تادانه

اول مهر نيست مگر؟
خوشحالم كه خوشحالم. خوشحالم كه اول مهر است كه يادم مي افتد اول مهر 60، آقاي شعباني آمد ميلك و همه به صف شديم و "انجز انجز انجز وعده نصر نصر نصر عبده لا شريك لاشريك لاشريك له انجز وعده ونصر" خوانديم و هيچي نفهميديم و آقاي شعباني را فقط براي اين دوست داشتيم كه گفتند مال دهات آن طرف است و درس خوانده و حالا معلم شده و ما هم دوست داشتيم معلم بشويم؛ براي همين هم هميشه آقاي شعباني را دوست داشتيم.
خوشحالم كه اول مهر است. اول مهر 61 آقاي سبكرو از تاكستان آمد. هنوز نيامده گفتند همنام من است. خوشحال شدم و آقاي يوسف سبكرو را دوست داشتم و مي خواستم مثل او بشوم.
خوشحالم كه اول مهر 62 است و همه كوچ كرده ايم قزوين. مادرم من را مي رساند دبستان دهخدا. همان اولش راه را يادم مي دهد. دلشوره دارم مي ترسم گم شوم مي گويند ميرزا امين و ميرزا آقا، پسران مشدي لطيف ميلكي هم دهخدا مي آيند. مي مانيم. شيفت ما فرق دارد. قلبم تند تند مي زند. مدرسه دهخدا. شيرمال يك توماني هم نمي چسبد. مادرم مي رود يا نشان مي دهد كه رفته. من مي ترسم اما دوست دارم معلم بشوم و برگردم ميلك.
خوشحالم كه اول مهر 63 است و من كلاس چهارم هستم. خانم معين پارسال خوب آشنايم كرد با زندگي. اول از همه پرسيد با شيخ قدرت عليخاني نسبتي داري؟ پرسيدم نسبت يعني چي؟ اسماعيل، مبصر كلاس و همسايه عمه مهين گفت: يعني فاميل تانه؟ گفتم نه خانم و هنوز هم كه هنوز است مي گويم نه بخدا. تا به حال حتي يك بار هم او را نديده ام كه كاش مي ديدمش. كاش يك جوري خودم را به اين ها وصل مي كردم و كاش به شيخ و قدرت نزديك مي شدم.
مهر 65 و 66 و 67 و 68 و ... هم گذشت. دبستان دهخدا جايش را داد به مدرسه شهيد قدوسي و همچنان "انجز انجز" خوانديم و نفهميديم كه يعني چي و بعد دبيرستان بخارايي و بعد دانشگاه تهران و بعد... همه اش كه شد بعد.
ساينا هنوز وقت مدرسه اش نشده و تا چند ماه ديگر پنج سالش تمام مي شود ولي قرار است از امروز برود كلاس موسيقي. از امروز ساعت 3. همزماني اول مهر و كلاس و ... خوشحالم كه خوشحالم؟
چرا معلم نشدم؟ چرا به قول مادرم كه مي گفت " پسر، تو دستت مثل خانم معلما مي مونه، آخرش بايد معلم بشي" راست مي گفت چون تميز بودم و پشت دست هايم ترك ترك نمي شد و سفيد مانده بود، اما چرا معلم نشدم. يعني گذاشتند و نشدم؟ چرا هنوز دوست دارم درست بدهم؟ حالا كه ديگر وقت استخدام گذشته و ديگر سي و دو سال من هم دارد پر مي شود. كار؟ كار ثابت؟ حقوق؟ استخدام؟ دخترم؟
با همه اين ها داستان چه مي شود؟
خوشحالم كه با اين همه هنوز مي نويسم و هنوز مي توانم بنويسم و هنوز مي خواهم كه بنويسم و هنوز داستان هاي چاپ نشده زيادي دارم و هنوز.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment