تادانه

به بهانه ی روز تئاتر
وقتی تیم ما انتخاب نشد، به چنان غمی دچار شدم (و احتمالا دچار شدند) که فکر کردیم «اینجا آخر خط هنر است و دیگر باید پیاده بشویم!» اما ما ماندیم و گاهی فکر می‌کنم آن گروهی که انتخاب شدند و آن نمایشنامه را اجرا کردند، حالا کجا هستند؟ اصلا هستند؟
نمایش آنکه گفت آری و آنکه گفت نه نوشته‌ی برتولت برشت با ترجمه‌ی مصطفی رحیمی را بازی می‌کردیم؛ با طراحی و کارگردانی زنده‌یاد ابراهیم فرخمنش. سه گروه همزمان این نمایش را بازی کردیم و سرآخر یک گروه فقط انتخاب شد برای اجرای نهایی و ما ردشده‌ها هم شدیم عوامل اجرایی؛ برای کارهای پشت صحنه.
سال ۱۳۶۷ سوم راهنمایی بودم؛ در مدرسه‌ی شهید قدوسی قزوین. معلم هنرمان کسی بود به اسم فرخمنش؛ همین فقط. قاعدتا اسم کوچک معلم‌ها را نمی‌دانستیم و آن روزها یک بنر بزرگ هم وسط میدان سبزه میدان قزوین نصب شده بود برای نمایش خود نامی بر آن ها بگذارید که نویسنده و طراح و کارگردانش ابراهیم فرخمنش بود.
ترکه بود و خوش‌تیپ. با کفش‌های پاشنه‌بلندتر پوتینی. شلوار پاچه‌گشاد به پا داشت و سبیل بلند و موهایی دورنگ خوابیده بر شانه‌ها. اولین جلسه که آمد. بی هیچ مقدمه‌ای گفت «لیقه بگیرید و دوات. با قمیش.»
کلاس هنر برای همه‌ی ما در تمام آن سال‌ها مساوی بود با کلاس ورزش. چون هیچ معلم هنری وجود نداشت و نهایت لطفی که می‌کردند این بود که «برین حیاط و بدون سر و صدا و مزاحمت برای کلاس‌های دیگه، برای خودتان ورزش کنید!» همین.
تمام لوازم‌التحریری‌ها را گشتیم تا لیقه و دواتی که منظورش بود، بگیریم. سرمشق گذاشت «بیا تا گل برافشانیم» و بعد از ردیف اول شروع کرد. ‌نشست روی نیمکت و قمیش‌های‌مان را تراشید و قلم شد و امتحان کرد و گفت «شروع کنید!»
و وقتی دوست‌تر شد با خط‌های‌مان، ازش پرسیدیم «شما همون ابراهیم فرخمنش هستید؟»
گفت «نه. برادرم.»
گذشت تا دو سه سال بعد که رفتیم انجمن نمایش و شدیم عضو گروه نمایش «آنکه گفت آری و آنکه گفت نه»
بعدها که شنیده بود دانشگاه قبول شدم، گفته بود «بهش بگین زبان انگلیسی را جدی بگیرد!»
و بعدها که مدتی با نادر ابراهیمی قرارداد داشتم که کتاب‌هایش را خلاصه‌نویسی کنم، به همراه شهرام غلامپور رفتیم خانه استاد فرخمنش که شهرام، کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتیم را با دو صدای استاد و صدای من، ضبط کند و برایش موسیقی بسازد؛ کاری که ناتمام ماند و نادرخان.

این عکس‌ها مربوط می‌شود به تمرینات خارج از سالن که رفته بودیم به رزجرد و رشتقون قزوین تا حرکات رفتن آن سه مرد نمایش را تمرین کنیم؛ نمایش برشتی، و نه استانیسلاوسکی.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment