تادانه

از گفته های ویلیام فاکنر
اگر من به دنیا نمی‌آمدم،‌ یک نفر دیگر آثار مرا به وجود می‌آورد؛ مثلا "همینگوی" ، "داستایوسکی"، ‌یکی از ما. دلیل این مدعا هم این است که محققان نمایشنامه‌های "شکسپیر" را تقریبا به سه نفر نسبت داده اند. آنچه مهم است نمایشنامه‌هایی "هملت"‌ و "رویای شب نیمه تابستان"‌ است، ‌نه این که چه کسی آن‌ها را نوشته؛ بلکه باید گفت بالاخره کسی آن‌ها را نوشته. هنرمند مهم نیست، ‌آنچه می‌آفریند مهم است؛‌ چرا که هیچ حرف تازه ای وجود ندارد تا کسی بزند. "شکسپیر" ، "بالزاک"‌و "هومر"‌ همگی درباره چیزهای واحدی نوشته اند و اگر آن‌ها یکی دو هزار سال بیشتر عمر می‌کردند، ناشران به نویسنده دیگری احتیاج نداشتند.

فردیت و جوهره فردی نویسنده هم فقط برای خود نویسنده مهم است. اما دیگران آنقدر سرشان به خود آثار گرم است که توجهی به فردیت و جوهره فردی نویسنده ندارند.

همه ما (نویسنده‌ها) هنوز موفق نشده ایم که به آن کمالی که در رویاها دنباش هستیم دست یابیم. خود من همه نویسندگان را برپایه شکست پرشکوهشان در رسیدن به ناممکن‌ها، ‌ارزیابی می‌کنم. مثلا به نظرم می‌رسد که اگر می‌توانستم آثارم را از نو بنویسم، مطمئنا بهتر از آنچه هست، می‌نوشتم؛ که این نشان سلامتی مزاج هنرمند است. برای همین هم به کارش ادامه می‌دهد و باز می‌نویسد، چرا که معتقد است این بار حتما به آن کمال دست خواهد یافت و موفق خواهد شد. البته معلوم است که نمی‌شود و اتفاقا همین هم ثابت می‌کند کند که مزاجش سالم است اما وقتی توانست، یعنی وقتی احساس کرد که اثرش دقیقا مطابق با خیالات و رویاهایش هست، دیگر کاری ندارد بکند جز این که گلوی خودش را ببرد یا از آن طرف قله کمال خودش را پرت کند توی دره خودکشی. خود من شاعر شکست خورده هستم. شاید هم همه رمان نویس‌ها، ‌اولش می‌خواسته اند شعر بگویند، اما وقتی نتوانسته اند، ‌شانس شان را با داستان کوتاه که پس از شعر طرفداران زیادی دارد، امتحان کرده اند و وقتی از نوشتن آن هم عاجز شده اند، رو به نوشتن رمان آورده اند.

نود و نه درصد ذوق و استعداد، ‌نود و نه درصد انضباط و نود و نه درصد کار و کوشش. رمان نویس هیچ وقت نباید از کارش راضی باشد. اگر آدم فقط در حد توانش خوب باشد که هنری نکرده،‌ همیشه رویا و هدفت بالاتر و والاتر از آنچه می‌دانی در توانت هست، ‌باشد. جوش نزن تا فقط از نویسندگان معاصرت یا گذشته ات بهتر باشی، سعی کن از خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که ارواح او را هدایت می‌کنند. البته او نمی‌داند که چرا آن‌ها او را انتخاب کرده اند و معمولا هم آنقدر سرش گرم کارش هست که نیم پرسد چرا... هنرمند رویایی در سر دارد و این رویا او را عذاب می‌دهد و تا وقتی که نتوانسته به نحوی از شر آن خلاص بشود، لحظه ای آرامش ندارد. در این هنگام هنرمند همه چیزش را یعنی غرور، آبرو، امنیت، محترم بودن، ‌شادی همه چیز را، از یاد می‌برد، تا این که اثرش را بنویسد.

هنر در پی و پاینبد محیط خاصی هم نیست. مهم نیست که نویسنده در کدام محیط است. به نظر من محیط مناسب برای هنرمند و نویسنده، محیطی است که در آن بتواند کار کند. بنابراین نویسنده به محیطی احتیاج دارد که آرامش، تنهایی و خوشی او را منتها نه به قیمت گزاف، تامین کند. محیط نامناسب فقط فشار خون نویسنده را بالا می‌برد. به علاوه، در چنین محیطی نویسنده بیشتر عمرش را با افسردگی، دلزدگی و عصبانیت می‌گذراند. تجربه خود من نشان می‌دهد که ابزار مورد احتیاج حرفه من،‌ فقط کاغذ و توتون و کمی ‌نوشیدنی بوده.

نویسنده به تضمین مالی احتیاج ندارد. نویسنده فقط یک قلم می‌خواهد و چند تا ورق، همین. من هیچ وقت نشده که فکر کنم نویسنده در صورت گرفتن مبلغی به عنوان پیشکش، خوب خواهد نوشت. نویسنده خوب هیچ وقت از موسسات خیریه درخواست پول نمی‌کند. او شدیدا سرگرم نوشتن است. ولی البته اگر نویسنده مجرب و ممتازی نباشد، خودش را با گفتن این که وقت ندارد تا بنویسد و یا زندگش اش تامین نیست، گول می‌زند. چون حتی مهترها هم می‌توانند هنرمندهای خوبی باشند. در واقع مردم می‌ترسند بفهمند تا چه حد تاب تحمل فقر و مشقت را دارند. آن‌ها از فهم این که تا چه حد پر طاقتند وحشت دارند. هیچ چیز نمی‌تواند نویسنده خوب را از پای درآورد. تنها چیزی که می‌تواند وضعیت هنرمند را دگرگون کند،‌ مرگ است. نویسنده‌های خوب حتی وقت ندارند که به شهرت و مال‌اندوزی فکر کنند. شهرت مونث است. مثل زن است. اگر جلویش تعظیم کنی، زیر پا لگدت می‌کند. بنابراین بهترین راه برخورد با آن این است که پشت دستت را نشانش بدهی؛ آن وقت احتمالا کلفتیت را می‌کند و خاکسار آستانت می‌شود.

اگر کسی نویسنده درجه یک باشد، ‌هیچ چیز به کار نویسندگیش لطمه نمی‌زند. ولی اگر نویسنده ممتازی نباشد، هیچ چیز نمی‌تواند زیاد بهش کمک کند. در ضمن اگر نویسنده چیزه دستی نباشد، هیچ مشکلی ندارد؛ چون قبلا روحش را در مقابل خوشگذرانی کنار استخرها فروخته.

بگذار اگر نویسندگان ما به فن و تکنیک نویسندگی علاقه دارند،‌ همچنان به جراحی و چیدن این بنا ادامه دهند. چرا که در کار نویسندگی هیچ شیوه مکانیکی و لایتغیری وجود ندارد. در اینجا راه میان‌بری نیست. اگر نویسندگان جوان ما در کارشان از قاعده و نظریه خاصی پیروی کنند،‌ حماقت کرده اند. از اشتباهاتت درس بگیر. مردم فقط از طریق خطاهاشان چیز یاد می‌گیرند. هنرمند خوب هیچکس را شایسته نمی‌داند تا ارزش اندرز بگیرد. او بی نهایت مغرور است. مهم نیست که تا چه حد پیشکسوت‌ها را تحسین می‌کند، مهم این است که همواره،‌ درصدد است تا از آن‌ها جلو بیفتد و مغلوب‌شان کند.

نویسنده به سه چیز احتیاج دارد:‌ تجربه، مشاهده و تخیل. دوتای از این‌ها و گاهی یکی از این‌ها،‌ می‌تواند کسری بقیه را جبران کند. داستان‌هایی که من می‌نویسم همیشه با یک اندیشه،‌ خاطره یا تصویر ذهنی شروع می‌شود. در واقع قصه نوشتن هم چیزی جز خوب پروراندن و درست استفاده کردن از همین‌ها نیست. یعنی توضیح و تشریح این که چرا آن وضعیت پیش آمد و یا چه چیز باعث شد که آن اتفاق همچنان کش بیاید. هر نویسنده ای سعی می‌کند که اشخاصی ملموس و باور کردنی خلق کند و بعد آن‌ها را در اوضاع و شرایطی قابل قبول قرار بدهد،‌ به نحوی که روی خواننده تاثیر بگذارد و یا در حقیقت تا آنجا که در توان نویسنده هست،‌ بیشترین تاثیر را بگذارد. بدیهی است که یکی از ابزارهایی را که او باید از آن استفاده کند، محیطی است که او آن را می‌شناسد. البته باید بگویم که ساده ترین وسیله بیانی موسیقی است، چون بشر از همه زودتر آن را تجربه کرده و از نظر تاریخی هم قدمتش بیشتر است. اما از آنجا که استعداد من در استفاده از کلمات است باید بکوشم که با ناشی‌گری، آنچه را که موسیقی اصیل به مراتب بهتر از عهده بیانش برآمده، با کلمات بیان کنم. بدین معنا که موسیقی هرچیزی را بهتر و ساده تر بیان می‌کند اما من استفاده از کلمات را بر استفاده از موسیقی ترجیح می‌دهم؛ همان طور که ترجیح می‌دهم بخوانم تا گوش کنم. من سکوت را بر صدا ترجیح می‌دهم، چرا که صورت خیالی را که کلمات به وجود می آورند در سکوت ایجاد می شود. به بیان دیگر،‌ موسیقی و صدای رعدآسای نثر، در سکوت تحقق پیدا می‌کند.

من آثار نویسندگان معاصرم را نمی‌خوانم. بیشتر کتاب‌هایی که من می‌خوانم، همان‌هایی است که از دوران جوانی می‌شناختم و به آن‌ها عشق می‌ورزیدم و هنوز همان طور که شما به رفقای قدیمی‌تان سر می‌زنید،‌ دائما فقط به همان‌ها مراجعه می‌کنم. کتاب‌هایی را که من می‌خوانم این‌هاست:‌ کتب عهد عتیق،‌ آثار دیکنز، کانراد، دن کیشوت سروانتس ( که من سالی یکبار همان طور که بعضی‌ها انجیل را می‌خوانند، ‌این کتاب را می‌خوانم)،‌آثار فلوبر، بالزاک ( که جهان بی عیب و نقصی خلق کرده که متعلق به خودش است و این همچون سیلان خونی است که در رگ‌های بیست کتابش جاری است)،‌ داستایوسکی، تولستوی و شکسپیر. گهگاهی هم آثار ملویل و از میان شعرا،‌ آثار مارلو، کمپئین،‌ جانسن،‌ هریک، ‌دان،‌ کیتس و شلی را می‌خوانم. و بالاخره هنوز هم اشعار‌هاوسمن را می‌خوانم.
آثاری را که نام بردم اغلب می‌خوانم، التبه نه این که از اول تا آخر بخوانم، بلکه صحنه ای را انتخاب کرده می‌خوانم،‌ یا این که هنگام خواندن فقط مطالبی را می‌خوانم که درباره یکی از شخصیت‌هاست. این طرز خواندن، درست مثل این است که شما دوستی را ببینید و چند دقیقه ای با او صحبت کنید.

فکر می‌کنم تا وقتی مردم رمان می‌خوانند کسانی هم هستند که رمان بنویسند و برعکس.

هنرمند فرصت گوش کردن به منتقد را ندارد. نقدها را معمولا کسانی می‌خوانند که می‌خواهند نویسنده بشوند، ولی آن‌هایی که می‌نویسند یعنی نویسنده اند، ‌وقت خواندن مطالب منتقدها را ندارند. نقاد برای هنرمند نمی‌نویسد. مقام هنرمند بالاتر از نقاد است چون هنرمند با نوشته‌هایش بر نقاد تاثیر می‌گذارد و او را هدایت می‌کند؛ اما آنچه منتقد می‌نویسد بر همه تاثیر می‌گذارد الا هنرمند.

هدف هنرمند این است که با ابزارهای فنی خودش،‌ حرکت را که همان زندگی است متوقف کند و ساکن در جایی نگهدارد؛ تا صد سال بعد، ‌وقتی کس دیگری به آن نگاه می‌کند، ‌دوباره آن به تب و تاب بیفتد، چون به هرحال زندگی است.

از روی دست رمان نویس/ مصاحبه با فورستر، ‌فاکنر،‌ سیمنون، ‌همینگوی و‌هاکسلی/ ترجمه محسن سلیمانی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment