تادانه

سفرنامه دشت مغان - 4

مجوز را خودش تايپ مي‌كند؛ رئيس فرهنگ و ارشاد اسلامي. خوشحالم كه حالا مجوز عكاسي و فيلمبرداري و گردآوري فرهنگ مردم گرفته ام و دو روز مي توانم با نشان دادن اين نامه، هر جا بروم.
تا مي نشينم توي پرايد ِ بابك مي گويد «بابك جان! تا غروب چقدر درمياري؟»
- 20 هزار تومن.
- خب امروز پس با هم باشيم.
تا نشستيم راديو روشن شد. خواننده زن داشت چهچهه مي زد و نگاهم آنقدر به مرز جمهوري آذربايجان ماند تا بابك به حرفم كشيد «ناچارم مسافركشي كنم، ماهي 300 هزار تومن قسط دارم.»
مي پرسم: خب چرا نمي ري جايي استخدام بشي؟
نگاهم مي كند. لابد حسودي مي كند كه من استخدام هستم و حالا دارم به او پز مي دهم و داغش را تازه مي كنم. مي خندم و مي گويم «البته خود من الان ده يازده سالي يه، خبرنگار- مترجمم و هنوز هم دو ماه از سال رفته، باهام قرارداد يك ساله بسته مي شه كه اميد ندارم سال بعد همان قرارداد هم بسته بشه.»
دنده معكوس مي دهد و ماشين آرام مي شود. حرف را عوض مي كنم: «كشت و صنعت خوب باعث معروف شدن دشت مغان شده ها.»
مي گويد « خب . بله.»
بعد مي رسيم به روستايي كه در حاشيه جاده نشسته و دارد نگاه‌مان مي كند. مي گويد «اينجا چيزهايي داريم كه خودمان قدرش را نمي دانيم. يه گياهي درمياد اينجا اسمش ييليك ِ. يه تركيه اي چند ساله مياد و از اين مردم مي خره و كاميون كاميون مي بره تركيه. »
مي پرسم « چه جوري هست گياهش.»
انگشتش را مي گيرد طرف بوته اي كه كنار جاده، دامنش را پهن كرده است ميان ريگ ها.
بابك دارد حرف مي زند و من دارم به چيز ديگري فكر مي كنم: سال قبل مهمان يك شاعر و استاد دانشگاه كه سال ها آلمان بوده، بوديم. ترشي اي آورد و گفت « ببخشيد كم است، فقط براي نوبري بد نيست.»
نگاه كردم به ترشي. از خوشحالي پر در‌آوردم. گفتم « اين كه كپرگل ما الموتي هاست.»
گفت «اسمش كاپرن است.»
برايش توضيح دادم كه اين گياه در الموت هم هست و مادرم خرداد ماه مي رفت غوزه اش را مي‌چيد و مي‌آورد و مي‌ريخت در دبه ها و تويش آب مي ريخت و چند روز توي آفتاب مي‌گذاشت تا به قول خودش، جوش بزند و زهرش برود و بعد پهن مي كرد روي پارچه تا خشك بشود. آن وقت كپرگل يا كفرگل را جمع مي كرد و توي كيسه هاي كوچك نگه مي داشت، بعد هم با تخم مرغ سرخش مي كرد و با برنج مي خورديم.
بابك داشت همچنان توضيح مي داد «يارو كيلويي 500 تومن مي خره و مي بره تركيه.»
نگاهش مي كنم. ادامه مي دهد «حالا ترشي اش را از تركيه مي آورند و كيلويي خداد تومن مي‌فروشن.»
نگاه مي كنم به آلاچيق هاي عشاير، در دو سوي جاده. مي گويم «كاشكي وقت بذاري و همزمان كه مسافركشي مي كني فرهنگ مردم ايل شاهسون را هم جمع كني.»
جواب مي دهد «تا فوق ليسانس نگيرم كسي تحويلم نمي گيرد. فايده اي نداره.»
رسيده ايم به جعفرآباد. مي رويم به جايي كه مركز عشايري است. خودم را معرفي مي كنم. مي گويد برويم به محل برگزاري جشنواره كه مسوولان آنجا هستند.
سه نفري مي رويم به طرف جايي كه زمان آمدن، راننده پارس‌آبادي نشانم داده بود.

***

منتشر شده در اينجا و اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment