تادانه

به سفارش ساينا، دخترم
اول شهريور نشده، راهي مي شديم. همه مي خواستند راهي بشوند، فصل فندق بود و يك ماه جنب و جوش و به قول زن بابابزرگم ، وقت "جنگل جوش"‌ميلكي وچه (بچه). فندق مي چيديم و هنوز به وقت گردو نرسيده باز نوبت مي زديم كه سيمرغ به ما برسد و برگرديم قزوين.
حالا دخترم ساينا، شانزده روز است كه رفته بناب. ايرنا، همسرم متولد تهران است اما بناب (پنج كيلومتري مراغه در آذربايجان شرقي) زادگاه پدر و مادر اوست و شهريور بهترين زمان براي تجديد خاطره او و پسردايي ها و پسرخاله هايش به شمار مي رود.
شهريور، فصل انگورچين بناب است و پدر و مادر ايرنا (آقاجون و مامان جون) وقتي راه مي افتند ما هم همراه مي شويم. اغلب البته من روزهاي آخر مي روم كه يكي دو روز در باغ انگور آقا دايي ايرنا بگردم و گردو بخورم و بچرخم در قاناها و بعد همه با هم برگرديم.

اما چرا اين پست را نوشتم.
ايرنا را ديشب بردم راه آهن و راهي كردم. همين چند دقيقه پيش زنگ زدم ببينم راحت رسيده يا نه. ساينا گوشي را برداشت. سلام نكرده از ذوقش گفت:‌ بابا‌ بابا بابا! لطفا در وبلاگت بنويس ما از صداي گرگ ترسيديم.
گفتم كجا دخترم؟
گفت باغ حاجي.
بعد گفت:‌ بابا لطفا بازم بنويس كه من و آرمين و آيلين (دوقلوهاي پسرخاله ايرنا) با هم دعوا كرديم.
گفتم باشه.
باز گفت: بابا بابا!
- جانم دخترم.
- يه چي ديگه هم بگم بنويس. باشه؟
- باشه.
- بنويس آرمين و آيلين و آرين (پسر دخترخاله ايرنا) دارن بازي مي كنن و منو بازي نمي دن.
- چرا؟
- چون مي گن تو ماشين نداري.
- خب به مامان بگو بخره.
- بابا بابا بابا
- جانم.
- از افشين هم تشكر مي كني كه كتابش رو برام داده.
- چشم. بهش زنگ مي زنم مي گم.
و بعد گفت كه بروم. زود هم بروم. خيلي هم دوستم دارد و بعد اين كه ... دلم گرفت. واقعا اين كه مي گويند زبان مادري، چه راست مي گويند.
من اين همه روي الموت و گويش الموتي و ميلك، زادگاهم كار مي كنم اما حتي نمي توانم ساينا را در فصل فندق كه هنوز فصل جنگل و جوش بچه هاست ببرم آنجا.
ساينا چند ماه ديگر شش ساله مي شود و امروز احساس كردم من چه پير شده ام. پير و فرتوت اما خوشحالم كه هستم و هنوز مي توانم بنويسم.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment