تادانه

زاهو منتشر شد

تازه‌ترین اثر داستانی یوسف علیخانی به نام «زاهو» از سوی نشر آموت به کتاب‌فروشی‌ها رسید.

داستان «زاهو» که در پنجشنبه‌روزی از ماهِ پنجم سال در مناچالان آغاز می‌شود، از مردمی سخت‌جان، پرتلاش و کم‌روزی می‌گوید که آب و خاک سرگذشت‌شان را رقم می‌زند. رمان سرشار از داستان‌های در هم تنیده همراه با جزییات بسیار است. یوسف علیخانی در کتاب زاهو روایت را برعهده کودکی گذاشته که به خاطر شرایط زیستی‌اش بیشتر از سنش می‌داند، می‌فهمد و تحلیل می‌کند. راویِ صادقی که همواره می‌پرسد و جست‌وجو می‌کند تا هیچ پرسشی در ذهن مخاطب بی‌جواب باقی نماند.

داستان رمان زاهو در حوالی روستای محل تولد نویسنده می‌گذرد: میلَک، مناچالان و اوان. قصه، روایت جوانی است به نام مدقلی از روستای مناچالان. روستای او به خشکی دچار شده و مدقلی سوار بر اسبش ناهید، به اوان می‌رود که آب را به جوی‌های آبادی‌اش برگرداند. آن‌جاست که دل‌باخته‌ی دختری از اهالی اوان می‌شود و بعد، با خانواده‌اش که حالا به میلَک رفته‌اند، می‌پیوندد. داستان همین‌جا ختم نمی‌شود و روزگار، مسیر پرنشیبی مقابل مدقلی و آروزهایش قرار می‌دهد.

یوسف علیخانی در زاهو علاوه بر بازگشت به موطنش و روایت داستان از دل روستاهای الموت، در زبان داستانش نیز از واژگان و بیان دیلمی بهره برده و این، در کنار عناصر خیال‌انگیزی که نویسنده در شرح وقایع داستانش استفاده کرده، شنونده را بیشتر در حال‌وهوای رمان زاهو و آدم‌هایش فرو می‌برد.

بخشی از رمان زاهو

انگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبى نبود. راهى نبود. خانه‌اى نبود. توى دشتى داغ، ولو شده بودم توى تنِ گُر گرفته‌ى کوره‌ى آتش که آتش‌دان‌اش پیدا نبود. دستم را چرخاندم روى سینه‌ى نرم مناچالان که هشتاد اسبِ قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سینه‌ام بیرون مى‌زد. بچه شدم. کوچک شدم. میل کردم به خوابیدن توى آغوش زمین که دیگر برایم مهم نبود مناچالان است یا میلک. چشمانش پناه‌ام داده بود؛ آرام و رام.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment