تادانه

یک پیشنهاد
دو سال و نیم پیش، بعد از اینکه از کار خبر استعفا دادم و خانه نشین شدم، همیشه آرزویم بود ناشری پیدا بشود و استخدامم کند با حقوق حداقل 250 هزار تومان و من مجبور بشوم هر روز بروم دفترش و رمان بنویسم. روزی 5 صفحه هم اگر می نوشتم، هر دو ماه می شد یک رمان 300 صفحه ای. به خیلی هایشان هم پیشنهاد دادم اما می خندیدند.
یعنی فکر می کنید بد هست که نویسنده ای در یک نشر استخدام بشود؟ بهش حقوق بدهند و رمان بنویسد؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
انتشار شماره 76 مجله بخارا
شماره 76 مجله بخارا با تصویری از محمود دولت آبادی بر روی جلد، به مناسبت هفتادمین سال تولد وی منتشر شد.

دولت آبادي، نویسنده ای از تبار بیهقی/ علی دهباشی، دو شعر برای محمود دولت آبادی/ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دومین رمان بزرگ غرب/ ی.ام. فارستر/ دکتر عزت اللـه فولادوند، مارکسیسم عامیانه به سان «ایدئولوژی منتشر در فضا» / دکتر داریوش شایگان، نقش تاریخی و خلاقیت فردی/ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، رویکرد سیستماتیک به قصه نویسی در قالب نثر مدرن/ نسرین رحیمیه/ مهرزاد ملکان، اسطورة کیخسرو در شاهنامه/ دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور، زبان در خدمت باطل/ دکتر محمدرضا باطنی، تازه ها و پاره های ایرانشناسی (66)/ ایرج افشار، جیمز جویس در پاریس، آخرین سالها، آخرین عکسها/ گیزل فروند/ فرزانه قوجلو، جشن نامه محمود دولت آبادی: در زادروز آن كه دولتش آباد/ بهرام بيضايي ، سالشمار محمود دولت آبادی/ مهناز عبداللـهی، توفان خیال در اقلیم باد/ سیمین بهبهانی، سیما - نگاشت/ سیمین بهبهانی، عكسنامه محمود دولت آبادي ، آثار دولت آبادی اکنون نوکلاسیک است/ بهاءالدین خرمشاهی، نوای نقال در کلیدر/ دکتر محمدرضا قانون پرور، با مادیان سرخ یالامروالقیس/ مهدی فیروزیان، نامه های سيدمحمدعلي جمالزاده به محمود دولت آبادی، محمود دولت آبادی در كنفرانس نروژ/ آندره وست/ مزدک شفیعیان، نگاهی به ترجمه های آلمانی آثار دولت آبادی/ دکتر سعید فیروزآبادی، از جمله مطالب این شماره مجله بخارا هستند.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ادبیات | خنده | زندگی
در تهران قبرها را چند طبقه میسازند.
احمد رضا احمدی به شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها " اف- اف " هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده دیگری فاتحه نخواند!

یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری؟
شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم .
پرویز شاپور گفت : من میرسونمت.
شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟
شاپور گفت : نه! اما چتر دارم!

همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود : حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .
خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است!
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
درباره «مرضیه قره‌داغی» نقاش و مترجم


مرضیه قره داغی قرقشه، نقاش، سفالگر و مترجم

تا همین امشب نمی دانستم اسمش چیست. ما بهش می گوییم خانم آقای شروه. «عربعلی شروه» مترجم و نقاش معروف همسایه دیوار به دیوار ماست در شهرک فرهنگیان قدیم. چهار پنج سالی است که ما در این شهرک همسایه ایم. قبل از اینکه ما بیاییم شنیده بودم دیوار انتهای شهرک را برداشته و نقشی از شاهنامه بر آن حک کرده. بعد شنیدم دایی همین «رضا هدایت» خودمان است.
بعد خبر داشتم همسرش هم نقاشی می کند و سفال درس می دهد و ترجمه می کند اما باور کنید تا همین امشب نمی دانستم اسمش «مرضیه قره داغی قرقشه» است.
یک ماهی است درست زیر پنجره مجتمع ما و داخل پارک وسط شهرک، مشغول ساختن اثری بود که گاهی از ساینا می شنیدم «دارد پایه چراغ درست می کند».
هر بار هم از کنارش رد می شدم می دیدم ، دور و برش پر است از تکه سفال و خرده شکسته کوزه و بشقاب لعابی.
می دانستم آقای شروه بیش از صد کتاب در حوزه نقاشی و طراحی ترجمه و تالیف کرده است اما نمی دانستم خانم قره داغی هم دست کمی از او نداشته و ندارد و فقط کافی است اسمش را جستجو کنید در گوگل.
تا همین امشب که کارش را تمام کرد. هم آقای شروه بود که ازش عکس بگیرم با اثر انتهای شهرکش؛ صحنه ای از شاهنامه فردوسی. و هم از خانم شروه ، خانم «مرضیه قره داغی قرقشه» مهربان با برج نوری که برافراخته است و برافروخته.
خسته نباشید.


‫مرضیه قره داغی قرقشه و عربعلی شروه


‫عربعلی شروه، نقاش و مترجم

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مکاشفه | محمد شریفی | داستان کوتاه
امروز هم که برای مکاشفه سر به جنگل گذاشتم یکی از آنها را بر درخت سپیداری دیدم. زیر لب زمزمه می کردم: " رود ِ آوازخوان حرفی برای گفتن دارد؛ اگر نداشت نمی گفت."
زیر لب زمزمه کرد: " رود آوازخوان حرفی برای گفتن دارد؛ اگر نداشت نمی گفت."
پچ پچ کردم : " عشق لای برگها پنهان است؛ اگر نبود پیدا می شد."
پچ پچ کرد : " عشق لای برگها پنهان است؛ اگر نبود پیدا می شد."
ایستادم. خیره خیره به او نگاه کردم؛ گفتم : " اگر حرفی از خودت داری بزن !"
خیره خیره به من نگاه کرد؛ گفت : " اگر حرفی از خودت داری بزن ! "
برآشفتم. پوزه ام را به زمین مالیدم ، و پرخاش کردم : " بی ریشه ! "
با صدایی چون صدای من گفت : " بی ریشه ! "
دندان قروچه رفتم؛ گفتم : " منظور منو نمی فهمی ؟ یعنی ای بی پدر و مادر ! "
گفت : " منظور منو نمی فهمی ؟ یعنی ای بی پدر و مادر ! "
سرم را پایین انداختم؛ گفتم : " باشه ! به هم می رسیم ! "
گفت : " باشه ! به هم می رسیم ! "
فکر کردم به او بی اعتنایی کنم. هوای بهاران بود و باران ِ ملایم ِ دیشب جنگل را مترنم کرده بود؛ و در آن هوای لطیف دلم نمی خواست سر به سر ارواح دریوزه گری چون او بگذارم. در اطراف من شقایق های وحشی می رقصیدند و بوی مدهوش کنندۀ یاس های خودرو مجالی برای مجامله نمی گذاشت. صدای رود که کف کرده بود و غرّان می گذشت صدایی دیگر بود. کنار شقایق ها چمباتمه نشستم و به رود خیره شدم. وقت، وقت ِ مکاشفه بود.
گفتم : " من بندۀ آن دمم که ساقی نگوید: از این جا برخیز و برو. "
گفت : " من بندۀ آن دمم که ساقی نگوید: از این جا برخیز و برو. "
سرم را بالا کردم؛ گفتم : " تو غلط کردی بندۀ آن دمی! این حرف منه ! "
گفت : " تو غلط کردی بندۀ آن دمی! این حرف منه ! "
دندان قروچه رفتم؛ گفتم : " دنیا پر از بی شرف هایی مثل توست. برای همین از دنیا بدم می آید. "
خیره خیره به من نگاه کرد؛ گفت : " دنیا پر از بی شرف هایی مثل توست. برای همین از دنیا بدم می آید. "
زوزه کشیدم : " آعووووو! آعووووو! "
با صدایی چون صدای من زوزه کشید : " آعووووو! آعووووو! "
ماندم که چه بکنم. پیش خود اندیشیدم که مکاشفاتم را بر زبان نیاورم. آسمان ذهنم فوران می کرد. رنگ سرخ شقایق وحشی مرا به یاد گذر از ظلمات و رسیدن به آب ِ حیوان می انداخت. وزش نسیم، که بازیگوشانه از شاخسارها می گریخت، عشق افلاطونی را به یادم می آورد—بسیاری را در این سالها دیده بودم که در حسرت عشق افلاطونی له له زدند و نقاب خاک بر چهره کشیدند. این اندیشه ها را بی آنکه بر زبان بیاورم در دل مرور می کردم و مشعوف از حیات به صدای رود گوش می دادم. ناگهان نگاهم به راهکوره ای در میان پودنه های وحشی افتاد و مکاشفه ای در ذهنم درگرفت. نتوانستم بر زبان نیاورم. به وجد آمدم؛ گفتم : " راهکوره در میان جنگل نشان از کسانی ست که گذشته اند. حالا به کجا رفته اند؟ معلوم نیست. "
گفت : " راهکوره در میان جنگل نشان از کسانی ست که گذشته اند. حالا به کجا رفته اند؟ معلوم نیست. "
عصبانی شدم؛ سرم را بالا کردم، گفتم: " تو غلط کردی نسناس ! "
گفت : " تو غلط کردی نسناس ! "
گفتم : " حیف که دلم گرفتار است، وَ اِلّا..."
گفت : " حیف که دلم گرفتار است، وَ اِلّا..."
گفتم : " پرحرفی نکن احمق ! "
گفت : " پرحرفی نکن احمق ! "
دوباره دندان قروچه رفتم. مستأصل شده بودم. پیش خود گفتم مکاشفاتم را پشت ِ سر ِ هم بگویم بلکه از رو برود.
گفتم: " جنگل ِ بی عشق ؟ امکان ندارد. چون آسمان ِ بی خورشید ناممکن است."
گفت : " جنگل ِ بی عشق ؟ امکان ندارد. چون آسمان ِ بی خورشید نا ممکن است. "
گفتم : " ما گرگ ها بره های عدالتیم. این را کسی نمی داند. "
گفت : " ما گرگ ها بره های عدالتیم. این را کسی نمی داند. "
گفتم : " غلط کردی، تو که گرگ نیستی، تو طوطی ابلهی هستی. "
گفت : " غلط کردی، تو که گرگ نیستی، تو طوطی ابلهی هستی . "
گفتم : " من گرگم بی شعور ! پدرت طوطی ابلهه. "
گفت : " من گرگم بی شعور ! پدرت طوطی ابلهه. "
داد زدم : " از رو برو دیگه ! "
داد زد : " از رو برو دیگه ! "
به تته پته افتادم. گفتم : " تو اصلاً شرف نداری! "
گفت : " تو اصلاً شرف نداری ! "
کارم به جایی رسیده بود که می خواستم گریه سر دهم. نمی دانستم چه بکنم. پیش خود گفتم از او دور شوم. دلم نمی خواست دچار ابتذال روزمره گی بشوم و او را بنا به عادت بکشم. دویدم و به بیشۀ دورتری رفتم که صدای دل انگیز هزار دستان ها آن را طرب انگیز کرده بود. در حالی که نفس نفس می زدم در میان علف ها چمباتمه زدم، گفتم : " دل عاشق عجب دلی ست. مثل هیچ دلی نیست. "
ناگهان کسی گفت : " دل عاشق عجب دلی ست. مثل هیچ دلی نیست. "
به بالای سرم نگاه کردم. همان بود. دوباره آمده بود و بر درخت سپیدار دیگری نشسته بود. دیگر طاقت از دست دادم.
داد زدم : " غلط کرده دل عاشق ! "
داد زد : " غلط کرده دل عاشق ! "
نعره کشیدم : " خدایا ! خدایا ! "
با صدایی چون صدای من نعره کشید : " خدایا ! خدایا ! "
به طرفش هجوم بردم. شاخه را شکستم و بر زمینش انداختم. حلقومش را با پنجه هایم فشردم، و وقتی که اطمینان یافتم مرده است او را به رود افکندم، و کنار رود نشستم. خلجان تمام وجودم را گرفته بود. با زبانی لرزان پچ پچه کردم : " آیا این جز سرنوشت تو بود ؟ من که دلم نمی خواست، ولی مجبور شدم. "
صدایی از سپیداری که در سمت مغربی ِ من بود بلند شد : " آیا این جز سرنوشت تو بود ؟ من که دلم نمی خواست، ولی مجبور شدم. "
سراسیمه نگاه کردم؛ طوطی دیگری بود. نعره کشیدم : " چه جهان فلاکت باری ! "
نعره کشید : " چه جهان فلاکت باری ! "
دهن کجی کردم : " یِِه یِه یِه یِه یِه یِه..."
دهن کجی کرد : " یِه یِه یِه یِه یِه یِه..."
مثل بید می لرزیدم. دهان بستم و سراسیمه به سوی کلبه ام دویدم. هراس مرا سپری کرده بود و کله ام از درد در حال ترکیدن بود.

منتشر شده در روزنامه «شرق» 25 شهریور 1389

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
بابا جان! کلاس سومی ات مبارک!


عکس آرشیوی - اول مهر 1387 - ساینای کلاس اول

پدر سوخته عید امسال که از من پرسیدند: «کلاس چندمه» و یه بار از دهنم پرید که «کلاس دوم» عصبانی شد و گفت «داره می ره کلاس سوم.»

حالا امروز هم می ره کلاس سوم.

و چه زود دو سال گذشت. اول مهر 1387 که رفت کلاس اول.

درست همین سن ساینا رو داشتم که آمدیم قزوین؛ کلاس اول و دوم را در روستا خوانده بودم. بابام از یک سال قبلش آمده بود قزوین. کارگری می کرد و تازه کار پیدا کرده بود توی کارخانه فرش پارس که تا بازنشستگی هم همون جا موند.


ساینا علیخانی - کلاس سوم - اول مهر 1389

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از یادداشت‌های فیس‌بوک‌ی
پریروز: صدایش دور بود آقای دکتر. مثلا هشدار می‌داد که برونشیت دارم و چرک گلو و گوش‌هام متورم شده و ... برای چهار پنج روز آمپول و قرص داد. بعد هم پیرزن تزریقات‌چی گفت بخواب! خوابیدم. دستانش می‌لرزید. داشت توضیح می‌داد این‌طوری و اون‌طوری و من دوست داشتم به جای آمپول زدن، ماساژم بدهد که آنقدر در این سه روز گذشته، توی رخت‌خواب به خودم پیچیده‌ام که تمام استخوان‌هایم درد می‌کند. ولی فقط با نرمی باسن‌ام بازی بازی کرد و تمام.

دیروز: پیرزن تزریقات‌چی بیشتر تحویلم گرفت. وقتی خوابیدم روی تخت، شروع کرد به حرف زدن. یک دستش باسن‌ام رو ماساژ می‌داد و یک دستش توی پلاستیک آمپول‌ها می‌گشت و دهنش هم یک‌ریز کلمه می‌پاشید بیرون. پرسیدم چند ساله اینکاره‌این؟ گفت 51 سال؟ گفتم چند سالتونه اون وقت؟ گفت 64 سال. بعد تمام زندگی‌اش را گفت و سه تا آمپول رو کرد اون جایی که مالونده بود حسابی. گفتم: دوست دارین بنویسم‌تون؟ گفت: مسخره کردین منو؟ مگه شما نویسنده‌ین؟

امروز: تازه در را باز کرده بود که از پله ها بالا رفتم. عینک آفتابی دسته گوزنی و روسری صورتی و مانتوی روشن؛ به یک زن 67 یا 68 ساله آیا می آید؟ که وقتی قدم برمی دارد، اول لگن اش تکان می خورد و بعد پا روی پا بند می شود، هموار زمین؟
بفرما زد. دستش را گرفت به کمرش. گفت: ماشاءالله ماشاءالله انگار دیگه خوب شدی. در عوض من دیشب کمردرد کردم. سفت هم بستم. (نمی دانم چرا فکر کردم منظورش این است که بیا ماساژ بده!)
اشاره کرد بخوابم. خوابیدم. داشت تقویتی ها را در هم قاتی می کرد که گفت: «قول داده بودی برام کتاب بیاری.»
- آوردم.
- جدی؟ پولش چقدر می شه؟
- براتون می نویسم.
بعد شروع کرد به تعریف کردن. از خواهرش گفت که اوایل کمک حالش بوده. از دخترش گفت که چهار تا لیسانس گرفته و چند زبان یاد گرفته به وسیله ماهواره. از شوهرش گفت که قاضی بوده و این شهر و اون شهر ساکن بوده اند. از این گفت که 17 سال است فقط در همین جا آمپول می زند. گفت که خودش نیمچه دکتر است و کار جراحی هم می کند و ...
شورتم را کشید بالا. دستش را مالید پشتم و گفت: بلند شو. یکی دیگه هم موند که شنبه باید بزنی. شنبه من نیستم. دیگه خسته شدم. دیگه بازنشسته دارم می شم. (نگاه من یک لحظه هم از دستان پینه بسته و لک و پیسی و انگشت های کج و معوجش دور نمی شد). گفت یک هفته او اینجاست و یک هفته یک خانم جوان که تازه کار است.
کتاب ها را که دادم. بوسید. هر کاری کردم پول تزریقات رو بدهم، نگرفت. گفت: می خوانم. اگه نویسنده خوبی بودی، بهت زنگ می زنم بیایی زندگی من رو هم کتاب کنی. برو به امان خدا!
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
«نظرکرده» فرشته بهرامی مجوز گرفت


فرشته بهرامی، مولف کتاب «نظرکرده» - زمستان 87 - بلندی‌های رودبارالموت غربی

«نظركرده»(آيين‌ها و باورهاي امام‌زاده‌هاي رودبارالموت غربي)، نام اثري پژوهشي از «فرشته بهرامی» درباره 18 امامزاده در «رودبارالموت» است كه با مقدمه عبدالرحمان عمادي از سوي نشر «آموت» منتشر مي‌شود. به گفته فرشته بهرامي، مولف اين كتاب، متن اين اثر تحقيقي به شيوه داستاني مستند نوشته شده است.

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)، بهرامي درباره كتاب «نظركرده»(آيين‌ها و باورهاي امام‌زاده‌هاي رودبارالموت غربي) توضيح داد: اين كتاب درباره اختصاصات مردم‌شناسي و فرهنگ فولكلور مردم رودبارالموت غربي است. انگيزه چنين تحقيقي پس از تخريب يكي از امامزاده‌هاي روستاي «ميلك» بدون اطلاع سازمان ميراث فرهنگي در من شكل گرفت.

وي افزود: براي اين تحقيق حدود 18 امامزاده الموت غربي را شناسايي كردم. در پايان اين كتاب نيز تصاوير اين امامزاده‌ها و تصاویر راویان و همچنين فهرست اعلام لغات دیلمی (الموتی) به چاپ رسيده است.

بهرامي در پاسخ به اين سوال كه اصلي‌ترين محوريت اين پژوهش بر چه موضوعي مبتني است، اضافه كرد: مردم‌شناسي و تاكيد بر فرهنگ مردم از مهم‌ترين رويكردهاي اين تحقيق است، البته سعي داشتم هيچ‌گونه اظهارنظر يا پيش‌داوري درباره گفته‌ها و نقل قول‌هايي كه مي‌شنيدم، نداشته باشم.

اين محقق در پاسخ به سوال ديگري درباره اينكه آيا غير از تحقيقات ميداني منابع ديگري را نيز در اين زمينه مد نظر داشته‌ايد؟ گفت: فقط درباره دو امامزاده از كتابي با نام «مجمل رشوند» استفاده كرده‌ام، ‌ولي اغلب كار را با تحقيقات ميداني انجام دادم و در گفت‌و‌گوهايم با آدم‌هاي بومي هر محل، سعي داشتم زبان الموتي را به زبان فارسي ترجمه كنم.

به گفته بهرامي، اين كتاب 290 صفحه ای، از 19 فصل به اضافه فرهنگ لغات دیلمی، عکس راویان و فرهنگ اعلام تشكيل شده و به زودي از سوي نشر «آموت» روانه بازار كتاب مي‌شود.

این خبر در روزنامه ایران، روزنامه دنیای اقتصاد، خبرآنلاین، کوشک، آموت

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ziba


به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
«گم‌شده در اتاق» پیدا شد

نشست رونمایی کتاب «گم شده در اتاق» دربردارنده سروده های احسان عابدی روز جمعه 26 شهریور 1389 با حضور بهاره رضایی، علیرضا بهنام و جمعی از اهالی فرهنگ، هنر و مطبوعات در شهرکتاب ابن سینا برگزار شد.
بهاره رضایی (شاعر و منتقد) با اشاره به این نکته که، شعرهای این کتاب در عین سادگی و روانی به راحتی خواننده را درگیر مسائل خود می کند، گفت:«...اما این سادگی و روانی از سهولت متن، ناشی نمی شود. شاعر در کند و کاوی درونی، انگار با خودش کنار آمده است. همه چیز را به آرامی و از منظری روان، به ما می شناساند. این روایت آرام گونه که با زبان و لحنی ساده به ما پیشنهاد می شود؛ از فراز و فرودهای بیانی اش گذشته است تا به این جا رسیده که ما با زبانی مواجه می شویم که صیقل و تراش خورده است: فرودی نیست /در این اوج/که چشم‌هایت را بسته‌ای./بهشت جای خوبی نیست /هیچ اتوبوسی از آن حوالی نمی‌گذرد./معجزه‌ای نیست/همه سیب‌های این باغ را / کرم خورده‌است... شاعر در این کتاب، انگار با خودش کنار آمده است. سرکشی ها و آزمون و خطاهایش را پشت سر گذاشته و در اولین کتابش، انگار تکلیفش با جهان شعری اش روشن شده. می داند که باید به چه سمتی حرکت کند. چراغ قوه دست خودش از تاریکی ها گذشته است و در این اُفت و خیز ها به جاهای امنی رسیده است که قابل سکونت است می توانی در آن جا به مناظری با واژه های آرام وامن، اعتماد کنی: کاپیتان/پیپت را چاق کن/راهی تا ابرها نمانده/در همه کتاب‌هایم/تو بودی/بر عرشه آرزوها/در بحرالعجایب/سوار بر کشتی توام/کاپیتان/یک پک دیگر کافی‌ست/برای عبور از دریا...»

بهاره رضایی در ادامه افزود:«اندوه حاکم در شعرها هم اندوه آرامی است. انگار در جان شعرها تزریق شده و عقلانیت حاکم بر متن کتاب، این اندوه را با عمق بیش تری به خواننده القا می کند. شاعر این کتاب، جوان است اما پیرانه سری می کند. انگار از فراز و فرودهای بسیاری گذشته است. برای القای مفاهیم در شعرهایش، هیچ تلاشی نمی کند. تنها با آرامش واژه هایش، متن شعرهایش را به خواننده پیشنهاد می کند. او با خودش کنار آمده انگار و برای به دست آوردن چیزی، هیچ عجله ای ندارد. واژه ها آرام آرام کنار هم، جان می گیرند: یک گام بالاتر،/همه چیز میزان می‌شود/دود و شراب و پلک‌هایی که فرو می‌افتند/کاش این اتاق مرکز جهان بود/و گیتار، صدای خدا/جاری می‌شد از ابرها/روی بام خانه‌ها/و صورت عابرانی که برای خواب دیدن پیر شده‌اند... فضاهای سوررئالیستی در بعضی از شعرهای کتاب، به چشم می خورد. شاعر گاهی با خودش خلوت می کند و جایی میان زمین و آسمان، زندگی می کند. این فضاها اغلب در شعرهای کوتاه کتاب، مشهود می شود: سرانجام جوجه تیغی می‌شوم /کنار درختی که رویاهایم را پوشانده... کودک واره گی های شاعر در این کتاب، بازتاب های متفاوتی دارد. با اشیاء پیرامون خودش حرف می زند و جهان از منظر او گاهی بر پاشنه کودک درونش می چرخد و در این گشت و گذار است که گاه، خودش را با اجتماع پیرامون خود در تناقض می بیند: قول می‌دهم فراموش کنم/شکلات و بستنی/ عروسک دختر همسایه را/.../قول می‌دهم شیشه‌ها را نشکنم/و دماغم را با آستین پاک نکنم/متاسفم به خاطر شلوارک /قول می‌دهم هیچ گربه‌ای را نترسانم/قول می‌دهم که مرد باشم/ و آدم‌ها را بترسانم»
در ادامه جلسه علیرضا بهنام شاعر و مترجم ساختار شعری، اندیشه و ایجاد تصویر را عناصر شعر عابدی عنوان کرد و گفت: «عابدی را از 14 سال پیش و جلسات شعرخوانی در دفتر مجله معیار می شناسم. و در آن روزگاری که او 15 سال داشت در جلسات شعرخوانی همه بزرگان شعر کشور را شگفت زده می کرد. پس امروز با کتابی روبرو هستیم که اندیشه ای 14 ساله پشت آن قرار دارد.»
بهنام اضافه کرد: «ممکن است عده ای به دلیل سهل و ممتنع بودن اشعار این کتاب، عابدی را هم مرتبه با بعضی شعرایی بدانند که این روزها از ساده نویسی حرف می زنند و از اندیشه های نهفته در شعر غافل شوند. این در حالی است که ساده نویسی در شعر عابدی رفتاری نهادینه شده است که پس از سال ها تعمق در شعربه دست آمده و با ساده انگاریهایی که این روزها در اجرای شعر باب شده است تفاوت دارد. »

وی با بیان این که شاعر در این کتاب به دنبال حبس اکنون است، گفت: «عابدی در این شعرها کمتر به دنبال خلق فضاهای خارق العاده است و بیشتر در پی حبس یک لحظه و اجرای حسی است که آن لحظه در شاعرایجاد کرده است و این ویژگی وابستگی به شهود لحظه ای را در آثار ادبی شرق دور و فرهنگ ذن – بودیستی ژاپنی در قالب هایی چون هایکو و تانکا نیز شاهدیم. هر کدام از اشعار کتاب به واقع یک مدیتیشن است و حاصل تعمق در لحظه است که آن لحظه با تمام مختصاتش در شعر ثبت شده است.»
سراینده کتاب " وقتی شبیه عجیب" گفت: «برخلاف رویکرد غالب در شعر معاصر دنیا و ایران که پس از دهه هفتاد دیگر به ارزش های مدرنی چون اصالت و خلاقیت شخصی بهای چندانی نمی دهد، عابدی به دنبال فردیت و خلاقیت شخصی است و این رویه در وضعیت فعلی که برخی از شعرا از شعر دیگری بهره می برند، بسیار مهم است. عابدی همچنان به دنبال ارزش های قدیمی مدرنیته است که خلاقیت فردی و کشف شخصی را شامل می شود.»
بهنام درباره مفاهیم موجود در این کتاب گفت: «بر خلاف آنچه در نگاه نخست به چشم می آید در شعرهای این کتاب چیزی به جز حبس لحظه وجود ندارد. این در حالیاست که بعضی اوقات با تصاویری مواجه می شویم که از منطق عینی جهان موجود در نگاه اول تبعیت نمی کنند مثل دیواری که شکم دارد یا تابلویی که صاحب پا است. این نوع از تصویرها اما با آنچه به آن سورئالیسم می گوییم تفاوت دارند. در اینجا با اشاره هایی مواجه هستیم به معصومیت دوران کودکی که با احضار کاریکاتورگونه موقعیت ها و شخصیت های کارتونی شکل گرفته اند. و در عین حال نباید فراموش کرد که در همین سطرها هم می توانیم ردپای تصویری عینی و منطقی را با کمی تعمق درک کنیم. مثل دیواری که شکم دارد که تغییر شکل یافته اصطلاح دیوار شکم داده است و در محاوره به عنوان استعاره ای برای دیواری در شرف خرابی به کار می رود. »
وی در نهایت عابدی را شاعری بیرون از جریان رسمی شعرمعصردانست که راه شخصی خود را در شعردنبال می کند.
همچنین در پایان این نشست احسان عابدی چند تا از سروده های خویش را برای شرکت کنندگان در نشست خواند. کتاب «گم شده در اتاق» گزیده سروده های احسان عابدی، به تازگی و توسط نشر «پایان» راهی بازار کتاب ایران شده است.






عکاس: علی امیرفروغی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
sarah-wilkins
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دعوت به مراسم رونمایی
نخستین مجموعه شعر احسان عابدی با عنوان «گمشده در اتاق» جمعه(26 شهریور) در شهرکتاب ابن‌سینا رونمایی می‌شود.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، در مراسم رونمایی مجموعه شعر عابدی، شاعر و روزنامه‌نگار، جواد مجابی، بهاره رضایی و علیرضا بهنام حضور دارند و به ایراد سخنرانی می‌پردازند.

مجموعه شعر «گمشده در اتاق» دربرگیرنده 42 قطعه شعر کوتاه است که طی سه سال اخیر سروده شده‌اند. این مجموعه در 60 صفحه و قیمت 1500 تومان چندی پیش توسط نشر پایان منتشر و راهی بازار کتاب شد.

مراسم رونمایی مجموعه شعر «گمشده در اتاق» سروده احسان عابدی جمعه(26 شهریور) از ساعت 11 در شهر کتاب ابن‌سینا واقع در شهرک غرب، خیابان ایران‌زمین برگزار می‌شود.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آقای پلیس باید داستان بخواند!


به نقل از اینجا

جز همان سال 82 و 83 که عشق سرعت داشتم و یک بار هم جریمه 20 هزار تومانی چسبید به سال تحویل همان سال، سرعت مجازم 110 تاست و خیلی عجله داشته باشم، می شود 120 تا. این عجله داشتن گاهی برای رسیدن به یک دستشویی است احتمالا و گاهی هم برای رسیدن به یک پمپ بنزین؛ همین و بس.
امروز هر دوی این ها بود؛ از ساعت 4:30 دقیقه صبح، بکوب رانده بودم از بناب و گمانم بود نزدیکی قزوین بنزینم تمام خواهد شد و هراس، پایم را به پدال گاز چسبانده بود و از طرفی هم خجالت می کشیدم کنار اتوبان خلاصی پیدا کنم. به 10 کیلومتری تاکستان که رسیدم، افسری علامت ایست را به طرفم گرفت و مودب نگه داشتم.
همه چیز را چک کرد. پرسیدم: «از 120 تا بیشتر می رفتم؟»
خندید و گفت «نه.» بعد گفت «اما وقت معاینه فنی ات تمام شده!»
داشت برگه جریمه را میز می کرد بنویسد که یادم افتاد سال قبل، زیر پل سیدخندان، هفت هزار تومان جریمه شدم که تا به حال هنوز پرداخت نکردم و صبح فردایش رفتم و معاینه فنی را گرفتم.
خودکارش را هنوز به حرکت درنیاورده بود که نمی دانم چرا نگاهم ماند روی کتاب های «قدم بخیر و اژدهاکشان و عروس بید». پرسیدم «با کتاب میانه ای داری؟»
خندید و گفت «جاده و ماشین و آدم ها وقت برای آدم نمی گذارند.»
کتاب ها را طرفش دراز کردم. نگاهی به روی جلد کتاب ها کرد و بعد فوری پرسید «خودتانید؟ یوسف علیخانی شمایید؟»
انگار بخواهم جرمی را پاک کنم، سر تکان دادم. پرسیدم «این ورا دستشویی و پمپ بنزین نیست؟»
برگ جریمه را گذاشت توی جیبش و با دست اشاره کرد به اتاقکی آهنی که کنار پاسگاه بود. بعد سرش را از پنجره آورد داخل و گفت «ده کیلومتر جلوتر می تونی بری توی تاکستان، پمپ بنزین داره.»
آمدم بیرون. دویدم طرف دستشویی.
وقتی برگشتم دیدم دارد با افسر دیگری حرف می زند و با انگشت مرا نشانش می دهد.
صدایش کردم. آمد. اسمش را پرسیدم. گفت. برایش نوشتم «برای آدم ها و جاده ها و کلمه ها.»
انگار جریمه اش کرده باشم، به من و من افتاد. گفت «بخدا جریمه تان نکردم.»
خندیدم و گفتم «اما من جریمه ات کردم. مجبوری بخوانی شان.»
بعد گازش را گرفتم و از توی آینه دیدم که سرش رفته بود لای شاخه های بید درخت روی جلد کتاب و ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
رمان ایرانی برنده معروف ترین جایزه ایتالیا
بی بی سی فارسی: پرینوش صنیعی، داستان نویس ایرانی و نویسنده رمان "سهم من" جایزه بین المللی بوکاچو را دریافت کرد.

مراسم اهدای این جایزه روز شنبه، یازدهم سپتامبر در شهر چرتالدو، محل تولد بوکاچو در نزدیکی فلورانس با حضور خانم صنیعی برگزار شد.

این جایزه هر سال از سوی بنیاد جووانی بوکاچو، نویسنده و شاعر قرن چهاردهمی ایتالیا به نویسنده یک رمان خارجی اعطا می شود و بخشی از جوایز ادبی است که از سال 1981 به آثاری در زمینه ادبیات و اخیرا روزنامه نگاری اختصاص می یابد.

جوایز بوکاچو در سه بخش ایتالیا، بین المللی و روزنامه نگاری به آثار برگزیده اهدا می شود.

امسال در بخش ایتالیا که در آن یک نویسنده ایتالیایی معرفی می شود، الساندرو باریکو برای رمان "امائوس" به این جایزه دست یافت.

در بخش روزنامه نگاری که به احترام روزنامه نگار مشهور ایتالیایی در دوران جنگ جهانی دوم، ایندرو مونتانلی نام گرفته، جووانی مینولی، روزنامه نگار ایتالیایی به عنوان روزنامه نگار سال معرفی شد.

سهم من که یکی از پرخواننده ترین رمان ها در سال های اخیر در ایران بوده، امسال با ترجمه سپیده روحی و نرگس منصف وارد بازار کتاب ایتالیا شد.

سهم من درباره دختری از خانواده ای سنتی است که پیش از انقلاب ناخواسته به ازدواج مردی در می آید که دغدغه اصلی اش رسیدن به آرمان های انقلابی است تا مسئولیت های خانوادگی.

معصومه، شخصیت اصلی داستان به تنهایی بار زندگی را بر دوش می کشد و بارها زندگی اش در طول سی سال دستخوش طوفان رخدادهای سیاسی و اجتماعی ایران می شود.

خانم صنیعی خود شخصیت اصلی این داستان را نماد اکثريت زنان نسل خودش در ايران می داند، زنانی که با وجود محرومیت های اجتماعی و فرهنگی در سالهای بحرانی انقلاب، جنگ و حذف گروه های سیاسی برای دستیابی به حقوق خود، دشواری فراوانی متحمل شدند.

سهم من نخستین رمان پرینوش صنیعی است. "پدر آن دیگری" و "رنج همبستگی" (داستان زندگی لاله و لادن، دوقلوهای به هم چسیبده) دو رمان دیگر او هستند.

همین خبر در خبرگزاری ایسنا
گفتگو با پری نوش صنیعی ... اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
زنان خراسانی


به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چرا حیوانات درس نمی‌خوانند
آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / 5 ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمدفوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / 7 ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن اودعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازارآرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژادملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی.خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاوردآخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله) .

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند.آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / 9 ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سربازفراری است. مادرم هی غصه می‌خورد ومی‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم درصف نان بایستم! (شاهین روحی / 11ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر/ 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم درسال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" رابخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسافرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنکروزبهانی / 8 ساله)
خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زندادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی6/ ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگررفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش توهمیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرارمی‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چونمن امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند.آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایرادنمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعدبرگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان درازشود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! ( مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! ( محمدحسین اوستادی / 7 ساله)
خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره،پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشتبروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خوانند اما ما باید هر روزدرس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنهااستراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همینطور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)


از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" - به نقل از اینجا
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
sarah-wilkins

sarah-wilkins
با تشکر از این

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
زنان تربت جام


به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
درباره «علی اشرف درویشیان»
خاطرات ما خاطرات ما هستند و راهی جز به دوش کشیدن آن ها برای سالیانی دراز نداریم.
گاهی مزه مزه کردن این خاطرات است که باعث می شود دار ِ زندگی را به خوبی بتوانیم بر دوش بکشیم و لنگ لنگان پیش برویم.
یکی از خاطرات عجیب زندگی ام، دیدن مردی است که تمام سال های دبیرستان به عشق داستان هایش، نوشته بودم و تمام کتاب هایش را داشتم و فکر کرده بودم بهترین نویسنده دنیا اوست و «محمود دولت آبادی» تا اینکه 22 مرداد 1375 به آدرسی که داده بود، تاکسی سبزی مرا سر کوچه خانه اش در کرج پیاده کرد. به بهانه مصاحبه کردن رفته بودم. «علی اشرف درویشیان» همانی بود که بود و تمام تنم لرزید و با خودم گفتم بی جهت نیست یکی را ندیده عاشق می شوی.
دو سال بعدش، یعنی سال 1377، «مهرافروز فراکیش» زنگ زد از دفتر «منصور کوشان» یا در واقع دفتر سابق مجله تکاپو. گفت علی اشرف درویشیان برایت کتابی گذاشته.؛ جلد اول افسانه های مردم ایران.
بعد مهربانی هایش را اینجا و آنجا دیدم و وقتی راهی بیمارستان شد؛ بعدازظهری با دوستی و دسته گلی به دیدارش رفتم که همسر مهربانش بیرون در اتاقش ایستاده بود. درویشیان در خواب ناز بود. همسرش نگذاشت با موبایل حتی از او عکس بگیرم.
بعد گاهی اینجا و آنجا دیدمش و یکی دو بار تلفنی حالی از او پرسیدم که زمانی تمام زندگی ام شده بود.
گذشت تا امروز که دیدم «خدیجه زمانیان» خبرنگار متفاوت این سال ها با علی اشرف درویشیان مصاحبه ای کرده در روزنامه قدس. دوست داشتم تمامش را بخوانم و خواندم؛ اینجا را. (نسخه PDF)

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
قصه کوچک ترین مدرسه دنیا
یادداشت های یک سرباز معلم جنوبی
عبدالمحمد شعرانی

نشر رسانش (به همراه قلم چی)
144 صفحه
چاپ چهارم 1389
5000 نسخه
3000 تومان

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نامی دیگرگونه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سیب توسرخ

خبرگزاری مهر: در روستای بکران در 70 کیلومتری شاهرود گونه ای سیب وجود دارد که از گروه سیب های تابستانی و در اندازه سیب گلاب است. درون این سیب کاملا قرمز است و مزه ای ترش دارد و بیشتر برای تهیه خوراک از آن استفاده می شود.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آلبوم خصوصی یوسف علیخانی - 3

21 اسفند 1386 - آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی - بسطام شاهرود
عکس: علیرضا روشن

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com