تادانه





ناصر وحدتي را پيش از آن كه ببينم مي شناختم. كتابي از او خوانده بودم. دوران دانشجويي بود. رماني كه در آن از گويش گيلكي استفاده شده بود. بعد هم محسن فرجي وقتي خبرنگار انتخاب بود و مترجم اين روزنامه، مجله اي را برايم آورد به نام ديلمان كه جلد اول اين مجله بود. اصلا حرفه اي نبود. گذشت تا وقتي براي اولين بار به كانون رفته بودم روز عضويتم بود كه همزمان شد با بسته شدن اين كانون از ديد جمهوري اسلامي ايران غيرقانوني و من هرگز ديگر نه فهميدم آيا به هرحال توانستم عضو اين كانون بشوم يا نه. چون ديگر جلسه اي تشكيل نشد تا جوابي بگيرم و حالا از آن زمان بيش از سه سال مي گذرد.
القصه، در اين جلسه حضرت ناصر وحدتي را ديدم. فقط قيافه اش را ديدم و يادم هست بعد از اين كه علي اشرف درويشيان خطاب به مرد درشت اندامي كه انتهاي سالن نشسته بود گفت دعوت نامه هاي اعضاي گيلاني كانون را آقاي وحدتي مي رسانند.
تا يك سال و نيم بعد چند بار به طور اتفاقي وحدتي را در خيابان انقلاب و كنار كتابفروشي ها ديدم اما هيچ دليلي نداشتم براي حرف زدن و براي همين جلو نمي رفتم. قدم بخير مادربزرگ من بود منتشر شد. جلو رفتم و خودم را معرفي كردم و خواستم داستان ها را بخواند. بيشتر از اين جهت برايم جالب بود كه ببينم او كه قبلا از گويش گيلكي كه به گويش تاتي و زبان مادري من نزديك است از خواندن داستان هاي قدم بخير چه حسي پيدا مي كند.
مدتي بعد براي كاري به نشر نگاه رفته بودم كه رئيس دانا پرسيد اين كتاب قدم بخير مال شماست؟ گفتم بله. چطور؟ گفت: ناصر وحدتي داشت تعريفش را مي كرد.
باز توي خيابان انقلاب مي ديدمش و سلامي و خداحافظي اي. تا اين كه يك بار مادرم از قزوين سي دي اي برايم آورد كه تو از اين چيزها دوست داري. اجراي گروه موسيقي گيلكي شمشال بود در مازندران.
خواننده گروه ناصر وحدتي بود. باور كردني نبود آن مرد درشت اندام چنين ظريف بشود زمان خواندن و اين طور بدنش به رقص درآيد و صدايش بهشتي و جاودانه مرا ببرد به كودكي هايم به زماني كه شعرهايي را كه وحدتي اجرا مي كرد خواننده هاي عروسي هاي ميلك مي خواندند. قزوين هم كه رفتم خانه هركسي مي رفتيم همين سي دي را مي گذاشتند براي پذيرايي و دوباره و سه باره و صدباره كيف مي كردم از شنيدن آوازهاي كودكي ام.
خلاصه سرتون رو درد نيارم. گذشت تا امسال عيد. روز دوم فروردين رسيديم بناب. تمام بعدازظهر را خواب بودم بخاطر خستگي رانندگي صبح از قزوين تا بناب. ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه به طور اتفاقي تلويزيون را باز كردم كانال چهار بود و پيش از اين كه تصويري ببينم موسيقي كودكي هايم به گوش رسيد و شعر رعنا كه ... ناصر وحدتي داشت مي خواند.
فوري زنگ زدم به مادرم كه تلويزيون را باز كند. گفتند دارند شبكه چهار را مي بينند و آقاي شمشال دارد مي خواند.
نشد به ناصر وحدتي زنگ بزنم و بگويم چه لذتي بردم از ديدن اين برنامه كه مطمئن بودم از نيمه ديده بودمش و چه كيفي كردم از شنيدن صدايش. هفته قبل شبكه چهار باز اين برنامه را تكرار كرد و باز من از نيمه آن را ديدم
اين بار تلفنش را گير آوردم و زنگ زدم كه آقا ممنون. آقا از اين كه خواننده آوازهاي كودكي ام شده اي ممنون. آقا از اين كه لذت بودن را دوباره زنده مي كني ممنون. آقا... ممنون. گفت بروم يك نسخه از فيلم را به من بدهد. رفتم. حالا هم فيلم را گرفته ام. فيلمي است بيست و هشت دقيقه و پانزده ثانيه اي. نيمه داستاني نيمه مستند درباره خانواده اي متشكل از پدر، مادر، دو دختر و يك پسر و مادربزرگ. دختر بزرگ دم بخت است. ناصر وحدتي نقش پدر خانواده را بازي مي كند و هر از گاهي به مناسبتي كه بيشتر براي نوروز است و نام فيلم هم نو سال است آواز مي خواند. آوازهايي كه ... شنيدن دوباره رعنا، عروس گله، شاخ داره بزه و ... لذت بخش است .
مهربان است مثل تمام شمالي ها. از او پرسيدم آقاي وحدتي درست كه ما الموتي ها و طالقاني ها با گيلاني ها و بعضا با مازندراني ها به زبان خودمان حرف مي زنيم اما شما لهجه تان بيش از آن كه گيلكي باشد تاتي الموتي است. جواب داد چون زبان من زبان گالشي است. من سياهكالي ام.
خانه بسيار جمع و جور و زيبايي داشت با تابلوهايي كه هر كدام به گونه اي نشان از زيبايي گيلان و جنگل و سرسبزي داشتند. عكسي از ناصر وحدتي و محمود پاينده لنگرودي روي ميز بود. راستي فرهنگ لغات تبري را نشانم داد كه او هم از گردآورنده هاي اين فرهنگ پنج جلدي است. نام اين فرهنگ لغات تبري بود اما وحدتي گفت كه گويش گيلكي نيز در كنار گويش تبري گردآوري شده است. قيمتش پنجاه هزار تومان بود كه من توانستم فقط حسرت بخورم و مطمئن باشم تا سال ها ممكن است از داشتن اين كتاب محروم بمانم .
نمي توانم پنهان كنم لذت ديدنش را چنان كه از ديدن محمدقلي صدر اشكوري براي اولين بار پيدا كردم يا كاظم سادات اشكوري يا فريدون پوررضا كه در جلسه عزيز ونگار هم شركت كرد و .
چقدر هواي الموت كردم با اين نوشته. كاش بشود در ارديبهشت كه بهشت الموت است به آنجا بروم.
***
2 عكس اول: يوسف
عكس سوم ... اينجا
عكس چهارم ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment