تادانه

سالي كه گذشت بر قابيل
شايد حالا نبايد بنويسم که سال ۸۲ چگونه سالی بود و قاعده است که پشت سر مرده بايد از خوبی هايش گفت اما سال ۸۲ برای من،‌ سالی پر فراز و نشيب بود که کمتر سالی را اين چنين از سر گذرانده ام.

دو ساعت پس از تحويل سال يک هزار و سيصد و هشتاد و دو راهی روزنامه شدم- يادتان باشد تحويل سال ساعت شش صبح بود - و تا ظهر خبرهای حمله آمريکا به عراق را ترجمه کرديم و روزنامه انتخاب اينچنين در روز اول سال گذشته منتشر شد و تمام روزهای عيد را پشت دستگاه بودم و خبرهای جنگ را مونيتور می کردم. روزنوشت های آن روزها در آرشيو وبلاگم مانده بگمانم.

بعد اختلاف من بود با رييس ماهواره انتخاب و جابجايی و بعد استعفا و يک هفته ول معطل بودن تا اينکه جام جم پيشنهاد شد و راهی ميرداماد شدم تا خبرهای فرهنگی جهان عرب را ترجمه کنم برای صفحه ی آخرش و ترجمه گفتگو و گزارش از دنيای ادبی فرهنگی آنجا. از تيرماه تا شهريور چنين گذشت تا صفحه ادبيات به من و رضا رستمی پيشنهاد شد که علی رغم تمام مشکلات، ۳۶ شماره از آن را منتشر کرديم و هنوز ادامه دارد...

سال ۸۲ معروف شدم به يوسف وبلاگ الممالک و بيش از صد و خورده ای وبلاگ درست کردم برای دوستان نويسنده و علاقمند به وبلاگ نويسی که ردپای قابيل در همه ی آنها پابرجاست.

از همه مهم تر اما برای من انتشار مجموعه داستانم بود؛ "قدم بخير مادربزرگ من بود" هنوز يادم نرفته که سال ۷۴ مجموعه ای از داستان هايم را که در حال و هوای بازار و باربری و کارگران بود، برای منصور کوشان بردم که انتشارات آرست منتشرشان بکند. کوشان نگاهی به داستان هايم کرد و گفت: امضا می دهی که صد نفر کتابت را بخرند تا هزار نسخه چاپشان کنم. گفتم نه و گفت که برو در مطبوعات کار کن تا بشناسندت تا لااقل کتابت کمی فروش برود.

چنين کردم اما بعد وسواس افتاد به جانم وديگر جرات انتشار داستان ها را پيدا نکردم تا....

گفتگوهايم با نويسنده ها سال ۸۰ و تحقيقم روی داستان عاميانه عزيز و نگار در سال ۸۱ منتشر شد و چاپ مجموعه داستان برايم شد يک آرزو.

حالا هم دو ماهی از انتشار "قدم بخير مادربزرگ من بود" می گذرد و تازه کتاب دارد ديده می شود؛ نقدی درباره آن نوشته شده و

اينجا و آنجا معرفی شده و شنيده ام که کتاب را خوانده اند و ....

در سال ۸۲ ديدنبهرام مرادی و شهرام رحيميان و خسرو دوامی لذت داشت .

همچنين راه اندازی پاتوق ۷۸ يا به گفته ی بعضی از دوستان پاتوق نويسندگان نسل جديد هم کاری بود کارستان به همت اين دوستان.

ديگر اينکه کمر رمانم را شکسته ام و بسيار وسوسه می شوم تا فصل هايی از آن را در همين محيط بريزم تا نظر دوستان را بدانم اما باز جلو خودم را می گيرم که رمان است و بعيد نيست که ... داستان کوتاه را می شود در اين محيط خواند اما رمان را نه؛ اين البته نظر من است.

همه اين ها البته از لذت پدر بودنم نمی کاست که ساينا ی من حالا دو سال و يک ماهش شده و اين روزها تمام زحمت گردن ايرنا ست و کمتر به ترجمه هايش می رسد ... راستی امسال گواهينامه هم گرفتم و لذت رانندگی را هم با خودم به گور نبردم.

حالا هم تازه از بناب برگشته ام و دارم به همه می گويم

سال نو مبارک
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پیش از این از بم ننوشتند هرگز...
حالا دیگر فقط مانده صنف بقال ها سطل سطل ماست بفرستند به بم تا با آب تانکر های مستقر بر آوار آنجا آب دوغی ساخته شود ....

با دوستی که از همان دقایق اولیه و با اولین پروازها روانه بم شده صحبت می کردم گریه می کرد و می گفت اینجا واقعا گورستان شده و اگرچه جنازه های روی زمین مانده را به خاک ی سپارند اما بوی تعفن تمام شهر را پر کرده. می گفت که صد نفر سمت راست من توی خیابان و پیاده رو پلاسند و صد نفر سمت چپ. بی هیچ نظمی پیش می روند و کسی نیست هدایتشان بکند. امکانات ندارند. آنها که نمرده بودند زیر آوار خفه شده اند و آنها که مرده بودند بوی تعفن شان فضا را پر کرده است.

خیلی دوست داشتم که آنجا بودم اما وقتی این ها را شنیدم گفتم گیرم رفتم می شوم نفر صد و یکم این ور و آن طرف خیابان. که چی؟ بیل بردارم و خاک کنار بزنم؟ وقتی بیل نیست؟ وقتی خودم می شوم باری بر بار و سربار و کنسرو و پتوی زلزله زدگان را تنها مصرف خواهم کرد.

حالا بم شده بی صاحبخانه و دزد ها به راحتی به چشم می آیند و قرار نیست دیگر در تاریکی شب از روی دیوار بیایند و ما این را در زلزله رودبار و گیلان و زنجان دیده بودیم.

دیشب دوستی زنگ زه بود که سه شنبه هنرمندان جمع خواهند شد در سینمایی تا کمک جمع بکنند به نفع زلزله زدگان. امروز هم شنیدم که چندتایی نویسنده قرار است در خانه داستان جمع بشوند که چنین کنند. نمی دانم چه سود از این همه نمایش بازی کردن که ...

داشتم با خودم فکر می کردم وقت زار زدن ها گذشته حتی ما که به بم نرفته ایم فیلم ها و عکس ها و خبرها حسابی ازمان اشک گرفته اند پس چکار کنیم.

ایرنا می گفت که دیروز آمبولانس آمبولانس مجروح می آورده اند به بیمارستان شریعتی . به نظرم رسید که برویم آنجا و اگر کمکی هم داریم از نزدیک بهشان بدهیم. رفتن به بم دیگر سودی ندارد که جنازه ها به خاک سپرده می شوند و ... بازماندگان را دریابیم.

این بحث را طولانی نکنم که نمی خواهم مثل فلان و بهمان نویسنده به شکل کاملا احساسی برخورد بکنم و فحش بدهم به این و آن و مملکت و ... قبل از این از بم ننوشتند هرگز- بعد از این آیا خواهیم نوشت؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
صفحه ادبیات روزنامه ی جام جم و دغدغه ی این روزهای ما
مدت هاست دلتنگم. کار امروز و دیروز نیست. یک عمر است که دلتنگم و مدام کار می کنم تا این دلتنگی ها را فراموش کنم اما نمی شود که نمی شود. کلی داستان ننوشته دارم که بنویسم و این اجداد فراموش شده ام فراموشم نمی کنند که کمی آرام بگیرم. مدام سراغم می آیند و خواب و بیداری ام یکی شده و دیگر توانی ندارم برای مبارزه.

مجموعه داستانم" قدم بخیر مادربزرگ من بود" هنوز چاپ نشده و گاهی حتی به سرم می زند که بروم و از ناشر بگیرم و بیاورم بیندازمش کنار بقیه نوشته های قفسه کتاب ها. باز صبر کرده ام. دلم می خواست این کارها را بخوانند نظر دیگران را بدانم و یاد بگیرم اما گویا ...

بگذریم دوستی نوشته بود که باز گاهی چیزکی می نوشتی و می گذاشتی توی وبلاگت اما حالا فقط صفحه ادبیات جام جم هست.

حق با این دوست است اما خودم هم نمی دانستم که درآوردن سه صفحه درباره ادبیات داستانی ایران و جهان _ آن هم در روزنامه ای مثل جام جم_ چقدر می تواند کمرشکن باشد اما واقعا خسته مان کرده هم من را هم محمدرضا رستمی را.

تمام امیدم این است من که چند سالی با ترجمه کردن از این فضا دوری کرده بودم حالا که برگشته ام کاری بکنم قابل تحمل لااقل و امیدوارم که دولتمان مستعجل نباشد. آمین!

زیاده عرضی نیست
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com