تادانه

عذر مي خواهم و ديگر وبلاگ نمي نويسم؛ همين
خرداد 81 وقتي وبلاگي باز كردم آمده بودم داستان هايم را منتشر كنم و مخاطبي پيدا كنم؛ از اين كه مدام به عنوان مترجم عربي و يك گفتگو كننده (خبرنگار) معرفي مي شدم احساس بدي داشتم. بعد داستان ها را گذاشتم و خوانده شدند و كتابش هم چاپ شد. يواش يواش قابيل را كه راه انداخته بودم به عنوان خانه يوسف عليخاني، تبديلش كردم به مجله ادبي قابيل، چرا كه قبل از اين كه كسي به من چيزي بگويد خودم احساس كردم مگر چقدر آدم مهمي هستم كه سايتي را براي ارائه آثارم اختصاص بدهم. بعد قابيل جدي شد و شد مجله شعر و داستان. زحمت زيادي برد آن اوايل تا جا بيندازمش. وبلاگم را هم داشتم فقط اسمش را از "... و قابيل هم بود" عوض كرده و گذاشته بودم " تادانه". با تمام مكافات بيكاري نه ماهه و دربه دري و بدبختي كار را ادامه دادم ولي حالا احساس مي كنم باز رسيده ام به اول خط؛ همان جا كه متنفر شده بودم من را خبرنگار و مترجم بدانند و كسي داستاني از من را نبيند. آن وقت ها هنوز اين اعتماد به نفس را پيدا نكرده بودم كه آيا بلدم بنويسم؟ آيا اين ها كه من مي نويسم داستان است؟ و اما اين روزها دوباره دچار همان احساس شده ام كه چي؟
بشوي گلادياتور و حرفي بزني و عده اي،‌ نمي نويسم بيمار، چرا كه بيمارها بايد خودشان را به روان پزشك نشان دهند، مي نويسم يك عده بيكار و ... بيايند و به اسم مستعار پيغام بگذارند و بعد هيچ راهي نداشته باشي كه بفهمي كي هستند و يك ماه و چند روز بگردي و پيداي شان نكني و مدام پچ پچه بشنوي كه خودش پيغام گذاشته به اسم مستعار و نتواني با كمك شرافت و زندگي و خانواده ات،‌ به كساني كه دلگير شده اند از پيغام هايي،‌ بگويي: به شرافتم قسم، نمي دانم كي اين پيغام ها را گذاشته. به جان دخترم قسم، نمي دانم، به جان مادرم من اين پيغام ها را نگذاشته ام و ... بعد از يك ماه بتواني با عده اي از اين دوستان كه دلگير شده اند از پيغام هاي مستعار و دريابي چه حرف ها و حديث ها كه رد و بدل نشده است. فقط مي تواني آن وقت بگويي متاسفم!‌ متاسفم!‌ متاسفم!‌ و چه تاسفي؟
شرايط به گونه اي شده كه ديگر به هيچ وجه حرف كساني را كه يادداشت ها و پيغام هاي نامعلوم را تاييد مي كنند، باور ندارم و بيشتر حق مي دهم به كساني كه دلخور شده اند، از آن پيغام ها،‌ از تادانه،‌ از من، از يوسف عليخاني و حق مي دهم كه چاقو بكشند و هوار بشوند سرم كه اگر تو ننوشته اي پس بگو كار كي يه؟
كار كيست؟ شما مي دانيد؟
خيلي سعي كردم بفهمم كار كيست؟ كيست كه اينطور با شرافت ديگران بازي مي كند؟ كيست كه اينطور ناتوان از پشت اسمي مستعار مي آيد و آدمي مثل من را به بازي مي گيرد و اينطور من را بد نشان مي دهد. شايد هم آنقدر بد هستم كه خودم نمي دانم؟
آمده بودم وبلاگم را حذف كنم. عصباني نبودم از وبلاگ، كه اين وبلاگ و سايت قابيل نه تنها به من كه به بسياري از داستان نويسان خدمت كرده است. آمدم فقط عذرخواهي بكنم از دوستاني كه از دست من گله مند هستند، از دوستاني كه يوسف عليخاني را هيولايي تصور كرده اند،‌ از دوستاني كه دوستند به ظاهر و در اصل... از همه عذرخواهي بكنم و بگويم قابيل را اگر هنوز مال من بود، با اين وبلاگ به طور همزمان تعطيل مي كردم اما حيف كه عنان قابيل در دست من نيست و دوستان ديگري در آن كار مي كنند ولي قول مي دهم ديگر وبلاگ ننويسم كه با نوشته ها و حواشي آن كسي را نيازارم، گرچه سعي كرده ام هرگز چنين نكنم و بر اين اصل معتقدم كه زمانه سخت غدار است و هر بدي كه به ديگران انجام دهي، سرت مي آورد. فقط همين و خدانگهدار
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
خبرگزاري فارس: يوسف عليخاني گفت: نسل پنجم نويسندگان كه در واقع يك گروه هستند نه يك نسل، ادامه نسلي هستند معروف به نسل چهارم

يوسف عليخاني، نويسنده مجموعه داستان «قدم‌بخير مادربزرگ من بود» در گفت‌وگو با خبرگزاري فارس، با بيان اينكه «نويسنده نياز به خلوت دارد كه متاسفانه نسل من از آن بي‌بهره است»، اظهار داشت: نسل پنجمي‌ها -اين عنواني است كه خود آنها مطرح مي‌كنند- سال‌ها پيش با يادداشت‌ها و ميزگردهاي مختلف در روزنامه‌هايي كه نويسندگانش از همين نسل بودند، اعلام حضور كردند
وي افزود: نويسندگان نسل پنجم يا آنچه من مي‌پسندم بگويم «نسل جديد نويسندگان» با استفاده از وبلاگ‌ها و برگزاري جلسات نقد كتاب بار ديگر نگاه‌ها را به خود معطوف داشته‌اند. نكته‌اي كه در اين ميان مطرح است اين است كه آيا نسل پنجمي‌ها تحليلي هم براي شناساندن ويژگي‌هاي نويسندگان هم‌نسل خود دارند
عليخاني ادامه داد: نويسندگان نسل سوم اولين بار نه به وسيله منتقدان كه به وسيله نويسندگان اين نسل، در مجلاتي كه گردانندگان آن خود از نسل سومي‌ها بودند، معرفي شدند. آن زمان جز يكي دو نفر از آنها، اغلب داراي يك مجموعه داستان بودند، با اين تفاوت كه اين نسل، يك دهه شاگردي را پشت سر خود داشتند و يك دهه از عمر نويسندگي آنها -اگرچه كتاب منتشر نكرده يا كم منتشر كرده بودند- مي‌گذشت. اما نويسندگان نسل جديد، مكتوب يا شفاهي، هميشه مدعي بوده‌اند در پيش خود نويسنده شده‌اند و در هيچ كلاس داستان‌نويسي تلمذ نكرده‌اند. بر اين عقيده‌ام كه اگر نسل پنجمي‌ها علاقه‌اي به تقسيم‌بندي دارند، بايد خود را در زيرمجموعه نسل چهارم نويسندگان قرار دهند
اين نويسنده كه به زودي مجموعه داستان «اژدهاكشان» را منتشر مي‌كند، گفت: من با كساني كه با هر جرياني مخالفت مي‌كنند از يك سو موافقم و از يك سو مخالفم. موافقم چرا كه با مخالفت خود، در گفت‌وگو را مي‌گشايند و مخالفم چرا كه دلايل‌شان مستدل نيست
وي افزود: اينكه بگوييم همه نويسندگان نسل پنجم تجربه زيسته ندارند، كلي‌گويي است. بايد منتقدان اين جريان همت كنند و شاهد مثال بياورند. همينطور وقتي گفته مي‌شود نويسندگان نسل جديد مشعوف خود هستند، بايد دليل آورده شود. معناي شعف در اينجا چيست؟
عليخاني گفت: آيا صرف داشتن يك يا دو كتاب كه در سال‌هاي اخير منتشر شده، مي‌‌تواند نويسنده‌اي را در قالبي به نام نسل پنجم قرار دهد؟ اين تقسيم‌بندي از كجا آمده است؟ آيا مدعيان عنوان نسل پنجم نمي‌خواهند اين موضوع را بشكافند؟
وي در پايان افزود: من به فاصله زماني بيست تا بيست و پنج سال براي تفاوت نسل‌ها قائلم، مگر اين كه به اين اعتقاد برسيم تفاوت نسل‌ها سرعت گرفته و هر پنج شش سال يك نسل جديد شكل مي‌گيرد كه در اين صورت اصلا بحث ما منتفي مي‌شود

***
دوست روزنامه نگارم، مصطفی خلجی، سلسله گفت و گوهایی را درباره نسل پنجم با نویسندگان و صاحب نظران این حوزه آغاز کرده است که فتح باب خوبی برای بررسی دقیق تر ویژگی های این نسل است
نقدي بر مجموعه داستان «چوب خط» نوشته محسن فرجي
براي خواندن اين نقد اينجا را كليك كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
" تَش ِ برق كه بزنه، كرك لنگه در مياد، لاكواي ميلك مي رن دنبالشان. كرك لنگه و كوسيره و سبزه جمع مي كنن و حين وارش برمي گردن
مي پرسم: كسي اصلا ديده تا حالا؟
مي گويد: ها! لاكواني كه رفته بودن دنبال كِركِ لنگه
مي گويم: كدام شان؟
جواب مي دهد: همه
بعد تعريف مي كند
" كبل نرگس بوده با مشدي تهمينه و كوكبه و دختر مشدي قباد. كبل نرگس پيش تر بوده، تا مي بيند يه چي از توي مه دارد از گون ِ كول تاخت، النگ مي اندازد و مي آيد طرفشان، اول دست دستمالش را برمي دارد و بعد هو مي كشد
هووووي! دنبال سره
نگاه مي كنند به پشت سرشان. ديو لنگه بوده. وگرنه كي مي تواند به تندي النگ بزند و برسد و مثل ورگ بيفتد توي گله لاكوا. كوكبه را مي گيرد و مي زند زير بغلش و دو لنگ و يه لنگ، سر برمي گرداند و بي توجه به نگاه مشدي تهمينه و دختر مشدي قباد و كبل نرگس كه ديگر رسيده بوده روخانه، از پشت كوه ناديده مي شود
مي گويم: لابد خب قراري، چيزي داشتن
مي خندد و نگاه مي كند به خواهرم و بعد دوباره به من نگاه مي كند و سرش را زير مي اندازد و مي گويد
خدا نكنه لاكو جماعت، ماشقه داشته باشن
مي گويند: همان سالي كه ميلك، معلم دار شد... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com