تادانه

80 سال داستان نویسی افغان
داستان امروز افغانستان در ايران، رو به شناخت است و خواننده ايرانی آرام آرام با نويسندگان معاصر اين کشور آشنا می شود که به عبارتی، شقه ديگر خود اوست، چرا که بسياری از نويسندگان افغانی به فارسی می نويسند (فارسی دري) و اين قرابت می طلبد که بيشتر و بيشتر، با اين فرهنگ و مردم و نويسندگانش آشنا شويم.

گرچه در يکی دو سال گذشته، چند نويسنده افغانی در ايران بخوبی درخشيده و آثاری منتشر کرده اند، اما هنوز بسياری ناشناخته مانده اند.

از نوشتن اولين داستان کوتاه در افغانستان، بيش از 80 سال می گذرد. نطفه داستان در دوره امان الله خان، سال 1300 شمسی بسته می شود که ثمره آن داستانی است به نام جهاد اکبر و در مجله معارف به چاپ می رسد.

نام نويسنده اين داستان معلوم نيست و پس از آن تک داستان های بسياری در مطبوعات اين کشور منتشر می شود، که آبشخور اغلب اين داستان ها، تجربه های مشابه ايرانی و روسی است.

ناگفته پيداست، داستان هايی که در اين دوران نوشته می شوند جدا از ساخت روايی و حکايتی خود، بيشتر به دنبال افکار ايده آليستی نويسندگان خويش است و نويسنده اين داستان ها سعی دارد بدين وسيله پيام آور باشد. بعد از پايان دهه 20 و شروع دهه 30، داستان رفته رفته با شيوه ای نسبتا جديد در مطبوعات جا باز می کند و نويسندگانی چون نجيب الله توروايانا، علی احمد نعيمی، سليمان علی جاقوری، گل محمد ژوندی، عبدالغفور برشنا به عنوان داستان نويس شناخته می شوند.

نزديکی فضای داستان نويسی ايران و افغانستان، به ما کمک می کند براحتی به اين مقايسه برسيم که پس از کودتای 1332 فعاليت گسترده حزب توده باعث می شود در ايران، جريانی شکل گيرد.

داستان نويسان هر دو کشور سعی می کنند چون نويسندگان شوروی سابق، آثاری در قالب ادبيات سوسياليستی خلق کنند که تکرار آثار مشابه آن در شوروی سابق است.

اگرچه داستان نويسی معاصر ايران در دوران ادبيات سوسياليستی درجا نمی زند و پس از قتل عام بسياری از نويسندگان، راه خود را پيدا می کند و پيش می تازد، اما اين دوران در ادبيات داستانی افغانستان، مدتها خانه نشين می شود و نويسندگان را در نطفه به قتل می رساند.

داستان نويسی پويای افغانستان را بايد بی هيچ ترديد، ثمره آثار نويسندگانی دانست که طی يکی دو دهه گذشته نوشته اند. با نگاهی به داستان های نويسندگان دوره های پيشين براحتی می توان به چنين برداشتی رسيد که گويا داستان نويسان هرگز به پيشرفتی نرسيده و قالبهای داستان نويسی 100 سال پيش، يا به عبارتی داستان سنتی را تکرار کرده اند، اما طی يکی دو دهه گذشته، نويسندگان افغانی که از خانه و کاشانه خود آواره شده و هر يک در کشوری پراکنده شده بودند، توانستند آثاری خلق کنند که امروزه راه جهانی شدن می پيمايند.

برخی از اين نويسندگان در ايران حضور داشته اند، اما اين موضوع باعث نشد اين گروه، زبان ويژه و فضای بومی خود را فراموش کنند.

درخشش نويسنده ای به نام محمد آصف سلطانزاده از اين دست است که اولين مجموعه داستان کوتاه او به نام «در گريز گم می شويم» 2 سال پيش برنده يکی، دو جايزه ادبی نيز شد. او مجموعه داستان ديگری نيز با نام «نوروز، در کابل باصفاست» منتشر کرده است.

در سال 1376 نيز کتاب داستان های امروز افغانستان، از سوی محمود خوافی گردآوری و به وسيله نشر ترانه در مشهد منتشر شد که متاسفانه بخوبی معرفی نشد.

از سوی ديگر، ناشری به نام عرفان، طی چند سال تلاش بی وقفه خود توانست آثار بسياری از نويسندگان و شاعران افغانی را که در ايران زندگی می کردند، به چاپ برساند. اين در حالی است که برخی نويسندگان افغان ساکن اروپا نيز پس از چاپ آثار خود در کشورهای اروپايی و يا پاکستان، اقدام به چاپ کتاب در ايران می کنند.

از اين گروه می توان به عتيق رحيمی و سپوژمی زرياب اشاره داشت.

عتيق رحيمی که حالا به 40 سالگی رسيده، با انتشار «خاک و خاکستر» و «هزار خانه خواب و اختناق» نشان داد که نويسنده ای صاحب سبک است. در عين حال از سپوژمی زرياب، 2 کتاب در ايران منتشر شده است. وی همسر اعظم رهنورد زرياب، نويسنده معروف افغان است.

اين زوج ادبی سالها در پاريس سکونت داشته و دارند و در حال حاضر اعظم رهنورد زرياب به کابل بازگشته تا مقدمات سفر خود را فراهم سازد.

از نويسندگان افغانی خارج از ايران اگر چه اطلاعات کاملی در دست خواننده فارسی زبان و ايرانی نيست، اما اين روزها اينترنت امکان اين را فراهم ساخته است تا براحتی به برخی آثار نويسندگان بزرگی چون دکتر اکرم عثمان، اعظم رهنورد زرياب، سپوژمی زرياب، پروين پژواک، عزيزالله نهفته، خالد نويسا، مريم محبوب، صبورالله سياه سنگ، آصف بره کی و خيل عظيمی از نويسندگان افغان دسترسی پيدا کند.

نويسندگان افغان شايد چون سياست به دليل تعدد مذهب، نژاد و زبان هرگز نتوانسته اند به اين مهم دست يابند که انجمن، اتحاديه يا کانون متشکلی داشته باشند، اما فعاليت کلوب قلم افغان ها در سوئد، انجمن نويسندگان و شاعران دور از ميهن افغانستان (انشا) و... نويد می دهد که چنين انجمن ها و کلوپ ها ( يا به گفته افغان ها کلوب ها) گامی برای معرفی ادبيات داستانی افغان به فارسی زبان ها بويژه خوانندگان ايرانی بردارند.

نقش سايتها و وبلاگ های معروف ادبی نيز در معرفی اين ادبيات ناگفته پيداست و برای شروع، شايد بد نباشد به 2سايت معروف نويسندگان افغان www.farda.org و www.faanoos.com سری بزنيد.

تمام قصد اين يادداشت، معرفی اجمالی ادبيات داستانی افغانستان بود، که من به عنوان يکی از خوانندگان داستان فارسی از آن هميشه لذت برده ام و خواهم برد و اين داستان ها را به دليل ويژگی بومی بودن و شاخصه زبانی شان، داستانی چون داستان های نويسندگان بومی ايران (جنوبی، شمالی، کرد، ترک و...) می دانم.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سکینه محی الدین بناب
بار اول نيست كه يك مرده قبل از مردنش، با من خوب شده و اسمم رو جوري برده كه بعد از مرگش تنم مور مور مي شود. دفعه قبل جهانگير بود كه اسم من را برده بود آن هم وقتي كه خودم نبودم. من دانشجو بودم و تهران و جهانگير قزوين. آورده بودندش قزوين براي دوا درمان. وقت تمام كردن مي گويد مي خواهم با يوسف صحبت كنم. چه صحبتي ؟ مگر قبل از مرگش ما چند بار همديگر را ديده بوديم. پدر شوهر خواهرم بود، پدربزرگ خواهر زاده هايم. چون درس مي خواندم دوستم داشت و مدام به صمد، پسرش مي گفت كه اين پس تا كي مي خواد درس بخواند؟ مگه نمي خواد زن بگيره؟ بعد هم كه حالش خراب شد از هلارود آوردندش قزوين و بعد هم دوا درمان و ... اسم من را صدا زده بود قبل از مرگ، قضيه برمي گردد به زمستان 75.

حالا هم كه دارم اين ها را مي نويسم خانم مرده است. دو شب قبل، پيشش بوديم،دندان نداشت. لب هايش شده بود ديواره اي نازك و چروكيده كه وسطش سوراخي بود و هر دم و بازدمش اين ديواره ها را به لرزه مي انداخت. نگاهش كردم. خيلي نگاهش كردم چون توي آن حال و روز ، جايي كه بايد نوه اش، ايرنا، زن من را مي شناخت و كسان ديگه رو، من رو صدا كرد به تركي و بعد كه نزديكش رفتم دستم را گرفت توي دستش و ول نكرد.رگ ها و استخوان هاش زده بود بيرون و با خودم فكر مي كردم كه اين دست ها واقعا دست هاي يك مرده است كه من قبلا در داستان رعنا هم توصيف شان كرده بودم اما آنجا از خودم بود و گمان من از اينكه دست هاي يك مرده مي تواند اينطور باشد و حالا واقعا دست هاي مرده خانم را دستم گرفته بودم.

نشستم روبه رويش . رويم نشد كه زياد دستش توي دستم بماند و نشستم روبه رويش، بين ما فقط ظرف هاي پذيرايي و ظرف آجيل و ميوه و شيريني بود و من كه مدام پسته مي خوردم و بادام و فندوق و ... توي عمرم اينقدر نخورده بودم. مخصوصا توي خانواده ايرنا كه خيلي رعايت مي كنم. خانه عمه اش بوديم. ديس من كه خالي شد دست كردم توي ظرف بزرگ آجيل و مدام پسته برداشتم و فندق و بادام و نگاه كردم به خانم كه نگاه مي كرد به من و بعد كه خسته مي شد نگاهش، آرام سرش را جابجا مي كرد. خواسته بود كه بلندش كنند و بنشيند. مادر ايرنا نگه داشته بودش و زن عمويش. تابستان قبل هم وقتي رفته بوديم بناب گفتند كه خانم رفتني است و من آن روز عكس هاي زيادي گرفتم اما همان روز هم گمان من اين بود كه نه. توي عكس خانم خيلي اخمو و عصباني است گويا مي گويد كه از من عكس نگير، من حالا حالاها زنده ام. يك بار از مادر زن محسن فرجي داشتم عكس مي گرفتم زد زير گريه و رفت آشپزخانه. به مهري گفتم چي شده؟ مهري رفت و برگشت و گفت مي گويد اين عكس ها را مي گيريد كه از من عكس داشته باشيد قبل از مردنم؟! و خانم دقيقا اين حس را داشت گویا.

حالا رفتم اسم كوچيك خانم را بنويسم كه باور كنيد يادم نيامد شنيده باشم جايي اسمش را و ناچارم تا آمدن ايرنا بمانم و بعد اسمش را بياورم اينجا. يك عمر خانم بوده ، خانم. زن حاج شيخ { علی اصغر محی الدین بناب} بوده و بالاي مجلس نشسته و خانم صدايش زده اند. از وقتي هم آقا فوت كرده خانه پسرها و دخترهايش بوده، قريب هيجده سال.

ايرنا پريشب مي گفت كه وقت كشف حجاب كه خانم تازه زن آقا شده بوده براي خودش خانمي بوده و داشتيم حساب مي كرديم كه با اين حساب بايد صدسال را داشته باشد.

ببخشيد كه خيلي تند تند دارم مي نويسم چون ايرنا مي آيد تا من را ببرد خانه پدرش. زنگ كه زد گفت جواز كفن و دفن را گرفته اند و مي آيد تا لباسش را هم عوض كند. بيچاره مادر ايرنا، حال و روز خوبي ندارد و وضعيت جسمي اش خوب نيست و توي اين اوضاع، مرگ خانم هم توي خانه اش اتفاق افتاده. به ايرنا گفت پريشب كه خانه عمه ات بود. گفت ديروز آوردندش. گفت كه گويي سرنوشت اين است كه همه خانه پدر ايرنا بميرند. آقا این اتاق و خانم آن اتاق.

حس خوبي نيست و با خودم مي گويم كه من دارم اشتباه مي كنم يا نه واقعا كار درست همين است كه من دارم مي كنم و اين ها را مي نويسم؟ در هر حال زياد مهم نيست و چشم هاي بي حال خانم را با اين نوشتن، كمتر به خاطر مي آورم و همين براي من مهم تر از همه چيز است و اين كه گفت يوسف.

هر وقت مي رفتم جايي و بود بايد مي بوسيدمش. هم دستش را هم سرش را و هم صورتش را. يكبار نبوسيده بودم، تذكر داده بود. سال ها تهران و قم بوده اما نمي توانست فارسي حرف بزند، با اين حال به خاطر من سعي مي كرد كه حرف بزند.

راستي ساينا صبح ها پيش مادر ايرناست و لابد قبل يا بعد يا شايد هم موقع مرگ ، خانم را ديده. آران ، برادرزاده ايرنا كه پريشب خيلي ترسيده بود و پدر و مادر ش خيلي سعي مي كردند گمراهش كنند كه خوب مي شود و اين دست ها قرار نيست هميشه اينطور بماند و با اين حال ... ساينا چي؟ اصلا يادش مي ماند كه خانم چنين روزي مرده است، يكشنبه بيست و دوم فروردين هشتاد و سه؟

من سه سالم بود كه ام كلثوم ، مادربزرگ پدري من مي ميرد. يكي دو صحنه براي من مانده از آن روزها . يكي قاليچه اي كه بردند. دومي تشت آردي كه آوردند. سومي سوزاندن گون بود كه من و تهمينه و فيروز را فرستاده بودند انبار تا جنازه را نبينيم و درعين حال گون نرم كنيم براي گاو و گوسفندها. راستي اسفند بود سال پنجاه و هفت.

ببخشيد ايرنا آمده و ...

مطالب مرتبط
مهدي محي الدين بناب ... اينجا
سكينه محي الدين بناب ... اينجا
حسين محي الدين بناب ... اينجا
ايرنا محي الدين بناب ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com