تادانه

دیدارهای تادانه‌ای

دیدار با فرخنده آقایی، نویسنده ›››
دیدار با عنایت الله مجیدی، محقق و کتابدار ›››
دیدار با مهدی محی‌الدین بناب، مترجم کتاب‌های روان‌شناسی ›››
ديدار با دکتر جواد مجابی،‌ نویسنده، شاعر، نقاش، روزنامه نگار و محقق ›››
بخارا؛ موزه ادبیات ایران - دیدار با علی دهباشی و بخارا ›››
ديدار با عربعلي شروه، نقاش و مجسمه ساز و مترجم ›››
دیدار با رضا هدایت، نقاش و داستان نويس ›››

ادامه مطلب

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دیدار با عنایت الله مجیدی
این که می‌گویند کارهای بزرگ را آدم های کوچک انجام می‌دهند، پر بیراه نیست چرا که الان که نگاه می‌کنم می‌بینم با 32 سال سن و 194 سانت قد و 104 کیلو وزن به هیچ وجه توانایی برنامه ریزی، مدیریت و اجرای یک برنامه یک ساعته خودمانی را ندارم چه برسد به این که کنگره باشد و در یک جای رسمی و بزرگ و معروفی مثل دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران هم قرار باشد برگزار شود. سال 1377 اما این کار از من برمی‌آمد. هشت سال پیش خیلی توانایی داشتم و الان که فکر می‌کنم می‌بینم یعنی اگر این وبلاگ بماند،‌ هشت سال دیگر ممکن است من در 40 سالگی هم بنویسم توانایی دوره قابیل و تادانه را ندارم؟ و هشت سال بعد و بعد و بعدش...
وقتی گفتند:
- چکاره ای؟
- هیچی. درسم تموم شده و مطمئنم که فوق لیسانس قبول نمی‌شم. دفترچه گرفتم برم سربازی.
- داریم ادبیات جهان برگزار می‌کنیم. می‌تونی شعر معاصر فلسطین را تو برگزار کنی.
- نمی‌دونم.
بعد شروع کرد. کلاس درسی بود برایم. همیشه همینطور بوده. وقتی هم که قرار شد داستان زندگی ابن‌بطوطه را بنویسم این طور بود. زمان نوشتن داستان زندگی صائب تبریزی و حسن صباح هم و بیش از همه البته زمان گردآوری قصه های عامیانه مردم رودبار و الموت؛ که باعث شد هم رودبارالموت را بیشتر بشناسم و هم رودبار شهرستان را و هم مردمش را و ...
طرح های زیادی دادم برای برگزاری شعر معاصر فلسطین که یکی اش انتشار گزیده اشعار شاعران معاصر فلسطین بود به همراه ترجمه اش. خب، کتابخانه دانشکده ادبیات و علوم انسانی، کتابخانه خوبی است اما متاسفانه از یک سالی متوقف شده و دیگر کتابی به مخزنش اضافه نشده؛ از دوره انقلاب فرهنگی بگمانم،‌ چون حداقل دوره ما هیچ کتاب جدیدی نمی‌دیدیم.
القصه، برای پیدا کردن مجموعه شعرهای شاعران فلسطینی کمین کرده بودم که کجا سر سوزن، روزنی می‌توانم پیدا کنم. شنیدم کتابخانه ای در قم هست به نام کتابخانه تخصصی ادبیات. رفتم. پیدايش هم کردم اما متاسفانه کتاب ها را به شكل امانت نمي گذاشت بياوريم بيرون. دست خالی برگشتم، اما لطف رفتن تا قم این بود که فهمیدم دایره المعارف بزرگ اسلامی‌در دارآباد تهران هم کتابخانه بزرگی دارد که کتابخانه تخصصی ادبیات هم سعی کرده الگو بگیرد از آنجا، البته در بخش عربی. چون کتابخانه قم فقط عربی بود.
نه دارآباد را بلد بودم و نه دایره المعارف بزرگ اسلامی را. نهایت جایی که رفته بودم، دزاشیب بود که هر چند ماه یک بار، یا به بهانه گفتگو یا احوالپرسی، رفته بودم تا نشر جویا و حال و احوالی پرسیده بودم از رضا جولایی نویسنده که دیدارش را به زودی می‌نویسم در همین جا.
خلاصه رفتم تا دایره المعارف. برجی بود و بارویی و نگهبانانی و باغی سرسبز.
- بله بفرمایید؟
- می‌خوام برم کتابخونه.
- محققید؟
- نه،‌ البته...
- معرفی نامه دارید؟
- نه،‌ می‌خواستم ...


- نمي شه.
برگشتم.
برگشتم و پرس و جو که کردم گفتند این کار فقط از دکتر شفیعی کدکنی برمی‌آید که با حکم او از در قلعه دایره المعارف داخل بشوی.
حالا مانده بود کمین کردنم برای پیدا کردن دکتر شفیعی کدکنی. کلاس های ما همیشه طبقه دوم بود و دفترمان، طبقه چهارم، هر وقت می‌رفتیم ببینیم از کلاس جدید یا نمره جدید چه خبر است، می‌دیدم دکتر شفیعی از بخش زبان و ادبیات فارسی دارد می‌آید. لاغر بود و ریز نقش. حسین بهلول و مهدی مرعشی، از هم دوره های دانشگاه من و محسن فرجی بودند. ادبیات می‌خواندند. حسین بهلول از شفیعی و ارتباطش با اخوان ثالث زیاد می‌گفت و محسن فرجی مدام به غزلیات شمس به کوشش او تفال می‌کرد و من عاشق در کوچه باغ های نیشابورش بودم.
آمد.
- سلام استاد!
- سلام.
توضیح دادم. لبخندی زد و برگه ای از کیفش درآورد و امضاء‌ کرد: جناب آقای بجنوردی ، احتراما ...
باورکردنی نبود. آدم های بزرگ چرا اینطوری هستند؟
وقتی از بیرون می‌بینی شان،‌ انگار قلعه ای اند غیرقابل نفوذ اما از درون، کودکی اند مهربان و آرام.
بعد هم که رفتم داخل قلعه دایره المعارف. دیدم باز بازی همین است. انتظار. دفتر آقای بجنوردی. رئیس دفترش، نامه را گرفت که " خبرتان می‌کنم."
و من برگشتم و دیدم هفته ای گذشت و خبری از آن دفتر نیامد. بلند شدم دوباره رفتم دارآباد.
این بار دیگر رویم باز شده بود. با کلک این که محقق هستم رفتم داخل قلعه. با کلک این که نامه ام پیش آقای بجنوردی است رفتم داخل ساختمان و با کلک این که با نامه آقای بجنوردی باید تحقیق کنم، رفتم توی کتابخانه. قلبم تند و تند می‌زد. ردیف های قرمز کتاب حالم را دگرگون می‌کرد. جوانکی آنجا بود. وقتی گیجی من را دید گفت:
- بفرمایید!
- درباره شعر معاصر فلسطین می‌خواستم،‌ کتابی.
کامپیوتری نشانم داد. یادم داد چطور جستجو بدهم کلمه ای را و ... باور نمی‌کردم. چقدر کتاب! چقدر فهرست!
همه را نوشتم. همه را برداشتم.
- این ها را چطوری می‌توان برد بیرون؟
- بیرون نمی‌شه برد، ولی می‌تونید کپی بگیرین؟
- زیاد می‌خوام آخه...
- مثلا چقدر؟
- کل این کتاب ها را.
طرف خندید و گفت: یک دستگاه کپی اینجاست و یک دستگاه آن طرف و یک دستگاه هم بالا. بروید اگر وقت داشته باشند برایتان می‌زنند.
- چند اون وقت؟
- پشت و رو، 10 تومن.
باور نمی‌کردم. در واقع هر چهار صفحه 10 تومن.
خلاصه، این مقدمه را عمدا طولانی کردم که رسیدن من به این قلعه را بدانید و این که آن سال گذشت. حتی زمان تحقیق درباره ابن بطوطه هم گذشت که باز با این ترفند رفتم آنجا و کلی مطلب درباره این سفرنامه نویس بزرگ تهیه کردم و زمان نوشتن صائب تبریزی و حتی زمان تحقیق درباره ابن هیثم که هرگز به سرانجام نرسید.
یک زمانی که دیگر تحقیق نداشتم، گفتم بروم ببینم می‌توانم مطالبی که درباره الموت نوشته شده، جمع کنم یا نه.
به دستگاه کپی که رسیدم. مرد بلند قامت و مهربانی که هنوز هم هست و من هر وقت می‌روم غیرممکن است به او سلام نکنم، از من پرسید:
- درباره الموت هست همه؟
- بله.
- الموتی هستی یا همین طوری تحقیق می‌کنی؟
- نه. هم الموتی هستم و هم همین طوری تحقیق می‌کنم.
- رئیس ما هم الموتی یه.
- رئیس شما؟
- بله. آقای عنایت الله مجیدی، رئیس کتابخانه دایره المعارف بزرگ اسلامی ‌هست.
پرسان، پرسان خودم را رساندم از لای قفسه های کتابخانه و پیچ های ممتد و غیرممتد و سقف کوتاه که من مدام باید سرم را مراقب باشم که با آن یکی نشود، خودم را رساندم به اتاق رئیس کتابخانه.
- سلام.
- سلام. بفرمایین!
- می‌تونم با آقای مجیدی...
- تشریف ندارن.
برگشتم. زود هم یادم رفت که باز کارم به دایره المعارف خواهد افتاد و افتادم به زندگی و روزمرگی و نوشتن و ...
داشتم درباره پدربزرگ مادري ام،‌ تحقیق می‌کردم که رسیدم به کتابی به اسم "مجمل رشوند"به تصحیح منوچهر ستوده و عنایت الله مجیدی.
زنگ زدم به 118 و شماره دایره المعارف را گرفتم. زنگ زدم دایره المعارف و شماره آقای مجیدی را گرفتم. زنگ زدم به دفتر ایشان و خواهش کردم بگذارند با آقای مجیدی حرف بزنم و زدم.
- پس قرار ما فردا، همین جا!
فردای همان روز رفتم دایره المعارف. هرگز یک الموتی فرهنگی را اینطور از نزدیک ندیده بودم. قزوینی های زیادی دیده بودم،‌ از دکتر جواد مجابی گرفته تا مهدی سحابی و قاسم روبین و ... اما الموتی فرهنگی ندیده بودم.
قبل از هرچیز سبیل متفاوتش، توی نگاهم ماند و نمی‌دانم چرا این سال ها هميشه پيش خودم فکر کرده ام آقای مجیدی در بیروت درس خوانده. واقعا خوانده؟ نمی‌دانم.
آن جلسه خیلی حرف زد برایم. گنجینه ای بود که غیرممکن بود کتابی درباره الموت از زیر دستش در رفته باشد و مانده بودم منابع را یادداشت کنم، به حافظه بسپارم یا ضبط کنم یا ...
کاری که این روزها شنیده ام به همت خودش منتشر خواهد شد، فهرست کتاب ها و مقالات درباره رودبار و الموت.
من و داود، پسرعمویم، همسن بودیم. من دوم ابتدایی رو که در میلک خواندم، خانواده ام آمدند شهر. داود تا پنجم را در میلک خواند و بعد رفت به شبانه روزی روستای کوشک. دوره راهنمایی را آنجا خواند. بعد که با عنایت الله مجیدی آشنا شدم فهمیدم، او این شبانه روزی را در روستایش بنا گذاشته.
وقتی که با آقای مجیدی آشنا شدم، داشتم درباره قصه "عزیز و نگار" تحقیق می‌کردم. فهمیدم آقای مجیدی هم دارد یکی از نسخه ها "نسخه منظور عزیز و نگار، سروده کمالی دزفولی" را تصحیح می‌کند، با این که می‌دانستم کاری که من می‌کنم دربرابر تحقیق او چیزی نیست،‌ اما تشویقم کرد تحقیقم را ادامه بدهم و بعد هم کتاب منتشر شد روی کتاب "بازخوانی عزیز و نگار" من نقد نوشت.
لابلای حرف هایش متوجه شدم، چه مکافاتی کشیده زمان جاده کشیدن و برق کشیدن در منطقه رودبار و الموت و پیاده روی هایش جلوتر از گروه اجرا.
دو سال و نیم پیش هم وقتی نشر ققنوس، پیشنهاد داد داستان زندگی حسن صباح را از سري مجموعه "به دنبال..." بنویسم، اگر راهنمایی های عنایت الله مجیدی نبود، شک ندارم راه را به خطا می‌رفتم. آن روزها بیکار شده بودم. نسخه آخر حسن صباح را دادم به آقای مجیدی. یک روز زنگ زد و گفت:
- خانم دکتر حمیده چوبک را می‌شناسی؟
- اسمش را شنیده ام و فقط می‌دانم رئیس پروژه الموت است.
- قراری می‌گذارم تا.
صبح روز قرار که رفتم دایره المعارف، پرینت حسن صباح دست خانم چوبک بود. تعریف خانم چوبک را زیاد شنیده بودم و بارها با خودم فکر کرده بودم چوبک، الموتی است؟ بعد که فهمیدم جنوبی است، با خودم فکر می‌کردم یک جنوبی در این قلعه شمالی چکار دارد؟ بعدها ازش پرسیدم:
- خانم چوبک با صادق چوبک، فامیلید؟
- بله. پدرم با صادق چوبک، عموزاده ان.
همان روز قرار شد حالا که بیکارم، کارم را در روستاهای الموت شروع کنم؛ روستا به روستا بروم و قصه های مردم را ضبط کنم. بعد هم من و افشین نادری را راهی کردند و حالا دو سال است که یا الموت هستم یا در اتاقم در حال پیاده کردن و تنظیم قصه های مردم این منطقه. جلد اولش را تحویل داده ایم؛ 480 صفحه، و جلد دوم قرار است در دو مجلد 400 صفحه ای تحویل داده شود این روزها.
عنایت الله مجیدی واسطه شد و با رحیم خان رشوند، برادر جعفر خان، خان الموت و رئیس ایل رشوند آشنا شدم؛ عجب این که همسایه بودم با رحیم خان و نمي دانستم كه پيرمردي كه مدام از پنجره اتاقم مي ديدم، رحيم خان است؛ رحیم خان دو روز پیش از پدربزرگم، روزهای آخر خرداد امسال رفت به اجدادش پیوست.
هر وقت دلم خواسته درباره الموت حرف بزنم، هر وقت خواسته ام لذت ببرم از شوق یک کسی که هر ماه یک بار با دوربینش می‌رود به دیدن کوه های الموت، هر وقت دلم برای تحقیق کردن تنگ شده، هر وقت ... زنگ زده ام به آقای مجیدی، یا رفته ام دارآباد.
این روزها هم حاصل چند سال تحقیقش درباره میمون دژ منتشر شده است.
نتوانستم آنطور که باید درباره عنایت الله مجیدی بنویسم و امیدوارم این یادداشت، آغازی باشد برای نوشتن از این مرد بزرگ. این مرد بزرگ که با این که می‌توانسته از مقامات کشور بشود، تمام هم و غمش را گذاشته روی کتاب و تحقیق و کتابداری. بازنشسته دانشکده الهیات دانشگاه تهران است و در حال حاضر رئیس کتابخانه دایره المعارف بزرگ اسلامی.
امیدوارم این یادداشت را هم خانم سیفی، رئیس دفتر آقای مجیدی ببیند و بهش خبر بدهد که خودم خجالت می‌کشم زنگ بزنم و بگویم این ها را نوشته ام.
این عکس ها را هم هفته قبل، از عنایت الله مجیدی گرفته ام. شبش که زنگ زدم گفت: جلسه داریم با آقای احسان نراقی. فرصت ندارم.
- آقای مجیدی، فقط ده دقیقه لطفا. می‌آیم عکس می‌گیرم و بیشتر مزاحم تان نمی‌شوم.
خوشبختانه زمانی که رسیدم آنجا دیدم، احسان نراقی دارد می‌رود و من همزمان با عکس گرفتن باز دو ساعت تمام، از الموت شنیدم و شاپور ذوالاکتاف و دیلمیان و حسن صباح و الموت.










عکس ها اختصاصی تادانه
***
زندگینامه عنایت الله مجیدی ... اینجا
فهرست مؤلفات عنايت الله مجيدي ... اینجا
دیدار با عنایت الله مجیدی، به همراه عکس‌های اختصاصی تادانه از او ... اینجا
***
حياتي در ميان كتاب - روزنامه ايران - اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
كودكانه‌هاي يوسف عليخاني تا 8 سالگي
با داود، پسرعمویم همسن وسال بودم. برای همین تا وقتی که سال 61 و بعد از از این که خرمن پدرم را آتش زدند و بهترین بهانه بیست سال تردیدش برای مهاجرت به شهر را به دست آورد و قهر کرد و آمد شهر ،‌ من و داود، زندگی می کردیم. حالا که نگاه می کنم می بینم زندگی من تا ه8 سالگی بوده و اگر از بودن کنار خانواده چیزهایی یادم مانده، همه اش برای این هست که سال های بعد خیلی سعی کردم دنبال این بگردم که چرا من این همه درباره میلک خواب می بینم و دارم با نوشتن مدام از روستایی که نیست،‌ روستایی که یک کودک هشت ساله توی ذهنش مانده، خواب های هرشبه ام را بازنویسی می کنم تا دیگر خواب نبینم. اما این را هم نمی دانم که آیا با نوشتن این ها، همه چیز تمام می شود؟ اگر من خواب نبینم راحت خواهم شد؟ نمی دانم. بیرون از خواب ها،‌ چیزهایی از کودکی هایم،‌به خاطرم می آیند گاهی. مثل این ها:

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
معرفی دو نشریه تازه؛ "خوانش" کرمان و "گیله وا" گیلان
خوانش جدید رسید.
فصلنامه ادبی - داستانی خوانش شماره 3 و 4 با صاحب امتیازی و مدیرمسوولی بهناز صالحی و سردبیری رضا زنگی‌آبادی و مازیار نیستانی ویژه پاییز و زمستان 1385 با قیمت 1500 تومان و در 144 صفحه در کرمان منتشر شد.
ادامه مطلب
***

گیله وا آبان و آذر منتشر شد.
نود و یکمین شماره ماهنامه فرهنگی، ‌هنری و پژوهشی (به دو زبان گیلکی و فارسی) ویژه آبان و آذر 1385 گیله وا در 48 صفحه و قیمت 700 تومان منتشر شد.
صاحب امتیاز و مدیرمسوول گیله وا،‌ محمدتقی پوراحمد جکتاجی و سردبیر آن هوشنگ عباسی است.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
فریدون پوررضا صدای پس از باران است
مدتی است دارم موسیقی محلی جمع می‌کنم؛‌ کردی و لری و آذری و بلوچی و گیلکی و مازنی و خوزی و خراسانی. توی اینترنت دنبال اسم "فریدون پوررضا" بودم که رسیدم به این وبلاگ.
دیدم نویسنده اش با پوررضا، دیداری داشته.‌ برایش ایمیلی فرستادم و گفتم که سلام من را به پوررضا برساند؛ پوررضا را یک بار دیده‌ام،‌ به عنوان منتقد آمده بود تهران تا به همراه افشین نادری و دکتر قبادی و علیرضا حسن زاده کتاب عزیز و نگار را در میراث فرهنگی نقد کند. در همان جلسه بود که گوشه‌هایی از موسیقی گیلان و از جمله یکی از دوبیتی های عزیز و نگار را خواند.
صدای پوررضا همیشه دگرگونم کرده و چه درست گفته شاملوی بزرگ درباره او که: "در صدای پوررضا تاریخ یک ملت خوابیده است."
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اندر حكايت حراجي كتاب ها و گزارشي از جريده وزين كارگزاران
سه شنبه قبل ديدم گزارش "یاسین نمکچیان" با روتيتر "پرسه در حراجی های کتاب های صد تومانی شعر" و تيتر"چند پله پایین تر از عبور آدم ها" در صفحه ادبيات روزنامه كارگزاران منتشر شده. به چند دليل اين يادداشت را نوشتم كه مي خوانيد:
مادرم هميشه با زن هاي همسايه كه گيلاني بودند به زبان خودمان حرف مي زد؛ مادرم به زبان تاتي الموتي و آن ها به زبان گيلكي و حرف همديگر را مي فهميدند و بعد هم اولين بار وقتي به ناصر وحدتي، نويسنده و خواننده گيلكي زنگ زده بودم، تا فهميد الموتي هستم شروع كرد به گيلكي حرف زدن و با اين كه به سختي مي توانم تاتي حرف بزنم اما الموتي جوابش دادم و اين گفتگوي لذت بخش ادامه پيدا كرد.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با مهدي محی‌الدین بناب
زبان و ادبیات عرب خوانده ام؛ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، اما بیش از آن که با بچه های کلاس های خودم ارتباط داشته باشم و با آن ها هم اتاق بشوم در خوابگاه ( دو سال در خوابگاه سنایی، زیر پل کریمخان و دو سال در کوی دانشگاه امیرآباد)، بیشتر دوستانم را بچه های باستان شناسی و روان شناسی تشکیل می دادند؛ باستان شناسی را دوست داشتم و برای همین دوستانی در این رشته پیدا کردم و سال اول دانشگاه هم در اتاقی شش نفره ساکن بودم که پنج نفر بقیه دانشجوی این رشته بودند. روان شناسی را هم دوست داشتم چون محسن فرجی این رشته را می خواند و به واسطه او با کسانی مثل کامران محمدی، سید رضا حسینی، بهزاد پورعلی بابا، داود ناصری و قدرت الله (باور کنید فامیلی اش یادم نیست و فقط یادم هست بچه ها با او شوخی می کردند و او را با ترجمه اسمش صدا می کردند:‌ پاور گاد؛).
بعدها هم که احمد اکبرپور،‌ داستان نویس آمد کوی دانشگاه و مهمان یکی از بچه های باستان شناسی و همشهری اش شد، متوجه شدم او هم روان شناسی خوانده.
همیشه دست بچه های رشته روان شناسی کتابی دو جلدی می دیدم که دوست داشتم یک سری از آن را برای خودم داشته باشم و آن کتاب،‌ کتاب زمینه روان‌شناسی هیلگارد، بود؛ پنج نویسنده داشت و هشت نه مترجم.
گذشت تا این که دوره دانشجویی تمام شد و سربازی رفتم و بعد پنجشنبه جمعه هایم وقف کوهنوردی. در این دوران بود که با سیامک و یوحنا محی الدین بناب آشنا شدم.
چند ماه بعد هم با ایرنا، خواهرشان آشنا شدم كه آن زمان حسرت مي خورد كاش رضا براهني از ايران نمي رفت و كلاس هايش ادامه داشت؛ هنوز دفتر يادداشت هاي كلاس هاي براهني را دارد.
شش ماه از دوستي من با اين سه نفر مي گذشت و نمي دانستم كه آن ها فرزند مهدي محي الدين بناب، استاد بازنشسته رشته روان‌شناسي دانشگاه علامه طباطبايي و استاد سابق دانشگاه رودهن و مترجم معروف و نوه امام جمعه قبل از انقلاب شهر بناب، در نه كيلومتري مراغه هستند.
بار اول كه به طور رسمي رفته بودم تا ايرنا را از پدرش خواستگاري كنم، هنوز يادم هست. غروب يكي از روزهاي آبان ماه 79 بود. كه مرخصي ساعتي گرفتم كه ساعت هفت شب، شهرك فرهنگيان، همين خانه اي كه الان تويش زندگي مي كنيم باشم و با پدر ايرنا صحبت كنم. خوش صحبت بود و آرامش دهنده. مهربان بود و با سواد. چنان صحبت مان درباره الموت و بناب و گويش تاتي و زبان آذري و ادبيات و ترجمه و روزنامه نگاري و ... گل انداخت كه يك وقتي نگاهي انداختم به ساعتي كه به ديوار بود؛ يك ربع مانده به دوازده شب بود. خجالت مي كشيدم بگويم براي چه آمده ام:
- ببخشيد من...
خنديد و سرم را انداختم پايين و از خانه شان آمدم بيرون.
تا همين دو سال قبل هم تدريس مي كرد. از زمان بازنشستگي اش از دانشگاه علامه طباطبايي در سال 1372 بيش از سيزده سال مي گذرد. بعد هم جدا از ترجمه، در دانشگاه رودهن مشغول به تدريس مي شود تا همين دو سال قبل. بعد هم كه حنجره اش آنقدر اذيت كرد كه دكترها گفتند تدریس را کنار بگذارد.
صبح ها كه مي روم ساينا را بسپارم به مادربزرگ و پدربزرگش، مي بينم صبحانه شان آماده است. خيلي زود بيدار مي‌شوند. زماني كه ما مي رسيم آنجا، آن ها از پياده روي بازگشته اند.
آقاجان را هرگز بيكار نديده ام يا پاي خبر تلويزيون نشسته است يا پشت ميز كارش. ترجمه، شده تنها منبع درآمدش و طي اين سال ها بارها ديده ام كه حاضر نشده با هيچ رسانه اي گفتگو كند؛ نه روزنامه ها و نه راديو و نه تلويزيون. حالا هم مي دانم از من دلخور مي شود اين مطلب را اگر بخواند، اما با خودم داشتم بگذار دلخور شود اما من اينجا مي نويسم كه مهدي محي الدين بناب، متولد 1312 شهر بناب پيش از آن كه تحصيلات آكادميك ببيند و فوق ليسانسش را در رشته روان شناسي بگيرد و بشود استاد دانشگاه، حوزه علميه هم رفته و نمي تواني در هيچ بحث روان شناسي و مذهبي از او جلو بيفتي، تسلط به زبان عربی و فقه و قرآن او غيرقابل تصور است و اين كه اسمش را در گوگل جست و جو كردم. به جاهايي رسيدم كه از كتاب هاي او به عنوان منابع مطالب خود استفاده كرده بودند ولي هرگز بيوگرافي اي از او نديدم.
كتاب ها


روان‌شناسی "روش علمی در شناخت ماهیت آدمی"
آبراهام اسپرلینگ
ترجمه و تاليف: مهدی محی الدین بناب
ناشر: روز
تعداد صفحات: 347
چاپ:1367
شمارگان چاپ: 6000

زمينه روانشناسى هيلگارد
نويسندگان :
ريتا ال.اتكينسون، هوكسما، سوزان نولن، درايل ج.بم، ادوارد اى.اسميت، ريچارد سى.اتكينسون
مترجمان:
مهدى محىّ الدين، نيسان گاهان، دكتر يوسف كريمى، دكتر مهرناز شهرآراى، دكتر رضا زمانى، دكتر مهرداد بيك، دكتر بهروز بيرشك، دكتر محمدنقى براهنى
زير نظر و ويراستارى : دكتر محمدنقى براهنى
ناشر : رشد - تهران
چاپ بیست و سوم، 1385 شمسى
تعداد صفحه 760
براي اطلاعات بيشتر اينجا را كليك كنيد

چکیده روان‌شناسی
تالیف: لیندا لیل
مترجمان: مهدی محی الدین بناب و نیسان گاهان
ناشر: دانا
تعداد صفحات: 288
چاپ اول: 1374
شمارگان چاپ: 3300

روان‌شناسی انگیزش و هیجان
مهدی محی الدین بناب
ناشر: دانا
تعداد صفحات: 152
چاپ: 1375
شمارگان چاپ: 33000


مقدمه ای بر روان‌شناسی
مترجم: مهدی محی الدین بناب
در دو جلد و چهار مجلد
کتاب درسی رشته روان‌شناسی دانشگاه پیام نور
از سری انتشارات متون فرادرسی
ناشر: مرکز چاپ و انتشارات دانشگاه پیام نور
تعداد صفحات:جلد اول/ در دو مجلد 752
جلد دوم/ در دو مجلد 538
چاپ: 1378
شمارگان چاپ: 1500

بهداشت رواني زنان
تأليف :
کارن جي ، کارلسون ، استفاني اِ ، ايزنستات ، ترازيپورين
مترجمين :
خديجه ابوالمعالي ، هائيده صابري ، ژينوس لطيفي ، مهدي محي الدين بنابنشر : ساوالان
ناشر: ساوالان
تعداد صفحات: 270
چاپ: 1379
شمارگان چاپ: 2200
برای اطلاعات بیشتر اینجا را کلیک کنید

روانشناسی احساس و ادراک

ترجمه و تاليف: مهدی محی الدین بناب
ناشر: دانا
تعداد صفحات: 298
چاپ سوم: 1381
شمارگان چاپ: 2000
براي اطلاعات بيشتر اينجا را كليك كنيد

ویتامین سی برای همسران
هفت داروی شفابخش برای یک رابطه سالم
نویسنده: لوک دو سادلیر
مترجمان: مهدی محی الدین بناب، هائیده صابری و خدیجه ابولمعالی
ناشر: ساوالان
تعداد صفحات: 240
چاپ: 1381
شمارگان چاپ: 2200

زیر چاپ:
مقدمه ای بر روان‌شناسی
برای رشته های غیر روان‌شناسی
انتشارات رشد

آماده چاپ:
روان‌شناسی کودکان استثنایی

***
مطالب مرتبط
مهدي محي الدين بناب ... اينجا
سكينه محي الدين بناب ... اينجا
حسين محي الدين بناب ... اينجا
ايرنا محي الدين بناب ... اينجا
***
ديدارهاي ديگر ... اينجا

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اين مرد و آن مرد و اين آقا
زماني كه ماهواره داشتم و هنوز نسوخته بود؛ پيش از اين بگير و ببندها و شبكه تلويزيوني آي سي سي هم تازه شروع به كار كرده بود و مدام فيلم هاي خوب پخش مي كرد، يك شب "باغ سنگي" پرويز كيمياوي را نشان داد. تا بدوم و فيلم خام بياورم و توي ويدئو بگذارم، كار از كار گذشته بود و ده دقيقه اي را از دست دادم. كمين كردم تا كي دوباره تكرار مي كند و آن وقت ضبطش كردم. الان هم هر كسي بخواهد مي تواند وي اچ اس فيلم را بهش بدم اما شرط داره و اون اين كه تبديلش كنه به سي دي و يك دانه هم به خود من برگرداند.
هر بار به اين فيلم نگاه كرده ام، اول دست مريزاد گفته ام به كيمياوي و بعد حيرت كرده ام از وجود چنين انساني؛ درويش خان.
يك بار هم با محسن بني فاطمه نشستيم و با هم نگاهش كرديم؛ محسن، همشهري درويش خان هست. قول داده منو ببره پيشش اما هنوز كه گويي آقا نطلبيده!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
با خودم عهد كرده بودم نه از انتخابات بنويسم و نه هرگز تادانه را آلوده سياست كنم اما چه كنم كه سر ارادت ما و آستان حضرت دوست...

محمدرضا نوروزپور را مي شناسيد؟
مترجم كتاب "نرم خبر سخت خبر" ... اينجا
مترجم-خبرنگار جام جم آنلاين، اولين روزنامه سايبر از سال 1381 تاكنون ... اينجا
سردبير همشهري محله 20 به مدت دو سال ... اينجا
و مهم تر از همه اين ها، وبلاگ نويس است ... اينجا
ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دیدار با دکتر جواد مجابی
دقیقه ها تند می روند وگرنه ما همانیم که بودیم و زیاد تغییر نمی کنیم یا لااقل خودمان چندان متوجه نمی شویم. از اولین باری که با شماره دکتر جواد مجابی،‌ نویسنده، شاعر، نقاش و محقق قزوینی تماس گرفتم بیش از یازده سال می گذرد؛ شماره را حسن لطفی،‌ داستان نویس به من داد و گفت تهران که هستی بد نیست با بعضی از شاعرا و نویسنده ها گفتگو کنی برای هفته نامه ولایت قزوین. اول از همه هم شماره دکتر جواد مجابی را داد و بعد شماره منصور کوشان و رضا جولایی و ...
- الو! سلام.
- سلام. بفرمایید!
- علیخانی هستم. اصالتا الموتی. بزرگ شده قزوین. الان دارم دانشگاه تهران درس می خوانم. می تونم ... البته می خواستم با شما برای هفته نامه ولایت گفتگو کنم.
نمی دانم دکتر مجابی خندیده بود یا نه. نمی دانم اصلا به چه فکر کرده بود ولی حالا می توانم درک کنم وقتی یک جوان شهرستانی با هزار خیال و آرزو برای دیدن نویسنده ها و شاعران سراغ شان را می گیرد، چه در سر می پروراند.
وقتی آدرس داد خیلی راحت پیدا کردم؛ زیر پل آزمایش، کوی نویسندگان.

چنان مهربان بود و خنده اش آرامبخش که باعث شد خیلی زود به دور و برم نگاه کنم. تمام پذیرایی و اتاق ها پر بود از تابلوها و مجسمه های مختلف از هنرمندان معروف کشور. تعدادی از نقاشی ها هم کار خودش بود.

می دانستم روزنامه نگاری هم کرده، همان بار اول پرسیدم گفت از سال 47 تا 57 در روزنامه اطلاعات و در بخش فرهنگی کار کرده. بعدها عکس های زیادی از آن دوران دیدم. در برخی از کتاب هایش هم آمده.

هیچ وقت یادم نمی آید در دادن اطلاعات درباره هر موضوعی که از او می پرسیدم خست به خرج داده باشد. بسیاری از آدم ها را طی این سال ها دیده ام که یا سواد ندارند یا اگر دارند در دادن اطلاعات و دانش خود به دیگران خست به خرج می دهند. جواد مجابی از آن دسته آدم هایی است که چه آن زمان و چه حالا وقتی یک سوال از او بپرسی به اندازه یک کتاب به تو اطلاعات می دهد و چنان مسلط درباره موضوع صحبت می کند که گویی سال ها کارش فقط تحقیق در این زمینه بوده است.

وقتی سرخوش و سربلند به قزوین برگشتم و گفتم که دکتر چنین آدمی بوده است. بچه ها گفتند کاش دعوتش کنیم برود قزوین. همسر دکتر هم قزوینی اصیل است؛ ناستین و خانواده دکتر مجابی با خانواده ساعدی فامیل خانوادگی هستند؛ برادر غلامحسین ساعدی با خواهر ناستین ازدواج کرده است.

به دکتر گفتم دوستانم در قزوین دوست دارند شما را از نزدیک ببینند. جمعه روزی قرار گذاشتیم و چنان فقیرانه از او پذیرایی کردیم که باور کنید اگر الان از من دعوت کنند جایی و اینطور برخورد کنند با من، دیگر جواب میزبانم را هرگز نخواهم داد اما دکتر مهربان تر از پیش شده بود؛ آن روز که رفتیم قزوین. جا نداشتیم دکتر را ببریم آنجا که دو کلمه برایمان حرف بزند. به ناچار دست به دامان آقای طاهری، معلم تئاترمان شدیم و من و ابراهیم و حبیب به اضافه حسن لطفی و مجید بالدران و مجید شفیعی در خانه طاهری جمع شدیم و دکتر مجابی با شاعر مجموعه شعر بوتیک لته ( جالبه من که اسم این همه آدم در خاطرم مانده، اسم این آدم از اول نماند در حافظه ام و مدام با اسم مجموعه اش یادش می آورم).

بعدها دکتر دعوتم کرد به جلسات داستان نویسی که با شاگردانش داشت بروم؛ فرزانه کرم پور، آسیه امینی،‌ مهناز رونقی، لادن نیکنام را آنجا می دیدم. بعدها مجید شفیعی، شاعر را هم به این جلسات بردم ولی نمی دانم چرا دیگر به جلسات نرفتم و حالا که یادم می افتد می بینم خودم را از حرف های دکتر محروم کردم. بچه ها داستان می خواندند و البته آسیه امینی بیشتر شعر می خواند و دکتر و بچه ها نقدش می کردند. آن وقت ها فرزانه کرم پور تازه یک مجموعه داستان منتشر کرده بود.

من بارها و به بهانه های مختلف سراغ دکتر می رفتم و اعتراف می کنم هر وقت کار داشتم بهش زنگ می زدم و حالا خجالت می کشم که چرا اینطوری هستیم ما آدم ها اما باور کنید ... ( قبول دارم می خواهم توجیه کنم و بهتر که ساکت بمانم).

یک بار قرار بود از طرف مجله آدینه با دکتر باستانی پاریزی مصاحبه کنم. بیچاره شده بودم. چطور می توانستم آن همه کتاب های پانصد ششصد صفحه ای اش را بخوانم و بعد بروم باهاش مصاحبه کنم. زنگ زدم به دکتر که فهرست کتاب های باستانی را بگیرم. گفت بیا منزل. رفتم. آنقدر دکتر مجابی درباره دکتر باستانی پاریزی صحبت کرد و اطلاعات داد که از خودم خجالت کشیدم که مثلا من خبرنگارم؟

و اگر کمک های دکتر مجابی نبود ویژه نامه غلامحسین ساعدی هرگز شکل نمی گرفت.

و اگر ... و اگر ...

امروز هم کار داشتم که باز زنگ زدم به دکتر. نمی دانم بدانید یا نه که دکتر مجابی با این که اصالت قزوینی دارد اما به دلیل این که پدرش رئیس اداره پست معلم کلایه،‌ مرکز رودبار و الموت بوده، کودکی هایش را در الموت گذرانده. رفته بودم درباره این موضوع با او صحبت کنم. مثل همیشه مهربان بود اما دکتر مجابی همیشگی نبود. از وضعیت نشر دلخور بود. صدایش آن توان همیشگی را نداشت.

یادم نمی رود هر وقت از خانه دکتر مجابی بیرون می آمدم چنان انرژی برای کار کردن داشتم که دلم می خواست هفته زود سر برسد و باز به خانه اش بروم اما این بار خیلی حوصله نداشت. نشر؟ مجوز؟ کتاب؟ و ؟؟؟؟

می دانستم حسن لطفی نویسنده و فیلمساز دارد فیلمی درباره اش می سازد. یک سالی از کلید خوردن کارش می گذرد. گفت یکی دو صحنه اش مانده تا تمام شود.


هيچ وقت يادم نمي رود سال 78 بود و من سرباز در واحد خبر نيروي زميني ارتش. صبح ها پادگان بودم و بعدازظهر يا گفتگو مي كردم يا ترجمه و مي رساندم شان به روزنامه هاي مختلفي مثل مناطق آزاد و صبح امروز و انتخاب. يك روز كه كارم در واحد خبر بيشتر از ساعت اداري طول كشيد، سپيده زرين پناه زنگ زد و گفت كه آلن لانس، رئيس كانون نويسندگان فرانسه آمده تهران، از طرف روزنامه صبح امروز برو باهاش گفتگو كن. آن زمان محسن سليماني دبير فرهنگ و هنر صبح امروز بود و سپيده زرين پناه معاون او و مسوول بخش ادبيات.
لباس نظامي تنم بود. مانده بودم چطور بايد خودم را به موقع برسانم. لباس شخصي ام داخل ساكم بود. كار در واحد خبر خيلي طول كشيد و نفس نفس زنان رسيدم به نزديكي كوي نويسندگان، لباس نظامي همچنان تنم بود و پاهايم در كفش ها مي سوخت؛ خيس عرق بودند. پاركي نزديكي كوي نويسندگان پيدا كردم و پشت درختي لباس ها را عوض كردم و بعد ديدم جورابم بدجوري بوي عرق مي دهند. رفتم مغازه اي و جوراب نو خريدم و عوض كردم. حالا تصور كنيد با پوتين و صورت خيس عرق و موهاي شانه نكرده و جوراب تازه دارم مي روم منزل دكتر جواد مجابي كه آلن لانس آنجا بود.
زنگ زدم. دكتر تا من را ديد با روي باز ازم استقبال كرد. رفتم داخل. جماعت زيادي نشسته بودند و معلوم بود خيلي وقت است گفتگو با او شروع شده. اول زهرا حاج محمدي، خبرنگار آن زمان روزنامه گزارش روز و سردبير كنوني ميراث كتاب سوال هايش را پرسيد و بعد گفتگوي شهرام رفيع زاده و هيوا مسيح، خبرنگارهاي روزنامه ايران شروع شد. من مانده بودم كه حالا چطور بايد جلوي دكتر مجابي و همسرش، ناستين و اين جماعت گفتگو كنم. تا آن زمان گفتگوهاي زيادي با نويسنده ها انجام داده بودم اما هميشه خودم بودم و طرف مصاحبه ام و هرگز در جمع سوال گفتگو نكرده بودم؛ اين عادت بد از دوران كودكي با من مانده كه در جمع ساكت مي نشينم شايد نتيجه لطف هاي پدرم باشد كه نمي گذاشت در جمع و جلوي بزرگترها حرف بزنم.
خلاصه نوبت من شد و خانم مترجمي كه ترجمه همزمان صحبت هاي آلن لانس را انجام مي داد، گفت پنج دقيقه فرصت دارم سوال بپرسم و بعد گفت: يوسف عليخاني از روزنامه صبح امروز.
از يك طرف سپيده زرين پناه را در نظر داشتم كه چه مصاحبه اي گيرش خواهد آمد از اين نشست پر از ترس من و از يك طرف هراس از سوال پرسيدن از لانس در جمع و بعد مهم تر از همه بودن دكتر مجابي و ناستين. خيس عرق بودم. نور آباژور رنگي كنار اتاق هم بيشتر هراس در دلم مي انداخت.
همين طور مانده بودم و اتاق ساكت شده بود. لانس به فارسي گفت: بفرماييد!
نگاه كردم به دكتر مجابي و با خنده اطمئنان بخش او بود كه شروع كردم و نشان به آن نشان كه گفتگوي من با آلن لانس 45 دقيقه طول كشيد و سوال هايي به ذهنم مي رسيد كه از او بپرسم كه نمي دانم از كجا مي آمدند؛ مي دانيد كه لانس سال ها در ايران زندگي كرده است.
اين گفتگو همان روزها در صبح امروز منتشر شد.

هميشه كتاب هاي ادبيات كلاسيك و كهن فارسي يادم مي آيد كه اولين بار وقتي دكتر را در اتاق كارش ديدم، پشت سرش بودند. دكتر هم فقط لازم بود بگويي، ادبيات كهن و ... و شروع مي كرد به حرف زدن درباره ادبيات كهن و حرف هايش تمامي نداشت و چقدر به دلم مي نشست و بهم انگيزه مي داد براي اين كه بنشينم و مثنوي مولوي و نظامي و شاهنامه و كشف المحجوب و منطق الطير و ... بخوانم. شنيده ام اين روزها هم دكتر جلساتي با برخي از شاگردانش براي بازخواني متون كهن دارد؛ هر دو هفته يك بار.

پيش از اين كه به شهرك فرهنگيان بياييم باور كنيد بيشتر دكتر را مي ديدم و پيشش مي رفتم اما جالب است كه طي دو سال و نيمي كه اينجا هستيم، فقط دو بار ( يك بار وقتي داشتيم من و محسن بني فاطمه ويژه نامه قابيل را در مي آورديم در آبان 83 و يك بار هم همين ديدار) به منزل دكتر مجابي رفتم.

طبق معمول دست پر برمی گردم از پیش دکتر؛ این بار سه مجموعه شعرش ( شعر بلند تامل، سال های شاعران و خاطرات ماربی یا) را بهم می دهد.

نامه قزویندفتر هنر ویژه جواد مجابی را به امانت از او گرفتم تا بخوانم. طرح جلد زیبایی دارد با مطالبی از محمدرضا آتش زاد،‌ منوچهر آتشی، جلال آل احمد، آوانسان، مهدی اخوان لنگرودی، علیرضا اسپهدبد، بیژن اسدی پور، علی باباچاهی، رضا براهنی،‌سیمین دانشور ، ژازه تباتبایی، محمد حقوقی، هادی خرسندی، اسماعیل خویی،‌ هژیر دارویش،‌ عبدالعلی دستغیب، محمود دولت آبادی، جلیل دوست خواه،‌ علی اکبر دهخدا،‌ نصرت رحمانی، کاظم سادات اشکوری، احمد شاملو، ‌محمدعلی سپانلو، بهزاد شیشه گران، عمران صلاحی،‌ محمود فرشچیان،‌عمران صلاحی، ‌اردشیر محصص،‌ غلامحسین نصیری پور،‌ حافظ موسوی، احمد میرعلایی و ... درباره دکتر جواد مجابی، داستان نویس،‌شاعر، نقاش، روزنامه نگار و محقق
این شماره دفتر هنر یکی از استثنایی ترین مجلاتی است که تاکنون به دستم رسیده و حیف که باید به دکتر برش گردونم اما در اولین فرصت می روم و از تمام صفحاتش اسکن می گیرم؛ کپی نه، اسکن. می دانید چرا؟ چون سی صفحه گلاسه عکس سیاه و سفید در این مجله چاپ رسیده که از آلبوم خصوصی دکتر مجابي و آقاي دهباشي بوده و در هر عکسی یکی از بزرگان این مملکت هستند و این عکس ها تاریخ گویای ادبیات و فرهنگ ایران به شمار می روند
سردبير مجله دفتر هنر بيژن اسدي پور است كه در اوايل دهه پنجاه انتشارات نمونه را پايه گذاشت كه ناشر آثار خسرو گلسرخي، فريدون تنكابني، پرويز شاپور و اولين كتاب عمران صلاحي و بسياري ديگر بود. اسدي پور پانزده سال است كه دفتر هنر را منتشر مي كند و تا به حال ويژه نامه هايي درباره جمالزاده، فروغ فرخزاد، تقي مدرسي، احمد شاملو، سيمين بهبهاني، هادي شفاييه، بهروز وثوقي و ... درآورده است

و دیگر این که گفت دیگر امیدی به انتشار کتاب ندارد و این البته باعث شده بی دغدغه هر آن چه دلش می خواهد بنویسد و بنویسد بی دغدغه.


مطالب مرتبط
جواد_مجابی در ویکیپدیا
گفتگوی سخن با جواد مجابی
گفتگوی ایسنا با جواد مجابی درباره شعر امروز ایران
گفتگوی روزنامه شرق با جواد مجابی
چند شعر از جواد مجابی در مجله ادبی قابیل
جواد مجابی شاعر، نويسنده، پروهشگر، طنزپرداز و منتقد در مهرماه 1318 در قزوين متولد شد... بی بی سی
یادداشت محسن فرجی بر کتاب خاطرات ماربی‌یا
بیوگرافی و کتابشناسی در رها
کوتاه‌شده‌ی پیش‌گفتارِ استاد جواد مجابی بر طنزِ شاملو








دفتر هنر ويژه جواد مجابي به سردبيري بيژن اسدي پور

***

لینک های مرتبط

بخارا؛ موزه ادبیات ایران - دیدار با علی دهباشی و بخارا ... اینجا
ديدار با عربعلي شروه، نقاش و مجسمه ساز و مترجم... اينجا
ديدار با ناصر وحدتي، نويسنده و خواننده گيلك ... اينجا
ديدار با افراسياب آقاجاني، مجسمه ساز... اينجا
ديدار با علي عبداللهي، مترجم و شاعر... اينجا
ديدار با محمد آقازاده، روزنامه نگار... اينجا
ديدار با داود غفارزادگان، نويسنده... اينجا
ديدار با نامه قزوين... اينجا
آقاي بي نقطه... اينجا

Labels: , , , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شما هم اگر اين كتاب را نخريده ايد بشتابيد
چند روز پيش همه شنيديم و خوانديم كه «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» پس از ۲۳ چاپ، اجازه‌ی چاپ نگرفت
بعد به فاصله چند ساعت وبلاگ ها و سايت ها نوشتند كه ساعتی قبل، مجوز چاپ کتاب «چراغ‌ها را من...» صادر شدا
واقعا اصل ماجرا چه بوده؟
ترديد نداريم كه ارشاد در اين دوره نگاه خاصي پيدا كرده و بسياري از نويسنده ها حتي از ارائه كتاب هايشان به اداره كتاب وزارت ارشاد خودداري مي كنند اما واقعا وزارت ارشاد اينقدر كشكي شده كه به راحتي به كتابي مجوز ندهد و بعد بدهد؟
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چهارمين مجموعه داستان محمدآصف سلطان زاده منتشر شد
چهارمين مجموعه داستان محمدآصف سلطان زاده، نويسنده افغاني ساكن دانمارك با نام "عسكر گريز" به وسيله انتشارات آگه در ایران منتشر شد.
اين مجموعه داستان شامل هشت داستان ( عسكر گريز، اشغال، نقطه، رند بچه كابل، پرده اي ديگر، فرزندكشي، اگر شب بيفتد و ... تا مرز) و واژه نامه دري مي شود.
از محمدآصف سلطان زاده پيش از اين مجموعه داستان هاي "در گريز گم مي شويم"، "نوروز در كابل باصفاست" و "اينك دانمارك" منتشر شده است.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
...به اینجا که رسیدم گفتم: البته برایم جالب بود که آقای نوری خیلی لحنش آخوندی بود.
این را که گفتم دیدم عطاء الله نوری،‌ مدیر نشریه نامه قزوین خندید. دقت کردم. گفتم: یکی از پسرهاش ماهی سرا هم داشت ( در الموت به مکان های پرورش ماهی قزل آلا می گویند ماهی سرا). خندید و قاب عکس بزرگ بالای سرم را نشانم داد و گفت:‌ اینجا؟
نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم:‌ بله اما...
خندید و گفت:‌ من همون پسرش هستم.
ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com