تادانه

نمي دونم چرا تا نشستم ياد بچه هاي جواني افتادم كه در به در توي اين تهران درندشت مي گردند دنبال يك جاي امن تا بنشينند دور هم و سيگاري دود كنند و چاي و قهوه اي بخورند و داستان ها و شعرهايشان را براي هم بخوانند و نقد بكنند و نقد بشوند و ... ياد كافه نادري بيفتند و كافه هاي روشنفكري و يادش بخير باداها
شايد دليلش حرف بي تا بختياري بود كه گفت هنوز خوب تبليغ نكرديم و براي همين صبح ها خلوت خلوته اينجا. گفتم يعني؟ گفت بله. صبح ها هيچ كي اينجا نمي ياد. گفتم اما الان؟ گفت الان رو نيگا نكنين. الان بعدازظهر پنجشنبه است و براي همين جماعت اينجا جمع شدن
مي گويم كاش دوباره جوان مي شدم و دوباره حس و حال جمع كردن جماعت رو داشتم و جمع شون مي كردم و به جاي رفتن به ساختمان جنين شناسي دانشكده پزشكي دانشگاه تهران يا اتاق جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران و چرا دورتر برويم، همين سه سال قبل بود و به جاي راه انداختن جمع نويسندگان نسل جديد در كافه 78 و معروف شدن اين گروه به نويسندگان كافه 78، حالا همان حس و حال را داشتم و دوباره توي وبلاگم فراخوان مي دادم و به تك تك بچه هاي داستان نويس زنگ مي زدم كه بچه ها، يه جايي راه افتاده دنج و خلوت. يه زن و شوهري مسوولش هستند. اهل قلم هستند و مي تونيم صبح ها يا حتي بعدازظهرها بريم اونجا و اونجا رو بكنيم پاتوق مون. بعد هم اسم اين گروه در بره به نام " نويسندگان كافه تيتر" اما حيف كه الان سه سال قبل نيست و ديگر كمتر حوصله جمع شدن ها را دارم.
بيشتر از دو سه ماه قبل بود كه توي وبلاگ رضا ولي زاده خواندم زوج روزنامه نگاري كه مدتي است بيكار هستند قصد دارند كافه اي راه اندازي كنند كه پاتوق بچه ها بشود، همان زمان ها پيغام گذاشتم برايشان كه ديگر به هيچ گروه و جمعي اعتماد ندارم و به گمان من تنها دليل پيشرفت در اين مملكت گل و بلبل تنها تك روي است و انفرادي كار كردن. بعد هم كه كافه نيمه اسفند ماه افتتاح شد. بعد از يك تبريك خشك و خالي توي وبلاگ اين كافه، نوشتم قلك خريدم تا پولام رو جمع كنم و يه سفر برم اونجا
تجربه خوبي نه از جمع ها دارم و نه از كافه رفتن ها. اونقدر قيمت كافه ها بالاست كه مدت هاست رغبت نكرده ام نه به كافه شوكا بروم و نه به كافه 78 اما برايم عجيب بود كه كافه تيتر چرا اينقدر ارزان حساب كرد امروز. يعني شما فكر مي كنيد چون شروع كارشون هست اينطوري حساب كردند؟
بي تا ( توجه داشته باشيد بي تا و نه بيتا) و بهنام ( اين يكي بهنام و نه به نام) را نمي شناختم. يعني وقتي اسم شان را شنيدم گفتم بعيد نيست در اين جمع كوچك مطبوعاتي آن ها را ديده باشم اما ذهنم ياري نمي كرد تا اين كه عكس هاي مختلفي از آن ها در وبلاگ شان و در سايت هاي خبري ديدم و احساس كردم بي تا را مي شناسم اما بهنام را نه
امروز چهل روز از افتتاح كافه تيتر مي گذرد و من اگر باز هوشنگ جيراني پيشنهاد نمي داد باز شايد به اين فكر نمي افتادم كه بروم آنجا كه كاش نمي رفتم چون حسابي وسوسه شده ام باز بروم؛ هم خلوت بود و هم ارزان و هم دوست داشتني و هم اين كه صاحبانش مهربان بودند و از خودمان
هوشنگ گفت: ساعت چهار خوبه؟ گفتم: آره. گفت: كجا؟ گفتم: ميدون وليعصر. گفت: كجاش؟ گفتم كنار سينما. گفت: كدوم سينما؟ گفتم: توي ميدون وليعصر مگه چند تا سينما هست؟ خنديد و گفت: پس ساعت چهار
ساعت سه و نيم شده بود و هنوز لباس هام اتو نشده بود. شرمنده هنوز نتونستم به قول الموتي ها كمرم را خم كنم و اتو كنم لباس هام رو و باز شرمنده كه هنوز محتاج بنده منزل هستم در اين مورد. داشت اتو مي كرد كه باران تندي گرفت. گفتم: خب بهانه هم جور شد، زنگ بزنم به هوشنگ كه من نميام. باران بند آمد
با هوشنگ پياده از ميدان وليعصر راه افتاديم. من آدرس دقيق كافه را بلد نبودم وگرنه با او كنار چهار راه وليعصر و پارك دانشجو قرار مي گذاشتم چرا كه تا آنجا پياده رفتيم و از چهارراه رفتيم ضلع جنوبي خيابان انقلاب. پرسيدم: كجاست پس؟ گفت: توي خيابان برادران مظفر جنوبي، مقابل بيمارستان مدائن. جالب بود. خيلي وقت ها مي شود كه مي روم انقلاب و قدم زنان وقتي كتابفروشي ها را سير مي كنم مي رسم به اينجا. بعد هم مي روم توي پارك و قديم مديم ها هم سيگاري چاق مي كردم توي پارك كه حالا خوشبختانه در ترك به سر مي برم. حالا از اين به بعد از خيابان قدس كه رد شدم قبل از اين كه به چهار راه وليعصر برسم، مي پيچم به اولين خيابان جنوبي بعد از خيابان قدس و چند قدم پايين ترش، درست شماره 13 نگاهم مي خورد به كافه تيتر و مي دانم هيچ كس هم كه نباشد، نگاه مهربان بي تا و بهنام عزيز آنجا منتظر هستند كه نگاه مهربان و آشنايي را ببينند و گپ بزنيم و خستگي در كنيم؛ خستگي از زندگي در اين ناكجاآباد
كافه تيتر براي خودش وبلاگي دارد و وبلاگ شان هم توي اين مدت كوتاه، آبرويي كسب كرده. پيشنهاد دادم وبلاگ شان را به دلايل امنيتي از بلاگفا به بلاگ اسپوت ببرند. بهنام گفت كار كردنش سخته. هوشنگ كه به تازگي و سرخود! بلاگ اسپوتي شده و مدام گويا به نوشته هايش لينك مي دهد گفت: از دور به نظر مياد. بهنام گفت: آخه؟ قرار شد هوشنگ بلاگ اسپوت و كنتور و بلاگ رولينگ را درست كند. من قرار شد زحمت لوگو را به سيد محسن بني فاطمه بدهم. به بهنام و بي تا پيشنهاد داديم كافه تيترشان را از وبلاگ بودن تنها در بياورند و مجله اش بكنند. استقبال كردند و من چه خوشحال شدم از اين همه پذيرش آن ها. قرار شده از اين به بعد همه كافه تيتر را از آن خود بدانند و مطالب خوب شان را براي اينجا بفرستند
ايراد من به آن ها اين بود كه دليل اصلي اين كه رغبت نمي كردم به كافه تيتر بيايم اين بود كه به نظرم مي رسيد شما خيلي آن را انحصاري روزنامه نگاران كرده ايد. گفتند نه ورود براي عموم آزاد است. گفتم: باشه، ولي به هرحال خيلي اين وري مانور داده ايد. اين طور اگه پيش برين مشتري نخواهيد داشت و اگر مشتري نداشته باشيد كارتان نخواهد گرفت و اگر كارتان نگيرد... بعد خودم گفتم: خدا نكند
شنيده ام بسياري از نويسنده ها و شاعران و حتي ناشران، بدون برنامه ريزي قرق را شكسته و وارد اين جمع شده اند و من به عنوان كسي كه دغدغه اش بيشتر از آن كه روزنامه نگاري باشد، ادبيات است آرزو مي كنم اين كافه، كافه نويسندگان و شاعران بشود و نامش بماند در تاريخ و آدم هر وقت دلش گرفت بداند جايي هست كه هر وقت بروي آنجا، كسي هست كه دلش با كلمه زنده است و سرش سرخوش هم صحبتي با هم كيشانش. ديگر هم مثل خيلي از كافه هايي كه قبلا مي رفتيم گران نيست و مثل خيلي از كافه هايي كه مي رفتيم و حالا هم سر مي زنيم نيست
پيش از اين هر نويسنده مهاجري كه مي آمد براي اين كه با دوستان ايراني اش ديدار كند قرار مي گذاشت كافه 78 يا كافه شوكا، اما پيشنهاد مي دهم اگر اين نويسندگان مي خواهند با هم كيشان و همكاران خود بيشتر آشنا بشوند آدرس كافه تيتر را بگيرند و اگر مي خواهند خبرشان در ايران تيتر بشود، به اينجا بروند و اگر مي خواهند مهرباني ببينند، سراغ بي تا و بهنام بروند
نمي دانم چرا، ولي امروز اول من و هوشنگ و بعد هم كه داود پنهاني و محمد مطلق رسيدند، كلي سرخوش شديم از وجود چنين كافه اي و حالا كه اين يادداشت من دارد به پايانش نزديك مي شود يا بخوانيد دارم به پايانش نزديك مي كنم، دارم وسوسه مي شوم گروهي تشكيل دهم كه صبح ها يا هر وقتي كه توافق شد، قراري بگذاريم در كافه تيتر و داستاني بخوانيم و بحثي راه بيندازيم و ... شما هم موافقيد؟ پس قبل از هرچيزي بد نيست اول سري به اين آدرس بزنيد و بعد با هم بيشتر حرف بزنيم. يا حق
***
براي ديدن عكس هاي آن روز اينجا را كليك كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
معرفي دو كتاب
منظومه عزيز و نگار/ علي لطفي
انگار همين ديروز بود هنوز عيد سال 81 نشده بود تا آمريكا به عراق حمله كند و قبل از آن از ققنوس خبرم كنند آقايي از اصفهان آمده و چند بيت شعر گذاشته برايم. چند بيت شعر درباره پايان داستان عاشقانه عزيز و نگار
مدتي بعد زنگ زد. تبريك گفتم كه ابياتش زيباست و همت كند و داستان را به نظم درآورد. گفت ديگران كرده اند و در كتاب عزيز و نگار بازخواني يك عشقنامه هم گردآوري شده است. گفتم چنين داستان هايي هرچند بار دست مايه شاعران قرار گيرند و به نظم درآيند باز خوش است. رفت
روزهاي عيد بود. عصبي بودم از اين كه چرا آمريكا به عراق حمله كرده و چرا هنوز دو ساعت از سال نو نگذشته مجبور شده بودم بروم روزنامه. ما سه مترجم گروه ماهواره انتخاب سر كار بوديم آن روزها. گزارش بودن مان را لحظه به لحظه نوشته ام در اينجا. بگذريم روز سوم يا چهارم فروردين بود كه از نگهباني روزنامه زنگ زدند كه آقايي با شما كار دارد. گفتم با من؟ كي؟ گفتند مي گويد لطفي
آمد. يك نسخه دست نويس عزيز و نگار منظومش را به امانت سپرد كه اگر عزيز و نگار بازخواني يك عشقنامه زماني تجديد چاپ شد اين نسخه نيز به آن افزوده شود. رفت
نمايشگاه كتاب سال 82 بود كه محمدعلي صالحي طالقاني كه با ايميل و به لطف عزيز و نگار با هم مراودتي پيدا كرده بوديم آمد تهران. تا آن زمان ژاپن بود و كارمند وزارت خارجه. رفتيم از ققنوس‘ برايش نسخه اي از آن كتاب بگيريم. حسين زادگان گفت تمام شده است. خوشحال شدم عزيز و نگار كمتر از دو سال‘ تمام شده اما ناراحت شدم كه صالحي بدون كتاب مي رود. همان وقت حسين زادگان گفت راستي ديده اي عزيز و نگار تازه اي منتشر شده؟ گفتم نه. نشانم داد. عزيز و نگار/ بازآفريني يك داستان عشقي گمنام/ علي لطفي
كتاب با طرح جلد بسيار بازاري و به وسيله ناشري بدون توزيع مناسب منتشر شده بود و بارها با آقاي لطفي قرار گذاشتيم كه همديگر را ببينيم اما نشد تا باز امسال روزهاي نوروز كه من بايد روزنامه بودم چرا كه جام جم آنلاين‘ آنلاين بايد مي بود و او آمد. بعد از سه سال
جدا از لطف هايي كه به من داشته آقاي لطفي و به نظم درآورده درخواست من را براي به نظم درآوردن اين داستان در داستان‘ اما شيوه كار او بسيار براي من دلچسب است چرا كه برعكس تمام راويان قصه هاي عاميانه كه شخصيت ها را سياه و سفيد مي كنند او چنين نكرده و آدم هاي منظومه او همان هستند كه بوده اند. ديگر اين كه منظومه او بسيار به داستان امروز شباهت دارد. به شيوه اول شخص روايت شده و گاه حس و حال راوي نيز وارد كار مي شود و اين كه مثلا منظومه را دور از چشم زنش مي سرايد و اگر او بداند ... لطفي اصالتا طالقاني است اما سال ها در اصفهان بوده و اكنون نيز در اين شهر سكونت دارد. بازنشسته شده و كتاب هاي ديگري نيز آماده انتشار دارد كه ناشري براي آن ها پيدا نكرده است
اگر دوست داشتيد اين كتاب را تهيه كنيد اين شماره تماس ها شايد به دردتان بخورد
0261 3500211
0311 6275899

طالقاني سرود/ دوبيتي هاي محمدعلي صالحي
اينترنت هرچند بدي هاي بسياري داشته و هرچند وقت بسياري را در همنشيني با آن از دست داده ام اما از اين كه باعث دوستي ها و آشنايي ها و امكانات جديد بوده‘ بسيار ستايش برانگيز است. همزمان با انتشار تحقيقم درباره قصه عاميانه عزيز و نگار‘ با اينترنت آشنا شدم. آن روزها روزهاي طلايي وبلاگ نويسي و معرفي عزيز و نگار بود برايم. در اين روزها ايميلي دريافت كردم از كسي به نام محمد علي صالحي كه دوست داشت كتاب عزيز و نگار را برايش بفرستم ژاپن. كاهلي كردم و انجام ندادم و گفتم زماني كه آمد ايران اين كار را مي كنم. اما وقتي هم دو سال بعد آمد ايران و در جلسه نقد قدم بخير مادربزرگ من بود در غرفه انتشارات افق او را از نزديك ديدم. بالا نوشتم كه وقتي رفتيم و ديديم كتاب تمام شده چقدر خجالت كشيدم و بعد به هر مكافاتي بود نسخه اي برايش تهيه كردم
مدت ها خبري از او نداشتم تا اين كه مدتي قبل در وبلاگش خواندم كتابش منتشر شده. بلافاصله تماس گرفتم و تبريك گفتم و قراري گذاشتيم. ديدمش و كتاب را گرفتم
زيبايي دو بيتي هاي محمدعلي صالحي در اين است كه اگرچه عمدي داشته به گويش تاتي - طالقاني باشند اما كفه كلمات فارسي آن ها مي چربد و براي همين بسياري از خوانندگان فارسي زبان نيز به سادگي مي توانند با آن ارتباط برقرار كنند
نكته قابل توجه اين دوبيتي ها نخ تسبيحي است كه همه آن ها را به هم پيوند مي دهد. ارتباطي منطقي كه از ظرافت هاي شعري شاعر طالقاني به شمار مي رود. او در اين دوبيتي ها با نام عزيز و نگار بازي كرده است و هرچيزي را به گونه اي به نام اين دو دلدده ارتباط داده است
محمدعلي صالحي با سرودن اين دو بيتي ها‘ دلتنگي هاي نوستالژيك دوران كودكي خود را مرتفع مي سازد و براي همين من خواننده كه به گونه اي در چنان آب و هوايي كودكي ام را گم كرده ام سرخوش مي شوم از خواندن شان
توجه به آداب و رسوم و زبان و فرهنگ مردم طالقان كه با زادگاه من الموت قرابت دارد از ديگر نكات قابل تامل كتاب طالقاني سرودهاي محمدعلي صالحي طالقاني است
محمدعلي صالحي به زودي آثار ديگري نيز روانه بازار كتاب مي كند. او كه در آستانه بازنشستگي است مي گويد مي خواهد تمام وقت خود را وقف ادبيات و فرهنگ طالقان كند
اگر دوست داشتيد نسخه اي از اين كتاب تهيه كنيد اين شماره تماس ها ممكن است بتوانند كمك تان كنند
0912 3205316
88075229 - 88578353
شاعر ۰۹۱۲۲۷۷۶۳۰۸
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
منداييان قومی هستند که
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفت ميرميران فوت كرده و براي همين رفته بوده اصفهان
تازه از رختخواب بيدار شده ام و توانسته ام قدرت بگيرم و بنشينم روبه روي كاميپوتر. البته سه چهار روز اول اين تب چند روزه نمي خواستم باور كنم و براي همين حتي سركار هم رفتم. روز شنبه زنگ زدم به فرخنده آقايي كه احوالي بپرسم گفت از اصفهان مي آيد. مطمئن بودم باز رفته شهرزاد بهشتي را ببيند. شعرهاي خانم بهشتي را خيلي دوست دارد كه متاسفانه در اين خصوص با او همعقيده نبوده ام هيچ وقت. پرسيدم حالشون خوب بود؟ گفت نه. گفتم چرا؟
سكوت كرد. گفت ميرميران فوت كرده و براي همين رفته بوده اصفهان
***
يكي از خوبي هاي وبلاگ اين است كه حافظه در دسترس است و براي همين به آدم كمك مي كند به راحتي برگردد به گذشته. تيرماه سال قبل مطلبي نوشته بودم كه بد نيست آن را دوباره حالا منتشر كنم: شاعری به نام شهرزاد بهشتی (ميرميران) خيلی وقت نمی شود که شنيدم شاعری به نام شهرزاد بهشتی پس از پنجاه سالگی شروع به شعر گفتن کرده. نقد اخوت داستان نويس را نيز بر روی اين شاعر اصفهانی و همسر مهندس ميرميران خواندم. تابه حال سه مجموعه شعر از او منتشر شده. ناشر کتاب هايش ثالث بوده است. حتی شنيدم که اين فاميلی بهشتی، بخاطر انتساب شان به خاندان اسماعيلی الموت است که از نسل حسن صباح هستند و الموتی. چون آن ها اعتقاد زيادی به بهشت داشتند.
يک سال قبل
فيلمی هم براساس زندگی و شعرهای شهرزاد بهشتی بوسيله روشنک صدر ساخته شد که بگمانم هنوز جايی پخش نشده. دعوت تان می کنم به ديدن وبلاگ
شايد خاطره آن آهو
شعرها، عكس ها و يادداشت هاي شهرزاد بهشتي ميرميران
جدا از خواندن شعرهای قشنگی که بخشی از آن ها را قبلا فرخنده آقايی در سايتش منتشر کرده بود، می توانيد عکس های بسياری زيبايی که آقای ميرميران از خانم بهشتی وقتی در پاريس در رشته بازيگری درس می خوانده ، گرفته اند، ببينيد
***

ميرميران نيز قزويني بوده اما جاي تاسف دارد براي من كه اگرچه الموتي هستم و بزرگ شده قزوين اما بشنوم با وجود آن كه ميرميران ها در قزوين آرامگاه خانوادگي دارند و خانواده معمار بزرگ ايران مي خواسته اند پيكر او را به قزوين منتقل كنند اما داعيه داران هنر رسمي اجازه نداده اند و او را در تهران ماندگار ساخته اند با اين ادعا كه او .... تا جايي كه خبر دارم خانم بهشتي دوست داشته شوهرش در چهلستون اصفهان دفن شود و مخالف انتقال او به قزوين و تهران بوده اما حالا كه پس از چند روز در رختخواب بودن برگشته ام از طريق اينترنت مي خوانم پيكر سيدهادي ميرميران شامگاه گذشته به تهران رسيد، تشييع شد و در خاك بهشت زهرا (س) آرام گرفت
حالا قزويني هاي هنرپرور! جدا از سماق مكيدن لطفا تشريف ببرند و لااقل سري به پايگاه اينترنتي شبكه اطلاع رساني استان خود بزنند و در كمترين كاري كه مي توانند بكنند در خبري كه مربوط به زندگينامه ميرميران بزرگ است تصحيح كنند كه سال فارغ التحصيلي او 1347 است و نه چنان چه اين ها در سايت شان آورده اند 1374
لينك هاي مرتبط
زادگاه ميرميران شهر قزوين است؛ در تهران تحصيل كرده و فعاليت حرفه‌يي‌اش هم عمدتا در اين شهر بوده است، اما اصفهاني‌ها مي‌خواهند وي در خاك شهر آن ها آرام بگيرد... ادامه
***
يادش گرامي روحش شاد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چرا عكاس اين عكس خودكشي كرد؟
ديگر باور دارم كلمات را بايد زمان مناسبش هضم كرد و تا زمان مناسبي براي خواندن كتابي يا نوشتن داستاني فرا نرسيده باشد اين كار انجام نمي شود. بيش از يك سال قبل بود كه رفته بوديم مراسم ختم مادر ابوتراب قدياني، دوست شاعرمان. حسين رحماني عكاس داشت به گمانم با امير يوسفي حرف مي زد كه شنيدم عكاسش مدتي بعد نمي تونه تحمل كنه و خودكشي مي كنه. كمي كه دقت كردم ديدم منظور او عكاسي است كه من عكسش را بارها ديده ام. اين عكس را مي گفت
بارها باز به اين عكس برخورده ام و هر وقت حرف از سودان و آفريقا و خشكسالي مي شود انگار تاثيرگذارتر از اين عكس پيدا نمي كنند و دوباره منتشرش مي كنند فقط كافي است اسم كوين كارتر را جستجو بدهيد تا بببيند چه مي كند اين موتور هاي جستجو
باز اين ها هم مهم نبود تا اين كه اتفاقي رسيدم به روزنامه ايران تاريخ پانزده بهمن هشتاد و چهار . دلم گرفت هنوز دارند به بهانه ادعاهاي روشنفكرانه كه پشيزي براي آن ها قائل نيستم دوباره اين عكاس بيچاره را متهم مي كنند كه كاش به جاي گرفتن اين عكس مي رفت و اين بچه را نجات مي داد
گمان من اين است كه كوين كارتر بيشتر به جاي اين كه از وضعيت اين كودك و كودكان آفريقايي و فقر آفريقا دچار افسردگي بشود و خودكشي كند شك ندارم با شنيدن زخم زبان هاي از اين دست، خودكشي كرده است
نمي دانم. عكاس فقط عكاس است و نه حتي پرستار و خبرنگار و ... هرچيز ديگر و به نظر من كودكان آفريقايي كه هر روز قرباني فقر هستند يكي دو تا نيستند و غيرقابل شمارشند اما كووين كارتر يكي بود. يكي كه نگاهش را نگاه داشت و توانست با ثبت اين لحظه كاري كند كه بسياري از امدادگران جهاني از انجام آن ناتوانند ... روحش شاد
****
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
درباره‌ قلعه‌هاي‌ اسماعيليه‌ و ياران‌ حسن‌ صباح‌ در سلسله‌ جبال‌ البرز تاكنون‌ تحقيقات‌ بسياري‌ انجام شده ‌ كه‌ از جمله‌ آنها مي‌توان‌ به‌ اين دو كتاب اشاره‌ كرد
قلاع‌ اسماعيليه‌ در رشته‌ كوه‌هاي‌ البرز ، دكتر منوچهر ستوده‌ ، انتشارات‌ طهوري‌ ، سال‌ 1362
قلاع‌ حشاشين ، پيترويلي‌ ، حواشي‌ و ترجمه‌: علي‌ محمد ساكي‌، انتشارات‌ علمي‌، بهار 1368
با اين‌ حال‌ قلعه‌هاي بسياري‌ از ديد محققان‌ ارجمند پنهان‌ مانده‌ است‌. از ميان‌ اين‌ قلعه‌ها كه‌ همچنان‌ به‌ دلايل‌ خاصي‌ كه‌ ذكر خواهد شد از گزند حوادث‌ سالم‌ مانده‌، قلعه‌ اُسكول‌ سر در روستاي‌ ميلك‌ ِ رودبار شهرستان‌ يا رودبار محمد زمان‌ خاني‌ است
اسكول‌ + سر: سرِ اسكول‌؛ اضافه‌ مقلوب‌
در گويش‌ تاتي‌ به‌ غار، اسكول، به ضم‌ الف‌ و كاف‌ مي‌گويند. بد نيست در اين باره نگاهي‌ به‌ كتاب‌ تاريخ‌ اجتماعي‌ ايران‌ نوشته‌ مرتضي‌ راوندي‌ نيز بيندازيم‌: ايران‌ در هزاره‌ 5 قبل‌ از ميلاد. در اين‌ عهد انسان‌ هنوز با ساختن‌ خانه‌ آشنايي‌ نداشت‌ و در زير آلونك‌ها بسر مي‌برد. وجود غارهاي‌ متعدد در ايران‌ با تحقيقات‌ انجام‌ شده‌، زندگي‌ انسان‌ اين‌ ادوار را مشخا ساخته‌ است‌. غار اسكول‌در ارتفاعات‌ جنوب‌ شهرك‌ طالقان‌ حاكي‌ از اين‌ واقعيت‌ است‌
اما قلعه‌ اسكول‌ سر، در روستاي‌ ميلك
‌ اين‌ بنا ‌ با استفاده‌ از خشت‌ و سنگ‌ و ساروج‌ بر روي‌ يك‌ ديواره‌ سنگي‌ به‌ ارتفاع‌ 5 متر واقع‌ شده‌، خود در واقع‌ دهانه‌ غاري‌ است‌ كه‌ ميلكي‌ها اعتقاد دارند مي‌توان‌ از آنجا رفت‌ و چند كوه‌ بعدتر بيرون‌ آمد. در پايين‌ اين‌ قلعه‌ نيز غار سنگي‌ بزرگي‌ وجود دارد كه‌ حالا آغل‌ گوسفندان‌ در فصل‌ چرا است‌. از آنجا كه‌ اين‌ قلعه‌ بر فراز اين‌ ديواره‌ سنگي‌ چند متري‌ و غيرقابل‌ صعود قرار دارد و پيشاني‌ كوه‌ نيز به‌ علت‌ پيش‌آمدگي‌، آسيبي‌ حتي‌ جزيي‌ به‌ اين‌ اثر تاريخي‌ وارد نيامده‌ است‌. با اين‌ همه‌ جز چند سال‌ قبل‌ كه‌ اشاره‌يي‌ به‌ آن‌ در آمارنامه‌هاي‌ مركز آمار ايران‌ شده‌، نامي‌ از اين‌ قلعه‌ در هيچ‌جا‌ رؤبت‌ نشده‌ است
دوست محققي مي گفت بسياري از محققان گردن فراز و بزرگوار و صاحبنام وقتي براي تحقيق و پژوهش روانه مناطقي كوهستاني و صعب العبور و غيرقابل دسترس مي رفتند تنها مسيري را دنبال مي كردند كه الاغ شان مي رفت و براي همين تنها قلعه ها و آثار باستاني كناره رود شاهرود كه روستاهاي رودبار الموت و رودبار شهرستان بر كوه هاي آن قرار دارد از نگاه تيز بين اساتيد دور مانده است

اُسكول‌ سر؛ قلعه‌يي‌ ناشناخته‌ از قلاع‌ اسماعيليه‌

قلعه اسكول سر
1385/01/25
عكس: يوسف

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com













youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سايت عزيز و نگار
مدتي قبل از وجود سايتي به نام عزيز و نگار مطلع شدم حرفه اي نبود اما وجودش با اين نام برايم جالب بود. چند بار با گردانندگان سايت تماس گرفتم اما جوابي دريافت نكردم تا مدتي قبل كه ايميلي دريافت كردم كه از من خواسته بودند نقدي بر عزيز و نگار به آن ها بدهم. لينك نقدهاي عزيز و نگار در قابيل را برايشان فرستادم كه حالا مي بينم لطف كرده اند و در صفحه اول معرفي كرده اند
در اين ميان متوجه شدم اين دوستان با علاقه شخصي به طالقان و زاد بوم خود قصد دارند فيلمي بسازند. دوباره با آن ها تماس گرفتم كه خيلي دوست دارم زمان فيلمبرداري يك هفته اي از طالقان به الموت‘ همراهشان باشم. استقبال كردند و تا جايي كه فهميدم آقاي صميمي نامي ساكن آلمان مسوول اين پروژه است و خانمي در ايران هماهنگ كننده. فيلم هم تنها فيلم قصه عاميانه عزيز و نگار نيست بلكه قصه عشقي مدرن است كه شخصيت داستان با بازگشتن به زاد بوم خود عشق عزيز و نگار را مرور مي كند. بيشتر از اين هيچ اطلاعي ندارم و اگر دوست داريد در اين باره بيشتر بدانيد لطفا اينجا را كليك كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com