تادانه

سفر به يزد
يزد هستم؛ شهر بادگير و مناره و نخل و ماه. بعدازظهر چهارشنبه با قطار آمدم. صبح پنجشنبه رسيدم. اذان صبح بود؛ همدان هم كه رسيدم اذان صبح بود؛ دو هفته قبل.
از مسجد جامع يزد شروع كردم و بعد كه عكس گرفتنم تمام شد گفتند هيات هاي سينه زني مي رسند، قبل از اين كه خيابان شلوغ شود راهي مجموعه اميرچخماق شدم عكس هايم را گرفته بودم كه محسن حكيم معاني آمد.
بعد با محسن رفتيم به آتشكده زرتشيان. تعطيل بود به خاطر اربعين. از آنجا رفتيم به دخمه زرتشيان. از دخمه هم برگشتيم دوباره به شهر و رفتيم به باغ دولت آباد.
ناهار را جاتون خالي در حمام خان خورديم و رانديم به طرف اردكان و آرامگاه پيرچك‌چك (پير سبز). چند سال بود آرزو داشتم اينجا را ببينم؛ ‌اولين بار گزارشي پنج دقيقه اي تلويزيون الجزيره را از پير چك‌چك ديده بودم و دوست داشتم به اينجا بروم.
چه خيس شديم از باران وجود پير چك چك.
مي خواستم چند جاي ديگر اردكان را هم ببينم اما غروب شده بود و رانديم تا يزد.
صبح جمعه هم رفتم به ميبد؛ براي ديدن برج كبوتر و نارين قلعه و يخچال خشتي.
از آنجا برگشتم به يزد و رفتم به آتشكده زرتشيان كه ديروز از بالاي نرده ها از حياطش عكس گرفته بودم. از آنجا هم به آب انبار شش‌بادگير رفتم.
بعد راهي مسجد جامع شدم كه "علوي" از همكاران خانم رمضانخاني (مردم شناس) برايم حرف زد از مسجد جامع و مجموعه اميرچخاق.

الان هم كه ديگر ساعت 12:30 ظهر جمعه است نه بليط برگشت گيرم آمده و نه اين آفتاب داغ اجازه مي دهد عكس بگيرم افتاده ام به كوچه پسكوچه هاي قديمي پشت مسجد جامع. داشتم مي رفتم به زندان اسكندر كه رسيدم به اين كاف نت در اين كوچه هاي خاكي.

دوست دارم بروم به ابركوه (ابرقو) اما فكر كنم نشود؛‌ جنازه جنازه ام.

گفته بودم عكس هاي همدان را نمي گذارم برايتان اما اين بار قول مي دهم سفرنوشت هاي همدان و يزد را به زودي اينجا هم منتشر كنم.

عكس:‌ يوسف عليخاني
از اُرسي‌هاي باغ دولت‌آباد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با دكتر ذوالفقاري

دكتر حسن ذوالفقاري

نويسنده علاقه‌مند به فرهنگ ايراني چه گناهي دارد وقتي سراغ اين فرهنگ مي‌رود، آماج حملات قرار مي‌گيرد. زماني كه غالب داستان‌ها، كپي نمونه‌هاي خارجي است و كافه‌اي و آپارتمان‌نشيني.

دكتر حسن ذوالفقاري: من اعتقاد دارم آينده ادبيات داستاني ما به سويي مي‌رود كه دوره‌اي خواهيم داشت كه البته نمي‌دانم كي خواهد بود. 20 سال ديگر، يا 30 سال ديگر، به هر حال مي‌رسد زماني كه نويسندگان ما برگشت مي‌كنند به فرهنگ خودمان. هميشه در طول تاريخ اين طور بوده. ببينيد چه بلايي سر سبك هندي آوردند.
من فكر مي‌كنم اين روندي كه بي‌توجه به فرهنگ خودمان پيش مي‌رويم و تنها نگاهمان به آن طرف است، روزي به پايان مي‌رسد.
شكي نيست تكنيك‌ها را از آن طرف گرفتيم؛ ولي اگر بخواهيم آن محيط اقليمي و فرهنگي و فضاي داستان و جغرافيايي داستاني‌مان همان محيط‌هاي كافكايي و كاروري و خارجي باشد، اين خطاست. «كليدر» دولت‌آبادي نمونه داستان‌هاي ايراني است كه از يك روستا شروع شد. روزي مي‌رسد كه از زاويه فولكلور هم سراغ كليدر خواهند آمد كه موضوعش فرهنگ مردم يك منطقه است... HTML يا PDF

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شكوفه عشق از زه ِ كمان

عكس:‌ يوسف عليخاني
عَلَم ميلكي‌ها وقتي از ميان خارها مي‌گذرد. عكس از خودم

برخي مردم ايران از جمله کرماني ها بر اين باورند که اگر در شام غريبان شهداي عاشورا، در 40 تکيه و منبر، 40 شمع افروخته شود، امام حسين (ع ) و شهداي کربلا، شمع افروزنده را مورد توجه قرار مي دهند... HTML يا Pdf

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
فايل صوتي‌اش را لطفا ...
شهرنوش پارسي‌پور وقتي هم كه "قدم‌بخير مادربزرگ من بود"‌ را خوانده بود خوشحال شده و پنهان نمي‌كنم كه پُز هم داده‌بودم كه كتابم را خوانده است. بعد چون شهروند فيلتر بود دوباره منتشرش كردم در وبلاگم؛ اينجا.
بعد امروز دوستي ايميل زده و آدرسي داده بود. بي‌حوصله بازش كردم؛ آدرسي بود از راديو زمانه (قبلا از اين كه صفحه باز بشود گفتم لابد مطلبي است از صاحب فرستانده ايميل و التماس دعا دارد براي لينكدوني تادانه. بعد كه باز شد؛ بلند گفتم "آخ جون!" ( غلامرضا معصومي، همكارم شاهد است).
بلافاصله منتشرش كردم اينجا؛ از ترس اين كه راديو زمانه هم مدام آدرس عوض مي‌كند.
گذشت تا همين الان كه فايل صوتي حرف‌هاي شهرنوش پارسي‌پور درباره "اژدهاكشان" را دانلود كردم و گوش دادم. عالي بود. بسيار خوشحال شدم و بعد گفتم كاش لااقل كسي كه فايل صوتي را پياده كرده اندكي دقت مي‌كرد. فراوان فراوان اشتباه دارد متن. براي همين پيشنهاد مي‌كنم فقط فايل‌صوتي را گوش كنيد كه متن پياده شده به هيچ وجه خوب نيست. شايد زماني خودم فرصت كنم و پياده شده فايل صوتي اين برنامه را براتون منتشر سازم.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
براي "مجتبا پورمحسن"
پورمحسن مجتبا پورمحسن را از خيلي سال پيش مي شناسم؛ نوجواني بود براي خودش. سال 79 به گمانم اولين بار جواني زنگ زد كه شماره ام را از دوستان مشترك گيلاني پيدا كرده است. پرتوان ديدمش. آن روزها هر كس گم مي شد ردش را از من مي گرفتند، شماره هركسي را مي خواستند داشتم و از همه چيز همه باخبر بودم كه متاسفانه الان دارم به آن روزها حسرت مي خورم كه قدرش را ندانستم و زود از دستم در رفت.

القصه، در تمام اين سال ها هر كس زنگ زده كمكش كرده ام كه يكي از آن ها مجتبي پورمحسن بود؛ مدام زنگ مي زد و شماره آدم هاي مختلف را مي گرفت و كنجكاو بود بيشتر بداند و من خوشحال بودم كه آدمي اينطور توانا دارد پيش مي آيد در عرصه روزنامه نگاري ايران؛ آن هم از رشت (شهرستان).

بعد "نسل سوم" درآمد و پورمحسن يك صفحه تمام گفتگو كرد كه در گيلان امروز كه گويا الان ديگر خودش بايد سردبير آنجا شده باشد، چاپ شد. خواستيد اين گفتگو را در اينجا بخوانيد.
آن وقت "عزيز و نگار"‌ درآمد. نقدي مفصل نوشت در همان گيلان امروز كه در آرشيو دارمش.
بعد شدم مسوول صفحات ادبيات جام جم. پورمحسن با شرق و همشهري كار مي كرد. يكي دو تا مطلب داد به جام جم و بعد زنگ زد كه اسمش را حذف كنيم و به اسم همسرش منتشر كنيم كه كرديم. دلخوري اي پيش آمد كه اين دلخوري اندكي هم به خاطر اين بود كه شعري برايم فرستاده بود كه در قابيل منتشر نكرده بودم و ديگر خبري از او نشد در دوران "قدم بخير مادربزرگ من بود".

بعد راديو زمانه آمد كه پورمحسن در شرق هم كار مي كرد آن زمان. زنگ زد. خوشحال شدم. هر شماره اي خواست بهش دادم. هر كمكي خواست دريغ نكردم. بعد هم كه شرق مرحوم شد و كار پورمحسن در راديوزمانه بيشتر.
جدي‌ترش ديدم در كار. "اژدهاكشان" را هم خودم برايش پست كردم. نقدش را كه خواندم اعتراف كنم اول دلخور شدم. بعد چون از اطرافيان پورمحسن مي ترسيدم بهش زنگ زدم كه دستت درد نكند و هر غلطي كسي اين وسط بكند به خودش مربوط است و باور نكن كه من گفته ام درباره ات كه آنقدر مرد هستم خودم به خودت بگويم؛ چون دوستت دارم.

آن وقت خيلي ها گفتند كه عليخاني! چقدر پول داده اي كه پورمحسن اين جنجال را راه بيندازد درباره اژدهاكشانت تا كتاب ديده بشود. هرچه قسم خوردم نتوانستم به مدعيان باهنر اين روزگار ثابت كنم كه به شرافتم قسم پورمحسن را آخرين بار چهار سال قبل در نمايشگاه كتاب ديده‌ام؛ همان روز كه حسن محمودي داشت قدم‌بخير را نقد مي كرد در نشر افق.

بعد گذشت.
بعد ناشرم زنگ زد كه اتفاق خاصي افتاده كه اژدهاكشانت اين هفته اينطور فروش مي رود؟
بعد من خنديدم.
بعد به خود پورمحسن زنگ زدم و تشكر كردم.

بعد گذشت.
بعد ياسر نوروزي در شهروند امروز عليه منتقدان كتاب اژدهاكشان، يادداشتي نوشت كه چرا اينطور شيفته وار مي نويسند درباره اين كتاب.

بعد من دلخور شدم.
بعد ناشر زنگ زد و همان را گفت كه درباره نقد پورمحسن گفته بود.
بعد من زنگ زدم به ياسر نوروزي و تشكر كردم.

بعد امروز ديدم كه پورمحسن نقدي نوشته روي مجموعه داستان محمدحسن شهسواري؛ مطابق معمول تند رفته است.

دوستي زنگ زده بود كه ... داشت ناسزا مي گفت. جلويش درآمدم و گفتم: كاش قدر آدم هايي مثل پورمحسن را بدانيد كه غنيمت اين روزهاي رو به زوال كتاب هستند.

بعد هم آمدم و اين ها را نوشتم كه بگويم مجتبي جان به كارت ادامه بده! تو سختي‌اي را به جان خريده‌اي كه ديگران عرضه‌اش را ندارند و يادم باشد دستت را ببوسم وقتي ديدمت.

پساتادانه‌نوشت: مجتباي عزيز! به غروب روز اول نزديك مي‌شويم. يادت هست صبح بهت زنگ زدم و گفتم چنين مطلبي نوشته‌ام؟ ولي بدان كه آنقدر از صبح كج‌فهمان (حتي از دوستان‌ ِ نزديك ِ من) و همان‌ها كه نمي‌خواهند سر به تن ِ چون تويي باشد، برايم اس‌ام‌اس زده وايميل فرستاده‌اند كه خسته شده‌ام. به‌خداوندي خدا من با اين مطلب خواستم بهت خسته‌نباشيد بگم و بگم كه بايد جاي من باشند تا قدر چون تويي را بفهمند. چون تو مثل تمام خبرنگارها، مي‌گويي دستش را كرد توي گوشش! اما مگر مي شود دست را كرد توي گوش؟ قاعدتا تو قصد داشتي بگويي انگشت كوچكش را كرد توي گوشش اما متفاوت‌تر و باب ِ طبع كاري كه مي‌كني و جنجال نياز دارد چنين مي‌گويي و تاوانش را داري پس مي دهی.
به قول دوستي، پورمحسن آنقدر خوب و جنجالي تيترهايش را انتخاب مي كند كه اصلا نيازي به خواندن مطالبش نيست. بعد همو گفت كه 99 درصد از مخالفان و موافقان نوشته‌هاي پورمحسن، نوشته‌هايش را نمي‌خوانند و فقط با تيتر آن ها به جنگ صاحب اثر مي‌روند نه سراغ اثرش.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شب پير بورديو
گروه انسان شناسي هنر فرهنگستان هنر با همكاري انجمن جامعه شناسي ايران ، مجله بخارا و انجمن دوستي ايران و فرانسه « شب پير بورديو » را در ساعت پنج بعداز ظهر يكشنبه پنجم اسفند ماه در مركز هنر پژوهي نقش جهان ( خيابان ولي عصر ـ ضلع جنوبي پارك ساعي ـ جنب شهر كتاب ) برگزار مي كند.
در « شب بورديو » دربارة زمينه هاي انديشه هاي بورديو بحث خواهد شد . سخنرانان اين مراسم : دكتر بهمن نامور مطلق ، علي دهباشي ، كريستيان برومبرژه ، دكتر شهرام پرستش ، دكتر سارا شريعتي ، دكتر سهراب فتوحي و دكتر ناصر فكوهي خواهند بود. همچنين در بخشي از اين مراسم فيلم مستندي از زندگي اين متفكر معاصر فرانسوي به نمايش درخواهد آمد.
پير بورديو كه در 1930 در شهر كوچك دانكن فرانسه به دنيا آمد در 1955 دكتراي خود را در رشته فسلفه گرفت و نخستين آثارش را به بررسي تغييرات اجتماعي در الجزاير اختصاص داد. تأثير بورديو بر جامعه شناسي مدرن بسيار قابل بحث است . نظريه هاي او در روش شناسي مورد توجه عموم جامعه شناسان قرار گرفته است .
بورديو در ژانويه 2002 چشم از جهان فروبست .
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
عارف قزويني در همدان
همدان بودم؛ ديشب برگشتم. خسته نيستم اما گيجم. دو روز و نيم سفر؛ آن هم با اتوبوس. زانوهايم درد مي‌كنند ولي خوشحالم كه جلويم كتاب فرهنگ مردم همدان باز است.

صبح روز اول آرامگاه بوعلي سينا و عارف قزويني و باباطاهر عريان و تپه‌هاي هگمتانه رفتم و بعدازظهرش هم به روستاي علي‌صدر و غار معروف علي‌صدر.

شب هتل ياس بودم و روز جمعه هم راهي تويسركان شدم تا به زيارت آرامگاه "حَيَقوق نبي" بروم. رفتم و با كتابي درباره آداب و رسوم اين شهر و سوغاتي‌هايش برگشتم به همدان.

همدان هم برف مي‌باريد كه البته به پاي برف شهر گردوها (تويسركان)نمي‌رسيد. آخرين جايي هم كه در همدان رفتم و نتوانستم عكس بگيرم، آرامگاه "مُرده‌خاي" نبي و "استر" بود.

بعد برف بود و برف بود و برف.

شايد عكس‌هاي اين سفرهايم را ديگر هيچ وقت در تادانه منتشر نكنم.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نامزدهاي جايزه كتاب سال
نسخه پي‌دي‌اف
نامزدهاي بيست‌ و پنجمين دوره جايزه كتاب سال جمهوري اسلا‌مي

نامزدهاي بخش ادبيات داستاني
كتاب سال بي داستان - محمد ولي‌زاده
درباره <سالمرگي> اصغر الهي -
اسدالله امرايي
درباره <خط تيره، آيلين>، ماه‌منيركهباسي ‌-
فتح‌ا... بي‌‌نياز
درباره <وقت نيايش ماهي‌ها>مصطفي جمشيدي -
جواد عاطفه
درباره <زندگي مطابق خواسته ...> اميرحسين خورشيدفر - لا‌دن نيكنام
درباره <سيب سرخ گرد غلتان>، آذر معصومي -
محمدحسن شهسواري

نامزدهاي بخش شعر
ستيز با خويشتن و جهان ... محمد ولي‌زاده
درباره <سيماب‌‌هاي سيمين> م. مويد ...
شمس آقاجاني
درباره <زنبور‌هاي عسل ديابت گرفته‌اند>!‌ اكبر اكسير ...
محمود معتقدي
درباره <در ملكوت سكوت> سيدحسن حسيني ... زهير توكلي
درباره <من وخزان وتو> مفتون اميني ...
رسول يونان
درباره <اقليت> فاضل نظري ‌... بهزاد خواجات

***
مروري بر نامزدهاي جايزه پكا - دوره هشتم
مروري بر نامزدهاي جايزه هوشنگ گلشيري- دوره هفتم
نامزدهاي جايزه نويسندگان و منتقدان مطبوعات - دوره هشتم
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پدربزرگم را زنداني کرده‌اند
آقاي پژوهشگر رفته به روستاي زادگاه من و منزل پدربزرگم و کلي وقتش را گرفته و از او قصه ها و باورها و آداب و رسوم ضبط کرده و برده به رئيس مربوطه اش تحويل داده و حالا من خسته شده ام از بس دنبال آقا يا خانم پژوهشگر گشته ام که نمونه اي از قصه هايي که از پدربزرگم ضبط کرده و حالا او در بين ما نيست بگيرم. آرزويم اين است که با جيب خرجي ام کتابي درباره پدربزرگم چاپ و به جاي حلوا يا خرماي شب جمعه بين اقوام پخش کنم.
مي گردم و مي گردم؛ از اين مرکز مردم شناسي به آن مرکز مردم شناسي. يکي انگشت اشاره به طرف کسي مي گيرد که معاون مرکز است. مي گويم «اما من دنبال پژوهشگري هستم که رفته به روستاي زادگاهم.» مي گويد «همان است که آن وقت ها پژوهشگر بود و حالا معاون رئيس شده و احتمالا اگر مدتي ديگر بياييد ممکن است رئيس شده باشد.» مي گويم «ديگر پژوهش هم مي کند؟» مي گويد: نه ، اما نظارت مي کند بر طرح ها و افتخارش ، پژوهش هايي است که انجام داده.» مي گويم «بعد اين پژوهش ها را منتشر کرده؟» (توي دلم غنج مي افتد که اگر قصه ها و آداب و رسومي که از پدربزرگ ضبط کرده منتشر شده باشد، من ديگر نيازي ندارم از جيب مبارک خرج کنم و مي توانم به همراه کتابي که اسم پدربزرگ را دارد و نشان فرهنگ بومي من است ، خرما و حلوا خيرات کنم.)پيشش مي روم.
سرد جواب مي دهد. سلام مي کنم. آرام سر برمي گرداند، مي گويم : «فلاني ام ، نوه فلاني.» نگاه مي کند که «خب؟» مي گويم : «رفته بوديد روستاي زادگاه من.» مي رود به فکر.
مي گويم : «يادتان مي آيد کره و قيماق و پنير کوزه اي هم آورد برايتان و آن عسلي که من برايش برده بودم » (چند چوب کندوي زنبور عسلي که داشت ، خيلي وقت بود خالي شده بود).
مي بينم آب دهانش را قورت مي دهد. مي گويم : «حتي گفته بود چند نفري رفته بودين. تمام آن چند روزي را هم که مانديد پذيرايتان شد و نگذاشت تنها بمانيد و حق ميهمان را ادا کرد در حق تان.»
نگاه مي کند و نفسي پر مي کند و مي گويد: «چه خوب ! خوب هستند حالا؟»
مي گويم : «عمرشان را دادند به شما.»
مي گويد: عجب. سرزنده بودند که.
مي گويم : البته هواي کوهستان اين طور نگه شان داشته بود وگرنه متولد پيش از 1300بودند.
حرف نمي زند. سرش به پرونده هايي است که تمام ميز را پوشانده و ليواني جرم گرفته کنار پوشه هاست. فلاسک چاي اي هم ديده مي شود و قنداني که گويا تويش به جاي قند، پولکي اصفهاني پر کرده.
مي گذرد زمان.
مي گويد: «برگه اي که از نگهباني به شما داده اند، بدهيد امضا کنم.»مي فهمم که يعني «کار دارم» يعني «به سلامت» يعني «بسه ديگه» يعني «خسته شدم» و...
مي گويم : «مزاحم شده بودم ببينم اون قصه ها و مراسمي که از پدربزرگ ضبط کرديد، منتشر شده؟»
از سر بي حوصلگي جواب مي دهد: «نوارها پياده و صحافي هم شده.»
مي گويم : «يعني چاپ نشده؟»
مي گويد: «نه. قرار نبود چاپ بشود.»
مي گويم : «خب زحمتي نيست ، من نسخه اي از اين نوارهاي شما داشته باشم که...»
(با خجالت هم توضيح مي دهم که اگر خدا بخواهد، مي خواهم کتابي درباره او دربياورم)
پوزخندي مي زند و مي گويد: «شرمنده. معذوريت اداري است وگرنه تقديم مي کردم. ما اجازه نداريم اين مطالب را بيرون بدهيم. مشکل اداري ايجاد مي کنند. شما هم فاتحه اي برايشان بخوانيد. ببخشيدها. شرمنده. يک بار اين کار رو کردم. کلي بازخواستم کردند.او دارد توضيح مي دهد و من ديگر نمي شنوم گويي.»
معلوم نيست آن صحبت ها که نه قرار است چاپ شود ونه قرار است به کسي داده شود، براي چه جمع آوري شده؟ دارم به روستا و پدربزرگ فکر مي کنم آن زماني که آفتاب هم دارد مي رود پشت کوه ها و غريبه ها رسيده اند.
مي گويند: مردم شناس اند و پدربزرگ به مادربزرگ مي گويد سماور را آتش کند که حبيب خدا آمده و بعد تا کفش ها رديف چيده شود، سفره کره و قيماق و پنير و نان تازه تنوري چيده شده است.
- خوش آمديد!
- آمده ايم قصه و باورهايتان را ضبط کنيم.
- قدم رنجه کردين ! فعلا بخوريد تا خستگي تان دربرود.


منتشر شده در صفحه آخر روزنامه جام‌جم، روز پنجشنبه 18 بهمن 1386

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گپي با راويان "فرهنگ مردم"
این روزها بارها آمده‌ام اینجا بنویسم و دعوت‌تان کنم برای ديدن و خواندن و همكاري با صفحه‌ای که قرار است به زودی دنبالش کنم؛ صفحه فرهنگ مردم.
این روزها چند بار آمده‌ام بنویسم اگر آداب و رسومی در زادگاه یا شهر یا منطقه خودتان دارید و می‌خواهید درباره اش بنویسید استقبال می کنیم از طرح تان و دست تان را می بوسیم برای نوشتنش.
این روزها آمده‌ام بنویسم اگر دوست داشتید درباره محققی در حوزه فرهنگ مردم (آن ها که هستند و آن ها که رفته اند) بنویسید بیایید با هم یک گپ و گفتی بزنیم که کار تکراری و موازی انجام ندهید و به احترام این آدم ها علمی بنویسید درباره شان.
این روزها آمده ام که بنویسم هیچ وقت ناراحت نیستم کاری برای اوس ولی‌محمد ِ نمدمال (پدربزرگم که سال قبل از بین ما رفت میان قصه‌ها) انجام نداده‌ام که از او بیش از 9 ساعت نوار ضبط کرده‌ام و قصه های زیادی از او دارم که به مرور دارم پیاده می‌کنم و درباره نمدمالی و چارواداری و ... حرف زده و من دارم‌شان.
این روزها بارها آمده‌ام بنویسم از مادرم و پدرم و تمام اقوام نزدیکم فراوان فراوان نوار ضبط کرده‌ام و صدایشان را دارم که قصه تعریف کرده اند و شعر خوانده‌اند و آداب و رسوم را گفته‌اند.
این روزها آمده‌ام بنویسم یک‌بار هم شده عکس بگیرید از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و دایی و نزدیکان و اقوام‌تان و همراهش قصه‌ای از او ضبط کنید تا در روزنامه منتشر بشود خوش‌شان بيايد و نزدیک تر بشوید به آن‌ها و احساس کنند دوست شان دارید.
این روزها آنقدر سرم شلوغ شده که شاید تا مدتی ویرایش داستان‌های مجموعه بعدی‌ام هم به تاخیر بیفتد.
این روزها مدام دارم شهر به شهر دنبال محققان فرهنگ عامه می‌گردم که همه‌شان گمنام مانده‌اند و کتاب‌های زیادی از آن‌ها منتشر شده یا ناشر ندارند و گوشه خانه‌شان با فرهنگ مردم این سرزمین رو به فراموشی است و رویش گرد و غباری خانه‌برانداز نشسته است.
این روزها آنقدر سرشارم از کار کردن که جای چند نفر دارم حرف می‌زنم و راه می‌روم و می‌نویسم و گفتگو می‌کنم و نوار پیاده می‌کنم و ... الان هم که می‌بینید آمده‌ام سراغ تان، برای این است که دو روز دیگر نگویید فلاني، رفقای اینجایی را فراموش کرده.
این روزها خیلی به سرم زده دعوت‌تان کنم که شما هم اگر مطلبی دارید درباره آداب و رسوم و باورها و قصه‌های عامیانه و فرهنگ‌مردم، بیایید کمی با هم گپ بزنیم.
ایمیل من اینجا هست. خوشحال می‌شوم صدای‌تان را بشنوم.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گردنه‌هاي رودبار الموت

به نقل از اينجا

درباره رودبار و الموت

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
این یک پوتین نیست

پوتین

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چقدر خوب نقد شد
اعتراف مي‌كنم از ديدن كلمه "اژدهاكشان" مدت‌هاست حالم بد مي‌شود و براي همين هم در دو ماه گذشته حتي كلمه‌اي درباره اين كتاب و نقدهايش در تادانه ننوشتم اما چهارشنبه گذشته به دعوت محسن فرجي، منتقد كارگاه ماهانه نقد كتاب حوزه هنري كرج، به جلسه نقد اژدهاكشان رفتم.
فرجي حرف‌هايي درباره "اژدهاكشان" زد كه برايم بسيار ارزشمند بود و خوشحال شدم دو روي سكه را ديد؛ هم ايرادها را گفت و هم حُسن‌هايش را.
برايم بسيار آموزنده بود اين جلسه و چون همان ابتداي جلسه گفتم كه اگر از من در جلسه‌اي به عنوان منتقد اين كتاب دعوت شود بي‌ترديد، دو ساعت از نقاط منفي و اشتباهات نويسنده‌اش خواهم گفت، شركت‌كننده‌ها هم كه خوشبختانه كتاب را تهيه كرده بودند به خوبي مثل فرجي، اژدهاكشان را نقد كردند.
اميدوارم درس بگيرم براي مجموعه بعدي.
گزارش اين جلسه را در اينجا بخوانيد.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com