تادانه

اولين عكس من - بهار 1361همين ديروز بود انگار كه من و تهمينه، خواهرم مانده بوديم تا دوماه آخر كلاس دوم من و سال تحصيلي 60 ، 61 تمام بشود و ما هم بياييم قزوين. آمده بودم قزوين يك بار، پدرم بهار همان سال من را آورده بود قزوين تا خانه عمو بمانم و عكس بگيرم براي پرونده ام و چه خوب كاري كرد آن عكس را گرفت وگرنه مي ماند تا چند سال بعد و حالا من باز غمگين مي شدم كه چرا اولين عكس عمر من اينقدر دير گرفته شده است. بابا از دو سال قبل از ميلك كنده بود و آمده بود قزوين و رفته بود كارخانه تبد كه آن وقت ها مي گفتن تبد گدا، مامان هم چند ماه بعد از بابا آمده بود. فيروز را هم تازه از حوزه علميه بيرون كرده بودن و داشت توي بازار كار مي كرد
آقاي مسعود شعباني، معلم كلاس اول و يوسف سبكرو، معلم كلاس دومم را همين دو سال قبل پيدا كردم. يكي حالا توي خيابان غياث آباد قزوين ساكن است و بچه هايش بزرگ هستند. سبكرو هم ساكن تاكستان است. وقتي رفتم خانه اش فهميدم كه از همان الموت زن مي گيرد در زمان خدمتش
ولي خيلي دنبال خانم معين، معلم كلاس سوم، خانم توراني، معلم كلاس چهارم و آقاي غياثي گشتم كه پيداي شان نكردم. حالا كه فكر مي كنم مي بينم عجيب است آن قدر كه دلم براي معلم هاي دوران ابتدايي ام تنگ مي شود براي معلم هاي راهنمايي و دبيرستان نه. همين طور آن قدر كه براي آقاي شعباني و سبكرو دلتنگ مي شوم براي خانم معين و توراني و آقاي غياثي نه
هيچ وقت يادم نمي رود وقتي مادرم من را برد دبستان دهخدا و بعد از معرفي رفتم سركلاس ( چند روز ديرتر رفته بوديم ) وقتي رفتم توي كلاس، خانم معين پرسيد با عليخاني معروف نسبتي داري؟ گفتم نه. بعدها اين عليخاني معروف هميشه مثل سايه دنبالم بوده. منظورم شيخ قدرت عليخاني نماينده بويين زهراست. هيچ وقت خدا هم او را نديده ام اما هميشه اين اسم روي سرم سنگيني كرده و بارها وسوسه شده ام اين فاميلي را عوض كنم اما حيف كه تمام زندگي من به گذشته ام متصل است و اين وابسته بودن به طايفه عليخاني هاي ميلك و ... مبصر كلاس سوم ما اسماعيل شد. اسماعيل همسايه عمه مهينم بود كه آن موقع چون ما تلويزيون نداشتيم من مي رفتم خانه شان و مي ديدم، هم تلويزيون را و هم اسماعيل را.خيلي زود لهجه تاتي را سعي كردم فراموش كنم و شهري بشوم و از اين كه بهم مي گفتن الموتي افتاد توي قوطي، ناراحت نشوم و دعوا راه نيندازم و وووو
ناگهان+ زود+ دور+ دير+ دلتنگي+ ... اين ها كافي هستند براي بيان اين لحظه ها؟ من كه فكر نمي كنم

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment