تادانه

این بحث شیرین کپی‌رایت
یوسف علیخانی: این روزها همه شده‌اند کارشناس؛ همه شده‌اند استاد؛ همه شده‌اند همه چیزدان.
وسط دعوای مثلا قاچاق کتاب می‌آیند می‌نویسند «مگر خودتان کپی‌رایت داده‌اید که ...» یا مثلا وسط دفاع از حق‌التالیف نویسنده و مترجم می‌آیند و اظهار فضل می‌فرمایند که تا «وقتی کپی‌رایت نویسنده خارجی را نپردازیم وضع همین است که همین است».
اصلا کپی‌رایت چی هست؟
حق نشر یا حق تکثیر یا کپی‌رایت (copyright) به حقوق انحصاری‌ای گفته می‌شود که به ناشر یا خالق یک اثر داده می‌شود و براساس آن تکثیر و شبیه‌سازی از آن ممنوع است.
برای حمایت از آثار ادبی و هنری هم یک توافقنامه جهانی وجود دارد که اولین بار در سال ۱۸۸۶ میلادی (۱۳۲۶ شمسی) در شهر برن در کشور سوئیس تصویب و به کنوانسیون برن معروف شد. براساس این کنوانسیون، تمام کشورهای امضا کننده‌ی توافقنامه‌ی برن، موظف به رعایت از حق نشر هستند.
این قانون در ایران، در سال ۱۳۴۸ تحت عنوان «قانون حمایت از حقوق مولفان و مصنفان و هنرمندان»، به تصویب رسید، اما متاسفانه ایران هیچ وقت به عضویت کنوانسیون برن درنیامده است که باعث رعایت حقوق هنرمندان و نویسندگان ایرانی در جهان بشود و هم حقوق هنرمندان و نویسندگان جهانی در ایران رعایت شود.
در ایران طی سال‌های گذشته، برخی از ناشران به شکل کاملا شخصی اقدام به پرداخت حق کپی‌رایت به نویسندگان کرده است که البته تا جایی که می‌دانم بیشتر شکل خوبی نداشته است. شنیده‌ام اغلب با خوار و خفیف نشان دادن ایران و صنعت نشر ایران، فقط در حد گرفتن اجازه از آن‌ها بوده است.
گرفتن حق کپی‌رایت به این راحتی نیست که مثلا ناشر ایرانی سراغ نویسنده یا ناشر خارجی برود و بگوید می‌خواهد فلان کتاب را منتشر کند (که البته گاهی هم چنین می‌کنند) اما راه اصلی، ارتباط با وکیل یا کاردار کتاب موردنظر هست که مثلا از آن‌ها اجازه بگیریم.
مدتی پیگیر این ماجرا بودم و جز رد و بدل شدن ایمیل‌های بی‌فایده، نتیجه‌ای به بار نیامد. اول این که تیراژ پایین کتاب در ایران، مانع اصلی است. پایه‌ی آغازین دادن کپی‌رایت در عرف حرفه‌ای آنها حداقل ۶ هزار نسخه در هر چاپ است (یک خیال همیشگی در صنعت نشر ایران)؛ و مهم‌تر از آن، ایران را خیلی‌ها به رسمیت نمی‌شناسند و اگر هم به رسمیت بشناسند یک پوزخندی می‌زنند که ایران از کی قانون‌مدار شده!
و مسئله مهم‌تر البته این که داستان کپی‌رایت در ایران شبیه داستان دختر کبریت فروش شده. دخترک مدام کبریت می‌زد و مدام باد و طوفان خاموش‌اش می‌کرد و هرگز شب تاریک، با روشنایی‌های اندک این دخترک سرمازده، نه روشن شد و نه گرم.
این که من ناشر بیایم و شخصی اقدام کنم و گیرم وکیل نویسنده را یا خود نویسنده را یا خود ناشر را راضی کردم به پرداخت حق کپی‌رایت، چه تضمینی در ایران وجود دارد که دیگران که صف بسته‌اند و کمین کرده‌اند تا کتابی معروف بشود و بیفتند به جان‌اش و ترجمه‌های متعدد ازش بیرون بدهند، دیگر این کار را نکنند؟
به طور مثال ما در نشر آموت برای هر چاپ از  کتاب "الیزابت گم شده است" نوشته‌ی خانم اما هیلی با ترجمه خانم دکتر شبنم سعادت،  حق کپی‌رایت می‌پردازیم که از طرف ناشر به خانم سعادت پرداخت می‌شود و ایشان هم به خانم هیلی می‌رسانند. هیچ دشواری و سختی‌ای هم در کار نیست و با پرداخت ۳ تا ۴ درصد از حق‌التالیف قیمت پشت جلد، هیچ ناشری را ذلیل نکرده و اتفاقا حس بسیار خوشایندی هم همراه دارد، اما مسئله این است که من مدام دارم به این فکر می‌کنم که این کتاب که حالا در آستانه‌ی چاپ چهارم است، اگر به چاپ دهم برسد، ناشران ایرانی دیگر مجال می‌دهند به ما؟
بلایی که سر خانم جوجو مویز آمد و الان به طور رسمی و با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، حداقل ۱۸ ناشر دیگر هم همزمان با آموت دارند منتشرش می‌کنند؛ کاش دوباره ترجمه‌اش کنند. برمی‌دارند از روی ترجمه‌های خانم مریم مفتاحی که در نشر آموت منتشر شده، کپی می‌کنند و می‌برند و اداره‌ی کتاب هم بهشان مجوز می‌دهد. شکایت هم که می‌کنیم، با این که ثابت شده کپی کرده‌اند و نتیجه شکایت‌مان می‌شود جعل و تقلب ناشرانی که با ۵۰ درصد زیر قیمت کتاب‌ها را در دستفروشی‌ها می‌فروشند، اما آیا رسیدگی‌ای در کار هست؟
این قصه سر دراز دارد.
ناشران ایرانی آرزو دارند ایران به عضویت کنوانسیون حق کپی‌رایت برن دربیاید و بی‌تردید همگی به اجرای آن متعهد خواهند بود. چرا که تا وقتی حق دیگران را رعایت نکنیم، دیگران حق ما را رعایت نخواهند کرد.
یا حق

روزنامه همشهری/ چهارشنبه 8 آذر 1396



Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
کتابفروش‌هایی که خودشان کتاب نمی‌خوانند
یوسف علیخانی: لطفا و لطفا هیچ‌وقت به کتابفروشی‌هایی که کتابفروش‌هایش کتاب نمی‌خوانند نروید؛ تحریم‌شان کنید! یک بار برای همیشه، به آنها تیر خلاص بزنید. بگذارید اول خودشان کتاب بخوانند تا بعد بتوانند به شما کتاب معرفی کنند.
مي‌دانم اين مطلب تير خلاص خواهد شد توي كله من و از فردا جماعتي از كتابفروشاني كه كتاب نمي‌خوانند، حمله خواهند كرد كه «اين چه حرفيه كه زديد!؟ اونم توي روزنامه پرتيراژ همشهري.» اما چه باك! حرفم را مي‌گويم و بلندتر هم مي‌گويم كه يكي از دلايل كتاب‌نخواني مردم ما كتابفروش‌هاي كتاب‌نخوان هستند.
بارها و بارها شده كه وارد كتابفروشي‌اي شده‌ايم و آقا يا خانم كتابفروش، چنان با تير نگاهش دنبال‌مان كرده كه به هر ضرب و زوري شده، كتابي خريده يا نخريده، عطاي نگاه‌كردن به كتاب‌ها را به لقايش بخشيده‌ايم و فرار را بر قرار ترجيح داده‌ايم.
شخصا دوست دارم وارد كتابفروشي‌ها بشوم، با آرامش نگاه كنم به عطف كتاب‌ها، بعضي‌هايشان را بردارم و توي آنها را نگاه كنم و چند خطي بخوانم؛ حتي نگاه كنم به پشت جلدشان و قيمت‌شان را برانداز كنم كه ببينم اصلا اينقدر پول دارم يا نه! بعد با فراغ‌بال خريدم را بكنم و لذت ببرم از نگاه مهربان فروشنده كتاب.
خيلي وقت‌ها شده كه وارد كتابفروشي‌اي مي‌شويم و كتابي را مي‌خواهيم اما آقا يا خانم كتابفروش، توي باغ نيست اصلا. هر چه اسم كتاب را مي‌گويي، اسم نويسنده‌اش را مي‌گويي، احيانا اسم مترجمش را مي‌گويي، اسم ناشرش را مي‌گويي، انگار نه انگار كه اين آدم اصلا توي اين كتابفروشي يا توي حال‌وهواي كتاب نفس كشيده؛ بالكل منكر وجود چنين كتاب و چنين نويسنده يا مترجم و يا ناشري مي‌شود و خيلي زرنگ باشد، مثل خيلي از داروخانه‌چي‌ها، به خيال خودش و از روي زرنگي، جنس مشابهي پيشنهاد مي‌دهد كه... . اين‌جور وقت‌ها زرنگ باشيد؛ قبلا كتاب را پيدا كنيد توي قفسه‌ها و بعد، از كتابفروش بپرسيد كه «داريد همچين كتابي»؟ بعد اگر گفت «نه» و خواست زرنگ‌بازي دربياورد، رودست بزنيد به او. بگوييد: «توي فلان قفسه است؛ برو برايم بياور»!
برايم زياد پيش آمده كه رفته‌ام توي يك كتابفروشي و طرف خيلي شيك و جنتلمن، خواسته جلب مشتري كند. يك كتاب برداشته‌ام و طرف به خيال اينكه جيب من را بزند، گفته: «اين كتاب را دوست داريد؟». بعد كه به او گفته‌ام «بله»، گفته: «من هم چند تا پيشنهاد دارم براي شما». بعد خواسته كيسه‌ام را پر ماست كند! پيشنهادم اين است كه همان لحظه كه مي‌خواهد مختان را بزند، از او بخواهيد درباره كل كتاب براي شما توضيح بدهد. اگر توانست، اجازه بدهيد سرتان هر قدر خواست شيره بمالد؛ مي‌ارزد!
مشكل اينجاست كه 90درصد كساني كه كتابفروش شده‌اند، اصلا اين‌كاره نيستند؛ مثل اين دستفروش‌هاي لب خيابان هستند كه اگر به آنها توالت‌شوي بدهيد يا كتاب، برايشان فرقي نمي‌كند؛ مخصوصا اگر به آنها بگوييد داد بزنند «نصف قيمت»! و يك 50درصد تخفيف هم ببندند گل ماجرا. مردم ناآگاه و عشق‌كتاب(!) هم كه متأسفانه گراني كتاب را بهانه نخواندن‌شان كرده‌اند، حمله مي‌كنند سمت اين حراجي‌هاي 50درصدي كه 90درصدشان قاچاقچي هستند و دارند جنس دزدي و بنجل مي‌فروشند.
مشكل اينجاست كه خيلي از دوستان غافل هستند از اينكه كتابفروش هم بايد دوره ببيند؛ گيرم دوره‌اش آكادميك نباشد و تجربي باشد؛ بداند كه بايد بخواند تا حرفي كه مي‌زند بر دل مشتري بنشيند.
مشكل اينجاست كه هر كسي نمي‌تواند دكتر و مهندس و وكيل و وزير و... بشود، در آخرين مرحله مي‌رسد به اينكه كتابفروشي كه مي‌تواند بكند!
كاش روزي برسد كه كتابفروش‌هاي ما بهترين بشوند. دارند مي‌شوند. من چندتايشان را مي‌شناسم. ديده‌ام كه مثلا وحيد قرباني در كتابفروشي محام در اهواز آنقدر مورد احترام مخاطبان هست كه هر چه بگويد، گوش مي‌كنند. در شيراز ديده‌ام كه هادي صيادي وقتي كه در كتابفروشي سمندر كار مي‌كرد، يك‌كتي مي‌ايستاد و با انگشت اشاره مي‌كرد به مخاطبان كه فلان و فلان و فلان و فلان كتاب را برداريد و برمي‌داشتند. من ديده‌ام كه تورج صيادپور در كتابفروشي آبان مشهد چطور توانسته اعتماد مخاطبان را جلب كند. من با فاضل شيرزادفر صحبت كرده‌ام كه چطور قبلا در شهركتاب ساري و حالا در شهركتاب پاسداران تهران، مي‌تواند حرف بزند و خوب معرفي كند كتاب‌ها را. من سعيد مقدم را در كتابفروشي رود، زير پل كريمخان ديده‌ام كه عالي كار مي‌كند يا علي اردلاني در بوكلند. و احتمالا شما هم مي‌توانيد اين ليست را كامل‌تر كنيد و كتابفروش‌هاي كتابخوان را معرفي كنيد و درباره‌شان بنويسيد.

روزنامه همشهری دو
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶ | کد مطلب: ۳۹۰۲۳۶



Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چرا ناشران رمان و داستان ایرانی چاپ نمی‌کنند
یوسف علیخانی: آقا یدالله وقتی شب دیروقت زنگ بزند یعنی صبحِ کله‌سحر باید بدوم سمت انبار؛ یعنی کتاب‌های جدید یا تجدیدچاپی صحافی شده‌اند.
هنوز نرسيده بودم انبار كه موبايلم به صدا درآمد؛ شماره‌اي ناشناس. دوستي آدرس دفتر نشر آموت را مي‌خواست. خيلي‌ها به‌خاطر 20درصد تخفيف دفتر، حضوري مي‌آيند و خريد مي‌كنند. آدرس را دادم.
وسط بار خالي‌كردن من و آقا يدالله، اين دوست‌مان رسيد.
- سلام.
- سلام و ارادت.
- رمان آورده‌ام براي چاپ.
هرچه توضيح دادم كه ظرفيت پذيرش رمان ايراني آموت تكميل شده، به خرجش نرفت.
از او اصرار كه رمان من بايد در آموت منتشر بشود. مجبور شدم واقعيت را بگويم كه كمتر گفته‌ام: دوست خوبم! ايراني‌هاي آموت شكست خورده‌اند و يك انبار تلنبار‌شده از كتاب‌هاي شكست‌خورده دارم و ديگر تواني براي چنين شكست‌هايي ندارم.
باز اصرار كرد كه خودم پول مي‌دهم شما چاپ كنيد.
باز توضيح دادم به هيچ ناشري پول ندهد كه ناشر بايد خودش سرمايه‌گذاري كند تا دنبال كتاب بدود. گفتم وقتي تو پول بدهي، من ناشر هيچ‌وقت تلاشي نمي‌كنم و فروخت كه فروخت، نفروخت هم كه نفروخت.
رفت. غمگين رفت. با خودم گفتم كاش هيچ‌وقت آدم اينطور شرمنده نشود كه من شدم.
تازه كتاب‌ها را در انبار خالي كرده و رفته‌بودم دفترم (كه طبقه بالاي انبار است) كه برادرم از كرمانشاه زنگ زد. صبح به‌خاطر زلزله بهش زنگ زده بودم تا احوالي از او بپرسم كه خواب بود و حالا زنگ زده بود. از زلزله گفت و پس‌لرزه‌ها و...
هنوز حرف‌مان تمام نشده بود كه زنگ دفتر را زدند. هرچي گفتم كيه؟ كسي جواب نداد. در را زدم. داشتم با حميدخان حرف مي‌زدم كه يهو وارد شد (در دفتر آموت هميشه باز است).
- سلام.
من مات و مبهوت. فراموش كردم گوشي دستم است. همان آقاي نويسنده بود؛ جعبه شيريني به دست
- يعني چي؟
- فقط...
هيچ ضربه‌اي نمي‌توانست اينطور مرا از پاي دربياورد.
شيريني را گذاشت و رفت.
اما چرا رمان و داستان كوتاه ايراني فروش نمي‌رود كه اينطور من ناشر خجالت‌زده و شرمنده بشوم؟
حالم اصلا خوب نيست.
اينجا 2 بحث پيش مي‌آيد. اول اينكه چرا ناشران ما جدا از به‌فروش نرفتن رمان‌هاي ايراني، حاضر به چاپ نمي‌شوند و دوم اينكه چرا رمان ايراني به فروش نمي‌رود. تجربه شخصي‌ام را مي‌گويم و مخصوصا بخش دوم نياز به‌كار كارشناسي دارد كه اميدوارم محققان به اين درد بپردازند.
من ناشر يك رمان يا داستان كوتاه ايراني را منتشر مي‌كنم (اين روزها تيراژ ايراني‌ها به زير ۵۰۰ نسخه رسيده). از يك‌سو كتاب شكست مي‌خورد و هزينه اوليه‌اش را برنمي‌گرداند و درد بدتر از آن توهين‌هاي خانم يا آقاي نويسنده است كه ناشر را مقصر شكست كتاب‌هايش مي‌داند و شبانه‌روز به نفرين ناشر بدبخت مي‌نشيند؛ چرا كه هر نويسنده‌اي به‌خاطر ذات اين نوع كار، گمان مي‌كند اگر كتابش منتشر شود بي‌ترديد صف مي‌بندند براي خريدن و خواندن كتابش و احتمالا در نخستين فرصت منتقدان به تحسين كارش برمي‌آيند و جايزه‌هاي بي‌شمار ملي و جهاني را از آن خود خواهد كرد و وقتي كتاب شكست مي‌خورد، همه را مقصر مي‌داند جز خودش را.
اما چرا رمان و داستان كوتاه ايراني به فروش نمي‌رود؟
نمي‌دانم. فقط سرتيتر مي‌دهم شايد جاي بحث باز شود:
ننوشتن از مشكلات و معضلات روز مردم.
توجه زياد به چگونه نوشتن به جاي از چه نوشتن.
تأثير مخرب جوايز ادبي طي 2دهه گذشته كه به كارهاي سخت‌خوان جايزه داده‌اند.
توجه خاص و ويژه روزنامه‌ها و مجلات به آثاري كه خاص‌پسند هستند و تخريب رمان‌هاي همه‌خوان.
فراموش‌كردن اصل لذت در رمان كه ذات وجودي داستان‌نويسي و به‌وجود آمدن رمان بوده.
و و و و...
روزنامه‌ی همشهری
چهارشنبه 24 آبان 1396 - 10:09:28 | کد مطلب: 388574




Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
همه با هم تهران را غرق می‌کنیم
یوسف علیخانی: هر روز که چشم باز می‌کنیم هراس داریم؛ هراس از هیولایی که دست‌هایش را باز کرده و ما را در خود بلعیده؛ دیوی نادیدنی که دیر یا زود، ما را و بچه‌هایمان را می‌بلعد و بدتر اینکه این بار ما این هیولا را می‌بلعیم و نمی‌دانیم که چه می‌بلعیم.

آلودگي هوا در تهران هميشه بوده و به اين وقت سال كه مي‌رسيم، گاهي عيان‌تر مي‌بينيمش؛ وقتي كه هوا ساكن مي‌شود و مي‌شود پرو بال اين غول بي‌شاخ‌ودم را ديد.

اين غول اما از كجا آمده؟

آيا 3-2روز تعطيلي و اعلام وضعيت اضطراري، درمان و چاره او است؟

او هميشه بوده و هست! حالا هم كه بادي نيست تا گاهي كمك‌حال‌مان بشود و اين‌طرف و آن‌‌طرف ببردش؛ شايد ما هم نفسي تازه كنيم!

ديروز توي اتوبوس يكي گفت: «مي‌بينيد!؟ همه تك‌سرنشين هستند».

با خودم فكر كردم به‌راستي اگر من هم مي‌توانستم، خودروي شخصي‌ام را بيرون نمي‌آوردم؟

يك وقتي كه حرف از گسترش حمل‌ونقل عمومي بود آقاديوه كمي ترسيده بود؛ مي‌دانست اگر اين ماشين‌ها نيايند به ميدان، ديگر نمي‌تواند جان بگيرد و پرواز كند. همين بود كه اتفاقا زيركانه من و شما را ترغيب كرد كه با وسايل شخصي‌مان بياييم به خيابان‌ها.

يادم است سال‌ها قبل (آن سال‌ها هم ترافيك و شلوغي و آلودگي هوا بود؛ گيرم يك ذره كمتر) صاحب اين قلم، خبرنگار ـ مترجم روزنامه جام‌جم بود. مدتي با ماتيزم از بزرگراه شيخ فضل‌الله نوري مي‌كوبيدم و مي‌رفتم به ميرداماد. بعد يك روز حساب كردم و ديدم من با ماشين شخصي خودم وقتي مي‌روم 40دقيقه‌اي مي‌رسم و وقتي با اتوبوس و ماشين‌هاي خطي مي‌روم، مي‌شود 55دقيقه. بعد به‌ خودم گفتم: «آدم حسابي! فقط براي 15دقيقه!؟»

بايد تا خود غروب مضطرب مي‌ماندم كه نكند يكي بمالد به ماشينم؛ نكند يكي بزند به ماشينم؛ نكند يكي ماشينم را بزند؛ نكند... 10بار مي‌رفتم توي كوچه كه ببينم ماشينم مانده يا برده‌اند!

بعدها ديگر با اتوبوس تا ونك مي‌رفتم و بعد سوار خطي‌هاي ميرداماد مي‌شدم و تا غروب آرامش داشتم.

اين گذشت تا وقتي كه ديگر روزنامه‌نگار نبودم و در دفتر انتشارات آموت، زير پل كريمخان مشغول بودم. همين ماجرا تكرار شد و باز، همان. اين ‌بار تازه يك ماجراي ديگر هم داشتم؛ اينكه اگر مي‌خواستم دوربين‌ها نزنندم، بايد قبل از ساعت 7صبح، بزرگراه صدر را رد مي‌كردم و چه اضطرابي مي‌كشيدم براي اينكه جا نمانم.

الان دفتر نشر آموت توي كوچه درخشان است. نرسيده به اين كوچه، خياباني ا‌ست به اسم روانمهر كه از خيابان كارگر جنوبي واردش مي‌شوند. هر روز با يك منظره جالب روبه‌رو مي‌شوم؛ رانندگان ماشين‌هاي زيادي را مي‌بينم ـ از شاسي‌بلند گرفته تا پيكان سنتي ـ كه نرسيده به دوربين سر روانمهر، از ماشين‌هايشان پياده مي‌شوند و هر كدام ترفندي دارند براي كوركردن دوربين؛ يكي دستمال كاغذي مي‌چسباند به پلاكش، يكي كاغذ و چسب دارد براي كوركردن شماره‌اش؛ يكي آدم اجير كرده كه دنبالش بدود؛ يكي‌دوباري هم ديدم چند تا موتوري، ممر درآمدشان اين شده كه از پشت ماشين‌ها بروند كه شماره پلاك فلاني ثبت نشود.

بخش مهم داستان و اوج اخلاقيات اكنوني جامعه اينها نيست؛ مهم اين است كه اينها بال‌هاي پرواز همان ديو و هيولاي آلودگي هوا هستند.

نكته مهم داستان اصلا آلودگي هوا نيست؛ مهم ما هستيم كه هر كدام‌مان، دوتا دوتا ماشين داريم و زندگي چنان بازي‌مان داده كه نمي‌فهميم داريم خودمان چه بلايي سر خودمان مي‌آوريم.

قديم‌ها وقتي مي‌گفتند فلاني‌ها در شمال شهر، دو تا ماشين دارند، خنده‌مان مي‌گرفت. به شوخي و جدي مي‌گفتيم خدا يكي، زن يكي، ماشين يكي، گور يكي.

اما حالا چي؟

حالا آقاي خانه يك ماشين دارد و خانم خانه يك ماشين ديگر؛ بچه‌ها هم كه اگر احيانا قبلا دوچرخه و موتور داشته‌اند، بايد در نخستين فرصت، ماشين جدا داشته باشند.

نمي‌خواهم تمام آلودگي هواي تهران را منحصر كنم به اين ماشين‌ها و دودشان اما... من كه كارشناس نيستم تا مثلا بگويم كارخانه‌هاي صنعتي و فلان و بهمان را مي‌شود خارج از تهران برد؛ من يك شهروند عادي‌ام كه جلوي چشم‌ام را مي‌بينم. و مي‌بينم وقتي سوار اتوبوس، يك ساعت كامل، همه از شدت عصبانيت دارند خفه مي‌شوند، نگاه‌شان به شلوغي و ترافيك خيابان و خودروهايي است كه همه‌شان تك‌سرنشين هستند.

اين تك‌سرنشين‌ها آيا عوامل آن ديو و هيولا نيستند؟

يكي داشت كشتي را وسط آب‌هاي دريا سوراخ مي‌كرد. گفتند: «چه مي‌كني مردك!؟»(يا زنك!). گفت: «به شماها ربطي ندارد؛ دارم محدوده خودم را سوراخ مي‌كنم». و بعد آن‌قدر سوراخ كرد كه آب بالا آمد و آمد ‌و آمد و تمام كشتي را برداشت و همه را با هم غرق كرد.

من در آن كشتي نبودم اما در تهراني زندگي مي‌كنم كه همه با هم داريم غرقش مي‌كنيم.

چهارشنبه ۱۷ آبان | کد مطلب: ۳۸۷۷۹۳

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من کودک کارم
یوسف علیخانی: سوم ابتدایی بودم؛ سال شصت و دو. تازه آمده بودیم شهر؛ قزوین. پدرم یک شیفت کارخانه فرش پارس کار می‌کرد و یک شیفت بازار قزوین، بار خالی می‌کرد و جمعه‌ها هم می‌رفتیم به کار فصلی. اولین حقوقی که گرفتم مال جمعه روزی است که پدرم من و برادر بزرگم را همراهش به کار برد. کار، عدس چینی بود. برادرم پنج سالی از من بزرگتر بود و می‌توانست کار بکند، من اما فقط انگار بیشتر به خوردن عدس‌های تازه و خیس مایل‌تر بودم تا چیدن و دسته کردن‌شان. ماه رمضان بود آن جمعه. بعدازظهرش که برگشتیم خانه، پدرم روزه بود. هنوز یادمه قابلمه یخ را روی سینه‌اش گذاشت و درد کشید تا غروب بشود و افطار کند.
پدرم شرط کرده بود تابستان‌ها اگر کار نکنید، خبری از لباس و کفش نو نیست. گفته بود خیلی هنر کند پول کتاب و دفتر و مداد و خودکارمان را بدهد. و بعد شروع کردیم؛ به نوبت من و برادران‌مان که هم‌سرنوشت بودیم در این مسیر. اوایل ساک دستی می‌فروختیم در بازار قزوین؛ علاف راسته. می‌دویدیم دمِ دست خانم‌ها و آقایان و خانواده‌هایی که میوه خریده بودند و ساک دستی می‌خواستند. بعد یاد گرفتیم فروش بامیه و زولبیا و شربتی، سودش بیشتر است. صبح اول وقت می‌رفتیم به صفی طولانی می‌نشستیم تا نوبت‌مان بشود و چقدر توی کوچه و خیابان ها می‌دویدیم و داد می‌زدیم: بامیه! بامیه! و همان روزها می‌دیدیم که چطور ازمان می‌دزدند و فکر می‌کنند نمی‌فهمیم. دو تا شربتی می‌خوردند و پول یکی را حساب می‌کردند. هر شربتی، پنج ریال بود. بامیه هم یک تومان.
بعد تابستان بعدی راهی نجاری شدم. بوی چوب و دود، از بیرون لذتبخش است اما وقتی تن‌ات خیس عرق می‌شود و صدای دستگاه‌ها، سرسام می‌آورد، آن وقت مرد میدان می‌خواهد ماندن و ایستادن و پول درآوردن.
تابستان بعدی‌اش به بستنی‌سازی رفتم؛ اسمال مشتی قزوین. و هنوز بستنی سنتی برایم یادآور گلاب است و شکر و یخچال سنتی و ...
بعدها گندم چینی، جو چینی، میوه چینی، کارگری در چلوکبابی و شاگردی مغازه  و ... همه این‌ها را به اجبار می‌کردیم و لذتی نبود؛ گویی باور کرده بودیم که اگر کار نکنیم، حق زندگی نداریم.
و حالا خوشحالم البته. از این اجبار. از این سرنوشت. از این کار مدام. از این تجربه‌های ناگزیر. اما یه چیزهایی مغزم را می‌خلد. سرم را به درد می‌آورد. یادآوری‌اش حالم را دگرگون می‌کند.
کار کردن را باور داشتم و توی پوست و مغز و استخوانم رفته بود که اگر کار نکنیم، در آینده آدم بی‌مصرفی خواهم شد اما بیشترین فشارم از زمانی در ذهن‌ام باقی مانده که صاحب کارم در چند سال دبیرستان‌ام که تابستان‌ها و گاهی هم جمعه‌ها، برایش کار می‌کردم، چون همنام‌ام بود، اسم‌ام را صدا نمی‌کرد. همیشه مرا به اسم پدرم صدا می‌کرد: پسر حسینعلی!
و این دردش از درد جسم بدتر است.
و حالا سی سال از آن روزها می‌گذرد اما روحم درد می‌کند که گویی جنایت کرده بودم همنام صاحب کارم شده بودم و با صدا نکردن‌ام، تحقیرم می‌کرد و این بخش "کودک کار" بودن، دردآورتر است تا عرقی که از تمام تن‌ام شره می‌کرد.
و هیچ وقت یادم نرفته دانشگاه قبول شده بودم اما مجبور بودم کار بکنم تا بتوانم درس‌ام را ادامه بدهم و گاهی که فشار بهم می‌آمد، فقط فریدون فروغی به دادم می‌رسید که "آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره می‌دهم جزای تو
کار و تلاش از من
راحت و خواب از تو
کاسه‌ی خون از من
تنگ گلاب از تو
آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره می‌دهم جزای تو
سوز و گداز از من
عمر دراز از تو
لطف و صفا از من
رنگ و ریا از تو
آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره می‌دهم جزای تو" و اینطور بود که گاهی می‌ترسیدم از خودم. از "کودک کار" بودن‌ام. که هر چیزی تحملی دارد و کودک باید باشی و خیس عرق بشوی و ببینی هم سن و سال‌هایت، در اوج ناز و نعمت هستند و تو مجبوری بدوی تا بزرگ بشوی و ...
این بخش "کودک کار" آزارم می‌داد که مجبور بودم در تمام این سال ها، سطل پر از بامیه‌ام را بگذارم خانه عمه‌ام تا به کلاس سرود مسجد محل برسم. مجبور بودم تمام بنیه‌ام را به کار بگیرم که تا ساعت شش غروب، کارم را تمام کنم که به کلاس تئاتر برسم. باید خیس عرق می‌رفتم به بانک روبروی محل کارم تا رمان و داستان کوتاه بگیرم از مرد مهربان پشت دخل  و بعد شب‌ها با چشمان خواب‌آلود و خسته بخوانم‌اش که فردا صبح‌اش تحویل بدهم‌اش. صاحب‌کارهایم بهم می‌خندیدند که نوشتن مال آدم پولدارهاست. تو را چه به نوشتن؟
اما هیچ‌وقت از کودک کار بودن‌ام، پشیمان نیستم و اگر دست من باشد، همه فرزندان ایران را مجبور می‌کنم کار بکنند تا جامعه‌شان را بشناسند. همین.

چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶. کد مطلب: ۳۸۶۹۸۰
همشهری دو. ستون دنیای کتاب


Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com