تادانه

من بودم و بهمن و احمد و افشين و شهرام و حميد و محمد و سپيده و سميه و زهرا. رفته بوديم الموت. بهمن زنگ زد که بروبچه هاشون می خوان برن سهند،‌ اما قبل از رفتن به اونجا دوست دارن يه سری هم به الموت بزنن( البته خودمونيم قبلا عکس هايی که توی اين شش هفت سفری که توی چند ماه گذشته به الموت داشتم بهش نشون داده و تحريکش کرده بودم ). گفتم باشه.
بعد مشکل کار من بود که جور شد و تونستم هماهنگ بشم. يه چن ماهی می شه که من و افشين نادری روستا به روستا پياده می ريم برای جمع کردن قصه های مردم. تا به حال ۴۵ تا روستا رفتيم. خبرش رو می تونين اينجا بخوونين.
بهمن گفت يه روزه است برنامه شون توی الموت. گفتم حرفی نيست. می برمشون درياچه اوان و پيچ بن و قلعه الموت. خودم البته بعدش فکر کردم مگه می شه؟ فقط خود اوان يه روز برنامه است اما نمی دونم شايد هم از خير سر امواج هميشه قدرتمند اوان بود که هر سه جا رفتيم.دوم فروردين وقتی که برف تا کمر بود، رفته بوديم من و افشين به پيچ بن. اون موقع تعريفش رو شنيده بودم اين بود که دوست داشتم اين وقت سال هم ببينمش و می گم هر کی نديده تمام عمرش رو هدر داده. توصيه نمی کنم که برين قلعه الموت رو ببنين که لطفی نداره مخصوصا با اين شکل و شمايلی که حالا پيدا کرده اما اوان... اما پيچ بن... اما گردنه های الموت... حتما برين.اوان خيره کننده است، هميشه اما بعضی اوقات مثل اين سری ديوانه کننده است. امواجی گيج مون کرده بود. تصور کنين توی الموت خشک - جالبه امسال اين وقت سال هنوز خشک نشده - از بالا يه دفه می رين و می بينين زير پاتون - زير جاده - درياچه ای است به چه عظمت! خوش به حال کسانی که مثل ما وقتی به اونجا برسن که آب آرام باشه و کوهستان دور و بر درياچه و درختا دو برابر اونی بشن که هستن. از درياچه هم راه افتاديم به طرف گرمارود. ديگه نه پژو ۲۰۶ شهرام می کشيد و نه پرايد حميد جون می داد به کار و نه پرايد سپيده. با لندرور رفتيم به طرف پيچ بن.چه شبی!‌ چه سرمايی! چه کبابی! چه ريواسی! چه قيماقی!‌ گل افروز خانم ! گل و گل و گل و سبزه...خيلی بد نوشتم. دلم نيومد اين سفر رو نصفه نيمه کنم يا به عبارتی قيمه قيمه اش کنم برای اينجا. اصل اين سفرنامه رو نوشته ام در دفترم. خيلی صفحه شده. اما بی خيال.چرا من اينقدر دهانم گس است. چرا من دلم هوای درياچه نمک الموت را کرده ؟ چرا باز موقع برگشتن به درياچه اوان نرفتيم؟ کاشکی به جای رفتن به قلعه الموت به قلعه لمبسر می رفتيم. کاش!‌ کاش!‌ کاش

alamoot ( = آلموت = آله اموت، به معنی آشیان عقاب، یا عقاب آموز ) قله ای از کوه های طالقان بین قزوین و گیلان ( فرهنگ معین، ج 5 ، اعلام، صی 174 ) .رودبار الموت در میان رشته کوه های البرز واقع شده و بخشی از قزوین به شمار می رود. گویش غالب آن تاتی ( از فرس قدیم) است که با گویش طالقانی یکی است. درگذشته رودبار الموت به دو بخش بالا رودبار و خشکه رودبار تقسیم می شد که خشکه رودبار مهمان رودبار محمد زمان خانی بود. در حال حاضر به بالا رودبار ، رودبار الموت و به خشکه رودبار، رودبار شهرستان می گویند. مرکز رودبار الموت، معلم کلایه و مرکز رودبار شهرستان، رازمیان است. رودبار و الموت از شمال به اشکور، از غرب به رودبار زیتون، از شرق به طالقان و از جنوب به قزوین محدود می شود. [ مطلب کامل ]

***
راستی از سفر که برگشتم فهميدم نقدی روی قدم بخير مادربزرگ من بود در روزنامه اقبال نوشته شده است. خوشحالم که بعد از يک سال و نيم هنوز اين کتاب نقد می شود. داستاني متفاوت در يك مجموعه-مجتبي ويسي [یکشنبه 4 اردیبهشت 1384]

***
اين روزها نسخه حروفچينی شده داستان زندگی حسن صباح به اسم به دنبال حسن صباح روی ميز کارم مانده بود و فرصت نمی کردم غلط گيری اش کنم، حالا خوشحالم وقت پيدا کرده ام و قبل از هر چيز دارم اين کار رو انجام می دم. زمستان سال قبل به سفارش نشر ققنوس، زندگی اين شخصيت شگفت انگيز تاريخ را به شکل داستانی نوشتم. حکايت بلند بالايی است؛ هم داستان زندگی پيرمرد کوهستان و هم مراحل نوشتن اين داستان. حالا هم که حروفچينی شده و قرار است خود من هم آخرين غلط گيری را انجام بدهم. اميدوارم تا يک سال ديگر منتشر شود. آمين!جدا از اون تعداد بيشماری قصه از مردم رودبار و الموت ضبط کرده ايم که بايد پياده بشود و مرحله اول کارمون رو تحويل بدهيم.اين روزها همچنين خيلی حسرت می خوردم به گذشته که باز کمی برای خودم وقت گذاشته بودم و گاهی کلمه ای می نوشتم ولی... خوشحالم که چند روزی است باز مشغول کار خودم شده ام و اميدوارم بتونم به زودی داستان های جديدم را آماده بکنم برای انتشار

در كنار درياچه اوان و دوستان همسفر

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment