تادانه

رفته‌ام بالکن کتابخانه‌ام، ماه را می‌بینم؛‌ ماه شب چهارده است اما چرا اینقدر غمگین؟
رنگ نارنجی رو به بنفشش گونه ای دیگر است،‌ ستاره ای دیده نمی‌شود،‌ فقط هلال ماه است و بغضی فرو خورده.
تازه از بخارا آمده‌ام؛ از دیدار علی دهباشی.
رفته بودم میدان فردوسی، نبش قره‌نی، برای دیدن دوستی، تلفن زنگ می‌زند؛ روی صفحه تلفنم نوشته می‌شود علی دهباشی.
- سلام
- سلام
- چطوری آقای علیخانی؟
- خوبم آقای دهباشی،‌ من نزدیک شما هستم،‌ لطفا آدرس بدهید تا نیم ساعت دیگر می‌رسم آنجا.

وقتی نوجوان بودم "کلک" در می‌آمد؛‌ همیشه نام علی دهباشی برای ما؛ من و هرمز و حبیب و ابراهیم، یک اسطوره بود، اسطوره ای که آرزو داشتیم اندکی از توانش را پیدا کنیم.
بعد آمدم تهران برای درس خواندن. شنیدم دهباشی قزوینی است. زنگ زدم به شماره‌‌ای که ازش پیدا کردم. روی تلفن منشی بود؛ "سلام. من یوسف علیخانی هستم. از قزوین آمده‌ام. می‌خواهم شما را ببینم."
حالا یازده سال از آن تلفن می‌گذرد و من علی دهباشی را فقط دو بار از نزدیک دیده‌ام؛ یک بار یک ماه قبل در جلسه نقد تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران در کافه تیتر،‌ و بار دیگر هفته قبل در باشكوه صد و بيستمين سال تولد ملك الشعراي بهار در خانه هنرمندان كه بخارا برگزار مي كرد.
علی دهباشی همیشه برایم یکی بوده، بزرگتر از یکی های دیگر. یکی که هرگز نفهمیده‌ام اینقدر انرژی و توان را از کجا آورده؛ این همه انرژی و این همه توان و این همه کوشش.

می‌رسم دفتر بخارا؛ جواد ماهزاده، داستان نویس و خبرنگار تهران امروز هم هست. شهاب، پسر دهباشی، توی یکی از اتاق ها نشسته،‌ او را در کافه تیتر دیده‌ام؛‌ البته نمی‌دانستم پسر دهباشی است.

اندکی که می‌نشینیم،‌ دکتر احمد محیط می‌آید، روان‌شناس و مترجم و شاعر و عضو عالي رتبه سازمان جهانی بهداشت و سرپرست بیست و سه کشور مدیترانه‌‌ای؛ نمی‌دانم قرار است گفتگو کنند با او. گفتگو نیست،‌ گپی است که بیشتر دکتر محیط حكايت مي كند. ساکن اسکندریه است؛ در مصر.
از کارش می‌گوید که برای سلامت مردم کار می‌کنند در کشورهای دیگر،‌ از خاطراتش و از کتاب هایی که به دو زبان فارسی و انگلیسی به طور همزمان می‌نویسد، سنگ آفتاب اوکتاویو پاز را ترجمه کرده که به زودی منتشر می‌شود.
از دیدارهایش با "نجیب محفوظ" می‌گوید و آن اتاقی که در یکی از هتل های قاهره، روزهای چهارشنبه جمع می‌شده اند و تنها عرب برنده جایزه ادبی نوبل به او می‌خندیده و می‌گفته:‌ یک قهوه دیگر به او بدهید،‌ او از سرزمین حافظ آمده است
محیط به در و دیوار نگاه می‌کند و می‌گوید اینجا دفتر مجله نیست،‌ یک موزه ادبيات ايران است
دکتر محیط از خاطراتی با دهباشی می‌گوید که دهباشی با خنده تایید می‌کند و می‌گوید من و دکتر محیط از قرن پنجم با هم دوست بوده‌ایم و بعد از جلسات چهارشنبه شب صحبت می‌شود و بعد دهباشی در طرفه العینی قاب عکسی را از روی دیوار برمی‌دارد که یکی از شب های چهارشنبه شب است. یک به یک اسامی‌می‌گوید در عکس:‌ دكتر رضا براهنی. می‌گوید کنارش دكتر اصغر خبره زاده است. آن طرف تر دکتر امیرحسین آریانپور. بعد می‌گوید دكتر جواد مجابی هم اینجا نشسته است و بعد نصرت کریمی را دست می‌گذارد و بعد دیگران و دیگران و دیگران.
محیط می‌افزاید دهباشی یادت میاد اون شب را که می‌ترسیدیم پلیس بریزد و بگوید این همه آدم برای چی جمع شده اند؟ براهنی راه حل را پیدا کرده بود. گفته بود می‌گوییم برای روان درمانی نزد دکتر محیط آمده‌ایم و بعد همگی می‌خندیم.
و بعد دهباشی می‌گوید دکتر محیط یادت می‌آید آریانپور چه گفت؟ گفت اگر پلیس بیاید تمام فرهنگ ایران را امشب با خود برده است و بعد یاد مختاری و ووو...
در همین بین تلفن زنگ می‌زند. از بخارا بود؛‌ شاعر بخارایی از چاپ شعرش در بخارا تشکر می‌کرد و دعوت از دهباشي كه نوروز آينده را در بخارا و سمرقند مهمان نويسندگان و شاعران آن ديار باشد.
هنوز دقایقی نگذشته بود عبدالکریم تمنا، شاعر افغانستانی وارد شد،‌ دهباشی او را معرفی کرد؛ بیست سال رئیس کتابخانه هرات بوده است و عبدالکریم تمنا از دهباشی تشکر می‌کرد اجازه داد در شب سالگرد تولد بهار سروده‌‌ای که در رثای بهار گفته بود بخواند و رو به ما کرد و گفت یکان کس که در ایران به فکر ما هست، علی دهباشی است. او را در افغانستان و تاجیکستان بیشتر از ایران می‌شناسند؛‌ از بلندی های پامیر تا مرو،‌ هرات، مزار شریف، سمرقند و ووو...
مجلس چنان گرم شده بود که دهباشی گفت دکتر محیط خبر ویژه نامه ادبیات مصر را به دوستان بدهید تا همه خوشحال شوند.
دکتر محیط در تایید دهباشی گفت قرار است یکی از مجلات ادبی مصر ویژه نامه‌‌ای درباره ادبیات معاصر ایران با همکاری بخارا به عربی منتشر کند و دهباشی قرار است در ایران شماره‌‌ای را از بخارا درباره ادبیات معاصر مصر منتشر کند؛‌ همزمان در تهران و قاهره این اتفاق خواهد افتاد و بعد شبی را در تهران به یاد ادبیات مصر و نجیب محفوظ و جمال الغیطانی و یوسف القعید و ادوار الخراط و صنع الله ابراهیم و ... و شبی در قاهره به یاد نیما، آل احمد، چوبک،‌ دولت آبادی و شعر و ادبیات معاصر ایران برگزار کنیم.
و این همه خیلی زودتر از آن چه تصور می‌کنید در تهران و قاهره به دست دهباشی و دکتر محیط عملی خواهد شد.

دوست دارم بیشتر از دكتر محیط و کارها و حرف هایش بنویسم که حیف ضبط نبرده بودم با خودم. می‌دانم به زودی گفته هایش در بخارا یا در تهران امروز منتشر خواهد شد.

اما بخارای دهباشی
می‌گوید نود و هفت شماره از کلک را هفت سال با دل و جان و هزار مشقت بزرگ کردم؛ یکباره آمدند و كودتا کردند و مجله را كه فرزند خود مي دانستم از من گرفتند؛ گفتم آقای دهباشی، مهم شما هستید که این هفت ها را به دست آورده اید.
از آمدن بخارا می‌گوید و این که پنجاه و پنج شماره اش را درآورده با خون و دل.

می‌دانم که پنج صبح بیدار می‌شود و خودش می‌گوید اگر یک روز کار نکند موهایش به یکباره سفید خواهند شد.

بخارا، یک دفتر معمولی نیست؛ تاریخ زنده ادبیات و هنر و فرهنگ معاصر ایران است؛‌چنان که علی دهباشی. می‌گویم: چقدر این عکس ها قشنگ هستند آقای دهباشی!‌ این عکس رضا سید حسینی!‌ این عکس منوچهر ستوده!‌ این عکس شاهرخ مسکوب!‌ این عکس کریم امامی، این عکس آشتیانی، این عکس و این عکس و هزاران عکس دیگر؛ همه در هاله‌‌ای از عکس ها و طرح جلدهای بخارا نشسته‌ایم.

بالای سرم بزرگ علوی می‌خندد. صادق چوبک نگاه مان می‌کند. زنی با دامنی شعر خیره شده به ما و زنی بر ساحل جزیره سرگردانی...

این طرف سفرنامه حاج سیاح است و بالایش مجموعه سی و شش گفتار از فردوسی و شاهنامه و آن طرف تر، برگزیده آثار سیدمحمدعلی جمالزاده...

از دهباشی می‌خواهم کنار بخارا بماند تا عکسی از او بگیرم؛ کنار جلال ستاری، رضا سیدحسینی، شاهرخ مسکوب، بهار، شهریار و کریم امامی...

می‌آید این طرف تر. شب های بخارا را یادم می‌آورد؛ شب ادبیات آشوری، ‌شب کامبیز درمبخش، شب هشتاد سالگی سید حسینی،‌ شب جمالزاده، شب امبرتو اکو، شب ماندلشتايم، شب گونترگراس و شب ملک‌الشعرای بهار...

از او عکسی می‌گیرم با بخارای دهخدا.

یاد یار مهربان؛ رودکی و سیری در زندگی و سروده های ایرج میرزا و رابیندرانات تاگور و دکتر عبدالحسین زرین کوب و جلال آل احمد و عکسی با اسفندیار منفردزاده؛ می‌گوید مربوط به بیست سال پیش است که او را در امريكا ملاقات کرده. در گوشه‌‌ای دیگر با جمالزاده در ژنو. نمی‌دانم جمالزاده درگوش دهباشی چه می‌گوید؟ عکس دیگری با بهمن محصص در سفر ماه گذشته اش به ایران. کمی آن سوی تر با شاهرخ مسکوب ایستاده در نمايي از دانشگاه پرينستون.

تحفه های آن جهانی را یادم رفت بگویم؛ سیر علی دهباشی در زندگی و آثار مولانا جلال الدین رومی...

به نرمی باران فریدون مشیری و یادنامه صادق هدایت و پروین اعتصامی و سهراب شهید ثالث و...

ویژه نامه های پتر هانتکه و گونتر گراس و لویی فردینان سلین و اوسیپ ماندلشتام را مگر می‌شود فراموش کرد؟

این ها به گمان من همه ستاره اند؛ باور کنید ستاره اند و همین ها هستند که ماه شب چهارده را شاید اندکی از غم و بغض بیرون آورند.

می‌شنوم این روزها هرکس به دیدار علی دهباشی و بخارا می‌رود برای تسلی او در از دست دادن مجموعه هایش،‌ یا یک قلم خودنویس برایش هدیه می‌برد یا یک مجسمه جغد. آخر می‌دانید او در بین مجموعه هایش به این دو مجموعه خیلی دلبسته بوده است.

شنیدم هفته پیش دکتر علی بهزادی،‌ سردبیر سپید و سیاه به دیدار او رفته و قلم خودنویسی را که با آن سرمقاله های سپید و سیاه را می‌نوشته،‌ به او هدیه کرده است و خانم قمر آريان، قلم عبدالحسين زرين كوب را. گيتي الهي، قلم دكتر مهدي سمسار را و عمران، هفته اي قبل از فوت خود، قلم خود را با قطعه شعري به او هديه كرد.

می‌گویند کلکسیونی از خودنویس ها داشته و کلکسیونی از هفتصد و پنجاه مجسمه جغد که حالا نیستند ؛ به يغما رفته است زندگي اين مرد فرهنگي. ديگر همه از ماجرايي كه بر دهباشي رفته خبر دارند.
دارم نگاه می‌کنم به اطرافم. به حرف های دهباشی گوش می‌کنم که مدام زنگ می‌زنند؛ می‌خندد و می‌گوید شده‌ام منشی اینجا؛ روزی هزار بار آدرس بخارا را به این و آن می‌دهم؛ مدام آدم های مختلف می‌آیند،‌ علیرضا سیف الدینی و اصغر نوری هم می‌آیند. من و علیرضا سیف الدینی را می‌برد کنار قفسه‌‌ای؛ می‌گوید نگاه کنید!‌ این خودنویس صادق هدایت است. صادق چوبک قرار بود خودش خودنویسش را بدهد،‌ بعد که مرد زنش برایم فرستاد. این خودنویس آقای آشتیانی است و این یکی قلم يكي از رهبران مشروطه است و این یکی و این یکی و این یکی و ... و بعد افسوس از مابقي مجموعه اي كه به غارت رفته و ديگر در دسترس دهباشي نيست. دست‌خط امبرتو اکو را نشان می‌دهد و دست‌‌خط عمران صلاحی و سیمین بهبهانی و بعد عکس هایی که خودش از آدم های مختلف گرفته و در این اندک‌‌جای بخارا جای شان داده.

حالا که دارم این ها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم که واقعا علی دهباشی کیست؟
دارم به این فکر می‌کنم که کاش بشود چند روزی از او خواهش کرد، بنشیند و خاطراتش را بگوید؛‌ که کاش نشسته و نوشته باشد
دوست دارم با او مصاحبه کنم
دوست دارم او را مدام ببینم
دوست دارم این نیرو و انرژی غیرقابل توصیفش را اندکی داشته باشم و ...

حالا که این ها را نوشته‌ام،‌ اندکی سبک شده‌ام؛ دیگر ماه را سرخ و بنفش و بغض آلود نمی‌بینم، فقط یک چیز آزارم می‌داد. وقتی آقای دهباشی بعدازظهر به من زنگ زد چنان زود آدرس بخارا را گرفتم که بروم آنجا که یادم رفت بپرسم دهباشی برای چه زنگ زده بود.

راستی با من کاری داشتید آقای دهباشی؟













عکس های اختصاصی تادانه

***

شب های بخارا ... اینجا
ويژه‌نامه‌ کارگزاران برای دهباشی ... اینجا

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment