تادانه

سیاسنبو در نشر آموت

https://scontent-sjc2-1.cdninstagram.com/t51.2885-15/e35/22802059_154340021972181_5880440707948216320_n.jpg
سال شصت و هشت، معلم تئاتری داشتیم که من و دوستانم، از لطف‌اش برخوردار بودیم. آقای طاهری، دوستی داشت از دوران دانشجویی‌اش که از زبان او اولین بار، اسمش را شنیدیم. گفت سه داستانش در کتاب جمعه ‌ی احمد شاملو منتشر شده. این سه داستان را کپی گرفتیم و دست به دست گرداندیم و خواندیم و آموختیم
سال شصت و نه، این سه داستان بعلاوه‌ی پنج داستان دیگر شد کتاب سیاسنبو؛ نشر شیوا هم ناشرش بود. کتاب را خریدیم و کیف کردیم از این که داستان‌هایش را می‌شناسیم و هر جا که نامی از محمدرضا صفدری به بزرگی آورده می‌شد، انگار ما هم سهم داشته باشیم، سرخوش می‌شدیم.
نشر شیوا، عمر زیادی نکرد و کتاب از آنجا رفت به نشر قصه و بابک تختی عزیز، منتشرش کرد.
گذشت تا چند جایی که حرف از سیاسنبو زدم تا اینکه استاد صفدری، تماس گرفت و گفت حاضری در نشر آموت دوباره منتشرش کنی؟
افتخاری بالاتر از این؟ بی‌هیچ قید و شرطی، گفتم با افتخار تمام.
مراحل جابجایی کتاب از نشر قصه به نشر آموت مدتی زمان گرفت و بعد آماده‌سازی کتاب و حالا بعد از سال‌ها، این داستان‌ها دوباره به خواننده‌ها لبخند زدند.
آقای صفدری تصمیم گرفتند یک داستان از کتاب را که در فضای جنوب نیست، از مجموعه بردارند و حالا کتاب، با هفت داستان کوتاه‌ی خیره‌کننده منتشر شده
مجموعه داستان سیاسنبو نوشته منتشر شده و از فردا می‌توانید از کتابفروشی‌ها و شهرکتاب‌ها بخواهیدش


Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
زن‌ها و قصه‌ها
یوسف علیخانی: اولین قصه را مادرم برایم تعریف کرد؛ خانم‌جانی. بعد عمه‌هایم (مهین و توران و شهین)، وقت پوست کردن فندق‌ها، در درازایوان خانه‌ی پدربزرگ، همآوردی می‌کردند در گفتن قصه‌هایی که تن‌مان می‌لرزید از شنیدن‌شان.
بعد زن عمو زهرا، نرگس عنقزی، گلناز خاله، سلمه عنقزی، مش طلا، نیره خانم، گلندام خانم، پاشقه خاله، دوستی خاله، قصه‌گوهای رازآلود زادگاهم بودند که به مناسبت‌های مختلف، پای قصه‌هایشان نشستم و هر بار پوست انداختم و تازه شدم و روح‌ام تازه شد.
پدرم قصه‌گوست. پدربزرگم هم قصه‌گو بود اما وقتی قصه می‌گفتند همیشه زنی در قصه‌هایشان، درد داشت و این درد همگانی بود چرا که بعدها هم وقتی پای قصه‌گویان سراسر کشور نشستم دیدم همیشه یک زن، دارد در درون‌شان قصه می‌گوید. قصه‌ی پر غصه اما. و این غصه از کجا آمده و مردها کجای این قصه‌ها هستند؟
کار به همین‌جا ختم نشد و افتادم به رودبارالموت؛ روستا به روستا. اگرچه سنت روایت ظاهری جامعه‌ی ما، قصه‌گویی مردان است در برابر مردان غریبه اما همان تک قصه‌گوهایی که از میان زنان، قصه گفتند، ماندگارتر شدند در خاطرم.
یک چند وقتی در دشت مغان، کوله به دوش، آلاچیق به آلاچیق دنبال قصه بودم. زن‌هایی که در آغاز آشنایی رو می‌گرفتند و نه حرف می‌زدند و نه حاضر بودند ازشان عکس بگیرم، وقتی مرا دیدند و بی‌آزار دیدند و شاید هم شبیه یکی از آدم‌های قصه‌هایشان که از مردم دور شده و دارد می‌گردد، برایم بایاتی و قوشما و نقل گفتند و دیگر خودشان نبودند که قصه آمده بود به دادم برسد.
الان داشتم فکر می‌کردم قصه هم زن بوده. قصه ، زن-دختری بوده دلتنگ که سفر کرده و مدام در سفر است. گاهی از زبان پیرزنی به حرف درآمد. گاهی دخترخانه‌ای اسیرش می‌کند. گاهی دختربچه‌ای باهاش آرزویش را می‌گوید و گاهی قصه، پرنده می‌شود و می‌رود بالای درخت نزدیک خانه‌ای و مردی روایتش می‌کند.
زن‌ها میراث داران سنتی هستند که اگرچه به شهر آمده‌اند اما حالا با خواندن رمان و کتاب، خودشان را زنده نگه می‌دارند.
و خوشا زندگی در دنیای قصه و داستان که اگر هم کسی کشته می‌شود، در کلمه بعدی می‌توان زنده‌اش کرد. و اگر شادی از کسی دریغ شده، با یک کار خوب، شاد می‌شود. و هیچ‌کس در این دنیا، دلتنگ نیست اگرچه کلمه تنهاست و همیشه دنبال کلمه‌های دیگر می‌گردد که در کنار هم بنشینند و جمله بشوند.

چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶ شماره ۷۲۳۱
همشهری دو . ستون دنیای کتاب


Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
کتابفروشی یا کبابفروشی؟ مساله این است
یوسف علیخانی: دوستی دارم که چندوقتی است به سرش زده کتابفروشی باز کند. دیروز مهمان اش بودم. گفتم تو هم دنبال آرزوهایت رسیده ای به این نقطه که کتابفروشی بزنی؟
خندید و گفت: فقط من دنبال این آرزو نیستم. داشتن کتابفروشی، خواسته ی خیلی هاست.
دیگر نشنیدم چه می گوید. بعد فکر کردم پربیراه هم نمی گوید. همه ی ماها از کودکی با این آرزو بزرگ شده ایم که کتابفروشی داشته باشیم. خلوت داشته باشیم و هم اتاقی مان ، کتاب ها بشوند که بی آزارترین هستند. یک لحظه حسودی اش را کردم  که چه خوب توانسته با خودش کنار بیاید و از میان این همه کار، کار موردعلاقه اش را پیدا بکند و بهش بچسبد. بعد هم چرا دروغ، خیالات کردم تنهایی اش را با کتاب ها و یک فراغت بزرگ که همه مان دنبالش هستیم تا کتاب های نخوانده ی عمرمان را بخوانیم.
وقتی دید توی خودم رفتم، خندید و گفت: چی شد؟ نکنه تو هم می خوای بیای کتابفروشی باز بکنی؟
فکرم را بلند گفتم بهش. گفتمش خوش به حالت که بعد از این خیلی کتاب خواهی خواند.
گفت: اشتباه می کنی. اتفاقا می دانم از وقتی کتابفروشی بزنم، دیگر نمی رسم به کتابخوانی. می شوم یک فروشنده که کتاب های خوانده ی قبلی ام را با دیگران تقسیم می کنم.
گفتم: خیر است و مبارکی.
اینجا بود که گفت: اینقدر هم ساده نیست. فکر می کردم ساده است اما از هر کار دیگری دنگ و فنگ بیشتری دارد.
گفتم: سخت چرا. تا جایی که می دانم می توانی هر جایی کتابفروشی بزنی؛ حتی در خانه ی مسکونی.
پوزخند زد و گفت: نه عزیزم. برای کتابفروشی باید کاربری فرهنگی بگیری.
- خب بهتر!
- مشکل اتفاقا همین جاست. کتابفروشی فقط با فروش کتاب زنده نیست و باید کنارش لوازم التحریر فروخت تا کتابفروشی زنده بماند.
- خب بفروش!
- مساله اینه که نمی شود.
- چرا؟
- چون وقتی که آقایان داشتند مصوبه کاربری کتابفروشی را می نوشتند و تصویب و قانونی اش می کردند فقط نوشته اند کتاب و اگر حتی یک خودکار و قلم فروخته بشود، شهرداری پیدایش می شود و با بلوک سیمانی، می افتند به سد کردن.
- خدا رو شکر از یک طرف آقای نجفی که تازه شهردار شده، تا جایی که می دانم آدم کتاب خوان و کتاب شناس و از هیات امنای این حوزه است. از طرف دیگر هم آقای مسجدجامعی که سال ها سکاندار فرهنگ و کتاب این مملکت بوده، در شورای شهر حضور دارد.
- خب؟
- خب برو سراغ شان؟
- به همین سادگی؟
- بله. زنگ بزن و وقت بگیر.
سرش را گرفت و دیگر جوابم را نداد. گفتم: خب؟
گفت: نه آقای نجفی را می توانم پیدا بکنم که برایش توضیح بدهم وقتی به شهرداری منطقه رفتم که با پز اعلام کنم من دارم کتابفروشی می زنم، مسوول بخش مربوطه خندید و گفت یعنی فکر می کنید قبل از شما کسی عقل اش نرسیده در این منطقه کتابفروشی بزند؟
منطقه اش را گفت. یادم افتاد از سر تا ته خیابان به آن بزرگی که قدم بزنی، فقط بوی کباب می آید به مشام ات و بوی شیرینی و خوراکی و ...
گفتم: خب آقای مسجدجامعی را به کمک بگیر. مطمئن باش کمک ات می کند.
پوزخند زد که اگر توانستی آقای مسجدجامعی را پیدا بکنی، سلام مرا برسان.
گفتم یعنی پشیمان شدی از زدن کتابفروشی؟
گفت چند روزی یه دارم به پیشنهاد آن کارمند شهرداری فکر می کنم که گفت بیا تجاری بکن اینجا رو و کباب بفروش، کلی آدم دعایت می کنند که از گرسنگی نجات شان داری می دهی.
و من ترسیدم. ترسیدم از دوست ام. که نکند چنین کاری! که جا زیاد است برای سیر شدن شکم جماعت گرسنه اما ... اما کی باید به فکر گرسنگی مغز و آگاهی مردم باشد؟
دوستم خندید و گفت: هیچ می دانی فقط فلافل، فقط فروش فلافل در تهران، یازده برابر بیشتر از فروش کل کتابفروشی های تهران است؟
سرم سوت کشید. دیدم حرفی نمی ماند برای گفتن. فقط با خودم درگیر شدم که کتابفروشی یا کبابفروشی؟ مساله این است.

روزنامه #همشهری
چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶


Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com