تادانه

مدتی شعر می گفتم، شعر که نه،‌ يک جور فوران بود نمی دانم برای چی،‌ اما خب به هر حال يک مدت شاعری را تجربه کردم. دوستان می گفتند شعرهايت خيلی هايکويی است. رفتم شعرهای هايکو ترجمه شاملو و پاشايی را پيدا کردم و حال کردم. مدت ها با اين شعرها کيف کردم. مطمئن هستم که همه آن به اسم شعرها را در بايگانی ام دارم اما در حافظه ام نمی دانم . امتحان می کنيم:

يک برگ ديگر نيز
با التماس درخت
به ماندن
به زيستن
مرد
افتاد.

***

شعرهای زيادی بود مخصوصا شعری که :

دلم برای بی آبی کوير آب شده است
نه درختی
نه گلی
و .... ( باور کنيد بقيه اش يادم نيامد )

***

اين شعر آخری را يادم می آيد که در سالن علامه رفيعی قزوين خواندم. تشويقکی هم شدم. آن زمان شاعرانی مثل محمدعلی حضرتی، روشن قزوينی، ميرزاعلی اکبر ثقفی قزوينی ملقب به خرم، اسماعيل سکاک، مجيد بالدران، امير عاملی، احد چگينی،‌ شيما تقيان پور،‌ مجيد شفيعی، ‌ ابوتراب قديانی، علی کلهر و ... در اين جلسات شعرخوانی می کردند.

حضرتی را با پشتوانه جبهه و جنگ و مبارزات انقلابی و کارهای تئاتری اش می شناختيم که حالا آمده بود و شعر از فروغ فرخزاد می خواند و احمد شاملو و ... خيلی های مان گفتيم که فلانی و اين شعرها!؟ اما از همو بهترين شعرها را خوانديم.

بعد يک بار هم سال ۷۳ در جشنواره تئاتر دانش آموزان او را ديدم. داور بود و من نويسنده و کارگردان نمايش يه لقمه نون که ده پونزده تا دانش آموز سوم و چهارم و پنجم ابتدايی مدرسه نمونه مردمی رشادت در آن بازی می کردند. نمی دانم چرا ولی هميشه از آرام حرف زدنش خوشم می آمد.

زد و سال ۷۹ وقتی پيگيری من برای جمع آوری و ثبت فرهنگ بومی منطقه و به طور مشخص ميلک را ديد،‌ دوربين اداره گردشگری را داد به من، دوربين ام ۳۰۰۰ که تازه خريده بودند و اولين فيلمش، فيلم سه ساعته ميلک،‌ نشسته بر ايوان الموت شد. آن زمان حضرتی رييس اين اداره بود و کارهای دولتی ديگر.

گردشگری و ميراث فرهنگی ادغام شدند و او شد معاونت گردشگری ميراث فرهنگی قزوين. ديگر نديدمش. يکی دو بار تماسکی داشتم که هر بار غافلگيرم می کرد. تمام کتاب هايم را در نمايشگاه کتاب هر سال می خريد و بعد زنگ که می زدم تبريک می گفت و نقد.

اين بار،‌ هفته قبل سراغش رفتم، با حسن لطفی عزيز که ببينم آيا مطلبی درباره الموت دارد که با دست پر برگشتم. همان جا دو مجموعه شعر جديدش را به من داد:



۱- آوازهای واژگان لال

۲- عاشقانه های کبود

هر دو اين مجموعه شعرها را نشر حديث امروز قزوين منتشر کرده است. منتها برعکس تمام کارهای شهرستانی، کتاب مدرن و شيک و امروزی است. عجيب جای تبريک داشت.
روی جلد عاشقانه های کبود هم جالب بود. بهش گفتم چطور مجوزش را گرفتيد؟
و او خنديد.

صبح که توی راه می آمدم سرکار، با شعرهايش حال کردم، گفتم چند تايی تایپ کنم و شما را هم بی نصيب نگذارم:

گزارش ۱
اين جا
نشانه ی بودن
تنها
صدای بغض سکوت است
و بی شمار چشمان حريصی
که لحظه هايت را
حتا
در دهان گشاد خويش می جوند.

گزارش ۳
تردستان اين جا
- به شعبده -
رنگ می کنند مردمان را
و گنجشککی را - خرد - به جای سيمرغ می فروشند.

گزارش ۵
آغاز
نه!
هرچه غير پايان ممنوع
گل، هرگز!
جز رويش سيمان ممنوع
اين کوچه تنگ
تا ابد بن بست است
انديشه
راهی
به خيابان ممنوع!

گزارش ۶
شب
پابرجاست،
فکر فردا ممنوع!
هر واژه به جز
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سکوت
اينجا ممنوع!
تا مرداب
آشفته نگردد خوابش
حرفی از رود،
موج،
دريا،
ممنوع!

گزارش ۸
ای باد!
به خود مپيچ
‌ توفان ممنوع!
ای ابر!
مکوب طبل
باران ممنوع!
خورشيد برو
برای اين سال کبود
يک فصل بس است:
جز
زمستان
ممنوع!

گزارش ۹
تعطيلی ابرهاست،
بارش ممنوع!
زرديد
به سبزها
گرايش ممنوع!
تقدير شماست بی صدا
له بشويد
جز ناله ی نارنجی خش خش ممنوع!

گزارش ۱۰
از شبنم
از برگ
سرودن ممنوع!
شعری غير از
رويش آهن
ممنوع!
خاموشی سايه وار گريه تا هست
بر لب ها
يک خنده ی روشن
ممنوع!

گزارش ۱۱
قحطی ترانه
غير شيون ممنوع!
رويش
در اين دشت سترون
ممنوع!
ای مرد!
در اين زمانه ی نامردی
حرفی از جنس عشق
- از زن -
ممنوع!

گزارش 12
اين جا
بي كه رستمي برخيزد
با يوسفي روي كند
ديري ست گرگ ها
در هر گام
چاهي كنده اند
و به تيغ دروغ و تهمتش
آكنده اند.

دوزخيان روی زمين
اين بار
نه آدم بود و نه حوا
خدا بود که از شيطان فريب می خورد
پس
خديا زمينی ات را
به بهانه ی گناه بسيار کوچک شايد نکرده ای
از بهشت خويش راندی
و خود را به جای خدای آسمان نشاندی
تکليف شيطان از پيش معلوم بود
با خدايی که بخشش را نمی شناخت
آن گاه
دوزخيان روی زمين را
به عذابی ابدی
فرا خواندی.

روايت 2
( براي بچه هاي كوي )
در بارش قحطسالي
رعدا رعد رعب
طنين رپ رپه ي طبل هاي فاجعه بود
كه ابرهاي خشك تر دامن
- برخاسته از ژرفاي دره هاي سياهي – را
به باران بي امان
مرگ
آتش
و تباهي
مي خواند.
***
تازيانه در تيسفون
غزان در نيشابور
مغول در بخارا
.....
همان تقرير كهنه از پي تكرار واقعه ها:
آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند
و نرفتند.
***
تنها شورابه ي چشم هاي ناباور بود
كه بر پوست ترس خورده شيشه هاي بخار گرفته
مي راند.



غزل خداحافظی

سيرم – از ديدارتان سيرم – نمك نشناس ها
خسته ام كرديد، برگرديد اين نسناس ها

دستتان رو شد، چه می خواهيد ديگر؟ بس کنيد
شرمتان کو؟ دست برداريد از عباس ها

بوی کوفه - بوی گنداب خيانت - می دهيد
گرچه می گوييد از عطر بليغ ياس ها

چشم هاتان آبيار آبروی رفته نيست
می شناسم اشک را از اين بدل الماس ها

کاسبان ورشکسته!‌ فکر نقش تازه ايد؟
از فورش واژه ها در پوشش احساس ها؟

در تنور شهرت خود نان شهوت می پزيد
از لب گندم شنيدم، گفت:‌وای از داس ها!

در مدار صفر می گرديد - حتی زير صفر -
با چه می سنجيد خود را؟ با همين مقياس ها؟

ذهن های کرم خورده! از زبان بازی چه سود؟
شعر هم مال شما ... ای دلخوشان لاس ها!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment