تادانه

عكس اختصاصي تادانه

جشنواره در قشلاق دشت جعفرآباد برگزار شده؛ ده يازده آلاچيق ايل شاهسون و يك سياه چادر طايفه بايزيديه ايل مامشكي آذربايجان غربي برپاست. سياه چادري ها از اروميه آمده اند و هم تركي مي دانند و هم كردي؛ لباس شان البته كردي است.
جلوي آلاچيقي، دو زن، مشك مي زنند و لباس هاي محلي و رنگي شان در پس زمينه رنگ سبز دشت، چشمان بينندگان را نوازش مي دهد. جلوي آلاچيق ديگري، سه زن در حال پخت نان هستند. تنورشان، صفحه اي محدب و آهني است كه زيرش، پهن روشن كرده اند و مرد آلاچيق، نان هاي داغ و تازه را برمي دارد و قاتق كه همان ماست است، مي گذارد و به مردم مي دهد. جلوي آلاچيق ديگري، زني پشم مي ريسد و نخ را از دستگاه نخ ريسي مي گيرد.
داخل آلاچيق ها رنگ رنگ است و آويزهاي مختلف، نماي داخلي شده كه مردان طايفه، به پشتي هايي كه رختخواب ها در آن جا داده شده اند، تكيه دارند.
دختر و پسر جواني، عروس و داماد شده اند و تاج گلي از تور سر عروس آويزان است و عاشيق ها مي نوازند و دختر و پسر جوان از آلاچيق بيرون مي آيند. مردم پس زده مي شوند تا داماد، عروس را سوار اسب كند.
يك باره جمع كنار زده مي شوند و عاشيق ها كه سه نفرند؛ يكي تار نواز و ديگري دايره به دست و ديگري سرنا به دهان. كسي كه جمع را متفرق كرده، مي گويد «آقا دارد سخنراني مي كند و شما اينجا جشن گرفته ايد؟»
در گوشه اي ديگر، سارباني، شترهايش را به نمايش گذاشته كه ايلياتي ها به آن مي گويند «دَوَه». آن سوي تر، اسب هايي مي تازند و گاه عكاسان و فيلمبرداران، زني كه لباس رنگي به تن دارد سوارش مي كنند و مي تازانند.
به كودك تر و تازه اي كه لباسي شهري تن اش كرده اند و جلوي آلاچيقي ايستاده، شكلاتي مي دهم و كودك مي خندد و ازش عكس مي گيرم. يكي از عكاسان معروف كه كوهنورد هم هست و گوشه گوشه ايران را گشته مي گويد «مي داني يونيسف، غدقن كرده شكلات دادن به بچه ها را.»
مي پرسم «چرا؟»
مي گويد «تحقيق شده و ديده اند نود درصد كودكان هيمالايا، دندان هايشان خراب شده از بس به آن ها شكلات داده ان.»
نگاه مي كنم به كودك كه كودك ديگري را آورده و دور و بر من مي چرخد. همان عكاس – كوهنورد مي گويد «بعد هم دادن شكلات يكي از عوامل تخريب محيط زيست است. ببين همين شكلاتي كه مي دهي به بچه ها، تا غروب اينجا پر مي شود از پوست شكلات.»
آن وقت نگاهم مي چرخد به قشلاق دشت كه هنوز ساعتي از جشنواره نگذشته، پر شده از ليوان هاي يك بار مصرف.
جلوي يكي از آلاچيق ها مي مانم و به زني كه لباس بسيار خوش آب و رنگي، تن اش است مي گويم لطفا جلوي آستانه آلاچيق بماند تا از او عكس بگيرم. مي ماند. عكس كه مي گيرم متوجه مي شوم چهره زن بسيار روشن است. دورتر مي روم و بازمي گردم و دقت مي كنم. ابروهايش را كماني برداشته است و چند انگشتر طلا توي دستش هست. از يكي از مردان آلاچيق مي پرسم «اين خانم مال كدام طايفه است.»
مي خندد.
مي گويم «شما الان از عشاير هستيد.»
مي خندد.
مي پرسم « اين خانم كه شهري است.»
چيزي نمي گويد. جلوتر كه مي روم با يكي از كارمندان مركز عشاير صحبت مي كنم. مي گويد از من نشنيده بگير، اما عده اي از اين ها كارمندان اداره ارشاد اسلامي هستند كه لباس عشاير را پوشيده اند.
برمي گردم دوباره به ميان مردم.
عكاس ها مي دوند از اين طرف به آن طرف و فيلمبردارها مدام صحنه عوض مي كنند. از اين زن و آن زن و اين مرد تفنگ برنو به دوش و آن پسرك گل منگلي عكس مي گيرند و فيلم برمي دارند.
فكر مي كنم «كاش اين جشنواره در ميان عشاير برگزار مي شد نه اينجا.»
بعد مي نويسم «اين همه عشاير نبود، اين جشنواره تنها لايه اي ظاهري و زيباست كه مشكلي از عشاير را نشان نمي دهد.»
و بعد نگاهم مي چرخد به روي خطوط مجوزي كه هرگز كسي از من نخواست و بيهوده، چند ساعت به دنبالش از اين شهر به آن شهر دويده بودم. آن وقت به عكس ها نگاه كردم و نوشتم: «سفرنامه دشت مغان.»
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6
سفرنامه دشت مغان - 7
سفرنامه دشت مغان - 8

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment