تادانه

چاپ نهم بيوه‌كشي رسيد
 https://scontent-lht6-1.cdninstagram.com/t51.2885-15/e35/26277509_318935495292666_4441571907250159616_n.jpg
بیوه‌کشی اولین‌بار سال نود نوشته شد. ابایی ندارم بگویم که نسخه اولیه‌اش چند روزه نوشته شد. با ایرنا و ساینا رفته بودیم #بناب. عیدها و شهریورها در تمام این هجده سال گذشته چنین کرده‌ایم. اغلب می روم بناب که بروم به باغ آقادایی و خلوت کنم با خودم و شاید چیزی نوشته شود اما هیچ وقت چنین اتفاقی آنجا نیفتاده. هم مهمان بودن و هم شلوغ بودن این وقت‌ها؛ خانواده‌ی مادری ایرنا، خانواده‌ای هسته‌ای هستند و بسیار به هم وابسته. این میشه که همیشه می‌برم‌شان و خودم زودتر برمی‌گردم.
سال نود هم همین شد. سال تحویل را رفتیم #قزوین؛ پیش پدر و مادر من. روز دوم عید راه افتادیم به طرف بناب. دو روزی ماندم. اعتراف می‌کنم. زبان ترکی‌ای که من یاد گرفته‌ام از دوستان و اطرافیان، در برابر زبان ترکی مردم آذربایجان، واقعا شوخی‌یه. بیشتر فارسی‌یه تا ترکی. به همین دلیل وقتی اونجا همه شروع می‌کنند به ترکی حرف‌زدن، من بعد از سه چهار دقیقه، دیگه نمی‌تونم برای خودم ترجمه‌اش کنم و سردرد می‌گیرم. یک بدی دیگر زندگی‌ام اینه که وقت رانندگی، تمام وقت دارم می‌نویسم؛ در ذهن‌ام. آن سال وقت رفتن، سوژه #بیوه_کشی که چند سال قبل داستان کوتاهی هم در این باره نوشته بودم به اسم «جنگنامه هفت‌شوهران خوابیده‌خانم با اژدرمار میلکی»، مغزم را داشت می‌خورد و تمام هفت ساعت رانندگی‌ام از #تهران به قزوین و بعد از قزوین به بناب را درگیر این جنگنامه بودم. خلاصه دردسرتان ندهم، روز پنجم نوروز سال نود، شال و کلاه کردم و برگشتم تهران؛ تنهایی.
انبار ِ #نشر_آموت را چند ماهی بود خریده بودم و کسی آدرس‌اش را نداشت. آشپزی‌ام بد نیست، آشپزخانه‌ی انبار را شارژ کردم و به وفور نان و تخم مرغ و برنج و گوشت خریدم و نشستم. موبایلم را خاموش کردم و رفتم به این انبار. از ظهر روز ششم ِ نوروز دستم رفت روی کیبورد لپ‌تاپم و انگشتانم رقصیدند و رقصیدند و رقصیدند و یه وقت که به خودم آمدم دیدم، شده سیزده بدر. موبایل را روشن کردم و آمدم از انبار بیرون.
واقعا رمان #بیوه_کشی در هفت روز و نیم نوشته شده بود؛ تمام‌وقت.
رسم ِ تمام این سال‌هایم این بوده که داستانی اگر می‌نویسم (چه کوتاه و چه بلند) به هفت نفر از دوستانم می‌دهم که بخوانند. از این هفت نفر. یکی‌شان گفت بدترین کتابی‌یه که تا به حال نوشتی. دوتای‌شان گفتند عالیه. یکی‌شان اصلا نظر نداده تا همین امروز حتی. سه نفرشان هم نظرات خوبی دادند که افتادم به جانش.
الان می‌خوام بعد از سال‌ها اعتراف کنم، نظر آن یکی که گفت مزخرف‌ترین کتابی‌یه که نوشتی، خیلی برام گران تمام شده بود. دیگه دستم نرفت به #بیوه_کشی و ماند و ماند و ماند تا پاییز سال نود و سه. سه نفر از دوستان خوبم دوباره خواندند. هر سه گفتند حتما باید منتشر بشود و منتشر شد بهار سال نود و چهار.
و حالا چاپ نهم‌اش آمده؛ دوست داشتم چاپ نهم این همزمان بشه با یک اتفاق دیگر اما گویا سرنوشت، همراهی ندارد با خواسته‌های ما. ما هم تسلیم.
همین

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
وارد ده سالگي شديم
https://scontent-dft4-3.cdninstagram.com/t51.2885-15/e35/25011653_532724880422112_5259149924527767552_n.jpg
یک میل بود؛ یک خواهش. یک خیال. خیالی دور و غیرقابل دسترس. وقتی مجوز #نشر_آموت را سال ۸۳ گرفتیم، فکر نمی‌کردیم هرگز بتوانیم وارد این عرصه بشویم. هراس‌ها همیشه هست؛ بوده و خواهد بود. اما گویی باید این نقش را به عهده می‌گرفتیم چرا که بر پیشانی‌مان نوشته شده بود که سهمی داشته باشیم در کتابخوانی‌تان.
این میل سال ۸۶ جدی شد. هرچه نزدیک‌تر می شدیم، هراس‌اش بیشتر می‌شد. گیرم کتاب را چاپ کردیم، پخش چه؟ اصلا چه کتابی چاپ بکنیم که خوانده شود؟
راه افتادیم؛ با کوله‌باری خرد و سبک؛ سرمان را بالا نگرفتیم که نوک قله را ببینیم. دیدن نوک قله همیشه هراس می‌آورد. برای همین فقط به جلوی پای‌مان نگاه کردیم. که نکند سنگی از زیر پا در برود. نکند راه لغزنده باشد. نکند خودمان یا کوله‌پشتی‌مان به ته دره برویم.
آمدیم. با عشق آمدیم. راه‌مان چنان پیش پا می‌آمد که باور نمی‌کردیم. در همان آغاز کار، #پخش_ققنوس به یاری‌مان آمد. دست‌مان را گرفت. معدود نویسنده و مترجمی هم بودند که اعتماد کردند. قرار گذاشتیم حساب کتاب‌مان سرراست باشد؛ و بماند.
و آمدیم. هر سال یک گام جدید. همان سال اول، پروفسور #عبدالرحمان_عمادی، دفتر وکالت سابق‌شان را در در اختیار نشر آموت گذاشتند. گام بعدی انبار بود.
بعد نمایشگاه کتاب تهران و رودررو شدن مستقیم با خواننده‌هایی که نمی‌شناختیم و یکی یکی به چشمان‌مان نگاه کردند و صدای‌مان را شنیدند و ما را خواندند.
آن وقت نمایشگاه‌های استانی شروع شد. روند کار روز به روز سخت‌تر شد؛ چرا که انتشار یک کتاب ساده‌تر از قاچ کردن یک هندوانه است اما اینکه هندوانه‌ای که قاچ می‌شود، آیا به دهان شیرین خواهد آمد یا ... همه‌ی سوال‌ها از همان‌جا آغاز شد.
امروز که این‌ها را می‌نویسیم بیش از ۲۲۰ عنوان کتاب چاپ اولی داریم و بیش از ۵۴۰ عنوان کتاب تجدیدچاپی. معتقد نیستیم همه‌ی این‌ها گلِ سرسبد بوده‌اند. ما هم اشتباه کرده‌ایم. ما هم کتاب ناخوب منتشر کرده‌ایم اما املای نانوشته غلط ندارد. نوشتیم تا شما غلط‌ها و اشتباهات ما را بگویید و گفتید. خواسته‌هایتان را با جانِ دل شنیدیم. سخت‌گیری‌مان را بر سر انتخاب کتاب‌ها و آماده‌سازی و ویرایش‌شان بیشتر کردیم تا امروز. و ممکن است سال دیگر یا سال‌های بعدتر، حتی گام امروز را هم پر از خطا ببینیم اما آدمی زنده است به رفتن. به بیدار شدن هر روزه. قرار نیست همیشه در شب راه برویم؛ روز هم در پی است.
امروز اگر قد علم کرده‌ایم با پشتوانه‌ی حضور شماست. وقتی عکس می‌فرستید که نیمی از کتاب‌های نشر آموت را در کتابخانه‌های‌تان دارید، هم خوشحال می‌شویم و هم بیشتر می‌ترسیم؛ بیشتر از حتی روزهای آغازین. می‌ترسیم که نکند اشتباهی بکنیم و کتاب بعدی مناسب حال و هوای شما نباشد. می‌ترسیم که نکند سهل‌گیری ناخواسته‌ای بکنیم و شما دیگر دوست ما نمانید.
آموت با شما زنده است.
و ما هنوز کودک خردسالی هستیم که فکر می‌کنیم اگر جوان بشویم، کارهای بزرگ و بزرگ‌تری خواهیم کرد. وارد #ده_سالگی شدن شاید برای یک آدم ۲۰ ساله و ۳۰ ساله و ۴۰ ساله و ... خنده‌دار باشد اما برای ما که تازه دارد ده سال‌مان می شود، خیلی است. قول می‌دهیم بهتر از اینی باشیم که هستیم.
کلمه‌ها بر شما مبارک.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پالان دوزی یا نویسندگی؟
یوسف علیخانی: یادداشت یکی دو هفته قبل‌ام با عنوان «کتابفروش‌هایی که خودشان کتاب نمی‌خوانند»، به همان اندازه که بازخورد مثبت داشت، دوستانی را هم ناراحت کرده که همین جا از تک‌تک‌شان عذرخواهی می‌کنم، و حالا که دوباره یادداشت را مرور می‌کنم می‌بینم نباید از دو عبارت استفاده می‌کردم؛ یکی این که ۹۰ درصد کتابفروش‌ها کتابخوان نیستند، و دومی خطابم به دستفروشان خیابانی که گفته بودم فرق بین توالت‌شوی و کتاب را نمی‌دانند.
در این میان یکی از کتابفروشان، بنده را پالان‌دوزی خطاب کرده‌اند که خودم را خیاط جا زده‌ام، و بسیار نواخته‌اند. اولین بار که یادداشت‌شان را خواندم خیلی دلخور شدم اما وقتی در کلمه‌های شان دقیق شدم دیدم اگرچه برایم ناخوشایند، اما حرف بزرگتر را باید که بزرگ ببینم و بنا به یادگرفته‌هایم از کتاب‌ها، حرفش برایم نوشیدن از کلمه‌ها باشد.
اما این وسط امروز صبح داشتم به موضوع دیگری فکر می‌کردم.
مدتی است برای خانه‌ی فرهنگی که در روستای زادگاهم بنا کرده‌ام، دنبال تنورساز و پالان‌دوز می‌گردم که یک تنور برای بخشی از خانه فرهنگ بگیرم و یک پالان برای آنجا بدوزند. برادرم منصور پیگیر ماجراست. اول رفته دنبال تنورسازهای قدیمی الموت و همچنین پالان‌دوزها. متاسفانه همه‌شان فوت کرده‌اند و یکی دو نفری هم که در بعضی شهرها به تفنن به این کار مشغول‌اند، چنان نرخ‌شان بالا رفته که اگر ده دست لباس به خیاطان سفارش بدهم، پولش به اندازه یک پالان نخواهد شد. نمی‌دانم چرا همیشه در خاطرم بود پالان‌دوزی بد است و چرا در مثل‌ها آمده که یک روز چند تا خیاط به جایی رفته بودند و بعد پالان‌دوزی هم همراه‌شان شده بوده و گفته ما خیاط‌ها. و بعد مثل شده که فلانی هم خودش را خیاط دیده.
خیاط‌ها برایم عزیزند و این روزها که در‌به‌در دنبال یک پالان‌دوز می‌گردم، عجیب برایم آرزو شده که بیابم‌اش؛ هم برای این که پالانی برای آموتخانه بدوزد و هم این که بنشینم پای حرف زدن‌هایش. ازش پالان‌دوزی بیاموزم. ازش خاطرات کاری‌اش را ضبط بکنم.
سه دهه قبل معلم تئاترم در قزوین، مثالی می‌زد برای ما که عشق بازیگری بودیم. می‌گفت بازیگر باید که همه فن حریف باشد. یعنی باید پزشک را بشناسد تا بتواند نقش‌اش را بازی کند. باید در رفتار و سکنات معلم دقیق شود تا بتواند او را سر صحنه نشان بدهد. باید جنگ را ببیند یا بخواند. و این خواندن آغاز یک مسیر طولانی شد و بخشی از کتابخوانی‌ام را مدیون این مرد هستم که روحش شاد. خیلی از ماها که توان تجربه‌ی همه کارها را نداریم مجبوریم آن‌ها را بخوانیم. البته بهتر که برویم و نقش را چند روزی تجربه کنیم و با جزییات آشنا شویم تا بتوانیم زنده‌اش کنیم بر سن.
حالا کار من نویسنده است. من نویسنده باید خیاطی را بشناسم؛ حتی اگر خیاطی نکنم و البته که اگر زیگزارگ‌دوزی کرده باشم بهتر از همتایان نویسنده‌ام، می توانم بنویسم. باید پالان‌دوزی دیده باشم که بتوانم حتی دقیق بشوم به نوک انگشتان دستانش که چطور سوزن و جوالدوز را بر پارچه‌ی ضخیم فرو می‌کند و نیمی از انتهای جوالدوز بر پوست و گوشت استخوانش فرو می‌رود تا بتواند پالانی سر هم کند. اصلا پالان‌دوزی هیچ، چندتا از ما تا به حال پالان دیده‌ایم؟ اگر ازتان بخواهند پالان را توضیح بدهید، چند نفرتان می‌توانید نقاشی‌اش بکنید؟
چند نفر از شما می‌توانید اجزای یک پالان را نام ببرید؟
بگذریم. حداقل برای خود من که از خیاط و خیاطی که هیچ، از پالان و پالان‌دوزی سر درنمی‌آورم، تنها مراجعه به کتاب می‌ماند که توی کتاب‌ها بگردم تا ببینم اجزای یک پالان چه چیزهایی هست و نتیجه‌اش البته که مفید فایده بود و حالا می‌دانم یک پالان تشکیل شده از: کینکو (قسمت بالایی پالان) / پشتِ تیر / پَرِه (2 طرف پالان که به سمت پایین آویزان می شود) / سَر دوش / نافکا (درون) / دوش کَتی (جلو) / لوتیر (داخل کار) / خزونه و ...
خوشحالم کتاب می‌خوانیم و خوشحال‌تریم کسانی که کتاب می‌خوانند به ما کتاب پیشنهاد می‌کنند.
حتی از این استاد پیر کتابفروشی هم تشکر می‌کنم که با یادداشت تندش، باعث شد بروم دنبال این که پالان‌دوزم یا خیاط یا نویسنده؟ که نویسندگی من بدون دانستن شیوه‌ی کار آدم‌های قصه‌هایم بی‌فایده است.

روزنامه همشهری دو | چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶ | شماره 7269

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com