تادانه

آقاي آشوري عزيز سلام
ديروز مثل هميشه وب گردي ( ولگردي ) مي كردم در كوچه ها كه نه، خيابان هاي عريض و طويل وبلاگستان. رسيدم به گفتگويي كه ايسنا با شما و چند نويسنده ديگر انجام داده است
شما گفته ايد شايد چون وبلاگ متعلق به نسل شما نبوده و از آغاز با آن خو نگرفته ايد نتوانستيد با اين مقوله ارتباط برقرار كنيد و رهايش كرديد
من از نسل جديد هستم. از ساختن اولين وبلاگم بيش از سه سال و اندي مي گذرد. اما هنوز با آن ارتباط برقرار نكرده ام و بيش از آن كه اين موضوع به سودم باشد به زيانم بوده است
گفته ايد وبلاگ نويسي نوعي بازي وقت تلف كن است. با شما موافقم. وقت تلف كن است و بدتر از آن اعتياد زاست. وقتي به آن آلوده شدي ديگر نمي تواني خداحافظي كني. قانون همه يا هيچ است انگار. يا بايد كاملا رهايش كني يا آن كه نه تمام وقت به آن مشغول باشي. بارها از نوشتن وبلاگ خسته شده و احساس كرده ام اين چه كاري است كه من مي كنم؟ چرا نمي روم به جاي اين مسخره بازي ها كتابي بخوانم؟ داستاني بنويسم؟ آني را كه نوشته ام ويرايش وبازخواني كنم؟ اصلا بروم كاري پول درآر انجام بدهم؟ ولي هميشه شكست خورده نهايي اين من بوده ام. بارها از اين محيط قهر كرده ام و باز برگشته ام. بارها جا عوض كرده ام و ... و بارها و بارها شكست خورده ام
گفته ايد اين شمار بي اندازه و اين همه وقت ... كاش اين شمار بي اندازه قابليت خوانده شدن داشتند و غوره نشده مويز نمي شدند. كاش اين همه منم منم نمي زدند. كاش... راست مي گوييد اين همه وقت صرف خواندن مي شود... آن هم خواندن در مونيتور كامپيوتر كه خود شكنجه چند جانبه است
با شما موافقم كه وبلاگ نويسي آدم را به شتاب زده نويسي و سرسري خواني عادت مي دهد و اين را نيز به تجربه آموخته ام. بارها وقتي به عنوان كسي كه در اين حوزه بسيار به چشم آمده است ( اي واي بر ما كه اعتياد باعث معروفيت مان مي شود ! ) مي گفتم هيچ مزاحمتي ندارد و نداشته و من جدا از پرداختن به اينترنت و وبلاگ و سايت و ... به نوشتنم مي رسم مي خوانم و ... هميشه حقيقت را پنهان مي كردم و چيزي مي گفتم كه آن سوي بد را پنهان كنم و حالا به شما مي گويم دلم براي خيلي چيزها تنگ شده است
و در پايان هم اين را اضافه كنم: بد نمي گويم به باد كه از اين باد هم خنكايي نصيبم شده و حالا اين مطلب را با كمك اين چهار انگشت و با فرزي يك تايپيست مي نويسم ( كه البته شايد بگوييد خب اين كار يك تايپيست است نه من نوعي ) در هرحال بودن با اينترنت خوبي هاي بسياري هم داشته است. صحبت من اين است كه كاش بشود از اين روزمرگي ها دور بشويم و دوستان من مثل من بتوانند ضمن استفاده درست از اين امكان، از عادت به وبلاگ نويسي دوري كنند. با ارادت و احترام يوسف عليخاني
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

استفاده از عناصر اسطوره اى و توجه به جادو به عنوان مناسك آيينى انسانهاى پيش ازتاريخ، يكى از ويژگى هاى بارز نهفته در درون كتاب هرى پاتر است. «يوسف عليخانى» نويسنده در تحليل اين نكته با اشاره به استفاده از عنصر جادو در ديگر آثارى از اين دست و مقايسه آن با جادوى نهفته در هرى پاتر چنين مى گويد: «وقتى به تاريخ داستانهاى افسانه اى و جادويى نگاه مى كنيم متوجه مى شويم كه پيش از هرى پاتر نمونه هاى ديگرى از اين دست وجود داشته است. داستانهاى هزار ويك شب، سيندرلا و يا آليس در سرزمين عجايب از جمله اين كتابهاست. اما به نظر من توجه به هرى پاتر و استقبال بى سابقه از آن به دلايل ديگرى باز مى گردد.» وى مى افزايد:« به گمانم اينكه يك كودك يتيم به نام هرى پاتر با يك عينك مخصوص قادر به انجام كارهاى مشكل است، براى خوانندگان ايجاد جذابيت مى كند. چرا كه انسان در طول تاريخ نشان داده كه خيلى دوست دارد مشكلاتش به شكلى ساده و جادويى حل شود.» وى در تشريح عوامل ديگر به شجاعت شخصيت اصلى اين داستان اشاره كرده و مى گويد: «شجاعت هرى پاتر در رويارويى با مشكلات يكى ديگر از عوامل موفقيت اين شخصيت داستانى است. اين شجاعت در كنار ميل به شهرت و برانگيختن احترام ديگران، همه از عوامل موفقيت اين كتاب اند
عليخانى در ادامه مى افزايد: «تمامى كودكان فكر مى كنند كه خانواده هايشان آنها را نمى فهمند، بنابراين با علاقه به شخصيت افسانه اى و قهرمان هرى پاتر جذب مى شوند ودوست دارند همانند او قهرمان شوند تا توجه ديگران را به خود جلب كنند.» از سوى ديگر وى تأكيد مى كند: «همه ما دوست داريم خير بر شر پيروز شود واز آنجا كه موضوع اغلب داستانهاى كودك و نوجوان پيروزى خير بر شر است، هر بار كه هرى پاتر بر آدم بدها پيروز مى شود، اقبال به خواندن خود را دوچندان مى كند.» رولينگ در تمامى اين موارد براى بيان عقايد دوطرف ماجرا، به ساختارهاى اسطوره اى و استفاده از عناصر جادويى پايبند مى ماند. «فتح الله بى نياز» توجه به اين عناصر را از منظر روانشناسى مورد بحث قرار داده و مى گويد: «يونگ معتقد است كه اسطوره ها به دوره ما انتقال پيدا كرده اند به اين معنى كه در درون هر يك از ما به زندگى خود ادامه مى دهند. فرويد البته اين نكته را قبول ندارد و آن را نشانه يك بيمارى مى داند. با اين حال به اعتقاد يونگ اين يكى از نشانه هاى انسان مدرن است. به نظر من كسانى چون «يونگ» و حتى «فريزر» توجه ما را به اين نكته جلب مى كنندكه بشر امروز حتى مدرن ترين افراد، گرايش ناخودآگاهى به جادو و قصه هاى شاه پريان دارد. وقتى ما براساس اين گزارش ناخودآگاه به متنى دست پيدا مى كنيم كه از چنين عناصرى استفاده كرده به سمت آن كشش پيدا مى كنيم. به نظر من اين يك نوع هم حسى است. به اين معنا كه اسطوره براى بسيارى از ما سرگرم كننده است
رولينگ براى تأثيرگذارى بيشتر بر مخاطب خويش علاوه بر توجه به جادو به عنوان يك عنصر سرگرم كننده از عناصر آشناى ديگر نيز بهره گرفته است. يوسف عليخانى در مورد اين عناصر مى گويد: «نكته مهم ديگر توجه به ساخت پليسى اين كتابهاست. تمامى كودكان و نوجوانان از داستانهاى جنايى و پليسى لذت مى برند. رولينگ نيز با آگاهى از اين نكته از اين اسلوب استفاده كرده و توانسته به خوبى هرى پاترش را محبوب سازد.» ...ادامه

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يك ترانه
مي گفت: هنوز 45 سالم نشده بود و حالا حالاها قرار بود زندگي كنم كه ناگهان زندگي سر بزنگاه حالم رو گرفت و از اون به بعد بيشتر وقتم صرف نگاه كردن به عكس هاي راديولوژي شد و بحث سر اين كه چه قدر براي زندگي كردن زمان دارم
ازش پرسيدم: كي فهميدي كه اين ممكنه براي تو آخر خط باشه؟
وقتي اين خبر رو شنيدي چه حالي بهت دست داد؟ چيكار كردي؟
و او گفت: رفتم سقوط آزاد‘ رفتم كوه راكي كوهنوردي. رفتم گاو سواري و روي يه گاو وحشي به اسم فومانچو 7/2 ثانيه تاب آوردم و عشقم عميق تر شد و حرفام شيرين تر و بخشش رو كه انكار مي كردم تجربه كردم
و گفت: اميدوارم يه روز اين فرصت نصيبت بشه كه طوري زندگي كني كه انگار مرگت نزديكه
گفت: بالاخره براي همسرم همون شوهري شدم كه پيشتر نبودم
همون رفيقي شدم كه هر رفيقي آرزوش رو داره
و ديگه بدون برنامه قبلي يه ماهيگيري رفتن برايم يه چيز تحميلي نبود
و همون سال فوت پدرم هم سه بار به ماهيگيري رفتم
ديگه اين كه بالاخره كتاب مقدس رو خوندم
و هر كاري رو كه اگه مي شد دوست داشتم يه بار ديگه انجام بدم انجام دادم
فرض كن فردا موهبتي است كه به تو هديه مي شه
و تو به اندازه ابديت فرصت داري كه بهش فكر كني
باهاش چيكار مي كني؟ چيكار كردي؟ من باهاش چيكار كردم؟ من باهاش چيكار مي كنم؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اون وقت ها که پدرم تازه از ميلک آمده بود هر وقتی - به سال نمی کشيد خيلی وقت ها - هی اسباب کشی می کرديم و می رفتيم يه جای ديگه، تا دست آخر که بابا با هزارتا قرض و قوله تونست خونه ای بخره. بعد فکر کرديم ديگه همه چی تموم شد و ما ديگه هرگز اسباب کشی نخواهيم ديد. ( البته من ديگه اومده بودم تهران و ساکن کوی دانشگاه تهران بودم.)
بابا مدتيه بازنشسته شده و باز برگشته ميلک. نمی دونم چرا ولی انگار اين نفرين ابدی و اجدادي حالا در عصر ارتباطات ول کن من هم نيست.
وبلاگم در پرشين بلاگ خردادماه ۱۳۸۱ به اسم يوسف راه اندازی شد . زد و بعد از مدتی که نتونست يوسف بمونه، شد ... و قابيل هم بود، که اسم يکی از داستان هام بود و هنوز جرات انتشارش را ندارم چون اونی نشده که می خوام.
بعد قابيل پيداش شد و برای خودش جون پيدا کرد و شد اونی که ديدين.
بعد هم وبلاگ ... وقابيل هم بود شد تادانه، اينی که می بينين.
تادانه اسم درخت مقدس ميلکی هاست. شما شهری ها بهش می گين زبان گنجشک يا ديدم می گن داغ داغان يا ... جدا از اين ها انگا باز تقدير با من و سفر همراه است، اگرچه نه حوصله وبلاگ نويسی دارم و نه ... اين بازی ها را دنبال می کنم که فقط باشم. همين.
تادانه را از اين به بعد در اينجا خواهيد ديد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

روزنامه خاطرات عين‌السلطنه کتاب مهم و جالبي است. ده جلد با مشخصات زير: قهرمان ميرزا عين‌السلطنه، روزنامه خاطرات عين‌السلطنه، به‌کوشش مسعود سالور و ايرج افشار، تهران: انتشارات اساطير، ده جلد، 1374-1380.

قهرمان ميرزا عين‌السلطنه دوّمين فرزند ذکور عبدالصمد ميرزا عزالدوله (فرزند محمد شاه قاجار و برادر ناصرالدين‌شاه) و نياي خاندان سالور است. او در 10 ذيقعده 1288 ق. برابر با اوّل بهمن 1250 ش. به دنيا آمد و در 9 مهر 1324 ش. در تهران فوت کرد. آن‌چه عين‌السلطنه را از ديگر اعضاي خاندان قاجار متمايز مي‌کند ذوق عجيب او به نگارش خاطرات است. آن هم نه از آن نوع که معمولاً ما مي‌نويسيم بلکه توصيف دقيق بسياري از جزئيات آن هم در يک دوره طولاني 65 ساله. او از يازده سالگي خاطره‌نويسي را شروع کرد و تا يک ماه پيش از فوت ادامه داد. در نتيجه، اين يادداشت‌ها، که به همت پسرش، آقاي مسعود سالور، و با همکاري آقاي ايرج افشار منتشر شده، دائرة‌المعارفي ارزشمند از تاريخ ايران، از دوره ناصري تا اوائل سلطنت محمدرضا شاه، را تشکيل داده است. خاطرات عين‌السلطنه يکي از مفيدترين منابعي است که تاکنون ديده‌ام. تصوّر مي‌کنم حضور آن در کتابخانه‌هاي شخصي ايرانيان از واجبات باشد. اميدوارم که آقايان سالور و افشار هر چه زودتر فهرست اعلام کتاب را نيز به عنوان جلد يازدهم منتشر کنند...ادامه

روزنامه خاطرات عين السلطنه: روزگار نيابت سلطنت عضدالملك قاجار
عين السلطنه هنگام نگارش اين بخش از كتاب كه مشتمل بر وقايع روزانه ايران در روزگار نيابت سلطنت «عضدالملك قاجار» است، در ناحيه «الموت» اقامت داشته، از اين رو، افزون بر شرح وقايع ياد شده از آداب و رسوم مردم حوالي «الموت» نيز سخن گفته است. كتاب با تصاويري از رجال سياسي دوره قاجار و مشروطه، نيز پاره اي اسناد و مكاتبات همراه است.

مجمل رشوند تاليف: محمد علي خان رشوند
تصحيح: منوچهر ستوده، عنايت الله مجيدی
نشر آينه ميراث
۴۱۶ صفحه
چاپ اول ۱۳۷۶
نويسنده اين كتاب در زمان سه پادشاه زمان قاجار مي زيسته و با مسايل سياسي، اجتماعي و ديواني به خوبي آشنا بوده و در اين كتاب به وضع و شيوه زندگي ايل رشوند، چگونگي تربيت و تجهيز سپاهيان، تشريح جغرافياي محلي، رفتار حكام و شاهزادگان و ... پرداخته است. اين اثر حاوي اطلاعات سودمند درباره ديگر طوايف، خاندان ها، ايلات پراكنده در اين ناحيه و گزارش هاي بسيار ارزشمند از نواحي اطراف رودبار الموت و احوال سياسي و ديني آن روزگار قزوين است.
از او در اين كتاب، كه در واقع خاطرات زندگي ديواني وخانوادگي اوست، به وضع و شيوه زندگي ايل رشوند، چگونگي تربيت و تجهيز سپاهيان، تشريح جغرافياي محلي، نوع محصولات، ماليات و مصارف آن، رفتار حكام و شاهزادگان با رعايا، موضوع پيشكشي و تعارف هاي معمول دوران قاجار، ذكر بعضي بيماري ها و راه درمان آن ها، اعياد و مراسم مردمي و شركت سوار نظام ايلات قزوين در جنگ هرات مي پردازد...ادامه


عقاب آشيان
جغرافياي طبيعي و تاريخي الموت
ايرج كاظمي وركي
نشر ايرانگردان
دويست و هفتاد و دو صفحه به همراه نقشه و عكس
چاپ اول 1383
اين كتاب در پنج فصل به بيان جغرافياي الموت‘ جمعيت‘ كشاورزي و منابع طبيعي‘ دامداري و پروش دام و صنايع و معادن مي پردازد. نويسنده در بخش هايي از اين كتاب نكاتي را مورد توجه قرار مي دهد كه پيش از او كمتر به اين شكل مستند به آن ها توجه شده است. به عنوان مثال وقتي درباره مراغيان الموت صحبت مي شود وي از مشاهدات و شنيده هاي خود سخن مي گويد يا در عكس آخر كتاب ورود اولين ماشين به الموت را به نقل از خود ذكر كرده كه شاگرد شوفر اين ماشين بوده است.


نقش آفرين: الموت
عطاء الله تدين
اين كتاب پژوهشي است درباره زندگي‘ اقدامات و انديشه هاي حسن صباح‘ رهبر و موسس فرقه اسماعليلان ايران و نيز اوضاع و احوال سياسي و اجتماعي آن زمان. كتاب در شانزده فصل فراهم آمده كه عناوين برخي از آن ها از اين قرار است: اعترافات بازسپيد الموت‘ سيري در پاسخ نامه حسن صباح به ملكشاه‘ جان باختگان اسماعيلي‘ خيام و غزالي‘ بحثي كوتاه درباره شيوه تبليغات باطنيان‘ خلقيات سلجوقيان دشمن اسماعيليان‘ فعاليت هاي زيرزميني اسماعيليان در كرمان‘ نفوذ اسماعيليان در قلب شهرهاي بزرگ‘ تصفيه خونين در الموت‘ قيامت در الموت و بازتاب جهاني قيام الموت.



خداوند الموت:حسن صباح
khodavand e alamoot
نويسنده : پل آمير
مترجم : ذبيح الله منصوری
ناشر :
8-07-6718-964 : ISBN
تعداد صفحه : 684
قطع : وزيری(گالينگور
در اين کتاب, داستان زندگانی حسن صباح(وفات518 ه.ق)- موسس طريقه باطنی- با اشاره به حکومت اسماعيليان و نيز شرح اوضاع و احوال ايران در آن زمان بازگو می شود.به تصريح مترجم:نهضت حسن صباح فقط يک نهضت مذهبی نبوده,او می خواسته ايران را از زيرسلطه خلفای عباسی يا حکومت های وابسته به خلافت برهاند. حسن صباح در اواخر قرن پنجم هجری, اساس حکومت اسماعيليه را بنا نهاد و پس از آن تا مدت دو قرن جانشينان او در مناطق خاصی از ايران و عمدتا در قلعه های مستحکم خود, حکومت هايی محلی و محدود داشتند. شيوه قتل دشمنان سياسی و اعتقادی اسماعيليان به دست فدائيان اين فرقه يکی از نکات مهم تاريخ اسماعيليه است. تعدادی از سرفصل ها و مطالب کتاب از اين قرار است:"داروفروشان الموت","موسی نيشابوری در قلعه طبس","کيش باطنی الموت چگونه به وجود آمد؟","خواجه نظام الملک","مقدمه روز رستگاری به عقيده باطنی ها","روز قيامت يا قيامه القيامه","باطنی ها در قومس","بهشت مصنوعی","خواجه نظام الملک چگونه کشته شد؟","کشتار در اصفهان","بيماری حسن صباح","زمينه سوءقصد کردن به حسن صباح","آخرين ساعات عمر خداوند الموت"و "مرگ حسن صباح".

عزيز و نگار
بازخوانی يک عشقنامه
يوسف عليخانی
نشر ققنوس۱۳۸۱
چاپ اول

بي ترديد زماني كه محمدعلي گركاني شاعر در سال 1330 شمسي نسخه اي دست نويس از داستان عاميانه عزيز و نگار را به شركت نسبي كانون كتاب ناصر خسرو پيشنهاد مي داد كه اگر چاپش كنيد،‌فروش خوبي خواهد داشت،‌نه نويسنده اش را مي شناخت و نه مي دانست اين داستان چند صد سال پيش در مناطقي كه مردم به گويش تاتي سخن مي گويند، رواج داشته است؛ چرا كه كتاب بدون كوچك ترين اشاره اي به نويسنده يا سابقه داستان در قطع جيبي و به ارزش ده ريال به چاپ رسيد. طي مدت كوتاهي تجديد چاپ شد و به سرعت در زمره داستان هاي عاميانه اي چون عزيز و غزال ،‌يوسف و زليخا،‌خسرو و شيرين، ليلي و مجنون،‌امير ارسلان و ملك
جمشيد و غيره قرار گرفت.... ادامه


قدم بخير مادربزرگ من بود
مجموعه داستان
يوسف عليخانی
نشر افق - ۱۳۸۲ - چاپ اول
قدم بخير مادر بزرگ من بود مجموعه 12 داستان كوتاه است كه در فضاي وهم زده روستايي به نام ميلك مي گذرد.سه داستان از مجموعه قدم بخير مادر بزرگ من بود پيش از اين برنده ي جايزه ويژه شانزدهمين جشنواره بين المللي روستا و داستان هاي برگزيده مسابقه داستان كوتاه صادق هدايت شده اند. اين مجموعه داستان توسط نشر افق منتشر شده است....ادامه

به دنبال حسن صباح
داستان زندگی خداوند الموت
يوسف عليخانی
نشر ققنوس
زيرچاپ
نويسنده در اين کتاب داستان زندگی حسن صباح را از کودکی تا زمان مرگ به شيوه داستانی در دوازده فصل نوشته که در پايان هر فصلَ‌خواننده با اطلاعات تاريخی درباره هر فصل نيز آشنا می شود. اين کتاب به زودی منتشر می شود

به دنبال قصه های مردم رودبار و الموت
کتاب اول: الموت پايين
زوارک و روستاهای اطراف
گردآوری: يوسف عليخانی و افشين نادری
زير نظر پروژه الموت

اين کتاب جلد اول از مجموعه هفت جلدی به دنبال قصه های مردم رودبار و الموت است که به وسيله يوسف عليخانی و افشين نادری در حال گردآوری است. مرحله اول اين پروژه به اتمام رسيده و مرحله دوم در حال انجام است. مجموعه داستان های بخش اول با عنوان قصه های زوارک و روستاهای اطراف در ۴۰۰ صفحه به زودی منتشر خواهد شد... ادامه

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
كريمي راد

غروب روزی که رسيديم آتان، فردای روزی بود که غروبش با لندرور از آتان رد شده و از کلايه گذشته و رسيده بوديم هنيز. هنيز روستايی سرپا بود. راننده لندرور خيلی چيزها گفت،‌ که بعد فهميدم پر بيراه نمی گفته، گفت چون هنيزی ها قبل و بعد از انقلاب به دولت سرباز نمی دادن، جرات نمی کردن بيايند اين ور کوه و برای همين از آفت مهاجرت در امان مانده اند. راست هم می گفت. روستا غلغله بود و هيچ وقت در ۵۵ روستايی که طی پنج ماه گذشته با افشين نادری برای گردآوری قصه های مردم رفته ايم روستايی به آن سرزندگی نديديم.جاده اين سه روستا که از مسير اصلی جدا می شد و از پشت ده هرانک می رفت به آسمان، جاده ای سخت و واقعا کوهستانی بود. راننده می گفت از خير سر آقای کريمی راد اين ها صاحب جاده شده اند. تا آتان آسفالت بود و از آنجا تا کلايه و هنيز، خاکی. اسم کريمی راد را آنجا شنيدم و اين که سخنگوی قوه قضاييه است. بعد هم چهره اش را ديدم که نمايی کاملا الموتی درس خوانده را دارد و چقدر اين نما کليشه ای شده است در ميان هم گهواره ای های من!بعد ديدم که اسمش توی دولت آقای احمدی نژاد هم آمده. راستش را بگويم خوشحال شدم به هر حال هم ولايتی است و احساس من اين بود شايد با آمدن او مردم آن منطقه بی نصيب نمانند، چنانکه پيش از او آقای قوامی، نماينده قزوين و رييس کميسيون قضايی مجلس، الموتی بود و از خير سرش ، بدک نشده جاده آن مسير.چيزی که برای من عجيب بود قزوينی عنوان گرفتن جمال کريمی راد بود. کريمی ها آتانی هستند و پسوند آتانی دارند اما راننده گفت آقای جمال کريمی، پسوند آتانی را برداشته و گذاشته راد. نمی دانم اميدوارم که شما هم مثل من خوش بين باشيد
تعدادي عكس در خبرگزاری فارس ديدم و يادم آمد بنويسم : روستای آتان را در الموت، ماسوله دوم می خوانند و بسيار زيبا
است اين روستای بزرگ و پر جمعيت. يک عصرانه مهمان کدخدای آتان بوديم. سيگار فروردين می کشيد و پدرزن شش داماد بود.

كريمي راد
لينك هاي مرتبط
كريمي راد، وزير دادگستري، بعد از ظهر امروز در يك سانحه رانندگي کشته شد

یک الموتی هم در دولت داشتیم که ... خدا بیامرزدش
در پي درگذشت مرحوم مغفور آقاي جمال كريمي راد سخنگوي قوه قضاييه و وزير دادگستري حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب اسلامي پيام تسليتي صادر فرمودند

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

قاسم كشكولي نويسنده

شده بود جماعت را بنشانم و داستان بلندی بخوانم که خواندنش نزديک به يک ساعت طول می کشيد مثل خواندن متن اوليه داستان بلند و قابيل هم بود يا راحت راحت،‌ اما هيچ وقت نشده بود بنشينم و دو ساعت بی وقفه به يک رمان گوش کنم.ديشب قاسم کشکولی درست ساعت يازده و چهل دقيق شروع به خواندن رمان نامه اش کرد و ساعت يک و چهل دقيقه بامداد تمامش کرد. ما هم نشسته بوديم و به رمانش گوش می کرديم.رمان نامش رمان نامه است و درباره کارمند بانکی که می خواهد رمانی بنويسد اما با مشکلات کاری و اداری و نداشتن مرخصی و ... اين موضوع مکافاتی شده برای روايت رمان قاسم کشکولی.رمان نامه با وجود اين که از نوع داستان های امروزی و به اصطلاح پسمدرن بود اما جالب بود برايم که اصلا در اين دو ساعت دچار ملال نشدم از گوش دادنش. اين رمان آدم را ياد اگر شبی از شب های زمستان مسافری نوشته ايتالو کالوينو می اندازد اما رمان نامه قاسم کشکولی بسيار خوشخوان و ايرانی است.به گمان من رمان نامه در ستايش نوشتن، داستان، زن ايرانی و در نکوهش جامعه اداری، سانسور و فضای حاج سعيدی نوشته شده است. راوی قاسم کشکولی است که نويسنده است و کارمند بانک. قصد دارد رمانی بنويسد که شاهکار باشد اما او در نهايت تنها با نوشتن واگويه ها و فضای اطرافش، موفق به نوشتن داستان زندگی خودش می شود.بسياری از داستان های امروزی و يا به اصطلاح دوستان پيشرو! پسمدرن و پر از پشتک شيوه های گوناگون بيانی و فرمی بازی است. رمان نامه نيز با اين شيوه ها نوشته شده و خواننده ( يا ما که ديشب شنونده بوديم ) مدام با شيوه های مختلف بيان مثل شعر، نمايشنامه، فيلمنامه و ... روبه رو می شود اما برايم ( به عنوان يک شنونده لااقل ) جالب بود که اين فرم ها از قالب رمان بيرون نزده بود و شايد اگر اين ها به اين طريق نمی آمدند رمان نامه چيزی کم داشت.ديشب بعد از خواندن رمان نامه به قاسم کشکولی گفتم نوشتن با چنين فرمی و چنين موضوعی قاعدتا دچار بی وحدتی در موضوع می شود ( يا لااقل چيزهايی که ما از نويسنده های ايرانی خوانده ايم دچار اين سرنوشت شده اند ) اما قوت اصلی رمان نامه در داشتن وحدت موضوع است و اين که خواننده دچار سردرگمی نمی شود. چيز ديگری که به او گفتم تنها گمگشتی اول رمان نامه باعث شده نويسنده - قاسم کشکولی خيلی پر حرفی کند يا به عبارتی بيش از آن که بنويسد حرف می زند.
***

قاسم كشكولي از چاپ ”رمان‌نامه‌“ منصرف شد «ديگر اثري چاپ نمي‌كنم و تمام انرژي‌ام را براي مبارزه با سانسور خواهم گذاشت»
قاسم كشكولي از انتشار كتاب «رمان‌نامه» خود به دليل سانسورهاي زيادي كه اعمال شده است، منصرف شد. اين داستان‌نويس در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، گفت: ‌در مرحله اول كه 13 مورد حذفي داشتم، سه ماه پيش همه را حذف كرده و دوباره پس از اصلاحات خواسته شده به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي فرستادم، زيرا قصدم اين بود كه كتاب منتشر شود. معمولا پس از اصلاح حذفيات، يك هفته بعد پاسخ مي‌دهند؛ اما كتاب سه ماه ديگر در وزارت ارشاد ماند و در دور دوم بررسي طوماري را نوشته‌اند كه بايد آن‌ها را هم حذف كنم. بنابراين از چاپ آن منصرف شده‌ام. از اين به بعد تصميم گرفته‌ام در ايران ديگر چيزي چاپ نكنم و تمام انرژي‌ام را براي مبارزه با سانسور خواهم گذاشت.
***
قاسم کشکولی را نمی شناختم مجموعه داستانش زن در پياده رو راه می رود را سال ۸۰ خواندم تجربه هايش برايم ملموس و دوست داشتنی بود بعد رمان ناهيد را خواندم. بسيار دوست داشتم او را ببينم اما می گفتند آدم خاصی است و مراقبش باش. نمی دانستم منظورشان چيست تا اين که گفتگويی کرده بود با روزنامه ايران، وقتی اين گفتگو را خواندم خوب يادم هست غروب بود شماره اش را از محسن فرجی گرفتم و به کشکولی زنگ زدم سوء تفاهمی پيش آمد که باعث شد هرگز ديگر سراغش را نگيرم. گذشت تا سال قبل در جلسه داستان خوانی منيرو در يلدا ديدمش. همراه حجت بداغی بود و عليرضا بهنام. مجموعه داستانم را به او دادم. اين ارتباط از ساعت هشت صبح فردا شروع شد و بسيار در اين مدت از او آموخته ام.

كارگاهها، نويسنده گلخانه اي پرورش مي دهندگفت و گوی روزنامه ايران با قاسم کشکولی
قاسم كشكولي» از نويسندگان جواني است كه طي دهه هفتاد، با ارائه داستان هاي كوتاه و داراي رويكردهاي نو خود را به خوانندگان ادبيات داستاني شناساند. انتشار مجموعه «زن در پياده رو راه مي رود» با استقبال منتقدان مواجه شد و در خارج از كشور نيز ، مورد استقبال ايرانيان مقيم غربت قرار گرفت، رمان «ناهيد» در ۱۳۷۹ منتشر شد و رمان بعدي وي ـ «بازي» ـ در دست انتشار است. او به ميني ماليسم معتقد، و در عين حال در پي دستيابي به فضايي بومي و در عين حال شخصي ست... ادامه
***
قاسم کشکولی آدم عجيبی است می گويند بسيار مهربان است گاهی و گاهی بسيار... اين را که می نويسم می گويند چون من تنها دو بار در عمرم او را ديده ام و باقی آشنايی من با او محدود می شود به گفتگوهای تلفنی مان. حرف هايش بسيار دلنشين است و پيداست خوب زندگی کرده است. خوب خوانده است و خوب درک کرده است مقوله داستان و داستان نويسی را.

قاسم كشكولي: صحنه‌هاي اروتيك را نبايد از كل اثر منتزع كرد اگر در گذشته سانسور داشتيم، ”هزارويك شب“ شكل نمي‌گرفت
يك داستان‌نويس معتقد است: هر متن، قانون خود را خلق مي‌كند، زماني كه براي صحنه‌هايي قانون بگذاريم، مرگ ادبيات را اعلام كرده‌ايم. قاسم كشكولي در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، ‌تصريح كرد: ‌نبايد به صحنه‌هاي اروتيك به شكل انتزاعي نگريست و آن را از كل اثر منتزع كرد، اگر اين كار را انجام دهيم، مستهجن مي‌شود، اما در كل ساختمان اثر مسلمن مستهجن نخواهد بود. وي بهترين مثال حضور صحنه‌هاي اروتيك را در سوره حضرت يوسف (ع) دانست و گفت: در اين سوره مي‌خوانيم كه زليخا پيراهن يوسف (ع) را چنگ زده و مي‌درد، اگر قرار بود اين صحنه را حذف كرد چيزي از اين داستان نمي‌ماند. به قول هوشنگ گلشيري اگر بخواهيم داستان سوره يوسف را بنويسيم، وزارت ارشاد صحنه‌هايي از آن را حذف مي‌كند كه در آن صورت چيزي از داستان نخواهيم داشت. اگر به آن انتزاعي نگاه كنيم، باز چيزي نداريم و همه چيز مشكي است ... ادامه
قاسم كشكولي: با احقاق حقوق زن در ادبيات از آن بيگاري كشيده‌ايم دسته‌بندي ميان ادبيات زنانه و مردانه توسط خود فمنيست‌ها به‌وجود آمده است
يك داستان‌نويس معتقد است: ادبيات خط كشي برنمي‌تابد كه مثلا ادبيات فمنيستي جدا باشد؛ با اين كار به خود و هستي زن نگاه تحقيرآميزي كرده‌ايم و زن را به عنوان جنس دوم پذيرفته‌ايم.قاسم كشكولي در گفت و گو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) عنوان كرد: دسته‌بندي ميان ادبيات زنانه و مردانه توسط خود فمنيست‌ها به وجود آمده است. شايد كه فمنيسم به اين سازماندهي به صورت امروزي نيازي نداشته باشد؛ خط كشي بين دو جنس نبايد به صورت واكنشي در برابر هستي مردانه تلقي شود ... ادامه
دو داستان از قاسم کشکولی
نشان خانوادگی
صبحانه مان را خورده بوديم و تازه به رختخواب رفته بوديم که صدايی بيدارمان کرد و وقتی سرمان را از پتو بيرون کشيديم هر دومان به وضوح ديديم که شخصی روی طاقچه بيرونی تنها پنجره اتاق مان که روی ديوار مشرف به خيابان تعبيه شده نشسته و تقلا می کند پنجره را از پشت باز کند. از ديدن او در حال کار کردن در آن ارتفاع ترس برم داشت که نکند خدای نکرده از آن بالا سقوط کند با اين فکر تازه کشفم شد معماری که اين خانه را ساخته چه آدم بلند پروازی بوده است چون پنجره را ... ادامه
سرنوشت زنی که از دنده چپ متولد شد
حجم اتاق اندازه مويه‌هاي زن نيست كه صدا از لاي بلور عبور مي‌كند و از كنار كلاغي كه بر روي آنتن نشسته مي‌گذرد و در آسمان خاكستري پخش مي‌شود. قار ‌قار قار.كبودي گوشه‌ چشمش را اندكي مي‌مالد، اما سياهي لجاجت مي‌كند و در سطح پوست پخش نمي‌شود‌. نوميد از آينه، دستي به شكم آماسيده‌اش مي‌كشد.«آه.»كيف مشكي جيرش را برمي‌دارد، روي شانه‌اش مي‌اندازد، و چادر رنگ كلاغي‌اش را به سر مي‌كشد و از در بيرون مي‌رود.«مي‌دونم از نو برمي‌گردي، بدبخت!»در به شدت صدا مي‌كند و ... ادامه
ghasemkashkoli@yahoo.com
***

گفت و گو با پل استر، نويسنده آمريكايىقرار بود ديگر داستان ننويسم
ديويد كاپنترجمه: سيامك محى الدين بناب
پل استر در فوريه ۱۹۴۷ در نيويورك به دنيا آمد. او عاشق سفر است و تاكنون به بسيارى از كشورها از جمله ايتاليا، فرانسه و اسپانيا سفر كرده است. او فارغ التحصيل رشته ادبيات تطبيقى است. اين نويسنده همزمان با ترجمه آثارش در ايران به عنوان يك نويسنده پست مدرن به خواننده ايرانى معرفى شد. كشور آخرين مه، ارواح، هيولا، شب پيشگويى و سه گانه نيويورك از آثار او است. در گفت و گويى كه مى خوانيد پل استر در كمال صميميت به شرح فعاليت هايش در حوزه ادبيات، شعر و داستان نويسى و زندگى شخصى اش پرداخته است.... ادامه

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
من فقط چشم !
يك دو تا خوشه انگور با تو
عيش و نوشي پر از شور با تو

خلوت يك شب تار با من
شرط دارد ولي نور با تو

هر چه خواهي فراهم مي آيد
من فقط چشم ! دستور با تو

دست بي تاب مضراب با من
سينه ي باز سنتور با تو

نغمه ي عشق را مي نوازيم
گوشه اي پشت ماهور با تو

قافيه ، وزن… هر چند باشد
شعر من مي شود جور با تو
مهر 79

حال (1)
نزديك بيا
فاصله ات را
كم كن،
وانگاه
به سمت من
سرت را
خم كن،
مي بيني كه
چقدر من
يخ زده ام
با آتش بوسه ات
كمي گرمم كن
تير 81

قحط سالی
… و رفته اي كه شود قحط سالي تن تو
چگونه پر بشود جاي خالي تن تو

چطور پا بكشم از تو نيست دست خودم
كه دست رفته فرو در زلالي تن تو

چنانكه هد هد هم شاهد است در پرواز
كه بوده چشم سليمان به قالي تن تو

به ماه رفتم و افتاد بر زمين تن من
رسوب كرد تنم در هلالي تن تو

فرشته ها به تنم بوسه مي زدند عزيز !
چه كرده است ببين عطر عالي تن تو
83

حرف اضافه
شعر اضافه است
بيرون مي ريزد
تا تنها
تو
در من باشي
سپور هر صبح خالي مي كند
دفترم را
چيزي كه درش نباشي
آشغال است!
ارديبهشت 80

دره های الموت
دره های مخمل سبز الموت
آغوش توست
با همان قلعه های دور از دست در سکوت
همین جا بود
همين جا!
زیر سایه ی انگشتت
دراز کشیدم
آه کشیدی و رمه ام را ربودی در مه
به پاسبانی " حسن " را گماشته ای
در قلعه ی چشم ها
علف نه!
فریبت را خورده ست رمه
و چوپان به جای رمه در چرا!
چرا؟
چرا؟

حال (2)
رسمي كه
ميان من و تو
كرده بروز ،
انداخته ما را
پي هم
هر شب و روز،
برخورد دو خط
به نقطه مي انجامد
اما
من و تو
سه نقطه داريم هنوز !!
ارديبهشت 81


تن و صدا
صدايت
تن توست
خوابيده بر هوا
نازك و لخت

به سمت من
در وزشي،
صدات سر مي خورد
در آغوشم
تو اينگونه اي :

صدا كه مي زني
تن ات پيداست
مهر 81

از تلفن
صداي نازك تو تا رسيد از تلفن
عسل درون دهانم چكيد از تلفن

شماره را كه گرفتم ، دگر نفهميدم
چطور سمت تو دل پر كشيد از تلفن

نا تمام……
۸۲

در سفر هفته قبل به الموت درباره همه نوشتم جز یک نفر که مدت زمان زیادی از سفر را با او گذراندم، کسی به نام محمدحسین ابوترابی. تمام مسیر برگشت را توی مینی بوس کنار هم نشسته بودیم و بسیار از هم صحبتی با او لذت بردم. انسان وارسته و سرد و گرم روزگار چشيده ای به نظرم آمد. درگير آنچه ديگر شاعران درگير‌ آنند، نبود و به دنبال گفتن آنی بود که آن را درک کرده باشد.
ننوشتن درباره او تنها یک دلیل داشت و آن اینکه قرار بر این شد ابوترابی بخشی از شعرهای عاشقانه اش را که در مینی بوس برای من خواند برایم ایمیل کند و هنوز آن ها را نفرستاده است.( اين ها را پنجشنبه نوشتم و حالا صبح شنبه است و او بخشی از آن شعرها را برايم فرستاده. )
مجموعه شعری از او به تازگی منتشر شده به نام " اینجا کلمات سبز و سرخ اند " که من نتوانستم ارتباط خوبی با آن برقرار کنم اما از شعرهای مجموعه زیرچاپش بسیار لذت بردم. همه نوع شعری در آن مجموعه بود از غزل نو تا شعر سپید که غزل نوهای محمدحسین ابوترابی خيلی دلنشین بودند.

وقتی اين شعرها را در چند جمع خواندم با تشويق همه روبه رو شد، دوستان زيادی مايل بودند به او ايميل بزنند، گفتم ايميلش را در همين جا منتشر می کنم تا کسانی که دوست ندارنددر اين محيط برايش پيغام بگذارند برايش ايميل بزنند:
smhabootorabi@yahoo.com

***


گفتگو با گونتر گراس
ترجمه سيامک محی الدين بناب
انگشتم را روي زخم مي گذارم
يکشنبه 9 مرداد ماه 1384 / 11:09
گونترگراس نويسنده اي مشهور است ؛ شهرتي که پيش از دريافت جايزه نوبل نيز با او همراه بود. اين نويسنده برجسته آلماني ، جدا از نويسندگي در عرصه شعر و نقاشي نيز تجربه هايي داشته است ...ادامه

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
محمود پاینده لنگرودی، شاعر مردم

محمود پاينده‌ي لنگرودي



زنده‌ياد محمود پاينده‌ي لنگرودي، شاعر مردم و انسان فرهيخته‌اي كه در تمام زندگي خود كمر همت در راه خدمت به خلق وفرهنگ‌اش بسته‌بود؛ در آثار گرانبهايي كه از خود براي مردم به‌يادگار گذاشته است، آينه‌اي برابر مردم گرفت تا خود و فرهنگ بالنده‌ي خود را در آن ببينند. اين كاري سترگ است كه هنرمند جان عاشق خود را در راه آن مي‌گذارد و گذارده ‌است.
در اين كوتاه سخن اما تنها از نظرگاه تجلي فرهنگ مردم در منظومه‌ي مشهور "يه‌شو بوشوم روخوئونه" سخن مي‌گوئيم. آن‌گونه كه از محتواي "يه‌شو بوشوم روخئونه" بر مي‌آيد، پس از كودتاي 28 مرداد سروده شده است. و مي‌توان دريافت كه درواقع گزارشي تاريخي است از شكست نسلي كه محمود خود يكي از بزرگانش بود. نسلي كه مي‌خواهد ققنوس‌وار سر از خاكستر شكست بردارد و دوباره جان بگيرد. همان‌طور كه اين آرزو محمود پاينده سال‌ها بعد در حماسه‌ي سياهكل تجلي يافت. شايد به‌همين دليل است كه اين شعر سراسر شور است و اميد به آينده و زندگي در آن موج مي‌زند و مي‌خواهد نويد اين‌ را بدهد كه روزگار سياه بالاخره خواهد گذشت و بايد بگذرد.
اما آن‌چه كه "يه‌شو بوشوم روخئونه" را زيباتر وماندگار كرده، علاوه بر اين‌ها استفاده‌ي شاعر از ضرب‌المثل‌ها و بيان آداب و رسوم و باورداشت‌هاي مردم مي‌باشد؛ كه براي هر خواننده‌ي گيلاني و هركس كه در آن سرزمين سرسبز زيسته، بسيار خواندني و خاطره‌انگيز است.
محمود پاينده، در اين منظومه علاوه بر استفاده از ضرب‌المثل‌ها كه تعداد آن‌ها بالغ بر يك‌صد مورد مي‌شود، از آداب و مراسم مختلفي مانند كنار دريا رفتن به شب‌نشيني و بازي‌هاي كودكان و حتا اعتقادات خرافي و دشنام‌ها و نفرين‌هاي مردم استفاده مي‌كند.
اين‌خوشه‌چيني‌ها از فرهنگ مردم گيلان و خاصه رانكوه در منظومه‌ي پاينده، "يه‌شوبوشوم روخئونه" همچون ملاتي در لابه‌لاي آجرهاي يك ساختمان چيده شده كه خواننده در ابتدا متوجه‌ي چنين استفاده‌ي گسترده و بجايي از زبان روزمره و اصطلاحات كاربردي‌ خود نمي‌شود. و تنها با خواندن چندباره‌ي شعر است كه مشخص مي‌شود پاينده هر بند از اين شعر را با يك ضرب‌المثل آغاز و با ضرب‌المثلي ديگر به‌پايان مي‌برد؛ و در بين بندها آئين‌ها و باورداشت‌ها و بازي‌ها و آداب و رسوم مختلف مردم به ياري شاعر آمده‌اند تا داستان نسلي را كه آرمان‌هاي والايي در سر داشته بسرايد. تا براي آيندگان بماند و بدانند كه:
...

آخ ! جَغَلَه‌ئن ! وقتي اي راه بَنيشتَم
شيِمه ويسين بَل‌ئِيتَم و بَبيشتَم
شيِمه وَسيِن بَموردَم
جون گَلِ بون بَبَوردَم


یادش پاینده باد
احمد زاهدی لنگرودی
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

مجموعه داستان «مردی در حاشیه» نوشته ی شهرام رحیمیان توسط نشر «باران» منتشر شد.مردی در حاشیه
شهرام رحیمیان

نشر باران
چاپ اول، 2005 سوئد
شابک: 9-96-88297-91
طرح جلد: امیر صورتگر
http://www.baran.st
info@baran.st

مجموعه داستان «مردی در حاشیه» نوشته ی شهرام رحیمیان توسط نشر «باران» منتشر شد.
این کتاب، سه داستان کوتاه «مردی در حاشیه»، «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد» و «زنی برای کشتن و دوست داشتن» را در برگرفته است.
دو داستان نخست این کتاب‌، هم‌چون کتاب اول این نویسنده، «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» (که در سال 1380 روانه بازار کتاب شده بود) از طنزی تلخ برخوردار است.
فضای هر سه داستان این مجموعه، در خیابانی قدیمی به‌نام «عزیز‌آباد» شکل گرفته است. در داستان «مردی در حاشیه» با آقای قریشی، ساکن متین و موقر خیابان عزیزآباد و ناظم مدرسه‌ای در همین خیابان روبه‌رو می‌شویم که در 44 سالگی هنوز تنها زندگی می‌کند و در تمام این سال‌ها رازی را با خود حفظ کرده است. این راز در نیمه شب یک جمعه‌ی کسالتبار عریان می‌شود: «چه کسی فکر می کرد که آقای قریشی بعضی شب ها لباس زنانه می‌پوشد؟ یا خودش را هفت قلم آرايش می‌كند؟ یا كلاه گيس به سرش می‌گذارد؟ یا كفش پاشنه بلند می‌پوشد؟ و یا از همه مهم‌تر، روى ميز شام، در پرتو شاعرانه‌ی شمع، براى مرد رویاهایش قاشق و چنگال و ليوان می‌چیند و صدايش را نازك می‌كند و می‌گويد: «بفرمايين! اينو به خاطر گل روی شما پختم. محض خاطرتون، كه می‌دونین چقدر برام عزيزه!»
در داستان دوم این کتاب یعنی «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد»، زنان ساکن خیابان عزیز‌آباد، تصمیم می‌گیرند زنی زیبا و روسپی‌ای که به تازگی ساکن آن خیابان شده را از محله‌ی خود بیرون کنند تا مبادا شوهران و برادران و پسرانشان در دام او بیافتند. آن‌ها به جناب سرهنگ بازنشسته، یعنی آقای محمودی مراجعه می‌کنند که «مرد محترمی با جبروت و صلابت و نجابت و وقار و پرهیزکاری» او در آن خیابان نداشتند. آنها از او می‌خواهند تا نزد خانم پولی برود و پادرمیانی کند. اما در صفحه‌ی 71 از زبان آرایشگر محل که دارد با مشتری خود حرف می‌زند می‌خوانیم: « حالا سرتونو بیارین پایین تا بتونم موهای پشت گردنتونو ماشین کنم. آهان، همین طور پایین نگه دارین. داشتم می‌گفتم كه باعث و بانیش زنای ناقص‌العقل این خیابون بودن. آقا، از این زنا هر چی بگین برمی آد. حتا بدبخت كردن سرهنگ پر و بال ریخته‌ی بازنشسته ای كه روزگاری نمی ذاشته لات و لوتا و جنده ها تو این خیابون نطق بكشن. بیچاره نمرد نمرد تا مزه‌ی جنده بازی اومد زیر دندونای مصنوعیش. یه روز اومد نشست اینجا، روی همین صندلی كه شما الان روش نشستین. خواستم مثل همیشه موهاشو كوتاه كنم كه گفت: «نه، چتریمو نگه‌دار! فقط دور سرمو کوتاه کن. ته ریشمم بتراش و صورتمو دو تیغه كن.» منو می گی، داشتم شاخ در می آوردم. الان پونزده ساله من تو این محل سلمونی دارم. بیست سالم بابام سلمونی این خیابون بوده، اما از اون موقع كه سرهنگ بازنشسته شده بود ندیده بودم ته ریششو بزنه و موهای جلو سرشو بلند کنه.»
در داستان «زنی برای کشتن و دوست داشتن»، مرد مسنی به نام علی که از شب زفاف خود به دلیل کشتن نو عروسش –اکرم- به مدت 40 سال در زندان بوده، پس از رهایی، یکراست به محله‌ی قدیمی خود می‌رود تا گذشته‌اش را بکاود. اکرم، زمانی دوست صمیمی احترام، خواهر علی (خیاط زبردست و زیبای محل) بوده است. در بخشی از داستان، مادر مرد به او می‌گوید: «این دختره خاطر خواه احترامه. بهشم گفته عاشقشه. گفته اگه شوهر کنی یا تورو می‌کشم یا خودمو. دیوونه‌ی
دیوونه‌ست. این همه دختر خوشگل تو این خیابون ریخته که آرزو دارن شوهری مثل تو داشته باشن. این اکرم اکبیری آخه آدمه که تو با این سر و شکلت که همه خاطرتو می‌خوان، واسش موس موس می کنی و آینده‌ی خودتو بی خود و بی جهت به باد می دی؟ چرا خودتو اسباب خنده‌ی مردم می‌کنی؟»
در همان صفحه داستان می‌خوانیم: احترام می گفت: مرده شور ریختشو ببرن. اومده به من می گه بیا از این خیابون لعنتی فرار کنیم بریم توی جنگلا یا کوه‌ها با هم زندگی کنیم. مثل زن و شوهرا!»
این کتاب در 125 صفحه منتشر شده است.
به نقل از ايران امروز

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

وقتی تب بسته شدن روزنامه انتخاب بالا گرفت دنبال بهانه گشتم که خداحافظی بکنم با روزنامه ای که چهار سال در آنجا بودم و تمام دوستانم از آنجا بود و کار را از آنجا ياد گرفته بودم و ... استعفا دادم و خدانگهدار. به دعوت مجيد رضاييان - مدير تحريريه از اول تاکنون جام جم - راهی اين روزنامه شدم که داشت دو سال قبل با تيراژی بالا - به گفته همه تيراژ اول مملکت - می تاخت. قرار شد من بشوم مترجم عربی گروه فرهنگ و هنر. شدم و به صفحات لايی هم مطلب می دادم تا اين که راضيه تجار را که رد کردند گفتند تو صفحه ادبيات را به کمک محمدرضا رستمی دربيار. گفتم نه اما نمی دانم چه جذبه ای داشت حرف های علی معزی، دبير گروه فرهنگ و هنر که قبول کردم، اما و اگر هم نياوردم و گفتم خب اگر آنی نشد که بايد و اگر قرار بود خيلی چيزها سربرسد چکار کنم؟ با خودم گفتم قيدش را می زنم و می مانم همچنان مترجم عربی. شروع کردم به گفتگو گرفتن و صفحه بستن و مطلب جمع کردن. شنبه ها صفحه ادبيات ايران. دوشنبه ها صفحه ادبيات جهان. چهارشنبه صفحه مقاله و گزارش و معرفی کتاب. صفحات خوبی شد و حالا خوشحالم که ۶۳ صفحه خوب درآوردم. با هر کی هم گفتگو می کرديم مخالفتی نمی شد، سر گفتگو با ابوتراب خسروی و چند نفر ديگر من تشويقی گرفتم اما سال ۸۲ را که رد کرديم و افتاديم به ۸۳ ، چوب ها افتاد به کار و چرخ ما از کار افتاد.خواهش کردم بمانم عربی ام را ادامه دهم. گفتند نه ... نماندم.هشت ماه و اندی بعد وقتی از همه جا نااميد شدم علی معزی دعوتم کرد که برگردم و بروم جام جم آنلاين. برگشتم چون سابقه کاری چهار ساله در گروه ماهواره انتخاب و مترجمی عربی و ياد گرفتن با مکافات اين زبان را نمی خواستم از بين ببرم و با خودم فکر کردم نوشتن درباره ادبيات در اين مملکت، سرانجام خوشی ندارد.همه اين ها را نوشتم که برسم به اين مطلب که تا چند ماه بعد از رفتنم به جام جم نمی دانستم انتظامی کيست تا يک بار که در راهرو، که می مانديم و می مانيم برای سيگار کشيدن - جام جم بگمانم تنها روزنامه ای است که سيگار کشيدن در تحريريه اش غدغن است - آمد و رد شد. من سلام نکردم. چون خيلی ها از آنجا رد می شدند و خب نمی شد که به همه سلام بکنم. بعد دوستی گفت که چرا سلام نکردی؟ گفتم چطور مگر؟ گفت خب مهندس بود.- مهندس بود؟ مهندس کيه؟- مهندس انتظامی.دفعه بعد سر صفحه بندی بودم که ديدمش. ديگر او را نديدم در چهارده ماهی که آن جا بودم تا دوباره که برگشتم.به پيشنهاد دکتر شکرخواه، سردبير جام جم آنلاين - که چندی قبل از حضورش در اين روزنامه هم بی نصيب مانديم - گفت که بروم پيش مهندس. رفتم. يک ربع هم آنجا بودم. احساس کردم مردی است با ابهت. اگرچه قد را آدمی مثل من دارد که به ظاهر ابهت در آن است اما او با قد متوسطش بسيار با ابهت بود.اين ها را که می نويسم نگوييد چقدر دارد ... می کند، نه اتفاقا. من چهار ماه و اندی است برگشته ام جام جم و دو بار - يک بار در همان نشست و يک بار هم در اتاق مونيتورينگ - به او گفتم که قرارداد با من نمی بندن؟ قول را داد اما ... امروز پس از نوشتن اين متن خبرم کردند که بيا قراردادت را امضا کن. رفتم امضا کردم و از امروز شدم مترجم قراردادی جام جم آنلاين که بعد از دکتر شکرخواه، آقای يوسف غروی جايش آمده است و حالا صبح ها من و آقای کسمايی هستيم که دارم از تجربه هاش استفاده می کنم. بعدازظهر هم نوروزپور و افتخاری مترجمی می کنند. کورش نور و کيوان مافی و معين هم کارهای فنی سايت را انجام می دهند.ديروز روز رفتن مهندس انتظامی از جام جم بود و آمدن آقای علی اصغر جعفری. من هم مثل شما عکسش را برای اولين بار در صفحه اول روزنامه می بينم چون که زمان آمدن آقای ضرغامی و معرفی ايشان در تحريريه در حال ترجمه خبری بودم داخل اتاق مونيتورينگ.بگذريم. روزگار بسيار زود چهره عوض می کند. معزی هم از روزنامه رفته بود. دقيقا روز قبل مرحله دوم انتخابات. ديروز آمده بود برای توديع مهندس. ديدمش و خوشحال شدم که او را ديدم.اگر نمی دانيد چه کسانی در جام جم کار می کنند روی اين عکس يادگاری که بگمانم مجيد آزاد - چون هم مجيد عکس می انداخت و هم احمد معينی و هم خانم مريم بخشی ـ انداختهَ ، کليک کنيد.

خود من هم از وسط در رديف آخر ايستاده ام کنار غلامرضا معصومی و نويد آقايی. نويد دارد به دوربين نگاه می کند مثل همه و من و معصومی معلوم نيست داريم درباره چی حرف می زنيم. شما چی فکر می کنين؟راستی اون رديف جلويی ها را می شناسين؟ خب من اسمشون رو می نويسم:از دکتر شکرخواه شروع می کنم که با چهره صميمی و کيف چرمی اش آشناتر است. مقدسی، معاون تحريريه در صفحات رويی ، دکتر يونس شکرخواه، سردبير سابق جام جم آنلاين - بهبهانی، رييس شهرستان ها - ظهوريان، قائم مقام مهندس انتظامی - فريدون صديقی، سردبير ويژه نامه چارديواری - پروين، معاون تحريريه در صفحات داخلی - مجيد رضاييان، مدير تحريريه - مهندس حسين انتظامی، مدير مسوول - مرتضی شيرازی، مدير فنی - ملکيان، معاون ضميمه ها - سعدی، معاون شهرستان ها - حسين قندی، مدير چاپ سه جام جم معروف به جام جم امارات و نفر آخر را هم که نمی شناسم. شايد بپرسيد چرا عکسی از مهندس انتظامی نگذاشته ام در وبلاگم، دليلش به روحيه خود مهندس برمی گردد که دوست نداشت هيچ وقت عکسی از او به همراه نوشته هايش در سايت جام جم آنلاين و يا روزنامه کار بشود. اما اگر شما دوست داشتيد عکس او و آقای جعفری را ببينيد اينجا را کليک کنيد!

ديگر اينکه شايد انتظار داشته باشید من به عنوان عضوی از اين روزنامه درباره اش بنويسم که جام جم تنها يک روزنامه نيست و چند روزنامه است در يک روزنامه، اما اشتباه نکنيد من نبايد بنويسم که جام جم سه چاپ دارد يکی برای تهران، يکی برای شهرستان ها و يکی هم برای امارات. من نبايد بگويم که وقتی ويژه نامه تپش روزهای چهارشنبه منتشر می شود روزنامه به چاپ دوم می رسد. ويژه نامه های چارديواری، حکيم و کليک و ... هم خواننده های خودش را دارد و مهم تر اين که اولين روزنامه سايبر ايران به همت دکتر يونس شکرخواه در جام جم شکل گرفت و حالا با يک تحريريه جمع و جور دارد کارش را مستقل از روزنامه مادر انجام می دهد


نامه خداحافظی مهندس انتظامی
من نزديك به 6 سال از بهترين روزهاي عمرم را در جام جم و در كنار شما گذراندم و به لحظه لحظه آن افتخار مي كنم.اين سالها به دليل ديگري نيز تا ابد در ذهن و قلبم ماندگار خواهد بود: تنها فرزندم را در آخرين سال حضور در اينجا از دست دادم و خاطرات خوش او را نيز در اين ساختمان جا مي گذارم.چه ساعات خوشي بود وقتي جمعه صبح ها به اتفاق او به موسسه مي آمدم ; او به بازيهاي كودكانه مي پرداخت و يا وقت خود را به نقاشي سپري مي كرد و من كارهاي معوقه را تمشيت مي كردم.او اما حوصله اش سر مي رفت و من مثلا از سر وظيفه شناسي ، كمتر به توقعاتش تن مي دادم... او البته عاشق تر بود و به من درس داد چرا كه براي بودن با من از خواسته هاي خود كوتاه مي آمد... و اين روال اكثر جمعه هاي ما بود!
... ادامه
يادداشت دکتر يونس شکرخواه دراين باره:
امروز رفتم
مراسم توديع آقای انتظامي. اول سري زدم به برو بچه هاي سايت که خيلي وقت بود اونا رو نديده بودم، به خصوص جناب علي آقاي کسمائي رو و همچنين يوسف عليخاني رو ، بعد رفتم به اتاق تيتر روزنامه که کنار اتاق مجيد رضائيان هستش تا با بر وبچه هاي روزنامه هم ديداری تازه کنم، اين دو اتاق هم طبق معمول تحريريه هاي روزنامه ها با ديوار شيشه ا ي از هم جدا شده. با چندتا از بروبچه هاي قديمی که ... ادامه
يادداشت محمدرضا نوروزپور
... ادامه

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گفتگو با ادبيات، برنامه ای از شبکه فرهنگ راديو
يکشنبه، دوشنبه و سه شنبه
ساعت ۹:۳۰ شب - موج اف ام - فرکانس ۵/۱۰۶
گفتگوی اين هفته با يوسف عليخانی

مدت ها بود محسن حکيم معانی زنگ می زد و می گفت که گفتگو کنم با او برای راديو و هر بار من يک چيزی می گفتم. شايد هم بخاطر کينه ای بود در رد گزينش در استخدام در تلويزيون. اما اين بار قبول کردم و روز دوشنبه با آژانسی که دنبالم فرستاد راهی شدم به طرف جام جم و ساختمان راديو.
حکيم معانی و خانمی به نام روحبش بگمانم، در سه برنامه نيم ساعته با من گفتگو کردند که قرار است از امشب ( يکشنبه ، دو شنبه و سه شنبه ) ساعت ۹ و نيم شب در موج اف ام،‌ فرکانس ۱۰۶ تا ۱۰۷ پخش شود.
امشب درباره نسل سوم و عزيز ونگار حرف می زنم و چون زمان ضبط اين برنامه نمی دانستم اين زمان چطور تمام می شود خيلی از حرف ها ناگفته ماند.
فرداشب درباره سفارش نويسی يا به عبارتی زندگينامه نويسی گفتگو می کنيم - محور اين گفتگو هم چهار کتاب ابن بطوطه، صائب تبريزی، حسن صباح و مرحوم ابوترابی است. پس از اين بحث نيز گفتگو با صحبت درباره مجموعه داستان قدم بخير مادربزرگ من بود ادامه پيدا می کند.
پس فرداشب هم ادامه نقد قدم بخير... است و صحبتی نيمه مفصل و شايد برای دوستان هم نسل من تکراری درباره نسل جديد نويسندگان.
خوشبختانه چون حکيم معانی با کارهايم آشنا بود سوال های خوبی طرح کرده بود و اين گفتگو را خودم دوست داشتم. ديشب هم خيلی سعی کردم ضبط را درست کنم تا اين برنامه را ضبط کنم،‌ اما نتوانستم درستش کنم و حالا فقط شايد خودم بشنومش. شما اگر شنيديد و ضبط کرديد يک نسخه هم به من بدهيد.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ماجرا به همين سادگی شروع شد که چون الموتی هستم و گاهی داستانکی سعی می کنم بنويسم دعوت شدم به اين برنامه. جعفر نصيری شهرکی دعوتم کرد، چند ماهی است که شده رييس حوزه هنری قزوين. جعفر فيلمساز است در درجه اول ، بعد عکاس و داستان نويس. هيچ وقت يادم نمی رود وقتی داستان يادگاری را در کلاس درس خواند چه حالی پيدا کرديم. معلم داستان نويسی ما بود سال ۷۱ در سينمای جوانان قزوين. اين داستان را آن موقع دولت آبادی خوانده و تشويقش کرده بود. بعد هم زد و فيلم ۲۰ دقيقه ای جعفر به اسم نان در آيگوآلادا در کنار فيلم پری مهرجويی برنده جايزه اول شد. ديگر هم عکس های جعفر از الموت به اندازه ای معروف است که پر بيراه نيست اگر او را عکاس الموت بناميم. برخی از عکس هايش را در اينجا و اينجا و اينجا ببينيد. نصيری چند سالی رييس سينمای جوانان قزوين بود و حالا چند ماهی است آمده حوزه هنری قزوين. هميشه از رفتن به برنامه هايی که بعدش پر از حاشيه بشود دوری کرده ام و اين بار هم اگر جعفر نبود و بهانه ديدن الموت - اگرچه هفته قبل همان جا بودم - هرگز به اين برنامه نمی رفتم.

ساعت دوازده از خانه راه افتادم. گفتم اول بروم چند تايی از قدم بخير مادربزرگ من بود، از ناشر بخرم که هميشه لطف دارد و ۳۵ درصد تخفيف می دهد،‌ ده تاش شد ۵۸۵۰ تومان. بعد هم رفتم به طرف ترمينال قزوين. کمتر با اتوبوس می روم که يازده سال رفتن در مسير تهران - قزوين زده ام کرده است. خوشبختانه اتوبوس پر بود و زود حرکت کرد. من دقيقا ساعت ۴ بود که رسيدم دم حوزه. يکی دو تا مينی بوس بود و دو سه جينی آدم. يکی شان را شناختم، يکی از بچه های کتابخانه شهدا که مال سال ۷۲ در آنجا پشت کنکوری بوديم. ريشی و سبيلی داشت و کتابی کت و کلفت دستش بود بگمانم نوشته ميرجلال الدين کزازی درباره خاقانی.

سيگارم را کشيدم که قاسم قوامی آمد. قاسم را شنيده بودم که شده معاون جعفر در حوزه. خيلی وقت بود نديده بودمش. يکی از بهترين نمايشنامه نويس ها و کارگردان های قزوين بود،‌ نمی نويسم هست که طی چند سال گذشته بی خبر بوده ام از او، هميشه آن وقت ها آرزو داشتم برايش بازی کنم. نمايشنامه های بسيار زيادی کار می کرد و هميشه موفق بود. با من هم همگهواره ای است چرا که تلاتری است و از تلاتر تا ميلک، پياده دو ساعت راه است و دوساعت راه روستايی يعنی هيچ.

بعد هم جعفر آمد و آدم های ديگر. برخی را می شناختم مثل محصص خطاط و قانع نقش برجسته بزن بر مس. يکی از بچه های کتابخانه شهدا را هم ديدم تنبوری روی دوشش بود و سبيل هايی که من بايد جلوش لنگ می انداختم. به عمد ريش هايش را نيم کوتاه کرده بود و سبيل های نازنينش کشيده شده بود به زمين تا سر به فلک بکشد.

گفتند برويد سوار شويد. گفتم باشد تا اين ها جا به جا بشوند من هم سيگار ديگری می کشم. رفتم از در حوزه بيرون که روی سکوی کنار خيابان و روبه روی ۵ مينی بوسی که قرار بود بروبچه های هنرمند قزوينی را به الموت ببرند،‌ نشستم. يکی از ميان جماعتی که روی سکوهای کناری نشسته بودند صدايم کرد:‌
- آقای عليخانی!
- بله.
- سلام من مرتضی هستم، مرتضی حسينی.
- شرمنده ، به جا نياوردم.
- خواهر زاده ابراهيم...
ابراهيم بود و من و حبيب و هرمز. هرمز خيلی زود جدا شد از ما. مانديم ما سه نفر. بعد هم ابراهيم جدا شد و من ماندم و حبيب. بعد حبيب را هم سه سالی بود که نديده بودم تا قبل از سال وقتی داستان خروسخوان را براساس خاطرات برادر ابراهيم نوشتم و باز ما چهارتا همديگه رو ديديم. بعدش يکی دو بار ديگه ديده ايم همديگه را. يک بار سال ۷۰ رفته بوديم خانه ابراهيم، يک دفه بچه ای شش ساله دويد توی خانه و گفت دايی!‌ دايی!‌ کفش اين دوستت چار وجبه!
کفش های من را می گفت و آن بچه شش هفت ساله آن وقت حالا مرتضی حسينی بيست و دو ساله شده بود. انزلی درس خوانده و شعر می گويد. با مرتضی و دوستانش: محسن انصاری سياهکالی و شاعر جوان کرمانی ساکن قزوين که اسمش را عجيبه که هيچ وقت نپرسيدم و محمد نامی و خانمی که به همراه مرتضی بود و به دعوت سعيد عاشقی مسوول بخش شعر حوزه آمده بودند. سعيد را هم خيلی سال بود نديده بودم. سعيد برادر مجيد عاشقی تدوين گر و عکاس و محمد عاشقی عکاس است. برادرهای خوبی هستند. مجيد را از سال ۶۷ وقتی که در نمايش حنايی بازی می کرد می شناسم و دوستش دارم.

بعد هم بلند شديم سوار مينی بوس ها شويم که ديدم شعبان لشگری ضياء آبادی دارد از ماشينی پياده می شود. با دخترش آمده بود . شعبان را از نمايشگاهی که سال ۷۱ در کتابخانه عارف برگزار کرد می شناسم. مرحوم ساعد فارسی رحيم آبادی نقاش و استاد دانشگاه و معلم کلاس های طراحی ما در سينمای جوان، تعريفش را بسيار کرده بود. شعبان نقاشی روستايی و کشاورز است. مجموعه ای نقاشی هايش را کسی از او می خرد و می برد آلمان و به اسم خودش داشته نمايش می داده که لو می رود کار او نيست و بعد می فهمند کار نقاشی است روستايی و اصيل که با رنگ های طبيعی به دست آمده از پوست گردو، انار و شاش گاو و تيغ جوجه تيغی نقاش می کند. آلمانی ها به کارهايش عنوان دادند و بعد نقاشی های شعبان معروف شد به سبک وحشی فرياد. با سعلبی فرد نقاش با او مصاحبه کرده ايم آن سال ها که نمی دانم نوارها را سعلبی چکار کرد. دختر شعبان هم شعر کار می کند گاهی چند سال قبل کارهايش را برای من می فرستاد که بعد که زد و انتخاب تعطيل شد و من رفتم جام جم و خانه را عوض کردم اين ارتباط قطع شد فقط گاهی می شنيدم که شعبان در فرهنگسران نياوران نمايشگاه دارد،‌ تازه از قزاقستان آمده،‌ در فرهنگسرای جوان نمايشگاه دارد و ... حالا چقدر حالم خوب شده بود با ديدنش و بوسيدن اين مرد چه لذتی به من می داد و ياد ساعد بخير!

شعبان گفت که در مينی بوس آن ها سوار شوم اما نشدم و کنجکاوی باعث شد در مينی بوسی سوار شوم که شاعران جوان قزوينی سوار بودند. می خواستم بدانم اين ها چه می گويند.

سعيد عاشقی گفت که چند روز قبل جلسه نقد کتاب های حضرتی بوده و اين جماعت به اصطلاح آوانگارد پنبه ای ازش زده اند که بيا و ببين و مثل هميشه حاشيه بر متن حضرتی چربيده و ... فقط گفتم من هيچ از شعر سر در نمی آورم و اين حاشيه های حضرتی را هم قبول دارم و اين که شاعر شاخصی نيست اما برخی از شعرهايش مثل گزارش ها و ممنوع ها خواندنی بودند. بچه ها بسيار سعی در ديدن آن بخش ديده شده و گفته شده داشتند.

آقای توی مينی بوس ما بود به اسم مقدم که هفته قبل من به سفارش جعفر رفته بودم از او کتاب دو بلبل روی شاخه پسته گردآوری مجيد بالدران - گردآوری شعرها و آداب و رسوم قزوينی - را گرفته بودم. با او خيلی حرف زديم باعث شد که من از الموت بگويم و حسن صباح و کار به جايی کشيد که راننده - چون من صندلی پشت راننده بودم - وارد بحث شد و با او رفيق شديم.

خيلی دارد اين نوشته طولانی می شود و قصد من اين نبود اما نمی دانم چرا احساس می کنم بايد اين ها را می نوشتم و اين که بعد از استراحتی کوتاه در کنار شاه رود و نخوردن سانديس ترش، راهی زوارک شديم.

وقتی به زوارک رسيديم هوا به قول الموتی ها نمازير بود. همه صف بستند برای خواندن نماز و خيلی زود در حياط مدرسه شبانه روزی پسران زوارک که فرش انداخته بودند جماعت جای گرفتند. هرچی سر چرخاندم علی موسوی گرمارودی را نديدم ولی ديدم که سيد ضياء حسينی،‌ امام جمعه الموت آنجا نشسته. خيلی دوست داشتم او را ببينم و حرفی را که شنيده بودم از زبانش بشنوم. شنيده بودم وقتی می رود سراغ مقام رهبری، مقام بعد از نيم ساعت حرف زدن با او درباره الموت می گويد:‌ خدمتی که حسن صباح به اسلام کرد هيچ کس تاکنون نکرده است.
می خواستم به آقای امام جمعه بگويم چطوره که هرچی آقا می گه تيتر می شه و می ره روی در و ديوار و پوستر می شه اما چيزی که ايشان درباره الموت و حسن صباح گفته فقط بايد سينه به سينه نقل بشه و نه مکتوب... حيف که نشد و نرفتم جلو جز وقتی که داستان خواندم و تنها لبخندش را ديدم. تعجب کرد که هشت ماه است در منطقه مشغول گردآوری قصه های مردم الموت هستيم و او بی خبر است و به دفترش سر نزده ايم.

بعد علی موسوی گرمارودی را جعفر با پژويش آورد. گفتند موسوی از قبل خودش آمده و رفته به روستای زادگاهش،‌گرمارود که دو سه روستا بعد از زوارک است. موسوی را با اين بار سومين باری بود که می ديدم. يکبار در دوران دانشجويی در نمايشگاه کتاب تهران در غرفه های عربی کتابی را ديده بودم که می خواستم بخرم و چون روز اول بود به ما دانشجويان نمی فروختند و ديدم که چون او اهل قلم است و استاد دانشگاه،‌ توی صف است احساس کردم شايد اين الموتی بودن دليل خوبی باشد برای نزديک شدن به او که جوابش نه بود برای خريدن کتاب من و چقدر چشم هايش را از پشت عينک ته استکانی اش،‌ ورقلمبيده ديدم آن روز.‌
بار دوم امسال در نمايشگاه کتاب تهران در سرای اهل قلم او را ديدم. با پدر ايرنا رفته بوديم کارت خريد کتاب خارجی بگيريم. محمدخانی به ما کارت داده بود که موسوی هم آمد و همان جايی نشست که ما نشسته بوديم. همين طور گفتم به او که در روستای زادگاهش با الياسی نامی و صادقی نامی صحبت کرده و قصه گرفته ام از آن ها. خودم را معرفی که کردم گفت عزيز و نگار را خريده و خوانده و بعد تبريک گفت. قدم بخير را به او دادم.
در زوارک هم آن جلو بود و تنها بعد از خواندن داستان رعنا،‌ سری برايم تکان داد و بعد بگمان اينکه می ماند جلو نرفتم و بعد فهميدم که جعفر او را برده به گرمارود اما جعفر فرداش به من گفت که موسوی گفت از تو خداحافظی نکرده و از طرف من خداحافظی بکن.

شاعران شعرشان را که خواندند سعيد عاشقی، شاعر و مجری برنامه صدايم کرد که بروم برای خواندن داستانم. تا من پوتين هايم را ببندم و از ته جمعيت بيرون بروم و برسم به تريبون،‌ سعيد کلی هندوانه داد زير بغل من به عنوان هنرمند بومی،‌ داستان نويس الموتی ،‌ چهره شاخص و از اين مزخرفات.
وقتی رسيدم به پشت تريبون،‌ تمام بدنم می لرزيد. خنده دار نيست؟ ولی باور کنيد واقعيت را می گويم به چند دليل اين ترس آمده بود. يکی اين که اولين بار بود بعد از دوازده سال در جمعی قزوينی و الموتی حضور پيدا می کردم و ديگر اينکه احساس می کردم در هر روستای اين منطقه چند قصه گوی بسيار چيره دست حضور دارند و برخی از آن ها هم در جمع هستند،‌ من چطور به خودم جرات بدهم و قصه ام را بخوانم؟ با صدای لرزان به عنوان يک الموتی به جماعت خيرمقدم گفتم و از حميده چوبک،‌ مدير پروژه الموت که در جمع بود تشکر کردم که پس از سال ها آرزوی گردآوری قصه های مردم الموت را برای من فراهم کرده است.
بعد شروع کردم به خواندن رعنا.
جعفر گفته بود قصه ای بخوان که کوتاه باشد و ده دقيقه ای سر و ته اش را جمع کنی و من به نظرم رسيد شايد رعنا بهتر باشد.
رعنا را خيلی جاها تا به حال خوانده ام اما برای اولين بار احساس کردم که در بهترين جايی که بايد، آن را می خواندم. نبض جماعت را احساس می کردم وقتی کلمه ای تاتی در داستان گفته می شد. گاهی از زير چشم به جماعت نگاه می کردم همه گوش شده بودند. تمام ترسم اين بود که نکند خسته کننده باشد برايشان. نکند...؟
قصه که تمام شد بدون تشکر از اينکه گوش کرده اند، بلند شدم و راه افتادم که بروم توی جماعت تا ديده نشوم. پس از خنده سيدضياء، سر تکان دادن موسوی، يکی از آقايان صدر مجلس که نشسته بود پايم را گرفت و گفت:
- برای انجمن الموتی ها کارت داريم!
مردی خوش سيما و خوش سبيل بود با موهای سفيد. اسمش الموتی بود.

خيلی از ماجراها بعد از اين معرفی و داستان خوانی شروع شد که گفتنش شايد به درد کسی نخورد و تنها به درد ارضای حس های ارضا نشده من بخورد اما بد نيست بگويم که مثلا وقتی رفتم ته جمعيت. چند دقيقه بعد يکی آمد نزديک و من را بغل کرد و گفت:
علی کوچنانی هستم. عضو قبل از انقلاب کانون نويسندگان که بعد از انقلاب يک سال و نيم زندان بودم. دنبالت می گشتم،‌ حتی می خواستم در جلسه نقد عزيز و نگار در ميراث فرهنگی بيايم که نشد. شاعر هستم.
مردی مهربان بود.
يا اهالی روستا که يکی يکی می آمدند و با من روبوسی می کردند. تمام ديروز حسابی تحويل گرفته شدم و ... بی خيال.

هم بخشدار و هم قاضی الموت ،‌ عليخانی هستند اما نه از عليخانی ها الموت که ساکنان کوچنان و ميلک هستند،‌ اين دو از عليخانی ها بويين زهرا و از اقوام شيخ قدرت هستند. به بخشدار گفتم سلام من را به سعيد آقا عليخانی برساند که داماد شيخ قدرت شده. سعيد مثل من عربی خوانده البته در مجتمع عالی قم. چند سالی است مطلب ترجمه می کند برای شرق و برخی از سايت های اينترنتی.
قاضی الموت آمد جلو و من را بغل کرد. گفتم رفيق نگاهت آشناست ولی به جا نمی آرم. گفت يادت مياد در مرحله دوم کنکور سال ۷۲ مسوولان ده نفر اول کنکور قزوين را توی يک اتاق جا داده بودند؟
گفتم بله.
گفت من صندلی اول نشسته بودم و تو صندلی دوم.
يادم آمد بعد از او سراغ صندلی سوم را هم گرفتم کسی به اسم پارياد. عبدالله عليخانی در قم، حقوق قبول می شود آن سال و حالا قاضی شده. گفتم خوش به حالت و بدا به حال آدمی لاقبا مثل من که هنوز که هنوز است حتی يک جا قرارداد هم ندارد چه برسد به استخدام،‌ چه برسد به سمت ،‌ چه برسد به ...

با شاعران جوان هم خيلی حرف مان شد بسيار احساسی گرايش به عبدالرضايی داشتند و فلاح. گفتم به دنبال شعر بروند و نه شاعر. به اين نگاه کنند که از اين آدم ها آيا در آينده شعری هم خواهد ماند؟ خيلی دوست داشتند از پشت صحنه ها چيزهايی بدانند و ارتباطی بگيرند برای مطرح شدن. يکی شان شاعر خوبی بود،‌ همان مرتضی حسينی. وقتی رفت شعرش را بخواند مثل تمامی شاعران جنجالی و جوان و به دنبال ديده شدن،‌ گير داد به علی موسوی گرمارودی که شما که می گوييد آقای کليم کاشانی چرا به جای در قيد تو نمی گويی در بند تو،‌ چرا پس از اسم بردن از فردوسی می گوييد رضوان الله عليه. به او گفتم حيف است. شعرهايت را حيف نکن. اول برو فربه بشو،‌ حاشيه امنيتی برای خودت درست بکن بعد بيا ايراد بگير از هر کسی که می خواهی از او ايراد بگيری. مثل تمام جوان های اين مملکت همه چيز را جدی گرفته بودند.

حرف زياد است و من بی حوصله. پس فعلا تا بعد!
***

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تازه از الموت آمده ام. يکی از بهترين سفرهايم بود. بسيار خوشحالم که به اين سفر رفتم و چقدر حرف دارم درباره اين سفر که اميدوارم فردا درباره اش بنويسم.
در ضمن می خواستم خودم خبر اين برنامه را در اينجا بنويسم که ديدم کوتاه اما مفيد ايسنا خبرش را داده است:به گزارش خبرنگار سرويس راديو ايسنا،«گفتگو با ادبيات» در برنامه‌ي اين هفته خود با يوسف عليخاني داستان نويس و منتقد گفت‌وگو مي‌كند. در اين برنامه يوسف عليخاني درباره آثار داستاني‌اش و وضعيت داستان نويسان در دوره‌ي چهارم كشور و مجموعه داستان كوتاه «قدم خير مادر بزرگ من بود» و كتاب نسل سوم كه شامل گفت‌وگوهايي با ده نويسنده مطرح فصل سوم است، صحبت خواهد كرد. ....

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مدتی شعر می گفتم، شعر که نه،‌ يک جور فوران بود نمی دانم برای چی،‌ اما خب به هر حال يک مدت شاعری را تجربه کردم. دوستان می گفتند شعرهايت خيلی هايکويی است. رفتم شعرهای هايکو ترجمه شاملو و پاشايی را پيدا کردم و حال کردم. مدت ها با اين شعرها کيف کردم. مطمئن هستم که همه آن به اسم شعرها را در بايگانی ام دارم اما در حافظه ام نمی دانم . امتحان می کنيم:

يک برگ ديگر نيز
با التماس درخت
به ماندن
به زيستن
مرد
افتاد.

***

شعرهای زيادی بود مخصوصا شعری که :

دلم برای بی آبی کوير آب شده است
نه درختی
نه گلی
و .... ( باور کنيد بقيه اش يادم نيامد )

***

اين شعر آخری را يادم می آيد که در سالن علامه رفيعی قزوين خواندم. تشويقکی هم شدم. آن زمان شاعرانی مثل محمدعلی حضرتی، روشن قزوينی، ميرزاعلی اکبر ثقفی قزوينی ملقب به خرم، اسماعيل سکاک، مجيد بالدران، امير عاملی، احد چگينی،‌ شيما تقيان پور،‌ مجيد شفيعی، ‌ ابوتراب قديانی، علی کلهر و ... در اين جلسات شعرخوانی می کردند.

حضرتی را با پشتوانه جبهه و جنگ و مبارزات انقلابی و کارهای تئاتری اش می شناختيم که حالا آمده بود و شعر از فروغ فرخزاد می خواند و احمد شاملو و ... خيلی های مان گفتيم که فلانی و اين شعرها!؟ اما از همو بهترين شعرها را خوانديم.

بعد يک بار هم سال ۷۳ در جشنواره تئاتر دانش آموزان او را ديدم. داور بود و من نويسنده و کارگردان نمايش يه لقمه نون که ده پونزده تا دانش آموز سوم و چهارم و پنجم ابتدايی مدرسه نمونه مردمی رشادت در آن بازی می کردند. نمی دانم چرا ولی هميشه از آرام حرف زدنش خوشم می آمد.

زد و سال ۷۹ وقتی پيگيری من برای جمع آوری و ثبت فرهنگ بومی منطقه و به طور مشخص ميلک را ديد،‌ دوربين اداره گردشگری را داد به من، دوربين ام ۳۰۰۰ که تازه خريده بودند و اولين فيلمش، فيلم سه ساعته ميلک،‌ نشسته بر ايوان الموت شد. آن زمان حضرتی رييس اين اداره بود و کارهای دولتی ديگر.

گردشگری و ميراث فرهنگی ادغام شدند و او شد معاونت گردشگری ميراث فرهنگی قزوين. ديگر نديدمش. يکی دو بار تماسکی داشتم که هر بار غافلگيرم می کرد. تمام کتاب هايم را در نمايشگاه کتاب هر سال می خريد و بعد زنگ که می زدم تبريک می گفت و نقد.

اين بار،‌ هفته قبل سراغش رفتم، با حسن لطفی عزيز که ببينم آيا مطلبی درباره الموت دارد که با دست پر برگشتم. همان جا دو مجموعه شعر جديدش را به من داد:



۱- آوازهای واژگان لال

۲- عاشقانه های کبود

هر دو اين مجموعه شعرها را نشر حديث امروز قزوين منتشر کرده است. منتها برعکس تمام کارهای شهرستانی، کتاب مدرن و شيک و امروزی است. عجيب جای تبريک داشت.
روی جلد عاشقانه های کبود هم جالب بود. بهش گفتم چطور مجوزش را گرفتيد؟
و او خنديد.

صبح که توی راه می آمدم سرکار، با شعرهايش حال کردم، گفتم چند تايی تایپ کنم و شما را هم بی نصيب نگذارم:

گزارش ۱
اين جا
نشانه ی بودن
تنها
صدای بغض سکوت است
و بی شمار چشمان حريصی
که لحظه هايت را
حتا
در دهان گشاد خويش می جوند.

گزارش ۳
تردستان اين جا
- به شعبده -
رنگ می کنند مردمان را
و گنجشککی را - خرد - به جای سيمرغ می فروشند.

گزارش ۵
آغاز
نه!
هرچه غير پايان ممنوع
گل، هرگز!
جز رويش سيمان ممنوع
اين کوچه تنگ
تا ابد بن بست است
انديشه
راهی
به خيابان ممنوع!

گزارش ۶
شب
پابرجاست،
فکر فردا ممنوع!
هر واژه به جز
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سکوت
اينجا ممنوع!
تا مرداب
آشفته نگردد خوابش
حرفی از رود،
موج،
دريا،
ممنوع!

گزارش ۸
ای باد!
به خود مپيچ
‌ توفان ممنوع!
ای ابر!
مکوب طبل
باران ممنوع!
خورشيد برو
برای اين سال کبود
يک فصل بس است:
جز
زمستان
ممنوع!

گزارش ۹
تعطيلی ابرهاست،
بارش ممنوع!
زرديد
به سبزها
گرايش ممنوع!
تقدير شماست بی صدا
له بشويد
جز ناله ی نارنجی خش خش ممنوع!

گزارش ۱۰
از شبنم
از برگ
سرودن ممنوع!
شعری غير از
رويش آهن
ممنوع!
خاموشی سايه وار گريه تا هست
بر لب ها
يک خنده ی روشن
ممنوع!

گزارش ۱۱
قحطی ترانه
غير شيون ممنوع!
رويش
در اين دشت سترون
ممنوع!
ای مرد!
در اين زمانه ی نامردی
حرفی از جنس عشق
- از زن -
ممنوع!

گزارش 12
اين جا
بي كه رستمي برخيزد
با يوسفي روي كند
ديري ست گرگ ها
در هر گام
چاهي كنده اند
و به تيغ دروغ و تهمتش
آكنده اند.

دوزخيان روی زمين
اين بار
نه آدم بود و نه حوا
خدا بود که از شيطان فريب می خورد
پس
خديا زمينی ات را
به بهانه ی گناه بسيار کوچک شايد نکرده ای
از بهشت خويش راندی
و خود را به جای خدای آسمان نشاندی
تکليف شيطان از پيش معلوم بود
با خدايی که بخشش را نمی شناخت
آن گاه
دوزخيان روی زمين را
به عذابی ابدی
فرا خواندی.

روايت 2
( براي بچه هاي كوي )
در بارش قحطسالي
رعدا رعد رعب
طنين رپ رپه ي طبل هاي فاجعه بود
كه ابرهاي خشك تر دامن
- برخاسته از ژرفاي دره هاي سياهي – را
به باران بي امان
مرگ
آتش
و تباهي
مي خواند.
***
تازيانه در تيسفون
غزان در نيشابور
مغول در بخارا
.....
همان تقرير كهنه از پي تكرار واقعه ها:
آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند
و نرفتند.
***
تنها شورابه ي چشم هاي ناباور بود
كه بر پوست ترس خورده شيشه هاي بخار گرفته
مي راند.



غزل خداحافظی

سيرم – از ديدارتان سيرم – نمك نشناس ها
خسته ام كرديد، برگرديد اين نسناس ها

دستتان رو شد، چه می خواهيد ديگر؟ بس کنيد
شرمتان کو؟ دست برداريد از عباس ها

بوی کوفه - بوی گنداب خيانت - می دهيد
گرچه می گوييد از عطر بليغ ياس ها

چشم هاتان آبيار آبروی رفته نيست
می شناسم اشک را از اين بدل الماس ها

کاسبان ورشکسته!‌ فکر نقش تازه ايد؟
از فورش واژه ها در پوشش احساس ها؟

در تنور شهرت خود نان شهوت می پزيد
از لب گندم شنيدم، گفت:‌وای از داس ها!

در مدار صفر می گرديد - حتی زير صفر -
با چه می سنجيد خود را؟ با همين مقياس ها؟

ذهن های کرم خورده! از زبان بازی چه سود؟
شعر هم مال شما ... ای دلخوشان لاس ها!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

کریم امامی درگذشت

به مناسبت درگذشت کريم امامی، مترجم صاحب نام، بخشی از مقاله پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری مترجم از کتاب پست و بلند ترجمه، نوشته او در اينجا منتشر می شود:
پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری مترجمکريم امامی
( 1 )راستی راستی آدم باید کتابفروش باشد تا قدر و قیمت ذبیح الله منصوری را بشناسد. من کتابفروش هر وقت دست می کنم و از زیر میز یک سینوهه تمیز و خوشگل درمی آورم و با هزار منت به مشتری می دهم برایش طلب آمرزش می کنم. در این ایام کسادی و کمبود کاغذ و کم شدن تخفیف های فروش فقط منصوری است که ما را نجات می دهد. چه حیف که کتاب هایش سهمیه بندی شده والا من آن ها را پانصدتا پانصدتا سفارش می دادم. به این آدم می گویند مترجم. کتاب هایش خود به خو مصرف می شود، آن هم به هر قیمتی که ما بخواهیم. قیمت پشت جلد کدام است؟ عارف دیهیم دار؟ نداریم. خواجه تاجدار؟ پیدا نمی شود. عایشه بعد از پیغمبر؟ اختیار دارید! سینوهیه پزشک فرعون؟ خودمان تمام کرده ایم ولی چون شما هستید یک جلدش را یک نفر پیش ما امانت گذاشته...
مادرجان ، من شب ها فقط کتاب می خوانم. چیزی هست تماشا کنم؟ از زور خیالات هم که آدم خوابش نمی برد. کتاب های منصوری توی جانم می رسد. سرم را گرم می کند. کوپن گوشت و صف سیگار را فراموش می کنم. در عوض به گذشته پرواز می کنم. می روم به دربار پادشاهان فرانسه یا به حرمسرای سلاطین عثمانی یا به دورترین روزها در مصر. راستی که دنیا همیشه یکجور بوده. یک عده سوارند و یک عده پیاده. یک چند نفری هم این وسط با زرنگی های مخصوصی استفاده می برند. سینوهه را که آدم می خواند انگار زمان حال را می بیند. منصوری هم الحق قشنگ می نویسد. آدم لذت می برد. راحت و روان. همه چیز روشن است. من وقتی نوشته بعضی از این آقایان روشنفکرها را می خوانم سرم گیج می رود...
بنده خیلی سال است با کارهای منصوری آشنا هستم. از اولین شماره خواندنی ها. حتی قبل از خواندنی ها از روزنامه کوشش. اوایل فقط از فرانسه ترجمه می کرد. بعد انگلیسی هم یاد گرفت و از انگلیسی هم شروع کرد به ترجمه کردن. بنده یک دوره کامل مجله خواندنی ها در منزل دارم و ترجمه های منصوری را دوباره و سه باره در خواندنی ها می خوانم. عینا همانطور که روز اول نوشته. با ورق زدن مجله ها خاطرات گذشته را هم مرور می کنم. یک فهرستی هم دارم برای خودم از کارهایش استخراج می کنم. اگر بنا باشد هرچه نوشته به صورت کتاب تجدید چاپ بشود این قضیه تمامی ندارد. آخر در هر شماره خواندنی ها دو سه تا مقاله و پاورقی دارد. جمعا 3472 شماره خواندنی ها چاپ شده. دقیقا عرض می کنم. فرض کنیم به طور متوسط در هر شماره مجله هشت نه صفحه مطلب داشته. این می شود حدودا 30 هزار صفحه. خدا بدهد برکت...
دکتر جان، حقیقت مطلب این است که من هیچ وقت ذبیح الله منصوری را جدی نگرفتم. هنوز هم او را به عنوان مترجم جدی نمی گیرم ولی باید اذعان کنم استقبالی که خوانندگان از کارهای او می کنند مرا شگفت زده کرده. ولی خوب که فکرش را می کنم هیچ تعجبی ندارد. جماعت عوام شروع کرده اند به کتاب خواندن و حالا مطالبی از سنخ نوشته های منصوری است که فقط به دهانشان مزه می کند. من اسم کارهای او را ترجمه نمی گذارم. نوشته ، جانم. بیشترش را از خودش درآورده، و بعد هم اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را کاموفلاژ کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از این کتاب هایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلا باورکردنی نبود، دکتر جان. هرچه دلش خواسته بوده کرده بود. هرجا عشقش کشیده بود کم کرده یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلا ترجمه کرده بود نمی دانی با چه شلخته کاری عمل کرده بود. هی ما سنگ دقت و امانت را در ترجمه به سینه می زنیم و برای ترجمه یک جلمه یک خروار عرق می ریزیم، کسی به ما نمی گوید دست مریزاد، مگر احیانا یک آدم وسواسی و مشکل پسند دیگری مثل خود ما بعد این بابا از راه می رسد و همه اصول ترجمه صحیح را زیر پا می گذارد و آن وقت کارهایش این طور گل می کند. من که در حقیقت گیج شده ام دکتر جان...
عرض کنم به حضور مبارکتان که من آن بیچاره خدا بیامرز را از نزدیک می شناختم. یک عمر زحمت کشید، هفتاد سال قلم زد، آخر سر هم نصیبی از دنیا نبرد. تک و تنها در بیمارستان مرد. ولی خب، حالا که تجدید چاپ سریع کتاب هایش را می بینم احساس می کنم که نمرده و از سابق خیلی هم زنده تر است. روانش شاد! از صبح که در دفتر مجله پشت میزش می نشست سرش پایین بود، تند و تند می نوشت تا سر شب. روی کناره های کاغذ مجله می نوشت و بعد همان را از دستش می گرفتند می دادند به حروفچین. بدخط بود ولی یکی از حروف چین های چاپخانه به خطش عادت داشت. هرچه از زیر دستش بیرون می آمد همان را حروفچینی می کردند. چرکنویس و پاکنویس نداشت. نمی گفت ساکت باشید، صدا در نیاورید من دارم ترجمه می کنم. وسط همان شلوغی و زنگ تلفن و سر و صدای چاپخانه و مزاحمت مراجعین ترجمه می کرد. با آن جثه کوچک و سر نسبتا بزرگ بی مو در گوشه ای آرام نشسته بود؛ سرش گرم بود، گرم کار خودش . همیشه کت و کراواتش مرتب بود ولی محرمانه عرض کنم گاهی حوضله نداشت شلوار اتو کرده و کفش برقی بپوشد. همان جور با شلوار پیژامه و کفش دم پایی پشت میز می نشست، البته با کت و کراوات. درآمد دیگری نداشت جز حقوقی که آقای امیرانی به او می پرداخت. به این ترتیب اگر هر روز خدا شش هفت صفحه اش را نمی رسانید مدیر مجله به او غر می زد. اگر برای مجله دیگری هم می خواست ترجمه کند امیرانی به او چشم غره می رفت ولی منصوری هر طور شده گاهی به مجله های دیگر هم مطلب می داد.
بعد از انقلاب و تعطیل خواندنی ها چند بار به دیدنش رفتم. توی بالاخانه دفتر مجله در خیابان فردوسی می نشست. بینایی اش را داشت از دست می داد. در همان حال ناشران هم مرتبا به او مراجعه می کردند و از او کار جدید می خواستند. آن مرحوم فقط می توانست دست بکند و یکی از گونی هایی را که اطراف خودش چیده بود بردارد و به ناشر پیشنهاد بکند.و توی هر گونی شماره های مجله ای بود که یک کتاب معین به صورت پاورقی در آن ها چاپ شده بود...
( 2 )از میان نقل قول های خیال یا واقعی بالا کدام یک معرف ذبیح الله منصوری حقیقی است، قلمزنی که پس از مرگ در عالم نشر ایران غوغا کرده است و آثارش در زمان حاضر از هر نویسنده یا مترجم ایرانی دیگری بیشتر و سریعتر به فروش می رسد و حتی تجدید چاپ هم قیمت بازار سیاه کتاب هایش را نمی شکند؟ آیا زمان آن فرا نرسیده که این چهره عبوس و در عین حال برجسته مطبوعات معاصر را جدی بگیریم و در چند و چون احوالش تاملی بکنیم؟ برای توجیه این کار چه معیاری بهتر و بالاتر از شهرت و موفقیت؟ مترجم شهیر و نویسنده پولساز، هر دو القابی است واقعا برازنده قلم کارساز این مرد سختکوش و ظاهرا بی ادعا که هرچدن خودش از میان ما رفته است ولی چنین مقدر به نطر می رسد که چندین میلیون واژه ای که از ذهن پرکارش بیرون جوشیده سال های سال خوانندگان فارسی زبان را مشغول کند. این تامل و کندوکاو شاید باعث شود که ما قلمزنان غیر شهیر و ناپولساز هم در این میان طرف ببندیم و پندی بگیریم....
از کتاب پست و بلند ترجمه / کریم امامی / انتشارارت نیلوفر / چاپ دوم زمستان 1375مقاله ی پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری مترجم/ صص 65 تا 69

لينک های مرتبط:
کريم امامی، نويسنده و مترجم نامی بامداد شنبه ۱۸ تير در تهران درگذشت. او از چندی پيش در خانه خود بستری بود. امامی در سال ۱۳۰۹ در شيراز به دنيا آمد. او نخست در دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات انگليسی تحصيل کرد و سپس در دانشگاه مينه سوتای آمريکا ادامه تحصيل داد. امامی از استادان مسلم فن ويراستاری و از پيشگامان صنعت نشر نوين در ايران بود. کريم امامی سالهای دراز در موسسه انتشارات فرانکلين سرويراستار بود، و سپس به عنوان مدير انتشارات سروش فعاليت کرد. امامی در زمينه های هنری و ادبی نيز صاحب نظربود، نقدها و مقالات بسياری در اين زمينه ها نوشته است. او برخی از آثار برجسته شاعران و نويسندگان معاصر ايران را به زبان انگليسی ترجمه و منتشر کرده است. ... ادامه
گفتگوی روزنامه ايران با كريم امامی
گفتگوی روزنامه همشهری با كريم امامي
/گزارش تصويري/‌ مراسم خاكسپاري پيكر كريم امامی
مراسم خاکسپاری مرحوم کريم امامی - فرخنده آقايی
کريم امامی هم رفت - مسعود بهنود
خدمت کريم امامی به زبان انگليسی - نجف دريابندری
" کریم امامی " پایه گذار ویراستاری علمی - محمود دولت آبادی
نسل اول ویراستاران نشر در ایران - رضا سيدحسينی
شناساندن ادبیات ایران به فارسی - علی دهباشی
در هيچ تصويري نمي گنجيد - علی محمد حق شناس
فصل جديدي در صنعت نشر به وجود آورد - محمدرضا جعفری
در ترجمه شيوه خاصي داشت - کامران فانی
يكي از باغ آرايان ايراني است - حسين معصومی همدانی
تحولي شگرف در صنعت نشر ايران به وجود‌‏آورد - احمد سميعی گيلانی
عمر خويش را به پای صنعت نشر ايران گذاشت - عبدالحسين آذرنگ
پائولو كوئليو - كريم امامي - محمود دولت آبادي - عطا الله مهاجرانی
دكتر عباس پژمان - نويسنده، مترجم و منتقد ادبيات داستانبهاءالدين خرمشاهي - كتابشناس و مترجم ادبياتدكتر حسين احمدي - مدير بنياد حافظان فرهنگ و هنر ايران
مراسم ختم مرحوم امامي روز سه‌شنبه در مجتمع سامان‌نيك ونك واقع در خيابان ملاصدرا برگزار خواهد شد كه در آن، برخي از اهالي قلم سخنراني خواهند كرد.


زندگی و کارنامه کريم امامی، "مثل اخوان، مثل فروغ، مثل کريم امامی!"
پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری مترجم - کريم امامی
کمی بیشتر درباره " کریم امامی " از زبان بنیانگذار انتشارات امیرکبیر
کریم امامی حق بزرگی بر گردن ادبیات و فرهنگ مکتوب کشور دارد
یادداشت اسدالله امرایی برای کریم امامی
خوابگرد: ستون‌های ستبر فرهنگ و هنر کشورمان را
یکی از مترجم‌های بزرگ و صاحب سبک در ایران
تجربه ای مدرن تر از تجربه انتشارات امیرکبیر
......

راستی پرستو دوکوهکی نويسنده سايت زن نوشت نقدی نوشته بر کتاب خواندنی دکتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد نوشته شهرام رحيميان با عنوان:دکتر نون و رابطه‌ی عشق و سياست
دراين نقد چند نکته برايم قابل توجه بود، يکی اينکه:گويا چند ماه پيش گروهی دانشجويی نمايشی را بر اساس همين داستان روی صحنه‌ی تالار مولوی برده بودند. اجرايشان را نديده‌ام اما از دوستی شنيدم که اجرای تاثيرگذاری نبوده. به گفته‌ی اين دوستم ماجرای عشقی دکتر نون و ملک‌تاج در نمايش حذف شده بوده! به هر حال نديده، به نظرم، توجه کارگردان نمايش به يک رمان مدرن و انتخابش به عنوان متن نمايش قابل تقدير است...و ديگر اينکه:«دکتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد» را خيلی دوست داشتم و خواندنش را پيشنهاد می‌کنم. چاپ اولش سال 1380 بوده و من چاپ دومش را خوانده‌ام. چند جا غلط تايپی هم دارد که البته حيف است....
يادداشت مصطفی قوانلو قاجار درباره اين کتاب را نيز در اينجا بخوانيد.
.......
درگذشت كلود سيمون نويسنده برجسته فرانسوی
....
گفتگوی روزنامه جام جم با شعله وطن آبادی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com

قدم بخير مادربزرگ من بود نوشته يوسف عليخاني در مجله ادبي هارمجيدون

خيلی وقت است که ديگر قدم بخير برایم خيالی دور شده است، مثل اين که کتاب کس ديگری است و دارد يواش يواش برايم آنچنان غريبه می شود که يادم نيايد آن را من نوشته ام. مدت ها درگير بودم، هشت نه ماهی بيکاری و حالا خبرمزدی در جام جم آنلاين.‌ در کنار اين ها گردآوری قصه های مردم الموت با افشين نادری و پياده کردن نوارها و ... توانم را گرفته و اميدوارم بتوانم فراغتی پيدا کنم و ملخ های ميلک يا حسن مهاجر يا زياری ها را با ويرايشی دوباره بسپارم به ناشری تا فراموشم نشود من هم می نويسم.
اين دوستان نازنين من در هارمجيدون لطف کرده اند و ضمن معرفی مجموعه داستان قدم بخير مادربزرگ من بود، داستان رعنا از اين کتاب را دوباره منتشر کرده اند.
ممنون از حجت بداغی و ميثم علیپور عزيز
اگه حوصله اش رو دارين يه نگاهی بيندازين به مجله ادبی هارمجيدون.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
اين روزها تا هر کی من را می بيند می گويد نکند تو به کوندليزا رايس، وزير امورخارجه آمريکا خيانت کردی؟می گويم به چند دليل نه. اول اينکه خانم رايس خيلي خوشكله و من زياد از دختراي قشنگ و خوشکل خوشم نمياد. دوم اينكه اون توی دانشکده سياسی درس می خووند و من توی دانشکده ادبيات و توی دانشکده ما اصلا دختر غير چادری را راه نمی دادن - البته بگذريم که اين روزها دانشکده ادبيات خودشو به دانشگاه آزاد و ... فروخته و همه جور جنسی حالا توی اين دانشکده پيدا می شه اما روزگار ما اين طور نبود - سوم اينکه من توی دانشگاه تهران درس خوندم و اون نمی دانم توی کدوم جهنم دره ای، آخر از همه هم اينکه بابا من اصلا قزوينی نيستم. من دوم ابتدايی رو هم خونده بودم که با سيمرغ ميلک، آمديم قزوين. من الموتی هستم.
بگذريم خيلی اين مقدمه طولانی شد اما شايد برای اون هايی که با موضوع آشنا نبودن زياد بد نبود چرا که اين روزها اينجا و اونجا درباره اين موضوع خبرهای زيادی می خوانيم. حتی کار به جايی کشيده که عرب ها هم ما رو دس انداختن. ۱ - ۲ - ۳ - ۴ ... اگه عربی نمی دونين لااقل بعضی کلمه ها رو که می شناسين مثل ايران، رايس، قزوين و عاطفی.
واقعا مسخره است هر زمانی يک جوری به قول اين آقايان روشنفکر که جديدا اصطلاح پوپوليستی را مد کرده اند،‌ يک چيزی برای عوام فريبی مردم بيچاره پيدا می کنن و بدتر از همه اين که اين دفعه نسل با آبرويی مثل قزوينی را هم هدف قرار دادن. باور کنين دست های پنهان دشمن در کاره. اين بنده خدای بوشهری يا اون خانم نماينده ای که مايل نيست نامش فاش بشه! دست گذاشتن به نبض تموم جک های خنده دار از نوع قزوينی! ... يه روز يه قزوينه می ره...
يک موضوعی که اين روزا خيلی درگيرم کرده بود وقتی اين خبر رو خوندم اين که اين وسط اين بيچاره قزوينی ها، مخصوصا خانواده اون پسره، اگه گندش دربياد که دروغ گفتن و پول گرفتن از ... اون وقت کيه رفع اتهام کنه از اين قزوينيا، اينا که يه عمره خودشون خدايی اش توی جايگاه متهم نشستن،‌ ولی نامرديه بخدا. ديگه اينکه تازه گيريم اين حاج خانم با يکی از اين دخو ها رفيق بوده باشه، گيريم هزار کار نامربوط هم باهاش کرده باشه،‌ اصلا هم حواسش نبوده باشه که بابا توی زير اين آسمان خيلی زود آدما به جايی می رسن و همای سعادت رو شونه شون می نشينه ،‌ فکر نکرده بوده که يارو وزير مزيری می شه و بده و تموم بلايی که اون زير سرش اومده ... الله اکبر! تازه اين ها هم که درست باشه بايد قزوينيا اذيت بشن توی روابط خارجی با آمريکا نه همه ايرانی يا. نمی دانم چی بگم! يه چی ديگه اين که راستی هيچ کدوم تون فک کردين اسم کوندليزا رايس وقتی مخفف می شه چی می شه،‌ مثلا به محمد می گيم ممد،‌ يا به مهدی می گيم ميتی، به کوندليزا چی می گن... من که گمان می کنم سه حرف اول اسمش مخفف می مونه و ... باور کنين اين موضوع سر دراز داره ... ديديد که من مشتی آوردم براتون نمونه خروار.
نکته آخر هم اين که هنوز مرکب خبرهايی درباره يوشکا فيشر،‌ وزير امورخارجه آلمان در يک سال و چند ماه قبل خشک نشده که اين جماعت داشتن بی آبروش می کردن به خيال خام که مردم باور می کنن. می گفتن چون دوست دختر ايرانی يوشکا فيشر مخالف ج.ا.ا است اون با ما بد برخورد می کنه. جل الخالق!
راستی يادم رفت بنويسم که خيلی هم زور می زدن با اين بهانه که زن محمد البرادعی، رييس آژانس بين المللی انرژی اتمی، ايرانی است اونو به گند بکشن و مثلا بخرنش اما بعد خبر اومد که اين هم از همان صيغه پوپوليست بازی هاست. خدا بکشه اين روشنفکرا رو که چه اصطلاحات بدی می اندازن توی دهن آدما. من يه جورم می شه وقتی اين کلمه رو تلفظ می کنم. باور کنين از زاويه قزوينی نمی گم اما به هر حال...
خودم هم خنده ام گرفته که اين مطلب چيه می نويسی پسر، اما گفتم برای رفع سلامتی بد نبايد باشه. ارادتمند
در ضمن قابل توجه اونايی که گفتن من نيما يوشيج رو تات کردم. دوستان عزيزم، اشتباهی اتفاق افتاده چون من اون مطلب رو با ذکر منبع از کتاب مجموعه کامل اشعار نيما يوشيج به کوشش سيروس طاهباز انتخاب کرده و آورده بودم در وبلاگم، بی هيچ کم و کاستي. يا حق!
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
نيما يوشيجمي اتا گپ
( يک حرف من )
من شاعر زبان تاتي هستم
قديم ترين آوازي که مرغ خواند، يادش نيست. بعدها بادها او را از روي درخت ها عبور داده به سرزمين هاي دوردست بردند. من هم ياد ندارم که قديم ترين شعر من کدام بود. ولي در مرگ روجا ، گاو خودمان، شعری را درحضور پدرم خواندم
پدرم فقط به من گفت: آفرین. باید تیراندازی هم یاد بگیری. و اشاره به تیر و کمان کهنه، که به دیوار آویزان بود، کرد. اما او خودش با آلات دیگر تیراندازی می کرد
بعد داستان جنگ ها و زد و خورد دلاوران و کهنه ترین یادگارها در میان قبیله. شب هایی که به دور شماله می رقصیدند. هزاران گوشه از زندگانی اقوام دیگر و سایه شتابزدگی های مردم کوه نشین، گرجی ها و دیگران، مرا تسخیر خود کرد. من نمی دانم از کدام دهلیز بیرون آمدم و چطور زنده ماندم
دوباره پهلوانان در جلوی من صف کشیدند و زندگانی گذشته در عقب سر آن ها. و حسرت های جوانی به من گفت: حرف بزن
اگر بتوانم از حرف خود به تو علاوه بر چیزهای دیگر، جوانمردی و مردانگی را نشان بدهم، هنری کرده ام و اگر نتوانم هم لااقل هنر خود را ضایع نکرده ام
مثل همه ی مردم، من حرف خود را می زنم. اگر آن ها زبان خود را مخلوط کرده اند من هم مخلوط می کنم، اما حرص دارم با کلماتی مخلوط شود که قبیله ی من دارد آن ها را فراموش می کند
من مواظب بوده ام که مثل دلباختگان قدیم سرزمین سحرانگیز باشم. نه مثل آن جادوگرها زیان برسانم، ولی مثل آن جادوگرها جذب کنم. سفر نوبه به نوبه، اگر فکر مرا عوض کرده باشد، چیزی را که قبیله من به تن من پوشانده است از تن من دور نکند
کارد را در زیر دامان خود نگاه می دارم و می گویم قوم من اینطور بوده اند. پس از آن لذت زندگانی های دیگران را به چشم تو می کشم. تیر حسد تو به من نخواهد نشست. مرد راستگو و ثابت قدم به راه خود می رود
اگر تو شاعر نباشی، بسیاری از حرف های من برای تو بی فایده خواهند بود
اگر تو شاعر باشی، دست به روی سینه ی گرم من خواهی گذاشت. من از درون قلبم به تو مردانه سلام می فرستم و از زیر اعماق سال های دراز، روشنی خود را اگر زیاد نکنم، کم نکرده و گوشه ای از اتاق ترا روشن می کنم
مرا مثل شمع روشنی بردار که می سوزم و به دیگران روشنایی می دهم
دوباره سلام من به تو ای جوان ناشناس که نمی دانم چه وقت متولد شده و مادر و پدر خود را می شناسی یا نه

نیما یوشیج
بهمن ماه 1318

برگرفته از مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج / فارسی و طبری / تدوین: سیروس طاهباز با نظارت شراگیم یوشیج / انتشارات نگاه /تهران 1371 / چاپ دوم/ صص 613 و 614

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
... اين دو روايت كه از "استاد ابوريحان بيروني" نقل كرده‌اند و البته معتبرترين روايت در علت برگزاري جشن "تيرگان" است ، مرا به فكر واداشت كه "تيرگان" چه ارتباطي داشته باشد با جشن "تير ماه سيزده" سمائي‌ها . يك ارتباط موقع برگزاري اين دو جشن است در سال ، با يك تفاوت و آن تفاوت اينكه "جشن تيرگان" را ايرانيان باستان در روز سيزدهم تير ماه برگزار مي‌كردند ، ولي تيرماه سيزده را سمائي‌ها در شب سيزدهم .

يك ربط ديگر "تير ماه سيزده" را با "تيرگان" ، پس از توصيف "تير ماه سيزده" سمائي‌ها نشان مي‌دهند و علت اين را هم مي‌نويسند كه چرا جشن روز"تيرگان " بدل مي‌شود به شب "تيرماه سيزده ".


سماييها از چند روز پيش از رسيدن شب "تير ماه سيزده " مهياي جشن مي‌شوند تا در آن شب همه كلوچه‌ها و حلواها و آجيل و خوراكيهاي ديگر فراهم باشد كه در مجموع با پلو و خورشت بايد سيزده جور خوراكي بشود . بعد از شام مي‌بود . هر چند خانواده، در خانه‌أي كه ديوان حافظ دارند ، به شبنشيني جمع مي‌شوند . براي فال گرفتن از ديوان حافظ، به نام هر يك از آنهائي كه در شب نشيني حاضر هستند ، مهره مشخصي كه از مهره‌هاي مشخص ديگران شناخته مي‌شود در كوزه‌أي مي‌ريزند و بعد هم ديوان حافظ را باز مي‌كنند و شروع مي‌كنند به خواندن غزل. در هر غزل مهره‌أي را از كوزه بيرون مي‌آورند تا معلوم بشود كه آن غزل براي فال كدامشان بوده است . شب نشيني سمائيها در جشن "تيرماه سيزده" با ترانه‌هاي محلي كه مي‌خوانند پرشورتر مي‌شود .


در همين شب ، بچه‌ها و نوجوانان در كوچه‌ها راه مي‌افتند و بي آنكه شناخته شوند در خانه‌ها دستمال مي‌اندازند و منتظر مي‌شوند كه صاحبخانه‌ها در دستمال برايشان كلوچه و حلوا و آجيل بپيچند .


يك رسم ديگر سمائي‌‌ها در شب "تيرماه سيزده " اين است كه نوجوانان سمائي ، در چند دسته ، با تركه‌أي كه همان روز از درختها چيده‌اند ، از كوچه‌ها راه مي‌افتند ؛ هر دسته با اين تركه كه خودشان "شيش – cic" مي‌نامند ، در هر خانه ، يكي كه تركه را به دست گرفته است و خودش را لال مي‌نماياند ، آن تركه را به جان افراد خانه مي‌مالند، و بي آن كه حرفي زده باشد از خانه بيرون مي‌آيد . اهل خانه هم خوشحال مي‌شوند كه "لال" "لال شيش lale cic" را به تن آن‌ها مالانده است چون سمائي‌ها ، تركه‌أي را كه لال با آن آنها را زده است متبرك مي‌دانند . بعد هم به "لال" و به همراهانش هدايا و خوراكي‌هائي مي‌دهند .


سمائي‌ها ، تركه‌أي را كه "لال" با آن آنها را زده است و آن را برايشان در خانه باقي گذاشته است ،متبرك مي‌دانند و اين تركه را كه گفتم "لال شيش" مي‌نامند، از اين سال تا سال بعد كه بار ديگر "تيرماه سيزده" مي‌رسد نگهداريش مي‌كنند .

بازميگردم كه ببينم چه ربطي دارد "تيرماه سيزده"سمائي‌ها با جشن "تيرگان" ايرانيان باستان . وچرا "تيرماه سيزده" را در شب سيزدهم "تيرماه" برگزار مي‌كنند نه در روز سيزدهم كه "تيرگان"برگزار مي شد. ديده بوديم كه يكي از دو روايتي كه "بيروني" براي علت بر‌گزاري "جشن تيرگان" اّورده بود، موضوع قهرماني "آرش"بودو اين كه "روز پرتاب كردن تير اين روز بوده"."بيروني" در كتاب"التفهيم" نيز،در سبب برگزاري جشن "تيرگان"،بار ديگر قهرماني "آرش" و تيراندازي او را انگيزه برگزاري اين جشن مي‌شناسدو مي‌نويسد: "… وگفتند كه اين تير از كوههاي طبرستان بكشيد تا بسوي تخارستان شد.".


پس ، قهرماني "اّرش" در كوههاي طبرستان اتفاق افتاده است و "تيرماه سيزده" سمائي‌ها و طبرستاني‌هاي ديگر همان جشن "تيرگان" ايرانيان‌باستان است كه بيروني مي‌نويسد: "روز پرتاب كردن تير اين روز بوده كه روز تير مي‌باشد".پس مي‌توانيم اّ‌ن تركه‌أي را كه طبرستاني‌هاي سمائي "لال‌شيش" مي‌نامند و متبرك مي‌دانند استعاره‌أي از همان تير "اّرش" بدانيم. چون، كسي يا كساني كه "لال‌شيش"ها‌را به تن اهل "سما"مي‌مالند، خودشان را "لال" مي‌نمايانند و "لال‌نماياندن" يعني به استعاره‌واشاره نمودن. اّيا نه اين است كه اين" لال" نماياندن و جشن روز"تيرگان" را در شب "تير‌ماه سيزده" برگزار كردن، بايد از موقعي معمول شده باشد كه ايرانيان را به عذر"مسلماني" از برگزاري جشن‌هاي باستاني‌شان كه براساس معتقدات اساطيري و "زرتشتي" بود نهي مي‌كردند؟ ... ادامه‌



............

تيرماسيزده يا تيرماه سيزده يا تيرماه سيزده شو رسمی آشنا در رودبار و الموت و مازندران و البرزنشين هاست.امروزه اين رسم کمتر در اين مناطق انجام می شود اما پيرمردان و پيرزنان بسياری هستند که با حسرت از آن ياد کنند و درخت تادانه را نشان تان می دهند که لال شو از آن گرفته می شد.

مدتی قبل به همراه افشين نادری در روستای ورک الموت با پيرمرد قصه گويی آشنا شديم که برايمان درباره تيرماسيزده حرف زد و نوار صحبت هايش هم هست، اگر اشتباه نکنم فيلم هم دارم از اين صحنه.

امروز سيزدهم تيرماه است و شايد بهانه خوبی بود برای انتشار دوباره مطلب استاد فقيد هوشنگ پورکريم و چند نوشته ديگر درباره تيرماسيزده.

........



جشن تيرگان (تيرماه سيزده شو )



در ايران از کهن ترين زمان، در هر ماه جشني که نام آن ماه را داشت، برگزار مي شد. ازاين جشن هاي دوازده گانه تـنها جشن تيرگان با نام تيرماه سيزه شو ( شب سيزده تـيرماه) هنوز در مازندران برگزار مي شود. ولي برگزاري جشن هاي ديگري چون فروردين گان، ارديبهشت گان و.. به دست فراموشي سپرده شده است. انتخاب روزهاي جشن بدين شيوه بود که چون در تـقويم کهن هر يک از سي روز ماه را نامي است که نام دوازده ماه نيز در شمار آن سي نام است، جشن هر ماه در روزي بود که نامش با نام ماه يکي بود. و نام ها متعـلق به سي فرشتهً نگاهبان روزها و ماه ها است. جشن تيرگان روز سيزدهم ماه تير ( روز تير ) است.

به روز تير و مه تير عزم شادي کن که از سپهر ترا فتح و نصرت آمد تير

افزون بر يکي بودن نام روز و ماه، مناسب جشن تيرگان را سالروز حماسهً معـين کردن مرز ايران، با تيراندازي آرش، مي دانند. در اوستا آمده است :

تـيشتر ستاره را يومند و فرهمند را مستايـيم که شتابان بدان سوي پرواز کند. به سوي درياي فراخکرت پرواز کند. مانند تير ارحش (آرش) بهترين تـيرانداز ايراني که از کوه ائـيريوخشوت به طرف کوه خوانونت پرتاب گرديد ....

زين الاخبار مناسب جشن تيرگان را چنين آورده است :

تيرگان، سيزدهم ماه تير، موافق ماه است. واين آن روز بود، که آرش تير انداخت. اندر آن وقت که ميان منوچهر و افراسياب صلح افتاد و منوچهر گفت هر جا که تير تو برسد (از آن تو باشد). پس آرش تير بـيانداخت، از کوه رويان و آن تير اندر کوهي افتاد ميان فرغانه و تخارستان و آن تير روز ديگر بدين کوه رسيد، و مغان ديگر روز جشن کنند و گويند دو ديگر اين جا رسيد. و اندر تـيرگان پارسيان غسل کنند و سفالين ها و آتشدان ها بشکنند. و چنين گويند که : مردمان اندر ين روز از حصار افراسياب برستـند. و هر کسي به سر کار خويش شدند. و هم اندرين ايام گندم با ميوه بپزند و بخورند و گويند : اندر آن وقت همه گندم پختـند و خوردند که آرد نـتوانستـند کرد. زيرا که همه اندر حصار بودند.

و ابوريحان بيروني در التفهيم آورده است :

... بدين تيرگان گفتـند، که آرش تير انداخت از بهر صلح منوچهر که با افراسياب ترکي کرده است، بر تير پرتابي از مملکت؛ و آن تير گفـتـند : او از کوه هاي طبرستان بکشيد تا بر سوي تخارستان. ابوريحان پيدايش جشن تيرگان و شرح برگزاري آن را در آثارالباقيه به تفضيل آورده، و براي پـيدايي آن دو سبب نقل کرده است؛ يک سبب تيراندازي آرش براي مرز ايران و توران بود که : ... کمان را تا بنا گوش خود کشيد و خود پاره پاره شد. و تير از کوه رويان به اقصاي خراسان که ميان فرغانه و تخارستان است، به درخت گردوي بزرگي فرود آمد به مسافت هزار فرسنگ و مردم آن روز را عيد گرفـتـند (...) و چون در وقت محاصره کار بر منوچهر و ايرانيان سخت و دشوار شده بود، بقسمي که ديگر به آرد کردن گندم و پختن نان نمي رسيدند، گندم و ميوه کال مي پخـتـند. بدين جهت شکستن ظرفها و پختن ميوه کال و گندم در اين روز رسم شد.....

سبب دوم آن که " دهوفذيه " (دهيوپته) که معـناي آن نگهداري مُلک و فرمانروايي در آن و " دهقـنه" که معناي آن عمارت کردن و زراعت و قسمت کردن است و با هم تواًم اند و کتابت، به وسيله هوشنگ و برادرش در اين روز صادر شد ...

مقدسي، جغرافيادان نامي قرن چهارم، از برگزاري رسم و آيـيني " در روز تير از ماه تير " ( تيرگان) خبر مي دهد، که نشان دهندهً درخواست مردم از کوه براي برآورده شدن آرزوهايشان در اين روز است : در حومه کاشان کوهي است که آب مانند عرق از آن مي چکد، ولي جريان نيابد. و چون هر سال روز تير از ماه تير باشد، مردم در پاي کوه گرد آيند و ظرف ها بـياورند. پس هر دارنده ظرف يا يک دستک بر کوه کوبـيده، مي گويد: " براي فلان کار از آب خود به ما بـياشامان ". پس هر يک به اندازه نياز بر مي گيرد.

سندي کهن در دست داريم که از برگزاري جشن تيرگان در قرن دوم هجري حکايت دارد." پـيگولوسکايا " در کتاب شهرهاي ايران در روزگار پارتـيان و ساسانيان فصلي را به جشن شهر بگمود - تيرگان، اختصاص داده و به نقل از رويداد نامه سرياني اديابنه به داستاني پـيرامون برگزاري يکي از جشنها اشاره مي کند. شرح برگزاري اين مراسم که به آن جشن شهر بگمود گفته مي شده، به قلم معـلمي به نام " آبل " از سده دوم ميلادي برجا مانده است. آبل پـيرامون جشن مذکور چنين آورده است : اين جشن در ماه ايار برگزار مي شد و گروه کثيري مردم از اطراف و اکناف اديابنه، کنار چشمه و آبگير بزرگ آن گرد مي آمدند. آنها نخست، خود را در آبگير مي شستـند، آنگاه مي نشستـند و به تدارک ( خوراک ) ميپرداختند و آن خوراک را به بردگان خود مي دادند، ولي تا زماني که يکي از فرزندان خردسال خود را به درون آتش نمي افکندند، خود از آن خوراک نميخوردند. آنها جگر و قلوهاي قرباني خود را برمي داشتـند و به نشانه جشن از شاخه درختي مي آويختـند. بعـد تيرهاي بسياري از کمانهاي خويش به نشانه شادي و سرور به سوي آسمان رها مي کردند و پس آنگاه به سوي خانهً خود باز مي گشتـند.

پ. ج. مسينا ماجراي اين جشن را با نوشته ابوريحان بيروني پـيرامون جشن تيرگان مقايسه کرده است، و پـيگولوسکايا شرح اين مقايسه و مشابهت هاي "شست و شو"، "پرتاب تير"، "شکستن ظرف ها"، "قطعه قطعه شدن آرش"، "قرباني کردن کودک" و "تهيه خوراک" را اشاعه يک جشن مي داند. اين تحليل درخور توجه است، لذا قسمتي از آن عيناً نقل مي شود :

مراسم جشن تيرگان را مي توان با مراسم جشن شهر بگمود که ماه ايار در استان اديابنه برگزار مي شود مرتبط دانست. مراسم شست و شو در آبگير شايد با ماجراي کيخسرو در چشمه سار و عادت شست و شويي که بيروني از آن سخن داشت نزديک و مرتبط باشد، پرتاب تير به هوا، که به نشانه سرور و شادي صورت مي گرفت، شايد با .... ادامه

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
دختری که در هشت سالگی بوسيله برادرش مورد تجاوز قرار گرفته و حالا در سن سی و پنج سالگی داستان زندگی اش را نوشته است. او در سال ۱۳۴۹ در شهر آبادان به دنيا آمده است. از طرف مادر کرد است ( می گويد جسارت و شجاعت را از او به ارث برده است ) و از طرف پدر نجف آبادي، بزرگ شده اصفهان است و حالا هم ... کاش اين کتاب به فارسی هم ترجمه شود. ديروز گفتگويش با صدای آمريکا را شنيدم و از اينکه در کشور نامردسالارها زندگی می کنم از خودم بدم آمد. اولين کاری که کردم اين بود که بروم توی سايتش و برايش بنويسم که نمی دانم چه بنويسم؟ بنويسم که تبريک می گويم ( برای کتابش؟ ) ؟‌؟؟؟فقط برايش آرزوی سلامتی کردم و نوشتم که خيلی دوست دارم بدانم اسم واقعی اش غزل اميد است يا اين که باز از ترس خودش را سانسور کرده است؟و اينکه نوشتم کاش اين کتاب يک جوری به فارسی ترجمه شود. کتاب به گمانم بيش از چهارصد صفحه دارد و اين خانم پنج سال قبل، بعد از خودکشی نافرجامش در آمريکا، اقدام به نوشتن آن می کند، در ۲۹ روز. صبح که دقت کردم ديدم اين کتاب را می توان از طريق خيلی از سايت های کتابفروشی جهان از جمله آمازون خريداری کرد. پس تا دير نشده اين کار را انجام دهيد. برای خريدش هم از طريق آمازون و هم از طريق سايتش می توانيد اقدام کنيد.

جمعه اول ژوئيه، غزل اميد- سرعت کم

جمعه اول ژوئيه، غزل اميد- سرعت بالا

گفتگوی احمدرضا بهارلو با غزل اميد:

به گفتگوی کوتاه خبرنگار بخش فارسی صدای آمريکا با خانم غزل اميد نويسنده کتاب «زندگی در جهنم» توجه فرمائيد.
گفتگو با غزل اميد نويسنده کتاب زندگی در جهنم گفتگو با غزل اميد نويسنده کتاب زندگی در جهنم- بخش دوم
سايت خانم غزل اميد livinginhell
برای ديدن مجموعه کاملی از عکس های غزل اميد از خردسالی تا امروز اينجا را کليک کنيد.
کتاب زندگی در جهنم را به شکل آنلاين در اينجا می توانيد بخوانيد.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com