تادانه

از سر دلتنگی
هميشه توی اين سالهای ترجمه کردن از عربی به فارسی فحش ها شنيده و طعنه ها خورده ام که عربی؟! عرب ؟! مگه عرب ها هم ادبيات دارند ؟ مگه عرب هم می تونه با فرهنگ باشه؟ مگه ؟؟؟؟؟؟؟؟

هميشه هم عصبانی شده ام سعی کرده ام جواب بدهم نشده... بعد سعی کرده ام با ترجمه اخبار و گفتگوها و گزارش های فرهنگی جواب بدهم ... چهار سال با مونيتور تلويزيون های الجزيره و ابوظبی و شارقه و ال بی سی و ام بی سی و مصر و .... حالا هم با مونيتور کردن روزنامه ها و سايت های اينترنتی عربی.... انصافا بعد از انتخاب که با لذت کار کردم و دستم هميشه باز بوده در جام جم به راحتی دارم کارم را انجام می دهم و لذت می برم .

اين ها را ننوشتم که نوشته باشم که چه نوشته ام و .... از صبح به تعداد انگشتان دو دست به سفارت خانه های عربی موجود در تهران تماس گرفته ام که شايد بروشوری کاتالوگی چيزی درباره کتابخانه های ملی و مرکزی و موزه های هنر معاصرشان بگيرم اما همه نه ی گنده ای جواب می دادند و اينکه اگر خيلی اصرار داريد درخواست کتبی بدهيد به سفارت تا بگوييم از لبنان بياورند از سوريه بياورند از سودان بياورند و .....

با خودم فکر می کردم که اگر با يکی از سفارتخانه های کشورهای اروپايی و غربی هم تماس می گرفتم چنين جوابی می شنيدم يا اينکه مسوولی برای اينکار داشتند وبا استقبال به من جواب می دادند و تشکر هم می کردند که....

العولمه يا به قول ما ايرانی ها جهانی شدن و جهانی سازی دارد نابودمان می کند و فرهنگ بومی و منطقه ای و محلی مان دارد فراموش می شود ....

آقا همه اش کشک است...

راستی به نظر شما رايزنی های فرهنگی و سفارتخانه های ايران در کشورهای ديگر چکار می کنند؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
این کامپیوتر لعنتی و این وبلاگ کوفتی
این روزها خیلی سرم شلوغ بود و مدام در عین تنفر از وبلاگ نویسی به نوشتن آن ادامه می دادم و همین تنفر باعث شد که ننویسم نشریه ادبی دانشجویی آلاو ( دانشگاه صنعتی اصفهان) ويژه مندنی پور منتشر کرده است یا تمام مطالب اولین شماره مجله سمرقند به سردبیری ساطعی همسر دهباشبی اختصاص به ویرجینیاوولف داشت یا یک مجله دانشجویی ادبیات نمایشی به دستم رسید که شماره یک خود را در بهار 82 منتشر کرده و تمام این شماره درباره عباس نعلبندیان است با عکسی از او روی جلد و این که هفته نامه هنرهای تجسمی تندیس هم به دستم رسید.
اما می نویسم که طی چهار روز گذشته اول شالی به درازای ابریشم ( مهستی شاهرخی ) را بعد سوره الغراب ( محمود مسعودی) و بعد سه داستان بلند منتشر نشده از شهرام رحیمیان نویسنده دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد خواندم.
اول با شالی به درازای ابریشم ارتباط برقرار نکردم اما وقتی به نصفه های کتاب رسیدم انصافا دست مریزاد گفتم به خانم شاهرخی که چه لحن خوبی به داستان داد و به خودم گفتم کاش می توانست این لحن را در شروع هم می داد تا خواننده اش را از اول میخکوب کند. ( داخل پرانتز بگویم که مسعود مافان عزیز مدیرمسوول نشر باران مجموعه داستان تازه منتشر شده خانم شاهرخی و رمانی از منصور کوشان را برایم فرستاده که هنوز به دستم نرسیده اما می رسد...).
کتاب مسعودی بدجوری درگیرم کرد و تمام حواسم به نوع روایت و استفاده نویسنده از حال و هوای کلاغ شدن یا به عبارتی حس کلاغی برای یک انسان بود که چه خوب در آورده بود با نوع آوری هایی که تازه این روزها مد شده است( توجه داشته باشید که این کتاب پانزده شانزده سال پیش نوشته شده است) بعد هم فضای شاعرانه است که مسعودی به وجود آورده است. چقدر خوب از امکان پرنده بودن یا شدن و سیمرغ و افسانه و اسطوره و ادبیات کهن و جهان مدرن در پیشبرد داستانش کمک گرفته بود.
در مورد داستان های رحیمیان همین اندازه بگویم کلمات را با تمام وجود حس می کردم.
و اما:
کاش این کامپیوتر لعنتی و این وبلاگ کوفتی نبود و بعد خواندن این کتاب ها کمی فرصت می کردم و نایی پیدا می کردم داستان های خودم را راست و ریس می کردم...
راستی
تدریس هشت جلسه ای به اولین شاگردم که از وبلاگ آوات و هیوا اگهی تدریس خصوصی من را خوانده بود دیروز تمام شد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com