تادانه

معلقات سبع
مهر 1373 وقتی زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران ثبت نام کردم هیچ وقت فکر نمی کردم ماندگار این رشته بشوم که آن وقت در دانشگاه امام صادق و دانشگاه علوم قضایی و دانشگاه وزارت خارجه (حقوق کنسولی) هم قبول شده بودم و مانده بود گزینش و مصاحبه و ...
با این حال گفتم حالا تا معلوم شود قاضی می شوم یا دیپلمات، بهتر است درباره زبان و ادبیات عربی هم اندکی بدانم که یادم هست آن زمان به لطف زنده یاد ساعد فارسی رحیم آبادی ، حمام روح جبران خلیل جبران، ترجمه زنده یاد سیدحسن حسینی را خوانده بودم و عاشق این بودم تا بدانم آن ها نویسنده ترند یا ما. ساعد می گفت شعر یعنی دیوان عرب و من نمی فهمیدم و فکر می کردم فقط عرب ها لابد یه سری شعر دارند و قرآن و ...
همان مهر 73 بود که چند کتاب خوب خریدم که هنوزاهنوز دوست شان دارم و عجیب این که همیشه به دردم می خوردند؛ هم درس دانشگاهم شدند و هم همراه همیشگی ام تا حالا. این کتاب ها: تاریخ ادبیات حنا فاخوری - مبادی العربیه (صرف و نحو) و معلقات سبع (ترجمه عبدالمحمد آیتی).
بعد که ماندگار دانشکده ادبیات شدم و قرار شد ادبیات عرب بخوانم، به لطف عدنان طهماسبی با زکریا تامر و نجیب محفوظ و طاهر بن جلون آشنا شدم و به راهنمایی یوسف عزیزی بنی طرف با جمال الغیطانی و صنع الله ابراهیم و با حرف محمد جواهرکلام با یحیی یخلف و طیب صالح و با کتاب های موسی بیدج با محمود درویش و سمیح القاسم و ...
بعد و بعد و بعد و ...

از تمام درس های دانشکده تنها چیزی که بعدها به دردم خورد کلاس "روزنامه مجلات" بود و "فنون ترجمه" که دکتر طهماسبی درس داد و مکالمه که دکتر بتول مشکین فام.
از غلامعباس رضایی هم خواندن درست معلقات سبع را دانستیم و ... باور کنید حالا که این ها را می نویسم بیش از 10 سال از فارغ التحصیلی ام می گذرد و این ها را می نویسم؛ عجب! من خرداد 1377 فارغ التحصیل شدم و تازه چند روز است خرداد 1387 را پشت سر گذاشته ایم.
این تواردها بیهوده نیست و چقدر دلم خنک می شود از این همه باران که در دلم می بارد.

معلقات سبع را در این میان بارها خوانده ام( 8 واحد معلقات داشتیم که با این حال نرسیدیم 7 معلقه را به پایان برسانیم) و ماند تا با کمک کتاب دکتر آیتی و سی دی هایی که از سوریه آوردم درست بخوانم شان.

آن وقت ها که هنوز رغبتی بود برای شرکت در امتحان فوق لیسانس عربی، هر سال یک بار معلقات سبع را می خواندم و حیف که چند سالی بود سراغش نرفته بودم تا همین چند روز قبل که ... کار به جایی رسیده که فایل صوتی اش را در موبایلم نگه داشته ام و مدام گوشم به صدای این شاعران است که در باد و خرابه ها به دنبال محبوبه های گمشده شان می گردند.

معلقات را برخی 7 تا و برخی 10 تا و برخی 8 تا دانسته اند و بیشتر محققان، 7 تایشان می دانند و می گویند که این ها شعرهای قبایل مختلف عرب در دوره پیش از اسلام بوده که از کعبه آویزان (معلق) بوده و هر قبیله با آن فخر می فروخته و ...
اگر همتی باشد ترجمه این معلقات را به زودی در اینجا می گذارم اما تا آن وقت بد نیست کتاب دکتر آیتی را از سروش بخرید که اولین بار سال 1345 به وسیله انتشارات اشرفی منتشر شده و آخرین بار همین یکی دو سال قبل با ویرایش جدید به وسیله انتشارات سروش.

متن عربی و فایل صوتی معلقات سبع را اینجا می گذارم تا دلتان با بادها بوزد و گام تان با محبوبه ها بلرزد و چشم تان خیس شود از بارانی که پیدا نیست از کجا باریده اند در این شوره زار.

معلقة امروءالقیس ... متن و صدا

معلقة طرفه بن العبد ... متن و صدا

معلقة زهیر ابن ابی سلمی ... متن و صدا

معلقة لبید بن ربیعه ... متن و صدا

معلقة عنتره بن شداد ... متن و صدا

معلقة عمرُ بن كلثوم ... متن و صدا

معلقة الحارث بن حلزة ... متن و صدا

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اختتامیه مسابقه نقاشی «ساعد فارسی»
دومين جشنواره نقاشي «گراميداشت ششمين سالمرگ زنده ياد ساعد فارسي» كه طي روزهاي 23 تا 30 خرداد 1387 – در نگارخانه مهر و ماه برگزار شده بود طي مراسم ويژه اي به كار خود پايان داد.

به گزارش روابط عمومی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان قزوین اين مراسم پنج شنبه 30خرداد در سالن آمفی تئاتر امام خمینی (ره) برگزار شد .

گفتنی است در این مراسم که با حضور دوستان زنده ياد فارسي مانند رضا هدایت ، حسین رحمانی ، یوسف علیخانی ، مهدی وثوق نیا ، شهرام غلامپور برگزار شده بود، چند فيلم درباره ساعد فارسي به نمايش درآمد.

سليماني، از مسوولان ارشاد قزوين و دكتر سعيد فارسي، رضا هدايت، حسين يعقوبيان و حسين رحماني از جمله كساني بودند كه پيش از اهداي جوايز درباره ساعد فارسي سخنراني كردند.

در اين ميان فيلمي كه به همت رضا تيموري و محمدمهدي چيت ساز از دوستان و خانواده زنده ياد فارسي ساخته شده بود، ديدني بود.

دومين جشنواره نقاشي
23 تا 30 خرداد 1387 – نگارخانه مهر و ماه
گراميداشت ششمين سالمرگ زنده ياد ساعد فارسي




كاظم لو

شاهرخ غلامپور، نقاش و مسوول نقاشي اداره ارشاد قزوين


از معاونان اداره ارشاد قزوين


دكتر سعيد فارسي، برادر ساعد


مهدي وثوق نيا، عكاس و شهرام غلامپور، نوازنده


حسين رحماني، عكاس

حسين يعقوبيان، نقاش

شفيعي ها، رئيس اداره ارشاد قزوين، آصف زاده، نقاش، فارسي، رضا هدايت، غلامپور









عكس ها:‌ محسن طارمي

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان | یوسف علیخانی
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6
سفرنامه دشت مغان - 7
سفرنامه دشت مغان - 8





عکس ها: تادانه

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
همين 40 سال پيش، نه همين 30 سال پيش، نه همين 20 سال پيش، نه همين حالا هم دير نيست اگر بادها بگذارند. بادهايي كه قل قل سماورها را بردند، بادهايي كه جوانان را پير و پيران را به خاك راندند. بادهايي كه گرد خاك بر رسوم گذشته پاشيدند.

ايران ما پير است، اما چون درختي كهنسال مي‌ماند كه هر لحظه‌اش، بهار است و آغاز و رويشي تازه پيدا مي‌كند با بهارانش و كاش ما كه راويان زنده ديار خود هستيم، همتي كنيم و لحظه لحظه اين درخت كهنسال را زنده نگه داريم.
جامعه ما طي دو سه دهه گذشته چنان با سرعت روند تغييرات را پشت سر گذاشته كه حالا كمتر سماوري قل قل مي‌كند و پايي، براي پياده رفتن پيدا مي‌شود و پيرمرد و پيرزني نيست تا قصه بگويد و شعر بخواند و از آن مراسم كه بادها بردند، حرفي به ميان بياورد.

بهانه اين يادداشت يك خبر بود؛ خبري كه فقط خبر نبود كه همان ديروز بسوزد. خبر اين بود: «مردم نگاري كيلان، كتاب مي‌شود. مولف اين كتاب يك دبير بازنشسته است.»

بعد نگاه كردم به موهاي سپيد پيرمرد كه گفته بود: «هدفم از تدوين اين كتاب، معرفي منطقه ييلاقي كيلان در دامنه شمالي رشته كوه قره آغاج و سابقه تاريخي آن به عموم مردم و خصوصا ساكنان جوان كوچك‌ترين شهر استان تهران است.»

آن وقت ياد گنجينه‌اي افتادم كه وقتي پرويز باقري، اولين سپاهي دانش روستاي زادگاهم را پيدا كردم، به دست آوردم.

آقاي باقري كه سال 1343 (درست 11 سال پيش از آن كه من و هم‌نسلانم به دنيا بياييم) به آخرين روستاي كوهستاني رودبار شهرستان در ميانه البرز كوه رفته، با كمك اهالي، دبستاني ساخته است و اكنون اغلب آن دانش‌آموزان، پدربزرگ شده‌اند.

آقاي مدير با دوربين لوبيتل از آن زمان عكس‌هاي بيشماري به يادگار نگه داشته و چند دفترچه يادداشت كه آدم‌هاي زيادي در خط خط آن زندگي مي‌كنند و صداي كبك‌ها را از ته دره هم مي‌توان شنيد.

وقتي به عكس‌هايش نگاه مي‌كنم، مي‌بينم تنها يكي دو نفر از جمع اهالي روستا زنده مانده‌اند كه آنها هم يكي لال شده، يكي از پادرد مي‌نالد و ناي حرف زدن ندارد و آن ديگري را به سراي سالمندان برده‌اند تا...

بعد به ذهنم رسيد چقدر دبير و معلم و فرهنگي بازنشسته در ايران زندگي مي‌كنند كه اينها روزگاري در گوشه گوشه ايران كار كرده‌اند و اغلب هم با عشق و اگر همت كنند و داشته‌هايشان (عكس و خاطره و مردم‌نگاري) را به چاپ برسانند چه رسم‌ها و چه آدم‌ها كه از مرگ حتمي، نجات پيدا مي‌كنند.

بادها هم بادآورند و هم باران‌زا. بادها را اگر فقط باد بدانيم بنيادمان را بر باد داده‌ايم و اگر باران‌زايش بخوانيم، ملايم و آرام، پا برداشته‌ايم تا سماورها به قل قل درآيند.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عكس اختصاصي تادانه

جشنواره در قشلاق دشت جعفرآباد برگزار شده؛ ده يازده آلاچيق ايل شاهسون و يك سياه چادر طايفه بايزيديه ايل مامشكي آذربايجان غربي برپاست. سياه چادري ها از اروميه آمده اند و هم تركي مي دانند و هم كردي؛ لباس شان البته كردي است.
جلوي آلاچيقي، دو زن، مشك مي زنند و لباس هاي محلي و رنگي شان در پس زمينه رنگ سبز دشت، چشمان بينندگان را نوازش مي دهد. جلوي آلاچيق ديگري، سه زن در حال پخت نان هستند. تنورشان، صفحه اي محدب و آهني است كه زيرش، پهن روشن كرده اند و مرد آلاچيق، نان هاي داغ و تازه را برمي دارد و قاتق كه همان ماست است، مي گذارد و به مردم مي دهد. جلوي آلاچيق ديگري، زني پشم مي ريسد و نخ را از دستگاه نخ ريسي مي گيرد.
داخل آلاچيق ها رنگ رنگ است و آويزهاي مختلف، نماي داخلي شده كه مردان طايفه، به پشتي هايي كه رختخواب ها در آن جا داده شده اند، تكيه دارند.
دختر و پسر جواني، عروس و داماد شده اند و تاج گلي از تور سر عروس آويزان است و عاشيق ها مي نوازند و دختر و پسر جوان از آلاچيق بيرون مي آيند. مردم پس زده مي شوند تا داماد، عروس را سوار اسب كند.
يك باره جمع كنار زده مي شوند و عاشيق ها كه سه نفرند؛ يكي تار نواز و ديگري دايره به دست و ديگري سرنا به دهان. كسي كه جمع را متفرق كرده، مي گويد «آقا دارد سخنراني مي كند و شما اينجا جشن گرفته ايد؟»
در گوشه اي ديگر، سارباني، شترهايش را به نمايش گذاشته كه ايلياتي ها به آن مي گويند «دَوَه». آن سوي تر، اسب هايي مي تازند و گاه عكاسان و فيلمبرداران، زني كه لباس رنگي به تن دارد سوارش مي كنند و مي تازانند.
به كودك تر و تازه اي كه لباسي شهري تن اش كرده اند و جلوي آلاچيقي ايستاده، شكلاتي مي دهم و كودك مي خندد و ازش عكس مي گيرم. يكي از عكاسان معروف كه كوهنورد هم هست و گوشه گوشه ايران را گشته مي گويد «مي داني يونيسف، غدقن كرده شكلات دادن به بچه ها را.»
مي پرسم «چرا؟»
مي گويد «تحقيق شده و ديده اند نود درصد كودكان هيمالايا، دندان هايشان خراب شده از بس به آن ها شكلات داده ان.»
نگاه مي كنم به كودك كه كودك ديگري را آورده و دور و بر من مي چرخد. همان عكاس – كوهنورد مي گويد «بعد هم دادن شكلات يكي از عوامل تخريب محيط زيست است. ببين همين شكلاتي كه مي دهي به بچه ها، تا غروب اينجا پر مي شود از پوست شكلات.»
آن وقت نگاهم مي چرخد به قشلاق دشت كه هنوز ساعتي از جشنواره نگذشته، پر شده از ليوان هاي يك بار مصرف.
جلوي يكي از آلاچيق ها مي مانم و به زني كه لباس بسيار خوش آب و رنگي، تن اش است مي گويم لطفا جلوي آستانه آلاچيق بماند تا از او عكس بگيرم. مي ماند. عكس كه مي گيرم متوجه مي شوم چهره زن بسيار روشن است. دورتر مي روم و بازمي گردم و دقت مي كنم. ابروهايش را كماني برداشته است و چند انگشتر طلا توي دستش هست. از يكي از مردان آلاچيق مي پرسم «اين خانم مال كدام طايفه است.»
مي خندد.
مي گويم «شما الان از عشاير هستيد.»
مي خندد.
مي پرسم « اين خانم كه شهري است.»
چيزي نمي گويد. جلوتر كه مي روم با يكي از كارمندان مركز عشاير صحبت مي كنم. مي گويد از من نشنيده بگير، اما عده اي از اين ها كارمندان اداره ارشاد اسلامي هستند كه لباس عشاير را پوشيده اند.
برمي گردم دوباره به ميان مردم.
عكاس ها مي دوند از اين طرف به آن طرف و فيلمبردارها مدام صحنه عوض مي كنند. از اين زن و آن زن و اين مرد تفنگ برنو به دوش و آن پسرك گل منگلي عكس مي گيرند و فيلم برمي دارند.
فكر مي كنم «كاش اين جشنواره در ميان عشاير برگزار مي شد نه اينجا.»
بعد مي نويسم «اين همه عشاير نبود، اين جشنواره تنها لايه اي ظاهري و زيباست كه مشكلي از عشاير را نشان نمي دهد.»
و بعد نگاهم مي چرخد به روي خطوط مجوزي كه هرگز كسي از من نخواست و بيهوده، چند ساعت به دنبالش از اين شهر به آن شهر دويده بودم. آن وقت به عكس ها نگاه كردم و نوشتم: «سفرنامه دشت مغان.»
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6
سفرنامه دشت مغان - 7
سفرنامه دشت مغان - 8

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شعری از صالحي
ياوه مگو مردك!
من شاعرم
من برادر ِ نزار قباني ام
من برادر ِ محمودم
من برادر درويش.

در من هزار كبوتر سربريده پنهان است
در من
هزار زيتون زار شعله ور.
او كه باد مي كارد
تنها توفان تشنه درو خواهد كرد.

تو ... مردك!
گنده تر از دهان خود
شكر خورده اي
كه خواب ويراني سرزمين مرا مي بيني!

مگر ما
اگاله بند بي دليل بغداديم
كه از يكي باد شرطه
به گورگاه المعتصم بگريزيم.

مگر ما دستاربند قلعه قندهاريم
كه به كرناي هر كباده كشي
كمر به قتل كرامت آدمي ببنديم.
ياوه مگو مردك!
اينجا ايران است،
نبين اگر گاهي گرسنه مي خوابيم
نبين اگر گاهي يكي به زندان و ديگري درمانده زندگي ست.
امتحان كنيد
ما دوباره برخواهيم خاست.
ما
چنگ و دندان خود را در خون سياوش
خصاب بسته ايم.
امتحان كنيد
او كه باد مي كارد
تنها توفان تشنه درو خواهند كرد.

با اين همه ... زنهار!
ما
كبوترزادگان زيتون پرست
قرن هاست
كينه خود را به هفت آب زمزم و
جنگ را
به روياي زندگي شسته ايم.
مجبورمان نكنيد
ما صلح مي خواهيم.
***
منتشر شده در صفحه 20 روزنامه اعتماد / سه شنبه 21 خرداد 1387 ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
فراخوان جایزه (خورشید)
نخستین دوره جایزه شعر زنان ایران (خورشید) دی ماه امسال به پاس بیش از دو دهه حضور چشمگیر زنان ایرانی در عرصه شعر، به عنوان جایزه بهترین کتاب شعر سال زنان و با اهداف زیر برگزار می شود:

• تشویق زنان شاعر ایرانی به حضور هر چه پُررنگ تر و پُردوام تر در عرصه شعر
معرفی معیارهای شاعران و منتقدان برجسته زن در انتخاب بهترین کتاب های شعر زنان به منظور ایجاد انگیزه در زنان شاعر برای ارتقاء سطح سروده هایشان

سپیده جدیری، بنیانگذار و دبیر جایزه خورشید، داوران دوره نخست این جایزه را که همگی از میان زنان شاعر، پژوهشگر و منتقد انتخاب شده اند، به شرح زیر معرفی کرد:
بنفشه حجازی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر؛ آزیتا قهرمان، شاعر، نویسنده و مترجم؛ رؤیا تفتی، شاعر و منتقد ادبی؛ پگاه احمدی، شاعر، مترجم و منتقد ادبی و مهری جعفری، شاعر، منتقد ادبی و فعال حقوق زنان و کودکان.
حامیان مالی جایزه خورشید نیز که از میان زنان در عرصه های مختلف شغلی داوطلب پشتیبانی از این جایزه شده اند، عبارتند از: دکتر فریده فرهادی، رئیس بیمارستان الغدیر تهران؛ دکتر فاطمه حق بین، جراح و متخصص بیماری های چشم و اعظم پاکی، دبیر بازنشسته آموزش و پرورش.
تمام زنان شاعری که تاریخ چاپ اول مجموعه شعر آنها در صفحه شناسنامه کتاب، سال 1386 باشد یا سند اعلام وصول آن در سال 1386 صادر شده باشد، می توانند تا پایان تیر ماه 1387 با ارسال پنج نسخه از کتاب خود به آدرس تهران، صندوق پستی
3717/15815
در این رقابت شرکت کنند.
شایان ذکر است کتاب های شرکت کننده باید هر کدام سروده فقط یک شاعر باشد. مجموعه شعر از چند شاعر در یک مجلد و همچنین مجموعه های ترکیبی شعر و داستان، یا ترجمه سروده های شاعران غیر ایرانی به فارسی در رقابت شرکت داده نخواهد شد.
جایزه خورشید قرار است دی ماه هر سال (به مناسبت تولد فروغ فرخزاد، شاعر برجسته معاصر در این ماه) در مراسمی به بهترین کتاب شعر منتشر شده زنان ایران در سال قبل اهدا شود.
این جایزه شامل تندیس، لوح تقدیر و جایزه نقدی است.
اطلاعات مربوط به اهداف، اساسنامه، بیوگرافی داوران و حامیان مالی جایزه خورشید و همچنین نسخه انگلیسی این اطلاعات در وب سایت جایزه به آدرس www.khorshidprize.com موجود است.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تشييع نادر ابراهيمي
پيكر نادر ابراهيمي، نويسنده و فيلمساز معروف صبح روز دوشنبه از برابر خانه هنرمندان در باغ هنر با حضور جمع زيادي از نويسندگان، شاعران، فيلسمازان، هنرمندان و علاقمندان به ابراهيمي تشييع شد.
در اين مراسم جواد مجابي و كيومرث پوراحمد سخنراني كردند.
پيكر ابراهيمي پس از انتقال به بهشت زهرا در قطعه هنرمندان آرام گرفت.

تازه از مراسم تشييع جنازه نادر ابراهيمي از خانه هنرمندان برگشته ام. از آدم هاي زيادي عكس گرفته ام كه حالا امكان آپلود عكس همه آن ها نيست. كساني مثل جواد مجابي، امير حسين‌زادگان، بيژن بيژني، نوش‌آفرين انصاري، حسن كياييان، محمد حسيني، ساسان والي‌زاده، كرم رضا پيريايي، كيومرث پوراحمد، جمشيد گرگين، اكبر زنجانپور، محمد عزيزي، حسن فرهنگي، آيدين ضيايي، پونه ندايي، عليشاه مولوي، محمود طياري، بهمن جلالي، حبيب رضايي، حاج آقا زم، محمد آقازاده، محمد محمدي، فرهاد حسن‌ زاده، سيدضياءالدين شفيعي، آزاده صالحي، مريم آموسا و قادر دلاورنژاد.

فعلا اين چند عكس را ببينيد تا بعد.



گزارش تصويري تشييع پيكر نادر ابراهيمي در جام‌جم‌آنلاين ... اينجا
***

ديدارنوشتي درباره "نادر ابراهيمي" نوشتم و زمستان 1375 كه گفتگويي با او كردم و تابستان 1376 كه به سفارشش، كتابشناسي تمام آثارش را نوشتم.
ديدار تادانه با نادر ابراهيمي به زودي در مجله شهروند منتشر مي شود.

ديروز هم يادداشتي نوشتم درباره ابراهيمي كه امروز در صفحه آخر جام‌جم منتشر شده؛ خردادها مي‌آيند و «دوست داشتني»‌ها را مي‌برند.

خرداد وقت رفتن دوستانم بوده؛ ساعد فارسي و سعيد موحدي و استادم؛ ابراهيم فرخمنش. يادداشت ابراهيمي را گره زدم به وقت رفتن فرخمنش در سال 81.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من و نادر ابراهيمي و نويد آقايي - بهمن 1382/ عكس: مجيد آزاد

نادر ابراهيمي امروز با همه وداع مي‌كند يا بهتر بگويم همين حالا كه شما در حال خواندن اين يادداشت هستيد، من و دوستانم در حال وداع با نادر ابراهيمي هستيم و نگاهمان به سوي دست دختران و پسران جواني مي‌چرخد كه «بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتم»، «چهل‌نامه به همسرم»، «يك عاشقانه آرام» و ... در دست دارند و يكي به ديگري مي‌گويد چند نامه ابراهيمي به همسرش را در وبلاگش منتشر كرده، آن يكي به كنار دستي‌اش، روزنامه‌اي را نشان مي‌دهد كه تيترش اين است: «مرگ؛ آخرين عاشقانه آرام نادر ابراهيمي» و در اين ميان اما يك چيز جايش خالي است؛ صداي نادر ابراهيمي و يا يك صدا كه كلمات ابراهيمي را بلند و خوش‌آوا بر فراز صداي شلوغي‌ها پرواز دهد.
سال 1379 بود. شهرام غلامپور، نوازنده و آهنگساز قزويني كه تازه از پشت صحنه فيلمي درباره شيرمحمد اسپندار تنها دونلي‌نواز بلوچ برگشته بود، زنگ زد. سلامش خوش‌آهنگ بود. پرسيد: «هنوز با نادر ابراهيمي در ارتباط هستي؟»

گفتم: «نه مثل سال 76 و 77.»

گفت: «چه خوب مي‌شود، بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتم را با صداي ابراهيم فرخمنش و آهنگ او ضبط كنيم.»

ابراهيم فرخمنش، پدر تئاتر قزوين هنوز نرفته بود تا سال 81 در روزنامه انتخاب، يادداشتي درباره‌اش بنويسم. با شهرام غلامپور، دستگاه ضبط ريلي را از خانه‌اش برداشتيم و رفتيم به خانه زنده‌ياد فرخمنش؛ در محله هلال‌آباد قزوين. يك فصل از «بار ديگر شهري...» ابراهيمي را خواند. غلامپور روي اين يك فصل، موسيقي هم گذاشت و گفت: «حالا مي‌ماند موافقت نادر ابراهيمي و حمايتش از كار.»

نوار را برداشتيم و تابستان روزي در همان سال 1379 راهي خانه ابراهيمي شديم كه هنوز فراموشي سراغش نيامده بود و مي‌دانستيم نيازي به هماهنگي نيست و مي‌شود سه‌شنبه روزي در وقت ملاقات عمومي، پيشش رفت. ابراهيمي نوار را شنيد. صداي فرخمنش به جانش نشست، سبيل‌هايش را دست كشيد و گفت: «موافقم». موافق بود اما كمك مالي نمي‌توانست بكند.

برگشتيم؛ شهرام غلامپور به قزوين رفت و كمتر از دو سال بعد، خردادماه بود كه از قزوين زنگ زدند: «فرخمنش رفت.» و حسرت برايم ماند و بعد كه سراغ آن فصل صدايش گشتم، پيدا نشد. و حالا خردادماه است كه نادر ابراهيمي رفته است.

و حالا «بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتم» به شكل كلمه مانده كه مي‌توانست صدا بشود و آوا و نوار و...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با دكتر رنجبر ايراني
نسرين رنجبر ايراني هم وبلاگ داشت، همان طور كه شهرام رحيميان و همان طور كه سيدمحسن بني فاطمه و همان طور كه پروين قاسمي و همان طور كه من؛ نيمه دوم سال 81.
سايت سخن باعث شد با شهرام رحيميان گفتگو كنم كه "دكتر نون ..." او برايم شاهكار بود و اين علاقه و آن گفتگو و همسايگي اينترنتي باعث شد اين جمع كوچك شكل بگيرد.
نسرين رنجبر ايراني را مي دانستم دانشجوي دكتراي ايران شناسي است و مثل شهرام رحيميان ساكن آلمان تا اين كه چهار سال قبل آمد ايران. آن بار هم نشستيم و گفتگو كرديم كه نوارهايش را هنوز دارم اما نشد آن چيزي كه مي خواستم.
خانم رنجبر در وبلاگش بيشتر شعر مي گذاشت و نقد كتاب هايش كه خيره كننده بود نگاه دقيقش بر رمان هاي معروفي و چهلتن و دانشور و ... اما متاسفانه جو بد وبلاگ هاي ادبي و حضور بعضي آدم ها، هم شهرام رحيميان را از اين فضا فراري داد و هم نسرين رنجبر ايراني و هم پروين قاسمي و هم به نوعي سيدمحسن بني فاطمه را.
دو سه هفته قبل نسرين رنجبر ايراني كه ديگر دكتر شده زنگ زد كه ايران است. قرار گفتگو گذاشتم و آمد به دفتر روزنامه در ميرداماد. گفتگوي خوبي شد، درباره كتابش "تاريخ تحول شعر نو فارسي" صحبت كرديم كه تز دكترايش بوده و يك سال و نيم پيش به وسيله ناشري كه ناشر كتاب هاي پروفسور آنه ماري شيمل است، منتشر شده است.
گفتگوي خانم دكتر ايراني درست روز قبل از تعطيلات در جام جم منتشر شد اما دسترسي به اينترنت نداشتم بعدش تا امروز كه بد نديدم گفتگو را دوباره اينجا منتشر كنم با نسخه پي‌دي‌اف منتشر شده اش.

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفرنامه دشت مغان - 7
عكس اختصاصي تادانه

از همان تپه اي كه بالا رفته ايم، پايين مي آييم. ظل آفتاب است و به حرف يكي از همكاران فكر مي‌كنم كه مي گفت خوش به سعادتت كه ارديبهشت مي روي به آنجا كه اگر اين فصل، دشت مغان را نبيني تا يك دو هفته ديگر تمام سبزي، به زردي مي رسد.
اعتماد مي گويد «برگرديم.» مي پرسم «پس مادرت كو؟ نگفتي مگه مي خواهي مادرت را ببيني؟» جواب مي دهد « براي شيردوشي رفته به نزديكي هاي بيله سوار.»
اشاره مي كنم به بابك كه به طرف آلاچيق هاي دست راست جاده برود.
كنار آلاچيق ها كه مي مانيم. اعتماد پياده مي شود و برمي گردد و مي گويد «خاله ام مي گه بيايين داخل.»
شعري مي خواند و مي گويد «چيزي بلد نيست بگويد.» پيرزن ديگري مي آيد. كادر دوربين را روي رنگ پشتي ها و لباسش تنظيم مي كنم. از پيرزن مي خواهم نَقلي از نقل هايي كه براي نوه‌ها و بچه هايش مي گفته بگويد. مي گويد «اينقدر سختي داريم كه ديگه وقت نداريم براي نقل گفتن.»
اين جمله تكراري را هميشه و همه جا مي شنوم و وقتي به حرف شان بگيري، ساعت ها، مي تواني سرشار شوي و بعد به اين ايمان برسي كه ادبيات اگر ادبيات است، اين است كه مي شنوي.
مي پرسم «يعني براي نوه هايتان لالايي هم نمي خوانيد؟»
مي خندد و با شرم، شروع مي كند به خواندن لالايي براي كودكي خيالي كه توي بغل دارد. جلوي در از خاله اعتماد و پيرزن تشكر مي كنم و مي رويم به طرف جاده اي كه مي رسد به آلاچيق ديگري.
بيرون آلاچيق ها شروع مي كنم به فيلمبرداري از دختربچه اي كه توي تشتي، در حال شستن لباس است. بابك از ماشين پياده نشده است. اعتماد تا مي رود طرف آلاچيقي كه پيرمردي از آن بيرون مي آيد، صورت پيرزني را هم مي بينم كه در پشت پيرمرد، در آستانه در نمدي آلاچيق ايستاده است.
اعتماد با خنده برمي گردد و مي گويد «نقل زياد بلده، مي گه اينجا بده، بفرماييد داخل.»
دوربين را برمي دارم و به طرف آلاچيق مي روم كه دختري از آلاچيق كناري بيرون مي آيد و پيداست صحبت هاي اعتماد و پيرمرد را شنيده است. مي آيد و مي گويد «لازم نداريم.»
لباسي چسبان و شهري پوشيده و موبايل نوكيا 1100 يا به قول همكارانم گوشتكوب، دستش گرفته است.
بي اعتنا به او جلو مي روم. اعتماد، نگاهم مي كند. عقب نشسته است. جلوتر مي روم. دختر سد راه مي شود «لازم نكرده. ما لازم نداريم.»
پيرمرد سرش را پايين انداخته و پيرزن ديگر در آستانه در نيست و تاريكي داخل آلاچيق اجازه نمي دهد ببينم كجا رفته است. نگاهي مي كنم به سرتاپاي دختر كه خط ابرويش تازه برداشته شده است. با موبايلش ور مي رود.
ياد مدتي قبل مي افتم كه دكتر محمود روح الاميني در گفتگويي به شوخي درباره عشاير مي گفت حالا ديگر جوري شده كه زن عشايري با موبايلش به شوهرش زنگ مي زند كه امروز غذا نداريم و سر راهت از ماشين پياده شو و پيتزا بخر و بيار!
برمي گردم كه برگردم به طرف اعتماد. رفته به طرف بابك كه از ماشين پياده نشده. همچنان و صداي راديو آذري شنيده مي شود. اين بار احساس مي كنم از داخل ماشين بابك نيست، صدا از داخل آلاچيق ها مي آيد.
دختر شروع كرده به حرف زدن با پدر و مادرش گويا. مي گويم «خانم!»
با تعجب نگاهم مي كند. بلندتر مي گويد «گفتم كه لازم نداريم.»
مي گويم «خانم اولا كه قرار نيست شما لازم داشته باشيد و منم كه به اين فرهنگ احتياج دارم و تو بايد بنازي به چنين پدر و مادري كه نقل بلدند و بايد براي تو متاسف شد كه نمي گذاري فرهنگ شان ضبط شود.»
پشت مي كند به من. پيرمرد را هل مي دهد به طرف داخل آلاچيق. طاقتم سر مي رسد و قبل از اين كه به طرف ماشين بروم، نزديك دخترك مي شوم و اشاره مي كنم به دستش و مي گويم «اين موبايل مال فرهنگ تو هست كه دستت گرفتي؟»
نشنيده به داخل آلاچيق مي رود.
بابك و اعتماد سكوت كرده اند. گله اي گوسفند در كنار جاده مي رود. چوپان دست تكان مي دهد. بره اي در بغل دارد. اعتماد از پشت سر مي زند به شانه ام كه «سيگار داري؟»
دشت سبز است و گله اي كه ديده ايم در ميانه دو تپه كوچك كه علفي ندارد در ميان خاك ها مي‌دوند و خاك است كه دشت مغان را يك سر خاك آلوده و ناديدني كرده است.
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6
سفرنامه دشت مغان - 7

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شب‌های بخارا
bokhara nightbokhara nightشب محمدعلی کشاورز ... اینجا
آلبرتو موراويا... اينجا
شب فرهاد ورهرام... اينجا
شب منوچهر طياب... اينجا
شب محمد حقوقي ... اينجا
شب فردريش دورنمات ... اينجا
شب آلن رب گريه ... اينجا
شب پير بورديو ... اينجا
شب فريدون مشيري ... اينجا
شب ايتالو كالوينو ... اينجا
شب شوارتسنباخ ... اينجا
شب مرتضي مميز ... اينجا
حميد زرين كوب ... اينجا
شب ابراهيم يونسي ... اينجا
طنز و كاريكاتور ... اينجا
شعر شعر يونان ... اينجا
شب منوچهر احترامي ... اينجا
شب ادبيات ارمني ... اينجا
شب مجله گيله وا ... اينجا
شب دكتر معين ... اينجا
شب فاسبیندر ... اینجا
شب نونو ژوديس ... اينجا
شب آخماتووا ... اينجا
شب مجله تنديس ... اينجا
شب مجله نشانی ... اینجا
شب ابن عربی ... اینجا
شب دکتر کاوسی ... اینجا
شب محمد گلبن ... اینجا
شب پرویز رجبی ... اینجا
شب ماکس فریش ... اینجا
شب نصرت کریمی ... اینجا
شب نیکول فردینی ... اینجا
شب همایون‌خرم ... اینجا
شب شفر ... اينجا
شب سعدي ... اينجا
شب زنده‌رود ... اینجا
bokhara nightbokhara nightشب مترجم ... اینجا
شب ادبیات افغانستان ... اینجا
شب ادبيات سوئيس ... اینجا
شب جان كيج ... اينجا
شب نسل پنجم ... اینجا
شب لوئیس بونوئل ... اینجا
شب هانا آرنت ... اینجا
شب پژوهشنامه ... اینجا
شب ژاك پره ور ... اينجا
شب عزیز و نگار ... اینجا
شب محمود درویش ... اینجا
شب اورهان پاموك ... اينجا
شب ویرجینیا وولف... اینجا
شب بهرام بیضایی... اینجا
شب فرانتسوبل ... اینجا
شب موتسارت ... اینجا
شب مولانا ... اینجا
***
بخارا؛ موزه ادبیات ایران ... اینجا
دیدار با علی دهباشی در کافه‌تیتر ... اينجا
ويژه‌نامه‌ دهباشی - روزنامه کارگزاران ... اينجا
به مناسبت پنجاهمين شب بخارايي ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نادر ابراهیمی هم رفت
خیلی وقت بود می خواستم دیدارم با او را هم بنویسم. خیر سرم به هرحال 12 سال پیش گفتگویی هم با این نویسنده، ترانه سرا، روزنامه نگار، فیلمساز، آهنگساز، فیلمنامه نویس، نمایشنامه نویس و ... انجام داده بودم.
هی امروز و فردا کردم و کلی دیدار نوشتم از این و آن و آخرش مال این یکی رو ننوشتم تا دیروز نه، پریروز اس ام اس باران شدم؛ نادر ابراهیمی هم رفت.
بعد مهدی یزدانی خرم زنگ زد. گفتم پلور هستم؛ پیش باجناقم. تازه از کوه آمده ایم پایین.
گفت چیزی بنویس درباره اش.
گفتم باشد.
گفت 1000 کلمه باشد.
نوشتم اما شده بیش از 2500 کلمه.
برایش می فرستم. هرچقدر را دوست داشت در "شهروند" منتشر کند، کاملش را بعد اینجا می گذارم.

آخرین بار هم وقتی سال 82 رفته بودیم منزل ابراهیمی، مجید آزاد یک سری عکس از او گرفت که به زودی به همراه همان دیدارنوشت در تادانه منتشر می کنم.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شب محمد حقوقی
من بودم و حبیب و ابراهیم و هرمز. بعدها که زیرزمین اکبر هم اضافه شد با آن همه تسبیح، اکبر شعرهایش را برایمان خواند. از شعر فقط سهراب سپهری را می شناختیم که ساعد فارسی، نشان مان داده بود و اندکی هم احمد شاملو که علی طاهری برایمان خوانده بود و بعد نیما که می شناختیمش و مهدی اخوان ثالث. اکبر طارمیلر اما برایمان از محمد حقوقی هم گفت و منوچهر آتشی و حمید مصدق و جواد مجابی و مفتون امینی و ...
بعد کتاب های محمد حقوقی را دیدیم و بیشتر فکر کردیم معلم است تا شاعر.
بعد مجموعه شعرهایش را دیدیم که پهلو به پهلو با شاعران آمده بود جلو.
بعد ...
بعد محمد حقوقی را در کمتر مراسمی بود که ندیده باشم که آخری اش در همان مراسم تشییع جنازه منوچهر آتشی بود که ایستاده بود و دوربین ها به طرفش قد می کشید.
محمد حقوقی را در کمتر بحثی دیده ام که اهل نظر نباشد.
و دیشب "شب محمد حقوقی" بود.

شب محمد حقوقی

من بودم و حبیب و ابراهیم و هرمز. ما ضبط نداشتیم، پدرم فقط رادیو دو موجی داشت که هی این موج می رفت و آن موج و بعد ... ما ضبط نداشتیم.
بعد که طرح کادم رو از مونتاژ در کارخانه چیلر عوض کردم و شدم معلمیار، آقای حسینی، مدیر دبستان حیدری قزوین یه نوار داشت که من خوشم میامد. گفت برایم می زند از رویش.
بعد زد.
بعد پدرم رفته بود و یک ضبط کوچک یک بانده خریده بود که همه اش پیش خودش بود و نوحه گوش می داد و سخنرانی شوهر عمه مان که آخوند بود.
بعد نوار را که لایت ترکیه ای بود از آقای حسینی آوردیم و برای اولین با یک نوار به ضبط نزدیک شدیم. نوار را که گذاشتیم هم من دویدم و هم ضبط و هم نوار. صدای یک زن بود، کسی که می خواند: عزیز بشینه کناروم.
بعد پدرمان هم خوشش آمد.
بعد سیما بینا را دوست داشتیم که مثل ما میلکی بود.
بعد دیشب در شب "محمد حقوقی" سیمابینا هم آمده بود و ما دوربین نداشتیم و با موبایل مان عکس برداشتیم که ببریم قزوین و به بابامان نشان بدهیم که ما سیمابینا را دیدیم آخرش.

شب محمد حقوقی

گزارش شب محمد حقوقی را اینجا بخوانید و عکس های سهام الدین بورقانی را همانجا ببینید که دیشب نه جواد آتشباری بود و نه سالی بیداروطن.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عكس اختصاصي تادانه

مردها كار را رها مي كنند و به طرف مان مي آيند. كلاه شاپو دارند و تا بابك و اعتماد، اعتمادشان را جلب كنند و بگويند كه برايمان نقل و آداب و رسوم بگويند، شروع مي كنم به فيلمبرداري از مرغي كه جوجه هاي چند روزه اش دنبالش مي دوند و از ميان كاه و علف هاي خشك مي دوند.
اعتماد مي آيد و مي گويد «مي گن مشكلات ما زياده.»
« بگو فقط آداب و رسوم و نقل ضبط مي كنم.»
«خب الكي ضبط كن تا بعد برايت نقل بگن.»
«كار من نيست آخه. اين كار كسان ديگه است. من دروغ نمي تونم بگم. الكي كه نمي شه فيلمبرداري كرد.»
مي رود دوباره طرف مردها. دوربين را مي چرخانم طرف زني كه تا دوربين را مي بيند از نگاهش مي گريزد و به داخل آلاچيقي مي رود. بابك مشغول صبحت كردن با مرد سيه چرده اي است كه كلاه شاپو، خوش نشسته بر سرش.
شروع مي كنم به فيلمبرداري از سگي كه همان جلوي پاي ما دراز كشيده روي زمين و پشتش را به خار و خاشاك روي زمين مي مالد و انگار نه انگار چند لحظه قبل ممكن بود غريب‌كش‌مان كند.
اعتماد مي آيد.
«خب بگير خب. چي مي شه مگه. مي گن آب نداريم. برق نداريم. جاده نداريم.»
«به زنا بگو لااقل لالايي بگن يا باياتي بخوانن.»
وارد آلاچيق مي شوم. داخلش خنك است و خنكاي داخل و گرماي بيرون اصلا قابل قياس نيست. داخل آلاچيق تازه جارو زده شده است. سماوري گوشه چپ است و مشك آبي سمت راست.
آلاچيق ها را وقت برپا كردن ديده ام كه وقتي چوب ها كماني را به ميانه بند مي كنند، ميخي بر زمين مي كارند و با ريسماني، نقطه صقل و مركز را به دست مي آورند و بعد بندهاست كه بند مي زند به كمر چوب هاي كماني و كودكي يا زني سبك‌وزن را بر بالاي تاج آلاچيق مي نشانند تا صقل اينطور به دست آيد. همو كه بر بالاي شتر آلاچيق مي نشيند، نمد مي كشد به گرداگرد اين ديواره چوبي.
به تركي دست و پا شكسته مي گويم زنم ترك است و تركي مي دانم تا حدي، دخترم هم تركي حرف مي زند، نقل بگوييد كه براي او ببرم.
زن نگاه مي كند به من و اعتماد و به دو زني كه تازه وارد شده و به پشتي هاي رنگي تكيه داده اند.
زن ها مي نشينند. اعتماد يك پا مردم شناس است گويا. برايشان به تركي توضيح مي دهد چه مي‌خواهم. زن اول يك لالايي مي خواند.
مي گويم «يك نقل هم بگن.»
زن دوم ترانه مشك زني مي خواند.
به اعتماد مي گويم «بگو يك نقل هم بگن.»
زن سوم شعري از ترانه هاي «خان چوپان و ساراي» مي خواند.
اعتماد بلند مي شود. نگاهش مي كنم با تعجب. مي گويد « كار دارن، بايد بريم.»
مي گويم «مردا نميان؟»
مي گويد «تو گفتي مشكلات شان را ضبط نمي كني.»
بيرون مي آييم. دوربين فيلمبرداري را مي دهم به بابك كه هنوز دارد با همان كلاه شاپودار حرف مي زند. دوربين عكاسي را بيرون مي آورم و از مردها و زن ها عكس مي گيرم.
مردها با هم پچ پچ مي كنند.
پچ پچ شان را براي خودم ترجمه مي كنم كه تعجب كرده اند گويا از ديدن «بيكارمردي چون من!»
سوار پرايد مي شويم و ماشين مي رود تا مي رسد به جوي آب گل آلودي كه ترديد ندارم در آن خواهد ماند و آلاچيق هاي دورتر را مي بينم كه همينطور نشسته اند در دشت مغان و بعد به خودم مي گويم اين كه نشد كار! بايد يك بار پاي پياده آمد و در ميان اين ها زندگي كرد نه اين طور توريستي و لحظه اي.
بابك كه مي بيند دلخورم از اعتماد، براي زود بلند شدن و دارم نصيحتش مي كنم « وقتي اعتمادشان را جلب كردي و نشسته ايم توي خانه شان، نبايد به اين زودي بلند شوي كه مگر در سال چند نفر مثل من پيدا مي شود كه برود به آلاچيق شان؟» مي گويد: «اين كه چيزي نيست، آمده بوديم براي انتخابات، راي جمع كنيم، مدام عكس ها را نشان شان مي داديم كه به يكي شان راي بدن، حاضر نبودن بدون اجازه بزرگ شان راي بدن.»
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com