تادانه

با سبزه‌هاي مادر و ...
به قزوين كه رسيدم پدرم به ميلك رفته بود؛ هنوز بوته‌ فندق‌درخت‌ها را به قول خودش "كلند نزده". مادرم بود كه پايش درد مي‌كند و مدام مي‌ناليد از درد زانو.
بعد رفتيم به ديدار برادرها و خواهرم.
آن وقت دوست داشتم عم‌قزي (زن پدربزرگم) را ببينم كه دو عيد است تنهاست؛ نبود. جماعت جمعه رفته بودند به ميلك كه مراسم ختم مادر شوهر عمه‌ام بود.
بعد رفتيم به خانه عمو فيض‌الله كه عاشق رفتن به آنجا هستم؛ زن عمو يكي از بهترين قصه‌گوهاست.
دوربين را روي سه‌پايه بستم و نشستم به شنيدن قصه "ديو و مادر و دختران". يك ساعت فيلم گرفتم.
بعد آمديم خانه؛ مادرم را نشاندم پاي دوربين كه با تمام جديت، قصه‌هاي شوخي فراوان مي‌داند.
بهار است و خوابم مي‌آيد. تمام راه رفتن و برگشتن را هم ايرنا راند و ساينا خوابيد و من سفرنوشت‌هايم را نوشتم از سفر به اصفهان و شيراز.
برگشتم تهران تا از خواب بهاري كه بيدار شدم بروم ميلك و روستاهاي الموت.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نوروز در اصفهان‌ و شيراز
خوشحالم كه امسال را بدون دعوا شروع كردم و تا همين الان كه با بوي عرق ِ‌سفر نشسته‌ام تا حكايت كنم از عيدانه‌ام، مدام در حركت بوديم.
روز قبل از نوروز راهي شديم؛ پنج تا ماشين بوديم (البته اگر ماتيز من هم ماشين حساب شود). شبش رسيديم اصفهان.
پنج دقيقه به سال تحويل نوبت من شد كه بروم حمام، هي گفتند داره سال تحويل مي‌شه، بجنب! اما تا دربيايم توپ دركردند و يك پايم توي حمام ماند و يك پايم بيرونش.
بعد اولين كاري كه بعد از سال تحويل كردم (در واقع كردند) جشن تولدگيرون بود؛ من و باجناقم متولد "يك ِ‌ يك" هستيم و كمتر شده برايم جشن تولد بگيرند و اين چند سال گذشته به لطف "ايرنّا" و "ساينا" تولدبارون مي‌شم.
دومين كارمون راهي شدن به طرف سي‌وسه پل بود. آب ديديم و زاينده‌رود و آن وقت خشت و ديوار و نور و پرنده و درخت.
بعد هم پياده رفتيم طرف ميدان نقش‌جهان. اولين بار بود به اصفهان مي‌رفتم. فقط از آنجا رد شده بودم. حسابي از "عالي قاپو" و "مسجد شاه (امام)" عكس برداشتم و "مسجد شيخ لطف‌الله" و "بازار قيصريه" را نديده خسته پياده قدم زدم به طرف منزل خواهر باجناقم (كه نعمت‌اللهي است و اصفهاني) در خيابان توحيد (كوچه پايين كليساي وانك).
ديگر شب شده بود و خستگي كه دركردم دوباره سه‌پايه و دوربين را كول كردم و راه افتادم براي عكس گرفتن از نورپاشان سي‌و‌سه پل؛ ديروقت بود كه برگشتم.
روز دوم اولش تنهايي رفتم به "كليساي وانك" كه نزديك بوديم به آن؛ كلي دلخور شدم كه نگذاشتند از داخلش عكس بگيرم. عكسبرداري و فيلمبرداري قدغن بود (البته با پرداخت 2 هزار تومان مي شد مجوز فيلمبرداري دريافت كرد). بعد برگشتم خانه و با آن يكي باجناقم (كه آملي است) راه گرفتيم طرف "مسجد سيد" و "حمام علي‌قلي‌آقا" كه ديدني بودند و غريب.
غروبش هم "كاخ چهلستون" را ديدم و "قبر يوشع نبي " را در " تخت فولاد"‌ و شبش هم "پل خواجو" را.
صبح روز سوم راهي شيراز شديم.
غروب رسيديم به "تخت جمشيد" كه وقت فروش بليط گذشته بود و مانده بود برنامه نور و صدا كه مثل بچه‌ها قهر كردم از جمشيدخان و راه گرفتم به طرف ترافيك ده كيلومتري ورودي شيراز. (گفتم شايد نمي‌خواهد ببينمش كه بر تخت نشسته؛ يك بار هم فروردين 76 شهريار مندني‌پور كه مهمانش بودم در شيراز، من را برد و باز تعطيل بود و نديدمش).
شب خانه‌اي كرايه كرديم در فضيلت جنوبي. خيابان فيض. شهرك طلاب.
صبحش با ايرنا و ساينا رفتيم به "حافظيه" (كه همان يازده سال قبل كه محل كار مندني‌پور در حافظيه بود اينجا را ديده‌بودم). فال گرفتيم و عكس ِ‌ فراوان و بعد راهي "باغ دلگشا" و آن وقت "سعديه" كه كتاب خوبي گيرم آمد درباره راهنماي گردشگري شيراز.
بعدازظهر هم گروهي رفتيم طرف "ارگ كريمخاني" و "حمام و مسجد و بازار وكيل". شب از خستگي جنازه شدم.
صبح روز پنجم همگي رانديم به "فيروزآباد" تا "كاخ و آتشكده اردشير" را ببينيم كه ديديم و غروب برگشتيم. راستي بين راه شهر ميمند را هم ديديم (كه آن ميمند تاريخي نبود اما بسيار گل داشت و بو و تازه بود و پاكيزه).
روز ششم بار سفر بستيم و رانديم به "تخت جمشيد" (به اصرار من زود برپا زديم و براي همين توانستيم ساعت 9 صبح-8 قديم - بر تخت نشينيم). بيش از 326 عكس گرفتم از اين همه عظمت؛ اعتراف كنم هيچ جاي ايران به اين عظمت نديده‌ام تاكنون و براي همين بود كه وقتي آن همه بزرگي را ديدم حاضر نشدم نقش رجب و نقش رستم و حتي پاسارگاد را ببينم و رانديم تا صفاشهر؛ مكث كرديم و باز آمديم تا اصفهان.
شب رسيديم.
صبح هم با ايرنا و ساينا و آسيه اسدپور، خبرنگار جام‌جم در اصفهان، رفتيم به گشت و گذار دوباره اين شهر؛ چهلستون را ديديم و آن وقت مسجد حكيم و نقش‌جهان و ...
قربون ِ‌ماتيزم رفتم كه 2300 كيلومتر سواري‌مان داد و آخ نگفت و آن وقت حالا من نشسته‌ام اينجا تا اين‌ها را بنويسم كه بعد با سفر فردايم به قزوين و الموت درهم نشوند.

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
حال ما بهتر كن

گل بنفشه

بي‌آنكه بدانم چه‌كار مي‌كنم، قبل از اين كه سال 1385 برود و توپ دركنند كه سال يك‌هزار و سيصد و هشتاد و شش شمسي آمده، عكس‌هايي از كاخ موزه چهلستون (كلاه‌ فرنگي) قزوين گذاشتم در تادانه.

بعد هم كه نوروز 86 شد و اولين سفرنوشت و آن وقت عكس‌هايي از روستاهاي كندوان و حيله‌ور اسكوي تبريز.
بعد يازده سفر شد رفتن‌هاي مدامم.
عكس‌ها هم هستند و نيستند؛ شايد يك روزي همه دوباره هست شدند.

سال 86، سال سفر بود: قزوين، بناب، تبريز، مهاباد، بيرجند، محمودآباد، آمل، بره‌سر ِ رودبارزيتون، رشت، ماسوله، لنگرود، لاهيجان، بلندي‌هاي املش، رودبارالموت، ميلك، كرمان، ماهان، دماوند، مشهد، همدان، تويسركان، يزد، اردكان، ميبد، سلطانيه، قيدار، زنجان، شاهرود، بسطام و خرقان.

اميدوارم در سال 87 بتوانم به كردستان بروم و تركمن صحرا و خوزستان و فارس و ايلام و لرستان و ...

سال 86 سال كتاب بود؛ تولد"به دنبال حسن صباح" در شهريور و "اژدهاكشان" در مهر و "صائب تبريزي" در آبان و تولدِ دوباره ِ "قدم‌بخير مادربزرگ من بود" و "ابن‌بطوطه".

سال 86 سال گريه‌هاي فراوان بود از دردهاي ناگفته و سال رسيدنم به فرهنگ مردم.

سال 86 سالي بود كه ساينا، دخترم اولين دندانش افتاد و آماده شديم براي اين كه سال بعد همراهي‌اش كنيم تا دبستان. سال 86 سالي بود كه ايرنا با بازسازي خانه، به آرامش رسيد و مجموعه ترجمه‌هايش را به ناشر سپرد.

سال 86 سال انگشتر عقيق بود برايم كه به نام حضرتقلي، ضرب خورده.

سال 86 سال تجربه‌هاي مختلف بود و باور كردني نيست برايم كه در اين سال به اندازه چند سال زندگي كردم. قلبم درد مي گيرد گاهي از به يادآوردنش و مي‌ترسم از اين هم پر بودنش.

سال 87 دارد مي‌رسد. دلم تنگ شده براي رفتن در كنجي و آرام منتظر ماندن لحظه‌اي كه ستاره‌اي مي‌آيد و بايد چشم بست و گوش تيز كرد به توپيدنش و آن وقت از دلت بگذرد هرآن‌چه خواهي كه رخ نمايد.

يا مقلب القلوب و الابصار، حوّل حالنا الي احسن الحال

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پایاب ویژه فرخنده آقایی
سال جدید را شلوغ شروع خواهیم کرد؛ من و ایرنا و ساینا.
اولش با خانواده ایرنا می رویم به طرف اصفهان و یزد و شیراز و بعد برمی گردیم به بناب و قزوین( این برنامه اولیه بود تا دیروز که البته الان تغییر کرده و احتمالا من از اصفهان برمی گردم به الموت و آن ها مسیرشان را ادامه می دهند)، بگذریم برای این که دیدم مثل هر سال نمی توانم به فرخنده آقایی سال نو را تبریک بگویم زودتر رفتم و سال جدید را تبریک گفتم.
این تبریک چند اتفاق تازه با خودش همراه داشت؛ اول این که کتاب "از شیطان آموخت و سوزاند" به وسیله نشر ققنوس منتشر شده و آن وقت فهمیدم مجله پایاب ویژه فرخنده آقایی منتشر شده؛ خبر در ایسنا

شانزدهمین شماره فصلنامه فرهنگ و هنر وادبیات پایاب (زمستان 86) زیر نظر محمدرضا مدیحی به معرفی یک چهره پرداخته است؛ فرخنده آقایی.
سه داستان جدید به نام های: هفت نویسنده - خون و شعر و سفیدترین مرد دنیا و سه نقد: نقد بهرام آرامی بر داستان پردیس و نقدهای محمود راجی و محمدرضا مدیحی بر "از شیطان آموخت و سوزاند" و یک گفتگوی مفصل درباره تمامی آثار فرخنده آقایی؛ ویژگی این گفتگو این است که تمامی آثار آقایی از "تپه های سبز" تا " از شیطان آموخت و سوزاند" را شامل می شود.

نکته جالب توجه دیدار دیروزم با فرخنده آقایی جمله بکری بود که گفت: به آقای مدیحی گفتم آشنایی با گروه مجله پایاب، کار را برایم جدی تر کرد چون مشاهده کردم کسان دیگری بی سر و صدا و جنجال های مرسوم پیگیر ادبیات داستانی هستند و بدون هیچ گونه جهت گیری خاص، هر کتابی را که منتشر می شود دنبال می کنند و می خوانند و ما اصلا خبردار نیستیم از حضورشان.

بعد از روز اولی گفت که آقای مدیحی زنگ زده و گفته اصلا کارهایش را نمی پسندیده تا اخیرا "از شیطان آموخت و سوزاند" به دستش می رسد. بعد از خواندن این رمان مصمم می شود این ویژه نامه را برای فرخنده آقایی منتشر کند.

فرخنده آقایی تعجب کرده بود از این که گروه مجله پایاب تمام کتاب هایش از اولین مجموعه "تپه های سبز" تا آخرین رمانش را داشته اند و کارها را دنبال کرده بودند.

در صفحه 44 مجله "پایاب" ویژه "فرخنده آقایی" می خوانیم: «بی شک همان گونه که انتشار رمان ابلوموف اثر ایوان گنجاروف باعث شد تا مکتب ابولومویسم شکل گیرد و کسانی را که همیشه رویا می بافند و از اقدام به عمل عاجز بوده و در رخوت و خمودگی به سر می برند شامل می شود "از شیطان آموخت و سوزاند" نیز این ظرفیت را دارد که مبداء مکتبی شود خلاف ماهیت ابولومویسم، مکتبی که قوام و شکوه انسان را در حرکت و عمل براساس ایده خود می داند. انسانی بی اعتنا به تظاهرات منبعث از رفتاری طوطی وار و استوار بر اعتقاد خویش.
"از شیطان آموخت و سوزاند" احتیاجی به این ندارد تا در انطباق اش با تئوری ها، بررسی و تشریح شود. چرا که نویسنده طرحی درانداخته است که تئوریسین های ادبیات و جامعه شناسی آن، باید به آن رجوع کنند. مصداق ها را از آن بگیرند و براساس آن، تئوری های نو بنا نهند.»

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آيين‌هاي نوروزي در ايران

نسخه پي‌دي‌اف ... اينجا
نسخه Html ... اينجا

براي همين ويژه‌نامه بود كه مشغول شدم و تمام كتابخانه‌ام را به‌هم ريختم و نشستم پاي صحبت چند تا پيرمرد از اين جا و آن جاي ايران و با تدوين آيين‌هاي چهارشنبه‌سوري و نوروزي، مطلبي گردآوردم بسيار بلند كه زمان صفحه‌آرايي ويژه‌نامه نوروزي شد 5 صفحه از آن.
چند روز بعدش متوجه شدم كه از آن پنج صفحه فقط همين يك صفحه را نگه‌داشته‌اند. براي همين يك صفحه از آيين‌هاي نوروزي را يك صفحه روزنامه كردم كه قبلا منتشرشده‌اش را لينك‌ دادم. ماند آيين‌هاي چهارشنبه‌سوري كه همچنان مانده در آرشيو شخصي‌ام.
هميشه دوست‌ داشتم براي يك بار هم شده دو هفته وقت‌ بگذارم و مروري بكنم بر آيين‌هاي نوروزي و جشن‌سوري.

نوروزسلطان آمده ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"ابن‌بطوطه"‌ چاپ دوم شد
گويا همين است كه مي بينيم اين سرنوشت سراسر بازي.
بي‌خواب بشوي، دلتنگ بشوي، سال به آخر رسيده باشد و دلت نخواهد سال نو برسد و آن وقت خودخواهانه نامت را جستجو كني در سايت كتاب و بعد برسي به اينجا و متوجه شوي كه "ابن‌بطوطه"ات تجديد چاپ شده (در تيراژ 5 هزار نسخه) و خبرت هم نكرده‌اند و تو درست يك ماه بعد و به طور اتفاقي و اين‌گونه بفهمي.

دردناك نيست. نه نيست. اين رسم زندگي است؛ همين.
حالم از نو و كهنه و اين دو روزه سخت‌سر به‌هم مي‌خورد. دارم بالا مي‌آورم؛‌ تا كي آخر؟
چرا باز دلم مي‌خواهد بنويسم؟ تا كي؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به روح‌تان عيدي بدهيد!
لطفا در روزهاي عيد كتاب نخوانيد
لطفا در روزهاي عيد به قبرستان نرويد
لطفا در روزهاي عيد كباب نخوريد
لطفا در روزهاي عيد به آثار باستاني سر نزنيد
لطفا در روزهاي عيد به شهرهاي خود نرويد
لطفا در ايام عيد كاري به كار ديگري نداشته باشيد

اگر كتاب خوانديد كتاب‌هايي بخوانيد كه زود خواب تان ببرد
اگر قبرستان رفتيد لطفا قدم بزنيد
اگر كباب خورديد حتما از نوع كباب ِ‌بناب بخوريد
اگر به آثار باستاني سر زديد يادگاري ننويسيد
اگر تهران زيباي نوروزي را رها كرديد و به شهرهاي هميشه خلوت تان رفتيد زود برگرديد
اگر كاري به كار من داريد "قدم‌بخير ..."‌ و "اژدهاكشان"‌ را بخوانيد

ولي از شوخي گذشته اگر مي‌توانيد در اين روزها تا مي توانيد سفر كنيد و در سفر هم كتاب همراه خود نبريد (جز كتاب‌هاي راهنماي گردشگري) و تنها دوربيني همراه‌تان باشد و دفترچه يادداشتي؛ اگر هم نبود زياد مهم نيست، ذهن تان را آزاد بگذاريد تا روح تان آرام بگيرد براي مبارزه با مشكلات سالي كه در راه است.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ويژه‌نامه محمد بياباني

محمد بياباني
پي‌دي‌اف اينجا و اينجا

اين هم محمد بياباني ... منصور اوجي
يادي از محمد بياباني ...
محمد ولي‌زاده
دو شعر منتشر نشده از ...
محمد بياباني
فانوس عارفانه - دكتر سيد‌جعفر حميدي
بازخواني شعري از بياباني ... محمدعلي علومي

از شعرهاي محمد بياباني ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سفر به شاهرود
تمام ديروز را در تب و لرز سوختم و عرق ريختم و آب و چاي خوردم و غروب دكتر رفتم و به ضرب و زور سه آمپول توانستم آرام بگيرم.
امروز صبح كه بيدار شدم، احساس كردم با تمام سرگيجه‌اي كه دارم مي‌توانم بنشينم و عكس‌ها و فايل صوتي سفر به شاهرود را خالي كنم توي كامپيوترم.
حالا هم كه اين‌ها را تايپ مي‌كنم چشمانم سياهي مي روند و كلمات جابجا مي‌شوند روبه روي ني‌ني چشمانم.
با اين حال دريغم آمد درباره سفر به شاهرود چند چيز را نگويم كه شاهرود را بسيار دوست دارم و بار دوم بود كه به آنجا مي رفتم طي يك سال گذشته.
با محسن فرجي دعوت بوديم در ارشاد شاهرود حرف بزنيم؛ فرجي درباره "چرا بايد كلاسيك‌ها را خواند" و من درباره "چگونه مي‌توان داستان شاهرودي نوشت؟".
ساعت 7:15 دقيقه صبح سه‌شنبه با قطار اتوبوسي راهي شاهرود شديم كه شش ساعت بعد رسيديم و خانم ميرحسيني، مسوول بخش ادبي ارشاد آمد به پيشوازمان و با هم رفتيم به ارشاد. (بار قبل من و محمدرضا گودرزي و محمد آزرم و عليرضا روشن رفته بوديم؛ براي داوري جشنواره شعر و داستان حوزه هنري شاهوار.)
عماد عبادي يكي از داوران بخش داستان در همان جشنواره شاهوار اين‌بار جلوي در ارشاد آمد پيشوازمان. عماد عبادي، داستان‌نويس است و خوش‌فكر. قبلا رئيس حوزه هنري شاهرود بوده. خودش كارمند رسمي سازمان مديريت است. در اتاق رئيس اداره ارشاد شاهرود بود كه تازه فهميديم چند ماهي است رئيس اين اداره شده است.
وقتي ناهار خورديم دو ساعت زمان مانده بود تا به جلسه. گفتيم براي اداي احترام و زيارت راهي بسطام و خرقان شويم كه شديم؛ عماد راند و بين راه هم سيامك مهاجري آمد به همراهي‌مان كه بعد فهيمديم مصمم است و با مطالعه.
نيم ساعت بعد از شروع جلسه برگشتيم.
اينجاست آن چيزي كه مي خواستم بگويم و با اين سردرد و چشمان تار حالا مي نويسم. در اين همه سفري كه به شهرهاي مختلف ايران داشته‌ام دو شهر هميشه برايم عزيز و بچه هايش عزيزتر بوده اند؛ اولي كرمان و دومي همين شاهرود.
در اين دو شهر كمتر به دو دستگي‌ها مي رسيم. كمتر خلوت بودن جماعت ادبياتي را مي بينيم و بيشتر با آدم هايي روبه رو مي شويم كه جدي هستند.
جلسه شاهرود باز اينطور بود. از شلوغي موج مي زد و در مقايسه با تمام جلساتي كه در شهرستان داشتم شلوغ ترين بود. مصمم اند اين دوستان.
حالم خوب نيست. ببخشيد كه نمي توانم ادامه بدهم. براي من جلسه خوبي بود. خيلي چيزها درباره شاهرود و ادبيات و فرهنگ مردمش دانستم و احساس كردم يك شاهرودي هستم و همين مرا بس است.
ارادتمند
تا بعد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آيين‌هاي نوروزي

امروز بيستم اسفند است؛ يعني درست روزهايي كه نوروزخوان‌ها به ميلك مي آمدند و نوروزخواني مي كردند. آن ها مي خواندند و مرحمتي دريافت مي كردند از اهالي:‌
مژده دهيد اي دوستان/ گل در گلستان آمده‌
فصل بهاران آمده/ نوروز سلطان آمده‌

تازه يكي دو هفته بود رسيده بودم به صفحه "فرهنگ مردم" جام‌جم كه گفتند داريم ويژه‌نامه‌ نوروز مي بنديم، مطلب آماده كنيد. نشستم و از اين كتاب و آن كتاب و از اين شهر و آن شهر، گشتم و آيين هاي چهارشنبه سوري و نوروزي را كنار هم چيدم كه يادآوري باشد براي تمامي اهالي اين شهرها و روستاها تا جزييات بيشتر اين آيين ها را برايمان بفرستند.
زد و در ويژه‌نامه جا نشد اين مطلب. يك پنجمش چاپ شد و گفتند بخشي اش را در روزنامه كار كنم. آن يك صفحه اي كه در ويژه‌نامه آمده درباره نوروز است و بخش ديگري از آن مطلب بسيار بلند امروز در روزنامه منتشر شده. بخشي هم به زودي باز منتشر مي شود.

بخش منتشر شده امروز را در اينجا بخوانيد.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سلطانيه و قيدار و زنجان
قرار نبود به اين زودي بروم، ديدار با داستان‌نويسان زنجاني، سفرم به اين استان را پيش انداخت.
ساعت 2:20 دقيقه بامداد روز پنجشنبه (16 اسفند) راه افتادم. دفترچه‌ام نشان مي‌داد كه بيشتر جاهايي كه بايد ببينم در سلطانيه و خدابنده (قيدار) است. ساعت 6:31 دقيقه به سلطانيه رسيدم. يك ساعت و نيم مانده بود تا در گنبد باز شود. دورش چرخيدم وعكس گرفتم و لرزيدم (از بس هوا سرد بود). بعد داخلش رفتم. همكف و طبقه اول و دوم و عكس گرفتم.
از آنجا هم راهي روستاي ويَر شدم كه معبد "داش كَسَن"‌ يا معبد اژدها در كوه‌هاي آنجاست. كوچه‌ها گلي بود و مي‌گفتند نمي‌تواني تنهايي بروي بالاي كوه. يكي از اهالي (محمدآقا) همراهم آمد. سبك بود و از روي برف‌ها به راحتي راه مي‌رفت و من تا زانو مي افتادم در برف و بعد آنجا كه برف نبود، كفش‌هايم سنگين مي‌شدند از همراهي گِل‌ها. معبدي است بازمانده از تاريخ؛ از دوران اولجايتو. تلفيقي است از معابد بودايي و محراب ِ مسلمانان.
بعد راندم تا لب جاده اصلي و از آنجا راهي شهر خدابنده (قيدار) شدم تا به آرامگاه قيدار ِ‌نبي برسم.
ساعت شده بود 3 بعدازظهر. جليل‌خاني زنگ زد كه جلسه ساعت 5 است و تا برگردي وقت صحبت شده.
برگشتم و حسرت به دل ماندم كه غار كَتله‌خور و مسجد سُجاس را در شهر سجاس نديدم.
جلسه دير هم شروع شد و برايم جلسه‌اي متفاوت بود كه به جاي حرف‌هاي كليشه‌اي درباره ادبيات بومي و اقليمي، درباره زنجان و سلطانيه و قيدار و بومي‌گري و اقليم آن‌ها حرف زدم و داش كسن را همراه‌ آوردم تا بدانند از چه بنويسند كه مال خودشان است.
شب جنازه‌ام زود خوابيد و نفهميدم زمان چه بود. فقط يادم مانده كه شام را در اصطبلي خورديم كه ميراث فرهنگي، غذاخوري اش كرده و زيبا ساخته.
صبح راهي رختشويي‌خانه شديم و آن وقت به ساختمان ذوالفقاري كه 4 مرد نمكي آنجايند. مرد نمكي شماره 1 در موزه ايران باستان تهران است و شماره 6 در همان معدن نمك روستاي چهرآباد كه شايد آنجا را مكاني گردشگري كنند براي بازديد عموم. مرد شماره 4 كاملا سالم است. لباس يك‌پارچه و كفش‌هايش از چرم است و چاقويي هم به كمر دارد.
از آنجا هم رفتيم به جايي كه دوست داشتم ببينمش؛ مسجد جميله خانم. برايم جالب بود كه مسجدي به نام يك زن معروف است.
ناهار را در يك حمام خورديم كه باز به لطف ميراث فرهنگي، غذاخوري شده.
و آن وقت راهي روستايي شديم به نام "اژدهاتو" كه مردم معتقدند حضرت علي با اژدها در آنجا جنگيده و چشمه‌اي هست و سنگي كه اژدهاست.
غروب جمعه بود كه از زنجان درآمدم و حسرت به دل ماندم كه آتشكده هاي طارم و جاهاي ديدني ماهنشان و زيارتگاه پيراحمد زهرنوش در ابهر نديدم.

شب در قزوين ماندم (سوغات مادرم را به او دادم كه از همدان و يزد هم مانده بود و با سوغات زنجان، سوغات‌بارانش كردم).

صبح امروز (شنبه) هم قبل از اين كه از قزوين خارج شوم، به آرامگاه چهار انبياء (سلام، سلوم، سهولي و القيا) رفتم و تا حافظه‌ام جا داشت، عكس گرفتم و عكس.

كتاب دو جلدي و ناياب"مينودر يا باب الجنه" درباره قزوين را در حراجي كتاب كنار پارك ملت اين شهر خريدم به 18 هزار تومان.
كتاب‌هاي زنجان را هم به لطف مهدي جليل‌خاني، صاحب شدم كه متاسفانه در مقايسه با شهرها و استان‌هاي ديگر، بسيار اندك است و حيف كه كم درباره اين منطقه كار شده است.

نگوييد قول داده بودم عكس‌هاي همدان و يزد را بگذارم و حالا هم عكس‌هاي زنجان را نگذاشته‌ام، قول‌تان مي‌دهم كه چنين كنم.
آمين يا رب‌العالمين.


پساتادانه‌نوشت:‌ نتوانستم خودم را كنترل كنم از دست آن كتاب پيدا نكردن‌ها در زنجان و مخصوصا در نمايشگاه كتاب قيدار و دست آخر يادداشتي نوشتم و به روزنامه هم دادم كه بيستم اسفند در صفحه آخر جام‌جم منتشر شده؛ اينجا.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
در زنجان سخنرانی ...
فردا (پنجشنبه) ساعت 5 بعدازظهر در زنجان سخنرانی نخواهم کرد. لطفا کسانی که برای شنیدن حرف های تکراری من به این جلسه می آیند، نیایند که قبلا این حرف ها را در کرمان و مشهد و کرج و شاهرود گفته ام و رغبتی به گفتن تکراری ها ندارم که این ماجرا از اینجا شروع شد و رهایم نمی کند. با این حال فردا حتما سر ساعت 5 بعدازظهر در محل تالار اجتماعات کتابخانه‌ی سهروردی زنجان خواهم بود تا دوستان داستان نویس انجمن ادبی اشراق را زیارت کنم.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چاپ دوم "قدم‌بخير ..."
قدم‌بخير مادربزرگ من بودبعدازظهر اسدالله امرايي زنگ زد. مثل هميشه صدايش مهربان بود. خبر داد كه چاپ دوم "قدم‌بخير مادربزرگ من بود"‌ پخش شده است. گفت درباره‌اش در صفحه آخر روزنامه اعتماد روز پنجشنبه هم نوشته است.
زنگ زدم به نشر افق. آقاي هاشمي‌نژاد، مدير و خانم يعقوبي جلسه بودند. بعد زنگ زدم به هاشمي‌نژاد و تشكر كردم.
نيم ساعت بعد خانمي از افق زنگ زد كه سهميه كتاب‌تان (10 نسخه هديه) آماده است و مي‌توانيد بياييد ببريد.
بعد رفتم انقلاب. خانم يعقوبي بود. گفت چند روزي است تجديد چاپ درآمده است.
چاپ دوم "قدم‌بخير مادربزرگ من بود" در تيراژ 1500 نسخه با قيمت 1400 تومان روانه بازار كتاب شده است.
تنها تغييرات كتاب در روي جلد و پشت جلد ديده مي‌شود كه اضافه شده است:‌
برگزيده جشنواره بين‌المللي روستا – 1382
نامزد بيست و دومين دوره كتاب سال جمهوري اسلامي ايران – 1382
و نامزد دريافت جايره ادبي صادق هدايت (دوره اول)

پشت جلد هم نقل قولي از "شهرنوش پارسي‌پور" و "محمدعلي سپانلو"‌ آمده كه قبلا روي "قدم‌بخير ..." نقد نوشته بودند.

شهرنوش پارسي‌پور: يوسف عليخاني با تسلط نوشته است. روستاي ميلك، روستاي داستان‌هاي عليخاني دارد جانشين ايران ِ‌ بزرگ مي‌شود كه در ميان انواع انديشه‌هاي طبقه‌بندي نشده دست و پا مي‌زند. زنان در اين روستا نقش بسيار مهمي دانرد و داستان‌سازند.
محمدعلي سپانلو: عليخاني ادامه دهنده خوبي براي داستان‌هاي فانتاستيك غلام‌حسين ساعدي است.

تجربه جالبي بود اين كتاب. پافشاري كردم و به قول بعضي‌ها "تعصب" به خرج دادم كه همان بشود كه مي‌خواهم و براي همين هم خيلي‌ گفتند سخت‌خوان است قدم‌بخير و با اين حال تجديد چاپش نشان داد چندان هم كه مي‌گفتند سخت‌خوان نيست. البته منكر اين نيستم كه چاپ "اژدهاكشان" هم در تمام شدن "قدم‌بخير" بي‌تاثير نبوده است.


چاپ اول "قدم‌بخير مادربزرگ من بود"‌ سال 1382 با تيراژ 2200 نسخه و قيمت 900 تومان منتشر شده بود.

اين‌طور كه شنيده‌ام اين روزها "اژدهاكُشان" ‌هم روانه چاپ دوم شده و احتمالا تا نمايشگاه كتاب تجديد چاپ آن را هم ببينم.

البته اميدوارم تجديد چاپ دوم اين دو تا تشويقي باشند برايم تا مجموعه داستان سومم را زودتر آماده انتشار كنم.

پساتادانه‌نوشت: اما از آخرين كسي براي‌تان بنويسم كه مي دانم "قدم‌بخير " را از شهر كتاب نياوران خريده بود؛ يك شازده قاجاري است. زني است صاحب كمالات كه مادرش متولد 1300 است و خودش 1324. ايميل زده بود كه مي خواهد برود ميلك. گفتم اين‌هايي كه خواندي هيچ ربطي به ميلك ندارد. بعد رفت و اژدهاكشان را خريد و دوباره ايميل زد كه مي خواهد برود ميلك. گفتم اشتباه مي‌كني ها. گفت اشكال ندارد. آدرس را از من گرفته و شايد به زودي دوباره ايميلي ازش بياييد كه رفته و ميلكي‌ها هم تحويلش نگرفته‌اند. شما شاهد باشيد كه من گفته‌بودم هيچ ربطي ندارند اين‌ها به هم.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com