تادانه

ساینا و درختِ بید
روزنامه جام جم / ویژه نام هفتگی خانواده «چاردیواری» / دوشنبه 5 آبان 1382

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگويی که هرگز سر نگرفت...
با ساسان قهرمان
وقتی مرداد ماه امسال به من گفتند كه تو گفتگو های سايت سخن را انجام بده، از يك طرف تمايلی به انجامش نداشتم كه نمی خواستم دوباره درگير مباحث حاشيه ای بشوم كه داشتم داستان های ننوشته ام را می نوشتم و می خواستم تا خودم باشم كه بعد از شش سال دويدن و چاپ نسل سوم داستان نويسی امروز در گفتگو با نويسندگان، كار خلاقه كرده باشم( هيچ وقت يادم نمی رود كه وقتی به پيشنهاد فرخنده آقايی و پيگيری علی اشرف درويشيان به پكا رفتم و فرم درخواست عضويت كانون نويسندگان ايران را گرفتم كه شرايطش، داشتن دو كتاب است، زمان امضاء فرم اميرحسن چهلتن به من گفت كه تو چون كار خلاقه ای تا به حال انجام نداده ای، من فرمت را امضاء نمی كنم كه البته خود درويشيان و يكی از اعضاء امضا كردند و...).
با اين حال درگير كارهای غير خلاقانه ام شدم و با علی خدايی، شهرام رحيميان، رضا قاسمی ، خسرو دوامی، بهرام مرادی، مهرنوش مزارعی، رضا جولايی، ياشار احد صارمی، بيژن بيجاری و جواد مجابی گفتگو كردم كه به غير سه گفتگوی آخری، باقی در سايت سخن موجود است و اين ها هم به زودی در سخن قابل خواندن خواهد شد.
در ادامه كار با سخن، هميشه گفتگو با ساسان قهرمان، مهستی شاهرخی، رضا دانشور، مليحه تيره گل و نويسندگان ادبيات مهاجر برايم آرزو بود كه پيدا كردنشان عملا غير ممكن شده بود.
دو ماه پيش بعد از اينكه گفتگوی من با رضا قاسمی در سايت ادبيات و فرهنگ استفاده شد، در اعتراض به اين كار، نامه ای به مانی( ميرزا آقا عسگری ) نوشتم كه وقتی به من جواب داد، متوجه شدم كه ساسان قهرمان مسوول بخش داستان اين سايت است. مانی من را به قهرمان وصل كرد. قهرمان ايميلی به من زد و اين آغاز آشنايی من با نويسنده ای بود كه در تمام مدت مطالعه بر روی ادبيات مهاجرت هميشه اسمش را شنيده بودم و افتخار بود برايم مصاحبه كردن با او، اما بدبختانه كتابش را نداشتم.
به من گفتند كه سپيده زرين پناه كتاب نويسندگان مهاجرت را دارد و بعد از اينكه بارها با او تماس گرفتم، در نهايت به من گفت كه كتاب را به كسی امانت داده و بعد با محمد محمدعلی تماس گرفتم. او هم گفت كه كتاب را به كسی امانت داده و مانده بودم تا يادم افتاد كه جواد مجابی و فرخنده حاجی زاده و شهريار مندنی پور و چند نفر ديگر از نويسندگان كه سالی چند بار برای سخنرانی به خارج از كشور می روند، بايد اين كتابها را داشته باشند.
با مجابی كه تماس گرفتم، از روابط شخصی اش با او گفت و اين كه قهرمان، يكی از كتابهايش را به او تقديم كرده است. من كه بارها با اصرار سخن برای مصاحبه با مجابی روبه رو شده بودم با اين اميد كه لااقل كتاب قهرمان را اينطوری به دست خواهم آورد يك ماه و اندی پيش به خانه مجابی رفتم و مصاحبه ای با او كردم. اما در پايان مصاحبه مجابی گفت كه نمی داند كتابهای قهرمان را كجا گذاشته است و من دست خالی از كوی نويسندگان درآمدم.
فرخنده حاجی زاده هم كه آخرين سخنرانی اش با موضوع ادبيات فارسی در مهاجرت در پاريس بود به من گفت كه ندارد و تمام بحث گفتگوی ما اين شد كه در پاريس از او پرسيدند كه عليخانی بر چه مبنا نسل سوم را چاپ كرده و بر چه مبنايی با نويسنده ها مصاحبه كرده است كه من فقط ساكت شدم و او گفت حالا اين كتاب را چطور می توان تهيه كرد و كدام ناشر اين كتاب را چاپ كرده است و...
حالا تنها گزينه ام خود قهرمان بود كه از كجا كتابت را پيدا كنم. می دانستم كه امكان فرستادن كتاب توسط خودش و بوسيله پست عملا غير ممكن بود كه تجربه اش را داشتم؛ پروين عزيز ( وبلاگ من در اين آبادی) يك بار دو كتاب از مهشيد اميرشاهی را از آلمان برايم فرستاد كه هرگز به دستم نرسيد و بعد فهميدم كه كتاب تنها توسط مسافر امكان رسيدن پيدا می كند و لا غير و پست جمهوری اسلامی...
قهرمان گفت كه سيد ابراهيم نبوی، طنز نويس مشهور دوم خرداد و ايرج طهماسب ، بازيگر و كارگردان كلاه قرمزی ، كتابهای من را دارند.
با هزار مكافات توانستم نبوی را پيدا كنم. موضوع را گفتم( يك ماه پيش) و گفتم كه ساسان قهرمان به شما سلام رساند. نبوی گفت كه باشد برايتان می آورم، فردا با من در روزنامه همبستگی تماس بگيريد. به طور متوسط در دوهفته بعد از اين صحبت، يك روز در ميان با او تماس گرفتم و هر بار عذر خواهی كرد كه فردا ... فردا ديگر برايتان می آورم.
بعد همان هزار مكافات بود برای پيدا كردن شماره تماس طهماسب كه نهايت شماره ای از شركت سينمايی صحرا پيدا كردم و برايش پيغام گذاشتم. شماره خانه اش را به من ندادند كه.... دو سه ساعت بعد از پيغام گذاشتن ، دوباره تماس گرفتم و با خودش صحبت كردم كه خيلی هم اظهار خوشحالی كرد و برای قهرمان سلام رساند. قرار شد كه به محض پيدا كردن كتابها تماس بگيرد. يك هفته بعد كه ديدم خبری نشد ، دوباره تماس گرفتم به من گفتند كه آقای طهماسب گفتند كه خودشان با شما تماس می گيرند كه البته گرفت. مادرم دفعه اول گوشی را برداشت كه من حمام بودم. دوباره تماس گرفت و عذرخواهی كرد كه من همان اوايل كه كتابهای آقای قهرمان را به ايران آوردم به ناشری دادم تا منتشر بشوند ، ولی بدبختانه نه كتابها چاپ شدند و نه به من برگردانده شدند؛ چون ديگر ناشر را پيدا نكردم.
دوباره به قول يكی از دوستان، با چونه ی آويزون ، با نبوی تماس گرفتم و خواهش كردم كه كتاب را بياورد كه من بروم از او بگيرم و او قول فردا را داد يعنی ديروز؛ يكشنبه يازده اسفند.
ديروز كه تماس گرفتم و تا اسم خودم را گفتم و اينكه قهرمان، كتاب و... با ناراحتی گفت آقا ! اسم قهرمان ديگر برای من فوبيا شده است، زنگ بزنيد تا...
ديگر چيزی نشنيدم و فقط خداحافظی كردم و اين ها را نوشتم كه لااقل ساسان قهرمان بخواند تا بداند كه گويی ديگران هرگز نخواهند گذاشت من با او مصاحبه كنم تا ده هزار تومان بگيرم و ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
حاشيه اي بر داستان نويسي من
مدت هاست می نويسم اما خانواده ام خبر ندارند، خانواده که می گويم منظورم ايرنا و خانواده اش نيستند که مشوق های من اين ها هستند. منظورم خانواده ام در قزوين است که توی اين سال ها که نوشته ام هرگز با خبر نشده اند من می نويسم و حالا هم به نظرشان می رسد که خب دارم از راه نوشتن توی روزنامه و ترجمه ، زندگی می گذرانم.

وقتی داستان آنکه دست تکان می داد، زن نبود مدتی قبل به اسم "اينجا ديگر مال من است" در روزنامه جام جم چاپ شد ديدم برادرم زنگ زد که تو درباره ميلک چیزي نوشته ای؟ گفتم چطور؟ گفت که عمو فيض الله( که در دانشگاه علوم پزشکی قزوين کار می کند) آمده و می گويد که يوسف داستان نوشته و توی روزنامه چاپ شده. بعد مادرم خوانده ، بعد پدرم خوانده و بعد ... غافل از اينکه من آن داستان را براساس يکی از خواب های مادرم نوشته بودم و ... بگذريم.

امروز داستان سيا مرگ و مير توی روزنامه جام جم چاپ شده که چند تايی غلط تويش هست و تغييراتی که من در آخرين ويرايشم انجام داده بودم در آن اعمال نشده، گفتم خب چه اشکالی دارد می زارمش توی وبلاگم ، اونايی که قبلا خوندن که هيچ، شايد يه عده بخوان اين جوری بخووننش. بعد که برگشتم همکاری گفت با تو کار دارن. بعد هم تلفن را به من داد.

فيروز زنوزی جلالی ، نويسنده بود و هنوز داشتيم حال و احوال می کرديم که تلفن ديگر گروه زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقايی ميانسال بود که خودش را خادم معرفی کرد و گفت که داستان سيا مرگ و مير را خوانده و می خواهد با يوسف عليخانی صحبت بکند. ازش عذرخواهی کردم که دارم با اون خط صحبت می کنم و تلفنش را گرفتم.

دوباره برگشتم با زنوزی صحبت بکنم. گفت که تو امروز داستان چاپ کردی توی روزنامه؟ گفتم که بله. گفت که دوستی به اسم حسن خادم که داستان نويس است و از جمع های ادبی دوری می کند بهش زنگ زده که .... ( ناچارم خيلی از گفته هاش رو قلم بگيرم) برو يه داستانی از عليخانی چاپ شده. زنوزی هم زنگ زده زده بود که می خواهد اين داستان را در مجموعه داستانی که دارد منتشر می کند چاپ کند و اجازه می خواست. خوشحال شدم .

بعد به حسن خادم زنگ زدم. خيلی چيزها گفت و اينکه دو بار توی عمرش در اين خصوص زنگ زده که تبريک و از اين حرف ها بگويد . تشکر کردم و گفتم جالب است اين نوع برخورد با برخورد حذفی که بعضی از دوستان دارند و ....

بعد برايش گفتم که سالها به دليل نوع برخوردی که با من شده بود خجالت می کشيدم از فضای روستا و کارگری و آنچه می شناسم بنويسم و حالا که .... بخدا خجالت کشيدم. اينها چيه من اينجا نوشتم.

بگذريم.

حالتون خوبه؟

.....
راستی بد نيست تشکر بکنم از کامران محمدی و علی قانع و نوشی و جوجه هايش و نويد آقايی و سپينود که لطف داشتند به من و ....
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
در حاشيه ی مجموعه داستان قدم بخير مادربزرگ من بود
يک سال بود که نوشته بودمشان و جرات نمی کردم چاپشان کنم و بعد که ايرنا و فرخنده آقايی و يکی دو تا ديگر از دوستان تشويقم کردند تازه ماجرا شروع شد.

اول اسم مجموعه قدم بخير مادربزرگ من بود ، نبود و دوست داشتم که اسمش باشد سمک های سياهکوه ميلک. به همين اسمی هم که من دوستش داشتم و اسم يکی از داستان های مجموعه هم هست رفت پيش اولين ناشر. رد شد. دومی شرايط احمقانه ای گفت. سومی گفت که دوسال ديگه می تونم چاپش کنم. چهارمی گفت که ليست شان پر است. پنجمی گفت اگر رمان بود چاپش می کرديم. ششمی گفت مجموعه داستان فروش ندارد. هفتمی که معروف نبود و می خواست تازه اولين کتاب هايش را دربياورد.... خيلی جاها رفتم و نشد...

مانده بود نشر افق که فکر نمی کردم کتابم را دربياورند چون طی يکی دو سال گذشته کارشون گرفته بود و کتاب های خوبی درآورده بودنداما داستان ها مورد قبول قرار گرفت و قرار شد مجموعه داستانم به اسم قدم بخير مادربزرگ من بود ، منتشر بشود.

حالا از بهمن ماه پارسال که قراردادش رو امضاء کردم درست نه ماه و اندی می گذرد. اول رخوت نشر پس از نمايشگاه کتاب ارديبهشت ماه گريبانش رو گرفت ، بعد کتاب توی ارشاد گم شد و بعد هم مدت زيادی .....

امروز شنيدم که قدم بخير مادربزرگ من بود ، بالاخره مجوز نشر گرفته و طرح جلدش هم آماده است و الان از پيش ناشر می آيم. طرح جلد را هم ديدم . بد نشده نمی دانم چرا ولی فکر می کنم بهتر از اين هم می شد درآوردش.

بعد به خودم گفتم يعنی تا يک ماه ديگه ما هم نويسنده حساب می شيم؟

شما چی می گين؟

راستی يادم رفت از احمد غلامی تشکر بکنم...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نسل جديد، نسلی بی تجربه است
به بهانه رمان زير چاپ محمدحسن شهسواری؛
پاگرد؛ اثری متفاوت در کارنامه نويسندگان نسل جديد
اين روزها کمتر پيش آمده که داستانی بخوانم و لذت ببرم يا به عبارتی اين روزها کمتر داستان دلنشينی که داستان باشد منتشر می شود و معضلی چنين بغرنج در حالی رخ داده که کتاب پشت کتاب منتشر می شود و نگاه آماری به اين مقوله، نگاهی دهان پرکن است.
اين که می گويم داستان دلنشين ، از زاويه ديد خودم پيش می روم که هر داستانی ، جدا از توجه به فرم و تکنيک و زبان بايد زنده باشد و جان داشته باشد و از تجربه های مختلف نويسنده اش خبر دهد.
پاتوقی اين روزها به راه افتاده که قريب به اتفاق شرکت کنندگان آن را نويسندگان نسل جديد يا چنان که برخی از دوستان اصرار دارند، نويسندگان نسل پنجمی تشکيل می دهند. در آخرين جلسه ای که صاحب اين قلم در آن شرکت داشت، نزديک به ۲۸ نويسنده جوان در آن حضور داشتند. اغلب اين نويسندگان يا مجموعه داستان چاپ شده دارند يا داستان هايشان درحال چاپ است و يا هنوز مجموعه ای برای چاپ آماده نکرده اند اما داستان می نويسند.
وقتی تمامی داستان های نويسندگان اين نسل خوانده می شود، تصور نمی شود که اين گروه دارای تجربيات کاملا متفاوت از هم بوده اند. داستان ها با فضا و زبان و تکنيکی کاملا مشابه نوشته شده اند و هيچ نکته بارزی به چشم نمی آيد که بگوييم الف نسبت به ب متفاوت می نويسد و ب نسبت به ج دنيايی ديگر نشان داده است.
جالب تر اينکه بسياری از اين گروه نويسندگان را جوانانی شهرستانی تشکيل می دهند. نويسندگانی از اصفهان، شيراز، کرمان،‌ قزوين، گيلان، خراسان و ... تمامی اين ها هم دارای تجربيات مخصوص به خود هستند که خدا نکند من خواننده با اين ديد پيش بروم که داستانی که می خوانم از نويسنده ای مثلا شيرازی است. داستان نويسنده شيرازی با داستان فلان نويسنده قزوينی و خراسانی و ... هيچ فرقی ندارد و همه با فرهنگ غالب و تکنيک مطرح پايتخت نوشته اند و می نويسند. نه زبانی متفاوت می يابی و نه موضوعی مختلف از آنچه نويسندگان تهرانی می نويسند. درست که زبان معيار و زبان نوشتاری به زبان تهرانی نزديک است اما وقتی فلان شخصيت شمالی دارد در داستانی حرف می زند نه اصطلاحی شمالی می يابی و نه لحن ديالوگ يک انسان از آن خطه.
خيابان ها و کوچه ها و خانه ها و شخصيت های تمام داستان ها شبيه هم تصوير می شوند و گويی همه در يک الگوی مشخص بزرگ شده و مثل هم حرف می زنند.
نمی دانم دليل چنين گرايشی را در چه بايد دنبال کرد اما من وقتی به تجربه شخصی خودم نگاه می کنم می بينم که به عنوان مثال وقتی سال ۱۳۷۵ به فلان جلسه ای می رفتم و در آنجا داستان های ميلکی و فضای کارگری خودم را می خواندم با لب ورچيدن های دوستان شرکت کننده روبه رو می شدم که: مثلا درباره روستا نوشتی خب که چی؟ بهتر از دولت آبادی خواهی نوشت؟ درباره کارگرها چقدر می توانی بنويس؟ دوره چنين نوشتن هايی گذشته و وووو.
نهايت اينکه جوان بيست و يکی دو ساله ای که چنين حرفهايی می شنود به گمان شما چطور می نويسد؟ از چه زبانی استفاده خواهد کرد؟
داستان ها می شود کپی از هم و يک زبان و يک فرم و يک شکل.
***
دليل نوشتن چنين مقدمه مفصلی اين بود که طی هفته گذشته رمان تازه حروف چينی شده دوست عزيزم، محمدحسن شهسواری را خواندم. عجيب بود برايم؛ عجيب و خواندنی.
طی سال های گذشته زمانی که مجموعه داستان درگريز گم می شويم نوشته محمد آصف سلطانزاده منتشر شد، دچار چنين هيجانی شده بودم که احساس کردم پس می توان اينطور هم نوشت. می توان چنين مستقل بود. آصف به خوبی دنيای مخصوص به داستان های خود را با زبان و لحنی مناسب با آن فضا را ساخته بود. فضايی که فقط اختصاص به سلطانزاده داشت.
داستان های سياسنبوی صفدری را هنوز هم من و هم دوستان ديگر دوست داريم و خود من بارها و بارها سراغ آن رفته ام و دو رهگذر ، کلاس درسی برايم بوده، با کوچه کرمانشاه کيف کرده ام و با سياسنبو و آکو سياه ، داستان خوانده ام.
رمان زير چاپ شهسواری که پيش از اين مجموعه داستان کلمه ها و ترکيب های کهنه را از او خوانده ايم برای اولين بار نويد اين را می دهد که نسل من هم می تواند از تجربيات منحصر به فرد خود بنويسد. داستانی که حاصل تجربه های شخصی نويسندگان است و گامی برای دور شدن از فضای غالب داستان نويسی امروز و زير پا گذاشتن کليشه ها.
شهسواری در آغاز با نگاه به ۱۸ تير و فاجعه کوی دانشگاه و تظاهرات دانشجويان، داستان را شروع می کند و اين نگاهی است که نويسندگان مثلا معاصر ما کمتر به آن توجه دارند که چقدر موضوع روز و قابل نوشتن در اطراف آنها وجود دارد.
نويسنده رمان ۳۰۸ صفحه ای پاگرد با فصل بندی رمان خود، در هر فصل به يک موضوع می پردازد. در يک فصل از خاطرات کودکی خود می نويسد، در فصلی به نوجوانی و دوران سربازی، در فصلی ديگر درباره پزشکی می نويسد که در مناطق محروم دارد کار می کند و در يک فصل به قبل از انقلاب می رود. در فصلی ديگر...
ميان هر چند فصل هم چون نخ تسبيحی دوباره به موضوع اصلی خود گردآمدن تعدادی از آدم های متفاوت در يک خانه نزديک دانشگاه تهران برمی گردد. اين نخ تسبيح تا آخر ادامه پيدا می کند و شهسواری مجال پيدا می کند در فصل های مختلف فضا سازی کند و به نوعی دنبال به راه افتادن چنين تظاهراتی بگردد و هم شخصيت های مختلفش را به خواننده اش بشناساند.
برعکس نويسندگان نسل امروز، بويژه نسل من که شناخت درست و حسابی از جامعه اطراف خود ندارند، شهسواری به خوبی اين جامعه را می شناسد و اين شناخت به او کمک می کند تا چشم اندازی را نشان بدهد و به راحتی بتواند آن را بشکافد. جزيياتش را تشريح کند و تصنعی هم جلوه نکند.
قرار نيست نويسنده پاگرد حتما پزشک باشد تا بتواند درباره آن پزشک منطقه محروم بنويسد و چنانکه شهسواری می گويد ساعت ها پای صحبت چنين شخصيتی نشسته تا پزشک پاگرد را خلق کند.
او تجربه جنگ را چنان به خوبی نشان می دهد که يک از درخشان ترين نوشته ها در اين باره است و ديگر نه سياهی ديده می شود و نه سپيدی . همه چيز چنان است که بايد باشد.
علی رغم اين که شهسواری سعی داشته لحن و زبان هر فصل با فصل ديگر متفاوت باشد، اما باز در چند فصل، ضعف اين موضوع به چشم می آيد. اشکالات زبانی انگشت شماری نيز در داستان وجود دارد که با اندکی ويراستاری جدی اين موضوع می تواند از بين برود.
بعد از خواندن رمانی با چنين حجمی ، فقط می توانم دست مريزاد بگويم که چه خوب تجربه های مختلف و گاه شخصی خود را دوباره در قالب رمان خلق کرده است.
اميدوارم به زودی رمان پاگرد منتشر بشود و شما هم از آن لذت ببريد.

.....
عرب ها در جام جم

امروز ۷۵ روز از حضور من در روزنامه جام جم می گذرد؛ ۷۵ روز پر از کار و لذت.

زمانی هم که در انتخاب کار می کردم اگرچه کارم مونيتور و ترجمه شبکه های ماهواره ای الجزيره و ابوظبی و العربيه و ... بود و خبرهای بين الملل ، اما هيچ وقت از برنامه های فرهنگی وهنری غافل نبودم و بخشی از گفتگو های برنامه مبدعون تلويزيون ابوظبی و رواييون تلويزيون الشارقه را به فارسی برگرداندم که در صفحه ۵ روزنامه انتخاب چاپ شده اند.

مجموع اين گفتگو ها را زمانی جمع کردم که کتابی بشود برای معرفی رمان نو عرب، چرا که اغلب اين گفتگو ها با نويسندگان طيف رمان نو عرب بود، با اين حال وقتی از اين انتشارات به آن انتشارات رفتم ، هيچ ناشری حاضر نشد چاپشان کند که :

عرب ها هم مگر ادبيات دارند؟

عرب؟

ملخ خورا.

شکم و زير شکمشون رو جمع بکنن خيليه.

ووووو.

نهايت اينکه مجموع ده پانزده گفتگوی ادبی که آنجا ترجمه کرده بودم، حالا مانده توی بايگانی کتابخانه ام.

بعد که رسيدم به جام جم، دوست نازنينی که رييس گروه فرهنگ و هنر جام جم است از نوع کارم استقبال کرد و قرار شد روزی دو سه خبر فرهنگی هنری به صفحه آخر بدهم که گهگاهی در همين وبلاگ آنها را خوانده ايد.

اما از آنجا که سايت اينترنتی جام جم به گونه ای مستقل از روزنامه جام جم کار می کند و تنها بخشی از خبرها و مطالب بلند و فيچری روزنامه را استفاده می کند، در اينجا می خواهم مروری داشته باشم بر فعاليت ۷۵ روزه ام در گروه فرهنگ و هنر.( اين صفحات را به شکلpdf می گذارم)

مصاحبه با نويسندگان عرب:
طاهر بن جلون، نويسنده مراکشی
سعد القحطانی، نويسنده عربستانی
ابراهيم نصرالله، نويسنده فلسطينی
مصاحبه با شاعران:
سميح القاسم، شاعر فلسطينی - بخش اول
سميح القاسم، شاعر فلسطينی - بخش دوم
عبدالوهاب البياتی، شاعر عراقی
مصاحبه با اهالی تئاتر:
محمد صبحی، بازيگر و کارگردان مصری
هنرهای تجسمی:
گفتگو با آمنه النصيری، نقاش يمنی
نقادی هنر است- گزارش گفتگو
معرفی موزه هنرهای معاصر مصر
مروری بر زندگی ناجی العلی، کاريکاتوريست معروف فلسطينی
داستان:
داستان و بيوگرافی زکريا تامر، نويسنده سوری
داستانی از خودم
کتابخانه ها:
معرفی کتابخانه ی ابوظبی
معرفی کتابخانه الاسد
يادداشت:
يادداشت الياس الخوری، نويسنده لبنانی
يادداشت سردبير سايت بيان الکتب
جهانی سازی:
گفتگو با طاهر لبيب، رييس علوم اجتماعی عرب
يادداشت خودم
موسيقی:
گفتگو با ال دی ميولا
درباره ادبيات:
همه چيز درباره هری پاتر؛
........
ناجی العلی
....
جهاني سازي نمي تواند فرهنگ خود را تحميل کند... بقيه
.......
همه چيز درباره هری پاتر؛
هری پاتريسم
جی.کی. رولينگ، نويسنده ای که يک شبه معروف و ثروتمند شد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جمشيد شمسي پور خشتاونی، شاعر
گوده ‏گوده، ‏پشمه نه
ميل گينه رچ به رچ
نه نه، حوصله وه ج
گلوله هاي پشمي / ميله بافتني رج به رج / مادر، حوصله مي بافد

جمشيد شمسي پور خشتاونی

من بودم و ابراهيم ميرقاسمی و حبيب علی مردی. قبلش البته هرمز تنهايی هم بود که يک گروه چهار نفره را تشکيل داده بوديم و برای هم می خونديم و همه جا با هم بوديم و ... کارمان تئاتر بود اون وقت. هرمز هميشه عاشق دميان هرمان هسه بود و ابراهيم عاشق فريدون فروغی و حبيب عکاسی دوست داشت. من هم که نمايشنامه و فيلمنامه وداستان می نوشتم؛ البته آخراش داستان می نوشتم. بعد که هرمز رو توی دادگاهی که داشتيم ؛ نورنبرگ، دادگاهی کرديم هرسه تايی ازش کنديم و ... ما سه تا شديم و رفاقت های بيست و چهار ساعته.

من سال سوم دبيرستان بودم و ابراهيم هم سوم بود و حبيب دوم. اون سالی ۱۳۷۰ نمايشی کار کرده بودم به اسم دام که جايزه برده بود توی جشنواره تئاتر استانی، اون وقت ما هنوز استان زنجان حساب می شديم، بعد رفتيم هلال احمر قزوين و من قرار شد کارگردانی نمايشی رو به اسم چهاردستان به عهده بگيرم که گرفتم و يه مدتی دورخونی هم کرديم اما نمايش به اجرا نرسيد.

لطف اون تابسون اما آشنايی با آدمی بود به اسم جمشيد شمسی پور که شاعر بود و توی هلال احمر کار می کرد؛ سال قبلش هم توی همون جشنواره ای که من جايزه برده بودم توی نمايشی بازی کرده و جايزه گرفته بود.

جمشيد تنها زندگی می کرد با پسراش ، حسين و ميثم. حسين گمانم سوم ابتدايی بود که شنيدم ليسانسش رو هم از تبريز گرفته و همونجا مونده. ميثم هنوز مدرسه نمی رفت اما می خوند. زنش خيلی وقت بود که رفته بود. خود جمشيد چهار کلاس سواد داشت اما کتابخونه ای داشت که خيلی پربار بود و همه رو خونده بود و برای همه ی ما نعمتی بود.

جمعه ها پاتوق ما شد خونه قشنگش توی محمود آباد قزوين که هنوز همونجا ساکنه.اولين باری که سه تايی رفتيم آدرسش رو خوب بلد نبوديم اما با ديدن شاخه مويی که از پيشونی در آويزون بود و صدای نوار گاو شيون فومنی ، حدس زديم که خونه اش همونجاست.

کته های آش شده. خيارشورهای باد کرده. سيگار های اشنو. ماهی های توی حوض که بالا و پايين می شدند و گربه روی ديوار که از لای برگ درختای انگور پايين رو می پاييد. سنگريزه هايی ساحلی که جمشيد دور باغچه اش چيده بود و ... چقدر يادش بخير!

جمعه ها من داستان می خوندم و يادمه که اولين داستان هام رو همونجا براش خوندم و تعريف کرد. حالا که نگاه می کنم می بينم که اگه يکی چنين کارای مزخرفی حالا برای خود من بخونه حوصله ام سر می ره اما هميشه گوش بود و تعريف می کرد و ...

بعد دانشگاه قبول شدم و ...

اون جمع ها پاشيد اما گهگاهی هنوز سراغ جمشيد می رم. ابراهيم حالا افسرنگهبان زندان چوبيندره و حبيب کارمند سپاه.

از جمشيد يه کتاب به اسم ماسوله رودخان ، منظومه به زبان تالشی به همراه آوانوشت و ترجمه فارسی منتشر شده و بيش از پنج کتاب در انتظار ناشری که حاضر بشود کتاب هايش را به چاپ برساند.

همه اين ها فقط به اين دليل نوشته شد که توی وبلاگ خانه عکاسان قزوين ديدم که مهدی وثوق نيای عزيز و عکاس ، رفته ازش عکس گرفته... خودتون ببينید!

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid1.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid2.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid3.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid4.jpg
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com