تادانه

كودكانه‌هاي يوسف عليخاني تا 8 سالگي
با داود، پسرعمویم همسن وسال بودم. برای همین تا وقتی که سال 61 و بعد از از این که خرمن پدرم را آتش زدند و بهترین بهانه بیست سال تردیدش برای مهاجرت به شهر را به دست آورد و قهر کرد و آمد شهر ،‌ من و داود، زندگی می کردیم. حالا که نگاه می کنم می بینم زندگی من تا ه8 سالگی بوده و اگر از بودن کنار خانواده چیزهایی یادم مانده، همه اش برای این هست که سال های بعد خیلی سعی کردم دنبال این بگردم که چرا من این همه درباره میلک خواب می بینم و دارم با نوشتن مدام از روستایی که نیست،‌ روستایی که یک کودک هشت ساله توی ذهنش مانده، خواب های هرشبه ام را بازنویسی می کنم تا دیگر خواب نبینم. اما این را هم نمی دانم که آیا با نوشتن این ها، همه چیز تمام می شود؟ اگر من خواب نبینم راحت خواهم شد؟ نمی دانم. بیرون از خواب ها،‌ چیزهایی از کودکی هایم،‌به خاطرم می آیند گاهی. مثل این ها:

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment