تادانه

سفرنامه دشت مغان - 3
عكس اختصاصي تادانه

راننده اي كه مرا از جعفرآباد به بيله سوار آورده و مسافرانش را يكي يكي پياده كرده، از كوچه هاي پر از دست انداز مي رود طرف سازمان تبليغات اسلامي بيله سوار. با خجالت مي گويم «شما ديگه زحمت نكشين، خودم پيدا مي كنم.»
جواب نمي دهد. از پله هاي قالي پوش تبليغات اسلامي بالا مي رود و به روحاني اي كه كنار دو آقاي محاسن دار در ميان اتاقي پر از كتاب ايستاده، مي گويد كه خبرنگار است و مجوز مي‌خواهد. چيزي مي شنود كه نمي ماند و برمي گردد. مي روم جلو و توضيح مي دهم كه «خبرنگارم و آمده‌ام مجوز بگيرم و فردا جشنواره كوچ عشاير است.» نگاهم مي كنند و چيزي نمي گويند. راننده صدايم مي كند كه بيا!
كوچه هاي پر از چاله و چوله را رد مي كنم و ياد روستاي علي صدر در همدان مي افتم كه غار علي صدر، پول ريخته توي اين روستا اما كوچه هايش همچنان خاكي است و در زمستان نمي شد پا برداشت از گِل هاي ميانه و كنارش. بعد ذهنم مي رود به روستاي كندوان و به راننده مي گويم «فقط پول هتل بين المللي اش شبي بيش از 150 هزار تومانه، آن وقت اول روستا عوارضي گذاشته ان و پول مي گيرن از مردم و ...»
راننده گويا نمي شنود چي مي گويم، پاسخ نمي دهد.
به مجتمع فرهنگ و ارشاد اسلامي مي رسيم. وارد مي شويم. خدمتكار مشغول تي كشيدن است. راهنمايي مان مي كند به طرف اتاق رئيس.
راننده به رئيس مي گويد كه چه بلايي سرم آمده و مي خواهم قبل از جشنواره عشاير بروم به ميان عشاير غير جشنواره اي و حالا مجوز ندارم.
آقاي يوسفي ميزي بزرگ دارد با دوربين فيلمبرداري كه انگار از اكسسوار صحنه اي كنارش به شمار مي رود و اما پنجره بالاي سرش اصلا مناسب نيست كه كاغذ كارتني كه به آن آويزان است زمخت شده در اين صحنه. كتابخانه اي هم پشت سرش هست آهني و چند طبقه. كتاب و جزوه و پرونده در ميانش خودنمايي مي كند. مهربان مي خندد و مي گويد «اگر از اول اينجا آمده بودين اذيت نمي شدين.»
خوشحال مي شوم و شروع مي كند به بازگو كردن تلاش هايي كه داشته براي ساختن اماكن فرهنگي در جعفرآباد كه تعدادش حالا بيشتر از اماكن فرهنگي پارس آباد است. مدير كتابخانه آنجا بوده. و بعد مي رسد به بيله سوار كه «همين جايي كه مي بينيد كتابخانه بود. كسي در بيت رهبري دارم، رفتم و پول ساخت و سازش را گرفتم و فرمانداري هم زمين را داد و حالا كلي كارمند دارم.»
همه اش به ساعتم نگاه مي كنم كه تند و تند جلو مي رود و دارم حساب مي كنم اگر به آفتاب ظهر بخورم، رفتن به ميان عشاير به لعنتِ خدا هم نمي ارزد كه نه مي شود عكاسي كرد و نه داغي هوا به كسي اجازه مي دهد حرف بزند.
آقاي يوسفي سفارش مي دهد بربري و خامه بخرند. تازه چاي آورده اند. نگاه مي كنم به راننده كه دارد خودش را معرفي مي‌كند به رئيس ارشاد «ليسانس علوم اجتماعي دارم. زنم هم ليسانس روان شناسي باليني‌يه. يه ساله كه درس مان تمام شده. خلخال درس خوانديم.»
برايم جالب است. چيزي به من نگفته بود. پيداست كه يوسفي هم مي شناسدش. مي گويد «بچه بودين وقتي ما جوان بوديم.»
دست دراز مي كنم قند بردارم از قندان كه مي بينم كشمش وارفته اي ته اش نشسته است. با خنده مي گويم: «خوش سليقه هم هستين كه.»
بابك به جاي يوسفي مي گويد «غدقن است؛ هم قند و هم نوشابه. در تمام ادارات دولتي.»
و من فكر مي كنم چه جالب! اگر بخواهند كاري بكنند از جايي مثل بيله سوار ِ اردبيل گرفته تا تهران هم قانون غيرقابل نقض است. اين است كه به نظرم مي رسد پس مي توانند خيلي كارها كنند كه از من ِ‌ دست ِ‌خالي برنمي آيد. مي گويم «ببينيد آقاي يوسفي اين منطقه خيلي بكر است. رويش كار نشده. چه چيزي بهتر از اين!»
بعد اشاره مي كنم به راننده كه ديگر اسمش را هم فهميده ام «بابك» است و ادامه مي دهم «تصور كنيد يك سال اين آدم را به كار بگيريد چقدر فرهنگ مردم اين عشاير را مي‌شود ضبط و ثبت كرد.»
رئيس فرهنگ و ارشاد بيله سوار مي گويد «يه فرم هايي آمده براي ما. من هم خيلي علاقمندم به فرهنگ مردم. خيلي وقت ها مي نشينم و از پيرمردها و پيرزنان فاميل مي پرسم و اين فرم ها را پر مي كنم.»
***
منتشر شده در اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment