تادانه

هشتاد و چهار ساله، بيسواد، كشاورز و نمدمال، روستاي ميلك رودبار شهرستان ِ قزوين
راوي يك هفته بعد از روايت، خود روايت شد

سه تا رفيق بودن، رفتن براي مملكت، كاسبي. با هم صيغه برادري خواندن. رفتن يه چن سالي يه مملكت گرديدن. بعد گفتن: چن ساله ما آمديم، خبر زن و بچه ره نداريم. بريم ببينيم بك بچه ما، وطن ما، برادراي ما، خب چه شده
بالاخره اينا سوا شدن. سوا مي شن و ميان تا چن سالي مي شه. اين برادرا كه با هم صيغه برادري خواندن، يكي مثلا زنجاني بوده، يكي مال اصفهان بوده، يكي مال يه جاي ديگه بوده – اونه فراموش كردم. بعد اون يكي برادر كه با هم خيلي خيلي خوب بودن، يه چن سالي مي كشه، اين مي ره كه برادر من كه در اصفهان بود، ببينم برادر من آخه چي شد
رفت. ديد برادره فوت كرده. همون شب، همون جا مي مانه. يه كم گريه ناله مي كنه و نيمه شب مي شه، مي بينه زن برادره زايمان مي كنه. زايمان مي كنه. حالا اون اونجا خوابيده. بعد از زايمان، ديد كه يك اسب سواري آمد و سم صدا هست و دو نفر مرد نقاب دار آمدن و رفتن اندرون و سر وقت ِ بچه؛ قنداقه. اين همين جا كه خوابيد تا ميان سر بچه، اين بلن مي شه مچ اينا ره مي گيرد. مي گن كه تو چكاره هستي، كي هستي؟
مي گه: تا نگين ول تان نمي كنم؟
مي گن: ما تقدير زنيم. آمديم روزي بچه ره تقدير بزنيم و روزي اش ره بزنيم
هرچي گفتن، باور نمي كند. مي گن: باشه، پيشاني بچه ره نگا كن، ما خرجش ره نوشتيم
گفت: چقدر نوشتين؟
گفتن: روزي هيجده قِران. خرج بچه ره نوشتيم
هيچي، اينه ول مي كنه تا مياد يه چن سالي مي كشه، مي ره مي بينه بله، اين بچه، يه جوانمرد نوبالغ شده، دو سه تا دكان زده است. چار پنج تا قاطر داره. پنج شش تا نوكر داره. يه جوان خيلي برجسته اي شده است. مي بينه بله وضعش خيلي خوب شده است
مياد، دوباره دو سه سالي مي شه، باز مي رود. مي بيند بله، اين خيلي صاحب ثروت شده است. مي گه: خب برادرزاده! تو بگو آخه اين اندي نفر و نوكر و قاطر، اين اندي دكان زدي، ببينم پس انداز تو چي هست؟ حساب برس ببينم چه اندازه پس انداز داري
مياد حساب مي شه. دختر مياره. حساب حساب حساب. مي بينه پس انداز اين همون روزي هيجده قرانه. مي گه: خب تو اين نوكرا ره بيرون كن. قاطرا ره بفروش و دكان ها ره نفله كن. يه دانه قاطر نيگر دار. يه دانه دكان بزن براي معيشت تو. ديگه هم اين كه اين مي گذرد
بالاخره اين گوشه مي كند
اين مي رود و دو سه سال مي كشد. باز مياد مي گه: چي كردي؟ پس اندازت چقدره؟
مي گه: من هر كاري مي كنم پس اندازم همون هيجده قران هست
مي گه: اون تقديري كه زدن، من اونجا بودم، تو كه دنيا اومدي، من اون شب اونجا بودم. پيشاني ات ره نوشتن هيجده قران. همون است
بله اينطوره كه هر كسي تقديري داره كه روي پيشاني اش نوشتن

***
به نقل از اينجا
***
فايل صوتي اين قصه را از اينجا دانلود كنيد

***
تقديرزن / ولي‌محمد عليخاني ... اينجا
دو رفيق / حسينعلي عليخاني ... اينجا
هفت خواهران و ديو / خانم‌جاني مهاجري ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مجموعه "به دنبال ..." كه تاكنون 8 جلد آن توسط انتشارات "ققنوس" منتشر شده است با حضور مترجمان و مولفان اين مجموعه و اهالي فرهنگ در تالار گفت وگو انتشارات "ققنوس" مورد نقد و بررسي قرار گرفت
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا, "زهره حسين‌‏زادگان"، مدير نشر آفرينگان و مجري در جلسه نقد و بررسي مجموعه كتاب‌‏هاي "به دنبال ..." گفت: كتاب در حوزه كودك ونوجوان از اهميت ويژه اي برخوادار است , اما متاسفانه كمتر به اين حوزه پرداخته مي‌‏شود و حتي گاه ديده مي‌‏شود خود اهالي كتاب كودك و منتقدان اين حوزه از انتشار برخي از كتاب‌‏ها باخبر نمي‌‏شوند و اين مشكل گريبان گير ناشرخصوصي و مولف مي‌‏شود...ادامه
يوسف عليخاني يكي از مولفان اين مجموعه گفت‌‏: زماني كه نوشتن زندگي "حسن صباح"، خداوند الموت از مجموعه "به دنبال ..." به من پيشنهاد شد، شايد در قدم اول دليل اصلي اين پيشنهاد از سوي ناشر اين بود كه من يك الموتي هستم و پيش ازاين نيز كتاب‌‏هايي نيز به همين شيوه براي ناشر ديگري نوشته بودم و دليل آخر ، داستان نويس بودن من است
وي تصريح كرد‌‏: داستان "حسن صباح" را اولين بار معلم كلاس دوم راهنمايي مان ،"حسن تحريري" براي ما گفت و آن زمان با توجه به اينكه يك الموتي بودم از شنيدن آن احساس غرور به من دست داد و مو به مو اين داستان در ذهن من نقش بست. اما نكته مهم اينجا است كه "حسن تحريري"، "ذبيح‌‏الله منصوري" و"ماركوپولو" همانند اهل تسنن به زندگي "حسن صباح" بيشتر از جنبه تخيل اهميت داده اند. مثلا "ماركوپولو" چون هرگز به الموت سفر نكرد در خاطرات و سفرنامه‌‏اش به دانسته‌‏ها و گفته‌‏هاي مخالفان "حسن صباح" كه قزويني‌‏هاي شافعي بودند، اكتفا كرد
نويسنده كتاب "قدم بخير مادربزرگ من بود"، افزود : زماني كه پيشنهاد ناشر را براي نوشتن اين كتاب قبول كردم، با ناشر مطرح كردم كه در تاليف اين كتاب به سراغ واقعيت خواهم رفت، نه آنچه كه در كتاب‌‏هاي ديگر به صورت آميزه اي از تخيل و واقعيت آمده است. چون برخي از مخالفان او همواره در پي مخدوش كردن چهره "حسن صباح" بوده اند. اگر من نيز چنين راهي را پيش مي گرفتم باتوجه به اينكه الموتي هستم ، بي شك تا آخر عمر دچار عذاب وجدان مي‌‏شدم
عليخاني افزود‌‏: من در تاليف اين كتاب به مساله سه يار دبستاني؛ "حسن صباح" ، "خواجه نظام الملك" و "عمر خيام" پرداخته و مسائل را با ديدي واقع گرايي- تاريخي دنبال كرده ام. اگر در ابتداي راه ، راهنمايي هاي "عنايت ‌‏الله مجيدي"، الموت شناس مشهور كه رئيس كتابخانه دايره المعارف بزرگ اسلامي نيز هستند نبود، نمي‌‏توانستم راه درست را براي تاليف اين كتاب انتخاب كنم
وي با اشاره به منابع خود براي تاليف كتاب "به دنبال حسن صباح" گفت‌‏: منابع من در اين تاريخ ، در درجه اول كتاب هاي "زبده التواريخ" ، "جوامع التواريخ" و كتاب "سيدنا" منسوب به "حسن صباح" است. البته از كتاب هايي كه در دوره معاصر به زبان فارسي و عربي درباره "حسن صباح" , اسماعيليه و نزاريه نوشته شده اند، نيز غافل نبوده‌‏ام
عليخاني با اشاره به برخي مقولات تخيلي و غير واقعي كه موجب مخدوش شدن چهره واقعي "حسن صباح" شده اند، اظهار داشت‌‏: مثلا نحوه ورود "حسن صباح" به الموت و افسانه پوست گاو‌‏, استفاده فدائيان "حسن صباح" از حشيش و معروف شدن به حشاشين , اخته شدن ، نحوه مرگ "حسن صباح" كه وارد تيزاب (اسيد سلفوريك) شد، همه از مقولات تخيلي است كه وارد زندگي اين چهره تاريخي _ مذهبي شده‌‏اند
وي در پايان سخنان خود گفت‌‏: " امير حسين زادگان" همانند همه ناشران ديگر بيش از اينكه به فرهنگ فكر بكند، دغدغه بازگشت سرمايه خود را دارد ، اما با اين تفاوت كه اين ناشر گام‌‏هاي خوبي در عرصه فرهنگ و ادبيات برداشته است... ادامه

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شصت و دو ساله، داراي سواد ِ خواندن و نوشتن، كشاورز، روستاي ميلك رودبار و شهرستان ِ قزوين

دو تا برادر بودن، برادرا... برادر نه، رفيق بودن. بُلن شدن آمدن بينه راه. اين يه دانه رفيق كافر بود، يه دانه مسلمان. كافره گفت: برادر بيا، نون تو ره بخوريم
نون اين يكين رفيقه ره خوردن تا آمدن سر ِ دو راهي، كافره گفت: نون منه كه خورديم، حالا اين راه بهشته، اين راه دوزخ
الكي بهش اشتباهي گفت. راه بهشت ره به اون برادره گفت. مسلمانه گفت: من كه نون ندارم
گفت: نون نداري، به من مربوط نيست. من ديگه تو ره نون نمي دم
مسلمان رفت تا يه اُسكُُُولي (غاري) گير كرد و ديد نون و آبي هم ندارد. چكار كند؟ تا به آبادي برسد، رسيد به يه اُسكول. اونجا خدايا چكار كند. رفت يه سوراخي اي خودشه قايم كرد تا ... حالا خوابش نمي بره. هم از گشنگي، هم از ترس. تا نيمه شب شد. ديد همه وحشيات جمع شدن اينجا. هر كدام به زباني صحبت مي كنن. يكي مي گه: من رفتم
گرگه گفت: رفتم يك محلي اما خيلي گله زياده، يك دانه سگ سياه اون گله دار داره، اگه يك نفر باشه و اون سگ سياه ره بكشه، در فلانه جا، دختر شاه مريض است، اگه اين سگه بكشه، مغز سر اين سگه ببره براي دختر پادشاه، مداوا كند، اون پادشاه به اين يه جايزه اي مي دهد
ديد موشه گفت: من يك
با همديگر صحبت مي كردن. موشه ره گفتن: تو چكار مي كني؟
گفت: من روزا كارم اينه كه پول خودم ره مي برم آفتاب مي دم. شبا مي برم قايم مي كنم تا نبادا پولاي من بپوسه
اين هم گوش كرد. يك نفر هم گفت كه
ديد شغاله صحبت مي كنه. شغاله ره پرسيدن بين خودشان كه تو چكار مي كني؟
شغاله گفت: من هر موقع مي خوام برم توي اين ده، مرغا ره بگيرم، يه گنجي توي يه خرابه اي هست، اون به جاي سگ، سر صدا مي كند، من نمي تانم مرغا ره بگيرم. اگه كسي باشه گنج اون خرابه ره درآورد، من راحت مي شم
اينا ره اين گوش كرد و صبح بلن شد. آفتاب كه زد اينا متفرق شدن. حالا همون جا حرفا ره گوش كرده. بعد ديد موشه خوب پولا ره مياره آفتاب مي ده. پولا ره همه ره كه آورد موشه، آفتاب داد. اين رفت و يه سنگ انداخت و موشه رفت لانه اش. اين پولا، همه ره، جمع كرد و ريخت كيسه اش
آمد مثلا فلانه جا. اينجا ديد يه چوپاني اينجاست. گفت: فلاني اين سگت ره نمي فروشي؟
گفت: سگ من خيلي گران قيمته. مگه تو مي تاني بخري؟
گفت: هرچي تو بگي، من اين سگ ره مي خرم. لازم دارم
خلاصه، اين هم طمع كرد و گفت هرچي تو بگي. گفت مثلا صد تومن
اين هم پول زياد داشت ديگه، پول سگه ره داد و سگه ره خريد و برد يه گوشه اي. سر سگه ره بريد و مغز ِ سر ِ سگه ره آورد ريخت توي يه دانه ظرف. اينه نيگر داشت. آمد رسيد به اين خرابه. اول صاحب خرابه را معلوم كرد كه كيه. گفت: اينجا ره به من بفروش
گفت چند و چون. گفت: مثلا صد تومن
صد تومن خريد اونجا ره كه من مي خوام اينجا يه ساختماني درست كنم
يه چن نفري آورد و اونجا مشغول شد و خلاصه اون گنجه ره هم برداشت
گنجه ره برداشت. دوا ره هم كه برداشته. كم كم پيچيد اين شهر و اون شهر كه برم ببينم دختر شاه كجاست. مريض است. حالا شاه هم يك قيد شرطي داشت كه هر كي دخترش ره مداوا نكنه، چند ساله مريضه، رواني يه، همه دكترا ره سر بريدن. همه رفتن مداوا نكردن، سرشان ره بريده. اين رسيد گفت من مداوا مي كنم.
همه گفتن: سر ِ همه دكترا ره بريده، سر تو ره هم مي بُرّه
گفت: يا شانس! اگه من مداوا كردم كه كردم، نكردم خب، سر منه ببُرّين
آمد به شاه رسيد، شاه يه خطي گذاشت بين هم. يه خطي گذاشت كه اگه مداوا نكني، سرت به هدره. گفت: شما هم يه خطي بزار، امضاء كن كه اگه من دختره ره مداوا كردم، بايد دختر ره بدي به من. هفت شبانه روز هم بايد براي من عروسي بگيري
گفت: باشد
آمد، گفت به شرطي كه دختره ره توي يه اتاقي بزارين كه من و دختره با هم تنها باشيم. هيچكي نباشه
اين دوا ره آورد و بدن دختره ره ماساژ داد و سر و كلّه تا پا، مداوا كرد. دو روز، سو روز ديگه دختره خوب شد
به شاه خبر دادن كه دخترت بهبودي حاصل كرد. كم كم دختره خوب شد. هفت شبانه روز براش عروسي نيگر داشت و گفت: تو اصلا قابلي كه جاي من شاه باشي
اما رفيقه. رفيقه يه روز كم كم پرسان پرسان آمد پهلوش. آمد كه من يه دانه رفيق داشتم. نون بيچاره ره بريدم. آمد پرسيد پرسيد شهر به شهر، رفيقش ره ديد. بهش گفت: رفيق تو از كجا پول آوردي به اينجا رسيدي؟
گفت: رفيق همون راه دوزخي كه به من نشان دادي، من از همون راه دوزخ، صاحب زندگي شدم
گفت: آخه چطور؟
گفت: رفتم يه اُسكُول. اونجا وحشيات زياد بود. اونجا شب، يه مَغاره اي داشت، اونجا قايم شدم. وحشيات همه آمدن، سرگذشت گفتن. من ضبط كردم. كم كم كاراش ره انجام دادم، به اينجا رسيدم. موشه گفت: پولدارم، پولاي او ره گرفتم. شغاله گفت فلان چيز. گرگه گفت اون طور. من به اين طريق پولدار شدم. تو هم اگه مي خواي پولدار بشي، برو در فلانه جا، فلانه اُسكُول، سرگذشت اونا ره ضبط كن، تو هم صاحب ثروت مي شي
اين آمد و رفت اونجا قايم شد. اينا جمع شدن. گرگه گفت: من به مرادم رسيدم. خدا پدر اون نفره بيامرزه. ولي بين ما يه آدميزادي هست
گفتند: چطور؟
گفت: اون سگه ره سر بريدن، من رفتم گوسفندا ره خوردم به مراد خودم رسيدم
اون شغاله هم گفت: من هم رفتم گنجه ره ورداشتن، ديگه هيچ خبري نيست ازش. من هم مي رم هر روز مرغا ره مي گيرم ميارم
موشه گفت: منه كه بدبخت كرد. همه پولا ره برد
اينا گفتن پس پيش ما يه آدميزادي هست. بگرديم
گفتن: آخه چطور هست؟
گفتن: هرچي ما گفتيم عمل شده، پيش ما يه آدميزادي هست
رفتن خلاصه گشتن اين سوراخ سمبه و يه آدميزاد پيدا كردن. اينه انداختن پايين و تيكه تيكه اش كردن و همه اش ره خوردن
همه به مرادشان رسيدن، ايشاء الله شما هم به مراد مطلبت برسي
***

به نقل از اينجا

***
تقديرزن / ولي‌محمد عليخاني ... اينجا
دو رفيق / حسينعلي عليخاني ... اينجا
هفت خواهران و ديو / خانم‌جاني مهاجري ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جشن هشتاد سالگى رضا سيدحسينى‏
به ابتكار مجله «بخارا» جشن تولد هشتاد سالگى استاد رضا سيدحسينى در شب پنج‏شنبه 28 ارديبهشت ماه 1385 در تالار فريدون ناصرى خانه هنرمندان برگزار شد. تالار لبريز از مشتاقان اهل ادب و فرهيختگانى بود كه شلوغى خيابان‏ها و گرماى غروب دم كرده را به جان خريده بودند تا مهمان مجله بخارا و ميزبان رضا سيدحسينى باشند.

كمى از ساعت 18 گذشته بود كه استاد سيدحسينى با گام‏هايى استوار، عصازنان به همراه همسرشان خانم احترام تيمورپور وارد تالار شدند و در حاليكه به احساسات حضار پاسخ مى‏دادند و از ميان جمعيتى كه به احترام خدمات 60 سال گذشته او در تالار ناصرى اجتماع كرده بودند عبور كرد و در صندلى خود آرام گرفت. على دهباشى پشت تريبون قرار گرفت، و مجلس را چنين آغاز كرد:

بنام خداوند جان و خرد

با سلام خدمت دوستان و سروران گرامى‏

براى مجله بخارا امشب از شب‏هاى خاطره‏انگيز و ارجمند خواهد بود كه موفق شده است به مناسبت هشتادمين سالروز تولد استاد رضا سيدحسينى چنين مجلسى را بر پا كند.

پيش از بيان هر مطلبى به احترام خاطره فرزند از دست رفته آقاى رضا سيدحسينى و خانم احترام تيمورپور، بابك سيدحسينى كه دانش آموخته رشته فلسفه بود، خواهش مى‏كنم برخيزيد و يك دقيقه سكوت كنيم.

جمعيت حاضر در سالن برخاستند و به احترام بابك يك دقيقه سكوت كردند.

سپس دهباشى چنين ادامه داد:

امروز هشتادمين سالگرد تولد استادمان آقاى رضا سيدحسينى را بهانه كرديم تا او را در ميان خود بياوريم و به او بگوئيم كه حاصل يك عمر تلاش بى‏وقفه، نفس‏گير و مستمر او در عرصه ادبيات و فرهنگ ايران و جهان بى‏حاصل نبوده و سه نسل خود را وامدار او مى‏دانند. دهباشى خطاب به رضا سيدحسينى چنين ادامه داد:

استاد ارجمند آقاى سيدحسينى‏

ما دوستداران شما امروز در اينجا جمع شده‏ايم تا به شما بگوئيم كه عليرغم تفاوتها، گرايشات و تلقى‏هاى گوناگونى كه در عرصه فرهنگ و ادبيات يكديگر داريم اما در يك مطلب باهم سخن هستيم و آن اينكه از جمله با كتابها، مقالات و سخنرانى‏هاى شما بود كه ما شناسايى به ادبيات پيدا كرديم و اولين گامهاى آشنايى و بعد علاقمندى ما با قلم تواناى شما انجام شد.

آقاى سيدحسينى‏

اكنون پس از گذشت نيم قرن از تاليف يكى از كتابهاى مهم نقد ادبى در زبان فارسى يعنى «مكتب‏هاى ادبى» به قلم شما اين كتاب هنوز از مهم‏ترين منابع مورد مراجعه منتقدين و نويسندگان اين سرزمين است و هنوز همگى از اين كتاب بهره‏مند هستيم.

استاد ارجمند

كوشش‏هاى ماندگار شما در عرصه ادبيات و فرهنگ معاصر در زمينه‏هاى گوناگون فراموش ناشدنى است. كمتر نويسنده مهمى است كه در عرصه ادبيات اين سرزمين از خرمن دانش شما بى‏بهره مانده باشد.

عمرى را كه شما صرف خواندن آثار جوانان و هدايت و راهنمايى آنان كرديد هرگز فراموش نشده و نشانه‏اش حضور گروه كثير اين جوانان نويسنده و مترجم در اين مجلس است.

آنچه را كه ما علاوه بر دانش ادبى از شما آموختيم شيوه سلوك و رفتار زندگى بود. روحيه شما و طرز رفتار شما در برخورد با شرايط و انسانها همواره براى ما آموزنده بوده است. از شما آموختيم كه قلم را به اغراض شخصى آلوده نكنيم. از شما آموختيم كه همواره جاى اشتباه و خطا را در نوشته‏ها و گفته‏هايمان محفوظ بداريم. از شما آموختيم كه از «قطعاً» و «فقط همين است و بس» و «همين كه مى‏گويم درست است» استفاده نكنيم.

از شما آموختيم كه زياد بخوانيم و خوب بشنويم و همواره به دنبال مباحث جديد و نو در عرصه ادبيات باشيم. همچنين از شما آموختيم كه به ادب كهن زبان فارسى عشق بورزيم و سرچشمه‏هاى زبان فارسى را در متون مهم ادبيات اين زبان جستجو كنيم. شما به ما آموختيد كه براى خوب نوشتن، و تأثير گذاشتن در لا به لاى اين متون كهن غوطه بخوريم و گنجينه ذهنى خود با واژگان غنى اين ادبيات كهنسال غنى كنيم.

استاد ارجمند

مى‏دانيم كه در قبال يك عمر تلاش و قلم زدن و تدريس و كار و كار پاسخ در خور را دريافت نكرديد. اما تصور مى‏كنيم حضور ما يعنى سه نسل از بهره‏مندان آثار شما در اينجا بتواند به شما اين پيام را برساند كه چقدر هنوز جوان و محبوب هستيد و ما در آغاز راه چقدر خود را با شما صميمى و يكدل و آماده آموختن از شما مى‏دانيم.

سردبير بخارا سپس از استاد احمد سميعى سخن گفت و اينكه او به دليل سفر پيش‏بينى نشده نتوانسته است در اين مراسم شركت كند اما، پيغام خود را به صورت فيلم در يك نوار ويدئو ضبط كرده است. استاد سميعى در پيام خود كه بر روى پرده به نمايش در آمد چنين آورده بود:

سيدحسينى در جامعه مترجمان و مؤلفان شناخته‏تر از آن است كه به معرفى او نياز باشد. او بيش از شصت سال است كه ترجمه مى‏كند. نام او را در هر فهرستى از كتاب‏ها و مقالات معاصر بارها و بارها مى‏توان يافت.

شايد سالى در اين نيم قرن اخير نبوده است كه در بازار كتاب ترجمه‏اى تازه از او عرضه نشده باشد. همه ترجمه‏هاى او خلاق و بسيارى از آنها از امهات آثار ادبيات جهانى‏اند. سيدحسينى در ترجمه و در نوشته‏ها و مصاحبه‏هاى مطبوعاتى خود زبانى روشن، ساده، بى‏تكلف، دل‏نشين و در مواقع حساس استادانه و، به تعبير مورد علاقه خودش، درخشان دارد.

سيدحسينى از قلم بدستان صاحب سبك است و سبكش را مى‏توان با صفت سهل و ممتنع يا طبيعى و يا تفسيرناپذير متمايز ساخت. زمانى آن را سبك ژورناليستى - ادبى خوانده‏ام. از ژورناليسم، سادگى و سرزندگى و شادابى و از ادبى، فصاحت و متانت را در خود جمع كرده است.

آثار قلمى سيدحسينى را، سواى آنچه هنوز در ويترين‏هاى كتابفروشى‏هاست، در لابلاى مجلات، روزنامه‏ها، بساط كتابفروشى‏هاى خيابانى و سيّار هم مى‏توان سراغ گرفت. سيدحسينى، هر چند به هواى دل كار مى‏كند و بظاهر شايد اندكى سهل‏انگار هم به نظر آيد، بسيار دقيق و نكته سنج است. حوصله‏اى كه براى بازبينى چند هزار صفحه «فرهنگ آثار» شش جلدى نشان داده خارق العاده است.

اين رفيق اردبيلى ما، هم فارسى را از بسيارى از استادان زبان فارسى بهتر مى‏نويسد هم، بى‏آنكه عروض خوانده باشد، وزن شعر را به طبع و بى‏توسل به تقطيع راحت‏تر و بهتر از متوغّلان در عروض تشخيص مى‏دهد و هم مايه شعرى و شهد شاعرانه را در اشعار سنتى و نو با شمّى كم نظير احساس مى‏كند و بر مى‏كشد.

خلاصه اين دوست بسيار عزيز، ما كه قهر و دعوا و معارضه‏اش هم خوش و دلپذير است، لعبتى است كه در هر موقع و مقام و با هر آدميزادى به راحتى مناسبات انسانى و انس و الفتى خودرو و عارى از تصنع برقرار مى‏كند.

او پيش از هر چيز و بيش از هر چيز انسان است - از قماش انسان‏هايى كه راحت مى‏توان با آنان ارتباط برقرار كرد. درست در نقطه مقابل روشنفكر نمايان مردم گريز و ادا اصولى. تنها عيبى كه دارد - آن هم در سن و سال كنونى و در كشاكش با عوارض آن - اينكه به قول گيلك‏ها «شله ناخوش» است: هر وقت كسالتى هر چند جزئى پيدا مى‏كند، زياده مى‏نالد و اظهار تأسف و ناتوانى مى‏كند.

عمرش دراز و تنش سالم و روح و فكرش همچنان جوان و جوانتر باد!

سخنران بعدى بهاءالدين خرمشاهى بود كه از حضار به دليل حضورشان تشكر كرد و چنين گفت:

با سلام به محضر استادم و استاد بسيارى از همنسلان من يا نسل بعد از ما. جناب آقاى رضا سيدحسينى، و به حضور شما فرزانگانى كه غالباً از راههاى دور در اين محفل ساده اما شكوهمند شركت كرده‏ايد عرضم اين است كه در اين جهان و زندگى بشرى غالباً تلخ و شيرين و كام و ناكامى با هم است. خوب است اين بيت را از سلمان ساوجى برايتان بخوانم كه خودم تاكنون قولى نااميدانه‏تر از آن نشنيده‏ام:

ناكامى و رنج است همه حاصل دنيا

ور كام شود حاصل از آن نيز چه حاصل‏

واقعيت اين است كه جهان سراسر آكنده از رنج و شر و بدبختى نيست، به قول اميد بخش حافظ:

در كام جهان چو تلخ و شيرين به هم است‏

اين از لب يار خواه و آن از لب جام‏


سراسر تاريخ فرهنگ بشر فقط شوكران نوشاندنى به سقراط و اعدام ناحق ژاندارك و آتش زدن جور دانو برونو و ديگران يا دوختن لب و دهان فرخى يزدى يا ترور عشقى نبوده است. فقط بيش از هزار نفر مستقلاً يا مشتركاً جايزه نوبل را برده‏اند و امروز بيش از ده ميليون دانشمند طراز اول با كاميابى به فعاليتهاى علمى و آكادميك خود مشغولند در عرصه علوم انسانى و هنر اين تعداد را مى‏توان يكصد ميليون نفر تخمين زد. حال اشاره‏ام به زندگانى پر بار حضرت استاد سيدحسينى است. اگر از بد حادثه دل او و دلهاى ما داغدار سوك فرزندش شد، در عوض ناچاريم و نوعى واقع‏بينى است كه بگويم كارنامه علمى را سرشار و پر بار دارد. او مثل حافظ و بعضى ديگر از بختياران (فراموش نكنيم كه حافظ هم داغ فرزند بر دل داشت) در زمان حيات طيّبه‏اش، به اين كاميابى رسيد كه حاصل و محصول كارهاى علمى عديده‏اش را ديد. و در زمان حياتش به جاودانگى فرهنگى نايل آمد.

امروزه كسى كه مكتب‏هاى ادبى سيدحسينى را نخوانده باشد ناياب‏تر از كسى است كه ديوان حافظ را نخوانده باشد. او دو زبان مادرى دارد فارسى و تركى، چه تركى آذرى خودمان، چه تركى اسلامبولى، و علاوه بر اينها در زبان و ادبيات فرانسه نيز مقام شامخى دارد و در مرتبه‏اى فروتر از آن در زبان و ادبيات انگليسى.

يكى از عظيم‏ترين و ماندگارترين كارهاى مرجع كه در دو دهه اخير در ايران آغاز شده و انجام يافته است. فرهنگ آثار به سرپرستى استاد سيدحسينى و با همكارى بزرگانى چون استادان ابوالحسن نجفى، احمد سميعى و اسماعيل سعادت و جمع كثيرى از مترجمان فرانسه دان با دستيارى سركار خانم مهشيد نونهالى است. اين مرجع بيست هزار كتاب و ساير آثار فرهنگى را از سراسر فرهنگ بشرى معرفى مى‏كند. و نه فقط كتابهاى ادبى و رمان، هر كتاب مهمى در هر زمينه‏اى. جناب سيدحسينى با سرپرستى علمى خود و با مايه گذاشتن از شيره جانش اين اثر را تماماً در 6 جلد رحلى بزرگ با حروف ريز و صفحات سه ستونى و فهرستهاى لازم به سامان و پايان رسانيد. حتى چند جلد تكمله براى معرفى آثار فرهنگ ايرانى و اسلامى به سرپرستى جناب احمد سميعى به تأليف رساندند كه زير چاپ است. طبق ضرب‏المثل معروف كل الصيد فى جوف الفراء. همين يك اثر، جاودانه و جاودانه‏ساز است. امروز كه درباره اين كتاب تأمل مى‏كردم. اين قطعه كوتاه را سرودم:

خوشا فرزانه مردى نيك كردار

كه هم با ظلم و ظلمت كرده پيكار

از او مانده است بس آثار فرهنگ‏

و بر روى همه فرهنگ آثار

در پايان سخن از نستوهى و كوشايى جناب على دهباشى كه قهرمان بزرگداشت گرفتن و جشن‏نامه (حدود 40) و يادنامه تدوين و طبع كردن است بايد همه از صميم قلب سپاسگزار باشيم مردى با كمترين امكانات و بيشترين دستاورد و رهاورد علمى؛ 94 شماره كلك و 50 شماره بخارا و همكارى در تدوين و طبع و سردبيرى 10 شماره سمرقند بخشى از كارنامه پر بار است و سرپرستى بر ويرايش و تجديد طبع كليات آثار شادروان سيدمحمدعلى جمال‏زاده، و تصحيح و چاپ دهها اثر علمى (كف زدن پر شور حضّار). با درود بدرود.

در ادامه مراسم دهباشى از پيام‏هايى گفت كه دوستان و علاقه‏مندان استاد سيدحسينى از خارج و داخل كشور ارسال كرده‏اند. سپس از خانم مهشيد نونهالى همكار رضا سيدحسينى در «فرهنگ آثار» دعوت كرد كه به جايگاه بيايد: (متن كامل سخنرانى خانم نونهالى در شماره گذشته بخارا چاپ شده است.)

سپس دهباشى پيام آقاى عليرضا رئيس دانا مدير انتشارات نگاه را قرائت كرد. انتشارات نگاه تاكنون 12 اثر استاد سيدحسينى را به چاپ رسانده است.

استاد ارجمند آقاى رضا سيدحسينى‏

انتشارات نگاه در كنار ديگر علاقمندان شما هشتادمين زاد روز تولد شما را تبريك عرض مى‏كند.

ما مفتخريم كه شما در طى سى سال اخير بيشترين آثار خود را در اختيار مؤسسه ما قرار داديد تا بتوانيم حامل نشر پيام‏هاى ادبى و فرهنگى شما باشيم.

در سراسر اين سالها همكارى شما با ما هر روزش براى مؤسسه ما نويد بخش بوده و توسط آثار شما موفق شديم به ميان دوستداران و جوانان علاقمند به ادبيات برويم و حوزه فرهنگى خود را گسترش دهيم.

اينك مؤسسه انتشارات نگاه ضمن آرزوى تندرستى و بهروزى براى شما همچنان اميدوار است بتواند با نشر آثار شما و ديگر فرهيختگان در انجام خدمات فرهنگى خود گامهاى ارزنده‏اى بردارد.

با احترام‏

عليرضا رئيس دانا



در ادامه مراسم خانم دكتر ناهيد توسلى مدير مسئول و سردبير مجله فرهنگى و ادبى نافه در جايگاه قرار گرفت و گفت سپاس از دهباشى براى بزرگداشت‏ها و با اين اميد كه براى دهباشى بزرگداشتى در شأن او برگزار شود. او سپس گفت: «اهالى ادب، فرهنگ و هنر ايران وام‏دار و مديون مردى است سخت جدى و كوشا، با پشتى خميده از زحمت خوانش و نگارش ميراث ادبى، فرهنگى جهان براى شهروندان وطنش، وطنى، كه او هيچ گاه و در هيچ شرايطى وسوسه ترك اقامت در آن را به دل راه نداد. مردى با پشتى دو تا، نه تنها از اين همه سعى و كوشش و پژوهش براى حوزه ادب و فرهنگ و هنر اين جامعه؛ بلكه پشتى خميده از داغ درد سهمگين از دست دادن خلف راستين‏اش بابك، كه بى‏شك گام در راه نهاده بود. بابكى كه چونان بابك‏هاى ديگر نبود كه از «هستى عالمانه» پدر جدا بوده باشد. بابكى، كه ما اهالى فرهنگ و ادب او را جايگزين شايسته نسل پس از پدر مى‏دانستيم.

اهالى ادب، فرهنگ و هنر ايران امروز بزرگداشت مردى سخت كم خنده و گه گاه بدون كلام را برگزار مى‏كند كه نخستين بار آن چه از تئورى‏هاى ادبى، فرهنگى را كه در جهان آن روز ارائه شده بود به هنگام و با كلام شيرين پارسى در همان دوران در اختيار قشر روشنفكر و اديب اين مملكت نهاد؛ كارى كه حتى تا اكنون و هنوز هم كم‏تر كسى اقدام به ادامه آن به گونه‏اى ديگر يا به همان گونه كرده است. آشنايى اهالى ادب و فرهنگ ايران با مكاتب ادبى جهان با نام و ياد «رضا سيدحسينى» آغاز شده و در هم آميخته است؛ مردى كه با صبورى و تحمل، همه «وقت» و همه «زمان» حياتش را به خدمت فرهنگ و ادب اين سرزمين هبه كرد.

مردى، با قامتى خميده و در اين سال‏ها دو تا، با يارى و تكيه بر چوب آبنوسى‏اش، در هر شرايط و در هر جا مرئى است ؛ از مراسم تشييع هر شاعر و نويسنده و اديبى گرفته تا مراسم رونمايى كتاب آنان، در هر فرهنگ‏سرا يا سالنى براى بزرگ داشت اديبى، هنرمندى و يا شركت در گشايشى حضور داشت و از زير و گه گاه از بالاى عينك دور سياهش سيل جمعيت جوان ايران را مى‏ديد كه چه مشتاقانه به وادى فرهنگ و ادب كشانده شده‏اند.

«رضا سيدحسينى»، فرهنگ غنى ايران و اسلام را، با يارى ديگر بزرگان اهالى فرهنگ و ادب در شش جلد با نام «فرهنگ آثار» در روزهاى سخت كهن سالى و با چشم‏هاى نمناك از مويه از دست دادن خلف راستينش براى ايران و ايرانى به يادگار تدوين كرد.

«رضا سيدحسينى»، پشتكار، صبورى، ايمان و عزت نفس را، عشق به ميهن و خدمت به وطن در موطن جغرافيايى را، نه تنها به نسل ما كه جوانان دهه 40 و 50 بوديم، بلكه به جوانان امروز دهكده كوچك مك‏لوهانى دنياى ديجيتالى هزاره سوم و سده 21، بى‏آن كه آلوده هيچ ايسمى شود، - زيرا كه فراتر از هر ايسم و ايدئولوژى‏يى به «انسان بودن» و به «انسان ماندن» خود بها مى‏داد، آموخت.

ما، امروز اينجا گرد آمده‏ايم تا دست‏هاى لرزان هميشه با قلم اين مرد بزرگ و فرهيخته ادب، فرهنگ و هنر ايران را ببوسيم و سپاس خود را پس از اين همه كوشش و تلاش تقديمش كنيم و همه‏مان آرزوى سلامتى و ديرزيستى براى او نماييم.

در ادامه مراسم دهباشى پيام عبدالله كوثرى را كه از مشهد ارسال كرده بود، قرائت كرد. عبدالله كوثرى نوشته بود:

چون حكايت كنى از دوست من از غايت شوق‏

باز صد بار بگويم كه دگر بار بگو

ادبيات امروز ما وام بسيار به ترجمه دارد. در اين صد سال اخير مترجمان نه تنها خوانندگان و نويسندگان فارسى زبان را با ادبيات جهان آشنا كردند و ژانرهايى بى‏سابقه در ادبيات خودمان، چون رمان، داستان كوتاه و نمايشنامه را به ما شناساندند، بلكه از آن مهمتر زبانى نو آفريدند، زبانى در خور روايت امروزين كه در ادبيات گذشته ما وجود نداشت. اين زبانى بود كه به دست نويسندگان ما رسيد و با آن پاى به عرصه ادبيات امروز نهادند. موج پرتوان و جديد ترجمه كه از سالهاى بعد از 1320 آغاز شد و در دهه 1340 به اوج خود رسيد، بى‏هيچ ترديد در پيدايش رمان و داستان كوتاه و نمايشنامه ايرانى و نيز در فراهم آوردن زمينه براى شناخت عميق‏تر ادبيات غرب تاثيرى فرخنده و ماندگار داشت. نسل ما از اين بخت خوش برخوردار بود كه همزمان با تلاش بار آور مترجمان اين دوران به كتاب خواندن روى آورد. بى‏هيچ گزافه مى‏توانم بگويم كمتر هفته‏اى يا ماهى مى‏گذشت كه كتابى خوب از اين مترجمان به دست ما نرسد يا در نشريات گرانبارى چون سخن، كتاب هفته و آرش نمونه‏هايى از بهترين آثار ادبيات جهان نخوانيم.

استاد رضا سيدحسينى بى‏هيچ ترديد يكى از پيشگامان و نيز يكى از تأثيرگذارترين مترجمان شش دهه اخير بوده است. او با شناخت عميق از ادبيات غرب در كتاب هنوز بى‏بديل مكتب‏هاى ادبى تجلى كرده ما را به شناخت بهتر و ژرفتر اين ادبيات رهنمون شد و همچنين در پرتو همين شناخت كتابهايى براى ترجمه برگزيد كه در عين آن كه ما را با لذت بى‏همتاى ادبيات خوب آشنا كرد باز هم گامى بود در جهت شناخت بهتر ادبيات اصيل و ماندگار جهان اما رضا سيدحسينى جدا از ترجمه‏ها و نوشته‏هايش، حضورى بس پر بركت در كل ادبيات ما داشته است. از انتشار نخستين كتاب زنده ياد آتشى تا يارى بى‏دريغ نويسندگان و شاعران و مترجمان جوان او آموزگارى براستى بزرگ است و چه نيكبخت آدمى است او كه امروز اگر چه خسته، اما دل آسوده و خوشنود مى‏نشيند و چشم بر چشم انداز خرمى مى‏دوزد كه در آن چه بسيار درختان تناور و چه بسيار ساقه‏هاى نازك گل، نشان از دست توانا و مهربان او دارد و باز چه نيكبخت آدمى است او كه مى‏داند و مى‏بيند كه در درازى عمرى سراسر عشق و شكيبايى چه بسيار درها بر باغ بينايى گشوده و چند نسل از خوانندگان اين مرز و بوم را يارى داده تا در آيينه تابناك و بى‏غش ادبيات سيماى آدمى را با همه زشتى‏ها و زيبايى‏هايش تماشا كنند.

باشد كه استاد سلام و شادباش اين شاگرد كوچك خود را بپذيرد.

عبدالله كوثرى‏

در قسمت بعدى خانم فريبا ميرشكرايى پيام سروش حبيبى را كه از پاريس براى سيدحسينى ارسال كرده بود قرائت كرد. سروش حبيبى خطاب به سيدحسينى چنين نوشته بود:

سيدجان، هشتاد سالگى‏ات مبارك!

به اين زودى هشتاد سالت شد! انگارى ديروز بود كه ناصرالهى (يادش بخير!) ما را با هم آشنا كرد. آن وقتها من تازه تحصيلم تمام شده بود و مثلاً مهندس شده بودم و اصلاً در خط ادب نبودم. اما اسم تو را پشت كتابها در ويترين كتابفروشى‏ها مى‏ديدم: «در تنگ» «توينوكروگر» و خيلى كتابهاى ديگر. آشنايى با رضا سيدحسينى برايم اهميت بسيارى داشت. چنانكه امروز هم صميميت با «سيد» برايم سرمايه بزرگى است.

بارى چون فرانسه‏ام بدك نبود و تو هم به من لطف داشتى دستم را گرفتى و پايم را به مجله «سخن» باز كردى و در بهشت «سخن» را بر من بسته زبان گشودى.

آنجا به جرگه پير برنادل دانشمندمان استاد خانلرى كه چندان سالخورده هم نبود وارد شدم و در محفل او بخت يارم بود و با ستاره‏هاى فرهنگ آن روز كه بسيارى از آنها كواكب جاويدند آشنا شدم. با شفيعى كدكنى، فتح‏الله مجتبايى، كيكاووس جهاندارى، ابوالحسن نجفى، محمد قاضى، فريدون مشيرى، دكتر تفضلى، نادرپور، تورج رهنما و خيلى‏هاى ديگرى كه ذكر نام همه‏شان ميسر نيست، گرچه دوست داشتم از همه‏شان ياد كنم. و افسوس نام بعضى را هم بايد كمى فكر كنم تا باز به ياد آورم. چه كنم، همه حُسنى داشتم، فراموشى هم به آنها اضافه شد.) خلاصه شمع‏هايى كه مى‏سوختند و دل دوستداران «سخن» را روشن مى‏كردند و خود آب مى‏شدند اما بازتاب نور فرخنده‏شان ماندنى است.

از صداى سخن عشق نديدم خوشتر

يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند

بارى آشنايى با اين محفل عشق را هم از تو دارم. مرا به ترجمه تشويق كردى و در اين خط انداختى. خطى كه هنوز بعد از چهل و پنج و شش سال از آن خارج نشدم.

اول بار با خواندن «در تنگ» با ژيد و با مطالعه «طاعون» با آلبركامو آشنا شدم. اسم مارگريت دوراس را هم پيش از خواندن «مدارتوكانتابيله» نشنيده بودم. و كتابهاى ديگرت: ضد خاطرات، اميد و... ذكر همه آنها كه ممكن نيست. انتشار هر يك از آنها واقعه مهمى بود در جهان فرهنگ ايران. سنگهاى يادبود فخيمى كه در برابر گذشت قهار و فراموشى زمان مقاومت كرده‏اند و خواهند كرد.

«مكتب‏هاى» ادبيت اولين كتابى بود كه نه دريچه، بلكه دروازه‏اى بسوى گلزار ادب غرب را بر دوستداران ادب فارسى زبان گشود. سالها رنج بردى و از گل‏هايى كه از فراخناى اين گلزار گردآورى دامنى گُل براى ما هديه آوردى.

سالها سردبير «سخن» بودى و دكتر خانلرى اين سفينه بزرگ جانش را به دستيارى تو پيش مى‏برد و اين كارها را در كنار مسئوليتهاى اغلب سنگين و وقت رباى خدمت دولت و بار گران اما شيرين پدرى مى‏كردى. آفرين بر پشت كارت.

هشتاد سالت شده اما هفت الله اكبر، سستى پيرى بر تو پيدا نيست. هنوز با همت بلندت كارهاى بزرگى چون فرهنگ آثار و آثار ديگرى نظير آن را طرح مى‏ريزى و اجرا مى‏كنى و براى جويندگان پير و جوان باقى مى‏گذارى.

ضربه‏هاى مرد افكن هستى برانداز را با جبينى باز تحمل كردى و من مى‏دانم كه چه كشيدى و با پُشتى خميده و جبينى گشاده به راه خود ادامه مى‏دهى.

افسوس دورم و نمى‏توانم در اين جشن فرخنده حاضر باشم و بر سينه‏ات بفشارم. لعنت به سفر كه هر چه كرد او كرد. اميدوارم كه نود سالگى‏ات را نيز همينطور جشن بگيريم و استوار و تندرست ببينمت و به كارهاى خوبت ادامه دهى و من هم زنده باشم و آن بار از نزديك به تو تبريك بگويم.

درود بر تو و بر همه عزيزانى كه در اين محفل فراهم آمدند و خاصه به دهباشى عزيز كه گرچه اين روزها روزگار سختى را مى‏گذراند اما مثل صخره پايدار است و در ابلاغ اين پيام مختصر زبان من شد.

زبانش گويا و دلش شاد باد.



در ادامه مراسم سيد احمد وكيليان مدير مسئول نشريه فرهنگ مردم پشت تريبون آمد. او گفت مرحوم انجوى شيرازى همواره از استاد سيدحسينى به نيكى ياد مى‏كرد.

وكيليان گفت كه مرحوم انجوى شيرازى عادت داشت كه هر ماه كتابى مى‏خريد و در اختيار همكاران قرار مى‏داد تا مطالعه كنند يكبار هم مرحوم انجوى كتاب مكتب‏هاى ادبى ترجمه استادسيدحسينى را خريدارى كردند و در اختيار همكاران قرار دادند. وكيليان گفت كه سال قبل همراه با استاد سيدحسينى و دكتر بلوكباشى در نمايشگاه بين‏المللى كتاب در سراى اهل قلم حضور داشتيم تا با مردم ملاقات و گفتگو كنيم ولى در عرض چند ساعت حتى يك نفر به سراى اهل قلم مراجعه نكرد، در حاليكه مردم براى گرفتن امضاء به طرف هنرپيشه‏ها و ورزشكاران هجوم مى‏آوردند.

وكيليان گفت كه آن روز من از اين موضوع ناراحت بودم ولى استاد سيدحسينى گفت ما كه از فردوسى و ناصرخسرو بالاتر نيستيم، ما بايد فقط به عشق مردم كار كنيم.

پس از وكيليان، دهباشى از عبدالله توكل يادى كرد و برگى از يادداشت‏هاى روزانه استاد سيدحسينى را كه مربوط به خاطره درگذشت دكتر پرويز خانلرى بود، خواند.

بعد پيام شاهرخ تندرو صالح مدير خانه نقد ايران قرائت شد:

استاد رضا سيدحسينى عزيزم!

امروز روز هشتاد سالگى شماست: آدمى با صد هزار مردم و مخاطب، غرقه در تنهايى خويش و بى‏صد هزار مردم، غرق در انديشه به بار نشاندن ميل بالندگى عقل و عقلانيت، كه ترجمه؛ هنر سترگ ترجمه، برانگيزننده ميل به تفكر و تكلم با ديگرى است.

من از تو در تويى‏ها و نهان و عيان دنياى ترجمه چيز چندانى نمى‏دانم اما همين قدر دريافته‏ام كه هنر انديشه‏خوانى ترجمه نيز چون «نوشتن»، جان به گرو مى‏ستاند تا به بار بنشيند و آتش جهل بنشاند.

در تنهايى و تحسر غرقه بوده‏ايم كه فرزانگانى هم سلف شما است مهربانى و مدارا، پنجره‏اى رو به باغ جهان گشوده‏اند برايمان، تا روزى به اميد بسپريم و خلوتتان، گريزگاه اندوه نباشد.

در جهانى كه سقف سخن گفتن ما با خويش به كوتاهى ارتفاع دخمه‏هاى زندگى و گورهاى جاودانى است، هنر شما در ترجمه، ما را وامدار ارمغان‏هايى از اين دست داشته است: فرصت انديشيدن در هوايى ناب و دعوت به عبور از دالان‏هاى جستجو و دريافتن عرصه و آفاق‏هاى ديگر. شاهرخ تندرو صالح‏

آخرين سخنران هوشيار انصارى فر بود كه چنين گفت:

بسم الله الرحمن الرحيم‏

بلند مى‏گويم «يكى به سكه صاحب عيار ما...» و به ذهنم خطور مى‏كند كه چرا؟ چرا سيدحسينى؟ شايد ماجراى عام نسل نويسندگان متولد 1310 - 1290، نسلى كه قهراً شد طلايه‏دار تثبيت طرح «روشنفكرى ايرانى» با تمام خوب و بدش، شاملو، اخوان، شايگان، قاضى، آريان‏پور، فرديد، نجفى، نصرت، توكل، هنرمندى، جلال و سيمين و ديگران و رضاسيدحسينى. برآمدن از چنين نسلى و آن هم چه زود، 1326.

شايد. يادم مى‏آيد يكه‏اى را كه خوردم از ديدن تاريخ چاپ پاى ترجمه‏اى از اشتفن تسوايگ سالها پيش در كتابخانه سالها دست نخورده‏اى، و پس از دهه‏ها چاپ مجدد پيروزى فكر در كتابخانه مادرم. يادم مى‏آمد تشخصى را كه همين عضو يك نسل بودن، فى نفسه ممكن است ببخشد به شخصى. نسل بيت، نسل گمشده، نسل پس از جنگ. و نسل سيدحسينى؟ نسلى كه به صرافت نيافتاد كه نامى بر خود نهد، نيفتاده است. نسل جوان شهريور 20 تا مرداد 32.

نسل سياستگزار (strategist) روشنفكرى ايرانى به معاصرترين معنايى كه فى‏الجمله از آن مى‏شناسيم. به ساعت جهانى، نسل روشنفكران معاصر با پس از جنگ دوم جهانى. و چه گفتن دارد كه برزخ بدتر از دوزخ روشنفكرى ايرانى را، از جمله، همين دو گاهگى‏ها و چند گاهگى‏هايند كه بستر مى‏گسترانند. ساعت چند زمانه ايرانى. ساعت چندين زمانه «جهانى».

و همين جاست كه مى‏گويم سيد ما مترجم است، (نه فقط مترجم قصه و شعر و مقاله، كه يادم افتاد به چند روز پيش از بزرگداشت او كه كلمن باركس، مشهورترين مترجم مولوى به انگليسى به همراه رابرت بلاى آمده بودند اصفهان، و من كنجكاو از فارسى ندانى او پرسيدم مؤدبانه كه آيا خودش «از فارسى» ترجمه مى‏كند يا متّكى است بر «ترجمه از فارسى»هاى ديگرى، و اگر هست بر كدام ترجمه‏ها. آقاى باركس گفت كه فارسى بلد نيست و متكى است بر نيكلسن و هم چنين يك استاد زنده ادب فارسى. حالا احتياطاً مرقوم بداريم كه سيدمترجم هم هست، يا حق را به آقاى باركس بدهيم، بلكه دست بالا را بگيريم و بگوييم او اصلاً در تمام اين هشتاد سال عمر طرفه پربار و بر و پركنش، كه طيف رشك‏انگيز سرسام‏آورى را، از دايرةالمعارف نويسى تا ترجمه از دو زبان، از روزنامه نگارى تا كشف استعدادهاى جوان، از تاريخ ادبيات نوشتن تا فعاليت در راديو در برمى‏گيرد، بارى، در تمام اين سالهاى سيلاسيل بلايا و مصايب كه بر او گذشت از هموم و غموم، اساساً هيچ كارى نكرده الا ترجمه كردن. ترجمه كردن و ترجمه كردن.)

آرى آقاى سيدحسينى، چنين كه اين شاگرد كوچكش در اين شانزده هفده سال او را صدا كرده، و سيد ما و استاد ما، البته مترجم است. و مترجم نه همان برگرداننده گفتار و نوشتار از اين لسان به آن لسان، كه خود «گفتار»«ى است بر گشوده در ميدان مكالمه «زبان»ها. هستى مترجم خود ضمن تلاش براى غلبه بر تفاوت، بر فاصله و بر سوء تفاهم است كه شكل مى‏گيرد، اعم از اين كه سوء تفاهم را مرتفع شدنى بدانيم يا ندانيم. در حقيقت مهمترين آرمان «انتلكتواليته» و على الخصوص هم بسته (correspondent) ايرانى آن «روشنفكرى» همان آرمان مترجمان عاليشأنى چون رضا سيدحسينى است. بى‏سبب نيست كه مؤسسان علوم انسانى جديد ما عموماً مترجم بوده‏اند و دست كم صيغه مترجمى در سوابق حرفه‏اى شان صبغه غالب به حساب مى‏آيد.

بى‏سببى نيست، بارى، برزخ بدتر از دوزخ روشنفكرى ايرانى، و بر بستر همين مكان برزخى، همين ميدان مكالمه زبان‏هاست، كه اطلاق مطلق ترجمه بر آنچه استاد ما در اين قريب به شش دهه كرده، راست و سزاوار مى‏نمايد.

او مترجم است نه فقط به اعتبار دهها متن ريز و درشتى كه در اين قريب به شش دهه صداى رساى فارسى خود را از او يافته‏اند. او نه فقط چاپ اول «مجلد» مكتبهاى ادبى را در 1334 منتشر كرده، بلكه در طول چهل و دو سال، ضمن حذفها و اضافات زياد، آن را از رساله‏اى 202 صفحه‏اى به كتابى بالغ بر 1700 صفحه ارتقا داده است. كتابى كه در طول چند دهه يك تنه بار گران چندين نهاد را، در سده‏اى خطرخير و بحرانى، بر شانه‏هاى كاغذين خود حمل كرده است. و يادم مى‏آيد در مراسم ختم مرحوم هوشنگ طاهرى كه اول بار ديدمش، و اول بار قرائت دردمندانه‏اش را از «صبحگاهى سرخوناب جگر بگشاييد...»، قصيده آن شاعر ترك، شنيدم در رثاى دوست، و نيز از شعر بلند ناظم حكمت، يك ترك ديگر، كه گويا شعر محبوب طاهرى بود و اگر درست خاطرم مانده باشد يا «گزارش تانگانيكا» بود، يا به احتمال بيشتر شعر بلندى به اسم «به زردى كاه» بود:

...

در پاريس بايد درخت بلوطى باشد

اولين درخت بلوط پاريس و پدر همه درختان بلوط پاريس از استانبول از كناره‏هاى بسفر آمده و در پاريس مكان گرفته است‏

نميدانم هنوز بجا مانده است؟ اگر مانده باشد بايد دويست ساله باشد

...

و براى من كه تازه مكتبهاى ادبى را و نمى‏دانم چاپ چندم آن را خوانده بودم، جورى از چاپهاى قديمى كتاب حرف زد كه اگر نمى‏دانستم شايد فكر نمى‏كردم اين ويرايشها و چاپهاى پى در پى حاصل سالها دقت‏ها و بازنگريهاى خودش است. مى‏گفت آن وقتها هنوز فلسفه نخوانده بود، و مرا احاله داد به متن نهايى، كه البته سالها بعد تمام شد. اواخر دهه شصت شمسى بود و گرايش به فلسفه‏و علوم انسانى در سليقه كتابخوانهاى ايرانى مى‏خواست تازه هويدا شود. بارى مكتبهاى ادبى كتابى است كه تاريخچه تغييرات و ويراستهاى پى در پى آن مورد استناد تاريخ‏نگاران تجدد و روشنفكرى ايرانى قرار گيرد. و كاتب ارجمند آن كه البته مترجم است، مترجم است نه فقط به اعتبار آن همه شعر و قصه و مقاله، آن همه لحن و زبان و فرهنگ، و آن همه زيبايى، كه در همين يك كتاب امضا كرده در مقام مترجم، بل به اعتبار روايت شخصى و زاويه ديد بى‏نظيرش در همين كتاب. رضا سيدحسينى مترجم است به آن اعتبار كه شمارى از مترجمان ارجمند ما در يك صد سال گذشته همزمان مؤسسان تجدد و روشنفكرى ما هم بوده‏اند. بار ديگر پس از صدها سال سده‏اى كه بر تارك اتفاقات ذكر و فكر و فرهنگ، مترجمان ذكر و فكر و فرهنگ‏اند كه نشسته‏اند. سده‏اى كه عامل «غير ايرانى» در ذكر و فكر و فرهنگ ايرانى بار ديگر پس از صدها سال، عامل «ايرانى» را به چالشى مخاطره‏آميز دعوت كرده است. سده‏اى كه «ترجمه» نام ديگر اتفاقات بود، سؤالهايى كه طرح و جوابهايى كه ارايه شد و بسا هر دو، اعم از آن كه اتفاق نوشتن مكتبهاى ادبى باشد يا سرپرستى پيرانه سر يك طرح بزرگ ديگر، فرهنگ آثار، چه دبيرى و سردبيرى «سخن»، «مجله ادبيات و دانش و هنر امروز»، چه نوشتن براى رسانه‏اى به فراگيرى آن سالهاى راديو ايران،... و البته چه همان ترجمه باشد به معناى رايج كلمه، از فرانسوى و تركى.

و اما اگر ترجمه‏هاى او از فرانسه ما را مى‏رساند به جنبه‏هاى آشنا ترش، سورئاليزم، رمان نو و... الخ، ترجمه‏هايش از تركى استانبولى ما را مى‏رساند به جنبه‏اى ديگر، جنبه‏ى متفاوت از هستى منشورگون شكوهمندش، كه بار ديگر او را متمايز مى‏كند، حتى ميان هم نسلان خود از همان نسل به اصطلاح مؤسسان. اين حقيقت كه در يك صد سال گذشته، ترجمه از هر زبان ديگرى به زبان فارسى، يارى معطوف به تثبيت فارسى در مقام زبان رسمى «ملى»، و لاجرم اقدامى بوده است متجددانه نبايد چشم ما را به تفاوت ماهوى ترجمه از زبان فرانسوى و ترجمه از زبان تركى ببند. آيا يكسان‏اند آنها كه حاكم‏اند؛ با آنها كه محكوم‏اند، آنها كه مى‏بينند با آنها كه ديده مى‏شوند، آنها كه عالم را به نقطه پرگار خود ترسيم مى‏كنند با آنها كه خارج از آن محيط مى‏مانند؟ آيا يكسان است «مرد سفيد اروپايى» با زنى كه در يكى از روستاهاى «بنيان» شهرستان قيصرى تركيه به نام «كار اجافنگ» به دنيا آمده؟ آقاى رضا سيدحسينى ضمن عبورى پنج شش دهه‏اى از صراطهاى غير مستقيم ترجمه فارسى، به زيبايى از تسوايگ به برتن، از برتن به كامو، و از كامو به خانم لطيفه تكين طى طريق كرده است، و در سلوك زيباى خود، مسير نوسان‏آميز روشنفكرى ايرانى را، نيز، در طول نيم قرن ماضى، رسم كرده است، به صورتى كه حتى سير تخصصى او از ترجمه «امانت دارانه» به ترجمه سبك شناختى، ترجمه‏اى كه اهميت بازسازى سبك متن را در زبان مقصد از اهميت انتقال معناى متن از زبان مبدأ كمتر تلقى نمى‏كند، خود بتنهايى ترسيم كننده ديگرى از همين معنا به حساب مى‏آيد.

و به عقيده من شايد كه هم كم‏نظير و اهتمام بى‏مانند او را در نشر و معرفى نوشته‏هاى نويسندگان گمنامى كه بعدها، مانند آتشى و گلشيرى، در زمره نامداران شعر و قصه معاصر فارسى در آمدند، هم به همين صورت مى‏توان فهميد: همت گماشتن به انعكاس صداهاى ديگر، صداى آنها كه در اين جهان اروپا - محور «غير» محسوب مى‏شوند، صداى تبعيديان مدرنيت، به دام افتادگان تجدد. آنها كه خاطرات بى‏نظير او را با صداى خودش شنيده‏اند و يا عقايد عمدتاً شفاهى او را فى‏المثل در باب نظام آموزش سنتى و جديد، يا در باب اخلاق ويكتوريايى و مميزى در ايران معاصر و فرق فارق هر دو با اخلاق به اصطلاح سنتى ايرانى - اسلامى، مى‏دانند من از چه مى‏گويم.

سيد ما، كه در هفتاد سالگى فكر تاليف فرهنگ آثار ايرانى - اسلامى را از دل ترجمه فرهنگ آثار جهان استنباط كرد، جامع تجدد و پس از تجدد، قزل باش و شورشى با هم... و، گفتم قزل‏باش و يادم افتاد از اصفهان به اردبيل، به صالح عطايى، مقدمه دو صفحه‏اى كه نوشته است بر ترجمه‏هاى شهرام شيدايى و چوكا چكاد و اصل تركى شعرها، ميان هزاران صفحه سياه و سفيد سيدنا الاستاد به فارسى، اگر چه به صورت قليل است، به معنا بر ملا كننده يكى ديگر از هزار و يك راز مگوى تجدد و بلكه تاريخ و تبار تمدن ايرانى است. در صفحه 6 اين كتاب آمده: «چندى پيش شعرى از ايوبونفوا شاعر بزرگ فرانسوى (زمانى به ايران آمده بود و اكنون هفتاد و سه ساله است) به دستم رسيد. وقتى اين ابيات را خواندم:

...

آتش گويى در دنياى ديگرى روشن بود

و اكنون پرندگان از اتاقى به اتاق ديگرى مى‏پرند

پنجره‏ها افتاده‏اند، رختخواب پوشيده از سنگ است.

اجاق آكنده از تكه‏هاى آسمان كه ور به خاموشى مى‏رود

ديدم كه شعر برايم آشناست. اين آشنايى از كجا آمده بود؟ بلافاصله پى بردم كه مرا به ياد شعر صالح مى‏اندازد...»

روى جلد كله مدور معوج نارنجى رنگى كه پل كلمه كشيده چاپ كرده‏اند. و اسم كتاب:

بلكه داها دئينه ديم‏

(شايد ديگر نتوانم بگويم)

در پايان مراسم، رضا سيدحسينى پشت تريبون رفت و چنين سخن آغاز كرد:

بنام حكيم سخن در زبان آفرين‏

خيلى ممنون. از همه. واقعاً انتظار اينهمه لطف را نداشتم. اصلاً خودم را لايق اين چيزها نمى‏دانم. خودم حيرت‏زده نشسته‏ام و از خودم مى‏پرسم كه اين حرفها را درباره من مى‏گويند؟ وظيفه خودم مى‏دانم هم تشكر كنم از حاضران و از دوستانى كه پيام فرستاده‏اند و هم. خوب، منهم بايد حرفهائى بزنم. ناچار بايد برگردم به زندگيم. خودم هم نمى‏دانم كه اين حالت عجيب تركيب آچار و قلم چگونه شروع شد. جالب است. اصلاً از اول زندگى اينطور شروع شده بود. نمى‏دانم چطور شده بود كه عاشق شعر شده بودم. حتى قبل از اينكه كتاب شعر ببينم. بهتر است آن حالت بچگى‏ام را براى شما تعريف كنم. مادرم مثلاً يك قران به من مى‏داد كه برو پنير بخر. من مى‏رفتم بازار. يادم نمى‏رود. يك درويش بود بسيار خوش اندام با تبرزين و منتشا و بند و بساط... و از راسته بازار - اردبيل يك بازار كوچك دارد به اسم راسته بازار - مى‏خواند و مى‏رفت. ترجيع بند هاتف اصفهانى را: «كه يكى هست و هيچ نيست جز او - وحده لااله‏الاهو.» صدائى هم داشت. من كه رفته بودم پنير بخرم. پنير يادم مى‏رفت. دنبال اين درويش راه مى‏افتادم تا انتهاى بازار. غش مى‏كردم براى اين درويش. بعد برمى‏گشتم و مى‏آمدم به خانه مى‏گفتند بابا تو كجا رفتى، ترا دنبال پنير فرستاده بوديم... هنوز هم آهنگ صداى درويش در گوشم باقى است و تا چندى پيش كه حافظه‏اى داشتم سرتاسر ترجيع بند را حفظ بودم.

كنار همين عشق، هر چى كه به دستم مى‏رسيد باز مى‏كردم تا به ساختمانش پى ببرم مثلاً ساعتم را. ساعت‏هاى آنروزى مثل ساعتهاى امروزى نبود. ساعتهاى امروزى عبارت است از يك باطرى كوچولو و يك دستگاه ساده الكترونيك ساعت مكانيكى بود. با فنرى و چرخهاى متعددى كه اين فنر مى‏بايست بچرخاندش و رقاصكى كه سرعت اين چرخش را تنظيم مى‏كرد. ساعتم را باز مى‏كردم و مى‏ريختم زمين و شروع مى‏كردم دوباره سوار كردن. گاهى هم نمى‏توانستم و مى‏بردم پيش ساعت ساز و چند ريالى مى‏دادم كه آنرا سوار كند. توى خانه هم هر دستگاهى بود دستكارى مى‏كردم. ادبيات هم همينطور موازى با تكنيك پيش مى‏رفت. آن سالها روسها آمده بودند و آذربايجان را اشغال كرده بودند. روزنامه‏اى آورده بودند كه گويا در باكو چاب مى‏شد بنام وطن يولوندا به تركى. يه هو يك قطعه ادبى در آن ديدم. خوشم آمد فارسى‏اش كردم. بردم دفتر روزنامه شهرمان جودت. من كه يك بچه كوچك بودم از مديران روزنامه خجالت مى‏كشيدم. بردم ترجمه را گذاشتم روى ميز مدير. عملاً در رفتم. چند روز بعد ديدم كه چاپ شد است. من كه براى اولين بار اسمم را در روزنامه مى‏ديدم سخت خوشحال شدم. رئيس فرهنگى داشتيم آقاى ديباج. مهندس بود و باستان‏شناس. من با پسرش دوست بودم. حالا نمى‏دانم پسرش هست، كجاست؟ خيلى دوست نزديك من بود. اين رئيس فرهنگ را دعوت كرده بودند به باكو به پسرش گفتم به بابات بگو از آنجا از اين مجله‏هاى ادبى داستان و غيره براى من بياورد. او هم رفت و چند مجله به خط سيريليك آورد. منهم نشستم و خط سريليك را ياد گرفتم. ديدم همان تركى آذرى خودمان است. جرئت غريبى به خرج دادم. براى اولين بار داستان نغمه شاهين ماكسيم گوركى را كه داستان بلندى هم بود ترجمه كردم و بردم باز هم همانطور با ترس و لرز گذاشتم روى ميز مدير روزنامه جودت و در رفتم. اين داستان هم در دو سه شماره چاپ شد. ديدم آرى مى‏شود كارى كرد. در عين حال شروع كرده بودم به شعر گفتن هم. اما ديدم كه من شاعر بشو نيستم. البته شعر هم چاپ كرده بودم. از همان فرخى يزدى كه دهانش را دوختند استقبال يكى از غزلهايش را كرده بودم كه آنهم در روزنامه چاپ شده بود. اما ديدم كه شعر ديگر نمى‏آيد و ديدم كه ترجمه راحت‏تر است. ترجمه و شعر و موسيقى عشق ما بود. روسها يك قرائتخانه باز كرده بودند كه در آنجا صفحات موسيقى آذرى سنجش مى‏كردند: كسمه شكسته شوكت على‏اكبر اووا را گوش مى‏داديم و غش مى‏كرديم. اين ماجرا همينطور ادامه داشت. آچار، قلم، آچار، قلم، تا اينكه آچار، را كشيد به مدرسه پست و تلگراف. اما اين تهران آمدن باز هم بيشتر از دليل فنى دليل ادبى داشت. در خيابان كوچك شهرمان با دو تن از دوستان قدم مى‏زديم كه حالا هر دو مرحوم شده‏اند مرحوم حاج سليم طاهرى و مرحوم عبدالله توكل. طاهرى شعر مى‏گفت و صداى خوش داشت و آواز مى‏خواند و در نمايش مدرسه‏اى‏مان نقش شيخ صنعان را بازى مى‏كرد. توكل كه در دانشكده حقوق درس مى‏خواند (كه بعداً آنرا ترك كرد و به دانشكده زبان رفت) براى ماههاى تعطيل تابستان آمده بود و از خوانده‏هايش و شنيده‏هايش تعريف مى‏كرد. بالاخره من هم هوس كردم كه به تهران بروم. مادرم به اين دو دوست سپرد كه مواظب من باشند و راهيم كرد. شايد اگر اين دوستى نبود من به راه ادبيات نمى‏افتادم و به همان كار فنى خودم و مدرسه پست و تلگراف اهميت بيشترى مى‏دادم. ولى توكل واقعاً موجود جالبى بود. در تهران در محله عربها در خانه‏اى شبيه خانه قمر خانم «اتاقى اجاره كرده بوديم و سه نفرى در آن زندگى مى‏كرديم. توكل مى‏رفت كتاب كهنه‏فروشيها و به قيمت پنجهزاريا يك تومان كتابهاى فرانسه كهنه مى‏خريد و مى‏آورد خانه مى‏خواند و براى ما تعريف مى‏كرد. تازه من با اين نويسنده‏ها آشنا مى‏شدم. يك كتابفروشى كوچك بود در چنان فردوسى روبروى بانك رهنى فعلى پائين كلوب حزب توده، پيرمردى بود به اسم يانى شبسترى از تركيه آمده بود. و تعدادى كتابهاى تركى را داده بود ترجمه شده بود چاپ كرده بود. منهم رفتم به سراغ او چند كتاب كوچك برايش ترجمه كردم از قبيل جين گوز رجائى و غيره. (ناگفته نماند كه در اين ميان به تدريج تركى استانبولى هم كه به خط لاتين نوشته مى‏شود ياد گرفته بودم.) بعد بهش گفتم كه اگر كتابهائى بخواهم از تركيه برايم مى‏آورد يا نه؟ پذيرفت و سفارش داد از تركيه چند اثر بسيار جدى كه اسمشان را از توكل ياد گرفته بودم برايم آورد. با توكل قرار گذاشتيم چندتايى از اين كتابها را با هم ترجمه كنيم. من از تركى و او از فرانسه. اينرا هم بگويم كه من فرانسه‏ام بسيار بد بود. در اردبيل معلم‏هاى عجيب و غريبى داشتيم كه خودشان فرانسه نمى‏دانستند. مثلاً مى‏دانيد كه فرانسه حرف «ها» تلفظ نمى‏شود. درست است كه از نظر گرامرى‏هاى ملفوظ وهاى غير ملفوظ وجود دارد ولى هيچكدام آنها تلفظ نمى‏شود. اين معلم به ما مى‏گفت كه «ها»هاى ملفوظ را بايد تلفظ كرد. مثلاً بجاى اوتل بايد بگوئيم هتل. در اين ميان يك نفر را از تبريز فرستادند. دكتر روش ضمير كه مرد دانشمندى بود و فرانسه‏دان قابلى. دكتر روشن ضمير ادبيات مى‏دانست فرانسه عالى. شروع كرد به ما درس دادن. اما من همان صفرهايم را مى‏گرفتم و ديكته نوشتن بلند نبودم و همينطور ادامه مى‏داديم. او از دوستان شهريار بود و كتابى درباره شهريار نوشته بود. اخيراً دوستان تلويزيونى مى‏خواستند بروند خانه او و برنامه‏اى درباره شهريار بگيرند. منهم همراهشان رفتم به خانه‏اش در كرج. مرحوم چند سال پيش مرد. رفتيم! خيلى آراسته و تميز بادم پايى‏هاى شيك آمد به استقبال، گفتم دكتر من شاگرد شما بودم. گفت اختيار داريد، چطور ممكن است كه سيدحسينى شاگرد من باشد - گفتم مى‏دانيد چرا يادتان نيست كه من شاگرد شما بودم. گفت چرا؟

گفتم براى اينكه من شاگرد بد شما بودم. دكتر محمد كاورى را حتماً به ياد داريد كه شاگرد اول كلاس ما بود. گفت آرى، آرى كاملاً به ياد دادم. دكتر محمد كاورى الان استاد بازنشسته دانشگاه علامه طباطبائى است.

واقعاً اين فرانسه ياد گرفتن من هم داستانى بود. اگر توكل نبود اين حادثه پيش نمى‏آمد. وقتى هم منزل شده بوديم. من از تركى ترجمه مى‏كردم. او مرا برد به دفتر مجله صبا با مرحوم پاينده آشنا كرد. تركى آذرى به تركى استانبولى تبديل شده بود. كتابهائى را هم كه سفارش دادم و آوردند. با هم ترجمه كرديم. شش كتاب. البته ضمن ترجمه من فرانسه ياد مى‏گرفتم. بعد همان سالها درباره من شانس عجيبى آوردم. استاد ما در مدرسه پست و تلگراف، و ناظم مدرسه مى‏دانيد كه بود؟ پژمان بختيارى، شاعر معروف و فرانسه دان معركه من مقدارى فرانسه ياد گرفته بودم و گرامر و اينها هم مى‏خواندم ترجمه هم كه بلد شده بودم. و پژمان به من مى‏گفت سيد تو گرامر و ديكته‏ات بد نيست. ترجمه‏ات هم خوب است اما فرانسه را با لهجه تركى حرف مى‏زنى. به اين ترتيب ديگر يواش يواش توانستم خودم از فرانسه ترجمه كنم. مى‏گويم كه اگر پژمان و عبدالله توكل نبودند من شايد همان تكنيسين وزارت پست و تلگراف باقى مانده بودم. مسئله تكنيك خيلى جالب است. من تكنيسين خيلى خوبى بودم گذشته از اينكه دستگاهها را تعمير مى‏كردم و راديوسازى مى‏كردم و همين خانمم كه اينجا نشسته است معتقد بود كه هر چه در خانه خراب مى‏شود من بايد تعمير كنم. حالا هم كه ديگر واقعاً نمى‏توانم وقتى مى‏گويم كه حوصله‏اش را ندارم مى‏گويد خودت را لوس نكن، تعمير كن. در اين ميان احساس اينكه آنچه در اين مملكت نمى‏دانند آيا من مى‏توانم بيارم و بگويم؟ مكتبهاى ادبى با اين فكر شروع شد. پيش از اينكه من آن را بنويسم اين «ايسم»ها در روزنامه‏ها مطرح مى‏شد و همه درباره‏شان گيج بودند. بالاخره من آنرا در دويست صفحه نوشتم. سال 34. در آن سال انتشارات نيل دو كتاب تعيين كننده در آورد. يكى مكتبهاى ادبى بود و ديگرى رئاليسم و ضد رئالسيم در ادبيات، نوشته استادمان دكتر سيروس پرهام كه امروز اينجا تشريف دادند. البته هر كدام در يك جناحى. ناگفته نماند كه آن كتاب هم به اسم دكتر پرهام نبود بلكه اسم مستعار «دكتر ميترا» را به عنوان نويسنده روى جلد داشت. در اين ميان واقعاً نمى‏دانم عشق به معلمى (كه معلم نبودم دلى دوست داشتم باشم) در من وجود داشت. مكتبهاى ادبى بى‏حاصل چنين آزروئى بود. اما شايد زيباترين سالهاى عمر من پنج شش سالى بود كه در دانشكده تئاتر فرهنگسراى نياوران تدريس مى‏كردم. در آنجا چيزى را شروع كردم كه باز تازگى داشت. آن عملاً فلسفه ادبيات بود. و در اين مورد گرفتاريهائى هم داشتم. با اينكه ديگر مسئله فلسفه دانستن امام و مشروع بودن فلسفه مطرح شده بود، در يكى از روزها مديرمان مرا صدا كرد و گفت آقاى سيدحسينى شنيده‏ام كه شما داريد فلسفه درس مى‏دهيد. گفتم چه فلسفه‏اى. من مبانى نقد ادبى را درس مى‏دهم و اين مبانى را فلاسفه آورده‏اند. خلاصه به خير گذشت و ما درسمان را ادامه داديم. و حالا وقتى هر يك از آن دانشجويان را مى‏بينم كه خود استادانى هستند يا هنرپيشگان معروفى لذت مى‏برم. خلاصه در اين كار هم من آغازگر بودم. اما امروزه اين امر جدى‏تر شده است. بعد از من آقاى بابك احمدى كه در اينجا تشريف دارند «ساختار و تأويل متن» را نوشتند و تئورى نقد را شروع كردند و دوستان ديگرى هم الان مساله نقد ادبى را به طور جدى دنبال مى‏كنند و بنده در اين مورد ديگر كاره‏اى نيستم.

دو مساله را هم بايد بگويم كه يكى در مورد ترجمه است. اگر جمله‏اى را ترجمه مى‏كنيد و 99 درصد مى‏دانيد كه درست است ولى يك درصد شك داريد بدانيد 99 درصد غلط است. چون اگر آن جمله درست بود آن شك به وجود نمى‏آمد. اگر شكى هست پس غلط است. ديگر اين كه آدم بايد با خود نويسنده در زبان خودش رو به رو باشد. تمام جزئيات لحن و حتى تيك‏هاى صورت نويسنده را تشخيص دهد. ببيند آن لحنى كه دارد چيست. آن لحن را ترجمه كند. من راه ديگرى را نمى‏پذيرم گرچه نمى‏دانم خود چقدر توانسته‏ام اين كار را بكنم.

درد معلمى مرا وادار كرد به طرف فرهنگ آثار هم كشيده شوم. در فرهنگ آثار دوستان خوبى به من كمك كردند. اين فرهنگ آثار ايرانى و اسلامى نيست. فرهنگ آثار ايرانى و اسلامى آن چيزى است كه الان در دست داريم بلكه فرهنگ آثار جهانى است. شرح تمام آثار مكتوب جهان از آغاز پيدايش كتابت تا سال 1990 را شامل مى‏شود. ولى ما وقتى داشتيم اين را ترجمه مى‏كرديم به دو مساله برخورديم، يكى اين كه چاپى كه در دهه‏ى 50 ميلادى شده بود ناقص بود. آثار جديد نبود. روزى كه رفته بودم پاريس چاپ تجديد نظر شده‏ى اين را ديدم آنرا خريدم به تهران آوردم و تمام آثار جديد را تا سال 1990 از روى آن ترجمه كرديم. واقعاً در مورد آثار جديد خانم نونهالى خيلى كمك كردند. يك اشكال ديگر اين كه از گنجينه‏ى آثار ايرانى و اسلامى، فقط 200 كتاب بود. قرار شد فرهنگ آثار ايرانى و اسلامى نوشته شود. آقاى سميعى آمدند و اين دوستان را آوردند و شروع كردند فرهنگ آثار ايرانى و اسلامى را نوشتند. اميدوارم تا 2 يا 3 ماه ديگر جلد اول‏اش منتشر شود. اين كتاب وقتى دست محققين خارجى برسد ديگر به منبع دسترسى دارند. يك نكته را هم تذكر دهم كه فردا كه مردم نيايند دنبال‏اش كه اين يادداشت‏ها چه شد. تمام نوشته‏هاى من در ظرف سى سال صد صفحه شده. بنده خاطرات روزانه ندارم. ممكن است همان صد يا صدو پنجاه صفحه چاپ شود. در آخر هم بابندى از حيدرباباى (شهريار) حرف‏هايم را به پايان مى‏برم اما ترجمه نمى‏كنم‏

بير چيخايديم دام تپنين باشينا

بير باخيديم گئچيشينه باشينا

بير گوريديم نه لر گلميش باشينا

من ده اونون قارلاريلان آغلارديم‏

قيش سوندورن اوركلرى داغلارديم متشكرم‏

در حاشيه:

در مراسم جشن هشتاد سالگى سيدحسينى آنقدر شركت كرده بودند كه سالن و راهروها مملو از علاقمندان او بود تا آنجا كه توانستم نام دوستان اهل قلم و هنر را كه ديدم يادداشت كردم: شخصيتهايى همچون: جواد مجابى - نورالله مرادى - هوشنگ دولت‏آبادى - محمد گلبن - مهدى غبرايى - كاميار عابدى - محمود حسين‏زاد - محبوبه مهاجر - ايلميرا دادور - اميرحسن چهل تن - محمد محمدعلى - جمشيد ارجمند - فرزانه قوجلو - پيمان متين - فيروز شافعى - اكبر گنجى - اميد روحانى - معصومه ابراهيمى - روحى افسر - عمران صلاحى - ندا عابد - مهين خويوى - احمد محيط طباطبايى - احمد مسجد جامعى - سيدعليرضا ميرعلى‏نقى - محمود فاضلى بيرجندى - محمدعلى آتش‏برگ - مديا كاشيگر - اميرمهدى حقيقت - پريسا منتظرصاحب - گيتى سمسار - ناهيد موسوى - هرمز همايون‏پور - سيروس پرهام - سعيد آذين - سوسن قائم مقام - سعيد فيروزآبادى - مهدى عاطف‏راد - شهلا حائرى - احمد وكيليان - كاوه سيدحسينى - حميد يزدان‏پرست - على هاشمى - كامبيز بهنيا - سياوش پرواز - ناهيد توسلى - على‏اصغر ضرابى - مهدى عمرانى - على عبداللهى - ايرج باباحاجى - بابك احمدى - على‏اصغر سيدآبادى - شاهرخ تندرو صالح - ركسانا حميدى - على عروضى - عليرضا رئيس دانا - رضا مقدم - جواد ماه‏زاده - سيدمحمدعلى شهرستانى - سيدعلى آل‏داود - مهدى مهرانديش - محمدرضا نبوى - مهرزاد گلسرخى - مرجان افشاريان - هوشنگ مرادى‏كرمانى - على صلجو و...

همچنين مديران مؤسسات انتشاراتى افق - نگاه - نيلوفر - مرواريد - آبى - نشر روشن و... حضور داشتند. سردبيران نشريات ادبى و نمايندگان خبرگزاريها در اين مراسم حضور فعالى داشتند.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com




ناصر وحدتي را پيش از آن كه ببينم مي شناختم. كتابي از او خوانده بودم. دوران دانشجويي بود. رماني كه در آن از گويش گيلكي استفاده شده بود. بعد هم محسن فرجي وقتي خبرنگار انتخاب بود و مترجم اين روزنامه، مجله اي را برايم آورد به نام ديلمان كه جلد اول اين مجله بود. اصلا حرفه اي نبود. گذشت تا وقتي براي اولين بار به كانون رفته بودم روز عضويتم بود كه همزمان شد با بسته شدن اين كانون از ديد جمهوري اسلامي ايران غيرقانوني و من هرگز ديگر نه فهميدم آيا به هرحال توانستم عضو اين كانون بشوم يا نه. چون ديگر جلسه اي تشكيل نشد تا جوابي بگيرم و حالا از آن زمان بيش از سه سال مي گذرد.
القصه، در اين جلسه حضرت ناصر وحدتي را ديدم. فقط قيافه اش را ديدم و يادم هست بعد از اين كه علي اشرف درويشيان خطاب به مرد درشت اندامي كه انتهاي سالن نشسته بود گفت دعوت نامه هاي اعضاي گيلاني كانون را آقاي وحدتي مي رسانند.
تا يك سال و نيم بعد چند بار به طور اتفاقي وحدتي را در خيابان انقلاب و كنار كتابفروشي ها ديدم اما هيچ دليلي نداشتم براي حرف زدن و براي همين جلو نمي رفتم. قدم بخير مادربزرگ من بود منتشر شد. جلو رفتم و خودم را معرفي كردم و خواستم داستان ها را بخواند. بيشتر از اين جهت برايم جالب بود كه ببينم او كه قبلا از گويش گيلكي كه به گويش تاتي و زبان مادري من نزديك است از خواندن داستان هاي قدم بخير چه حسي پيدا مي كند.
مدتي بعد براي كاري به نشر نگاه رفته بودم كه رئيس دانا پرسيد اين كتاب قدم بخير مال شماست؟ گفتم بله. چطور؟ گفت: ناصر وحدتي داشت تعريفش را مي كرد.
باز توي خيابان انقلاب مي ديدمش و سلامي و خداحافظي اي. تا اين كه يك بار مادرم از قزوين سي دي اي برايم آورد كه تو از اين چيزها دوست داري. اجراي گروه موسيقي گيلكي شمشال بود در مازندران.
خواننده گروه ناصر وحدتي بود. باور كردني نبود آن مرد درشت اندام چنين ظريف بشود زمان خواندن و اين طور بدنش به رقص درآيد و صدايش بهشتي و جاودانه مرا ببرد به كودكي هايم به زماني كه شعرهايي را كه وحدتي اجرا مي كرد خواننده هاي عروسي هاي ميلك مي خواندند. قزوين هم كه رفتم خانه هركسي مي رفتيم همين سي دي را مي گذاشتند براي پذيرايي و دوباره و سه باره و صدباره كيف مي كردم از شنيدن آوازهاي كودكي ام.
خلاصه سرتون رو درد نيارم. گذشت تا امسال عيد. روز دوم فروردين رسيديم بناب. تمام بعدازظهر را خواب بودم بخاطر خستگي رانندگي صبح از قزوين تا بناب. ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه به طور اتفاقي تلويزيون را باز كردم كانال چهار بود و پيش از اين كه تصويري ببينم موسيقي كودكي هايم به گوش رسيد و شعر رعنا كه ... ناصر وحدتي داشت مي خواند.
فوري زنگ زدم به مادرم كه تلويزيون را باز كند. گفتند دارند شبكه چهار را مي بينند و آقاي شمشال دارد مي خواند.
نشد به ناصر وحدتي زنگ بزنم و بگويم چه لذتي بردم از ديدن اين برنامه كه مطمئن بودم از نيمه ديده بودمش و چه كيفي كردم از شنيدن صدايش. هفته قبل شبكه چهار باز اين برنامه را تكرار كرد و باز من از نيمه آن را ديدم
اين بار تلفنش را گير آوردم و زنگ زدم كه آقا ممنون. آقا از اين كه خواننده آوازهاي كودكي ام شده اي ممنون. آقا از اين كه لذت بودن را دوباره زنده مي كني ممنون. آقا... ممنون. گفت بروم يك نسخه از فيلم را به من بدهد. رفتم. حالا هم فيلم را گرفته ام. فيلمي است بيست و هشت دقيقه و پانزده ثانيه اي. نيمه داستاني نيمه مستند درباره خانواده اي متشكل از پدر، مادر، دو دختر و يك پسر و مادربزرگ. دختر بزرگ دم بخت است. ناصر وحدتي نقش پدر خانواده را بازي مي كند و هر از گاهي به مناسبتي كه بيشتر براي نوروز است و نام فيلم هم نو سال است آواز مي خواند. آوازهايي كه ... شنيدن دوباره رعنا، عروس گله، شاخ داره بزه و ... لذت بخش است .
مهربان است مثل تمام شمالي ها. از او پرسيدم آقاي وحدتي درست كه ما الموتي ها و طالقاني ها با گيلاني ها و بعضا با مازندراني ها به زبان خودمان حرف مي زنيم اما شما لهجه تان بيش از آن كه گيلكي باشد تاتي الموتي است. جواب داد چون زبان من زبان گالشي است. من سياهكالي ام.
خانه بسيار جمع و جور و زيبايي داشت با تابلوهايي كه هر كدام به گونه اي نشان از زيبايي گيلان و جنگل و سرسبزي داشتند. عكسي از ناصر وحدتي و محمود پاينده لنگرودي روي ميز بود. راستي فرهنگ لغات تبري را نشانم داد كه او هم از گردآورنده هاي اين فرهنگ پنج جلدي است. نام اين فرهنگ لغات تبري بود اما وحدتي گفت كه گويش گيلكي نيز در كنار گويش تبري گردآوري شده است. قيمتش پنجاه هزار تومان بود كه من توانستم فقط حسرت بخورم و مطمئن باشم تا سال ها ممكن است از داشتن اين كتاب محروم بمانم .
نمي توانم پنهان كنم لذت ديدنش را چنان كه از ديدن محمدقلي صدر اشكوري براي اولين بار پيدا كردم يا كاظم سادات اشكوري يا فريدون پوررضا كه در جلسه عزيز ونگار هم شركت كرد و .
چقدر هواي الموت كردم با اين نوشته. كاش بشود در ارديبهشت كه بهشت الموت است به آنجا بروم.
***
2 عكس اول: يوسف
عكس سوم ... اينجا
عكس چهارم ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پنجاه و شش ساله، روستاي ميلك (رودبار و شهرستان از توابع قزوين)، خانه دار، بيسواد
عكس: تورج خامنه زاده

يه مادر بوده، هفت تا دختر داشته. مادره كه مي ميره، يه ديوه مي ره اول يه دانه خواهره را كول مي گيره و مي بره. اونه مي بره يه خانه، اونه شقه مي كنه، آويزان مي كنه. بعد دوباره مي ره يه خواخور ديگه اش ره مي آوره و مي گه: بيا بريم پيش خواهرت
اونم شقه مي كنه، آويزان مي كنه. شب مي شه، مي ره يه خواهر ديگه ره هم مي آورده. بعد همه خواخوران ره يه دانه يه دانه مياره. همه ره مي بره، مي مانه خواخور كوچيكه
خواخور كوچيكه ره مي بره اما نمي كشه. مي گه: اين دو تا تشي را بايد بريسي. اين دو تا كوزه را هم بايد با چشمي اشك، پر كني اينجا بزاري
هيچي، خواخوره مي گه چي كنم چي نكنم. اين كار براي من خيلي سخته. من چه جوري چشمي اشكي همراه اينه پر بكنم
مي گه: خا، اين دو تا تشي را هم براي تو مي ريسم
چاره اي نداشته ديگه. مي گه (ديوه): خا اين كوزه ره هم بايد پر كني
مي گه خب. پر مي كنم
ديوه نهاره مي خوره و مي ره مي خوسه. ديوه مي خوسه و اين مي گه چي بكنم؟
يه كم آب نمك درست مي كنه و كوزه ره با اون پر مي كنه. هيچي، اون دو تا تشي ره هم مي ريسه
خلاصه، ديوه مي خوسه و اين مي ره از جيفش، كليدا ره ورمي داره. مي بينه اين خواخورش اينجا اويزانه. اون يكي دره واز كنه، وينه اون خواخورش اونجا اويزانه. اي خاكي سر! همه ره آورده، از بين برده. مي گه: چي بكنم؟
كليد ره از جيف ديو درمياره و مي ره همه درا ره واز مي كنه و خودش هم فرار مي كنه. ديوه هم كه خوابه و هفت شو و هفت روز خواب هست
هيچي، فرار مي كنه و ديوه مياد. اين ور، اون ور مي زنه مي بينه دختره نيست
دختره حالا رسيده به يه نجاري. مي گه: يه گهواره اي براي من درست كن. من توش بخوابم و به راهي بشه براي اين كه ديوه منه پيدا نكنه
نجاره براي اين يه گهواره درست مي كنه. مي ره درسراي پادشاه. مي ره درسراي پادشاه. اونجاها مي مانه تا ديوه كم كم اين هفت شو و هفت روزش تمان مي شه و از خواب پا مي شه
ديوه پا مي شه و مي بينه اه! دختره كه ني. كليدا ره ورداشته و درا ره واز كرده و خودش هم فرار كرده. هي اين راه، هي اون راه، ديوه مي بينه چاره اي نداره. مي زنه سر به درويشي
لباس درويشي تن كنه و مي ره در سراي پادشاه. در مي زنه. مي گه: همچين آدمي اينجا نيامده؟
مي گن: نه
دختره اونقدر خوشكل و خوش تيپ بوده. دختر سالمي بوده، زن پادشاه به پسرش مي گه اين دختره ره براي تو بگيريم
مي گه: نه، اين دختر به درد من نخوره
زن پادشاه به دختره مي گه غذا ره از روي پله بيار
تصور كن مثلا خانه ما باشه. يه پله مي رفته بالا، يه پله مي آمده پايين. مي گه: بيا شامتو بگير
هيچي، كم كم پسر پادشاه، اينه مي بينه. مي بينه نه خوب دختري هست. قشنگ، خوب، خوشكل. هيچي، پسر پادشاه با اين دختر ازدواج مي كنه و ديوه هم شهر به شهر، دنيا به دينا، مي چرخه دختره ره پيدا بكنه
دختره ره پيدا مي كنه اما پسر پادشاه – نمي دانم چه جوري – اما شمشير مي زنه و ديوه ره مي كشه. ديوه هم ديگه نمي تونه دختره ره ببره. دختره راحت مي شه و با پسر پادشاه عروسي مي كنه
***
به نقل از اينجا

***
تقديرزن / ولي‌محمد عليخاني ... اينجا
دو رفيق / حسينعلي عليخاني ... اينجا
هفت خواهران و ديو / خانم‌جاني مهاجري ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خيلي از داستان ها با جرقه اي مي آيند، جرقه اي كه بيرونت مي برند از آني كه هستي، آني كه فكر مي كني و آنجايي كه هستي. بسياري از يادداشت هاي وبلاگي من هم اينطوري نوشته شده اند
امروز در اينجا خواندم اين آقا هم وبلاگ نويس شد، محمد آقازاده هم به جمع وبلاگ نويسان پيوست. قبول داريد دارم در مي روم از اين كه بنويسم آقاي آقازاده هم ... چنان كه هميشه برايم سخت بوده است در گفتگو با فرخنده آقايي بگويم خانم آقايي
بگذريم. بهار سال 77 بود و ترم آخر بوديم. من و محسن. محسن يك روز آمد و گفت حال داري روزنامه كار كني. ديده بود مطالبي در مجله هاي آدينه، ادبيات داستاني و زنان منتشر كرده ام. از فرداي آن روز رفتيم سركار. اولين كار زندگي ام بود كه قرار بود به طور رسمي بروم. باور نمي كردم به اين راحتي بتوانم كار پيدا كنم و راحت تر از آن روزنامه نگار بشوم (نشنيده بگيريد كه بروبچه هاي تحريريه روزنامه ها، بروبچه هاي فني و نمونه خواني را اصلا روزنامه نگار نمي دونن). القصه اين كه من و محسن فرجي توي بخش نمونه خواني مشغول شديم. بعد هم كامران محمدي به جمع ما اضافه شد
روزهاي خوب و از ياد نرفتني اي بود مخصوصا اين كه پيمان هوشمند زاده، دبير سرويس عكس آنجا بود و ساير محمدي خبرنگار گروه ادب و هنر كه جمشيد برزگر دبيرش بود. از اين طرف هم مسعود ابراهيمي، دبير سرويس حوادثش بود كه بعدها در روزنامه انتخاب همكار شديم. مسعود رو چند روز قبل توي نمايشگاه مطبوعات ديدم. الان هم دبير سرويس حوادث روزنامه ايران و چند جاي ديگه است بگمانم. غلامحسين نصيري پور شاعر هم يكي از معاون تحريريه ها بود
جمشيد با كله كچل مي اومد روزنامه. اون روزا داشت دوره آموزشي اش را توي صفر يك نزاجا مي گذروند. بعدها لطفش وقتي كه هم خدمت شديم شامل حال من شد. به واسطه همون هم رفتم روزنامه انتخاب. جمشيد الان توي بي بي سي كار مي كنه
از بس توي نمونه خواني گزارش روز يكي مون مطلب رو بلند بلند خونده بود و يكي مون خط برده بود، چشم مون حساس شده بود به تموم غلط ها. توي خيابون هم كه راه مي رفتيم مدام اشتباه تابلوهاي مغازه ها رو مي گرفتيم. با كامران قرار گذاشته بوديم به جاي كلمه پارك از كلمه بوستان استفاده كنيم. اگر اشتباه نكنم خبر مربوط به متينگ طبرزدي در پارك لاله بود كه تموم پارك ها رو بوستان كرديم. يا يه روز ديگه يه گزارش اومد زير دست ما كه درباره پارك ها و شغل هاي كاذب بود. باز هم همين كارو كرديم
محمد آقازاده را هم دوست داشتم و هم نداشتم. دوست داشتم كه نه تنها به اقرار خودش كه بقيه هم مي گفتن از كارگري خودش رو رسونده بود به روزنامه نگاري و آن وقت ها صفحه آيينه رو توي روزنامه ايران درمي آورد كه خيلي طرفدار داشت. بعد هم شده بود سردبير روزنامه گزارش روز كه هفده روز بيشتر كار نكرد. هنوز روز آخر رو يادم مياد كه رفتيم سركار و گفتن برگردين. گفتن گزارش روز ديگه درنمياد. تيتر يك اون روزش به نقل از روزنامه الوطن العربي بود و با اين مضمون كه پول هاي كشور با ... خارج مي شود. جاي اين سه نقطه تصور كنيد يك هواپيما طراحي شده باشد با كلي پول كه از پنجره هاش داره مي ريزه بيرون. دوستش هم نداشتم چون يك كمي تا حدودي دافعه داشت
آقازاده يه دادشي داشت شاپور نام. تيپ جالبي بود. هميشه هم همراهش بود. زياد توضيح نمي دم درباره اش كه حيفه و بايد درباره اش داستان خوبي نوشت
براي اون هفده روزي كه توي گزارش روز كار كرديم بعد كلي دوندگي و ضرب و زور تونستيم هفده هزارتومن بگيريم يعني روزي هزارتومن، به قول بچه ها بقيه اش رو از كشور خارج كردن كه براي من پولش مهم نبود چرا كه در اون هفده روز چيزهايي ياد گرفتم كه بعدها خيلي به دردم خورد و با آدم هايي آشنا شدم كه بسيار خوب بودند
اگرچه ترم آخر بوديم و بايد درس مي خونديم براي فوق ليسانس، اما من چون قبلش گول كار كردن در روزنامه جامعه رو خورده بودم و رفته بودم اونجا و بعد بي نتيجه برگشته بودم از خوندن وامونده بودم و حالا هم كه هشت نه سالي از اون روزا مي گذره فوق ليسانس شده ميوه بلندترين شاخه درخت زندگي و با هيچ نردبام و هيچ تواني نتونستم تا به حال بچينمش
به هر تقدير وبلاگ نويسي محمد آقازاده بهانه خوبي بود براي اين همه نوشتن
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آوار در نمايشگاه بين المللي كتاب تهران
سراي اهل قلم، سراي اهل قلم هر سال نبود كه نويسنده ها و مترجمان معروف را آنجا ببيني و از ماندن و چاي خوردن در آن فضا لذت ببري. سراي اهل قلم امسال بي رونق بود يا لااقل من اينطور ديدم
هر سال وقتي وارد نمايشگاه كتاب مي شدم قبل از هر كاري به طرف سالن سراي اهل قلم مي رفتم و سهميه بن كتاب و كارت خريد كتاب هاي خارجي مي گرفتم و بعد سراغ سالن هاي عربي مي رفتم. كتاب هايم را كه مي خريدم سري به غرفه ناشران داخلي مي زدم و از آنجا هم به سالن مطبوعات مي رفتم تا چند همكار ببينم و خستگي پياده روي در نمايشگاه از تنم دربيايد با گپ و گفتي و نشستي در آنجا
امروز هم طبق معمول به سراي اهل قلم رفتم. مثل هر سال نبود كه كسي جوابگويت باشد و به استقبالت بيايند. چهره آشنا نديدم. زياد طول نكشيد تا كل ده يازده نفري را كه در سالن نشسته بودند ببينم. چيدمان صندلي ها هم فرق كرده بود. وقتي چهره آشنايي نديدم از خانمي كه پشت كامپيوتري نشسته بود پرسيدم چطور مي تونم كارت كتاب خارجي و بن كتاب اهل قلم را بگيرم. خانمي را معرفي كرد. خانم كه معاون آقاي رييس امسال اين سرا بود، گفت نه كارت داريم نه بن كتاب. بعد هم گفت: تنها كاري كه مي تونم بكنم اينه كه راهنمايي تان بكنم به شعبه بانك رفاه. اونجا هم بن مي دن هم كارت
رفتم. با مكافات به خانمي كه آنجا بود ثابت كردم از اين اهالي هستم. اصرار داشت كتاب هايم را ببيند. گفتم خانم چطور بايد آن ها را مي آوردم؟ با عصبانيت امضاء كرد و گفت: بن كتاب نداريم ها! فقط كارت كتاب خارجي
درآمدم و رفتم سالن كتاب هاي عربي. دوازده سال است به اين سالن مي روم. جز يكي دو سال از جمله دو سال پيش كه كتاب هاي ادبي خوبي آورده بودند، هيچ سالي كتاب به درد بخور در حوزه ادبيات، بويژه ادبيات معاصر عرب در آن همه غرفه يافت نمي شود. امسال تنها نشر دارالهلال كتاب هاي قابل توجهي در حوزه ادبيات معاصر داشت كه شك ندارم لااقل كتاب هاي فاطمه المرنيسي، مثل سال قبل، روز سوم نمايشگاه جمع آوري و فروش آن ها ممنوع خواهد شد
از آنجا به سالن فروش ريالي عربي و لاتين رفتم. محمد جواهركلام، مترجم ادبيات عرب را ديدم. گفت ديدي اين جا، چند تا غرفه كتابفروشي هاي عربي برگشته؟
گفتم: يعني چي؟ مگه مي شه؟ مگه اينجا چقدر بازديد كننده داشته كه سيل جمعيت از جا كنده اين ها را؟
خنديد
لازم نبود جواب بدهد. بازديد كننده اي نداشت غرفه هاي ريالي عربي. عرب ها و بلوچ ها و كردها و غير فارسي زبان ها اگر هم هجوم مي آورند، براي خريد كتاب هاي يارانه اي است نه كتاب هاي ريالي. پنج غرفه كنار هم از جا كنده شده و تپه كتاب ها، زير اسكلت آهني غرفه ها، تلنبار شده بود
چند تايي، پنهاني عكس گرفتم. آمدند و مانع شدند اما قبل از هر كاري دوربين را قايم كردم و از سالن زدم بيرون. ولي از در ديگر برگشتم و اين بار بدون اين كه دوربين را در بياورم از عرب كراوات زده اي كه كنار خرابه ها ايستاده ها بود، پرسيدم غرفه كدام ناشرها بوده؟
گفت: دارالفكر بيروت لبنان
پرسيدم كي اينطور شده
گفت: از دو ساعت قبل
زدم بيرون
كاري نداشتم در غرفه هاي عربي. حس كتاب خريدن نبود اگرچه كتاب هايي درباره مندايي ها و عبدالرحمان منيف و يكي دو كتابي كه از مرنيسي ندارم، يادداشت كرده بودم، اما ديگر حوصله نداشتم. فقط پيش از اين كه از در خروجي نمايشگاه بيرون بروم، سري به سالن مطبوعات داخلي و خبرگزاري ها زدم كه ديدن پونه ندايي در غرفه شوكران، افشين شاهرودي در غرفه عكاسي خلاق، طوبا ساطعي در غرفه سمرقند، علي عبداللهي و فرهاد حيدري گوران و هيوا مسيح در سالن مطبوعات، مازيار نيستاني، عليشاه مولوي، عليرضا بهنام و داريوش معمار در غرفه خوانش، جعفري قنواتي در غرفه فرهنگ مردم و مهم تر از همه سام فرزانه در غرفه خبرگزاري ميراث، لذت بخش بود
عكس ها
يك - دو - سه - چهار - پنج - شش - هفت - هشت - نه - ده
اين عكس آخري رو هم بيرون نمايشگاه گرفتم از كورش نور و معين قاسمي و برادرش، از بچه هاي جام جم آنلاين
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چوب خط
محسن فرجي
مجموعه داستان
ناشر: قطره
تاريخ نشر: 1385
جلد: رقعی
تعداد صفحات: 96
نوبت چاپ: اول
تیراژ: 1100نسخه
قيمت: 1000 تومان
ISBN: 964-341-510-4
دومين مجموعه داستان محسن فرجي به نام چوب خط منتشر شد
اين مجموعه پانزده داستان كوتاه: عاشقت بودن، انجيرها مال همسايه است، مي گويم عيب ندارد، از خاطرات يك سرباز عراقي، هزار راه، برو دستشويي، سردي دستمال تاريك، انگار مي خواست عكس يادگاري بگيرد، بابا، تو منشي آقاي رييسي؟، روزگار برزخي آقاي درچه پياز و ... را شامل مي شود
از محسن فرجي پيش از اين مجموعه داستان يازده دعاي بي استجابت و داستان زندگي خاقاني منتشر شده است
او ليسانس روان شناسي دانشگاه تهران است و سال ها در روزنامه هاي مختلف از جمله انتخاب مشغول به كار بوده است. در حال حاضر نيز در روزنامه كارگزاران كار مي كند
درباره اين كتاب باز خواهم نوشت. فعلا براي اطلاعات بيشتر درباره او به وبلاگش مراجعه كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com