقبا مثل من که هنوز که هنوز است حتی يک جا قرارداد هم ندارد چه برسد به استخدام،‌ چه برسد به سمت ،‌ چه برسد به ...

با شاعران جوان هم خيلی حرف مان شد بسيار احساسی گرايش به عبدالرضايی داشتند و فلاح. گفتم به دنبال شعر بروند و نه شاعر. به اين نگاه کنند که از اين آدم ها آيا در آينده شعری هم خواهد ماند؟ خيلی دوست داشتند از پشت صحنه ها چيزهايی بدانند و ارتباطی بگيرند برای مطرح شدن. يکی شان شاعر خوبی بود،‌ همان مرتضی حسينی. وقتی رفت شعرش را بخواند مثل تمامی شاعران جنجالی و جوان و به دنبال ديده شدن،‌ گير داد به علی موسوی گرمارودی که شما که می گوييد آقای کليم کاشانی چرا به جای در قيد تو نمی گويی در بند تو،‌ چرا پس از اسم بردن از فردوسی می گوييد رضوان الله عليه. به او گفتم حيف است. شعرهايت را حيف نکن. اول برو فربه بشو،‌ حاشيه امنيتی برای خودت درست بکن بعد بيا ايراد بگير از هر کسی که می خواهی از او ايراد بگيری. مثل تمام جوان های اين مملکت همه چيز را جدی گرفته بودند.

حرف زياد است و من بی حوصله. پس فعلا تا بعد!
***

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment