تادانه

يادداشتي بر مجموعه داستان نوروز در کابل باصفاست نوشته محمدآصف سلطانزاده نويسنده ي افغان
امروز از صبح داشتم نوروز فقط در کابل باصفاست مجموعه داستان محمدآصف سلطانزاده ی خواندم. من از مجموعه اولش خيلی خوشم می آيد و هنوز هم اگر وقتی پيدا کنم دوباره داستان های آن مجموعه را می خوانم اما آصف نتوانسته موفقيت کتاب اولش را در نوروز در کابل باصفاست تکرار کند.
من در اين کتاب ۲۰۵ صفحه ای که ۱۲ داستان را در خود جای داده تنها از چند داستان :
نوروز فقط در کابل باصفاست
شير سنگی
از چاه به چاه
معارفه
صف دراز آدم ها
خوشم آمد. به نظر من سلطانزاده در دام تکرار موضوعات داستان های مجموعه اولش( در گريز گم می شويم ) گرفتار آمده است و ما در اين مجموعه هم مدام می بينيم که آصف از چيز هايی گفته که پيش از اين در دوتايی پشه يا داماد کابل يا .... در مجموعه اولش ديده بوديم.
ردشدن از مرزها و پست های مرزی يکی از اين دام هاست که باز آصف در دو داستان به آنها پرداخته است.
سه داستان متفاوت او در نوروز در کابل.... داستان داستان ها و دو نفر بودند و کميته کيفر است. اين متفاوت بودن هم البته مزيت او نيست که در داستان داستان ها دست به تجربه ای می زند که بارها تجربه شده و تنها چيزی که در اين داستان او توانسته به رخ بکشاند نحوه ی آشنايی اش با هوشنگ گلشيری تا زمان مرگ اوست.
در دو نفر بودند - محمدآصف سلطانزاده فرزند زمان خود است چرا که در باره مهاجران افغانی نوشته اما چه نوشتنی؟ آیا به صرف شعار دادن می توان چیزی را تغییر داد؟
در کمیته کیفر هم یکی از رهبران جهادی افغانستان مورد دادگاهی قرار می گیرد تا سلطانزاده در ۳۵ صفحه ( يعنی بلند ترين داستان مجموعه ) مقاله ای بنويسد و در آن گروه های مختلف افغانی درگير را نشان بدهد و بشناسدشان که نمی دانم آيا جز به درد خبرنگاران بين الملل و صاحبان قضيه می تواند برای کسی جالب باشد؟
در هرسه اين داستان ها گزارش صرف موضوع اين دغدغه را به وجود می آورد که نکند آصف با تخيل ميانه ای نداشته و تنها....
ميانه خواندن مدام به خودم نهيب می زدم که نکند من نوعی چون با فضای مجموعه اول او اخت شده بوده ام با اين کارها ارتباط برقرار نمی کنم اما ديدم که اين گونه نيست و با اين حال فراموش نشدنی است لحظات بکری که استادانه نوشته شده اند و من خواننده در آن لحظات نفسم به شماره می افتاد مثلا در داستان از چاه به چاه و يا پايان داستان معارفه
......................
از اين نويسنده منتشر شده است:
در گريز گم می شويم
برنده جايزه هوشنگ گلشيری برای بهترين مجموعه داستان اول سال ۱۳۷۹
...........
کتاب بر پيشانی اش يادداشتی دو صفحه ای دارد که بد نيست چند خطی از آنرا بخوانيم:
حالا در ۳۸ سالگی در گريزی ديگر کشانده شده ام در دانمارک. در روستايی گم و دورافتاده به نام.....
از نيمه ی ماه آوريل سال گذشته - ۲۰۰۲ - به اينجا آمده ام. از ايران. تهران. خيلی تلاش کردم در ايران بمانم نشد. اجازه ندادندم. افغان ها را اخراج می کردند. نيمی از عمرم را در ايران زيسته بودم و سخت دلبسته شده بودم به آنجا.....
از طريق پاکستان آمده بودم به آنجا. در آذرماه سال ۱۳۶۴. به دلايل زيادی زيستن در آنجا را ترجيح داده بودم از بودن در پاکستان....
........

این چند کتاب

اين روزها روزهاي پركتابي برايم بوده و شكر كه تمام روزها اينطور باشد. از يك طرف بهرام مرادي با كوله باري كتاب از نويسندگان مهاجر آمدو آنها را نديده - خواندنشان به كنار حالا ـ ساسان قهرمان سه رمان- گسل و کافه رنسانس و به بچه ها نگفتیم- و كتاب مجموعه مقالاتش را بوسيله آيدين آغداشلو برايم فرستاد كه سه روزه هر چهار كتاب را خواندم و سي و چندتايي سوال براي قهرمان ايميل كردم كه اميد به زودي جوابهايش برسد. درباره رمان هايش نظري نمي دهم كه بحث اصلي و محوري مصاحبه ماست.

بعد هم مجموعه داستان" نوروز در کابل باصفاست" محمدآصف سلطانزاده را خريدم كه يادداشتكي برايش نوشتم و بعد داستاني از شهرام رحيميان كه هنوز در كف لذتش مانده ام و به موقع درباره اش مي نويسم.

داستان "خاكستر و خاك" نوشته عتيق رحيمي را هم ديروز بعد خواندن كتاب آصف خواندم كه كيفور شدم و اگرچه به قول برخي كپي است از روي داستان "عقيل عقيل" دولت آبادي ، كه راست هم مي گويند، اما لذت بردم و بعد از مدتها خواندن يك داستان خوب مي چسبيد.

در عقيل عقيل شخصيت اصلي بعد از زلزله رفته كه پسرش را ببيند و در اين فاصله ما مي فهميم كه چه بر سر روستا آمده ، در خاكستر و خاك رحيمي هم پيرمرد بعد بمباران روستايشان در افغانستان ، با نوه اش رفته تا پسرش را كه در معدني كار مي كند، ببيند و ماجرا را بگويد كه.... شباهتي در موضوع هست حالا در عقيل عقيل زلزله اي شده و در خاكستر و خاك ، جنگ است و بمباران و نابودي روستا و .... من كه منتقد نيستم اما اين كتاب بهتر از عقيل عقيل نوشته شده ، لابد چون رحيمي ، عقيل عقيل را پشت سرش داشته است.

همچنين امروز كتابي رسيد به دستم به اسم:" من مجردم؛ خانم" نوشته مرتضي كربلايي لو كه نشر ققنوس چاپش كرده. من از چند داستان اين مجموعه خوشم آمد اما نمي دانم چرا اين طيف كار به دل آدم نمي چسبد و اين كه لابد بداني نويسنده اش كيست و چكاره است و …. با اين حال داستان ها با حال و هواي كاروري ، يك لايه بيروني از حوادث را نشان مي دهند كه اصل ، لايه دروني و ناگفته است. زبان روان كربلايي لو جاي دست مريزاد دارد و اين كه شخصيت ها از ميان مردم كوچه و بازار انتخاب شده و زبان ، زبان كوچه و بازار و روان است.

مجموعه داستان" زن در پياده رو راه مي رود" نوشته قاسم كشكولي را هم امروز خواندم كه برايم تجربه هايش ، قابل احترام و تامل بود. كاش يكي ما را به هم ارتباط مي داد كه جدا از نوشته هايش ، كمي با هم تاتي يا به قول آنها لنگرودي حرف بزنيم.

.........

يادداشت منيرو رواني پور درباره "بامداد خمار" نوشته فتانه آسيدجوادي يادتان نرود.

.........

جاتون خالي.....
ما رفتيم ميلك. يه سه سالی می شه كه نرفتيم . تازه من و ايرنا نامزد بوديم كه رفتيم ميلك و حالا ساينای ما يك سال و نيم اش شده. توی اين چن سال خيلی ها رفتن. امامزاده ميلك رو تخريب كردن كه نوسازش بكنن...

جاتون خالی .... ما دو سه روز می ريم ميلك برا فندق چينی
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
در گريز گم شده ای از صفای کابل
وقتي داستان ها را خوانده بودم، چنان شوقي توي جانم افتاده بود كه مدام اينجا و آنجا مي گفتم: خوانده ايد؟ در گريز گم مي شويم‌ را خوانده ايد؟
شنيده بودم محمدآصف سلطانزاده ، افغاني است و مهاجر و ساكن ايران و … كاري به بقيه اش نداشتم و حالا هم سعي مي كنم نداشته باشم كه كاش مي شد اينقدر بي قيد نباشيم و بدانيم كه صاحب آثار ادبي هم كيستند و چگونه زندگي مي كنند و …
مدام در روزنامه و در محافل ادبي نام آصف روي زبانم بود؛ اين حال را پارسال هم درباره كتاب دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد،‌ پيدا كرده بودم.
توي همين وبلاگستان ،‌ در هزارتوي ادبيات داستاني هم براي شروع با آصف سلطانزاده شروع كردم.
وقتي هم شنيدم رفته دانمارك،‌ حتي به كفاش افغاني سركوچه مان هم گفتم كه خاك بر سر ما و … حرف هايي كه بعد حسن محمودي عزيز ‌،‌ در وبلاگش نوشت؛ يك نويسنده فارسي زبان از كشور فارسي زبان ها رفت.
با خواندن همين داستان هاي آصف بود كه اعتماد به نفس پيدا كردم و به فضاي بومي الموت و روستاي ميلك چسبيدم و از دل آن كارها،‌ دوازده داستانم با نام ‌: قدم بخير مادربزرگ من بود، چند روز آينده به بازار كتاب مي رسد.
وقتي هم كتاب دومش در‌آمد: نوروز در كابل باصفاست، درباره اش نوشتم در همين وبلاگم.
حالا او در ايران است. دو روز پيش زنگ زد كه رسيده ام. قرارمان بود داستاني براي دوهفته نامه كيش فردا به من بدهد،‌گفت كه مي فرستد.
و حالا آمده است روزنامه؛ چند روزي است دوباره در روزنامه مشغول شده ام و براي گروه آيين ، از روشنفكران عرب ، مطلب ترجمه مي كنم. از جلوي در ،‌ معرفي اش كردم به بچه ها. همه شگفت زده بغلش كردند و بوسيدند و بوييدند آصف را و خوشوقت شدند با ديدنش. حتي فريدون صديقي عزيز، معاون سردبير روزنامه هم وقتي فهميد كه اين افغاني محبوب و بلند بالا ،‌ آصف سلطانزاده است ،‌ از پشت ميزش بلند شد و آمد نزديك و به آصف گفت: من از داستان هاي شما بسيار لذت برده ام؛ همين.
خانم قندچي ،‌ مترجم هم همراهش بود. آصف گفت كه داستان و شعر هم دارد. بدبختانه من نخوانده ام از او هنوز چيزي.
من معروف به كم حرفي و جز زمان مصاحبه ها كه پرحرف مي شوم،‌ در ديدارها ،‌ حرفي ندارم براي گفتن كه ديدار اول هميشه برايم پر است از شناخت از طرف مقابل، اما حجب و حيا و كم حرفي آصف باعث شد كه تمام دو ساعتي كه در روزنامه بودند،‌ من حرف بزنم،‌ حرف بزنم كه هم سكوت نباشد و هم شوقم را از دين او نشان بدهم كه چقدر دوستت دارم آصف . اين روز براي من فراموش نشدني است.
نمي دانم چرا نمي توانم احساسي ننويسم،‌چرا اين نوشته از اصطلاحات و كلمات كليشه اي و خشك خبري دور افتاده است و چقدر من خوشحالم حالا.
از عكاس روزنامه هم خواهش كردم كه بيايد از او عكس بگيرد. عكس هايي گرفت. وقتي رفتم كه عكس ها را از خانم بخشي،‌عكاس بگيرم از من پرسيد:‌ چرا اين آقا دوست نداشت كه ازش عكس بگيرم؟
گفتم:‌ من هم آرزو دارم كه بتوانم با او مصاحبه كنم اما…
قرار است مدتي در ايران بماند. تنها كلمات محدودي كه شنيدم،‌ همان ها بود كه چند روز پيش از زبانش در گفتگوي ساير محمدي،‌ در روزنامه ايران خوانده بودم. از دانمارك گفت و اينكه داستان هاي دانماركي اش را دارد آماده مي كند و اينكه در جلسه اي در سوئد با عتيق داستان خوانده اند و ….

راستی برای خواندن گفتگوی روزنامه ايران با سلطانزاده اينجا را کليک کنيد. قلم مخصوص روزنامه ايران را حتما قبلش دانلود کنين...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com