تادانه

سفرنامه دشت مغان - 7
عكس اختصاصي تادانه

از همان تپه اي كه بالا رفته ايم، پايين مي آييم. ظل آفتاب است و به حرف يكي از همكاران فكر مي‌كنم كه مي گفت خوش به سعادتت كه ارديبهشت مي روي به آنجا كه اگر اين فصل، دشت مغان را نبيني تا يك دو هفته ديگر تمام سبزي، به زردي مي رسد.
اعتماد مي گويد «برگرديم.» مي پرسم «پس مادرت كو؟ نگفتي مگه مي خواهي مادرت را ببيني؟» جواب مي دهد « براي شيردوشي رفته به نزديكي هاي بيله سوار.»
اشاره مي كنم به بابك كه به طرف آلاچيق هاي دست راست جاده برود.
كنار آلاچيق ها كه مي مانيم. اعتماد پياده مي شود و برمي گردد و مي گويد «خاله ام مي گه بيايين داخل.»
شعري مي خواند و مي گويد «چيزي بلد نيست بگويد.» پيرزن ديگري مي آيد. كادر دوربين را روي رنگ پشتي ها و لباسش تنظيم مي كنم. از پيرزن مي خواهم نَقلي از نقل هايي كه براي نوه‌ها و بچه هايش مي گفته بگويد. مي گويد «اينقدر سختي داريم كه ديگه وقت نداريم براي نقل گفتن.»
اين جمله تكراري را هميشه و همه جا مي شنوم و وقتي به حرف شان بگيري، ساعت ها، مي تواني سرشار شوي و بعد به اين ايمان برسي كه ادبيات اگر ادبيات است، اين است كه مي شنوي.
مي پرسم «يعني براي نوه هايتان لالايي هم نمي خوانيد؟»
مي خندد و با شرم، شروع مي كند به خواندن لالايي براي كودكي خيالي كه توي بغل دارد. جلوي در از خاله اعتماد و پيرزن تشكر مي كنم و مي رويم به طرف جاده اي كه مي رسد به آلاچيق ديگري.
بيرون آلاچيق ها شروع مي كنم به فيلمبرداري از دختربچه اي كه توي تشتي، در حال شستن لباس است. بابك از ماشين پياده نشده است. اعتماد تا مي رود طرف آلاچيقي كه پيرمردي از آن بيرون مي آيد، صورت پيرزني را هم مي بينم كه در پشت پيرمرد، در آستانه در نمدي آلاچيق ايستاده است.
اعتماد با خنده برمي گردد و مي گويد «نقل زياد بلده، مي گه اينجا بده، بفرماييد داخل.»
دوربين را برمي دارم و به طرف آلاچيق مي روم كه دختري از آلاچيق كناري بيرون مي آيد و پيداست صحبت هاي اعتماد و پيرمرد را شنيده است. مي آيد و مي گويد «لازم نداريم.»
لباسي چسبان و شهري پوشيده و موبايل نوكيا 1100 يا به قول همكارانم گوشتكوب، دستش گرفته است.
بي اعتنا به او جلو مي روم. اعتماد، نگاهم مي كند. عقب نشسته است. جلوتر مي روم. دختر سد راه مي شود «لازم نكرده. ما لازم نداريم.»
پيرمرد سرش را پايين انداخته و پيرزن ديگر در آستانه در نيست و تاريكي داخل آلاچيق اجازه نمي دهد ببينم كجا رفته است. نگاهي مي كنم به سرتاپاي دختر كه خط ابرويش تازه برداشته شده است. با موبايلش ور مي رود.
ياد مدتي قبل مي افتم كه دكتر محمود روح الاميني در گفتگويي به شوخي درباره عشاير مي گفت حالا ديگر جوري شده كه زن عشايري با موبايلش به شوهرش زنگ مي زند كه امروز غذا نداريم و سر راهت از ماشين پياده شو و پيتزا بخر و بيار!
برمي گردم كه برگردم به طرف اعتماد. رفته به طرف بابك كه از ماشين پياده نشده. همچنان و صداي راديو آذري شنيده مي شود. اين بار احساس مي كنم از داخل ماشين بابك نيست، صدا از داخل آلاچيق ها مي آيد.
دختر شروع كرده به حرف زدن با پدر و مادرش گويا. مي گويم «خانم!»
با تعجب نگاهم مي كند. بلندتر مي گويد «گفتم كه لازم نداريم.»
مي گويم «خانم اولا كه قرار نيست شما لازم داشته باشيد و منم كه به اين فرهنگ احتياج دارم و تو بايد بنازي به چنين پدر و مادري كه نقل بلدند و بايد براي تو متاسف شد كه نمي گذاري فرهنگ شان ضبط شود.»
پشت مي كند به من. پيرمرد را هل مي دهد به طرف داخل آلاچيق. طاقتم سر مي رسد و قبل از اين كه به طرف ماشين بروم، نزديك دخترك مي شوم و اشاره مي كنم به دستش و مي گويم «اين موبايل مال فرهنگ تو هست كه دستت گرفتي؟»
نشنيده به داخل آلاچيق مي رود.
بابك و اعتماد سكوت كرده اند. گله اي گوسفند در كنار جاده مي رود. چوپان دست تكان مي دهد. بره اي در بغل دارد. اعتماد از پشت سر مي زند به شانه ام كه «سيگار داري؟»
دشت سبز است و گله اي كه ديده ايم در ميانه دو تپه كوچك كه علفي ندارد در ميان خاك ها مي‌دوند و خاك است كه دشت مغان را يك سر خاك آلوده و ناديدني كرده است.
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6
سفرنامه دشت مغان - 7

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment