تادانه

از گفته‌های مورگان فورستر
به نظر من رمان نویس باید همواره قبل از نوشتن،‌ چند مشکل را پیش خود حل کند. یکی این که بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و دیگر این که حادثه عمده اش چیست؟‌ البته او ممکن است در حین کار در حادثه عمده داستانش تغییراتی هم بدهد؛‌که در واقع هم به احتمال قوی این کار را مي‌کند و یا در واقع بهتر است این کار بکند؛‌ زیرا در این صورت اجزا داستانش کاملا با هم مرتبط خواهند شد و داستان قرص و محکم از کار در خواهد آمد.
من معمولا – البته نه همیشه – در همان قدم اول نام اشخاص داستان‌هایم را پیدا مي‌کنم ولی گاهی این طور نیست.

ما رمان نویس‌ها دوست داریم وانمود کنیم که اصلا از اشخاص واقعی در رمان‌هایمان استفاده نمي‌کنیم،‌ ولی حقیقت این است که استفاده مي‌کنیم. مثلا "دوشیزه باتلت" (رمان "اتاقی با چشم انداز")،‌ همان عمه "امیلی" خودم بود. البته خانواده عمه ام رمان مرا خواندند، ‌ولی هیچکدام شان این موضوع را نفهمیدند و یا "عمو ویلی" خودم در رمان (گذری به هند) تبدیل شد به "خانم فیلینگ"... "دوشیزه لاویش"‌رمان من (اتاقی با چشم انداز) در واقع دوشیزه ای بود واقعی با نام "اسپندر". "خانم‌هانی چرچ" ( در رمان "اتاقی با چشم انداز")،‌ مادربزرگ خودم است. من سه تا خواهر با نام "دیکنسون"‌مي‌شناختم که همه خصلت‌ها و رفتارشان را خلاصه کردم در دو دوشیزه خانواده "شلیگل" ( به نام‌های مارگارت و هلن در رمان "خانه‌هاودز اند").

شخصیت‌های آثار من یا از میان اشخاصی انتخاب شده اند که دوستشان داشته ام یا ازشان بدم مي‌آمده و یا این که انعکاسی بوده اند از شخصیت خود من. این ویژگی مرا بین خیل عظیمي ‌از رمان نویس‌ها قرار مي‌دهد که رمان نویس واقعی نیستند و باید سعی کنند تا آنجا که مي‌توانند از همین سه دسته اشخاص در داستان‌هایشان استفاده کنند. چرا که ما قدرت مشاهده و بررسی دقیق و همچنین انعکاس بی طرفانه ابعاد مختلف زندگی را نداریم. البته تعداد رمان نویس‌هایی هم که تاکنون از عهده این کار برآمده اند، ‌بسیار کم بوده است؛‌مثلا "تولستوی" ‌یکی از آن‌هاست.

یکی از شگردهای مفید برای تبدیل یک شخصیت واقعی به یک شخصیت داستانی این است که اشخاص واقعی را مجددا با چشمانی نیمه باز بنگریم، یعنی تنها برخی از ویژگی‌های ایشان را کاملا تشریح کنیم. خود من همیشه وقتی تقریبا دو سوم خصائل و صفات یک شخص واقعی را ندیدم،‌مي‌توانم از او استفاده کنم... وقتی همه چیز در داستان خوب پیش رفت، شخصت واقعی ای هم که داستان از روی او نشوته شده،‌به زودی محو خواد شد و شخصیتی زاده خواهد شد که تنها به همان داستان و کتاب تعلق دارد و نه به جای دیگر.

مردم نمي‌دانند که نویسنده‌ها چقدر کم آگاهانه در مورد مسائل تکنیکی عمل مي‌کنند تا چه حد کارشان را با دودلی و خام دستی انجام مي‌دهند. تمایل مردم این است که ما از آنچه مي‌دانیم،‌ بیشتر بدانیم و چه خوب مي‌شد اگر نقادان ما دوره ای در ارتباط با این مساله که "نویسندگان همه چیز را به طور دقیق از قبل در نظر نمي‌گیرند و برای همه چیز از پیش برنامه ندارند"‌ مي‌دیدند.

بیشتر دوست دارم موفقیتی کسب کنم و به کاری بزرگ دست بزنم،‌ ولی برایم مهم نیست که دارم روز به روز بیشتر پیشرفت مي‌کنم یا پس مي‌روم. و باز به آثار نویسندگان بیشتر از خودشان علاقه دارم. ضمنا این اصرار و تمایل پدرانه منتقدان هم به این که نشان بدهند چه نوینسده ای پیشرفت کرده و چه کسی پس رفته، برایم بی معنی است. به خوده مهم فقط از این جهت علاقه دارم که مي‌نویسم و چیزی به وجود مي‌آورم.
نویسنده‌ها، بیشترشان،‌ خودشان را موضوعی مي‌دانند برای بررسی و مطالعه. ولی با وجود این که من آدم خودپسندی هستم،‌ از این نظر هیچ علاقه ای به خودم ندارم. البته از مطالعه آثار خودم خوشم مي‌آید و اغلب هم این کار را مي‌کنم؛ مثلا بارها شده که نشستم و دوباره با فراغت خاطر قسمت‌هایی از آثارم را که فکر مي‌کنم بد نوشته شده اند، با دقت مرور کردم.

نوشتن همیشه برای من مطبوع و لذتبخش بوده و نمي‌فهمم که منظور مردم از این که مي‌گویند "‌آفرینش اثر هنری مثل درد زایمان است"‌ چیست. من از نوشتن لذت مي‌برم و فکر مي‌کنم نوشتن از جهاتی خیلی خوب است اما در مورد این که آثار آثارم ماندنی است یا نه، نظری ندارم.

از روی دست رمان نویس/ مصاحبه با فورستر، ‌فاکنر،‌ سیمنون، ‌همینگوی و‌هاکسلی/ ترجمه محسن سلیمانی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته های ویلیام فاکنر
اگر من به دنیا نمی‌آمدم،‌ یک نفر دیگر آثار مرا به وجود می‌آورد؛ مثلا "همینگوی" ، "داستایوسکی"، ‌یکی از ما. دلیل این مدعا هم این است که محققان نمایشنامه‌های "شکسپیر" را تقریبا به سه نفر نسبت داده اند. آنچه مهم است نمایشنامه‌هایی "هملت"‌ و "رویای شب نیمه تابستان"‌ است، ‌نه این که چه کسی آن‌ها را نوشته؛ بلکه باید گفت بالاخره کسی آن‌ها را نوشته. هنرمند مهم نیست، ‌آنچه می‌آفریند مهم است؛‌ چرا که هیچ حرف تازه ای وجود ندارد تا کسی بزند. "شکسپیر" ، "بالزاک"‌و "هومر"‌ همگی درباره چیزهای واحدی نوشته اند و اگر آن‌ها یکی دو هزار سال بیشتر عمر می‌کردند، ناشران به نویسنده دیگری احتیاج نداشتند.

فردیت و جوهره فردی نویسنده هم فقط برای خود نویسنده مهم است. اما دیگران آنقدر سرشان به خود آثار گرم است که توجهی به فردیت و جوهره فردی نویسنده ندارند.

همه ما (نویسنده‌ها) هنوز موفق نشده ایم که به آن کمالی که در رویاها دنباش هستیم دست یابیم. خود من همه نویسندگان را برپایه شکست پرشکوهشان در رسیدن به ناممکن‌ها، ‌ارزیابی می‌کنم. مثلا به نظرم می‌رسد که اگر می‌توانستم آثارم را از نو بنویسم، مطمئنا بهتر از آنچه هست، می‌نوشتم؛ که این نشان سلامتی مزاج هنرمند است. برای همین هم به کارش ادامه می‌دهد و باز می‌نویسد، چرا که معتقد است این بار حتما به آن کمال دست خواهد یافت و موفق خواهد شد. البته معلوم است که نمی‌شود و اتفاقا همین هم ثابت می‌کند کند که مزاجش سالم است اما وقتی توانست، یعنی وقتی احساس کرد که اثرش دقیقا مطابق با خیالات و رویاهایش هست، دیگر کاری ندارد بکند جز این که گلوی خودش را ببرد یا از آن طرف قله کمال خودش را پرت کند توی دره خودکشی. خود من شاعر شکست خورده هستم. شاید هم همه رمان نویس‌ها، ‌اولش می‌خواسته اند شعر بگویند، اما وقتی نتوانسته اند، ‌شانس شان را با داستان کوتاه که پس از شعر طرفداران زیادی دارد، امتحان کرده اند و وقتی از نوشتن آن هم عاجز شده اند، رو به نوشتن رمان آورده اند.

نود و نه درصد ذوق و استعداد، ‌نود و نه درصد انضباط و نود و نه درصد کار و کوشش. رمان نویس هیچ وقت نباید از کارش راضی باشد. اگر آدم فقط در حد توانش خوب باشد که هنری نکرده،‌ همیشه رویا و هدفت بالاتر و والاتر از آنچه می‌دانی در توانت هست، ‌باشد. جوش نزن تا فقط از نویسندگان معاصرت یا گذشته ات بهتر باشی، سعی کن از خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که ارواح او را هدایت می‌کنند. البته او نمی‌داند که چرا آن‌ها او را انتخاب کرده اند و معمولا هم آنقدر سرش گرم کارش هست که نیم پرسد چرا... هنرمند رویایی در سر دارد و این رویا او را عذاب می‌دهد و تا وقتی که نتوانسته به نحوی از شر آن خلاص بشود، لحظه ای آرامش ندارد. در این هنگام هنرمند همه چیزش را یعنی غرور، آبرو، امنیت، محترم بودن، ‌شادی همه چیز را، از یاد می‌برد، تا این که اثرش را بنویسد.

هنر در پی و پاینبد محیط خاصی هم نیست. مهم نیست که نویسنده در کدام محیط است. به نظر من محیط مناسب برای هنرمند و نویسنده، محیطی است که در آن بتواند کار کند. بنابراین نویسنده به محیطی احتیاج دارد که آرامش، تنهایی و خوشی او را منتها نه به قیمت گزاف، تامین کند. محیط نامناسب فقط فشار خون نویسنده را بالا می‌برد. به علاوه، در چنین محیطی نویسنده بیشتر عمرش را با افسردگی، دلزدگی و عصبانیت می‌گذراند. تجربه خود من نشان می‌دهد که ابزار مورد احتیاج حرفه من،‌ فقط کاغذ و توتون و کمی ‌نوشیدنی بوده.

نویسنده به تضمین مالی احتیاج ندارد. نویسنده فقط یک قلم می‌خواهد و چند تا ورق، همین. من هیچ وقت نشده که فکر کنم نویسنده در صورت گرفتن مبلغی به عنوان پیشکش، خوب خواهد نوشت. نویسنده خوب هیچ وقت از موسسات خیریه درخواست پول نمی‌کند. او شدیدا سرگرم نوشتن است. ولی البته اگر نویسنده مجرب و ممتازی نباشد، خودش را با گفتن این که وقت ندارد تا بنویسد و یا زندگش اش تامین نیست، گول می‌زند. چون حتی مهترها هم می‌توانند هنرمندهای خوبی باشند. در واقع مردم می‌ترسند بفهمند تا چه حد تاب تحمل فقر و مشقت را دارند. آن‌ها از فهم این که تا چه حد پر طاقتند وحشت دارند. هیچ چیز نمی‌تواند نویسنده خوب را از پای درآورد. تنها چیزی که می‌تواند وضعیت هنرمند را دگرگون کند،‌ مرگ است. نویسنده‌های خوب حتی وقت ندارند که به شهرت و مال‌اندوزی فکر کنند. شهرت مونث است. مثل زن است. اگر جلویش تعظیم کنی، زیر پا لگدت می‌کند. بنابراین بهترین راه برخورد با آن این است که پشت دستت را نشانش بدهی؛ آن وقت احتمالا کلفتیت را می‌کند و خاکسار آستانت می‌شود.

اگر کسی نویسنده درجه یک باشد، ‌هیچ چیز به کار نویسندگیش لطمه نمی‌زند. ولی اگر نویسنده ممتازی نباشد، هیچ چیز نمی‌تواند زیاد بهش کمک کند. در ضمن اگر نویسنده چیزه دستی نباشد، هیچ مشکلی ندارد؛ چون قبلا روحش را در مقابل خوشگذرانی کنار استخرها فروخته.

بگذار اگر نویسندگان ما به فن و تکنیک نویسندگی علاقه دارند،‌ همچنان به جراحی و چیدن این بنا ادامه دهند. چرا که در کار نویسندگی هیچ شیوه مکانیکی و لایتغیری وجود ندارد. در اینجا راه میان‌بری نیست. اگر نویسندگان جوان ما در کارشان از قاعده و نظریه خاصی پیروی کنند،‌ حماقت کرده اند. از اشتباهاتت درس بگیر. مردم فقط از طریق خطاهاشان چیز یاد می‌گیرند. هنرمند خوب هیچکس را شایسته نمی‌داند تا ارزش اندرز بگیرد. او بی نهایت مغرور است. مهم نیست که تا چه حد پیشکسوت‌ها را تحسین می‌کند، مهم این است که همواره،‌ درصدد است تا از آن‌ها جلو بیفتد و مغلوب‌شان کند.

نویسنده به سه چیز احتیاج دارد:‌ تجربه، مشاهده و تخیل. دوتای از این‌ها و گاهی یکی از این‌ها،‌ می‌تواند کسری بقیه را جبران کند. داستان‌هایی که من می‌نویسم همیشه با یک اندیشه،‌ خاطره یا تصویر ذهنی شروع می‌شود. در واقع قصه نوشتن هم چیزی جز خوب پروراندن و درست استفاده کردن از همین‌ها نیست. یعنی توضیح و تشریح این که چرا آن وضعیت پیش آمد و یا چه چیز باعث شد که آن اتفاق همچنان کش بیاید. هر نویسنده ای سعی می‌کند که اشخاصی ملموس و باور کردنی خلق کند و بعد آن‌ها را در اوضاع و شرایطی قابل قبول قرار بدهد،‌ به نحوی که روی خواننده تاثیر بگذارد و یا در حقیقت تا آنجا که در توان نویسنده هست،‌ بیشترین تاثیر را بگذارد. بدیهی است که یکی از ابزارهایی را که او باید از آن استفاده کند، محیطی است که او آن را می‌شناسد. البته باید بگویم که ساده ترین وسیله بیانی موسیقی است، چون بشر از همه زودتر آن را تجربه کرده و از نظر تاریخی هم قدمتش بیشتر است. اما از آنجا که استعداد من در استفاده از کلمات است باید بکوشم که با ناشی‌گری، آنچه را که موسیقی اصیل به مراتب بهتر از عهده بیانش برآمده، با کلمات بیان کنم. بدین معنا که موسیقی هرچیزی را بهتر و ساده تر بیان می‌کند اما من استفاده از کلمات را بر استفاده از موسیقی ترجیح می‌دهم؛ همان طور که ترجیح می‌دهم بخوانم تا گوش کنم. من سکوت را بر صدا ترجیح می‌دهم، چرا که صورت خیالی را که کلمات به وجود می آورند در سکوت ایجاد می شود. به بیان دیگر،‌ موسیقی و صدای رعدآسای نثر، در سکوت تحقق پیدا می‌کند.

من آثار نویسندگان معاصرم را نمی‌خوانم. بیشتر کتاب‌هایی که من می‌خوانم، همان‌هایی است که از دوران جوانی می‌شناختم و به آن‌ها عشق می‌ورزیدم و هنوز همان طور که شما به رفقای قدیمی‌تان سر می‌زنید،‌ دائما فقط به همان‌ها مراجعه می‌کنم. کتاب‌هایی را که من می‌خوانم این‌هاست:‌ کتب عهد عتیق،‌ آثار دیکنز، کانراد، دن کیشوت سروانتس ( که من سالی یکبار همان طور که بعضی‌ها انجیل را می‌خوانند، ‌این کتاب را می‌خوانم)،‌آثار فلوبر، بالزاک ( که جهان بی عیب و نقصی خلق کرده که متعلق به خودش است و این همچون سیلان خونی است که در رگ‌های بیست کتابش جاری است)،‌ داستایوسکی، تولستوی و شکسپیر. گهگاهی هم آثار ملویل و از میان شعرا،‌ آثار مارلو، کمپئین،‌ جانسن،‌ هریک، ‌دان،‌ کیتس و شلی را می‌خوانم. و بالاخره هنوز هم اشعار‌هاوسمن را می‌خوانم.
آثاری را که نام بردم اغلب می‌خوانم، التبه نه این که از اول تا آخر بخوانم، بلکه صحنه ای را انتخاب کرده می‌خوانم،‌ یا این که هنگام خواندن فقط مطالبی را می‌خوانم که درباره یکی از شخصیت‌هاست. این طرز خواندن، درست مثل این است که شما دوستی را ببینید و چند دقیقه ای با او صحبت کنید.

فکر می‌کنم تا وقتی مردم رمان می‌خوانند کسانی هم هستند که رمان بنویسند و برعکس.

هنرمند فرصت گوش کردن به منتقد را ندارد. نقدها را معمولا کسانی می‌خوانند که می‌خواهند نویسنده بشوند، ولی آن‌هایی که می‌نویسند یعنی نویسنده اند، ‌وقت خواندن مطالب منتقدها را ندارند. نقاد برای هنرمند نمی‌نویسد. مقام هنرمند بالاتر از نقاد است چون هنرمند با نوشته‌هایش بر نقاد تاثیر می‌گذارد و او را هدایت می‌کند؛ اما آنچه منتقد می‌نویسد بر همه تاثیر می‌گذارد الا هنرمند.

هدف هنرمند این است که با ابزارهای فنی خودش،‌ حرکت را که همان زندگی است متوقف کند و ساکن در جایی نگهدارد؛ تا صد سال بعد، ‌وقتی کس دیگری به آن نگاه می‌کند، ‌دوباره آن به تب و تاب بیفتد، چون به هرحال زندگی است.

از روی دست رمان نویس/ مصاحبه با فورستر، ‌فاکنر،‌ سیمنون، ‌همینگوی و‌هاکسلی/ ترجمه محسن سلیمانی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اين‌ها قزويني هستند؟
حمدالله مستوفی
حسن صباح
عبید زاکانی
میرعماد قزوینی
شهید ثالث
عمادُالکُتّاب
رئیس المجاهدین
سیداشرف الدین حسینی نسیم شمال
علامه علی اکبر دهخدا
مرحوم محمدعلی رجایی ، رئيس جمهور
شهيد عباس بابايي ، خلبان
مهدی سحابی ، مترجم، نويسنده و نقاش
بهاءالدین خرمشاهی ، قرآن پژوه و حافظ شناس
علی اکبر صالحی ، سياستمدار
ابوالحسن اقبال‌آذر ، خواننده
طاهره قرةالعین ، شاعر
قمرالملوک وزیری ، خواننده مردمي
شیرین نشاط ، عكاس و فيلمساز
عارف قزوینی ، شاعر ملي
صمد کامبخش
جمال کریمی راد ، وزير دادگستري
واروژان ، آهنگساز
كورش شیشه گران ، نقاش
مرحوم هادى ميرميران ، معمار
مرحوم منوچهر نوذری ، بازيگر
علی اکبر پگاه قزوینی
کابوک ، استاد هيپنوتيزم
دكتر محمد دبيرسياقي ، محقق و استاد دانشگاه
داریوش آشوری، مترجم و اندیشمند
مهشيد اميرشاهي ، نويسنده
جواد مجابی ، نويسنده، نقاش و شاعر
مرحوم ابراهيم فرخمنش ، بازيگر و كارگردان تئاتر
عنایت‌الله مجیدی ، محقق و نويسنده
قاسم روبین ، مترجم رمان هاي مارگريت دوراس
کامران فانی ، مترجم
محمد احصايي ، نقاش
علي دهباشي ، خبرنگار و محقق
علي موسوي گرمارودي ، شاعر
دكتر محسن جهانگيري ، استاد دانشگاه
مرحوم سيدعلي اكبر ابوترابي، سردار آزادگان
دكتر ابراهيم يزدي، دبیرکل نهضت آزادي و وزير خارجه دولت بازرگان
تقي رحماني، خبرنگار و فعال ملي مذهبي
دکتر عباس پژمان، مترجم
بیوک ملکی، ‌شاعر
علامه محمد قزوینی، ‌محقق و حافظ پژوه
ناصر تکمیل همایون، محقق و مورخ
غلامحسین لطفی، بازیگر سینما و تلویزیون
مهشید میرمعزی، مترجم
دکتر فریبرز رئیس دانا، تحلیلگر اقتصادی و عضو کانون نویسندگان
علیرضا رئیس دانا، ناشر
مریم رئیس دانا، داستان نویس
ثابت الموتی،‌ نماینده مردم الموت قبل از انقلاب
محمدعلی خان رشوند، ‌رئیس ایل رشوند
نورالدین الموتی،‌ وکیل قبل از انقلاب الموت و وزیر دادگستری
دکتر مصطفی الموتی، مورخ
جعفر نصیری شهرکی ، عكاس
مسعود اميرلويي ، عكاس
مهدي وثوق نيا ، عكاس
تورج خامنه زاده ، عكاس
حسين رحماني ، عكاس
حسین یعقوبیان ، نقاش
مرحوم ساعد فارسی رحیم‌آبادی ،نقاش
حسین میثمی ، آهنگساز
امير يوسفي ، خبرنگار و محقق
بهمن عبداللهي ، خبرنگار
مجید شفیعی ، شاعر و نويسنده كودك و نوجوان
حسین صفاری دوست ، شاعر
محمدحسين ابوترابي ، شاعر
محمدعلي حضرتي ، شاعر
مجيد بالدران، شاعر و خبرنگار
جمشيد شمسي پور خشتاوني ، شاعر
علي قانع ، نويسنده
محمدحسيني ، نويسنده و ويراستار
افراسیاب آقاجانی ، مجسمه ساز
محسن فرجی ، نويسنده و خبرنگار
حسن لطفی ، نويسنده و كارگردان سينما
و
یوسف علیخانی، داستان نويس
***
جالب اين كه بعد از كلي وقت گذاشتن تازه به اين نتيجه رسيدم كه افراد زياد ديگري هم در حوزه هاي مختلف فرهنگي و هنري و سياسي و اجتماعي هستند كه يا من نمي شناسم شان يا ... مثلا كلي آدم هستند از اين قزويني ها كه فقط توي حوزه سينما و تئاتر كار مي كنند و من حوصله ندارم ديگر از اين فسفر مغزم استفاده كنم و يادشان بياورم يا استادان دانشگاه
هر كي دوست داشت اين ليست را كامل كند
***
توضيح: وقتي مي گوييم قزوين منظور اين نيست كه فقط شهر قزوين بلكه منظور قزوين و شهرهاي اطراف است. مثلا قمرالملوك وزيري تاكستاني بود. جواد مجابي با اين كه قزويني الاصل است اما در الموت به دنيا آمده. محمد حسینی، داستان نویس نیز با این که قزوینی است و در قزوین به دنیا آمده اما در شناسنامه اش نوشته شده: متولد الموت. محسن فرجي پسوند قزويني داره اما در تهران به دنيا آمده و بعد دوباره خانواده اش برگشته اند به قزوين يا عارف قزويني از الموتي هاي قزوين بوده؛ از طايفه معروف مراغي ها
توضيح دیگر هم محض خنده: توي اين سال ها هرجا صرفيده گفتيم قزويني هستيم هرجا نصرفيده هم گفتيم الموتي هستيم اما از شوخي گذشته خود من متولد يكي از روستاهاي رودبار و الموت هستم كه تا سال هفتاد و سه به همين نام خوانده مي شد و از آن سال رودبار و الموت به دو بخش رودبارالموت و رودبار شهرستان تقسيم شد كه روستاي زادگاه من در رودبار شهرستان به مركزيت رازميان قرار دارد. دوم ابتدايي را هم در همان روستا خواندم و سال شصت و يك آمديم قزوين. تا ديپلم هم قزوين بودم و بعد از سال هفتاد و سه تا به حال هم ساكن تهران هستم؛ اول درس خواندن، بعد سربازي، بعد مجردي و حالا هم زن و زندگي و بچه، اما با اين حال اگر يك شب خواب زادگاهم را نبينم صبحش بيمار هستم
***
بعد از ارسال اين پست از ديروز ايميل هاي زيادي دريافت كرده ام كه ضمن تشكر نوشته اند اسم خیلی ها جا مانده. یک عده را هم لطف کرده و اسامی شان را فرستاده اند. مثل این ها


آيت الله حاج شيخ مجتبي قزويني
رضا عليجاني، خبرنگار و فعال ملي مذهبي
فريبا شادكهن ، شاعر
فرج الله سلحشور، بازيگر و كارگردان
فهیمه خضر حیدری، خبرنگار
محمد خیرخواه، ‌عکاس
محمد طاهری، روزنامه نگار
شیخ قدرت (آقا)علیخانی، ‌نماینده معروف بویین زهرا
محمد (آقا)علیخانی،‌ نماینده کنونی قزوین
شهرام غلام‌پور، موسیقیدان
سعید بهرامی،‌ نوازنده عود
اسحاق کاکاوند، ‌نی نواز
محسن آقالر،‌ کارگردان سینما
محمدرضا تيموري، فيلمبردار
ابومحمد عسکرخانی
رجبعلي قهرماني، تصویربردار
مجید نورالله پور، عکاس
مرتضی متولی، کارگردان سینما
سید محمد علی گلریز ، محقق
رضا والی، آهنگسار و موسیقیدان
مش اسمال،‌ مجسمه ساز
کیوان حبیبی، ‌بازیگر
مسعود خواجه وند، بازیگر تلویزیون
هرمز تنهايي، كارگردان تئاتر
حبيب عليمردي، بازيگر و عكاس
ابراهيم ميرقاسمي، بازيگر و نمايشنامه نويس
شعبان لشگری،‌ نقاش
فرشيد قلي پور ، بازيگر
ناصر ايزدفر ، كارگردان تئاتر
محسن طارمی، نمایشنامه‌نویس و بازیگر
سیدقاسم قوامی، نویسنده و کارگردان تئاتر
حامد کلجه‌ای، فیلمساز
رضا رجایی‌پور (فطری)... محقق و پژوهشگر
احمد آقالو، بازيگر تئاتر و سينما
جمشید آهنگرانی، كارگردان سينما
دکتر عصمت دانش، استاد دانشگاه
هادی باجلان، آهنگساز
دکتر احمد ذاکری، استاد دانشگاه
حسن زرافشان، كوهنورد
حسین علیجانی ، بازيگر
احد چگینی ، شاعر و سياستمدار
ضیاء‌رشوند ، نويسنده
دکتر علی شهروزی،‌ نماینده شورای شهر و نویسنده
محمد علیمحمدی، محقق
عطاءالله نوري، روزنامه نگار
مرتضی نبوی، روزنامه نگار و سیاستمدار
حسن شکیب زاده، ‌وبلاگ نویس و خبرنگار
مهدیه‌سادات قافله‌باشی، گرافیست
دکتر علی ثقفی، آفرینندة مکتب تفکر نظری حسابداری در ایران
دكتر منصور نيكخواه بهرامي، چهره ماندگار در رشته مكانيك
ايرج رحماني ، نويسنده
ذبيح الله رحماني، داستان نويس
استاد قانع، هنرمند كنده كاري روي مس
حسن تبار، اتنوميوزي كولوژي، مقيم فرانسه
حميدرضا لطفي، روزنامه نگار
احمد مجاهد، مصحح متون كهن
علي جدي، نقاش و استاد دانشگاه
محمدكاظم نداف ، قاري قرآن
***
دوستی محقق و نویسنده پیشنهاد داده که جلوی هر کدام از اسم ها زمینه کاری افراد را بنویسم. گفتم خب به جای این کار روی اسم شون کلیک کن تا اطلاعات بیشتری درباره شون پیدا کنی. اما و اگر آورد. با خودم گفتم این چه کاری یه. خب تا اون بره کلیک کنه من هم می نویسم
***
دوستی هم ایمیل زده و اشاره کرده به کسانی که اصالتا قزوینی نیستند ولی سال ها در قزوین بوده اند کسانی مثل
افشين نادري، شاعر و مردم شناس
فريدون حيدري ملك ميان، نويسنده و ويراستار
و ... این لیست را هم لطفا خودتان کامل کنید
***
عجب کاری شد ها


***
ليست زير رو هم كيان جوادي براي تادانه فرستاده:

استاد ملك محمد قزويني، استاد خوش نويسي در دوره قاجار
ابوالحسن محصص مستشاري، استاد خوشنويسي
دكتر مهرزاد محصص مستشاري، خوشنويس
درويش عبدالمجيد طالقاني قزويني، استاد مسلم خط شكسته نستعليق در دوره زنديه
صابر كاكاوند، نوازنده تنبك
مرحوم محمد رضا قنبري، خوشنويس خط ثلث
دكتر باقر عاقلي، تاريخ نگار
دكتر مهر انگيز مظاهري، استاد تاريخ هنر در دانشگاههاي ايران
علي اصغر حداد، مترجم ادبيات آلماني و مجموعه داستان‌هاي فرانتس كافكا
دكتر سيد حسين صفايي، حقوقدان
دكتر محمد آشوري، دكتراي علوم جنايي از پاريس و عضو كميته پژوهشى يونسكو در ايران
مهرزاد مينويي، تدوينگر سينما
آيت الله سيد موسي زرآبادي، عالم ربانى و متألّه قرآني
آيت الله سيد خليل زرآبادي، فيلسوف برجسته

***

مطالب مرتبط

عزيز و نگار"ي كه كتاب و بعد فيلم شدند ... اينجا
حسن صبح به روايت يوسف عليخاني ... اينجا

سفر به شهر کلاغ‌ ها ... اینجا
عکس هایی از رودبار و الموت ( قزوین)... اینجا
حسن صباح در الموت ... اینجا
خواب هایی که داستان شدند... اینجا
رفع اتهام از قزوينی ها!... اینجا
سفرنامه الموت... اینجا
ادبيات قزوين هم دارد جهانی می شود .... اینجا
پدر تئاتر قزوين از صحنه رفت ... اینجا
یادداشتی قبل از نقد عزیز و نگار در سازمان میراث فرهنگی ... اینجا
مه، مثل گربه اي توي دره ها ... اینجا
يك عكاس فقط يك عكاس نيست؛ خاطره دیدار کاوه گلستان از الموت ... اینجا
دیدار با جمشید شمسی پور خشتاونی ... اینجا
بخارا؛ موزه ادبیات ایران دیدار با علی دهباشی و بخارا گفتگو با دکتر محيط ... اينجا
رنج بر فراز قله‌ها - داود پنهانی/ ایران ... اينجا
جلسه كتابي به همت سه خواهر و یک برادر و مادرشان ... اينجا
روايت آسماني گوگل ارث ازقلعه حسن صباح و رودبار و الموت ...اينجا
سفر به زادگاه قدم بخير ... اينجا
اورژانس ديرآمد، مردم نگاه كردند، جوان الموتى مرد ... اينجا
عكس هاي پاييز الموت، روستاي گازرخان و قلعه حسن صباح ... اينجا
عكس هايي از يوسف عليخاني ... اينجا
زباني فراتر از ميلك من؛ گويش تاتي ... اينجا
اول مهر نيست مگر؟ ... اينجا
ديولنگه و كوكبه - يوسف عليخاني ... اينجا
شهرزاد پنجشنبه - ولي محمد عليخاني ... اينجا
جلسه نقد و بررسي مجموعه "به دنبال..." در انتشارات ققنوس ... اينجا
شهرزاد پنجشنبه - حسينعلي عليخاني ... اينجا
خواننده آوازهاي كودكي هايم ... اينجا
شهرزاد پنجشنبه - خانم جاني مهاجر ... اينجا
گفت ميرميران فوت كرده و براي همين رفته بوده اصفهان ... اينجا
اُسكول‌ سر؛ قلعه‌يي‌ ناشناخته‌ از قلاع‌ اسماعيليه‌ ... اينجا
نوروز در الموت ... اينجا
بازمانده اسماعيليه در ايران سيد محمدتقي ميرابوالقاسمي ... اينجا
اصلاحيه براي يك خبر ... اينجا
رنگ در باغستان ... اينجا
لاك پشت سكينه كريمي ... اينجا
جهاني شدن قزوين و بزرگترين پوزخند سال ... اينجا
علي و گوساله‌اش - مختار شعباني ... اينجا
ميلكي هاي زيادي به جبهه رفتند ... اينجا
بيست و سه سال پيش در چنين روزي ... اينجا
بالاروچ، روستايي زنده و داستاني ... اينجا
اسماعيليان حشيش نمي كشيدند ... اينجا
قصه‌هاي مردم رودبار و الموت منتشر مي‌شود ... اينجا
عاشقي تنها بر فراز قله هاي ايلان ... اينجا
قصه هاي مردم رودبار و الموت ... اينجا
معرفي چند كتاب به بهانه چند كتاب ديگر ... اينجا
پاسخ سازمان ميراث فرهنگی و گردشگری قزوين به فرخنده آقايی ... اينجا
جمال کريمی راد يا جمال کريمی آتانی؟ ... اينجا
سفرنامه الموت و يادداشت فرخنده آقائی درباره سفر به الموت ... اينجا
یوشیج: من شاعر زبان تاتي هستم ... اينجا
تير ماه سيزده - هوشنگ پورکريم ... اينجا
دو خبر: سفر به الموت و گفتگو با ادبيات ... اينجا
درياچه اوان، روستای پيچ بن و قلعه الموت ... اينجا
یک مجسمه ساز متفاوت ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
روستاي تاريخي ميلك
https://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/6/6b/Milak-village-01.jpg 
ميلك در ويكيپديا ... اينجا

عروس بید، مجموعه داستان ... اینجا
اژدهاکشان، مجموعه داستان ... اينجا
قدم‌بخیر مادربزرگ من بود، مجموعه داستان ... اینجا
***
يوسف عليخاني

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تيمسارها و دكّه | يعقوب يادعلي
روبه‌روي پادگان، كنار دكّه‌اي كوچك، گروهبان يكم وظيفه عليرضا مظاهري كه لباس شخصي به تن داشت، ساك بزرگ برزنتي‌اش را زمين گذاشت تا بتواند دست‌كم عرق پيشاني را با پشت دست پاك كند و نگاهش را بدوزد به پسربچه دوازده، سيزده ساله‌اي كه توي دكّه ايستاده بود، داشت بر و بر او را نگاه مي‌كرد. نا نداشت حتا نفس بكشد، بي رمق دست‌ها را از هم باز كرد. فكر كرد كاش مي‌شد تني به آب بزند. كلافه شده بود از عرق سوز شدن زير بغل و لاي پاها.
پسربچه گفت:‌ "تازه واردي؟"
گروهبان نفهميد چرا به جاي حرف زدن سرش را تكان داد؛ شايد از كوفتگي سفر ده، دوازده ساعته بود يا همين نيم ساعت بالا و پايين رفتن توي ميني بوس و اين آفتاب سگ‌كش. پسرك نگاه كرد به رد عرق كه دويده بود روي آبي روشن پيراهن و رگه‌رگه خط انداخته بود دور بغلش.
"اگر مي‌خواهي لباس عوض كني برو تو دكّه."
از دكّه بيرون آمد، اشاره كرد به دژباني آن طرف جاده.
"پاچه مي‌گيرند اين‌ها، اگر تازه وارد باشي. چيزي توي ساك نداري؟"
گروهبان خودش را كشاند زير يك وجب سايبان دكّه، با دو انگشت پيرهن چسبيده به تن را گرفت، تكان داد. نيمچه هواي جريان يافته زير بغلش را با لذت و تاني چشيد، ساك را برداشت، دكّه را دور زد كه تو برود. پسرك ايستاده بود كار، سرتاپايش را نگاه مي‌كرد. توي دكّه خنك نبود، گرما كمتر بود. نگاهش افتاد به پاكت‌هاي آب ميوه و جعبه نوشابه. ساك را زمين گذاشت، نگاه كرد به برجك نگهباني پادگان. پسرك بيرون دكّه ايستاده بود، هنوز تيز نگاهش مي‌كرد. گروهبان گفت:‌ "اسمت چيه؟"
پسرك خنديد: "جبار!"
"اين‌جا هميشه اين قدر خلوت است؟"
" نه هميشه، سركار! راستي ستواني يا گروهبان؟"
گروهبان با همه‌ي بي حوصله‌گي لبخند زد: "شايد تيسمار باشم!"
جبار دست‌هايش را زد زير چانه، تكيه داد به پيشخوان كوچك دكّه.
"سرباز صفرها با هم مي‌آيند، لباس هم تن‌شان است. بعضي از اين گروهبان‌ها و ستوان دو وظيفه‌ها با لباس شخصي مي‌آيند كه بعضي‌هايشان با تربيتند، روشان نمي‌شود بيرون جلوي اين نگهبان‌هاي توي برجك كه بعد مي‌شوند زير دست شان لباس عوض كنند، مجبور مي‌شوند يك صدي نوتي بگذارند كف دست آقاجبار، لباس شان را تو دكّه عوض كنند."
"صد تومان؟"
كل دارايي‌اش در حال حاضر بالغ مي‌شد بر دويست و پنجاه تومان كه بعد از حساب كردن كرايه ميني بوس سر پل ذهاب – قصر شيرين برايش مانده بود. دكمه‌هاي پيرهنش را بست، ساك را برداشت، از دكّه آمد بيرون، نگاه كرد به در ورودي پادگان كه مثل دروازه شهر اموات سوت و كور بود.
"براي يك لباس عوض كردن ناقابل هم بايد پول بدهم؟"
جبار دستش را دراز كرد يك پاكت آب انگور از يخدان درآورد، گذاشت تو دست گروهبان.
"بگير بخور، تيمسار!‌ خنك مي‌شوي!‌ امروز را تو پادگان علافي."
گروهبان دست دست كرد: ‌"خيلي بلبل زباني!‌ چند سالت است؟"
"پانزده… نمي‌خوري؟"
جبار هنوز لبخند مي‌زد. گروهبان بي ميل آب انگور را گذاشت روي پيشخوان دكّه: "چند؟"
"مهمان ما باش."
"مهمان كي؟ تو؟"
"اگر هم قدت بودم، مهمانم مي‌شدي؟"
گروهبان چند لحظه نگاهش كرد. جبار از رو نمي‌رفت. گفت: "از كجا مي‌آيي؟ بروجرد؟"
" تو مي‌داني بروجرد كجاست؟"
" نه. مي‌گويند آموزش تخريب آن جاست، كد صد و بيست و يك. خيلي‌هاشان مي‌آيند اين جا. كد تو چند است؟ صد و بيست و يكي؟"
" تو اين‌ها را از كجا مي‌داني؟"
جبار اشاره كرد به پادگان: "همه شان مشتري‌هاي بابامند."
"بابات كجاست؟"
"رفته قصر شيرين جنس بياورد." آب ميوه را دوباره سر داد طرف گروهبان: "بخور تيسمار، تو هم مشتري مايي."
"من اين جا ماندگار نيستم."
جبار پشت سر گروهبان را نشان داد: "سهراب هم همين را مي‌گفت."
گروهبان نگاه كرد به طرف دژباني. يكي با چوب زير بغل مي‌آمد طرف‌شان. لباس شخصي تنش بود. پاي راستش از بالاي زانو قطع شده بود.
"گروهبان يك است. يك سال پيش آمد. لباس‌هاش را تو همين دكّه عوض كرد. پول هم نداشت. اما معلوم بود آدم بامعرفتي است. يك آب‌ميوه بهش دادم، نوشتم به حسابش، شد مشتري خودمان. روزي يكي دوبار مي‌آمد اين جا تا سه چهار ماه پيش كه رفت رو مين. حالا آمده تصفيه حساب. معاف شده، دارد برمي‌گردد."
جبار رفت طرف سهراب، ساكش را گرفت. سهراب گفت:‌ "بابات نيامد؟"
جبار گفت: " به اين سرعت مي‌خواهي در بروي، تيمسار؟ تازه داشتيم بت عادت مي‌كرديم." و آب ميوه اي از يخدان درآورد.
"بفرما، مهمان ما."
سهراب كيف پولش را درآورد. جبار مثل آدم بزرگ‌ها مچ دستش را گرفت، سعي كرد جدي باشد: "جان تيمسار ناراحت مي‌شوم. بابام اگر بفهمد باز گوشم را مي‌كشدها!"
سهراب خنديد: " پس يك نخ وينستون بده، بارزده داري؟"
جبار دوباره شادتر شد، قهقهه زد:‌ "يادت مانده؟" رفت توي دكّه، زير پيشخوان خم شد، با صدايش ادا درآورد: "اين غلط‌ها به تو نيامده نيم وجبي!" يك نخ وينستون دستش بود كه سرش مچاله شده بود و پيچ خورده بود. سهراب گفت: "پولش را نگيري، نمي‌خواهم."
جبار كبريت زد: " ضد حال نزن تيمسار حالا كه داري مي‌روي."
از دكّه بيرون آمد، با لذت دو پك عميق زد و سيگاري را رد كرد به سهراب، بعد سرش را برد جلو: "بيا، خودت گوشم را بكش كه ادب بشوم."
سهراب سيگار را گرفت، نگاه كرد به گروهبان، گفت:‌ " بفرما رفيق!"
جبار گفت: " تيسمار جان!‌ هواي دكّه را داشته باش تا بروم توي پادگان و برگردم."
سهراب نشست روي جعبه خالي نوشابه، عصاها را گذاشت روي ساك، كنار دستش، گفت:‌ "بچه نازنيني است. دلخوشي ما اين جا همين دكّه بود و جبار واي … " نفسش را فوت كرد تو هوا.
" چرا سعي مي‌كند مثل بزرگترها حرف بزند؟"
" اين چهار پنج ساله را همين جا بوده، با بزرگترها سر و كله مي‌زده."
"قبل از آن كجا بوده؟"
"همه خانواده‌اش در بمباران مرده اند، همان اوايل جنگ. پدره دستفروش بوده. جنگ كه تمام شد، آمده جلوي اين پادگان دكّه زده."
" چرا اين جا؟"
" خودش مال همين منطقه است، مي‌گويد توي شهر كار نيست."
" مي‌صرفد برايش؟"
" لابد ديگر، وگرنه چهار و پنج سال دوام نمي‌آورده. آدم عجيبي است، همه كار مي‌كند. حتا براي بعضي از كشاورزهاي اين منطقه كه نوبت پاكسازي زمين‌هايشان طولاني است، پا درميان مي‌كند، پولي چيزي مي‌دهد به اين ستوان‌ها تا نوبت پاكسازي را جلو بيندازند، بعد چند برابرش را از كشاورزها مي‌گيرد. سور و سات خيلي از سربازها هم اين جا توي اين دكّه جور است. كلي درآمد دارد، چرا نصرفد؟"
گروهبان نگاه كرد به پاي قطع شده سهراب، گفت:‌ " تصفيه كردي؟"
سهراب دست كرد توي جيب و كارت پايان خدمتش را نشان داد:‌ "همش براي همين تكه كاغذ بود. از آن سر ايران آوردندمان اين جا تا هر روز صبح سوار كاميون برويم نقطه صفر مرزي، سر نيزه بزنيم تو خاك و خل دنبال آهن پاره‌ها بگرديم رفيق. لابد قسمت مان بوده، چه مي‌دانم."
" نمي‌شود از زير كار در رفت؟ راهي ندارد يك طوري توي ركن‌ها كار اداري گرفت؟"
" يا بايد دستمال دست بگيري براي سرهنگ، يا مثل بعضي از اين ستوان دوهاي وظيفه براي استوارهاي كادر ظرف بشويي و نوكري كني، يا شانس داشته باشي؛ اگر هم شانس داشتي كه شوت نمي‌شدي اين جا."
"حالا باز خوب است سر مرز چند ماه خدمتش كمتر است!"
" گور پدر همه شان!"‌ دست كشيد به جاي قطع شده پايش: " ديگر چه فرقي مي‌كند. صبح كه از پادگان مي‌زني بيرون، دعا مي‌كني دست كم آهن پاره‌ها درست كار كنند تا همان طور كه توي آموزش بهت ياد داده اند، بتواني مرحله به مرحله خنثاشان كني. بعضي از اين آهن پاره‌ها را ده سال، دوازده سال پيش كاشته اند، زنگ زده اند، خنثا كردن حساب و كتاب ندارد. مي‌بيني! ‌اين جا هم بستگي به شانس دارد گه‌مصب!"
گروهبان حس كرد لاي پاها و زير بغلش دوباره دارد مي‌سوزد. پاها را بازتر گذاشت، دست برد زير بغلش را ماليد. سهراب پك ديگري زد، دود را نگه داشت، نگاه كرد به گروهبان:‌ "يك جاي مخ‌ام انگار كنده شده." انگشتش را آورد بالا: " مي‌داني اين با آدم چه كار مي‌كند؟ " تعارف كرد:‌ " امتحان كن."
گروهبان گفت:‌ " سيگاري نيستم، تا حالا دو سه نخ بيشتر نكشيده ام."
سهراب گفت:‌ " اين يكي فرق مي‌كند. اين جا به دردت مي‌خورد."
از دور ميني بوس گرد و خاك كنان پيدا شد. سهراب بلند شد، پك آخر را زد، رو كرد به گروهبان: " حواست به دكّه باشد، نمي‌خواهم دوباره جبار را ببينم. بهش بگو تيسمار گفت دلم برايت تنگ مي‌شود."
گروهبان همان طور كه مي‌رفت توي دكّه لباسش را عوض كند، دست برد آب انگور روي پيشخوان را برداشت. خنك بود. لباسش را از تن درآورد. پاكت آب ميوه را چسباند زير بغلش و خنكي آن را چشيد. نگاهش به سهراب بود كه يكي داشت كمكش مي‌كرد سوار ميني بوس بشود.

* برگرفته از مجموعه داستان "احتمال پرسه و شوخي" نوشته "يعقوب يادعلي"، انتشارات نيم‌نگاه، چاپ اول:‌ بهار 1380

***
مرتبط
داستان نسل چهارم ... اينجا
داستان "مسابقه" ... اينجا
داستان "شهر پشت در " ... اينجا و اينجا
فراسوي اثر و والاتر از آن - نقد ... اينجا
نقد حسن ميرعابديني بر احتمال پرسه و شوخي ... اينجا
كيومرث پوراحمد رمان «آداب‌ بي‌قراري» را فيلم مي‌كند ... اينجا
احتمال پرسه و شوخي، بهترين مجموعه داستان داوران منتقدان مطبوعات ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پنهان نمی‌کنم شادی‌ام را از انتشار مجدد کتاب "عزیز و نگار" که مدتی قبل هم شبی از شب‌های بخارا به آن اختصاص یافته بود و فیلمی که از راویان این عشقنامه در روستاهای طالقان و رودبار الموت و رودبار شهرستان گرفته‌ام در آن پخش شد.
چاپ دوم کتاب "عزیز و نگار" (بازخوانی یک عشقنامه) به‌وسیله نشر ققنوس و با قیمت 2200 تومان این بار هم تقدیم شده‌است به راویان طالقانی، رودبار الموتی، رودبار شهرستانی، تنکابنی، اشکوری، گیلانی و مازندرانی این قصه عامیانه.

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
معرفی دو مجموعه شعر
دومین مجموعه شعر مجتبی پورمحسن، دوست مهربان، شاعر خوب و روزنامه‌نگار-مترجم با عنوان "هفت‌ها"‌ منتشر شد.
این کتاب در ۹۶ صفحه با قیمت ۱۱۰۰ تومان و توسط انتشارت هزاره سوم اندیشه منتر شده است.
ادامه مطلب

مجموعه شعر "پاره خط" سروده سینا علی‌محمدی، شاعر و خبرنگار منتشر شد.
پاره خط در شمارگان 1500 و قیمت 10000 ریال به وسیله نشر نمایه منتشر شد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عکس‌های سفر به بيرجند
سفرنوشت ... اينجا
بند دره ....... اينجا
قلعه بيرجند ....... اينجا
اينجا ماخونيك است ..... اينجا
آرامگاه حكيم نزاري قهستاني ... اينجا
آرامگاه ابن حسام خوسفي ... اينجا
بيرجند يعني شهر طوفان ... اينجا
شهيد ناصري .... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جشنواره تئاتر تک بیرجند
"لودرچی" نوشته و کار و بازی محمد عسکری ... اینجا
"گم سوار" نوشته و کار و بازی امین آبان ... اینجا
"خوابی دیگرگونه تر" نوشته و کار و بازی علیرضا حنیفی ... اینجا
"وارث" نوشته و کار و بازی امین آبان ... اینجا

به گزارش ما ... اینجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بيرجند
نقشه ... اينجا
خراسان جنوبي... اينجا
پیشینه تاریخی بیرجند ... اينجا
ضرب المثلهاي بيرجندي ... اينجا
فهرست جاذبه های گردشگری بیرجند ... اينجا
حکیم نزاری حکیم و شاعر بزرگ بیرجندی ... اينجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دیلم و دیلمیان و دیلمستان
زمين ديلمان جايي است محكم
بدو در لشگري از گيل و ديلم
گروهي ناوك و زوبين سپارند
به زخمش جوشن و خفتان گذارند
چو ديوانند گاه كوشش ايشان
جهان از دست ايشان پريشان
سپر دارند پهناور گه جنگ
چو ديواري نگاريده به صد رنگ
ز بهر آن كه مرد نام و ننگند
ز مردي سال و مه با هم بجنگند
نه آن كشور كه به پيروزي گشادند
نه باژ خود بدان كشور نهادند
هنوز آن مرز دوشيزه بماندست
بر او يك شاه كام دل نراندست
(فخرالدين اسعد گرگاني - ويس و رامين)


احمد كسروي مولف كتاب شهرياران گمنام در مورد ديلمان و ديلمستان مي‌نويسد:
"ولايت جنگلي و كوهستاني كه در نقشه امروزي ايران، گيلان نام دارد، در زمان ساسانيان به ديلمان يا دیلمستان معروف بود. چه اين ولايت از روزي كه در تاريخ‌ها شناخته شده نشيمن دو تيره مردم بوده كه تيره اي را "گيل" و ديگري را "ديلم" مي‌ناميدند. گيلان يا تيره گيل در كناره‌هاي درياي خزر در آنجاها كه اكنون رشت و لاهيجان است مي‌نشستند و با آذربايگان (آذربايجان) و زنگان (زنجان) نزديك و هم‌سامان بودند. ولي ديلمان در كوهسار جنوبي آن ولايت در آنجاها كه اكنون رودبار و الموت است جاي داشته و بيشتر با قزوين و ري همسايه و نزديك بودند."
به استناد قول برخي از محققان از جمله اصطخري، جغرافي‌دان قرن چهارم هجري، تيره گيل يا گيلانيان در بيه‌پس يا بخش غربي سفيدرود و تيره ديلميان در بيه‌پيش يا بخش شرقي سفيدرود كه بيشتر از اراضي كوهستاني و مرتفع تشكيل مي‌شده زندگي مي‌كردند. اصطخري تصريح كرده كه تختگاه پادشاهان ديلمي در رودبار است.
بر طبق روايت مورخين ايراني و اسلامي در نيمه دوم هجري خاندان جستان بر ديلمان و گيلان فرمانروايي مي‌كرده‌اند. بديهي است قبل از جستانيان سلسله‌هاي پادشاهي و فرمانروايان ديگري بر اين خطه حكومت نموده‌اند. اصطخري مولف مسالك الممالك و ابوسعد آوه‌اي، نويسنده تاريخ ري متذكر شده‌اند كه پايتخت جستانيان رودبار بوده است. در كتاب "تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه" نيز نوشته شده است كه تختگاه جستانيان، رودبار و الموت بود و هنگامي كه اين خاندان در برابر مسافريان دچار ضعف شد، تختگاه خود را به لاهيجان انتقال داد.
از آغاز كار جستانيان اطلاع زيادي در دست نيست. نخستين پادشاه مشهور اين سلسله مرزبان پسر جستان است كه معاصر هارون الرشيد خليفه عباسي است. طبري در حوادث سال 189 هجري از او به عنوان فرمانرواي ديلم نام برده، مي‌نويسد:
" در اين سال رشيد وقتي به ري رسيد، حسن خادم را به طبرستان فرستاد و با وي سه نامه نوشت كه يكي امان نامه شروين پدر قارن بود، ديگري امان نامه وندا هرمز جد مازيار بود و سومي امان نامه مرزبان پسر جستان فرمانرواي ديلم بود. فرمانرواي ديلم به نزد وي آمد كه بدو چيز داد و جامه اش پوشانيد و پس فرستاد. سعيد حرشي نيز با چهارصد دلير از طبرستان به نزد وي آمد كه به دست رشيد مسلمان شدند. وندا هرمز نيز بيامد و امان را پذيرفت و متعهد شنوايي و اطاعت و خراجگزاري شد، از جانب شروين نيز چنين تعهد كرد كه رشيد اين را از وي پذيرفت و او را بازگردانيد، هرثمه را نيز همراه وي فرستاد كه پسر وي و پسر شروين را گروگان گرفت."
كسروي از اين خبر نتيجه مي‌گيرد كه ديلميان در اين زمان داراي اهميت و اعتبار زياد بوده‌اند. وي مي‌نويسد:
"در اين خبر اين نكته مهم است كه هارون برخلاف پادشاهان طبرستان از مرزبان فرمانبرداري و باجگزاري نخواست؛ معلوم است كه از ديلمان جاي چنين توقعي نبود و خلفا از ايشان به همين اندازه خرسند بودند كه متعرض مسلمانان نشوند و بي گفتگو است كه خواستن خليفه مرزبان را پيش خود به قصد دلجويي بود كه بلكه از اين راه از گزند و آزار پياپي آن گروه آسودگي يابند و از اينجان توان دانست كه ديلمان در اين وقت چه اهميتي داشته‌اند."
پس از مرزبان پسرش جستان به پادشاهي گيلان و ديلمان رسيد. از او نيز آگاهي دقيقي در دست نيست و حتي تاريخ فرمانروايي او را نيز نمي‌توان به دقت تعيين كرد. فقط مي‌توان گفت كه وي در نيمه اول قرن سوم فرمانروايي داشته است زيرا هنگام قيام داعي كبير حسن بن زيد به سال 250 هجري او در قيد حيات نبوده و فرزندش وهسودان حكومت مي‌كرده است.
در اواخر سال 250 هجري وهسودان چشم از جهان پوشيد و فرزندش جستان جانشين او شد.
جستان پسر وهسودان معروف ترين پادشاه سلسله جستانيان است كه نزديك پنجاه سال فرمانروايي كرد. او نيز از متحدان داعي كبير بود و با يكي ديگر از دعاة علوي به نام كوكبي روابط حسنه داشت. مدت كوتاهي از فرمانروايي جستان نگذشته بود كه تصميم به توسعه قلمرو خويش گرفت و با ياري داعي كبير و كوكبي و مرديان آن‌ها و گروهي از جنگجويان ديلمي به ري عزيمت كرد. عبدالله بن عزيز كارگزار طاهريان در ري قدرت مقاومت در خود نديد و راه گريز در پيش گرفت. مردم ري ناگزير با پرداخت مبلغ قابل توجهي به جستان از در صلح و آشتي وارد شده، شهر را به او سپردند. جستان، احمد بن عيسي، يكي از نمايندگان داعي كبير را به حكمت ري منصوب كرد و خود به قزوين عزيمت نمود. جستان به ياري جنگجويان ديلمي و علويان بر قزوين و ابهر و زنجان دست يافت ولي مدت تسلط ديلميان و علويان بر اين نقاط چندان به طول نينجاميد. در اوايل سال 253 هجري موسي بن بغا به فرمان خليفه المعتزبالله در راس سپاهي عظيم از بغداد به سوي قزوين حركت كرد و اين نقاط را از ديلميان پس گرفت و حتي آنان را تا كوهستان‌هاي ديلم تعقيب كرد.
جستان در سال 259 هجري يك بار ديگر به قزوين لشگر كشيد و با محمد بن فضل قزويني جنگ كرد اما كاري از پيش نبرد. يك سال بعد يعني در سال 260 هجري يعقوب ليث صفار به جنگ داعي كبير حسن بن زيد رفت. جستان به ياري داعي كبير شتافت. يعقوب در برابر لشگريان ديلمي و طبري دچار شكست شد و به خراسان بازگشت. پس از مرگ حسن بن زيد، جستان با جانشين وي محمد بن زيد متحد شد.
در اوايل قرن چهارم هجري، جستانيان بر اثر اختلاف شديد خانوادگي و نيز ظهور رقيب سرسختي چون كنگريان يا مسافريان رو به ضعف نهادند. موقعيت جستانيان تحت الشعا ظهور و پيروزي مسافريان قر ار گرفت به طوري كه تصرف ارتفاعات ديلم از جمله رودبار را به اين خاندان سپرده و تختگاه خود را به لاهيجان در ناحيه جلگه‌اي انتقال داده بودند. بدين ترتيب از اوايل قرن چهارم در قسمتي از خاك گيلان و ديلمان خاندان ديگري به فرمانروايي برخاست كه رقيب جستانيان بود. اين خاندان به اسامي مختلف مسافريان، كنگريان، لنگريان، سالاريان و سلاريان ناميده شده است.
***
مهمترين قلعه‌اي كه مورد توجه حسن صباح و داعيان اسماعيلي قرار گرفت قلعه الموت در رودبار بود. در كتاب‌هاي جغرافياي قديم نوشته شده كه الموت مابين گيلان و قزوين بوده و به عبارت ديگر در مرز ديلمان قرار داشته است. آنچه مسلم است رودبار الموت جزو قلمرو پادشاهان ديلمان و گيلان به شمار مي‌آمد و گاه نيز مقر فرمانروايي برخي از آنان بود.
مولف تقويم البدان به نقل از ابن حوقل مي‌نويسد: "ديلم را كوه‌هاي بلندي است و شهري كه مستقر پادشاه است رودبار ناميده شود. آل حسان آنجا باشند و رياست ديلم در خاندان ايشان است."
ياقوت در المشترك مي‌گويد رودبار قصبه بلاد ديلم است.
عطاملك جويني نيز در مورد رودبار الموت چنين نوشته است: " و آن شهرك در ايام جاهليت پيش از اسلام و در اسلام پيش از الحاد مركز ملوك ديلم بوده است و در عهد ايام علاء الدين بغي و كوشكي آنجا ساخته‌اند."
زكرياي قزويني در آثار البلاد مي‌گويد: "رودبار همه كوهپايه است و درخت و ساكنان آن ديلميانند."
نويسنده كتاب فرقه اسماعيليه ضمن نقل جمله زكرياي قزويني مي‌افزايد: "گويي اين هم يكي از وجوه دفاعي آن ناحيت است زيرا ديلميان به سلحشوري و دلاوري سخت مشهور بوده‌اند."
ابواسحاق ابراهيم اصطخري در مسالك و ممالك (فصل مربوط به طبرستان و ديلمستان) مي‌نويسد:
"زمين ديلمان بهر كوه است و بهري هامون. آنچ هامون است زمين گيلان است بر كنار دراي خزر در زير كوه‌هاي ديلمان و آنچ كوهستان است ديلمان اصلي باشد. پادشاه ديلمان آنجا مقام دارد و آن را رودبار خوانند و پادشاهان از جستانيان‌اند."
ياقوت حموي قلعه الموت را كليد و دروازه ديلمان مي‌نامد و اهميت آن را مورد تاكيد قرار مي‌دهد. قلعه الموت كه بر فراز قلعه مرتفعي در دل البرزكوه ساخته شده بود در حدود 1828 متر از سطح دريا ارتفاع داشت و به وسيله دره حاصلخير و محصوري احاطه مي‌شد. راه رسيدن به اين قله يك معبر باريك و پيچ در پيچ با سراشيبي تند بود. از ميان رود الموت و از ين تخته سنگ‌هاي عمودي نيز كوره راهي وجود داشته كه به قله منتهي مي‌شد.
در مورد بناي قلعه الموت دو روايت وجود دارد: بر طبق يكي از آن‌ها اين قلعه توسط داعي الحق حسن بن زيد در سال 246 هجري بنا شده است. حمدالله مستوفي از جمله كساني است كه بناي قلعه الموت را به حسن بن زيد نسبت داده مي‌نويسد: "بنياد قلعه الموت، كه دارلملك ملاحده بود در عهد متوكل خليفه عباسي در سنه ست و اربعين و ماتين (246) نهادند به فرمان الداعي الحق حسن بن زيد الباقري كه پادشاه آن ولايت بود. چهارصد و ده سال معمور بماند." در صحت اين روايت بايد ترديد كرد زيرا حسن بن زيد در اين زمان پادشاه رودبار و ديلمان نبوده است.
اما روايت ديگر مي‌گويد سال‌ها قبل از تاريخ مزبور يكي از سلاطين ديلم، عقابي را براي شكار رها كرده و خود او را تعيب نمود تا به قله‌اي رسيد. با مشاهده وضع قله و پي بردن به ارزش و اهميت سوق الجيشي آن سلطان مزبور فرمان داد قلعه‌اي در آنجا بنا كنند. آن قلعه اله‌آموت ناميد كه به زبان ديلمي معني آن عقاب آموخت است.

• به نقل از جلد دوم كتاب گيلان/ گروه پژوهشگران / به سرپرستي ابراهيم اصلاح عرباني/ 1374
***
لينك هاي مرتبط
دیلمستان در ویکیپدیا ... اینجا
وب‌سایت دیلمستان ... اینجا
رودبار و الموت ... اینجا
اشکور ... اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اسماعیل فصیح
زماني كه با نويسنده ها مصاحبه مي كردم، با كلي مكافات توانستم شماره تلفني از او پيدا كنم و بعد كه تماس گرفتم هر بار به نوعي سركارم گذاشت و دست آخر حاضر نشد گفتگو كند. هيچ وقت هم "نه" نمي گفت اما "بله" هم در كارش نبود.
هميشه به نظر من اسماعيل فصيح، نويسنده اي غير قابل دسترس بوده است تا اين كه صبح خواندم كه ميترا الياتي نوشته بود در بيمارستان بستري شده و حالا ديدم كه خبرگزاري ها هم ازش عكس گرفتند. خيلي بد است كه آدمي مثل فصيح اينطور سرانجام در دسترس قرار مي گيرد.

اسماعيل فصيح ـ رمان‌نويس و مترجم ـ دوم اسفندماه سال 1313 در محله درخونگاه تهران (شهيد اكبرنژاد فعلي ـ نزديك بازار تهران) متولد شد. سال 1961 در شهر مزولا به دانشگاه مانتانا مي‌رود و مدرك ادبيات انگليسي مي‌گيرد. سپس به دانشگاه ميشيگان مي‌رود؛ اما به دلايلي مقطع‌ كارشناسي ارشد را نيمه‌كاره‌ رها مي‌كند و به تهران مي‌آيد. در سال 1342 به مؤسسه انتشاراتي فرانكلين مي‌رود و همراه با نجف دريابندري، با استخدام در شركت ملي نفت با صادق چوبك آشنا مي‌شود. سال 1346 اوين رمانش را با عنوان «شراب خام» مي‌نويسد و پيش‌نويسش را به دريابندري مي‌دهد و سال 1347 آن را منتشر مي‌كند.
فصيح در سال 1359 با سمت استاديار دانشكده نفت آبادان بازنشسته شد. اين نويسنده در سه حوزه رمان، مجموعه داستان و ترجمه كار كرده است.
رمان‌هايش عبارت‌اند از: شراب خام (1347)، دل كور (1351)، داستان جاويد (1359)، ثريا در اغما (1363)، درد سياوش (1364)، زمستان 62 (1366)، شهباز و چغدان (1369)، فرار فروهر (1372)، باده كهن (1373)، اسير زمان (1373)،‌ پناه بر حافظ (1375)، كشته عشق (1376)، طشت خون (1376)، بازگشت به درخونگاه (1377)، كمدي تراژدي پارس (1377)، لاله برافروخت (1377)، نامه‌اي به دنيا (1379)، در انتظار (1379) و گردابي چنين حايل (1381).
مجموعه‌هاي داستان: خاك آشنا (1349)، ديدار در هند (1353)، عقد و داستان‌هاي ديگر (1357)، ‌برگزيده داستان‌ها (1366) و نمادهاي مشوش (1369).
و ترجمه‌ها: وضعيت آخر، بازي‌ها،‌ ماندن در وضعيت آخر، استادان داستان، رستم‌نامه، خودشناسي به روش يونگ، تحليل رفتار متقابل در روان‌درماني و شكسپير.
اسماعيل فصيح هم‌اكنون در تهران زندگي مي‌كند و گه‌گاه در بخش برنامه‌هاي آموزشي زبان تخصصي و گزارش‌نويسي صنعت نفت فعاليت مي‌كند.


فصيح

فصيح

گزارش مهر... اينجا
گزارش ايسنا ... اينجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
انسان ايراني

كودك ايراني
كودك عشاير - عكاس: عليرضا جليلي فر - فارس

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از دكتر جليل دوستخواه
يك شادماني تمامي غم‌اندوهي اين روزهاي سرشاري از بي‌هودگي را كناري مي‌زند و تواني دوباره مي‌بخشدم كه بمانم و منتظر بمانم تا دخترم را بزرگ كنم و همسري خوب باشم و دوستي مهربان و ... هنوز توان داشته باشم تا زود از كوره در نروم و خوشحال بشوم از ديدن طرح جلد آماده شده مجموعه داستان جديدم "اژدهاكشان" كه گويا به زودي منتشر مي‌شود.
و اميد بدارم به سال تازه كه شايد دو جلد از قصه‌هاي مردم رودبار و الموت كه به همراه افشين نادري گردآورده‌ايم به همراه "به دنبال حسن صباح" (داستان زندگي خداوند الموت) و شايد "زندگي صائب تبريزي" و داستان بلند "خروسخوان" از محاق درآيند و چشمم به جمال‌شان روشن بشود.
و شاد باشم كه شايد كاري خوب گيرم بيايد و اين كلمات نيامده را بياورم روي كاغذ و آني بنويسم كه تاكنون ننوشته‌ام و آني باشم كه نبوده‌ام.
اين شادماني كم‌شادماني‌اي نبوده.
دكتر جليل دوستخواه را مي شناسيد اينجا و اينجا و اينجا. خوشحالم تادانه را ديده در اينجا و اينجا و باعث شده اين شادماني چون عيدانه‌اي اين سو بيايد.
ممنون آقاي دكتر! كاش چنان باشد كه شما در کانون پژوهشهای ايران شناختی ديده ايد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ادبيات معاصر ايران
نخستين نشست ادبيات معاصرايران درچشم‌انداز جهاني ... اینجا
برنامه آینده ... اینجا
دروازه‌هاي ادبيات جهان چگونه به روي ما گشوده خواهند شد؟ ... اینجا
دبير و مجري نشست: عليرضا محمودي ايرانمهر
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از کندوان و حیله‌ور
سفرنوشت کندوان ... اینجا
عکس‌های روستای تاریخی کندوان ... اینجا
عکس‌های روستای مدفون در دل کوه "حیله‌ور" ... اینجا
عکس‌های رستوران هتل بین‌المللی کندوان ... اینجا
عکس‌های یکی از اتاق‌های هتل بین‌المللی کندوان ... اینجا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
درباره محسن فرجی
محسن فرجی را از سال 1370 می‌شناسم. از زمانی که او فیلمسازی می کرد در سینمای جوان قزوین و من دانش‌آموز این انجمن بودم. بعد هم برادرش مسعود، که معاون انجمن بود رابط ما شد و عکس‌هایی از محسن فرجی سرباز دیدیم که شاعرانه،‌سیب در بغل داشت و تنهایی و سهراب سپهری.
سال 72 با هم دانشگاه تهران قبول شدیم؛ او روان‌شناسی و من ادبیات عرب. بعد هم در یک خوابگاه بودیم؛ خوابگاه سنایی و کوی دانشگاه تهران.
بعد هم همکار شدیم؛ او خبرنگار گروه فرهنگ و ادب روزنامه انتخاب و من مترجم گروه ماهواره این روزنامه.
با هم بودیم و این با هم بودن شاید نمی گذارد خیلی چیزها بنویسم درباره اش. درباره‌ کتاب‌هایش. درباره داستان‌هایش. گزارش‌هایش و ... چرا که همیشه و همواره در نوشته هایم از او نوشته ام و غیرممکن است مطلبی نوشته باشم و نامی از محسن فرجی در آن نباشد. اما عکس خوب از او تا به حال نگرفته بودم.
نوروز امسال زنگ زد که منزل خاله همسرش مهرافروز هستند و ما هم رفتیم به آنجا. مکانی جالب و عجیب بود برای عکاسی. این عکس‌ها یک از هزاران آن روز است از محسن فرجی، مهرافروز خانم، غزل‌بانو و بامداد.




عکس ها اختصاصی تادانه

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنوشت نوروزي تادانه
تا آخرين دقايق تحويل سال هم از دست بازسازي بنده‌منزل خلاص نشديم. فردايش رفتيم قزوين براي ديدار تازه با پدر و مادر و برادران و خواهرم. تا سوم هم مانديم. همه‌اش ميهماني بود و ديد و بازديد. بعد برگشتيم تهران. ادامه جابجايي اسباب و اثاثيه بود و تك زنگ‌هايي به برخي دوستان.
برادرم ناصر و زن و بچه اش از قزوين به ديدن‌مان آمدند و محسن فرجي و مهرافروز خانم و غزل بانو و بامداد. عكس‌هايي از محسن گرفته‌ام كه شايد زماني به همراه ديدارنوشتي با او اينجا منتشر كنم.
الان هم تازه از آذربايجان بازآمده‌ام. ايرنا، همسرم اصالتا بنابي است و اين باعث مي شود سالي دوبار در آغاز و ميان سال به اين شهر گرم برويم؛ لااقل تاكنون هفت سال است كه چنين كرده‌ام.
سفر امسال ما به بناب از صبح روز نهم شروع شد و بعدازظهر سيزدهم پايان پذيرفت. در اين ميانه، به مهاباد و تبريز و كندوان و روستاي حيله‌ور هم رفتيم. شايد از مهاباد و تبريز و بناب عكس نگذارم در تادانه، اما بي هيچ ترديدي مي‌دانم دلم نمي‌آيد عكس‌هاي "كندوان" و روستاي مدفون در دل خاك "حيله‌ور" ‌را براي‌تان منتشر نكنم.
پس تا بعد.
راستي در اين سفر عمدي داشتم كه فارسي حرف نزنم و براي اولين بار، بيشترين كلمات آذري را به كار گرفتم تا بي‌زبان نمانم.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com