تادانه

يك ترانه
مي گفت: هنوز 45 سالم نشده بود و حالا حالاها قرار بود زندگي كنم كه ناگهان زندگي سر بزنگاه حالم رو گرفت و از اون به بعد بيشتر وقتم صرف نگاه كردن به عكس هاي راديولوژي شد و بحث سر اين كه چه قدر براي زندگي كردن زمان دارم
ازش پرسيدم: كي فهميدي كه اين ممكنه براي تو آخر خط باشه؟
وقتي اين خبر رو شنيدي چه حالي بهت دست داد؟ چيكار كردي؟
و او گفت: رفتم سقوط آزاد‘ رفتم كوه راكي كوهنوردي. رفتم گاو سواري و روي يه گاو وحشي به اسم فومانچو 7/2 ثانيه تاب آوردم و عشقم عميق تر شد و حرفام شيرين تر و بخشش رو كه انكار مي كردم تجربه كردم
و گفت: اميدوارم يه روز اين فرصت نصيبت بشه كه طوري زندگي كني كه انگار مرگت نزديكه
گفت: بالاخره براي همسرم همون شوهري شدم كه پيشتر نبودم
همون رفيقي شدم كه هر رفيقي آرزوش رو داره
و ديگه بدون برنامه قبلي يه ماهيگيري رفتن برايم يه چيز تحميلي نبود
و همون سال فوت پدرم هم سه بار به ماهيگيري رفتم
ديگه اين كه بالاخره كتاب مقدس رو خوندم
و هر كاري رو كه اگه مي شد دوست داشتم يه بار ديگه انجام بدم انجام دادم
فرض كن فردا موهبتي است كه به تو هديه مي شه
و تو به اندازه ابديت فرصت داري كه بهش فكر كني
باهاش چيكار مي كني؟ چيكار كردي؟ من باهاش چيكار كردم؟ من باهاش چيكار مي كنم؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment